رمان "مسیر امید"
ژانر: اجتماعی-ماجراجویی
قسمتها: 50
خلاصه داستان: گروهی از نوجوانان با مشکلات مختلف در زندگیشان مواجه میشوند و تصمیم میگیرند با کمک یکدیگر، راهحلهایی برای مشکلات پیدا کنند. این داستان نشان میدهد که دوستی، امید و تلاش میتواند هر مشکلی را حل کند.
#_قسمت_اول_مسیر_امید
#_قسمت_دوم_مسیر_امید
#_قسمت_سوم_مسیر_امید
#_قسمت_چهارم_مسیر_امید
#_قسمت_پنجم_مسیر_امید
#_قسمت_ششم_مسیر_امید
#_قسمت_هفتم_مسیر_امید
#_قسمت_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_نهم_مسیر_امید
#_قسمت_دهم_مسیر_امید
#_قسمت_یازدهم_مسیر_امید
#_قسمت_دوازدهم_مسیر_امید
#_قسمت_سیزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_چهاردهم_مسیر_امید
#_قسمت_پانزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_شانزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_هفدهم_مسیر_امید
#_قسمت_هجدهم_مسیر_امید
#_قسمت_نوزدهم_مسیر_امید
#_قسمت_بیستم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_یکم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_دوم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_سوم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_چهارم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_پنجم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_ششم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هفتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_هشتم_مسیر_امید
#_قسمت_بیست_و_نهم_مسیر_امید
#_قسمت_سی_ام_مسیر_امید
#_قسمت_پنجم_مسیر_امید
قسمت 5: اولین چالش جدی
🌤️ صبح زود بود و بچههای گروه امید، طبق قرار قبلی، در پارک محله جمع شده بودند. همه به نظر شاد و پرانرژی میرسیدند. رویا که همیشه نمیتوانست هیجانش را کنترل کند، بلند گفت:
- خب بچهها، امروز قراره چیکار کنیم؟ من کلی ایده دارم! 😁
علی دفترچهاش را باز کرد و گفت:
- خب، اول باید ببینیم نیما چیکار کرده. نیما، تونستی یکی از نقاشیهات رو نشون بدی؟ 🎨
نیما که کمی خجالتزده به نظر میرسید، گفت:
- آره، دیروز یکی از نقاشیهام رو به معلم هنر نشون دادم. فکر میکردم بهم میگه بده، ولی... خیلی ازم تعریف کرد! 😄
سارا با خوشحالی گفت:
- عالیه نیما! دیدی که چقدر توانایی داری؟ 🌟
رویا با خنده گفت:
- خب، حالا دیگه باید نمایشگاه رو هم شروع کنیم! 😆
🔔 درست در همین لحظه، صدای بلند جر و بحثی از سمت دیگر پارک شنیده شد. همه به آن سمت نگاه کردند. دو نفر، که یکی از آنها پسری از مدرسهشان بود، با صدای بلند با هم دعوا میکردند. یکی از آنها کاغذی را از دست دیگری کشید و به زمین پرت کرد.
علی با نگرانی گفت:
- اون پسره محسن نیست؟ همکلاسی ماست. 🤔
رویا که همیشه آماده کمک بود، گفت:
- بیاین بریم ببینیم چه خبره. شاید بتونیم کمک کنیم. 🙌
آنها به سمت محسن رفتند. محسن که به شدت عصبانی بود، وقتی آنها را دید، گفت:
- به شما چه ربطی داره؟ برید دنبال کارتون! 😡
علی آرام و منطقی پاسخ داد:
- محسن، ما فقط میخوایم کمک کنیم. چی شده؟ شاید بتونیم یه راهحل پیدا کنیم. 🤝
محسن کمی مکث کرد و بعد با صدایی آرامتر گفت:
- راستش، این پسره یکی از طرحهای من رو دزدیده. گفته خودش کشیده. ولی این طرح رو من ماهها روش کار کردم. 😔
نیما که این موضوع را خوب میفهمید، گفت:
- این خیلی بده. ولی شاید بهتر باشه با معلم یا مدیر مدرسه حرف بزنی. اینطوری هم حقیقت مشخص میشه، هم کسی جرأت نمیکنه دوباره این کار رو بکنه. 💡
محسن کمی آرامتر شد و گفت:
- شاید حق با شما باشه. نمیخواستم دعوا کنم، ولی خیلی عصبی شدم.
علی با لبخند گفت:
- خب، حالا بیا با ما یه چایی بخور و آروم بشو. ما همه اینجاییم تا کمکت کنیم. 😊
آن روز، بچههای گروه امید توانستند اولین چالش جدیشان را با موفقیت پشت سر بگذارند. 💪 این تجربه نشان داد که حتی در لحظات سخت، با هم بودن میتواند بهترین راهحل باشد. 🌈