eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
95 عکس
480 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم که تا به حال منو تو این حال و روزم ندیده بود دستامو توی دستش گرفت و گفت _ من تا به حال هر چیزی که برای تو خواستم به خاطر آینده خودتو خانوادم بوده اما دیدن تو توی این حال روز هیچ وقت باور کن هیچ وقت آرزوی من نبوده.. _ من اگر خواستم از اون دختر دور باشی به خاطر این بود که در حد تو نبود اما الان که تو توی این حالی منم دعا می کنم حالش خوب بشه دعا می کنم از این اتاق سالم بیاد بیرون تا پسرمو باحال خوب ببینم دیگه کاری بهش ندارم بهت قول میدم دیگه هیچ کاری باهاش ندارم خیالت راحت باشه .حرفهای مادرم رو یکی در میون می‌شنیدم نگاهم حواسم فکرم پیش ایلین و پشت در این اتاق بود که قرار بود ازش بیرون بیاد سخت بود تلخ بود اما باید تحمل میکردم من مطمئن بودم هیچ اتفاقی برای آیلین من و بچه‌ها منون نمیفته ایلین من و تنها نمیذاشت حتی یک لحظه هم به  کیمیا فکر نکرده بودم حتی اگر میمرد حقش بود مردن حق بود شاهین هم  مثل مرغ سرکنده بود درست  مثل منه نگران ایلین   نگران کیمیا بود هر چقدر کیمیا بد  مادرپسرش بود بهش حق میدادم که اینطور حالش بد باشه.زمان خیلی کند می گذشت از اتاق عمل بیرون نیامده بودن دوساعت می شد که اونجا بودن  و هیچ خبری ازشون نبود بالاخره در اتاق باز شد و یکی از پرستارها بیرون اومد هر دو نفرمون خودمون رو بهش رسوندیم از حالشون  پرسیدیم و پرستار گفت شما همسرشی؟من با حال خرابی گفتم من همسر ایلینم حالش خوبه لبخندی به روم زدو گفت _به خیر گذشت حالا فقط دعا کنید که بهوش بیاد بچه سالمه خودشم  عملش  خوب بوده اما رو به شاهین کرد و گفت _ متاسفم فقط تونستیم بچه رو نجات بدیم مرگ مغزی ثبت شده بهتره به خانوادش خبر بدین تا بیان شاید بخوان اعضای بدنش و اهدا کنن..حالا که فهمیده بودم آیلین سالمه تمام گذشته و خاطراتمون تمام کارهایی که توی این مدت کیمیا باهام کرده بود جلوی روم یکی به یکی رد می شدن.من درسته ازش متنفر بودم اما این تقدیر و سرنوشت من براش نمی‌خواستم شاهین کنار دیوار روی زمین نشست و سرش را با دست داشت گرفت کنارش نشستم نمیدونستم برای آروم کردنش چی باید بگم چه کاری باید انجام بدم!فقط تونستم کنارش بشینم و اون به من تکیه بده همین و بس..نه حرفی میتونستم بزنم نه کاری می تونستم انجام بدم فقط همین کنارش بودن از دستم بر میومد..وقتی که کمی گذشت و آیلین او از اتاق عمل بیرون آوردن از جام بلند شدم و سراسیمه به سمتش رفتم بیهوش بود اما همین که نفس میکشید یک دنیا برای من زندگی به ارمغان آورده بود آیلین که به سمت آی سی یو بردن پرستار با یه تخت کوچیک شیشه ای بیرون اومد یک ماه زودتر به دنیا آمده بود اما بچه کاملاً طبیعی بود.توی دستگاه میموند اما هیچ مشکلی نداشت و کاملا سالم بود.با نگاه کردن بهش انگار که به آیلین نگاه می کردم این پسر کپی مادرش بود...مادرم که با دیدن این پسربچه انگار که جان تازه گرفته باشه سر از پا نمی شناخت نه به یاد کیمیا بود و نه ایلین فقط و فقط خوشحال بود از داشتن یه پسر که به تمام  ارزوهاش توی این سال با این بچه  تمام کمال رسیده بود.مادرم همراه پرستار با پسرمون به سمت بخش مراقبت های نوزادان رفتن اما من جلوی اون در منتظر ایستادم من مهمتر از اون بچه ای توی این اتاق داشتم و باید چشم انتظارش میموندم .دیدن شاهین توی این حال و روز واقعاً ناراحتم می‌کرد اما دروغ چرا ته قلبم یه چیزی میگفت که حقش بود اون خیلی بلاها سرم آورده بود انگار که خدا صبرش سر اومده بود و بعد از دیدن حال و روز آیلین مظلوم اونو از پله‌ها پرت کرده بود تا تقاص کارش رو بده...شاهین با گریه داشت با پدر و مادر کیمیا حرف می‌زد و براشون آهسته توضیح میداد بالاخره وقتی ایلین و روی تخت از اون اتاق بیرون اوردن تا به سمت مراقبتهای ویژه ببرن خودم و کنارش رسوندم و بی اعتنا به حرفای پرستارا دستش و بوسیدم...چشماش بسته بود و رنگ به رو نداشت حالش قلبم و به درد می اورد سرش پانسمان بود و دیگه اون موهای زیبارو نداشت..وقتی ایلین و داخل بردن از پشت شیشه نگاهم بهش بود که داشتن اون همه دستگاه و بهش وصل میکردن.تمام حواسم به ایلین بود که با زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم با دیدن شماره راحیل تازه فهمیدم به اون بیچاره اصلاً هیچ چیزی نگفتم و الان از نگرانی داره سکته میکنه تماس وصل کردم و سعی کردم با آرامش بهش همه چیز رو توضیح بدم که موقع نترسه اما هر چقدر با آرامش باهاش حرف زدم صدای گریه اش اون سمت خط بلند شده بود این زن برای آیلین هم دوست بودهم خواهر و شاید حتی بالاتر از این حرفا وقتی بهش گفتم همه چیز مرتبه و پسرم به دنیا آمده آیلین حالش خوبه کمی آروم گرفت اما گفت هرچه زودتر خودش رو به بیمارستان می رسونه.زیاد طول نکشید که راحیل وارد بیمارستان شد خودشو که به من رسوند ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌸 در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد🍃 شبتون بخیرو شادی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هــرگــز منـتـظـر فرداى خیـالـى نــبــاش سهمت ازشادى زندگى را، هــمــیــن امــروز بـگیـر فرامــوش نــکــن مقـصـد همیشه جایى در انتهاى مسیر نیست مـقـصد لــذت بــردن از قدم‌هاییست که بر می‌داریم سلام صبحت پرخیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
  با دیدن ایلین از پشت شیشه زیر اون همه دستگاه  وا رفته کنار دیوار روی زمین نشست و گفت _تو که گفتی این حالش خوبه کنارش نشستم و گفتم باور کن خوبه حالش خوبه دکتر گفت خیلی زود به هوش میاد مونس رو توی بغلم گرفتم دخترکم خواب آلود بود برای همین چیزی سر در نمی‌آورد همینم خوب بود سرش روی شونم گذاشت و دوباره به خواب رفت اما راحیل داشت بی صدا گریه می‌کرد برای آروم کردن اش کنارش دوباره نشستم و گفتم به جون مونس قسم میخورم حالش خوبه پسرم به دنیا آمده دوست داری ببینیش؟نگاهی به من انداخت و گفت _تا وقتی که ایلین بیدار نشه از اینجا تکون نمیخورم کنار هم روی صندلی‌های انتظار نشستیم و منتظر شدیم خداروشکر انتظارمون چندان طولانی نشد وایلین به هوش اومد اما بهمون اجازه نمی‌دادن که بریم دیدنش می‌گفتن وضعیتش  هنوز مناسب و طبیعی نشده باید کمی منتظر بمونید اما دیدن پلکای خسته اما باز شده اش از پشت شیشه بهمون این امید که خوشبختی که خوشحالی که آرامش دوباره انگار میخواد به سمتمون برگرده..مادرم کنار اون بچه جا انداخته بود و اصلاً نمی خواست از اونجا تکون بخوره تا من بخوام به خودم بیام به کل اطرافیان و فامیل و خانواده خبر داده بود که من پسرم به دنیا اومده راحیل و کنار مونس تنها گذاشتم به  شاهین زنگ‌زدم وقتی تماس و جواب داد هنوز حتی نمیتونست راحت حرف بزنه وقتی بهم گفت جلوی سردخونه ایستادن و منتظرن کیمیا را تحویل بگیرند بدنم یخ بست  خدایی نکرده امکان داشت من به جای شاهین اونجا ایستاده باشم منتظر بشم تا ایلین....حتی فکرش نفسمو بند می آورد احساس می کردم الان وقتش نیست که شاهین و تنها بذارم باید می رفتم سراغش و کنارش میموندم درست مثل خودش این همه مدت کنار من مونده بود...وقتی خودمو بهش رسوندم با پدر و مادر کیمیا که گریون کنار دیوار نشسته بودن روبرو شدم نمیدونستم باید باهاشون حرف بزنم یا نه ؟شاید اونا منو مقصره حال و روز دخترشون میدونستن اما من هیچ کار خطایی نکرده بودم من فقط بعد از رفتن دخترشون ازدواج کرده بودم و این فکر نمی کنم خطا یا اشتباه باشه کنار شاهین ایستادم با دیدن من سرش رو روی شونه ام گذاشت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن درکش میکردم مادر پسرش بود کیمیا عشق شاهین بود حالا هرچه راه و اشتباه رفته باشه اما عشق که این چیزا حالیش نمی شد می شد؟با صدای گریه شاهین پدر کیمیا با مادرش نگاهشون به من افتاد از جاشون بلند شدن و به سمت من اومدن نگران بودم اما عقب نرفتم پدرش وقتی خودشو بهم رسوند محکم توی گوشم کوبید و با فریاد گفت _ تو اینجا چه غلطی می کنی از اینجا برو ! هیچ عکس العملی نشون ندادم پدر بود و داغدار نمیتونستم حرف بزنم پس سکوت کردم و سر جای خودم ایستادم اما شاهین دسته عموشو گرفت و گفت _خواهش می‌کنم نکن اهورا هیچ تقصیری نداره کیمیا خودش قصد جونشو کرد خودش کاری کرد که به این روز بیفته همه ما رو اینطور بسوزونه با آتیش بزنه... من نه به خاطر  این مرد و همسرش بلکه به خاطر شاهین اونجا بودم شاهینی که به گردنم حق داشت و این مدت بهم ثابت کرده بود یه رفیق کامله پس آرامش خودمو  حفظ کردم کنار گوش شاهین گفتم بهتره که من برم اما هر کاری که داشتی هر چیزی میتونی روی من حساب کنی تا همیشه...کنارم بودی منم مثل خودت تو هر شرایطی کنارت هستم .از شاهین فاصله گرفتم و دور شدم با برگشتنم پیشه ایلین و دیدنش از پشت این شیشه تمام اتفاقات  یادم رفت حالم دگرگون شد دیدنش وقتی داشت نفس می کشید زندگیه دوباره بود یه حس بی نظیر و لذت بخش چی میخواستم بهتر از این؟راحیل  مونس توی بغلش روی صندلی نشسته بود دخترک بیچاره ی من به خواب رفته بود و راحیل بیچاره مثل همیشه مثل یه مادر کنارش مونده بود وقتی با دکترش صحبت کردم و اون خیالم راحت کرد که حال ایلینم خوبه دیگه نفس آسوده ای کشیدم قرار بود فردا به بخش منتقل بشه و این یعنی اهورا خیالت راحت دیگه روزای سخت تموم شد دیگه استرس و نگرانی وجود نداره...آیلین خواب بود به خاطر مسکن هایی که بهش تزریق می کردن با خواهش و التماس کنارش رفتم و کمی اونجا ایستادم دستش رو بوسیدم صورتش رو نوازش کردم اما از خواب بیدار نشد تلاشس برای بیدار کردنش نکردم میدونستم جسمش و حتی روحش خسته و آسیب پذیره و به این استراحت و آرامش نیاز داره.پس توی سکوت فقط بهش خیره موندم نگاهش کردم و به تماشا نشستمش ده دقیقه‌ای کنارش بودم که پرستار من از اونجا بیرون کرد توی سالن نشسته بودم که با صدای پای کسی که برام غریبه نبود سرمو بالا آوردم با دیدن پدرم که داشت به سمت من میومد متعجب ایستادم وقتی بهم نزدیک شد هنوزم اون اخم همیشگی بین دو ابروش سر جای خودش بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهی از شیشه به ایلین انداخت و گفت _ باور کردنی نیست اما انگار توی تقدیر خانواده ما حضوری این زن نوشته شده و هیچ جوری نمیشه اون از خانواده حذف کرد اخم کردم تا خواستم حرفی بزنم دستشو بالا اورد از من خواست سکوت کنم راحیل با دیدن پدرم از ما فاصله گرفته بود اما پدرم هنوز نگاهشو از آیلین نگرفته بود دوباره به حرف اومد و گفت _ مهم این بود که یه پسر یهوپ وارث برای خاندان ما باشه و الان از خبرهایی که شنیدهم ما دو وارث داریم یکی به دنیا آمده و یکی چند ماه دیگه قدم توی این دنیا میزاره پس جنگ نخواستن این دختر تمومه این  عروس ما حساب میشه و عرسمون میمونه این رو مدیون بچه ایه که قراره به دنیا بیاره و تو اینو مدیون مادرت هستی از من خواهش کرد تمام گذشته رو فراموش کنم من هرگز نمی تونستم پسری مثل تو رو که تو روی خودم ایستاده ببخشم اما مادرت قلب مهربونی داره به خاطر اون از همه چیز میگذرم و زندگی مثل گذشته ادامه داره...اما اینو بگم پسرای من باید ادن طوری که من می خوام تربیت بشن...حرفاش زد و از من دور شد پدرم همیشه همین بود یه آدم خودخواه و مغرور که جز حرف خودش حرف هیچ کسی را پشیزی بهش اهمیت نمی داد اما همین که  دست از لجبازی برداشته بود برای من کافی بود رفتن کیمیا انگار تمام طلسم های زندگیمون رو شکسته بود تمام قفل های زندگیمون رو باز کرده بود و ما به آرامش مطلقی که می‌خواستیم قرار بود برسیم.به سمت راحیل رفتم ازش خواهش کردم تا مونس به خونه ببره موندنش اینجا اصلاً درست نبود دختر بیچاره ام آواره شده بود راحیل نمی‌خواست از آیلین جدا بشه اما به ناچار به خاطر مونس قبول کرد ورفت.کنار دیوار روی صندلی نشستم و منتظر شدم منتظر بیدار شدن تنها کسی که عشق  و بهم یاد داده بود و بی منت همیشه بهم محبت می‌کرد از تمام خطاهام گذشته بود و همیشه کنارم مونده بود حتی وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیم و مرتکب می شدم این زن برای من همون طور که گفتم عشق نبود تمام زندگی بود تنها کسی بود که داشتم و درکم میکرد انقدر بلاهای بزرگ و کوچک سرمون اومده بود کا باور اینکه به آرامش رسیدیم برام سخت باشه.تا افتاب بالا بزنه پلک روی هم نذاشتم استرس، خوشحالی و ناراحتی هزاران حس ضد و نقیض توی وجودم زبانه میکشید دروغ چرا حتی به کیمیا فکر کردم کیمیایی که وقتی باهاش عاشقی میکردم یه دختربچه صاف و ساده بود اما زندگی و زمان همه چیز رو تغییر میدن از اون دختر صاف و ساده یه دختر خودخواه با قلبی پر از کینه و نفرت و با عشقی که حتی من اسمشو عشق نمی ذاشتم ساخته بود از اینکه از دنیا رفته بود ناراحت و دلگیر بودم درسته خیلی بلاها سرمون آورده بود اما هیچ وقت نمی خواستم عاقبتش اینطوری بشه اما وقتی به ایلین  فکر میکردم که چطور تنهایی توی اون خونه از کیمیا ترسیده و چطور وحشت  کرده بوده با تمام وجودم عصبی میشدم می دونستم آیلین که به هوش بیاد اولین چیزی که میپرسه اولین سوالی که از من داره راجع به پسرمونه پس قبل از این که به بخش منتقلش کنن به سمت بخش نوزادان رفتم باید پسرمونو می‌دیدم تا وقتی ایلین از من میپرسه بی جواب نمونم.نمی خواستم فکر کنه این بچه برای من اهمیتی نداره. بالاخره وقتی آیلین و به بخش منتقل کردن تونستم دستشو بگیرم و با خیال راحت کنارش باشم دکتر گفته بود حرف زدن براش اصلاً خوب نیست پس مجبور بود سکوت کنه من حتی فقط با نگاه کرد بهش عمر دوباره می گرفتم چه فرقی می کرد الان حرف بزنه یا نه ؟مهم این بود که با اون چشمای قشنگش بهم نگاه میکرد صندلی رو کشیده بودم و کنارش نشسته بودم و اون نگاهم می‌کرد بالاخره نتونست خودشو کنترل کنه وقتی پرستار از اتاق بیرون رفتم آهسته زمزمه کرد _  کیمیا کجاست بچمون حالش خوبه؟کمی خودمو بالاتر کشیدم روی پیشونیش را بوسه زدم و گفتم پسرمون به دنیا اومده اما به خاطر اینکه یه ماه زودتر اومده و برای اومدن عجله داشته الان توی دستگاهه وقتی حالت بهتر بشه میتونی ببینیش..انگار باورش نمیشد دستمو تو دستش گرفت و نگران پرسید _اهورا جان من حالش خوبه؟انگشتم روی لبش گذاشتم و با اخم گفتم مگه دکترا بهت نگفتن نباید حرف بزنی ؟بهم اعتماد نداری گفتم که حالش خوبه خیلی خوبه یه چیز دیگه عین توعه کپی تو انگار خود تویی لبخند روی لبش نشست شادی و خوشحالی از چشماش می خونم دستشو روی شکمش گذاشت می دونستم الان داره به چی فکر میکنه الان داره به این فکر میکنه که یهویی صاحب دو تا بچه دیگه شده بود.نمی خواستم از مردن کیمیا بهش بگم میخواستم حالشو بد کنم یکی دو روز دیگه حالش بهتر میشد همه چیز رو بهش می گفتم اما الان نه.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باز شدن در اتاق و آمدن راحیل و مونس دیگه خوشحالیش هزار برابر شد مونس سرشوروی سینه مادرش گذاشت و آروم گریه میکرد دخترم ترسیده بود از دیدن مادرش توی این حال و روز اما مطمئنش کردم که حالش خوبه و به زودی برمیگرده خونه دوباره که در اتاق باز شد ناباورانه به مادرم و پدرم که اومده بودن عیادت ایلین نگاه کردم باورش برای من که هیچ برای آیلین بیچاره اصلا ممکن نبود پدرم نزدیکش ایستاد و گفت _عروس خاندان ما شدن و مدیون پسرایی هستیم که بهمون دادی دیگه کسی با تو مشکلی نداره عروس .ایلین لبخند زد دیدم که حالش خوب شد همیشه آرزوی این داشت که خانواده‌ام اونو به عنوان عروس قبولش کنن الان به آرزوش رسیده بود وقتی مادرم جعبه کوچیکی کنارش نگذاشت و گفت _ این به خاطر پسری که به دنیا آمده هدیه پسر دوم محفوظ هر وقت به دنیا بیاد اونم میارم برات .همگی حالمون خوب بود زندگی دیگه داشت بهمون لبخند میزد اما با ضربه آرومی که به در اتاق خورد سر همه به سمت شاهین که توی اون لباس سیاه رنگ داشت بهمون نزدیک می شد چرخید ایلین نگاهی به لباس شاهین کرد زمزمه کرد _ چرا سیاه پوشیده ؟همه سکوت کردیم الان دادن این خبر بهش خوب نبود اما انگار مجبور بودیم شاهین رو به همه کرد و گفت _ میشه ماروکمی تنها بذارین؟همه از اتاق بیرون رفتن و ما سه نفر موندیم شاهین نزدیکمون اومد دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم خبر ندارم.به سمت آیلین چرخید و گفت _ خوشحالم که حالت خوبه خوشحالم که بپوش اومدی میدونم باخبر نیستی اما کیمیا وقتی خونه شما را آتیش زده بود وقتی داشت از پله ها پایین میومد دیگه بین ما نیست دیگه زنده نیست کیمیا به هیچکس بدی نکرده تنها کسی که بهش بدی کرده تویی بخشش حلالش کن حداقل بذار تو اون دنیا روحش در آرامش باشد این که انگار باورش نشده بود و فقط نگاهش می کرد و کنارش روی تخت نشستم و گفتم راست میگه دیگه کیمیا بین ما نیست همیشه مهربون بود انتظاری جز بخشش ازش نداشتم آیلین مهربون ترین آدمی بود که تو عمرم دیده بودم با بغضی که توی صداش بود گفت با کارایی که اون کرد زندگی را هم برای ما هم برای خودش زهر کرد اما بالاخره تقاص داد به خاطر بچه ای که توی شکمش داشتم به خاطر این جوان و سالم به مدت ازش میگذرم میبخشمش شاهین اشکاشو پاک کرد و با یه لبخند غمگین گفت انتظاری جز این نداشتم اینو گفت و از اتاق بیرون رفت دستشو نوازش کردم و گفتم خواهش می کنم غصه نخور فکر و خیال نکن نفس عمیقی کشید و گفت انگار بالاخره به آرامش رسیدی انگار همه چیز تموم شده اما باور کن با همه بدی هایی که به من کرده بود نمیخواستم بمیره من راضی نمیشم کسی بمیره پیشونیشو بوسیدم و گفتم می دونم عزیزم خوش قلب ترین از تو مهربون تر از تو توی زندگیم ندیدم امیدوارم روحش در آرامش باشه گوشیم از جیبم در آوردم رو بهش گفتم نمی خوای عکس پسرم رو ببینی انگار که همه چیز یادش رفت سریع گوشی رو از دستم کشید و به عکسی که از پسرم گرفته بودم خیره شو هر لحظه لبخند روی صورتش بیشتر کش میومد و من از دیدن این صحنه نهایت لذت می بردم این بود زندگی لبخند که روی لبای این دختر بود که زندگی لبخند میزد همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت من خوب فهمیده بودم که حضور این دختر توی زندگی من یعنی یکی از علائم حیاتی وقتی نبود همه چیز به هم میریخت حتی نفس کشیدنم شاید دیر فهمیدم اما با تار و پود وجودم حسش کردم که حضور آیلین برای زندگی من یکی از واجباتی که هرگز نمیشه ترکش کرد. پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گوسفندانی که به طویله بر میگشتند، می رسید. خدا حسابی به مال پدرم برکت داده بود. تا چشم کار می کرد گاو و گوسفند بود که داخل طویله کنار هم قرار می گرفتند. از همین گوسفندها، خرج 11 تا بچه داده شده بود. 8 خواهر و سه برادر بودیم. عصرها موقعی که گوسفندها به طویله برمی گشتند، ترکه چوبی را بر می داشتم و ادای برادرم را در می آوردم و پشت گوسفندان می زدم. سرگرمی ته تغاری خانه همین بود. 10 سالم بود که مادرم سرطان گرفت. آب شدنش را دیدم اما درک درستی از مرگ و زندگی نداشتم. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که مادرم برای همیشه رفته است.زندگی ما بعد از مادرم بی رنگ و رو شد. نه من بلد بودم غذا درست کنم و نه مریم خواهر بزرگترم! بقیه خواهرها هم سر و سامان گرفته بودند. فقط من و مریم مانده بودیم! مریم دو سال بزرگتر از من بود. رازدار و همبازی همدیگر بودیم. وقتی دلمان می گرفت یواشکی گوشه اتاق کز می کردیم و با هم گریه می کردیم. بچه تر که بودیم، خاله بازی هم می کردیم اما هیچ کداممان شوهر نداشتیم. مثلا شوهرمان شبیه این فیلم و سریال ها، ماموریت رفته بود. اما هر دو عاشق عروسی کردن بودیم. وقتی عروسی می رفتیم، تا چند روز بعدش، در تمام خاله بازی هایمان، نقش عروس را بازی می کردیم. با لباس های سفید و تور، برای خودمان لباس عروس می ساختیم.یک روز پدرم که به خانه آمد، دست من و مریم را گرفت و با خودش برد. گفت که قرار است به خواستگاری یکی از دختران روستا برود. من و مریم فقط به همدیگر نگاه کردیم. هر دو می دانستیم که از این تصمیم پدر خوشحال نیستیم اما حرفی نداشتیم که بزنیم. پدرم از این که در خانه غذای درست و حسابی پیدا نمی شد گلگی می کرد. با این که من و مریم تمام تلاشمان را می کردیم تا آشپزی کنیم اما انگار به موضوع فقط غذای خوب نبود. دو برادر بزرگترم هم در خانه بودند. آن ها هم روی حرف پدرم حرفی نزدند و کسی جرات مخالفت با تصمیم پدرم را نداشت.وارد خانه ای شدیم که صدبرابر بدتر از خانه ما بود. دختر جوانی که آن طرف تر چای به دست آمد، نگاه عجیب و غریبی به من و مریم کرد. من و مریم هنوز مات زده بودیم. نمی دانستیم باید چه چیزی بگوییم. مثلا بگوییم خوش آمدید نامادری؟ یا بگوییم حق نداری پا جای پای مادرمان بگذاری؟مریم از همان اول چشم غره به عروس رفت. هرچند که عروس هم با دیدن پدرم، آب از لب و لوچه اش نچکید. انگار برای خلاصی از وضعیت مالی بدی که داشت، دلش می خواست تن به این ازدواج دهد. من که نگاه های مریم را دیده بودم، اخم و تَخمم را شروع کردم. با چهره مان نارضایتی را کاملا نشان دادیم اما...چه کسی به ما توجه می کرد؟قرار شد که عروس خانم فکر کنن و بعد به ما خبر دهند. پدر و مادر عروس که حسابی راضی بودند. اصلا به سن بالای پدرم هم توجه نکردند. اما عروس دو دل بود. از چشمانش کاملا مشخص بود.شاید دلش می خواست بخت بهتری نصیبش شود. هر چه بود، ما هم چشم دیدنش را نداشتیم.فردای آن روز، عروس جواب منفی داد و قال قضیه کنده شد. اما این بار پدرم دست روی دختر بیست و سه ساله حاج مراد گذاشت. دوباره دست ما را گرفت و با خودش به خواستگاری برد. حاج مراد در ازای بخشی از گوسفندان طویله، می خواست دخترش را به پدرم ببخشد. البته مهریه سنگین هم انداخته بود. پدرم هم با دیدن دختر حاج مراد، فیلش هوای هندوستان کرده بود. دختره هم حسابی فیس و تیس داشت. همش از این که باید سفر برود و لباس های آن چنانی بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود. بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود.این بار من و مریم طاقت نیاوردیم. زمانی که پدرم و حاج مراد در حال نوشتن پشت قباله در اتاق انتهای سالن بودند، به عروس نگاه کردیم و گفتیم: فکر نکنی قراره بیای خانومی کنیا؟ نه! صبح ها باید شیر بدوشی، زیر گوسفندا رو تمیز کنی. پِهِن گوسفندا رو جمع کنی. صبحانه من و مریمو آماده کنی. غذاهای خوب بپزی. خودتم جمع و جور کنی چون دو تا داداش هم سن و سال خودت تو خونمون هست. فکر خرج اضافه هم از سرت بیرون کن!عروس که چشمانش از حدقه درآمده بود، همان جا دعوای لفظی با من و مریم را شروع کرد. پدرم و حاج مراد از اتاق بیرون آمدند. ما هم راست راست واینستادیم و فحش و فضیلت نثار عروس کردیم. پدرم از خجالت سرخ شد و دست ما دو نفر را گرفت و به خانه برگرداند. یک کتک اساسی از پدر خوردیم. حتی هنوز هم خاطره اش درد می کند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پرونده این خواستگاری هم برای همیشه بسته شد. پدرم من و مریم را همراه با عمو و زنعمویم راهی مشهد کرد. قربان آقا امام رضا بروم که در حرمش بوی زندگی می آمد. من و مریم خوش و خرم بودیم و تا می توانستیم برای همه دعا کردیم. اما وقتی برگشتیم دیدیم که پدر جان برای خودش عروسی گرفته و کبکش حسابی خروس می خواند.طاهره دختر ترشیده ای بود که راضی به ازدواج با پدرم شده بود. انگار برای پدرم مهره مار داشت. هر چه می گفت، پدرم بی برو برگشت قبول می کرد. اوایل سعی می کرد هوای ما را داشته باشد و جلوی پدرم، آبروداری کند اما هر روز رابطه اش با ما بدتر می شد. آشپزی هم بلد نبود و هر روز تخم مرغ و سیب زمینی، نصیب ما می شد. تمام تلاشش را که می کرد، یک ته دیگ سوخته و غذای بدمزه جلوی ما میگذاشت.کم کم غر زدن های من و مریم بیشتر شد. پدرم به هوای این که خانه بدون غذاست زن گرفته بود و حالا زنی که گرفته بود، ته دیگ سوخته جلوی ما میگذاشت.پدرم هم پشت طاهره در می آمد و هر روز با ما دعوا می کرد. تا جایی که طاهره در یخچال را قفل زد و سفره غذای پدرم و خودش را از ما جدا کرد. بعضی شب ها که غذا نداشتیم، با مریم نان و پنیر می خوردیم. البته اگر قفل یخچال باز بود!برادرهایم برای بنایی و کار، به شهرهای دیگر رفته بودند. برای مریم خواستگار آمد. طاهره هم از خدا خواسته بدون این که نه و نویی بیاورد، پدرم را راضی کرد تا خواستگارش را قبول کند. مریم که 13 سال بیشتر نداشت، بدون فکر قبول کرد تا ازدواج کند. آخر هم من و هم مریم آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتیم. طاهره طوری به پدرم مسلط شده بود که قرون به قرون خرج هایش را مدیریت می کرد. پدرم به مریم گفت که به خانه شوهرش برود و دیگر برنگردد. مریم هم از همه جا بی خبر، آن جا رفت. خانواده شوهرش آدم های فهمیده ای بودند. خودشان جهاز خریدند و حتی مراسم عروسی هم برای مریم گرفتند.با رفتن مریم من خیلی تنها شدم. هر سه برادرم به شهرستان رفته بودند. فکر کنم بندرعباس یا همان حوالی! کارگری می کردند. تنها دختر خانه من بودم و البته تنها مزاحم طاهره! با وجود من انگار نمی توانست به عشق بازی هایی که این همه سال عقده اش را داشت برسد. با اولین خواستگاری که به خانه آمد، تصمیم گرفت که مرا هم شوهر دهد. از آن جایی که مریم شوهر کرده بود و لباس عروس تن زده بود، دلم خواست که من هم شوهر کنم. برایم شوهر کردن شبیه همان خاله بازی هایی بود که با مریم بازی می کردیم. از طرفی دلم می خواست ریخت طاهره را نبینم. خسته شده بودم از این که غذای درست و حسابی نمی خوردم. پدرم هم که در همین چندماهی که طاهره به خانه ما آمده بود، نصف گاو و گوسفندانش را فدا کرده بود.پنجم ابتدایی ام که تمام شد، پای سفره عقد نشستم. پسری که 18 ساله و لاغر اندام بود، کنارم نشست. چشمان نیمه درشتی داشت. اسمش احمد بود. از همان اول از نگاهش خوشم آمد اما هنوز معنای عشق و عاشقی را نمی فهمیدم. نه مادری داشتم که درباره زندگی زناشویی به من بگوید، نه خواهرهایم در خانه مانده بودند که آگاهم کنند. بدون هیچ فکری قبول کردم که ازدواج کنم. جشن ساده ای گرفتند و من در سن 12 سالگی، رسما شوهردار شدم.چند روزی از عقدمان گذشت. احمد فقط دستم را می گرفت و گاهی هم بغلم می کرد. حس خوبی داشت. من هم فکر می کردم تمام دنیای زن و شوهری همین بغل های ساده ای است که به رد و بدل کردن احساسمان منتهی می شود. خودم هم از احمد خوشم آمده بود. دوست داشتم بیشتر ببینمش! دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم.من و احمد از همدیگر خجالت می کشیدیم. آدم خجالتی ای نبودم اما احمد طوری رفتار می کرد که من معذب می شدم. چند روز بعد از عقد، پدرم اصرار کرد که با احمد به خانه اش بروم. با اجازه پدرم به خانه احمد رفتم. شب که آن جا بودم زنگ زد و گفت: ساره دیگه برنگرد اینجا! بمون تو خونه شوهرت.باز هم همان داستان تکراری! بمان خانه شوهرت! دیگر برنگرد!من هم که سن و سالم کم بود، روی حرف پدرم حرفی نزدم. چند روزی را خانه شوهرم ماندم. یک شب که احمد از من پرسید دلم برای خانه تنگ شده یا نه، با اضطراب و خجالت گفتم: پدرم گفته که دیگه برنگردم.احمد کمی جا خورد. انتظار نداشت در عین زنده بودن پدرم، بی پدری را حس کنم. نزدیکم آمد و دستانم را گرفت. به چشمانم نگاه کردو گفت: عیبی نداره. پس دیگه از همین امروز من و تو، تو خونه خودمونیم.لبخند زدم و گفتم: عروسی می گیریم؟احمد کمی تعلل کرد اما بعد با آرامشی که در صدایش موج می زد گفت: عروسی هم می گیریم. فقط یه کم وقت می بره. باید پول جمع کنم. فعلا چیزی به مامان و پری نگو!من شب ها با پریسا خواهر احمد می خوابیدم. دوره عقد بود. خوب نبود دختر و پسر کنار هم بخوابند. هر چند که من هنوز چیزی از رابطه نمی دانستم.پریسا چندسالی از من بزرگتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزهای اولی که آن جا بودم، از لباس های خودش به من می داد تا بعد از این که از حمام آمدم، بپوشم. راستش زیادی مهربان بود اما یک جایی انگار، از تمام مهربانی اش دل برید! وقتی که مادرش فهمید چرا من به خانه ام نمی روم! همان روز بود که دشمنی اش را با من شروع کردبرای احمد چایی ریختم. تازه از سر کار آمده بود. وقتی از سر کار می آمد، پولی که در می آورد را روی سنگ اپن آشپزخانه می گذاشت. مادرش هم همه پول ها را بر می داشت و به این فکر می کرد چطوری هزینه ها را مدیریت کند.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت: به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم. برای من خانه احمد، حکم آزادی را داشت. با این که اینجا همه غریبه بودند اما انگار از خانه پدری ام آشناتر بود.وقتی احمد چایش را تمام کرد، مادرش کنارمان نشست. اخم داشت و به من نگاه نمی کرد. با چشم غره به احمد گفت: نمی خوای دست زنتو بگیری ببری پیش باباش؟ اونا هم دل تنگش می شن. ها؟احمد گفت: دیگه زن منه! بقیه اگه نگرانن، خودشون بیان ببیننش.مادر احمد با عصبانیت گفت: زشته! مردم چی میگن. اینجا روستاست. هنوز که عقدید. عروسی نکردید. درست نیست سه هفته دختر خونه پسر بمونه.احمد با خونسردی گفت: من و ساره تصمیم گرفتیم که زندگیمونو شروع کنیم. فعلا بدون عروسی.مادر احمد که کارد می زدی، خونش در نمی آمد با عصبانیت گفت: چه غلطا.پاشو ببینم آساره خانم. پاشو خودم امشب می برمت خونه بابات. فعلا همون جا بمون، تا روز عروسی!برای اولین بار بود که در این خانه ترس را احساس کردم. تازه فهمیدم ماندنم خوشایند نیست. با ترس گفتم: آخه! بابام گفته...احمد وسط حرفم پرید و گفت: باباش گفته دیگه برنگرد. نمی خوام زنم بره اونجا. همین جا می مونه تا جهاز بخریم.مادر احمد با عصبانیت گفت: جهازم ما بدیم؟ زحمتش نشه حاج رحمان؟رو به من کرد و قاطعانه گفت:پاشو! پاشو! اصلا عروس نخواستیم. این طوری که نمیشه. نه چک زدی نه چونه، خالی اومدی تو خونه؟من هم از ترس لال شده بودم. احمد جلوی مادرش ایستاد و گفت: حالا چیزی نشده که! خودم می خوام وسیله های خونمو بخرم. اصلا فکر کن ساره پدر نداره.مادرش گفت: نمی تونم فکر کنم که پدر نداره وقتی که سُرو مورو گنده داره زن بازی می کنه.بغض داشتم. به زور خودم را کنترل کردم. فقط به احمد که تنها تکیه گاهم شده بود نگاه می کردم. از ترسم دست احمد را گرفتم و پشتش قایم شدم.احمد گفت: مامان بس کن! چیزی نشده که! الان مشکلت چیه؟ جهازه؟ خودم می خرم.مادرش گفت: چه اشتباهی کردیم این دختره رو گرفتیم. اینو حتی پدرش نمی خواد اون وقت تو شدی همه کارَش؟ من آرزوی جشن و عروسی دارم واست. پس رسم و رسوم چی میشه؟احمد گفت: گور بابای رسم و رسوم. عروسی هم بتونیم می گیریم نتونیم نمی گیریم.مادر احمد دستم را محکم گرفت و کشاند. دستم از دست های احمد جدا شد.درحالی که مرا می کشاند گفت: امروز میریم خونه پدرت، تکلیفتو روشن می کنم.کشان کشان به سمت خانه پدرم رفتم. احمد دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! ولش کن. خودمون دو تا از پسش بر میایم. مهم نیست.احمد را محکم بغل کردم و مابین شانه های زحمتکشش حسابی اشک ریختم. احمد فقط نوازشم می کرد. هر بار که دست روی سرم میکشید، دلم از نگرانی ها خالی می شد. انگار شانه هایش امن ترین جای ممکن بود.شب که شد، پدرشوهرم به خانه آمد. با دیدنم گفت: خوب خودتو انداختی بهمون. ما یه تک پسر بیشتر نداریم که آرزوی عروسیشو داریم. چه اشتباهی کردیم تو رو گرفتیم. احمد باید طلاقت بده.احمد همان موقع جلوی پدرش ایستاد و گفت مامان رفت شما اومدی؟ آقا جون طلاقش نمیدم. زنمه! می خوامش. اصلا کی گفته من عروسی می خوام؟مادر احمد که کنار پدرش ایستاده بود با عصبانیت گفت: همین گدا گودوله ها لیاقتتو دارن احمد. به خاطر این دختره جلوی بابات وایمیسی؟ اصلا این دختره لیاقت داره؟احمد کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت: ساره زنمه! می خوامش. به کسی هم ربطی نداره. مگه خرجشو شما می دید؟من طلاق بده نیستم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از صدای دعوایی که در اتاق پیچیده بود، قالب تهی کرده بودم.کنار دیوار ایستاده بودم و با ترس، به حرف های نیش دار خانواده احمد گوش دادم.پدر احمد رو به من کرد و گفت: ساره به والله خونتو می ریزم اگه برنگردی خونت. همین مونده آبرومون پیش در و همسایه بره. سرمون کلاه نمیره. دیگه جهازم بیاری دلمون نمی خواد عروسمون باشی.احمد به من نگاه کرد و گفت: دروغ میگه. من طلاقت نمیدم. جهازم نمی خواد بیاری.پدر احمد نزدیک احمد رفت و سیلی محکمی به گوشش زد. دست روی دهانم گذاشتم و از ترس "هایی" کشیدم.احمد اول دست روی صورتش گذاشت و خیره به پدرش نگاه کرد. این بار با قاطعیت بیشتری گفت: طلاقش نمیدم. دوسش دارم.اولین باری بود که احمد از دوست داشتنم حرف می زد. با این که دل نگران دعوایشان بودم اما دلم هم گرم همین حرف شد.پدر احمد یک بار دیگر هم در گوش احمد زد. دو سه بار دیگر هم همین کار را کرد. این بار احمد بیکار نماند. پدرش را به عقب هل داد و با عصبانیت گفت: به کسی ربطی نداره.همان لحظه بود که پدرش دست به چاقوی میوه خوری که داخل پیش دستی بود، برد. به سمت احمد حمله ور شد و چاقو را داخل شکمش فرو کرد. با دیدن دست های خونی پدرش، به سمت احمد رفتم. هول شده بودم. اگر جا داشت حتما شلوارم را از ترس خیس می کردم.پدرش را هل دادم و این بار، پدرش با عصبانیت، چماقی که بالای سرش بود را برداشت و محکم روی دستم زد.صدای شیون و ناله های مادرشوهرم می آمد. کسی حواسش به من نبود. همسایه ها از صدای جیغ و دادی که شده بود، به خانه آمدند. احمد از درد به خودش می پیچید. با دستان لرزانم، دست روی زخم احمد گذاشتم. اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم. همسایه ها اورژانس را خبر کردند.اورژانس فورا رسید. پدر شوهرم نمی خواست اجازه بدهد که با اورژانس بروم. چندباری هم موهایم را کشید. اما دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. فقط خودم را به زور داخل امبولانس جا دادم. بدون روسری و بدون لباس مناسب! اولین باری بود که داخل امبولانس نشسته بودم. هق هق گریه می کردم. احمد هم صدایم را می شنید و در همان حال می خواست ترسم را کم کند. دستم را گرفت و گفت ساره اصلا نترسیا. از کنارم تکون نخور. رفتیم بیمارستان.بیمارستان با هیشکی حرف نزن. جواب مامان و بابامم نده. به هیچ کسی چیزی نگو. قول بده به کسی تعریف نکنی که چی شد. به جون من قسم بخور که به خانوادت نمیگی. انگار ترسیده بود که خانواده ام بفهمند و مرا به زور ببرند. اما کدام خانواده؟وقتی به بیمارستان رسیدیم، احمد را فورا به اتاق عمل بردند. مادر و پدر بزرگ و چند تن از همسایه هم در بیمارستان بودند.من هم تا وقتی که احمد از اتاق عمل نیامده بود، چشم انتظار در راهرو بیمارستان ایستاده بودم. دستم درد می کرد اما صبر کردم تا احمد برگردد وقتی خیالم از بابت عمل احمد راحت شد، به دکترها دستم را نشان دادم. دکتر با دیدن دست تا خورده ام گفت: تو که دستت شکسته. چند ساعته اینجا چه کار می کنی؟به دستم نگاه کردم. حسابی باد کرده بود. درد استخوانم را حس می کردم. همان جا بود که زیر گریه زدم انگار دنبال بهانه ای بودم که اشک هایم را بریزم. دستم را گچ گرفتند. همه دکترها شبیه بچه ها با من رفتار می کردند. چند نفری هم دلداری ام دادند.هنوز احمد بیهوش بود. با دیدن پلیس هایی که بیمارستان خبر کرده بود، ترس برم داشت. پلیس از پدر و مادر احمد سوال کرده بود و درباره اتفاقی که افتاده بود، تحقیق می کردپدر احمد هم گفته بود که همه چیز زیر سر من است. پلیس آرام آرام سمتم آمد. آب دهانم را به زور قورت دادم و به چشمان مرد ریش داری که جدیت از چهره اش می بارید نگاه کردم.نگاهم کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟گفتم: احمد و باباش دعواشون شد. باباش چاقو زد بهش.پلیس گفت: سر چی دعواشون شد.با بغض گفتم: سر من! ما تازه ازدواج کردیم. باباش گفت منو بندازه بیرون. اما احمد نخواست. اصلا احمد از این آدما نیست که دعوا راه بندازه. اما باباش دعواش کرد.پلیس گفت: اما باباش که میگه خودش عصبانی شده و خودزنی کرده.به پدر احمد که از دور نگاهم می کرد خیره شدم و با ترسی که در صدایم مشخص بود گفتم: از خود احمد بپرسید. احمد بهم گفته چیزی نگم.پلیس به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟نگران نگاهش کردم و گفتم: من نمی تونم چیزی بهتون بگم تا احمد بیدار شه.پلیس گفت: می تونی شکایت کنی. از کسی که دستتو شکونده.گفتم: احمد بیدار شه شکایت می کنم.مرد به همکارش گفت: ببین شوهرش به هوش اومده یا نه.جرات نمی کردم اتاق احمد را ببینم. پدر و مادرش پشت در اتاقش بودند و خیره به من نگاه می کردند. به پلیس گفتم: میشه منم باهاتون بیام؟پلیس نگاهی به سر و صورت زخمی ام کرد و گفت: روسری نداری؟گفتم: تو دعوا روسریمو کشید.پلیس گفت: کی؟آمدم بگویم که پدر احمد! اما یاد قولی افتادم که به احمد دادم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگارا 💫 در این شب دفتر دل دوستانم را💫 به تو میسپارم با دستان مهربانت 💫 قلمی بردرا خط بزن غمهایشان را💫 و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پر خروش 💫 شبتون بخیر💫 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون زیبـا 🍁🌺 ☕️روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک و مهربانتون ☕️با زیباترین حکمت های خدا یکی گردد روزتـون پـر از بــهترین ها🌷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii