eitaa logo
📚رمان برتر📚
804 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
این کانال برای عاشقان داستان‌های عمیق و ماندگار است 📖✨ «هر روز 🌞✨ یک قسمت از دو رمان: 📚 بازگشت به خوشبختی 💖 و 📖 مسیر امید 🌟 را در کانال ما ببینید 👀.» برای ورود به کانال روی eitaa.com/romanbartar کلیک کنید تبادل و تبلیغ: @maman_3
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان "مسیر امید" ژانر: اجتماعی-ماجراجویی قسمت‌ها: 50 خلاصه داستان: گروهی از نوجوانان با مشکلات مختلف در زندگی‌شان مواجه می‌شوند و تصمیم می‌گیرند با کمک یکدیگر، راه‌حل‌هایی برای مشکلات پیدا کنند. این داستان نشان می‌دهد که دوستی، امید و تلاش می‌تواند هر مشکلی را حل کند.
قسمت 5: اولین چالش جدی 🌤️ صبح زود بود و بچه‌های گروه امید، طبق قرار قبلی، در پارک محله جمع شده بودند. همه به نظر شاد و پرانرژی می‌رسیدند. رویا که همیشه نمی‌توانست هیجانش را کنترل کند، بلند گفت: - خب بچه‌ها، امروز قراره چیکار کنیم؟ من کلی ایده دارم! 😁 علی دفترچه‌اش را باز کرد و گفت: - خب، اول باید ببینیم نیما چیکار کرده. نیما، تونستی یکی از نقاشی‌هات رو نشون بدی؟ 🎨 نیما که کمی خجالت‌زده به نظر می‌رسید، گفت: - آره، دیروز یکی از نقاشی‌هام رو به معلم هنر نشون دادم. فکر می‌کردم بهم می‌گه بده، ولی... خیلی ازم تعریف کرد! 😄 سارا با خوشحالی گفت: - عالیه نیما! دیدی که چقدر توانایی داری؟ 🌟 رویا با خنده گفت: - خب، حالا دیگه باید نمایشگاه رو هم شروع کنیم! 😆 🔔 درست در همین لحظه، صدای بلند جر و بحثی از سمت دیگر پارک شنیده شد. همه به آن سمت نگاه کردند. دو نفر، که یکی از آن‌ها پسری از مدرسه‌شان بود، با صدای بلند با هم دعوا می‌کردند. یکی از آن‌ها کاغذی را از دست دیگری کشید و به زمین پرت کرد. علی با نگرانی گفت: - اون پسره محسن نیست؟ همکلاسی ماست. 🤔 رویا که همیشه آماده کمک بود، گفت: - بیاین بریم ببینیم چه خبره. شاید بتونیم کمک کنیم. 🙌 آن‌ها به سمت محسن رفتند. محسن که به شدت عصبانی بود، وقتی آن‌ها را دید، گفت: - به شما چه ربطی داره؟ برید دنبال کارتون! 😡 علی آرام و منطقی پاسخ داد: - محسن، ما فقط می‌خوایم کمک کنیم. چی شده؟ شاید بتونیم یه راه‌حل پیدا کنیم. 🤝 محسن کمی مکث کرد و بعد با صدایی آرام‌تر گفت: - راستش، این پسره یکی از طرح‌های من رو دزدیده. گفته خودش کشیده. ولی این طرح رو من ماه‌ها روش کار کردم. 😔 نیما که این موضوع را خوب می‌فهمید، گفت: - این خیلی بده. ولی شاید بهتر باشه با معلم یا مدیر مدرسه حرف بزنی. این‌طوری هم حقیقت مشخص می‌شه، هم کسی جرأت نمی‌کنه دوباره این کار رو بکنه. 💡 محسن کمی آرام‌تر شد و گفت: - شاید حق با شما باشه. نمی‌خواستم دعوا کنم، ولی خیلی عصبی شدم. علی با لبخند گفت: - خب، حالا بیا با ما یه چایی بخور و آروم بشو. ما همه اینجاییم تا کمکت کنیم. 😊 آن روز، بچه‌های گروه امید توانستند اولین چالش جدی‌شان را با موفقیت پشت سر بگذارند. 💪 این تجربه نشان داد که حتی در لحظات سخت، با هم بودن می‌تواند بهترین راه‌حل باشد. 🌈