eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
95 عکس
482 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: نمی دونم. دعوا بود. همه به جون هم افتاده بودیم.مرد که ترسم را فهمیده بود به همکارش گفت که از پرستاری روسری برایم بگیرند. نفهمیدم از کجا اما یک روسری نه چندان تر و تمیز به دستم رسید. سرم کردم. خیره به مامور نگاه کردم. مامور هم با اشاره اش گفت که حرکت کنیم.پشت سر مامور به اتاق احمد رفتم. پدر احمد با دیدنم گفت: چی از جون ما می خوای؟ چرا گورتو گم نمی کنی؟ این بلا رو سر بچم اوردی بس نیست؟همان موقع، مامور پلیس با عصبانیت گفت: هیس! اینجا بیمارستانه ها. چه خبرته. پشت مامور از ترس قایم شدم. بالای سر احمد رفتم. به زور چشم هایش را باز کرد. هنوز حالت تهوع داشت. اما کاملا از اطرافش آگاه بود.دستم را گرفت. دستی که گچ نداشت. محکم فشارش داد. با بغض گفتم: احمد بیداری؟ حالت خوبه؟پدر و مادر احمد هم داخل آمده بودند. حتی پدربزرگش هم پشت در بود. انگار یک قوم پشت در منتظر بودند تا ببینند احمد چه می گوید؟پلیس از احمد پرسید که می تواند حرف بزند یا نه. احمد با اشاره سر جواب بله داد.پلیس گفت: از کسی که چاقو بهت زده شکایت داری؟پدر احمد همان لحظه دوباره سر و صدا کرد و گفت: کار خودش بوده. چه شکایتی. از دست این دختره خودزنی کرده.مامور پلیس که کاملا فهمیده بود پدرش دروغ می گوید با عصبانیت گفت: شما ساکت باش وگرنه میندازمت بازداشتگاه ها!احمد که به زور سرش را تکان داد و پدرش را دید. آرام بود تا زمانی که نگاهش به دست گچ گرفته ام افتاد. با ناراحتی گفت: دستت شکسته؟در همان دنیای کودکی ام زیر گریه زدم. انگار دلم می خواست در این بهبهه کسی دوستم داشته باشد. احمد که گریه ام را دید، دلش طاقت نیاورد. با عصبانیت به مامور گفت: بابام زده دستشو شکونده. ازش شکایت دارم.حتی به فکر زخم خودش هم نبود. فقط دست شکسته مرا می دید. مامور گفت: شوهرت راست میگه.سرم را تکان دادم و گفتم: بله!دعوای لفظی بین احمد و پدرش بالا گرفت. پدربزرگ احمد واسطه گری کرد. از احمد خواست شکایت نکند و همه چیز را فیصله دهد. احمد هم بعد از چند دقیقه میانجی گری، رضایت داد و به خاطر آبرو، از شکایتش پشیمان شد. از طرفی می ترسید من شکایت کنم و خانواده ام بویی ببرند.چند روزی بیمارستان بودیم. نمی دانم چه کسی زیر بالشت احمد پول گذاشته بود اما احمد هر روز از زیر بالشتش، پول می داد تا از بیمارستان برای خودم هم غذا بخرم. حتی غذای خودش را هم کنار میگذاشت و بخشی از آن را به من می داد.یک روز که در اتاقش کنار تخت، خوابم برده بود، دیدم که بلند شد و رویم را کشید.زخمش بهتر شده بود اما صدای نفس هایش خوب نبود. صدای نفس کشیدنش را که شنیدم بیدار شدم. چشم در چشم هم بودیم. دست روی صورتم کشید و گفت: بیدارت کردم؟ ببخشید..دستش را گرفتم و روی لب هایم گذاشتم. بوسه ای روی دست هایش زدم و گفتم: تو ببخش که به خاطر من این طوری شدی. تقصیر من بود که دعوا شد.احمد دستش را از دستم کشید و روی تختش نشست. نگاه مهربانی کرد و گفت: به کسی نباید بگی. اگه بگی ممکنه دیگه پیش هم نباشیم.گفتم: تو واقعا منو دوست داری؟احمد لبخند ناخودآگاهی زد و گفت: اوهوم. یه حس خاصی بهت دارم. دلم می خواد هر جا میرم باشی. وقتی میرم سر کار دلم برات تنگ میشه.لب هایم را از خجالت گاز گرفتم و گفتم: منم! انگار تا حالا هیچ کسیو به اندازه تو دوست نداشتم. وقتی تو هستی خیالم از همه چی راحته. اما احمد من می ترسم.احمد با چشمانش پرسشگرانه پرسید: از چی؟ - از این که بابات دوباره من و تو رو بزنه! احمد که بیش از اندازه آرام بود، با خیال راحتی گفت: نمیزنه. نگران نباش. فقط باهامون قهر می کنن. منم بلدم چه طوری روی پای خودم وایسم.با این که دلهره داشتم اما همه چیز را به احمد سپردم. روز بعد، وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، مستقیم به خانه احمد رفتیم. مادر شوهرم به من نگاه نمی کرد اما با همان اخم و تَخمی که داشت، جلوی احمد غذا گذاشت. احمد هم دست مرا گرفت و به اتاق خودش برد. اتاقی که ساده بود و هیچ چیزی جز یک کمد، موکت، یک دست پتو و متکا نداشت.همان روز خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. انگار می خواستند ریخت ما را نبینند. نمی دانم. شاید هم دلیل دیگری داشتند. به هر حال، از ظهر تا شب خبری از آن ها نبود.احمد که داروهایش را می خورد، از فرط خواب آلودگی به خواب عمیقی رفت. من هم که بعد از 9 روز، تنم حمام می خواست. لباس نداشتم که بپوشم. همان لباسی که زیر مانتو تنم بود را درآوردم. می ترسیدم هر لحظه خانواده احمد سربرسند و آبرو ریزی شود. فورا لباس هایم را در تشت آب انداختم. با یک دست سعی می کردم لباس ها را چنگ بزنم و بشورم. دور خودم چادر پیچیدم و لباس ها را روی بند انداختم. کار سختی بود آب لباس ها را فقط با یک دست بگیرم اما تمام سعیم را کردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حمام که رفتم و آب داغ به پوستم خورد، انگار خستگی این 9 روز را در کردم. دوباره از حمام که بیرون آمدم، با چادر خودم را پوشاندم. با همان چادر سرم را خشک کردم. گوشه ای نشستم تا لباس هایم خشک شوند. امید داشتم آفتاب زودتر از آمدن خانواده احمد، لباس هایم را خشک کند. به گچ دستم که خیس خورده بود نگاه کردم. کمی نم گرفته بود و سنگین تر شده بود اما هیچ چیزی به احمد نگفتم. ترسیدم احمد با کبودی هایی که هنوز دور زخمش بود، دوباره مرا به بیمارستان ببرد.از بوی بیمارستان هم خسته بودم و اصلا دلم نمی خواست یک بار دیگر گذرم به بیمارستان بیفتد.آفتاب رفته بود اما هنوز لباس هایم خشک نشده بود. به اجبار لباس های خیسم را پوشیدم. دوباره چادر دورم انداختم تا گرمم شود. هوا سرد نبود اما لباس ها، خیلی نم داشت. سردم شده بود.وقتی احمد فهمید که چطور حمام کردم، یکی از لباس هایش را به من داد و گفت روزهای دیگر از لباس های او استفاده کنم. تقریبا هر روز لباس های احمد را که در تنم زار می زد، می پوشیدم.احمد به زور راه میرفت و با همه سر و سنگین بود. مادرش هم هر روز برای احمد غذا میذاشت. احمد هم غذا را برمی داشت و به اتاق می آمد. با این که فقط سهم احمد داخل بشقاب بود اما احمد غذایش را با من تقسیم می کرد. حتی گاهی ادای آدم های سیر را در می آورد و می گفت که اشتها ندارد. من هم باور می کردم که احمد سیر است. می دانستم نباید درباره گرسنگی ام حرف بزنم. حتی جرات نمی کردم.احمد هر شب درباره آینده مان حرف میزد. از این که خانه خودمان می خریم و یک روزی، اجاق خودمان را داریم. من هم غرق رویا می شدم و با خوشحالی می گفتم: تو هر روز که از سر کار بیای، من غذای خوشمزه درست می کنم. یه روز مرغ، یه روز سبزی پلو با ماهی... خلاصه هر غذایی که خوردنش برایم حسرت شده بود، شب ها در خاطرم می آمد.با این که خانواده احمد اصلا با من حرف نمی زدند اما تا قبل از کشیدن بخیه احمد و خوب شدنش، هوای خورد و خوراک احمد را داشتند و سعی می کردند با احمد صحبت کنند. بعد از چند هفته، موعد باز شدن گچ دست من و کشیدن بخیه های احمد بود.بعد از بیمارستان، احمد پی یک لقمه حلال رفت و من به خانه مادرشوهرم برگشتم. مادر احمد در حال تلفن حرف زدن بود. فک و فامیل پشت سر هم، درباره زمان عروسی ما سوال می پرسیدند. باز هم مادر احمد کفری شد و سر من همه چیز را خالی کرد. دوباره با عصبانیت گفت ساره پاشو بریم پیش بابات. این طوری که نمیشه. آبرومون داره تو فک و فامیل میره. نه جهاز برونی داریم، نه عروسی ای، نه پاتختی ای. مگه احمد، مادر پدر مرده است؟شانه بالا انداختم و گفتم بریم! به بابام بگید که جهاز بده.لباس هایم را در نیاورده، به سمت خانه پدری ام حرکت کردم. مشخص بود که طاهره از دیدنم ناراحت است. با لحن نه چندان محترمانه ای، پدرم را صدا زد. حتی تعارف نزد که داخل خانه برویم. من هم که انگار نه انگار آن خانه، متعلق به پدرم است. در حیاط شبیه مهمان ها ایستادم.مادرشوهرم که چشمانش از عصبانیت بیرون زده بود با دیدن پدرم گفت من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم.واقعا چرا انقدر جهاز مهمه با دیدن پدرم گفت: من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم. از اولم قرارمون این نبود که شما چیزی ندی. رسمه که پدر دختر جهاز میده. خرج نامزدی میده. عروسی و خونه هم با پسره پدرم حتی به صورتم نگاه نکرد و خیلی خونسرد گفت: من جهاز نمیدم. فکر کن این دختر پدر نداره. پسرت عرضه نداره یه خونه ساده درست کنه؟مادر احمد با عصبانیت گفت: ما مثل شما بی آبرو نیستیم. این همه گاو و گوسفند داری، چندتاشو بفروش خرج دخترتو بده. فقط یاد گرفتی توله پس بندازی.از حرف های مادرشوهرم خیلی ناراحت شدم اما توان دخالت کردن نداشتم.پدرم هم با عصبانیت ما را بیرون کرد. تا برسیم به خانه، مادرشوهرم هر چه می توانست به من گفت. انگار تقصیر من بوده که پدرم جهاز نداده.وقتی به خانه رسیدم، مادر شوهرم برای خودش ناهار پخته بود و بوی غذا راه انداخته بود. من همچنان گرسنه بودم. جرات نداشتم غذا بگیرم. از گرسنگی داخل اتاق شکمم را محکم فشار می دادم. به حرف های پدرم که فکر می کردم، گرسنگی یادم می رفت اما قلبم درد می گرفت. به مریم فکر کردم که حتما زندگی خوبی دارد. به این که او هم جهاز نبرد اما خانواده شوهرش برایش عروسی گرفتند و کاری به کار پدرم نداشتند. دلم برای روزهایی که مادرم زنده بود و باعث میشد خانواده ام گاهی دور هم جمع شوند تنگ شده بود. وقتی مادرم زنده بود، خانه صفا داشت. بوی غذا در خانه می پیچید. من و مریم هم گوشه ای از حیاط بازی می کردیم.خواهر بزرگترم کبری، چپ و راست دعوایمان می کرد که شیطنت نکنیم اما گوشمان بدهکار نبود. حالا هر کدام از خواهرها فرسخ ها با من فاصله داشتند و هیچ کسی، خبری از ته تغاری خانه نمی گرفت. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍 لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گمشده‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ارباب آساره برای دسترسی راحتتون با زدن‌ رو هر اسم به پارت اول میرید.😍 ‌ ‌
احمد که آمد، مادرش غذایش را کشید. این بار احمد جسورتر شده بود و گفت: دیگه غذای جفتمونو تو یه بشقاب نکش! من اشتهام بیشتره، چیزی برای ساره نمی مونه.مادرش هم حرفی نزد و یک بشقاب دیگر به دستمان داد. چندماهی به همین منوال گذشت. روزها اگر داخل یخچال چیزی پیدا می کردم ناهار می خوردم و اگر غذای مانده ای نبود، تا شب منتظر احمد می ماندم. احمد خیال می کرد که من هر روز برای خودم غذا درست می کنم. نمی دانست که بیشتر روزها، نان خشک می خورم. از ترس این که دعوای احمد و خانواده اش دوباره تکرار شود، حرفی نمی زدم و خودم را راضی نشان می دادم. هنوز ترس چاقویی که خورده بود در وجودم بود.صبح زود احمد از خانه بیرون می رفت و کنار جاده می ایستاد تا کشاورزی او را سر زمین ببرد. کارگر فصلی بود. میوه می چید، زمین شخم می زد و هر کاری که مربوط به باغداری بود انجام می داد.یک شب احمد با خستگی زیاد به خانه آمد. انقدر خسته بود که نای عوض کردن لباس هایش را هم نداشت. مادر احمد آن روز زودتر از همیشه غذا خورده بود و هیچ چیزی برای احمد نپخته بود.احمد هم با گرسنگی خوابش برد. فهمیده بود که اوضاع روبراه نیست. از خورد و خوراکم هم با خبر شده بود. روز بعد، نان و ماست و چند چیز دیگر که احتیاجی به یخچال و اجاق نداشت و میشد یک وعده با آن خود را سیر کرد، خرید. این کار را چند روز تکرار کرد. روز و شبم شده بود خوردن نون و ماست!احمد هنوز با پدرش حرف نمی زد اما همچنان پول هایی که کار می کرد را روی سنگ کابینت میگذاشت. چند روز گذشت و گلگی های مادرش زیاد شد. - چرا پول کمه؟ داری کجا خرج می کنی که پول نمیاری خونه؟احمد هم با شجاعت گفت: می خوام واسه زنم غذا بخرم. شما که چیزی نمی دید بخوره.همان شب بود که دوباره دعوای بزرگی شکل گرفت. احمد صدایش را بالا برده بود و پدرش هم ساکت نماند. وقتی دعوا تمام شد از ترسم داخل اتاق در سکوت کامل خوابیدم. هیچ حرفی نزدم. می ترسیدم احمد با من هم بدرفتاری کند. اما احمد فهمیده بود که من ترسیده ام. من که خوابم برد اما نصف شب از خواب وحشتناک و پریشانی که دیدم، بیدار شدم. احمد هنوز بیدار بود. به سمتم چرخید و گفت: خواب بد دیدی؟گفتم: نخوابیدی؟احمد گفت: خوابم نمیبره.گفتم: من می ترسم احمد. وقتی خونه نیستی از همه چی می ترسم. از اتاق بیرون نمیام. حوصلم سر میره.احمد پشتش را به من کرد که نگاهم نکند. انگار خجالت می کشید چشم در چشم باشیم. فقط با صدای مطمئنی گفت خودم وسیله می خرم. بیشتر کار می کنم. یه کم تحمل کن.روز بعد احمد با یک گونی باقالی به خانه آمد داخل اتاق باقالی را گذاشت. با خوشحالی گفت اگه حوصلت سر میره، باقالی ها رو پاک کن. تو باغ که بودم، دیدم زنا دارن بار باقالی و لوبیا سبز پاک می کنن. بعدش مزد می گیرن.دستم به باقالی ها رفت که دستمو گرفت و گفت اگه دوست داریا. اگه نه برش گردونم گفتم اینجا دارم در و دیوارو نگاه می کنم. بهتر از بیکار بودنه. احمد لبخند زد. گفت: از این به بعد، باقالی میارم. بزار یادت بدم چطوری باید پاک کنی. کنار احمد نشستم. احمد باقالی ها را از پوسته جدا کرد و بعد با چاقو وسطش را برش زد.روز بعد، از صبح شروع به پاک کردن باقالی ها کردم. چون اولین بارم بود، نوک شستم جای چاقو افتاده بود و می سوخت اما بهترین روزم بود. نگرانی غُر غُرهای مادر شوهرم و پریسا را نداشتم. پدر احمد هم معمولا شب ها به خانه می آمد.احمد تعطیلی نداشت برای همین در این چند ماه یک بار هم با هم بیرون نرفته بودیم. هر وقت، احمد بیرون می رفت، به قصد کار کردن بود. با این که با خانواده اش مشکل داشت اما خرجی آن ها را قطع نمی کرد.اما از آن جایی که پولی که احمد می آورد کمتر شده بود، خانواده اش سر لج افتادند. دیگر اجازه استفاده از حمام را نداشتم. آب گرم را قطع کرده بودند. در یخچال هم چیزی نمی گذاشتند. شب ها هم غذا برای ما نمی پختند.احمد هم برای این که یه وقت بیرونمان نکنند، هر روز پول به دست مادرش می داد.کم کم هوا رو به سرد شدن میرفت. کار کمتر شده بود. احمد هم هر روز برای کارگری تلاش می کرد اما دیگر خبری از پاک کردن لوبیا و باقالی ها نبود.یک روز در آینه به خودم نگاه کردم. باورم نمیشد من همان ساره قدیم باشم. دختری که هر روز در کوچه بازی می کرد، اما حالا چند ماه است که در خانه مانده. دختری که زبان تیزی داشت و جواب همه را می داد حالا چند ماه است با کسی حرف نزده و کنایه های دیگران را به جان می خرد. عجیب تر این است که گله نمی کند.می فهمیدم که احمد تمام تلاشش را می کند زندگیمان را نگه دارد. انگار از زندگی زناشویی کمی فهمیده بودم و می دانستم حق اعتراض ندارم. یعنی دلم نمی خواست تنها امید احمد هم ناامید شود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زمستان بود. مادرشوهرم شیر آب را از خانه بسته بود تا حمام نرویم. برای خوردن آب، از مسجد سر کوچه داخل قمقمه ای که برای احمد بود، آب می ریختم.از بس شب ها نان و گوجه، نان و پنیر، ماست و غذاهای آماده خورده بودم، حالم بهم می خورد. بوی غذا در خانه می پیچید و مادر شوهرم هر روز غذاهای عطردار می پخت.احمد انقدر دنبال کار بود که بالاخره در یک کارگاه، برای جابجا کردن بلوک کار پیدا کرد. یک شب غذای خوشمزه ای گرفت. دل از عزا درآوردم. خوشحال بود که کار پیدا کرده. هفته گذشت. هر روز با خوشحالی اما با خستگی زیادی به خانه می آمد. یک روز دیدم که دستانش تاول زده. خجالت می کشیدم نزدیکش شوم. هنوز رابطه بینمان عادی نشده بود. صبح تا شب که احمد خانه نبود و وقتی به خانه می رسید از خستگی می خوابید. تقریبا هر شب یکی دو ساعت با هم حرف می زدیم.احمد گفت: منم دوست دارم پیشت باشم اما می بینی که. اگه نرم سر کار، شکممون سیر نمیشه. - نگران من نباش. اگه کمتر خرج کنیم، بیشتر پول دربیاریم می تونیم یخچال و گاز بخریم. این طوری دیگه می تونیم غذا بپزیم. مگه نه؟احمد گفت: اولین کاری که می کنم اینه که یه گاز میگیرم. خسته شدم از بس گوجه و ماست و پنیر خوردم. کارگر باید جون داشته باشه که کار کنه.خندیدم و گفتم: کاش منم می تونستم کارگر باشم. اگه می شد یه جا کار کنم خوب بود.احمد گفت: می بینی که به زور یه کار برای خودم پیدا کردم. فعلا صبر کن تا بهار بیاد. اون موقع کار زیاده. اگه دلت خواست می برمت سر زمین. در حالی که احمد درباره آینده حرف می زد چشمانم سنگین شد و خوابم برد.روز بعد که احمد به خانه آمد، با دیدنش بغضم گرفت. بدنش گرفته بود. به زور کمرش را راست می کرد. دستانش تاول زده بود. خسته و بی رمق سرش را روی بالشت گذاشت.یادم آمد وقتی بچه بودم و پدرم از بیرون به خانه می آمد، مادرم برادرم را می فرستاد تا پدرم را ماساژ دهد. خستگی پدرم هم کم می شد.خواستم نزدیک احمد بروم و ماساژش دهم اما هنوز رویم به رویش باز نشده بود. حتی از آخرین باری که هم دیگر را بغل کردیم، چند ماه گذشته بود. انگار هیچ کداممان روی لمس کردن یک دیگر را نداشتیم. طبیعی هم بود چون احمد صبح تا شب بیرون بود و شب ها هم فقط یک ساعتی با من حرف میزد و بعد از فرط خستگی، خواب هفت پادشاه را می دید.هر چه خواستم به احمد بگویم که دلش ماساژ می خواهد یا نه، نشد! زبانم نچرخید. فقط وقتی خوابش برد، روی دست هایش وازلین زدم و دستش را داخل مشما گذاشتم تا وازلین کاملا جذب پوستش شود. وقتی کرم را به دستش می زدم، از سوزش دست هایش بیدار شد اما با دیدنم حرفی نزد و از خجالت، چشمانش را بست.وقتی صدای نفس های احمد مرتب شد، فهمیدم که خوابش برده. این بار طاقت نیاوردم و بی صدا گریه کردم. دلم به حال احمد می سوخت. تا صبح یاد دست های زخمی اش می افتادم و بی اختیار اشک هایم می ریخت. دلم میخواست احمد را از این کار منصرف کنم اما به هزار زحمت این کار را پیدا کرده بود.شب عید بود. یاد مادرم افتادم که عیدها برایم لباس می خرید. سفره رنگی می انداخت و همه را دعوت می کرد. اما اینجا هیچ دلخوشی ای نداشتم. عادت کرده بودم حرف و کنایه های مادرشوهر و خواهرشوهرم را بشنوم و حرفی نزنم.داخل اتاق کز کرده بودم. بغض بدی داشتم. تقریبا یک سال از زندگی من و احمد گذشته بود. قد کشیده بودم. حتی چهره ام هم حسابی عوض شده بود. به این یک سال فکر کردم. به سختی هایی که کشیدم. شب عید، از همه ش ها برایم تلخ تر شده بود. تا این که احمد در اتاق را باز کرد. لبخند به لب داشت. به دستش نگاه کردم. پیک نیکی خریده بود و یک قابلمه هم دستش بود. اشاره به دستش کرد و گفت دیگه خودمون غذا می پزیم.یکم برنج و مرغ گرفته بود. به اندازه یک وعده همان شب درست کردم و همان جا خوردیم. شکمم که سیر شد، احمد گفت: چشاتو ببند!گفتم: چی شده؟ - ببند دیگه. نپرس!باشه بستم. حالا چشاتو باز کن.به کادویی که دستش بود نگاه کردم. از داخل کیسه در آورده بود. مقابلم گرفت و گفت: بازش کن.با خوشحالی کادو را باز کردم. دو دست لباس خانه بود. بعد از یک سال، بالاخره لباس دخترانه نصیبم شده بود. احمد بغض داشت. از دیدن خوشحالی ام بغض کرد. اصلا خوشحال نبود. معلوم بود که حسابی ناراحت است.این اولین عید مشترک ما بود اما نه جایی برای عید دیدنی داشتیم و نه کسی به هوای ما می آمد. انگار اصلا ما وجود نداشتیم. با این حال خوشحال بودم که احمد برای دو هفته سرکار نمی رود. از زمانی که با احمد ازدواج کرده بودم، حتی جمعه ها هم احمد سر کار میرفت برای همین صمیمیت ما زیاد نبود.اما این دو هفته همه چیز تغییر کرد. احمد بیشتر برایم زمان میگذاشت. شوخی می کرد.حتی یکی دو بار هم با هم بیرون رفتیم. هواخوری کردیم و برگشتیم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خانواده احمد، در یخچال را قفل می کردند و بعد به عید دیدنی می رفتند. می ترسیدند یک وقت از یخچال چیزی برداریم. آب حمام هم قطع بود.روزهای پیش با آب سرد حمام می کردم اما این بار احمد هم خانه بود و فهمید که آبی در کار نیست. قابلمه را برداشت و از همسایه آب جوش گرفت. یک قابلمه هم آب سرد گرفت و با هم ترکیب کرد. با همان آب، هم من حمام کردم هم احمد. خودم را حسابی جلوی احمد می پوشاندم که یه وقت احمد نگاهش به تنم نیفتد. داخل حمام لباس هایی که تازه خریده بود را تنم کردم. باورش سخت است اما پوشیدن این لباس ها حالم را خوب کرده بود. تا جایی که به این حمام فلاکت بار فکر نمی کردم.تعطیلات که تمام شد، احمد دوباره کارش رونق گرفت. سر زمین کشاورزی می رفت. چند وقت کنارم نشست و گفت: ساره می خوام یه چیزی بهت بگم اما می ترسم از گفتنش ناراحت شی. به خدا به خاطر خودم نمی گما. - خب بگو چی شده؟ اتفاقی افتاده؟راستش این جایی که دارم کار می کنم خانومای دیگه هم میان میوه می چینن، میوه خشک می کنن. لواشک درست می کنن. سبزی پاک می کنن. از این کارا دیگه.به چشمانش نگاه کردم و گفتم: خب؟گفت: ببین من فقط برای این که حوصلت سر نره میگما. وگرنه اصلا مشکل پول و کار نیست. اگه دلت می خواد که از خونه بیای بیرون، می تونی بیای بریم تو باغ. اینجوری خیالمم راحته که پیش خودمی.بدون این که فکر کنم گفتم: قبول. هر چه بود بهتر از این بود که طعنه و کنایه های مادرش را بشنوم و ساکت بمانم.صبح زود با هم بیدار شدیم. لقمه نانی برداشتیم و به سمت زمین باغ رفتیم. از صبح شروع به چیدن میوه ها کردم. خانم های دیگر هم بودند. میوه ها را جعبه به جعبه می کردیم و به دست باغدار می دادیم. وقتی به خانه می رسیدم از خستگی بیهوش می شدم اما خیلی بهتر از این بود که در خانه تنها بمانم. خوبی این کار این بود که سهم میوه هایمان را هم می دادند. آخر هر روز، میوه به خانه می آوردیم. من هم که یک سالی بود رنگ میوه را ندیده بودم، با اشتیاق می خوردم. دوره پادشاهی مان بود.عصر یک روز به خانه برگشتیم اما در قفل بود. هر چه تلاش کردیم در را باز کنیم نشد. احمد ناچار شد از دیوار بالا برود و در را باز کند. فهمیدیم که قفل در عوض شده.وقتی احمد وارد خانه شد، با عصبانیت به مادرش گفت: حالا یه روز خونه نیستیم، قفل عوض می کنید؟مادر احمدم گفت: گورتونو گم کنید. اینجا جای شما نیست.احمد که دلش شکسته بود گفت: ناراحت اینی که کم پول میذارم؟اما مادرش بی تفاوت گفت: ناراحت اینم که آبرومونو بردید. خودت از پس زندگیت بر میای دیگه. اینجا جای شما نیست.احمد دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. با صدای بلند که همه بشنون، گفت: ما اتاق خودمونو داریم. فعلا هم جایی نمیریم. به اندازه کافی اجاره دادم.اما این طور نبود که آن ها از این حرف ساده بگذرند. شب ها موقعی که از فرط خستگی خوابمان می آمد، محکم به دیوار می کوبیدند. تا جایی که مجبور می شدیم داخل گوش هایمان پنبه بذاریم و متکای زیر سرمان را برداریم و روی سرمان بذاریم. از ترس این که بی خانمان شویم، مجبور بودیم که بدرفتاری هایشان را نادیده بگیریم و سکوت کنیم.تقریبا 6 ماه از این وضعیت اسف بار گذشت. فلفل، گوجه، هلو، انگور، زردآلو و هر چه فکرش را کنید، چیدیم. چون دو نفر بودیم، پول خوبی دستمان را گرفت.اوایل پاییز بود که دیگر کاری برای خانم ها نبود. مجبور شدم خانه بمانم. اما این بار خانواده احمد رفتارشان از نیش و کنایه فراتر رفته بود. هر بار که احمد خانه نبود، مادرش یا سیلی به صورتم میزد یا محکم نیشگونم می گرفت. از ترس این که احمد بفهمد، هیچ حرفی نمی زدم.نیمه شب بود که با حال بد بیدار شدم. بی حالی و بدن درد داشتم. پاها و استخوان هایم تیر می کشید. انگار از درون درحال ترکیدن بودم. بند بند وجودم از هم جدا می شد. دل درد و کمردرد هم به این دردها اضافه شد. دستم را روی دهانم گذاشتم و بی صدا گریه کردم. ترسیدم که احمد بیدار شود. آخر احمد خیلی خسته بود. من هم که دردهای بیشتر از این را تحمل کرده بودم.روز بعد احمد سرکار رفت. خداروشکر هنوز کار داشت. رنگ به رخ نداشتم. هنوز هم درد در وجودم می پیچید اما تا شب تحمل کردم. احمد که به خانه آمد برعکس همیشه بی حوصله جوابش را دادم. نمی خواستم بفهمد که درد دارم. احمد هم بی آن که چیزی بگوید خوابش برد. نیمه های شب بود که از صدای تکان خوردن های من بیدار شد. وقتی رنگ و رویم را دید با ترس گفت:چیزی شده ساره؟ نه بخواب. - چرا رنگ نداری؟ حالت بده؟ بگو چته.گفتم: از دیشب بدن درد دارم. نمی دونم چمه.احمد از ترس از جا پرید و گفت: از دیشب درد داری؟ پس چرا نمیگی.گفتم: منتظر بودم که خوب شم. نمی دونستم انقدر طول می کشه.احمد با اضطراب گفت: نکنه وقتی سر زمین بودی چیزی نیشت زده.گفتم من چهار روز پیش سر زمین بودم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چه ربطی به الان داره؟ - همون دیگه. شاید دو روز طول کشیده که تو بدنت نشون بده. وای ساره بدبخت میشیم اگه چیزی نیشت زده باشه. پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان.گفتم: نصف شبی چطوری بریم بیمارستان؟ الان بریم بیرون گرگ لت و پارمون می کنه.احمد گفت: بزار ببینم می تونم کلید موتورو از بابام بگیرم؟ - نه! اصلا نمی خوام برم دکتر. نمی خواد چیزی بگیری. تو که می دونی اونا کلید نمیدن چرا خودتو کوچیک می کنی.احمد گفت: خب بیا بریم سر جاده. شاید ماشین رد شد.گفتم: به خدا خوبم. هی دردش می گیره و ول می کنه. اون قدر نیست که نگران باشی.احمد با ترس گفت تو نمی دونی چقدر مهمه. من میرم در اتاق مامانینا رو می زنم. هر چی می خوان بگن، بگن. از جون تو که عزیزتر نیست. نگذاشت حرفی بزنم. رفت. صدای در زدنش را می شنیدم. صدای پدرش که فحش می داد هم به گوشم رسید. روی احمد را زمین انداختند و احمد با چهره ای که شرم از آن می بارید و دل نگران بود، وارد اتاق شد.تا الان صبر کردم، تا صبح هم صبر می کنم بعد میریم.احمد چشم روی هم نذاشت. چای نبات برایم درست کرد و عرض اتاق را هزاربار طی کرد. آرام و قرار نداشت. آفتاب که زد، فورا بیدارم کرد و لباس هایش را پوشید.به زور سر جاده رفتیم. دردم زیاد شده بود و دولا دولا راه می رفتم. دکتر با دیدن هردوی ما گفت: خواهر برادر چشون شده؟احمد گفت: ما زن و شوهریم.دکتر که از سن ما تعجب کرده بود گفت چه زن و شوهر بانمکی.ماشالله. خب چی شده خانم؟ چه علائمی داری؟گفتم: بدن درد دارم. چند ماهه تو باغ با شوهرم کار می کنیم اما هیچ وقت این طوری نشدم.دکتر رژیم غذایی ام را دید و گفت: خب عزیزم تو نیاز به تقویتی داری. کمبود ویتامین داری. رو به احمد کرد و گفت: یه کم به زنت برس. این دردی که داره نشون میده که چقدر ضعیفه. وزنشم که زیر حد نرماله.احمد که انگار خجالت کشیده بود گفت: چشم. حواسم بهش هست.داروها را از داروخانه تحویل گرفتیم. احمد حرفی نمیزد. وقت هایی که خیلی ناراحت بود ساکت میشد. معلوم بود که حسابی دلش گرفته و از زندگی ناراضی است.با خوردن داروها دردم کمتر شده بود اما هنوز هم استخوان درد خفیفی داشتم. تحمل صدای مادرشوهرم را که پشت سر هم غر می زد نداشتم اما بازهم مراعات احمد را کردم. تا این که همان شب، لباسم خونی شد. احمد که ترس مرا دیده بود، با لبخند گفت: نترس! عادت ماهانه شدی.یادم افتاد که قدیم ترها، مادرم یک روز لباس خواهرم بزرگترم را یواشکی می شست. از بازیگوشی تشت آب را بلند کرده بودم و دیدم شلوارش خونی است. خواهرم هم درد داشت. با بدخلقی دعوایم کرد که به لباس هایش دست نزنم. احمد گفت: می دونی یعنی چی؟ - معلومه که می دونم. - هر ماه این طوری میشی. داری بزرگ میشی ساره. - بزرگ که شدم. مگه نمی بینی؟ - چرا. می بینم. نسبت به روز اولی که دیدمت خیلی بزرگ شدی. خانوم بودی خانوم تر شدی.گفتم خب الان چطوری لباسامو تمیز کنم؟احمد گفت: چندتا دستمال کاغذی بردار تا من برم داروخونه برات نوار بخرم. لباساتم بزار یه گوشه. خودم میشورم.گفتم: نه دست نزن. حالم خوبه. خودم میشورم. تو فقط واسم ازونا که میگی بگیر.حتی خجالت می کشیدم اسمش را بگویم ام انگار احمد از همه چیز خبر داشت. خیلی درباره رابطه می دانست هر چند که هیچ وقت چیزی به من نگفته بود و درخواستی از من نداشت.چند روز بعد خبر زایمان نامادری ام را شنیدم. پریسا گفت: خواهردار شدی خبر داری؟پدرم حتی از من خبر نداشت اما حواسش به کارخانه بچه سازی اش بود. هرچند که بعدها فهمیدم از دوقلویی که طاهره باردار شده است، فقط یک قل مانده! دختری که از لحاظ ذهنی معلول بود و انقدر اذیت می کرد که حتی طاهره نتوانست آن را به مدارس استثنایی بفرستد. طفلکی را حسابی کتک میزد. با این حال به نظرم تقاص کارهایی که با من و مریم کرده بود، خیلی بیشتر از این ها بود اما خداروشکر کردم که گرفتاری هایش بعد از رفتن من و مریم بیشتر شد. با اینکه هیچ وقت بد کسی را نمی خواستم اما ته دلم خوشحال شدم که پدرم باید تا آخر عمرش، حواسش به تک دختر معلولش باشد.چند روزی آرام گذشت اما یک شب که ما خواب بودیم با صدای بلندشان، از خواب پریدیم. مادرشوهرم نفرینم می کرد. انگار تک پسرش را به زور قاپیده بودم.احمد هم که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: پاشو ساره. پاشو بریم دنبال خونه.گفتم: از کجا خونه پیدا کنیم؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دعامیڪنم دراین🍁 شب زیراین سقف بلندروے🍁 دامان زمین هرڪجا خسته وپرغصه شدے دستی ازغیب به دادت 🍁 برسدوچه زیباست ڪه آن دستِ خداباشدوبس🍁 شب پاییزیت زیبـا🍁 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبحها هوا عطرتازه ای دارد و عشق ازهمیشه پررنگ تر است♥️ 🍂بیابرای همدیگر و گشایش گره از کار همه دعا کنیم و روزو روزگاری خوش برای همه آرزوکنیم سه شنبـه تون زیبـا 🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
احمد گفت یه کم پول جمع کرده بودم که وسایل بخریم. بریم هر خراب شده دیگه ای که بهتر از اینجاست.آن روز صبح تا عصر دنبال خانه گشتیم. در آخر هم یک اتاق 30 متری که زیر زمین خانه ای بود را اجاره کردیم. خداروشکر خانه پرده و موکت و بخاری داشت و ما هم پیک نیکی و قابلمه و چند ظرف و ظروف را جمع کردیم و به آن جا بردیم.پدر احمد که فهمید ما قصد رفتن داریم، عین اسپند روی آتیش شد و هر چه می توانست بارمان کرد. احمد گفت: یادتون رفته در حمومو قفل می کردید؟ یادتون رفته سر شیر آبو کندید که آب نداشته باشیم؟یادتون رفته اینجا گشنه بودیم شما بوی غذا راه مینداختید. دیگه مسیرمون جداست. بمونید تو خونتون. بدون من خوشحال زندگی کنید.پدر احمد هم با عصبانیت گفت: هی بهت گفتم این دختره رو طلاق بده ندادی. ببین به چه بدبختی ای افتادی. آرزوی رخت دامادیت موند تو دلمون.احمد گفت: رخت دامادی بخوره تو سرم. مراقب باش رخت عزای منو تنتون نکنید. خسته شدم بس که هر روز یه بامبول درآوردید.من که از دعوای بین احمد و پدرش حسابی می ترسیدم گفتم: احمد بسه دیگه. بریم. دعوا راه ننداز.پریسا و مادرش هم به دعوا اضافه شدند اما احمد خانه را ترک کرد. روزهای آخر عادت ماهانه ام بود و من برای اولین بار جایی غیر از اتاق نفرین شده آن خانه خوابیدم. با این که چیزی در آن جا نبود اما آرامشش وصف نشدنی بود.صبح روز بعد احمد زودتر از خانه بیرون رفت. وقتی به خانه آمد با خوشحالی گفت: این پایین یه سمساری هست. یه کم خرت و پرت داره. زود صبحونه بخوریم بریم خرید.گفتم پولش چی؟احمد گفت: یه کم پول مونده. حالا هر چقدر تونستیم می خریم. اگه نشد ماه بعد بقیشو می گیریم. یه کار خوب داره گیرم میاد.نیمرو خوردیم و به سمت سمساری رفتیم. یک دست رخت خواب، یک یخچال کوچک قدیمی، یک گاز سه شعله رو میزی و یک تلوزیون کوچک خریدیم. آنقدر خوشحال بودیم که انگار تمام این دنیا متعلق به ماست. این اولین باری بود که حس کردیم خانه داریم.حس کردیم بزرگ شدیم. حس کردیم خودمان روی پایمان ایستاده ایم.روز بعد که احمد از سر کار به خانه آمد با خوشحالی برگه هایی را روی موکت گذاشت. گفت: از فردا باید بری سر کلاس عقد. اینم جزوه هاشه. منم رفتم.گفتم: مگه عقد کلاس داره؟احمد گفت آموزش زندگی و این حرفا رو میدن. نمی تونم بهت چیزی بگم. باید اونا بگن که یادبگیری. بهتر از اینه که خونه تنها بمونی. - خب من که اینجاها رو بلد نیستم. - خودم می برمت. دیگه باید یاد بگیری. با در و همسایه هم دوست شو. دیگه الان خونه خودته. هر کاری دوست داری می تونی کنی. آزادی بری و بیای. هر چی هم لازم داشتی بگو سر راه بخرم.به نظرم روی خوش زندگی بالاخره خودش را نشان داد. انقدر خوشحال بودم که فکر می کردم هیچ انسانی به اندازه من طعم خوشبختی را نچشیده. دلم به احمد گرم بود. احمد هم صبورانه حواسش به من بود. وقتی سر کلاس رفتم و فهمیدم زندگی زن*اشویی چیست تا چندروز از روی احمد خجالت می کشیدم. از زن*اشویی می ترسیدم. حتی چندباری هم شب ها از ترس از خواب پریدم. دلم می خواست مادرم باشد و بیشتر به من توضیح دهد. اصلا چرا باید این طوری می فهمیدم؟چقدر این رابطه برایم ترسناک و غیرقابل باور بود. اصلا چرا باید زن و شوهر به جز دوست داشتن، کار دیگری هم بکنند؟نکند این کار گناه داشته باشد؟ و هزاران فکر و خیال دیگر هم چند روزی با من بود.احمد که ترسم را دیده بود، سعی می کرد خودش را به من نزدیک کند و از روی جزوه ها بخواند. برایم تحلیل کند. این رابطه را مقدس نشان دهد و اطمینان دهد که قرار نیست ترسناک باشد. حتی به من گفت که نیازی نیست فورا این کار را انجام دهیم. صبر کنیم تا زمانش برسد. تا من هم آماده شوم و این ترس را کنار بگذارم.چند روزی گریه کردم و در شوک فهمیدن این نوع رابطه ها بودم اما یک روز که دیگر برایم همه چیز عادی جلوه می کرد، گفتم من آماده ام که رابطه داشته باشیم.احمد هم با این که پول درست و حسابی نداشت اما برایم لباس نو خرید. حتی پول داد تا به آرایشگاه بروم و خودم را اصلاح کنم.همان شب بود که من برای همیشه با دنیای دخترانگی ام خداحافظی کردم و پا به دنیای زنانگی گذاشتم.من که از رسم و رسوم چیزی نمی دانستم اما از آن جایی که محل زندگی ما کوچک بود و رسم و رسوم های خودش را داشت. احمد می خواست دستمال خونی را به زن بابای خودم و خانواده خودش نشان دهد تا دهانشان را ببندد و خدایی نکرده انگ دختر نبودن پشت اسمم نیاید.حالا من مانده بودم و دستمال خونی.احمد نه رویش را داشت و نه دلش می خواست پدرم را ببیند. گفت چطوری اینو دست خانوادت برسونیم؟گفتم بیا بریم خونه خواهرم. به اون بدیم. اون خودش درست می کنه.مژده خواهر دومم بود. از بین 8 خواهری که داشتم تصمیم گرفتم مژده را ببینم. دو سال بود که هیچ کدام از خواهرهایم را ندیده بودم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مژده با دیدنم انقدر خوشحال شد که حد نداشت. برای منی که این دو سال هیچ کسی انتظارم را نکشیده بود، دیدن مژده و شوقی که داشت، حالم را خوب کرد. مژده وقتی دستمال خونی را گرفت خوشحالی اش چند برابر شد. غافل از این بود که در این دو سال چه بلاهایی به سرم آمده.روزها گذشت و من در خانه ای که حالا تمام آرامشم شده بود زندگی می کردم. از آن جایی که یخچال و گاز داشتیم، احمد هر روز دست پر به خانه می آمد. هر روز سر کار بود اما از پنجشنبه ظهر تا جمعه در خانه می ماند. من هم سعی می کردم آشپزی کنم و غذاهای خوشمزه بپزم. هر چند که دستپختم روزهای اول اصلا قابل تحمل نبود. احمد هر روز لبخند داشت و اصلا خنده از لبش نمی افتاد تا این که نیمه شب، از خواب پریدم.صدای گریه های احمد را شنیدم. بی صدا گوشه ای از خانه تکیه داده بود و گریه می کرد. چشمانم را باز نکردم که متوجه بیدار شدنم نشود اما دلم آتش گرفت. با خودم گفتم نکنه احمد دوسم نداره و به زور داره این زندگی رو تحمل می کنه.نکنه خسته شده و می خواد برگرده خونه باباش.نکنه سر کارش اوضاع خوب نیست و از بی پولی گریه می کنه.همه جور فکری به سرم آمد. چطور می شد یک نفر روزها بخندد و شب ها در سکوت گریه کند؟ به فکر این افتادم که کمکش کنم. گفتم: منو با خودت ببر سر کار. اما احمد قبول نکرد. گفت: کار سنگینه. بدنت خسته میشه. تو فقط بمون خونه غذاهای خوشمزه درست کن.گفتم: حوصلم سر میره تو خونه می مونم. دوست ندارم صبح تا شب تنها باشم. با اصرارهایی که کردم، دوباره برای کار چیدن میوه و کارهای کشاورزی، به باغ رفتم. دستمزد روزانه می گرفتم. فقط روزهایی که عادت ماهانه بودم احمد اجازه نمی داد که سر کار بروم.زمستان که شد، احمد دوباره همان شغل بلوک زنی که دست هایش را تاول تاول میکرد انتخاب کرد. من هم برای این که بتوانم کاری کنم، کلاس کریستال رفتم. آثار هنری که درست می کردم، به دل احمد می نشست. تا جایی که تشویق هایش باعث شد به چند مغازه اطرافم دست سازه هایم را نشان دهم. آن ها هم استقبال کردند. از فروش هر کدام، مقداری پول دستم آمد.قرارداد یک ساله خانه تمام شد. صاحب خانه هم که از ما راضی بود، یک بار دیگر قرارداد را تمدید کرد. زندگی در جریان بود و همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یک روز، هر چه منتظر شدم احمد نیامد! بی قرار بودم و دلشوره گرفتم. شماره کارگاهی که احمد آن جا کار می کرد را برداشتم. نیمه های شب بود. هر چه زنگ زدم کسی جواب نداد.راهروی خانه تاریک بود اما خودم را به طبقه بالا رساندم. صاحب خانه طبقه بالایمان بود. در خانه را زدم. طفلکی حاج آقا از خواب بیدار شده بود. گریه های من را که دید گفت: چی شده دخترم؟ احمد چیزیش شده؟ - نمی دونم. اصلا خونه نیومده.صاحب خانه که رئیس بلوک زنی احمد را می شناخت گفت: وایسا لباس بپوشم بریم دم خونه جاوید.در خانه جاوید را زدیم. همسرش در را باز کرد. گفت: خیر باشه این وقت شب.با گریه گفتم: همسر من برای شوهر شما کار می کنه. از دیشب خونه نیومده.میشه با شوهرتون حرف بزنید؟زن صاحب کارگاه گفت: ای وای من. تو زن احمدی؟گفتم: چی شده؟زن گفت: یکی از راننده ها بچشو اورده کارگاه. تو کارگاه هم بچه شیطونی کرده دکمه کمپرسی رو زده. شوهر تو هم که داشته بار خالی می کرده گیر کرده و ...وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: زنده است؟زن گفت: آره به خدا زنده است. حالش خوبه فقط انگار شکستگی داشته. جاویدم بیمارستانه. امشب خونه نیومده.حاجی گفت: کدوم بیمارستان؟من که دیگر پاهایم بی رمق بود، با کمک صاحب خانه به بیمارستان رفتم. با دیدن احمدی که کبود بود و همه جایش ورم کرده بود، قالب تهی کردم. اصلا نمی دانستم دست تنها چه کاری از من بر می آید.احمد با دیدن من، سعی می کرد من را آرام کندپاهایشی فایده داشت. خودم می دیدم که دست و پاهایش کاملا در گچ است و انگار این احمد، همان احمدی که صبح دیده بودم نیست.سه روز بیمارستان بودیم. مطمئن بودم احمد جلوی من فقط می خندد و شب ها دوباره چهره گریانش را بیرون می ریزد. برای او هم سخت بود تحمل این روزها.با آمبولانس احمد را به خانه آوردم. از حق نگذریم صاحب خانه مرد خیلی مهربانی بود. هر روز با ظرف های غذا، دم درِمان می آمد. حتی چند باری هم گفت که هر چه لازم دارم به او بگویم و اگر پولی می خواهم، تعارف نکنم. از من خواست به خانواده هایمان بگویم که بیایند اما من به هیچ کسی نگفتم. این را پذیرفته بودم که دست تنهایم و باید با تنهایی ام همه چیز را به دوش بگیرم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از آن جایی که احمد در بیمارستان پرونده داشت و از کار بیکار شده بود، صاحب خانه به من گفت که کارهای اداری دیه را انجام دهیم تا هر چه زودتر خرج دوا و درمانش را بگیریم.احمد شب ها از درد به خودش می پیچید. تمام تلاشم را می کردم که مراقبش باشم اما گریه های شبانه احمد بیشتر مرا بهم می ریخت. یک ماه گذشته بود و درد احمد کم شده بود. راحت تر تکان می خورد. یک شب که از گریه هایش عصبی بودم، برق را روشن کردم. چشمانش را بست. مثلا می خواست بگوید که خواب است.با صدای بلندی گفتم: خودتو نزن به خواب. می دونم بیداری.جوابی نداد. - میگم می دونم بیداری. برای چی گریه می کنی شبا؟ من که به پس اندازمون دست نزدم. کریستالامم فروش میره. اگه نگران پولی که سعی می کنم بیشتر کار کنم. یه کم دیگه تو هم از این وضعیت درمیای.احمد خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: چی شده نصف شبی.گفتم: چشمات قرمزه. مژه هات خیسه. منو خر نکن. احمد منم خسته شدم. به خدا منم خسته ام از این که هر چی شده حرفی نزدم. چه کار کنم؟ بگو من چه کار کنم که این وضعیت تموم شه.احمد با شنیدن غرهای من طاقت نیاورد و دوباره قطره های اشکش روی صورتش ریخت. گفت منم خسته ام. هر کاری می کنم یه کم زندگیمون بهتر شه اما انگار نمیشه.کنارش نشستم. هر دو زیر گریه زدیم. انگار می دانستیم هیچ حرفی نمی تواند دل گرفته مان را باز کند. فقط همین گریه ها را داشتیم.صبح روز بعد تصمیم گرفتم به خانه خواهرم بروم. در این شرایط نیاز داشتم کسی کنارم باشد. خواهرم که فهمید احمد تصادف کرده و چیزی نگفتم گلگی کرد. ناراحت بود. شب بود که مژده و شوهرش به خانه ما برای دیدن احمد آمدند. با دیدن خانه خالی ما، حسابی جا خوردند. از آن جایی که هیچ چیزی درباره زندگی ما نمی دانست و این مدت چیزی را برایش تعریف نکرده بودم، انتظار دیدن این خانه و وضعیت را نداشت. اما مشکل من خانه بی رونقم نبود. مشکلم افسردگی احمد بود. بی پولی بود.خواهرم بغض داشت. خیلی ناراحت بود که متوجه سختی های زندگی ام شده بود. خیال می کرد در این دو سالی که شوهر کرده بودم، زندگی ام خوب و خوش است. حتی خبر نداشت چه اتفاق هایی را از سر گذراندم و چیزی که می بیند، بهترین بخش زندگی ام است.از آن روز به بعد، مژده و شوهرش زود به زود به ما سر می زدند. هوای ما را داشتند. مژده بیشتر با من حرف می زد. راه و رسم شوهرداری را یادم می داد و ترفندهای آشپزی را بهم می گفت.پزشک قانونی برای احمد مدت زمان استراحت را لحاظ کرد. دکتر هم فیزیوتراپی نوشت. بعد از باز کردن گچ پای احمد و کشیده شدن بخیه هایش بالاخره بعد از 7 ماه، احمد زندگی عادی را از سر گرفت. با پولی که به عنوان دیه به حسابمان ریخته بودند، تصمیم گرفتیم نیسان بخریم.احمد هم خودش را بیشتر نزدیکم می کرد. دلش می خواست این 7 ماه خستگی که در تنم مانده بود را جبران کند. بیشتر نوازشم می کرد. من هم وقتی توجه های احمد را می دیدم، حالم بهتر می شد.روزها احمد با نیسانی که داشتیم، بار جابجا می کرد.اینقدر برکت به پولمان آمد که از فروشگاه وسایل دیگری که در خانه نیاز داشتیم را خریدیم. دو سالی زمان برد تا توانستیم یک خانه کامل را جمع و جور کنیم. با تنها کسی که در ارتباط بودم، خواهرم مژده بود. آن ها به خانه ما می آمدند و ما به خانه شان می رفتیم. حداقل دلم خوش بود که خانواده ای دارم.مریم را بعد از چند سال در خانه مژده دیدم. زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. برای خودش خانومی شده بود. کمی توپرتر شد اما همچنان سر به هوا بود. خانه مریم 120 کیلومتر با ما فاصله داشت. مریم با مادرشوهرش زندگی می کرد اما عاشق مادرشوهرش بود. حتی دلتنگ مادر شوهرش هم میشد. خوش به حالش حداقل طعم مادر را می چشید.درباره زندگی ام هیچ چیز به مریم نگفتم. به مژده هم سپردم چیزی نگوید. نمی خواستم حالا که روزگار بر وفق مرادش شده، کامش را تلخ کنم.گاهی اوقات برادرهایم را هم در روستا می دیدم و سلام و احوالپرسی کوتاهی می کردیم. کم کم از خواهرهای دیگرم هم خبردار شدم. هر چند که فقط این احوالپرسی تلفنی بود اما دلم را گرم می کرد.موعد تمدید خانه رسید. احمد که حالا پول و پله جمع کرده بود گفت: ساره بیا بریم یه خونه دیگه. یه کم بزرگتر از اینجا. از این بنگاه به آن بنگاه رفتیم تا در آخر خانه ای که حدودا 70 متر بود، پیدا کردیم. برای اولین بار بود که خانه بزرگی نصیبم شده بود.تقریبا 16 ساله بودم که احمد گفت: ساره تو خونه حوصلت سر نمیره؟ - الان چی شده به فکر حوصله منی - میگم ساره حالا که همه چی خوبه و خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه، خونه رو از سوت و کور شدن در بیاریم؟ - نه جان احمد، من حوصله بچه دار شدن ندارم. حوصلمم سر نمیره - ولی ساره من و تو الان 5 ساله ازدواج کردیم. دیر میشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii