#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستونهم
حتما آمده است قدم بزند دیگر.
-نه بابا، این بالا مالا ها برای بچه پولدارهاست، نه ماها.نگاهی به اطراف کردم. آدم هایی هم که در خیابان قدم می زدند یا سوار ماشین گران قیمت بودند یا با بهترین لباس ها قدم می زدند.هیچ گاه به این خیابان عیان نشین این پارک توجهی نکردم. حتی اگر آدرسش هم می پرسیدند بلد نبودم. فقط قدم زنان می آمدم، روی همین نیمکت می نشستم. ساعت ها به نقطه ای خیره می شدم تا تمام افکار مزاحم از سرم تخلیه شود و بعد می رفتم.
-شما چی؟ شما از این بچه پولدارهایید؟
به لحن طنزش خنیدیدم و سرم را تکان دادم.
-خوبه!
-چطور؟شانه ای بالا انداخت و کامل به صندلی تکیه داد.
-خب... یکم نشست و برخاست با این آدم ها سخته. قبول ندارید؟نمی توانستم بگویم برای من ارتباط با تمام آدم ها دشوار بود. انگار دیواری از تنهایی دور خودم چیده بودم و هیچگاه حاضر نبودم از آن بیرون بیایم.شاید هم کسی قصد شکستن آن را نداشت.همه به این تنهایی که خودشان برایم آفریده بودند عادت کردند، انگار بعد از مرگ عزیزجان دیگر کسی نمی توانست مرا با دیگری ببیند.
دلم هم نمی خواست به دروغ حرف...
-آخ!با فریادش هراسان به سمتش برگشتم که از روی نیمکت بلند شده بود و با سرعت به سمت دخترکی دوید. دخترک در حال افتادن روی زمین بود که خودش را رساند و قبل از آنکه دست هایش با زمین برخورد کند او را گرفت.دخترک را از آغوشش جدا کرد و کمکش کرد تا صاف بایستد. آنقدر با سرعت این اتفاق افتاد که تنها مات به صحنه نگاه می کردم.دخترک، چشم های به رنگ دریایش را درشت کرده بود و با ترس به آقای شایسته نگاه می کرد. انگار خیلی ترسیده بود و از آمدن یک مرتبه ی آقای شایسته هم در شوک رفته بود.از جایم بلند شدم و به سمت آن ها رفتم. آقای شاسته دست های دخترک را در دست هایش گرفت. آن دست های کوچک و سفید در بزرگی و زبری دستش ناهماهنگی زیبایی را می آفرید، همیشه که نباید زیبایی در هماهنگی ها باشد.
-دستت هم چیزی نشده عموجون، درد که نداری؟دخترک سرش را به بالا پرت کرد که موهای طلایی رنگ و فرفری اش روی پیشانی اش پخش شدند. دخترک درست مانند فرشته ی ترسیده ای بود که هر لحظه دلش می خواست با آن چشم های درشتش بزند زیر گریه.آقای شایسته موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و لبخند مهربانش را بزرگ تر کرد.برق چشم هایش را می توانستم ببینم. انگار علاقه ی زیادی به کودکان داشت، اصلا چه کسی می توانست این فرشته های زمینی را دوست نداشته باشد؟
-عه، لباست خاکی شده.با حوصله و آرام مشغول تکاندن خاک روی دامن دخترک شده بود و من تنها محو حرکات پر ازعشقش شدم.انگار دختر خودش بود که اینگونه مهربانی هایش را خرجش می کرد. آن هم اینگونه که انگار تنها او هست و دخترک، انگار تمام آدم های اطرافش محو شده بودند و نگاهش... نگاهش این بار بیش از حد مهربان بود.
-از چیزی ترسیدی عمو؟دخترک سرش را تکان داد که آقای شایسته دست هایش را دوطرف صورت دخترک قاب کرد.
-از چی عموجون؟
-دَگ.چشم های هردویمان از لحن بچگانه اش گشاد شد. انگار خودش هم فهمیده بود که منظورش را نمی فهمیم که به نقطه ای اشاره کرد. دخترکی با سگ کوچکش مشغول قدم زدن بودند. سگ پاکوتاهی که نمی توانست حتی به مورچه ای هم آزار برساند.
-اون که ترس نداره عمو، نگاه کن چه با...
سگ صدایی از خودش در آورد که دخترک از ترس صورتش سفید شد. دستش را با قدرت از دست های آقای شایسته بیرون آورد و قبل از آن که بتواند واکنشی نشان دهد به سمت یکی از خانه ها دوید.وارد خانه شد و دروازه ی مشکی بزرگ را با قدرت بست که چهارچوب دروازه ثانیه ها بعد لرزید. هردویمان از حرکات بچگانه و بانمکش خندیدم.آقای شایسته از جایش بلند شد و با همان ته مانده ی خنده به من خیره شد. چشمان قهوه ای اش محو صورتم شدند که با سرعت سرم را پایین انداختم. حس بدی نداشتم از نگاهش اما... از خیره شدن در چشم های شخصی می ترسیدم. گمان می کردم از چشم هایم ضعفم را می خواند.ثانیه ای طول نکشید که سنگینی نگاهش را از روی صورتم برداشت.
-خیلی بامزه بود!سرم را بلند کردم. به آن دروازه ی مشکی خیره بود. با همان نگاهی که برق می زد.
-شما دختر دارید؟با خنده ای حاکی از تعجب به سمت برگشت.
-نه، چطور مگه؟شانه ای بالا انداختم.
-پس خیلی باید بچه دوست داشته باشید.لبخند از لب هایش پر کشید. به ثانیه ای نکشید که گرد غم در چهره اش پاشید. نگاه نگرانم را که دید سرش را پایین انداخت و آه سوزناکی کشید.
-من... من اصلا قصد.. قصد نداشتم ناراحتتون کنم.
-نه، ناراحتم نکردید.لبخند بی جانی زد. از همان لبخندهایی که سهراب می گوید از گریه هم غم انگیز تر است. از همان هایی که یعنی قلبت برای گریه کردن لک می زند ولی نمی توانی بغض کنی، از همان هایی که دلت می خواهد سر روی شانه ی کسی بگذاری و کسی نیست.صدای زنگ موبایلی بلند شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سی
نگاهی به جیب شلوارش کردم. دستش را به سمت جیبش برد و همان موبایل قدیمی را بیرون آورد. نگاهی به اسمش کرد و تماس را قطع کرد.به سمت نیمکت رفت و من هم پشت سرش به راه افتادم. نمی دانم چرا همپای او قدم برمی داشتم مانند هربار از همنشینی با شخصی اذیت نمی شدم.شاید حس عذاب وجدان داشتم. گمان می کردم برای حرف من بود که او اینگونه ناراحت شده است. اما مگر من چه پرسیده بودم؟ دختر داشتن یا نداشتن که این همه غم نداشت!
روی نیمکت نشست. دوباره موبایلش به صدا در آمد که باز هم به مخاطب نگاه کرد و باز هم موبایلش را قطع کرد. این بار دکمه اش را به مدت طولانی فشرد و با بلند شدن صدایش فهمیدم موبایلش را خاموش کرده است.آن را همانجا روی نیمکت رها کرد و سرش را به سمت من بگرداند. همانجا کنار نیمکت ایستاده بودم و مانند منگ ها به حرکاتش خیره بودم.
خنده اش گرفته بود.
-من حالم خوبه شیرین خانم.با شنیدن نامم از زبانش ابروهایم را بالا انداختم که دستش را به نشانه ی عذرخواهی روی سینه اش گذاشت.
-ببخشید، اسمتون رو توی برگه ی قرارداد دیدم. اسم زیبایی دارید، دلم نیومد به فامیلی صداتون کنم.برایم مهم نبود. نه من دختر هجده ساله ای بودم که نگران مزاحمت های یک پسر شوم و نه او پسر جوانی بود که حرف هایش را با منظور بدی بیان کرده بود. صداقت کلامش را به خوبی می فهمیدم، تمام حرف هایش بی منظور و تنها از روی همراهی ساده بود.
-نمی شنید؟قصد داشتم قدمی بردارم که حواسم جمع شد و به یاد آوردم خیلی وقت هست که پا از خانه بیرون گذاشته بودم. پدر هم به یقین تا به حال به خانه آمده بود و آن زن های بیکار هم رفته بودند.لب باز کردم تا بگویم می خواهم بروم که موبایلم به صدا در آمد. آن را از درون جیب مانتویم بیرون آوردم و نگاهی به شماره ی امیرعلی کردم. دوباره نگرانی ماننده موجودی بر جانم افتاد. او هیچگاه با من تماس نمی گرفت، نکند برای شیوا و بچه اتفاقی افتاده باشد؟ تا زایمان او هم که خیلی فاصله بود!دکمه ی اتصال را فشردم که صدای کلافه اش در گوشم طنین انداخت.
-الو.
-سلام آقا امیر، بفرمایید.
-سلام، شیرین خانم اون شیوا کدوم گو... کجاست؟مانده بودم چه بگویم. شاید کم پیش می آمد که بخندد اما همیشه آرام بود. قیافه اش جدی بود اما بیشتر اوقات در برابر خواسته های بی منطق شیوا کوتاه می آمد و هیچگاه او را اینگونه عصبی ندیده بودم.
-فکر کنم خونه بوده، من اومدم بیرون.
-کی میرید خونه؟صدای نفس های عصبی و بلندش را حتی از پشت موبایل هم می شنیدم. انگار خیلی جلوی خودش را می گرفت که در برابر من آرام برخورد کند و خشمش را بروز ندهد، اما موفق نبود.
-همین الان راه می افتم، فکر کنم نیم ساعت دیگه می رسم.
- اگه خونه ی شما بود بهم خبر بدید ممنون میشم.
-حتما فقط...مکث کردم. نمی دانستم پرسیدنش درست بود یا نه. اما دیگر دیر شده بود و حرفم را زدم. شاید اگر بیخیال ادامه ی حرفم می شدم بیشتر بر عصاب خرابش خط می کشیدم.
-اتفاقی افتاده؟
-نگرانش شدم. از صبح از خونه زده بیرون و هرچی بهش زنگ می زنم جواب نمیده، تلفن خونه تون هم که قطعه.
-آها، بهتون خبر میدم.
-ممنون، خداحافظ.لب باز کردم تا جوابش را بدهم که صدای بوق موبایلش در گوشم پیچید. موبایل را از کنار گوشم پایین آوردم که تازه متوجه ی نگاه خیره و کنجکاو آقای شایسته شدم.
-من باید برم خونه.
-انگار عجله دارید، میخواین برسونمتون؟
-نه، جلوتر تاکسی میگیرم.
-هرطور راحتید.سری برایش تکان دادم. چادرم را در مشتم جمع کردم و به سمت پیاده رو رفتم. چچند قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدای قدم هایش را شنیدم.
-شیرین خانم.تیز به سمتش برگشتم.
-ناراحت که نمی شید به اسم کوچیک صداتون می کنم؟شانه ای بالا انداختم و نه ای زیر لب گفتم که لبخند تشکر آمیزی زد.
-من وقتایی که یکم درگیری هام زیاد میشه میام اینجا و ساعت ها قدم می زنم تا ذهنم آزاد بشه ولی امروز... شما حواسم رو پرت کردید و حالم زودتر ازاونی که باید خوب شد، ممنون.می خواستم بگویم من که حرف زیادی نزدم. تمام همنشینیمان را یا زنگ تلفن پر کرد یا آن دخترک بانمک. اما به او حق می دادم.حال من هم کمی زودتر از همیشه خوب شده بود. بدون اشک ریختن بغضم شکسته بود، بدون فکر کردن ذهنم خالی شده بود شایدآنقدر تنها مانده بودم که همراهی یک غریبه هم اینگونه دگرگونم می کرد.
-روزخوش.لبخند تشکرآمیزی نثارش کردم که به سمت نیمکت قدم برداشت. تاکسی گرفتم و خودم رابه خانه رساندم. وارد خانه شدم و شیوا را صدا زدم.
-شیوا... شیوا.پدرهمان لحظه از در دستشویی بیرون آمد. به سمتش برگشتم. او تنهاامیدمن دراین دنیای تنگ بود، دنیایی که برای هرکه خوش می گذشت، برای من تنها یکنواختی هایش را کنار گذاشته بود.-سلام بابایی، خسته نباشی.
-سلام دخترم، سلامت باشی. کجارفته بودی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
❌❌این سرگذشت واقعی است❌❌❌
وقتی فهمیدم تو عقد موقت حامله شدم دنیا رو سرم خراب شد، زنگ زدم به رامین، قرار شد هرچی زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم، یک هفته مونده به عروسیم موقع اثاث کشی مسعود برادرشوهرم تصادف کرد و مرد و من شدم عروس بد قدم مادرشوهرم،هیچکس نمیدونست باردارم این در حالی بود که هنوز چهلم برادرشوهرم نشده مهسا جاریم خودشو به شوهرم نزدیک کرد....
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️داستان مریم❤️❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیویکم
به هر که دروغ می گفتم به او که نمی توانستم. او تنها آدم مهربان زندگی ام بود، اگر به او دروغ می گفتم خودم را دلخور می کردم، نه او را. اصلا آدم که کسی را دوست دارد، می شود خود او، بوی او را می دهد، رنگ او را می گیرد، احساساتش می شود وصل او، قبل از آنکه او بخندد، بگرید و دلش بگیرد، تمامم را می فهمد، با پوست و خون و جون!
-رفتم بیرون هوا بخورم.
-چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟به سمت شیوا برگشتم. دستش را به کمرش زده بود ودر چهارچوب در ایستاده بود. به سمتش قدم برداشتم. نمی خواستم پدرچیزی بشنود، او زود نگران می شد.
-چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ امیرعلی نگرانت شده.دستش را بالا آورد و ناخن های لاک زده اش را جلوی دهانش گرفت و مشغول فوت کردنشان شد تا خشک شوند.
-خب حالا، یه طوری میگی نگران شده انگار چیکار داره؟
--اصلا تو چرا از صبح اینجایی؟
-کجا باشم؟داخل اتاق مادرشد که من هم پشت سرش وارد اتاق شدم.
-بیابرو خونه. روزجمعه ست، شوهرت از صبح خونه ست بعد تو اومدی اینجا؟
- چیه ناراحتی برم؟با لحن دلخورش دهانم بازماند. من از بودن او در این خانه ناراحت نمی شدم. شاید حرف هایش آزارم می داد اما بودنش هم نعمتی بود. حداقل بودن او با آن بچه ی توراهی حالم را خوش می کرد. سال ها بود زندگی هم با همان یکنواختی همیشگی می گذشت، بدون هیجانی، عشقی و انتظاری اما.. اما به دنیا آمدن آن کوچولویی که نیامده دوست داشتنی بود، انتظاری بود که شب و روز می کشیدم و هر لحظه اش برایم شیرین بود.با دست شقیقه هایم را فشردم. نه من هیچگاه او را درک می کردم و نه او مرا.دو خواهر بودیم با دنیایی از تفاوت ها.او تمامش شده بود مانند مادر و من تمامم... ای کاش می توانستم شبیه عزیزجان شوم.
-من منظور...
-چرا دیگه همینه. نه، صبر کن ببینم. نکنه حسودیت میشه من زندگی دارم واسه خودم، شوهرم نگرانمه، بچمم چند وقت دیگه میاد ول...سکوت نکردم. حالم را تازه خوب کرده بودم، او حق نداشت دوباره تمام سازه هایم را خراب کند.
-زندگی که هر روزش به مهمونی و خوشگذرونی های خودت ختم بشه، به درد من نمیخوره، من تنهایی خودم رو بیشتر دوست دارم.مات مانده بود. حق هم داشت، من همیشه سکوت کرده بودم در برابرتمام گستاخی هایش، گذاشتم حرف بزند و بتازد و بشکند اما. اما گاهی سنگ هم لب به سخن باز می کند دیگر، چه برسد به من انسان. به سمت اتاق خودم قدم تند کردم.
*سه ماه بعد*
با صدایی چشم هایم کم کم از هم باز شد. کمی گذشت تا بتوانم موقعیتم را بفهمم و صدای زنگ موبایلم را بشناسم.
با همان چشم هایی که از شدت خواب از هم باز نمی شدند، دستم را دراز کردم و روی میز به دنبال موبایلم گذشت. آن را برداشتم و نگاهی به نام رویش کردم.
نام امیرعلی روی آن برق می زد. نگاهی به ساعت کردم وبا دیدن دو نصف شب هراسان از جایم بلند شدم. انگار تمام خوابم یک مرتبه پریده بود. دکمه ی اتصال را فشردم.
-الو.
-شیرین خانم... شیوا دردش گرفته.
صدای داد و فریاد های شیوا را از پشت تلفن می شنیدم.
-من الان دارم می برمش دکتر، شما می تونید به مادرتون خبر بدید بیاد.
-آره...آره... فقط... حالش خوبه؟
-درد داره.
-خب.. خب اگه چیزیش بشه... یعنی...
-شیرین خانم.با سرعت از روی تخت بلند شدم و جوابش را دادم.
-ای کاش بهتون زنگ نمی زدم. انگار خیلی نگرانتون کردم.با حرفش سرجایم ایستادم. صدایش نگران بود اما نه به نگرانی من. من آنقدر دستپاچه شده بودم که در آن تاریکی به دنبال در اتاقم می گردم. انگار عقلم از کار افتاده بود.
-آروم باشید، اتفاقی براش نمی افته. شما فقط به مادرتون خبر بدید.
-آخه... خیلی زود بوده... نکنه...
-اونقدر هم زود نیست، ما رسیدیم بیمارستان، با اجازه.صدای بوق های ممتدد در گوشم پیچید. چند دقیقه ای همانجا ایستادم. ذهنم را مرتب کردم، کلمات امیرعلی را کنار هم چیدم و سعی کردم آرام باشم.برق اتاقم را روشن کردم، گیره ی مویم را از روی میز برداشتم وهمانطور که با آن موهایم را جمع می کردم به سمت اتاق مادر و پدر رفتم. در اتاقشان را با آرامی باز کردم که باز هم صدای لولای بلند شد. دقیقا هنگامی که می خواستی کاری راآهسته انجام دهی همه صدا های جهان بلند می شوند. و در آن تاریکی سعی کردم مادرم را روی تخت تشخیص دهم. موهای پریشانش را که روی تخت دیدم به سمت چپ تخت قدم برداشتم. دستم را روی بازویش قرار دادم و آرام تکانش دادم.
-مامان، مامان.پلک هایش را از هم باز کرد اما هنوز در عالم خواب بود. اینبار محکم تر تکانش دادم که کمی خوابش پرید.
-مامان بچه ی شیوا داره به دنیا میاد.
با حرفم، هم پدر و هم مادر از جایشان پریدند و صاف روی تخت نشستند.
-چی؟
-نگران نباشید... هیچی نیست. امیرعلی بردتش بیمارستان.پدر زودتر از همه یمان به خودش آمد. از جایش بلند شد و به سمت کلید برق رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیودوم
-شیرین... بابا، تو هم میای؟
-نه، این کجا بیاد دیگه؟
مادر هم از جایش بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت.نگاه پر از خواهشم را به پدر انداختم که لبخندی زد. داشتنش خوب بود، کمی بیشتر از خوب.
-برو لباس بپوش دیگه.قبل از آنکه صدای مخالفت مادر را بشنوم از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم.به سرعت بسمت بیمارستان راه افتادیم. مادر هم کم از من نداشت. هردویمان از استرس دست هایمان می لرزید. پدر هم آنقدر خوابش می آمد که دوبار نزدیک بود تصادف کنیم.
حق هم داشت. در ماشین کلی نقشه کشیدم برایش، به فکر گرفتن دست های کوچیکش که می افتادم دلم قنج می رفت. دلم می خواست خاله صدا کردن را از زبانش بشنوم... نه، نه، دلم می خواست تنها در آغوشش بگیرم، همین هم برای دل بی قرارم کافی بود.به قول پدر، آنقدری که من و مادر برای آن دخترک کوچک ذوق داشتیم، شیوا و امیرعلی منتظرش نبودند. شاید هم بودند اما غرور کاذب هردو مانع از بروز احساساتشان می شد.هرچند که شیوا، بیشتر از غرور دچار یک لجبازی مضحک بود. انگار می خواست به تمام عالم و آدم بفهماند هیچ کس برایش مهم نیست. اما این حس را که در برابر بچه اش نمی توانست مخفی کند!تقریبا ساعت۳ونیم بود که رسیدیم بیمارستان. امیرعلی در راهروی بیمارستان قدم می زد. می گفت تازه وارد اتاق شده است و باید کمی صبر کنیم تا شانلی کوچک به دنیابیاید.نامش را دوتایی انتخاب کرده بودند. شیوا برای اینکه اول نامش با نام خودش یکی بود دوستش داشت و امیرعلی برای معناییش انتخابش کرده بود. می گفت دخترکم باید رشد کند، پیشرفت کند و افتخار آمیز باشد، برای همین نامش را شانلی به معنای افتخار آمیز انتخاب کرد. من هم که همه جوره او را دوست داشتم. نامش هر چه که بود برایم عزیز بود.هوا خیلی سرد بود. امیرعلی تنها با تیشرتی آمده بود بیمارستان، می گفت آنقدر عجله ای آمدیم که حتی لباس بچه را جابه جا گرفتیم.
-خب مادر، الان برو براش بیار، وقتی به دنیا اومد باید بپوشه.
-لباسش رو اوردم مادر، ولی اون لباسی که شیوا کنار گذاشته بود نیست.
مادر، دانه ای از تسبیحش را چرخاند و گفت:
-خب مادر جان، برو خونه حداقل یه چیز برای خودت بگیر، توی این سرما با تیشرت اومدی سرما میخوری.
-سردم نیست نگاهی به دست هایش کردم. دروغ می گفت، این را به راحتی می شد از سیخ شدن موهای دستش فهمید. اما نمی رفت. خودش نگفته بود اما حس می کردم که نمی خواست شیوا را تنها بگذارد، شاید هم می ترسید برود و بچه به دنیا بیاید. دلش می خواست همان لحظه ی اول بچه را ببیند.بچه ی اول بود دیگر، ذوق خاصی داشت. همیشه اولین ها حسش فرق می کند، اولین بچه، اولین عشق، اولین دیدار...یاد ژاکت پدر درون ماشین افتادم. قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم آن را گرفتم. اما دیدم پدر کاپشنش را گرفته بود.می خواستم بگویم برود ان را بگیرد و بپوشد که در اتاق باز شد.پرستار با نوزادی در بغل از در بیرون آمد. همهی مان با خوشحالی به سمتش رفتیم.امیرعلی ، گوشه ی پتوی صورتی را کنار زد و یک صورت کوچولو و سرخ نمایان شد.
-تبریک میگم بهتون، دختر نازیه.هیجان در چشم هایش برق زد. انگشت اشاره اس را نرم و نازک روی لپ های سرخش کشید.
-اجازه بدید اول قشنگ تمیزش کنیم بعد میدیم بغلتون، فقط لباساش؟با سرعت به سمت صندلی ها رفتم و کیف صورتی را برداشتم. این کیف را به سلیقه ی خودم برای شانلی کوچک خریده بودم.روی ان با توپ های رنگی تزئین شده بود و رنگ روشنش انرژی می داد.کیف رابه دست پرستار دیگری که کنارش ایستاده بود دادم که پتو رادوباره روی صورتش کشیدن و راه افتادند.در نگاه امیرعلی لبخند خاصی موج می زد. لب هایش از هم تکان نمی خورد اما رنگ خوشحالی در چشم هایش ریخته بودند.نیم ساعتی منتظر ماندیم تا دوباره بچه رو اوردند.آنقدرریز بود که همه ی مان می ترسیدیم در آغوشش بگیریم.فقط از روی تخت نگاهش می کردیم. چشم هایس هم از هم باز نمی کرد، فقط گاهی لب هایش را تکان می داد. نمی دانم ساعت چند بود که موبایلم زنگ خورد. دلم نمی آمداز آن بچه دل بکنم.اما به اجبار از اتاق بیران رفتم. موبایلم را در آوردم و نگاهی به شماره کردم. آقای شایسته بود!صربه ای به پیشانی ام زدم. قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی قرار بود امروز سفارش ها را ببرم و تحویل بده ولی مگر من می توانستم از شانلی کوچک دل بکنم؟نیامده چه عزیز شده بود برایمان!به اجبار دکمه ی اتصال را فشردم.
-سلام شیرین خانم.
-سلام، صبحتون بخیر.
-امروز تشریف...صدایش با صدای پرستاری که دکتر علوی را پیج می کرد قاطی شد و نتوانستم به خوبی حرفش را بفهمم.چند دقیقه ای مکث کردم که صدای نگرانش در گوشم پیچید.
-شما بیمارسانید؟
-بله. راجع به سفارش...
-خوبید؟با حرفش دیگر ادامه ندادم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
بار الها
تنها کوچه ای
که بن بست نيست
کوچه يادتوست
از تو خالصانه ميخواهم
که دوستان
خوبم و هيچ انسانی
در کوچه پس کوچه هاي
زندگی اسيروگرفتار
هيچ بن بستی نگردد
شب همه عزیزانم بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸امروز از خدا براے همه
🍃شما عزیزان چهار چیز تمنا دارم
🌸اول سلامت
🍃دوم سعادت
🌸سوم آرامش خاطر
🍃چهارم خیر و برڪت
🌸در ڪارهاتون
🍃ســـــــــلام
🌸روزتون پر از خوبے
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوسوم
صدایش نگران بود، نکند گمان می کرد اتفاقی برای من افتاده است؟گوشهی لبم را گزیدم. او نگران من شده بود؟حس شیرین مهم بودن انتهای قلبم قنج رفت.
-شیرین خانم، اتفاقی افتاده.با خنده گفتم:
- نه نه، خواهرزادهام به دنیا اومده.
نفس آسوده ای کشید.
-بهتون تبریک میگم.ممنونی زیر لب گفتم. تا دقایقی هردویمان سکوت کرده بودیم. انگار ثانیه ها بینمان در حال جنگ بودند. با قدرت می گذشتند و فرصت لحظه ای نفس نمی دادند.انگار مغز هردویمان قفل شده بود. نمی دانستیم چه بگویم. شاید هم می دانستیم و هراس داشتیم. می ترسیدیم از به زبان آوردن کلماتی که این مکالمه را به پایان می رساند.مهم نبود صدای هم را نمی شنیدیم، مهم این بود که می دانستیم هستیم ... می دانستیم با اراده ی مان لب باز می کنیم، می دانستیم...
شاید هم نمی دانستیم چه حس غریبی در حال شکل گرفتن بود.صدای ضعیفش به گوشم رسید.
-پس امروز نمیخواد بیاین.
- چرا اگه وقت کنم میام.
- نه نه، عجله ای نیست که. باز هم بهتون تبریک میگم.
-ممنون، روز خوش.
- خدانگهدارتون.موبایل را قطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. نمی دانستم چرا اینقدر از صحبت پشت تلفن می ترسیدم.
هراس داشتم نکند حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم منظورم را به خوبی برسانم.صدای بلند ضربان قلبم را به خوبی می شنیدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم.دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق شیوا قدم برداشتم.بالاخره کسی جرئت کرده بود تا آن کوچولوی دوست داشتنی را در آغوش بگیرد.مادر او را به سمت تخت شیوا برد و تاره متوجه ی بهوش آمدن شیوا شدم.نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه شده بودم.شقیقه هایم از درد نبض گرفته بود و دلم می خواست گوش هایم را با دست بفشرم.تمام فامیل قصد کرده بودند امروز به دیدن شانلی کوچک بیایند. هرچند به بهانه ی شانلی بود و به قصد حرف زدن و باز کردن سفرهی دل.به سمت اتاقم قدم برداشتم که پسربچه ای با سرعت از جلوی پایم رد شد. دستم را به ستون دیوار تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. دردش را به جان می خریدم اما تمسخر این جماعت را هرگز!وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی از سر و صداها کم شد و توانستم نفس عمیقی بکشم.
انگار طبلی در سرم می کوبیدند. مگر می شود سی یا چهل تا زن و بچه این همه صدا داشته باشند؟نگاهی به پلاستیک های گوشه ی اتاق انداختم. الان بهترین زمان برای تحویل دادنشان بود. هم این بار از روی دوشمم برداشته می شود و هم از این سر و صدا خلاص می شوم.از همه مهم تر، دیگر مجبور به جواب دادن سوالهای مسخرهاشان نیستم.خودشان می دانستند هنوز دل به پسری نداده ام و باز می پرسیدند و می پرسیدند!موبایل را از جیبم بیرون آوردم. در میان نام ها دنبال نام آقای شایسته گشتم. تماس را متصل کردم که بعد از دو بوق جوابم را داد.
- سلام شیرین خانم، روز خوش.
-سلام، همچنین...در با شتاب باز شد و بچه ای با صورت پخش زمین شد. گوشی از دستم افتاد. هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم.چند بچه ی دیگر هم پشت سرش وارد اتاق شدند و دوباره همان هیاهو و آشوب...سرش را از روی سرامیک بلند کردم و دنبال جای زخم روی سرش شدم. خداراشکر ضربهی جدی به سرش نخورد بود اما دهانش از شدت گریه هفت متر باز شده بود.جایی که به زمین خورده بود را ماساژ دادم و سعی کردم با حرف آرامش کنم اما آن کودک لجباز آرام شدنی نبود.پسر، دختر خالهی مادرم بود، شبیه مادرش یک دنده و لوس!
-وای... پسرم چی شد؟سرم را بلند کردم که سمیرا را دیدم.
- در رو محکم باز کرد...
-برو اونور ببینم. پسرش را با قدرت از میان دست هایم بیرون کشید. مات حرکتش مانده بودم. پسرش را در آغوش گرفت و طلبکار بالای سرم ایستاد.
-چیه؟ این که بچه نداری دلیل نمیشه بچه این و اون رو ناقص کنی.چشم هایم گرد شد. او چه می گفت؟قبل از انکه لب باز کنم و بتوانم حرفی بزنم از اتاق خارج شد. دستم را درازکردم و با حرص در را بستم تا حداقل آن سر و صدا بیشتر بر مغزم نکوبد.تا دیروز مرا متهم به حسادت برای شوهر کردن شیواکرده بودند و امروز حسادت به بچه اش!من چطورمی توانستم به تنها خواهرم حسادت کنم؟ آن هم به کوچولوی دوست داشتنی که ماه ها انتظارش را می کشیدم.من که در نیایش هایم خوشبختی شیوارا میخواستم به او حسادت می کردم؟مگرشوهر داشتن
هم برتری بود که من حسرتش را بخورم؟ اگر هم باشد، من این تنهایی ام را بارها ترجیح می دهم.صدای زنگ موبایلم برخاست.نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه افتاده بود کردم. ضربه ای به پیشانی ام زدم، اصلا آقای شایسته را فراموش کردم!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوچهارم
خودم را روی زمین دراز کردم و موبایل را برداشتم. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و سرفه ای کردم تا گلویم از آن بغض جانکاه صاف شود و دیگر جلوی یک غریبه دردهایم فریاد نزنند.
دکمه ی سبز را فشردم.
-الو... شیرین خانم... خوبید؟
لبخندی زدم. در این سه روز دوباری بود که او را تا این حد نگران کرده بودم.
حس عذاب وجدانی قاطی شیرینی که در دلم قنج می رفت شد.
-چیزی نیست.
- آخه جیغ کشیدید، بعد کلی صدا اومد... نگران شدم.
لب گزیدم. ابرویم پیشش رفته بود. تنها برای مراقب از پسری که مادرش آنگونه جوابم را داد.
- خونم مهمونه، یکی از بچه ها خورد زمین.
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید.
-خداروشکر.
چشم هایم گرد شد و با حیرت پرسیدم:
-اینکه یه بچه خورد زمین خداروشکر؟
-نه نه... اینکه شما خوب... نه نه منظورم اینه... خب صدمه جدی ندیدن دیگه؟ برای همین خداروشکر...اصلا...
با صدای بلندی به دستپاچگی اش خندیدم که او هم دیگر ادامه نداد. آمده بود حرفش را جمع کند که گند زده بود به همه چیز.
صدای خنده های او هم بلند شد و در آن صداهای گوشخراش بیرون، این تنها صدای آرامش بخش بود.
-خراب شد که.
در جوابش باز هم خندیدم و حرفی نزدم. لحظات دوباره مهمان سکوت شده بودند و من این مهمانی دلنشینی را نمی خواستم. شیرینی اش زیاد بود، آنقدر زیاد که دلم را میزد.
-میخواستم سفارش ها رو بیارم، مغازه تشریف دارید.
-آره، امروز مغازم. منتظرتونم.
_فعلا.روز خوشی گفت و تلفن را قطع کردم. باید اول به احمد آقا می گفتم بیاید و بعد به مادر اطلاع میدادم، چون یقین داشتم مانع رفتنم می شود، اما اگر می گفتم به احمد آقا زنگ زده ام و از آژانس آمده است، ناچار به رضایت می شد.
شماره ی احمد آقا را گرفتم و همانطور که لباسم را می پوشیدم با او صحبت کردم.
خداراشکر که اینبار سفارشات زیاد نبود، وگرنه رد کردنشان از میان این جمعیت و چشمهای کنجکاو دشوار بود.
پلاستیک را سعی کردم با کمترین جلب توجه ای از پذیرایی رد کنم و دم در بگذارم اما نشد. یعنی هیچ جوره نمی شد در برابر آن چشم هایی که همه جا را می کاوید مخفیانه رد شد. پلاستیک را پشت در گذاشتم و دوباره برگشتم تا به مادر خبر بدهم.
در آشپزخانه مشغول چیدن شیرین بود. کنارش ایستادم و با ارامترین صدای ممکن به او گفتم:
_مامان من دارم میرم بیرون، کار دارم.
نگاهم نکرد و همچنان مشغول کارش شد.
-وا، دختر این همه مهمون خونست.
-خب باشه، من الان کار دارم مامان.
-باشه برای بعد، زشته مهمونا رو تنها بذار.
دستم هایم را در سینه قفل کردم و به در کابینت تکیه دادم.
-بود و نبود من که مهم نیست براشون.
سرش را بلند کرد و باز با همان نگاه های پر از شیطنت خیرهی چشمانم شد. از همان هایی که هراس داشتم، از همان هایی که می دانستم در پسش نقشه هایی خفته است.
-مادرجون بیا تو جمعیت بشین، اینا همشون یه پسر تو دست و بال دارن، بلکه یکی برات جور شد.لبهایم از ناچار آویزان شد. پس کی از این بحث تکراری خلاص می شدم؟
اگر کمک کردن به مادر نبود از همان صبح می زدم بیرون اما ماندم تا از مهمان ها پذیرایی کنم که دیدم نیازی به پذیرایی نیست. خودشان می آوردتد و می خوردند و خداراسکر خودشان هم جمع می کردند.
آمدم تا بهانه ای بیاورم که یگی از زن ها مادر را صدا زد.
-الان میام شهین خانم.
-مادر سینی شیرینی ها را در دست گرفت و به سمت پذیرایی رفت که با صدای بلند گفتم:
- مامان پس من برم؟ احمد آقا پایین منتظره.
-هرکاری می کنی بکن.
لبخندی زدم. می دانستم سرش که گرم صحبت شود حواسش نیست و بیهوا رضایت می دهد.
قبل از آنکه حرفش را پس بگیرد چادرم را روی سرم تنظیم کردم و از خانه بیرون رفتم.احمدآقا مشغول پاک کرد شیشهی ماشینش بود که با دیدن من به سمتم آمد.
-سلام شیرین خانم.
من هم جوابش را دادم که پلاستیک را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت. من هم به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز کردم.احمد آقا ماشین را روشن کرد و با آن ترافیک سرسام آور حدود۱ساعت بعد رسیدیم به مغازه ی آقای شایسته.
در شیشه ای مغازه را بازکردم که آقای شایسته سرش رااز دفتری بیرون آورد و با دیدن من آن قیافه ی جدی اش را دوباره پر از لبخند کرد.
چند قدمی وارد مغازه شدم که آقای شایسته هم از پشت پیشخوان در آمد و روبه رویم ایستاد.
-سلام، خوش اومدید.
-سلام، خیلی ممنون.
-باز هم تبریک عرض میکنم، ان اشالله نامدار باشند.
-لطف دارید.همان لحظه در باز شد و احمد آقا پلاستیک را داخل مغازه آورد.
- لطفاشمازحمت نکشید
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوپنجم
همونجا بذارید سهراب میاره داخل.
- باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم.سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگهی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من.
چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد.
-قابلتونم نداره.
-ارزش کارتون بیشتر از ایناست.کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم.
-پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟
_بله بله، حتما.
- پس من با اجازهتون...
- نه نه صبر کنید.قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت.
-یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون.
چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟
نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم!با صدای ضعیفی لب زدم:
-واقعا ممنونم ازتون.نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزادهی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود.
-روز خوش.او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است.احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم.
-اقا احمد بریم؟سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد.
- میگم شیرین خانم...سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد.
-چی میخواین بگید؟
- میشه با ماشین نریم؟ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟
- چرا؟ ماشین خراب شده؟نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت:
- نه نه، میخوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم.با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید.
-خب، مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه.فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد.
- مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همینجا ماجرا را پایان می داد.
- درمورد برنامهی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند.با صدای بلند فریاد زدم:
_چی؟بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود.
-شیرین خانم، الکی ادای بیخبرا رو در نیارید.با نگاه خیرهاش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و میآیم؟نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود.
- من واقعا خبری نداشتم.
-ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم.فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟تمام حرفهایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود.لحظه چهرهی فرزانهخانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟حس کردم سرم گیج می رود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوششم
دستم را دراز کردم و به درخت کنارم تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم.
- شیرین خوبی؟چشمهایم را از هم باز کردم. شیرین؟ خانمش چه زود از کنارش برداشته شد؟نگاهی به موهای سفیدش کردم.
- من خبر نداشتم... یعنی مادرم اون حرفها رو از طرف خودش گفته.
- خب من که الان بهتون گفتم. چه فرقی داره؟ ولی اگه به نظرتون هوا سرده با ماشین بریم، هوم؟من می گفتم نر است و او می گفت بدوش؟
-احمد آقا، من اصلا قصد ازدواج ندارم.
اخم هایش در هم فرو رفت و دوباره همان مزاحم همیشگی بر گلویم چنگزد. من و او همسایه بودیم، باید از این پس هر روز با دلخوری از کنار هم رد شویم، باید باز همهجوم حرف های نامربوط را بشنوم.چرا مرا به حال خودم تنها نمی گذاشتند؟ من به همین تنهایی راضی بودم، چرا ویرانش می کردند و می نوشتند به پای کمک؟
- شما... شما زن داشتید.
- حواستون نیست چند وقت پیش سالگرد فوتش رو گرفتیم؟
- چرا ولی...
-نکنه توقع دارید یه پسر جوون و پولدار بیاد بگیرتت؟حرفش مانند پتکی بر سرم اوار شد.همین مانده بود که او هم مرا هدف گزند های بی رحمانه ی خودش قرار بدهد.من که توقع زیادی نداشتم، من تنها می خواستم خودم بمانم، خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرند. دیگران باشند اما... کمکمشان را هم نمی خواستم، تنها آزارم نمی دادند.بغضم به یکباره ترکید و دهانم را با دستهای لرزانم پوشاندم تا مبادا صدای هق هق گریه هایم بلند شود.نمی توانستم بیشتر از این آنجا بمانم. پاهایم می لرزید و ممکن بود هر لحظه توانم را از دست دهم و پخش زمین شوم.
با سرعت دویدم و از او دور شدم که باز هم صدای فریادش به گوشم رسید.
-قیافه هم نداری که برام ناز میکنی. بدبخت من نگیرمت باید کنج خونه بپوسی.قبل از آنکه می پوسیدم حتم داشتم با حرف های انها دق میکردم.می دانستم به زیبایی شیوا نیستم، میدانستم مانند او ناز کردن بلد نیستم، میدانستم اعتماد به نفسی ندارم اما... سزاوار این همه طعنه بودم؟رقص چادرم را در باد حس می کردم و دست هایم حتی جان جمع کردن آن ها را هم نداشت.اشکهایم بی وقفه راهشان را از گونه هایم پیدا می کردند و با سیلی سخت باد بر صورتم می نشستند. دلم رفتن میخواست، دور شدن از این جماعتی که نمی فهمیدمشان، در تمنای کمی سکوت بودم.دلم عزیزجانم را می خواست، در آغوش گرفتن قبرش و اشک ریختن روی خاکش که آن هم آرامش بخش بود. چرا او را همدان دفن کرده بودند؟اگر دل او دفن شدن در وطنش را می خواست پس دل منی که تنها به قبر او خوش بود چه؟ اصلا چرا رفته است؟ چرا مرا میان این جماعتی که فاصلهشان با من تا ماه بود تنها گذاشت؟
" -عزیزجون، من از تنهایی تو این تاریکی میترسم، میشه نری؟دستهای حنا زدهاش را به موهای پریشانم کشید و نور مهتاب در چشمهای مشکی اش برق می زد.
-من هم از تنهایی میترسم شیرین بانو. تنهایی خیلی بده، تنهایی یعنی مرگ عزیزدلم.با حرفش ترس بیشتر بر دل کوچکم چنگ زد و خودم را بیشتر در آغوشش جمع کردم.
- ولی شیرین بانو، یکی هست که هیچ وقت تنهات نمیذاره، حتی وقتی تو بری، اون میاد دنبالت، هر وقت که صداش کنی جز جونم گفتنش نمی شنوی، شیرین بانوم، هر وقت ترسیدی دلت رو بسپر به اون و توی آغوشش گم شو، اونم دست میکشه روی سرت و میگه، بندهم، من از رگ گردن بهت نزدیکترم پس نترس.پایان حرفش با صدای ضعیفی لب زد:
_الا بذکر الله تطمئن القلوب.و انگار قلبم از تمام ترسهای خالی شد. حرفهایش آرامش زیادی داشت، آرامشی از رنگ خدا"دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. تا به پارکی رسیدم چشمم به دنیال نیمکتی گشت و به سمتش رفتم. نشستم و صورتم را با دستهایم پوشباندم و دوباره صدای هق هق گریه هایم در صدای بوق های ماشین در هم آمیخت.دلم میخواست مثل بچگی هایم تا میترسیدم او زیر گوشم ذکر می گفت و من ارام می شد.دیوانگی بود اینقدر شخصی که سال های فوت شده برای آدم عزیز بماند، اما زندگی با این آدم ها دیوانگی ام داشت مگر نه؟
نمی دانم چقدر گذشت، اما می مدانم آنقدر اشک ریختم و ضجه زدم تا تمام دلم از ادمهای اطرافم خالی شد.تنها محبتشان مانده بود، تنها عشقی که به همشان داشتم و آن ها نمیدیدند، ان ها هیچ چیز جز حرفها و پچ پچ هایشان نمی دیدند.دستم را از روی صورتم برداشتم که دوتا پا جلوی پاهای خودم دیدم. سرم را آرام بالا اوردم و با دیدن آقای شایسته با هین بلندی خودم را عقب کشیدم. از دیدن یک مرتبه اش ترسیده بودم.او هم دستپاچه شده بود، چند قدمی عقب رفت و دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
- ببخشید، نمیخواستم بترسونمتون.
به خودم آمدم. لحظه ای از دیدن او روبه رویم قلبم ایستاده بود. او هم که محو شدن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوهفتم
نگاهم همچنان میخ او واکنش هایش بود. اگر حرفهای احمد آقا من و احمد آقا تا مغازه ی او فاصله ی زیادی داشتیم.به سمتم برگشت و او هم خیره شد. مغزم انگار قفل شده بود و توان تحلیل کارهایم را نداشت. من با بهت و او با لبخند به هم خیره بودیم.مردمک چشمهایش در تمام اجزای صورتم چرخید و در آخر در چشمهایم ثابت ماند.
- شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یه شاهزاده ناز کنید.
-شما... حرفای...
- نه نه، نشنیدم ولی حرف آخرش را زیادی بلند گفت، ناخواسته به گوشم رسید.با کلافگی ضربه ای به پیشانیام زدم و نگاهم را از او گرفتم. آبرویم پیش او هم رفت، او هم حتما گمان میکرد من دختر تخس و گوشه گیری هستم که هیچ پسری از من خوشش نمیاد."شما خیلی زیبایید."حرفش در سرم پیچید و تمام افکار مزاحم را دور کرد. او با من بود؟
- شما که نمیخواید الان برید خونه؟او که چیزهایی فهمیده بود، دیگر تظاهر کردن چه فایده ای داشت؟سر را تکان دادم که از جایش بلند شد. با چشمم مسیر راهش را رصد کردم.حرفش انگار در ذهنم اکو میشد. بعد از مریم و پدر او اولین کسی بود که مرا زیبا میخواند. شاید هم دلش به حالم سوخته است!آره به یقین همین هست. اصلا چه فرقی می کند، من به خودم قول داده بودم نظر دیگران برایم مهم نباشد، مهم خودم بودم که چهرهی سادهام را دوست داشتم.هرچند که نمیتوانستم در برابر ضعف درونم مقاومت کنم و با تلنگری قلبم می شکست. اما می توانستم گاهی تنها به خودم فکر کنم، برای خودم ناز کنم، خودم را زیبا بدانم، دستم را در دست خودم قفل کنم و خودم لباس گرمی بر دوشم بگذارم و خودم و خودم بر جاده ها قدم بزنیم.
-شیرین خانم.
از فکربیرون آمدم و به بخارلیوانی که روبهرویم گرفته بود نگاه کردم.باتعجب سرم رابلندکردم و به لبخندش نگاه کردم. برای من قهوه گرفته بود؟اماچرا..او برای چه آمده بود و تنهایی ام را برهم زد؟ او باید میرفت، او هزارتا کار داشت. او نباید برای ترحم من اینجامی ماند.لیوان کاغذی رااز دستش گرفتم که آمد و کنارم نشست. مانده بودم چگونه به او بگویم که برود. می ترسیدم گمان کند مزاحم هست، آن وقت حالم بیشترگرفته میشد.
-آقای شایسته روی زانوهایش خم شد و لیوان رابادو دستش گرفته بود. سرش را کمی کج کرد و نگاهی به من کرد.
- شما بهتره برید مغازه.
- سهراب هست خب. بود و نبود من که فرقی نداره.
-آخه من نمیخوام به خاطرمن...حرفم را خوردم و از گندی که زده بودم لبم را گزیدم. چرا گمان میکردم او برای من مانده است؟شایدخودش امده در پارک بنشیند، مانند چند بار که درپارک قبل امده بود.وای، اگر می گفت به خاطر شمانیست از خجالت آب میشدم، دیگر ضایع شدنی از این بدتر نبود.
- نمیتونم با این حالتون تنهاتون بذارم که.لبخند بی جانی درجواب لبخند پر از مهرش زدم و به رو به روخیره شدم.تازه توانستم گرمای طاقت فرسای بیرون را بفهمم. آنقدرگرم اشک ریختن وفکرکردن به حرف های احمدآقا بودم که حتی سرماهم بر من اثر نداشت.لیوان کاغذی را به لب هایم نزدیک کردم
- اون مرتیکه چند سالش بود؟لیوان رابین دستهایم فشردم تا گرمای قهوه کمی دستهای منجمد شدهام راگرم کند.شانهای بالا انداختم و به بخاربلند شده از قهوه نگاه کردم.
- دستش حلقه بود!نیم نگاهی به اوانداختم. دقتش کمی زیادی بود، برعکس منی که هیچگاه چیزی رانمی دیدم، او خوب اطراف رامی کاوید.دقت خوب است، به شرطی که همه چیز راقشنگ معناکرد و مشکل من این بود که همه چیز را آنگونه میدیدم که بود، نه کمی زیباتر و نه کمی زشتتر.برای همین ترجیح میدادم چشمهایم را ببندم تابدی های این دنیا را کمی کمتر ببینم.
-زنش یک سالی میشه که فوت کرده.
-یعنی زن داشته ازتون خواستگاری کرده؟
سرم راتکان دادم و دوباره لیوان رابه لب هایم نزدیک کردم.
-شماهم قبلا ازدواج کردید؟
-نه.لیوان را کنارم روی صندلی گذاشتم و دستهایم راماساژ دادم تا کمی گرم بشوم.
- خب... حالا اینکه زن داشته به کنار ولی سنش خیلی بیشتر ازشما بود، چطور تونست بیاد خواستگاریتون؟ تازه اون حرفهای... پوف.او کجابود تاببیند از او پیرتر هم امده بود و مادرم رضایت داد، مردی که فرزند هم داشت آمد و مادررضایت داد. شایداگر پدر سفت و سخت در برابرشان نمی ایستاد من الان زن یکی از همان پیرمردمهابودم، اگر تا الان بیوه نمیشدم.
-سردتونه؟حرکات دستم ازهم ایستادوبه اونگاه کردم که دانهای بلورین از جلوی چشمهایم به پایین افتاد.سرم رابلند کردن که دانههای ریز ودرشت برف روی صورتم ریختند.سرم راپایین آوردم که شی گرمی روی شانههایم نشست. باتعجب نگاهم راار روی کاپشن چرمیاش به خودش دوختم.
-من سردم نیست، کلا آدم گرماییام.
نمیتوانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ میگفت، اصلااگرراست هم می گفت در این سرمای جانسوزنمیشود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانهام در آوردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii