eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣2⃣3⃣ 🌷 ✍خاطره ای از حجت الاسلام والمسلمین سید آقامیری 🔸دوازده سال باهم بودیم. 🔹در یادمان (مقتل ۱۲۰شهید )باهم آشنا شدیم. 🔸 هیات علمدار یزد بود،خاکی و باصفا از همه مهمتر ... 🔹هروقت بهش میگفتم تو چکار می کنی، می گفت :پوتین پاسدارها رو می زنم، 🔸شاید باورش براتون سخت باشه، روز تشییع پیکرش اکثر تازه فهمیدن محمد حسین فرمانده تیپ سیدالشهداء در سوریه بوده. 🔹همون کسی که حاج قاسم در وصفش گفت:محمدحسین، بود برای من.. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گاهی اوقات تو #چادر مشغول به خودمون بودیم که محمد تقی #غیبش میزد! می رفتیم دنبالش، می دیدیم در حال شستن #جوراب و یا مشغول #واکس زدن پوتین بچه هاست....! #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
کفش #زوار امام حسین (ع) را #واکس میزد بعد از #شهادتش معلوم شد "سردار سپاه" است... #سردار_شهید_هادی_کجباف🌷 #یادش_باصلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢یادمه تو دوره #آموزشی بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت #آسایشگاه. 💢از سیاهی پیشونی مون بعد اون همه #تمرینات سخت تازه باید مثل بچه ادم میرفتیم و #پوتین هامون رو هم #واکس می زدیم. 💢ما #نای ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم. واکس زدن که جای خودش رو داشت. 💢تو اون حالت که منتهای آمال ما این بود که بچسبیم به زمین و #استراحت و... حسین پوتین همه بچه ها رو برد و واکس زد و اومد نشست رو برویمان. 💢آن لحظه احساس کردم #با_مرام ترین ادم روی زمین نشسته رو به رویم. [راوی: حسین کاید خورده] سال ١٣٩۵، دوره آموزشی تبریز #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_ترور_اهواز شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰من فکر نمی‌کردم پسرم یک روز شود. زمانی که به سوریه می‌رفت نگران و دلتنگ💔 می‌شدم ولی اصلاً به شهادتش🌷 فکر نمی‌کردم🗯 🔰آقاعارف اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همین چند ماه پیش(سال96) بود. اوایل من مخالفت🚫 می‌کردم و زیادی از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خیلی برایم توضیح می‌داد که باید برای کشور باید برویم. من مخالفت می‌کردم و می‌گفت: کسی که و محب اهل بیت💖 باشد این‌طور مخالفت نمی‌کند. 🔰برایم توضیح می‌داد اگر اعتقاد و عشق❤️ نباشد وارد این راه نمی‌شود. می‌گفتم: آنجا چه کاری می‌خواهی انجام دهی⁉️ می‌گفت بروم ببینم چه کاری بکنم. بدنش آماده بود و دوره‌های لازم را دیده بود👌 و من اطلاع نداشتم. 🔰گفت می‌روم کفش رزمندگان👞 را بزنم. من می‌گفتم اگر می‌روی کفش‌های رزمندگان حرم (س) را واکس بزنی پس برو عزیزم😢 مرا با معرفتش آشنا کرد و من قبول کردم✅ که برود. 🔰بار اول☝️ که رفت خیلی برایم سخت بود. هر دوی‌مان👥 عاطفی بودیم و زمانی که رفت خیلی . هنگام رفتن، قرآن📖 آب، آیینه و اسپند را آماده کردم و گفتم دلم می‌خواهد باز هم . از زیر قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ⚡️ نگه می‌دارد». این جمله‌اش هر روز در ذهنم💬 می‌پیچید. هر روز برایش می‌فرستادم و می‌خواندم. 🔰با اینکه همیشه بانشاط و روحیه😃 بود ولی وقتی برگشت آن‌قدر نشاط پیدا کرده بود که تا به‌حال او را این‌گونه ندیده بودم❌ دست و پاهایش و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی👌 پیدا کرده بود. 🔰شوق زیادی برای دوباره داشت. می‌گفتم تو که یک بار رفته‌ای و دیگر نیاز به رفتن نیست⛔️ در جوابم می‌گفت: اگر (س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم😍 من هم می‌خواستم ببینم چقدر پای کار است و می‌دیدم خیلی شور و دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلمـ💔 تنگ می‌شود و دوست دارم ببینمت. 🎤راوی: مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠بامرام ترین آدم 🌴یادم هست، تو دوره بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت آسایشگاه. بعد از اون همه تمرینات سخت😪 تازه باید مثل بچه آدم می رفتیم و پوتین هامون👞👞 را می زدیم 🌴ما نای رو به رو پاهامون رو هم نداشتیم❌ واکس زدن که جای خودش رو داشت تو اون حالت که منتهای آمال ما این بود که بچسبیم به زمین و و .... 🌴 پوتین همه بچه‌ها را برد و واکس زد👞 و اومد نشست روبرویمان👥 آن لحظه احساس کردم آدم روی زمین نشسته روبروی من😍 راوی: حسین کاید خورده سال ۱۳۹۵ دوره آموزشی تبریز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹بچه ها می گفتند: ما صبح ها کفش هایمان👞 را خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند‼️ 🔸بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند😴 واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به داشته باشد را واکس میزند. 🔹مشخص شد این فرد همان ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌟 | 🔻 چند وقتی بود بچه ‌هاصبح 🌞که پا میشدند، میدیدن هاشون واکس زده⚫️ دم مقر جفت شده بود .😳 با چند تا بچه ‌ها قرار گذاشتیم تا ببینیم کار کیه ؟!😎 یه شب نیمه شب یدفعه از خواب بیدار شدم و صدای توجه ام رو جلب کرد، یه نفر با یه داشت آروم از مقر میرفت بیرون، دنبالش رفتم، یه نشست و شروع کرد به زدن پوتین ها.بدون توجه خودم رو بهش رسوندم و روبرویش ایستادم .🧐 برای چند لحظه ماتم برد اون بود ، فرمانده لشکر بدر😨 خواستم چیزی بگم که گفت، هیس !! هیچ چیزی نگو و قول بده بچه‌ ها هم چیزی نفهمند .... سردار 📕 ستارگان خاکی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یاد میمک و بازی دراز و پادگان ابوذر و چنگوله و.... بخیرکه نگهبان سجده گاه بود، چفیه که سجاده عبادت بود و پلاک که شماره پرواز🕊 را نشان میداد. بخیر که هیچ درجه ای نداشت👕لباسهایی که ساده و بی اتو بودند. پوتین هایی که بدون بودن بخیر که به گرمی می تابید🌞و ماهش که ماههای زمینی بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد✨ وعطرش که بوی باروت میداد. بخیر که قاصد وصال💫 بودند و ترکش هایی که "امر به معروف" می کردند. بخیر که بر آن اشک😢 استغفار می غلتید ومحاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست، که پایانش پاکی بود و قنوتی که در آن توفیق شهادت🌷 طلب می شد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸وقتی می‌خواست به مسجد🕌 برود، لباس‌هایش را می‌پوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می‌دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو می‌پوشید یا کفشش👞 را واکس می‌زد، فکر می‌کرد محمدرضا به مراسم عروسی می‌رود یا جایی دعوت است؛ درحالیکه می‌خواست به مسجد برود، بخواند و برگردد. 🔹حرفش هم این بود که باید شیک و مجلسی💖 باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی را که می‌کرد، به طرف مقابلش نشان می‌داد. همیشه می‌گفتم تو می‌خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست😢 برای چی لباست را عوض می‌کنی؟ آخر کفشت نیاز به ندارد! اصلا با دمپایی برو! 🔸می‌گفت من دلم می‌خواهد وقتی به عنوان یک وارد مسجد می‌شوم و وقتی از در مسجد بیرون می‌آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن! همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند❌ ✍راوی:مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh