eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
6⃣6⃣3⃣ 🌷 💠يك ربع به شهادت 🌷با بيست نفر از دوستان در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت💞 زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى 🚜گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد . 🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما اصرار كرد و گفت: برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد😞. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و . 🌷فاصله تا گروهان حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى🛩 عراقى شروع به بمباران💥 كردند. من سريع رفتم داخل . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم در هاله اى از دود غليظ و سياه 🌫گم شده است. 🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند😭، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب 😧پرسيدند: تو زنده اى؟! ؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم. 🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در اى كه من مى خواستم نماز📿 بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى! 🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود😔. راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهدا ✅ شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه سرلشکری از دست مقام معظم رهبری پیرمردی که از ابتدا
✓نظم، ✓مدیریت و ✓قدرت جهادی #شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در عرصه نبرد و سیستم اداری برای اداره کارها موجب شد که او یکی از شخصیت‌های مهم #ارتش باشد👌 به گونه‌ای که عنوان « #سیدالشهدای_ارتش» در قاموس او بگنجد🌷. #شهید_صیاد_شیرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ممکن است مرا در حال #مبارزه ببینید اما هرگز در حال #تسلیم شدن نمی بینید🚫. چون من یک #ارتشی هستم✊.
0⃣5⃣5⃣ 🌷 💠شهید آبشناسان، تکاوری که به شهرت داشت 🔰شهید آبشناسان در تمام لحظات عمرش از اوایل جوانی به و تحرک پایبند بود و در طول خدمت درجات پایین تر همواره در سمت ورزش یگان انجام وظیفه می کرد✔️ 🔰به ورزش باستانی علاقه وافر داشت و همواره در منزل🏡 و محل کار و حتی در ها به این ورزش می پرداخت👌 🔰و همواره با ذکر# نام_مولی المومنین (ع)، الگوی جوانمردان بود و با یاد حق به پالایش تن و روان می پرداخت.  🔰این شهید والامقام ، در آخرین روزهای عمر شریف خود نیز با وجود سن به گواهی همرزمانش هر روز صبح☀️ در محل کار به ورزش🏋 و آماده کردن جسم خود می پرداخت 🔰و همیشه این در دفتر کارش📖 نقش بسته بود و هم اکنون نیز زینت بخش سنگ مزارش🌷 است: 🔹ما زنده به آنیم که آرام نگیریم 🔸موجیم که آسودگی ما عدم ماست.  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨ #خلبانی_متعهد ✨ 🔰شهید شیرودی در سال #1351 وارد دوره مقدماتی آموزش #خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز #اصفهان منتقل شد. 🔰او با پایان دوره آموزش #هلیکوپتر.کبری به عنوان خلبان به استخدام #ارتش درآمد. 🔰خلبانی #متعهد، #مسلمان، #عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، #مقلد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز. یکبار در #مانوری که قرار شده بود یکی از اعضاء خاندان #طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی #تصمیم گرفت با #هیلکوپتر خود به #جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن #عضو_ناپاک_پهلوی را از روی زمین بردارد. 🔰اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد. #شهید_علی_اکبر_شیرودی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌟قهرمان جنگ🌟 ‌‌‌‌ ⬅امیر سرتیپ #جانباز #غضنفر_آذرفر  #شیرمردی از استان  لرستان ؛ فرمانده لشگر ۶۴ ارتش در #ارومیه در زمان جنگ تحمیلی، رزمنده های #ارتش در عملیات کربلای ۷ به فرماندهی این شیرمرد توانستند طی یک نبرد سخت در برف و کولاک سنگین و سرمای کُشنده، ارتفاع ۱۹ - ۲۵ (منطقه حاج عمران) را در این عملیات به #تصرف کامل خود درآورند. ⬅بعدها فرمانده عراقی که در منطقه حاج عمران از #ارتش_ایران شکست خورده بود به دیدار امیر رفته و به او گفت: من افتخار می‌کنم که از لشگری شکست خوردم که تو #فرمانده اش بودی! ◀کاش این #قهرمانان را تا وقتی که #زنده هستند یاد کنیم! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣2⃣1⃣ به یاد #شهید_روح_الله_صحرایی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣9⃣ 🌷 🍃🌹 🌷 با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی بودند ولی با علاقه به رفتند و در خدمت کردند، چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها باید مرد شد. 🌷ایشان و شوخ طبع بودند، الوضو و الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها ایشان ترک نمیشد، به نماز و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند. 🌷کلام شهید بزرگوار: اگر می‌خواهید کنید، برای زندگی و اگر خواستید برای و در راه او جان بدهید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حسن باقری را بسیاری به‌عنوان #مغز_متفکر اطلاعات نظامی ایران🇮🇷 می‌شناسند. او در #نهم_بهمن ماه سال ۶۱🗓
2⃣9⃣9⃣ 🌷 💠راوی: سردار صفاری 🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور  به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت مقدماتی در منطقه بماند. 🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم. 🔰در طول مسیر یادم می‌آید که شهید بقایی در حال حفظ سوره بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی  إِلَی  رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن (ع) است. 🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپه‌ای قرار داشت و برای بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشه‌ها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی می‌کرد و روی نقشه علامت❌ می‌زد. در این هنگام خمپاره‌های کور می‌زدند 🔰اما یکی از خمپاره‌ها 💥به زیر تپه‌ای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیده‌بان عراقی ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « » که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشی‌ها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند. 🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاک‌آلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است. 🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپاره‌ای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به (ع) سلام می‌دهد. 🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آن‌ها ماجرا را گفتم، شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروح‌ها آن‌ها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب در داخل جیپ و « » هم در اتاق عمل به 🌷 رسید😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹تا وقتی که نیروها غذا🍲 نخورده بودند #شهید غذا نمی خورد❌ 🔸بعضی از موقع ها به شهید🌷 غذا نمی رسید🚫 م
5⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 ‍ 💠گذری کوتاه بر زندگی شهید مدافع حرم 🔰شهید روح اله صحرایی در تاریخ📆 62/10/24 در روستای از توابع شهرستان آمل متولد شد👶 در دوران پر جنب و جوش بود و در نبود که در جبهه‌های جنگ تحمیلی بودند ، در خانه🏘 پدربزرگ زندگی می کردند. 🔰دوران ابتدایی را در دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید بزرگی، سپری کرد📚 و از اول راهنمایی شروع به نماز📿 و کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراند 🔰از همان زمان فعالیت خود را در شروع کردند و با علاقه❤️ در مراسمات شرکت میکردند. بعد از گرفتن دیپلم تجربی،با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی بودند⛔️ ولی با علاقه به سربازی رفتند و در خدمت کردند،چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها😓 باید شد. 🔰بعد از پایان به دنبال کار در چند جا مشغول شد💥اما هیچ کدام از این موقعیت ها نتوانست❌ رضایتمندی ایشان را براورده کند و دلش جای دیگری💕 بود 🔰هفته ای دو بار به آمل میرفت و می‌پرسید: سپاه نیرو نمی گیرد⁉️تا بلاخره پیگیری هایش جواب داد😃 و نام نویسی کردند📝 و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا وارد شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴فقط یک کلام #فرمانده، لرزه بر کاخ استکبار میاندازد... 🌺 ۲۹ فروردین روز #ارتش جمهوری اسلامی ایران بر فرمانده معظم کل قوا، ملت شریف ایران🇮🇷 ودلاور مردان غیور #ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران مبارکباد💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
 🔹شهید «علیرضا قبادی» متولد 5 اردیبهشت سال 67📆 و ساکن کرج، از شهدای #تخریب‌چی مدافع حرم بود که داوط
🔻روایت مادر شهید از سوریه 🔸وقتی که برای اولین بار از محل اقامتمان در #سوریه که خارج از شهر بود به همراه نگهبانان برای زیارت حرم حضرت زینب(ع)🕌 حرکت کردیم، تازه اوج ویرانگری های #داعش و تروریست‌های تکفیری به روشنی قابل مشاهده بود. 🔹آنها تمام زمین های کشاورزی🌾 را تخریب و ساختمان‌ها را ویران کرده بودند💥 و اثری از زندگی #طبیعی دیده نمی شد و غبار غم💔 فضا را در بر گرفته بود. در مسیر, هر چند کیلومتر ایست و بازرسی وجود داشت و نیروهای #ارتش حضوری فعال داشتند. 🔸در آن لحظه بود که تازه متوجه ارزش #امنیت در کشورمان🇮🇷 شدم که به پاس خون شهدای❣ جبهه مقاومت و  وجود سربازان دلیر اسلام تامین شده بود و اگر خون جوانان #ایرانی نبود, ایران هم مثل سوریه و عراق می‌شد. #شهید_علیرضا_قبادی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لقب که بود⁉️ 🔰فرمانده ای که شخصا برای سرش جایزه🎁 تعیین کرد. او فقط با کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کرد که یک لشکر از نیروهای ایرانی🇮🇷 در دشت عباس مستقر شده است. 🔰درسال 1335 وارد شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست. فارغ التحصیل📜 اولین دوره رنجری در ایران بود. دوره سخت چتربازی و را در اسکاتلند گذراند. 🔰 کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای📩 به صدام او را به نبرد در فرا خواند. صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد🚌 🔰عبدالحمید کسی بود که در از این ایرانی شکست⚡️ خورده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقی‌ها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به میگیرد✌️ 🔰مردم دشت عباس به او لقب داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای📻 دشمن هم با این لقب از او نام می بردند. او در عملیات قادر در منطقه به شهادت🌷 رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مبارک باد طلوع آفتاب ات که، مادران سرزمینت را این چنین بر درگاه ، به هلهله واداشته اى✌️ 🇮🇷 پرورش دهنده ی مخلصان پاکی است که در از مرزها🇮🇷 و مقابله با تجاوزات دشمن خالصانه انجام وظیفه دارند. امروز بهانه ایست برای تجلیل از دلاور مردان و تکاوران نام آور که با افتخار در خدمت بی منت به ملت قرار دارند. 📆۲۹ فروردین روز ارتش بر همه ارتشیان ایران زمین و برداران ارتشی این گروه مبارک باد🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دلاوری که شبـی اقتدا به کرد قسـم به عشـ♥️ـق که در زینبیه غوغا کرد 🔸تکاور تیپ۶۵ نیروهای‌ویژه هوابرد ، نهمین شهید مدافع‌حرم🌷 استان گلستان و هفتمین "شهید مدافع‌حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران" اواخر اسفند ۱۳۹۴📆 برای مبارزه با تکفیری‌ها عازم شد. 🔹شهامت او در منطقه آنقدر بالا بود که تا نزدیکی چند قدمی تانک های دشمن پیش می رفت و با تاکتیک ها و شجاعت خاص💪 خودش آنها را منهدم میکرد. او استادِ تانک‌های داعش👹 بود. 🔸یک نیروی نظامی ورزیده که اکثر دوره‌های سخت را با جدیت طی کرده بود👌 و به گفته همرزمانش قبل از قریب به ۴۰ تکفیری را در جنگ تن به تن به هلاکت رسانده بود. 🔹ولادت : ۱۳۶۸ گالیکش ، گلستان 🔹شهادت: ۹۵/۱/۳۱ حلب ، سوریه 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 4⃣2⃣ 🔮وقتی رفتم بیمارستان دیدم آن جا هستند و مصطفي را از اتاق عمل می آورند، می خندید، خوش حال شدم😍 خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت نمی روم🚷 من اگر بروم تهران روحيه بچه ها ضعيف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم. در سختیهایشان باشم. 🔮من خیلی عصبی شدم😣 باورم نمی شد گفتم هرکی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد می گفت هنوز کار از دستم می آید نمی توانم بچه ها را ول کنم، در تهران کاری ندارم❌ حتی حاضر نبود کولر روشن کند اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی که پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد💔 🔮اما می گفت چه طور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما♨️ می جنگند. همين غذایی را می خورد که همه می خوردند. در ما غذایی نداشتیم. یک روز "ناصر فرج اللهی" که آن وقت با ما بود وبعد شد، گفتم این طور نمی شود مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. 🔮خودم برایش غذا می پزم و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ🍗 خریدم که برای مصطفی سوپ🥘 درست کنم ناصرگفت قبول نمی کند گفتم نمی گذاريم مصطفی بفهمد می گوییم درست کرده. من بااحساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقويت داشت، دلم خیلی برایش می سوخت. 🔮زودپز را چون خودمان گاز نداشتيم بردیم اتاق كلاه سبزها. آن جا اتاق افسر های بود و يخچال گاز و... داشت. به ناصر گفتم وقتی زودپز سوت زد، هرکس دراتاق بود نیم ساعت📟 بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زودپز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری💥 شنیدیم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون وهمه فکر می کردند این ها خورده اند. 🔮بعد فهمیدم زودپز سوت نكشيده و وسط جلسه شان شده. اتفاق خنده دار😅 و در عین حال ناراحت کننده ای بود همه مي گفتند جریان چی بوده؟ زودپز خانم دکتر منفجر شده و... نمی دانستم به مصطفی چه طور بگویم که ما چه کرده ایم. در ستاد برگشتم بالا و همان طور می خندیدم. گفتم مصطفي یک چیز به شما می گویم نمی شوید؟ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📝اوایل ک زیاد
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣1⃣ 📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را می کرد. 📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و مشغول صحبت از کارشان می شدند. 📝گاهی آن قدر در مورد کار و و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و فقط داریم شمارو تماشا می کنیم. 📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. 📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند. 📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی و غریب بود. 📝پسرمان حامد، به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای جون تو قرآن و دعا📖 می خوند. 📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد‌‌. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣1⃣ 📝سال پنجاه و چهار📆 از یوسف خواستند برود ؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی یوسف تردید داشت. با استادش و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند: به صلاح است که برود تا شک هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود. 📝می گفتند: موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه🏡 اجاره کردیم که طبقه ی بالایش هم یک افسر با خانمش زندگی می کرد. سال اولی که تهران آمدیم، سخت ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و که ازش می ترسیدم‌ و به خاطر همان هم نمی خواستم با یک نظامی ازدواج کنم😢 سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب ها بنویسم از آن غربت. 📝یوسف ساعت⏰ شش صبح می رفت سرکار و پنج بعد از ظهر می آمد خانه. توی این مدت من همه اش بودم. هیچ برنامه و سرگرمی ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه ماهه بود و هم صحبتی نداشتم 📝از تنهایی خیلی میترسیدم😰 از اینکه یک نفر یکدفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن☎️ که نداشتیم جایی راهم که بلد نبودم. همان اتفاقی افتاد که ترسم بیشتر شد 📖زهرا سینی را از توی آشپزخانه برداشت، حوصله اش از چهار دیواری خانه سر رفته بود رفت توی تراس تا گوشت هایی🍖 که صبح خریده بود خُرد کند. توی اتاق بند نمیشد آنقدر نق زد که زهرا بلند شد و آوردش توی تراس گذاشتش روی صندلی بغل دستش و مشغول کارخودش شد 📖حامد میخواست دولاشه و مادرش را تماشا کند اما یکدفعه سنگینیش را جلو داد و صندلی برگشت و حامد خورد زمین، زهرا وحشت زده😱 داد کشید . سر حامد خورده بود به لبه ی تیز سنگ⚡️ باغچه ی کوچیکی که توی تراس بود و مثل فواره از سرش خون میریخت. 📖زهرا مانده بود چه کند سریع حامد را بغل گرفت و سعی کرد کند. هنوز یک هفته نشده بود که آمده بودند تهران، کسی را نمیشناخت، تلفن که نداشتند. دکتر و درمانگاهی هم که نمیشناخت😢 فقط شب اول ورودشان به این خانه با بالایی در حدِّ سلام و علیک آشنا شده بود. آخرش با هول و ولا رفت طبقه بالاو زنگ هسایه شان را زد. فرزانه خانم همراهش آمد و باهم حامد را بردند دکتر. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ 📝یک بار جزوه ای از انواع شکنجه‌های ساواک آورد خانه خیلی وحشتناک بود وقتی خواندمش، تا چند. وقت خواب نداشتم. خودش گفت: می دونی این رو کجا خوندم؟ گفتم: نه❌ گفت: توی اردوگاه، اگه اون جا من رو می دیدند که دارم این رو می خونم،درجا اعدامم می کردند. 📝سالی یک ماه افسرهای گارد را می بردند اردوگاهی بیرون از تهران، برای تمرین . گفت: شبها زیر لحافم چراغ قوه روشن می کردم و می خوندم. صبحش هم می رفتم غیر مستقیم به سربازها این چیزها رو می فهموندم که بدونند دارند توی چه سیستمی کار می کنند. 📝سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش می کردند. با اینکه یوسف برعکس افسرهای دیگه گماشته نداشت، ولی سربازها هروقت که ما اسباب کشی داشتیم و خبر می شدند، خودشان می آمدند کمکمان 📝وقتی سفره می انداختم تا بعد از اسباب کشی خستگی در کنند، یوسف هم می نشست پیششان و هم راهشان غذا می خورد؛ سر یک سفره آن هم توی دوره ای که این چیزها خلاف عرف بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن ها سرباز صفر. 📝خودشان می گفتند: وقتی اینجا می آییم انگار آمدیم تفریح. برای همین که گماشته قبول نمیکرد و به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب می کردند. برایشان سوال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند. 📝شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب،ساواک برگه ی تایید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد. همان یکی دوماه اول که آمده بودیم تهران،یک شب می خواست برود جایی.گفت با سرهنگ نامجو و چند نفر دیگر جلسه ی مخفی دارد. 📝من را برد خانه ی یکی از دوست هایش تا اگر کارش طول کشید، توی خانه نمانم. وقتی سفره انداختند که شام بخوریم. یوسف گفت: دیرم شده، باید برم. وشام نخورده رفت. تازه غذا خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می کردیم که در زدند. 📝یوسف بود. تعجب کردیم به من گفت: پاشو زود بریم خونه. گفتم: چرا؟ مگه نرفتی جلسه؟ گفت: کارم زود تموم شد. وقتی سوار ماشین شدیم، دیدم روی صندلی عقب یک سطل ماست و یک نان سنگک  گذاشته. 📝پرسیدم: تو رفتی جلسه یا رفتی ماست بخری؟ ما که توی خونه ماست داشتیم. چیزی نگفت، بعد که رسیدیم خانه گفت: خدا رحم کرد که فهمیدم دارند تعقیبم می کنند. حتما مال اون تایید صلاحیته. یه ماشین پشت سرم بود که نور چراغ هایش تنظیم نبود؛ افتاده بود توی آیینه ماشین فهمیدم دنبالم هستند. 📝نرفتم جلسه وسط راه پیاده شدم و رفتم داروخانه، الکی چندتا قرص خریدم. بعد هم برای رد گم کنی نون و ماست گرفتم و اومدم دنبال تو. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣1⃣ 📝نزدیک های انقلاب بود، دی ماه ۵۷📆 توی ناهار خوری گارد لویزان تیر اندازی شد. غروب همان روز یکی از دوستانش با خانمش اومدن خونمون. خانم دوستش بمن گفت: خدا رحم کرده به میدونی امروز چی شده توی لویزان؟! گفتم: نه! مگه چی شده⁉️ 📝گفت: هیچی! یه سرباز انقلابی میاد توی ناهار خوری افسرها و رگبار میبنده بهشون خیلی ها شدند بعضی ها هم فرار کردن تو چطور نمیدونی؟ یوسف هم اونجا بوده مگ بهت نگفته؟هاج و واج مونده بودم😦 یوسف خندید و گفت: بهت نگفتم که نگران نشی حالا که میبینی زنده ام 📝آن روزها همش تظاهرات بود میگفتند قراره از فرانسه برگردن، به ارتش دستور آماده باش داده بودند. یوسف ده روز یکبار هم نمی آمد خانه روز ۲۱ بهمن مردم گارد را محاصره کردند اما یوسف فرار کرده بود و لباس شخصی👕 پوشیده بود و زده بود بیرون. کسی نفهمیده بود هست اگر متوجه می شدند که کارش ساخته بود. نفس نفس زنان آمد خانه، یکی دوساعتی خانه بود 📝فردای آن روز خیلی خوشحال بودم که انقلاب پیروز شده بود✌️ به یوسف گفتم: دیدی دیگه راحت شدیم دوره ی سختی ما تموم شد نه از خبری هست نه از شاه دیگه همش خونه ای و برِ دلِ خودم هستی. یوسف جواب نداد دوش گرفت و گفت: ناهار چی داریم؟ یچیزی بده بخورم دارم میرم بیرون. پرسیدم: کجا😕 📝گفت: نمیتونم بگم جایی میرم که تو نمیتونی با من تماس بگیری اگه تا سه روز دیگه نیومدم به این شماره زنگ بزن📲 و بپرس از من خبری دارن یا نه معلوم نیست بمونم. جاخوردم گفتم: حالا که دیگه همونطور که میخواستیم میتونیم زندکی کنیم همه جا امن و امانه چرا زنده نمونی ؟!😢 📝لبخند زد و کمی دلداریم دادو رفت کارش یکی دوشب طول کشید توی این یکی دوروز گیج بودمو انگار هول و ولای من تمومی نداشت. بعدا فهمیدم رفته بود مدرسه علوی پیش امام می خواستند درمورد انقلاب تصمیم بگیرند. پاکسازی ارتش و تشکیل سپاه پاسداران و این کارها ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣2⃣ 📝(یوسف) وقت نداشت زن و بچه اش را ببرد گردش. وقتي ديد زهرا توي خودش است، بلند شد و اداي راه رفتن چارلي چاپلين را دراورد🤪 زهرا و حامد بي اختيار خنده شان گرفت. حامد گفت: مامان ببين، عين خودش راه ميره. و هر از خنده رودبر، شدند. يوسف هم خنديد😄 📝وقتي شادي حامد و را مي ديد، صورتش روشن مي شد و قلبش مي تپيد💗 فكر مي كرد كاش مي توانست اين زن را كه براي او به غربت امده بود، براي اون تنهايي كشيده بود و با اين كه نمي خواست با يك نظامي ازدواج💍 كند، چون او دوست داشت، زنش شده بود، بيشتر از اين ها خوشحال كند. 📝سال پنجاه و پنج📆 يك دوربين فيلم برداری خريد. وقتي ازش پرسيدم: اين ديگه چيه يوسف؟ ذوق زده گفت: دوربين فيلم برداي. مي خوام فيلم بسازم📼 سفارش داده بودم، برايم از كيش بيارند. گفتم: اينكه بايد خيلي گرون باشه 📝گفت: خب اره، همه ي دم و دستگاهش، از فيلم برداري، تا دستگاه مونتاژش، ده هزار تومن آب خورده برام. دوربينش هشت ميلي متري بود. هر حلقه فيلمي را كه مي گرفت، مي فرستاد لندن، برايش چاپ مي كردند. حلقه اي پانصد تومان💰 برايش در می آمد؛خيلي زياد بود. 📝اول فكر كردم،تفريحي خريده بود. تعجب كرده بودم كه آن همه پول بابتش داده بود. اندازه ی چند ماهش. آن هم با پول های پس انذاز و قرض و قوله بعد دیدم به فیلم و این چیزها علاقه دارد. دیگر هر جا که می رفتیم دوربین📹 را با خودش می آورد. برای تمرین از حامدو بچه های فامیل فیلم می گرفت و مونتاژ می کرد. 📝وقت نکرد با دوربین خیلی کارکند. دوست داشت یک روز را کنار بگذارد وبه کارهایی که دوست داشت، برسد، ولی جنگ💥 که شروع شد، او دیگر اصلا وقتش را پیدا نکرد. به فیلم و سینما علاقه‌مند بود، گاهی هم با تلویزیون کار می کرد. بعضی وقت ها که می رفت رادیو تلویزیون📺 حامد را هم با خودش می برد. 📝از کارهایش سر در نمی آوردم، فقط می دانستم که مدتی است با اصرار خودش با بچه‌های تلویزیون و با تهیه کنندگی دارند فیلمی به نام سفیر می سازند. موضوع فیلم درمورد قیام بود و مسلم بن عقیل؛ سفیر امام در کوفه. 📝اولین فیلمی بود که بعد از انقلاب در مورد تاریخ اسلام و شخصیت معصوم ساخته می شد. برای همین هم، خیلی ها باور نمی کردند بشود در این مورد فیلم🎞 ساخت و مخالفش بودند . . ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
صدای #مشتاق دربی سیم📞 بلند شد من #مشتاقم .... تیـ💥ــرخوردم .... دارم حسینی می شوم😭 عبدالله، عبدالله
🌸🥀 🍀●نذر کردم که اگرخداچند پسر سالم به من عنایت فرماید آنهارا تربیت کنم تا امام زمان علیه السلام شوند. وحسین آقا وقتی درسش تمام شد به خدمت سربازی در رفت وبعداز اتمام سربازی به سپاه رفت و گفت: مامان چون توخیلی دوس داری من سربازامام زمان السلام باشم میروم آنجاخدمت کنم . 🍂 🌼اولین بار که سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش سفید و زیبایی 😍داشت و انگار در این لباس سبز 💚می‌درخشید.»✨ 🌸🥀 🍀●حسین آقا بزرگ‌شده امام حسین علیه السلام بود وچای ریز آقا بود. و من تو 😭های علی اصغرسلام الله علیه به فرزندانم بودم. و حسین هم همانطور که خودش راهشو انتخاب کرد فدای راه ابا علیه السلام شد.✨ ✍راوی‌: مادرشهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
✨پرواز🕊 همیشه زیباست.❤️ 🍃 فروردین ماه سال ۱۳۳۵ 🗓 در شهر به دنیا آمد او که در خانواده‌ای پر جمعیت👥زندگی خود را آغاز کرده بود، بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی به برای ادامه تحصیل👨‍🎓 نزد خواهرش رفت و بعد از پایان تحصیلات وارد شد. 🍃 شهید ابراهیم در روزهای بهمن ماه با انبوهی از مردم مواجه می‌شود که برای به خیابان هجوم اورده ‌اند فرمانده اجازه به مردم بی ‌گناه را صادر می‌کند😱اما اسلامی با شجاعت تمام از این کار سر باز می‌زند.👌 🍃 این‌چنین او زندانی ‌میشود و در روز ۲۲ بهمن دستور را صادر می‌کنند.اما با خواست خدا در همان روز پیروز😍 می‌شود و او رها شده و به جماران می‌رود و مانند پروانه🦋دور امام می‌گردد.😍 🍃 و سرانجام به‌دست بر اثر انفجار هواپیما✈️به درجه رفیع نائل می‌آید.😔 ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡شهید محمد رضا زارعی♡ 🍃شهید آبان سال ۱۳۲۶ در شهرستان ساوه روستای طاهره خاتون دنیا آمد. تحصیلاتش را تا مقطع دوم متوسطه رشته طبیعی در ساوه گذراند سپس وارد کادر با عنوان ستوان یکم شد. سال ۵۲ ازدواج کرد. خداوند به او دو پسر و یک دختر هدیه داد. 🍃در اوایل حمله صدام به مرزها، شهید محمد در شهر دزفول با سمت گروهان از لشکر ۲۱ حمزه با دشمن به نبرد پرداخت. ولی مدت نبرد او به دوازده روز نرسید 🍃شهید محمد تاریخ ۵۹.۷.۱۱ در شهر به شهادت رسید. شهید محمد در همان اوایل جنگ وصیتنامه پر محتوایی از خود به جا گذاشته است؛ توصیه ام به پدر و مادر و همسر و فرزندانم: در مقابل مشکلات زندگی و پایدار باشید. در مقابله با دشمن سستی از خود نشان ندهید. همواره پیرو راه حق و عزیز باشید که راه انبیا است. از همسرم میخواهم فرزندانم را خوب تربیت کند و به جامعه تحویل نماید تا راه مرا ادامه دهند... ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ آبان ۱۳۲۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۱ مهر ۱۳۵۹ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : دزفول 🕊محل شهادت : ساوه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
| فاتحان خیبر ◽️پای نیرنگ عدو شد در کمند رزم مازین آزمایش سربلند ◽️به مناسبت رزمایش بزرگ فاتحان خیبر نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران در شمال غرب کشور ▫️طراح گرافیک: محمد تقی‌پور ▫️نویسنده شعار: پویا سرابی ▫️طراح نوشتار: مجتبی حسن‌زاده | | 🔹خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃می‌توانی در جبهه دشمن مشغول باشی اما به ناگاه سر از تیمِ خودی در بیاوری! آن طرف باشی اما برایِ حق کار کنی! مانند 🍃مردی، زاده سالِ یک‌هزار و دویست و چندِ خورشیدی که از عناصر مهمِ سرنگونِ شاهنشاهی بود. اما کشفِ توطئه ای علیه رژیم، به سرکردگی او، راهش را به زندان باز کرد؛ و فهمیدند که محمدولی، کنار ارتش اما خلافِ منافعشان فعالیت می‌کند. 🍃تا جایی که حتی پس از آزادی، مشغولِ چینشِ کودتایی علیه بود اما با شکست، متوقف شد. اینبار هم مقصد زندان بود اما پس از آزادی، ورق برگشت و او به صورت علنی، به چهره های ملی_مذهبی نزدیک شد. 🍃پس از ، در زمان دولت موقت، اولین رئیس "ارتش ملی اسلامی ایران" شد. او حتی رئیس "ستاد مشترک ارتش" نیز شد و در همین اثنا توانست جلو پیشروی مخالفان انقلاب در را بگیرد. همانهایی که خواستار انحلال ارتش بودند. 🍃سرنوشت اما برای او، چیزی فراتر از اینها رقم زده بود، تروری ناجوانمردانه. در اردیبهشتِ ۵۸، کوردلانِ گروهِ فرقان سپهبد قرنی را داخل خانه اش ترور کردند. و پیکرِ پاکش در جوارِ (سلام‌الله‌علیها) به خاک سپرده شده. 🍃سپهبد قرنی، از نخستین فدائیان پس از پیروزی است. اویی که در زمینِ دشمن، به نفع خودی بازی می‌کرد. روحشان شاد🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱٢٩٢ 📅تاریخ شهادت : ٣ اردیبهشت ۱٣۵٨ 🕊محل شهادت : منزل شخصی_ترور 🥀مزار شهید : قم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود خداوند بر کسانی که بدون هیچ چشم داشتی در خدمت انقلاب و مردم‌ هستند...✌🍃 #ارتش#نیروی_انتظامی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh