eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
117 عکس
486 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
خودم را روی زمین دراز کردم و موبایل را برداشتم‌. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و سرفه ای کردم تا گلویم از آن بغض جانکاه صاف شود و دیگر جلوی یک غریبه دردهایم فریاد نزنند. دکمه ی سبز را فشردم. -الو... شیرین خانم... خوبید؟ لبخندی زدم. در این سه روز دوباری بود که او را تا این حد نگران کرده بودم. حس عذاب وجدانی قاطی شیرینی که در دلم قنج می رفت شد. -چیزی نیست. - آخه جیغ کشیدید، بعد کلی صدا اومد... نگران شدم. لب گزیدم‌. ابرویم پیشش رفته بود. تنها برای مراقب از پسری که مادرش آنگونه جوابم را داد. - خونم مهمونه، یکی از بچه ها خورد زمین. صدای نفس عمیقش به گوشم رسید. -خداروشکر. چشم هایم گرد شد و با حیرت پرسیدم: -اینکه یه بچه خورد زمین خداروشکر؟ -نه نه... اینکه شما خوب... نه نه منظورم اینه... خب صدمه جدی ندیدن دیگه؟ برای همین خداروشکر...اصلا... با صدای بلندی به دستپاچگی اش خندیدم که او هم دیگر ادامه نداد. آمده بود حرفش را جمع کند که گند زده بود به همه چیز‌. صدای خنده های او هم بلند شد و در آن صداهای گوشخراش بیرون، این تنها صدای آرامش بخش بود‌. -خراب شد که. در جوابش باز هم خندیدم‌ و حرفی نزدم. لحظات دوباره مهمان سکوت شده بودند و من این مهمانی دلنشینی را نمی خواستم. شیرینی اش زیاد بود، آنقدر زیاد که دلم را می‌زد‌. -می‌خواستم سفارش ها رو بیارم، مغازه تشریف دارید. -آره، امروز مغازم. منتظرتونم‌. _فعلا.روز خوشی گفت و تلفن را قطع کردم. باید اول به احمد آقا می گفتم بیاید و بعد به مادر اطلاع می‌دادم‌، چون یقین داشتم مانع رفتنم می شود، اما اگر می گفتم به احمد آقا زنگ زده ام و از آژانس آمده است، ناچار به رضایت می شد. شماره ی احمد آقا را گرفتم و همانطور که لباسم را می پوشیدم با او صحبت کردم. خداراشکر که اینبار سفارشات زیاد نبود، وگرنه رد کردنشان از میان این جمعیت و چشم‌های کنجکاو دشوار بود. پلاستیک را سعی کردم با کمترین جلب توجه ای از پذیرایی رد کنم و دم در بگذارم اما نشد. یعنی هیچ جوره نمی شد در برابر آن چشم هایی که همه جا را می کاوید مخفیانه رد شد. پلاستیک را پشت در گذاشتم و دوباره برگشتم تا به مادر خبر بدهم. در آشپزخانه مشغول چیدن شیرین بود. کنارش ایستادم و با ارام‌ترین صدای ممکن به او گفتم: _مامان من دارم میرم بیرون، کار دارم. نگاهم نکرد و همچنان مشغول کارش شد. -وا، دختر این همه مهمون خونست. -خب باشه، من الان کار دارم مامان. -باشه برای بعد، زشته مهمونا رو تنها بذار. دستم هایم را در سینه قفل کردم و به در کابینت تکیه دادم. -بود و نبود من که مهم نیست براشون. سرش را بلند کرد و باز با همان نگاه های پر از شیطنت خیره‌ی چشمانم شد. از همان هایی که هراس داشتم، از همان هایی که می دانستم در پسش نقشه هایی خفته است. -مادرجون بیا تو جمعیت بشین، اینا همشون یه پسر تو دست و بال دارن، بلکه یکی برات جور شد.لب‌هایم از ناچار آویزان شد. پس کی از این بحث تکراری خلاص می شدم؟ اگر کمک کردن به مادر نبود از همان صبح می زدم بیرون اما ماندم تا از مهمان ها پذیرایی کنم که دیدم نیازی به پذیرایی نیست. خودشان می آوردتد و می خوردند و خداراسکر خودشان هم جمع می کردند. آمدم تا بهانه ای بیاورم که یگی از زن ها مادر را صدا زد‌. -الان میام شهین خانم. -مادر سینی شیرینی ها را در دست گرفت و به سمت پذیرایی رفت که با صدای بلند گفتم: - مامان پس من برم؟ احمد آقا پایین منتظره‌. -هرکاری می کنی بکن. لبخندی زدم. می دانستم سرش که گرم صحبت شود حواسش نیست و بی‌هوا رضایت می دهد. قبل از آنکه حرفش را پس بگیرد چادرم را روی سرم تنظیم کردم و از خانه بیرون رفتم.احمدآقا مشغول پاک کرد شیشه‌ی ماشینش بود که با دیدن من به سمتم آمد. -سلام شیرین خانم. من هم جوابش را دادم که پلاستیک را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت‌. من هم به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز کردم.احمد آقا ماشین را روشن کرد و با آن ترافیک سرسام آور حدود۱ساعت بعد رسیدیم به مغازه ‌ی آقای شایسته. در شیشه ای مغازه را بازکردم که آقای شایسته سرش رااز دفتری بیرون آورد و با دیدن من آن قیافه ی جدی اش را دوباره پر از لبخند کرد. چند قدمی وارد مغازه شدم که آقای شایسته هم از پشت پیشخوان در آمد و روبه رویم ایستاد. -سلام، خوش اومدید. -سلام، خیلی ممنون. -باز هم تبریک عرض می‌کنم، ان اشالله نامدار باشند. -لطف دارید.همان لحظه در باز شد و احمد آقا پلاستیک را داخل مغازه آورد. - لطفاشمازحمت نکشید ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونجا بذارید سهراب میاره داخل. - باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم‌.سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگه‌ی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من. چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد. -قابلتونم نداره. -ارزش کارتون بیشتر از ایناست‌.کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم. -پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟ _بله بله، حتما. - پس من با اجازه‌تون... - نه نه صبر کنید.قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت. -یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون. چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟ نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم!با صدای ضعیفی لب زدم: -واقعا ممنونم ازتون.نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزاده‌ی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود. -روز خوش.او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است.احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم. -اقا احمد بریم؟سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد. - میگم شیرین خانم...سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد. -چی می‌خواین بگید؟ - میشه با ماشین نریم؟ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟ - چرا؟ ماشین خراب شده؟نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت: - نه نه، می‌خوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم.با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید. -خب،‌ مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم‌. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه.فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد. - مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همین‌جا ماجرا را پایان می داد. - درمورد برنامه‌ی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند.با صدای بلند فریاد زدم: _چی؟بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود. -شیرین خانم، الکی ادای بی‌خبرا رو در نیارید.با نگاه خیره‌اش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و می‌آیم؟نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود. - من واقعا خبری نداشتم‌. -ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم.فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟تمام حرف‌هایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود.لحظه چهره‌ی فرزانه‌خانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟حس کردم سرم گیج می رود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم را دراز کردم و به درخت کنارم تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. - شیرین خوبی؟چشم‌هایم را از هم باز کردم. شیرین؟ خانمش چه زود از کنارش برداشته شد؟نگاهی به موهای سفیدش کردم. - من خبر نداشتم... یعنی مادرم اون حرف‌ها رو از طرف خودش گفته. - خب من که الان بهتون گفتم. چه فرقی داره؟ ولی اگه به نظرتون هوا سرده با ماشین بریم، هوم؟من می گفتم نر است و او می گفت بدوش؟ -احمد آقا، من اصلا قصد ازدواج ندارم. اخم هایش در هم فرو رفت و دوباره همان مزاحم همیشگی بر گلویم چنگ‌زد. من و او همسایه بودیم، باید از این پس هر روز با دلخوری از کنار هم رد شویم، باید باز هم‌هجوم حرف های نامربوط را بشنوم.چرا مرا به حال خودم تنها نمی گذاشتند؟ من به همین تنهایی راضی بودم، چرا ویرانش می کردند و می نوشتند به پای کمک؟ - شما... شما زن داشتید. - حواستون نیست چند وقت پیش سالگرد فوتش رو گرفتیم؟ - چرا ولی... -نکنه توقع دارید یه پسر جوون و پولدار بیاد بگیرتت؟حرفش مانند پتکی بر سرم اوار شد.همین مانده بود که او هم مرا هدف گزند های بی رحمانه ی خودش قرار بدهد.من که توقع زیادی نداشتم، من تنها می خواستم خودم بمانم، خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرند. دیگران باشند اما‌... کمکمشان را هم نمی خواستم، تنها آزارم نمی دادند.بغضم به یکباره ترکید و دهانم را با دست‌های لرزانم پوشاندم تا مبادا صدای هق هق گریه هایم بلند شود.نمی توانستم بیشتر از این آنجا بمانم. پاهایم می لرزید و ممکن بود هر لحظه توانم را از دست دهم و پخش زمین شوم. با سرعت دویدم و از او دور شدم که باز هم صدای فریادش به گوشم رسید. -قیافه هم نداری که برام ناز میکنی. بدبخت من نگیرمت باید کنج خونه بپوسی.قبل از آنکه می پوسیدم حتم داشتم با حرف های ان‌ها دق می‌کردم.می دانستم به زیبایی شیوا نیستم، می‌دانستم مانند او ناز کردن بلد نیستم، می‌دانستم اعتماد به نفسی ندارم اما... سزاوار این همه طعنه بودم؟رقص چادرم را در باد حس می کردم و دست هایم حتی جان جمع کردن آن ‌ها را هم نداشت.اشک‌هایم بی وقفه راهشان را از گونه هایم پیدا می کردند و با سیلی سخت باد بر صورتم می نشستند. دلم رفتن می‌خواست، دور شدن از این جماعتی که نمی فهمیدمشان، در تمنای کمی سکوت بودم.دلم عزیزجانم را می ‌خواست، در آغوش گرفتن قبرش و اشک ریختن روی خاکش که آن هم آرامش بخش بود. چرا او را همدان دفن کرده بودند؟اگر دل او دفن شدن در وطنش را می خواست پس دل منی که تنها به قبر او خوش بود چه؟ اصلا چرا رفته است؟ چرا مرا میان این جماعتی که فاصله‌شان با من تا ماه بود تنها گذاشت؟ " -عزیزجون، من از تنهایی تو این تاریکی می‌ترسم، میشه نری؟دست‌های حنا زده‌اش را به موهای پریشانم کشید و نور مهتاب در چشم‌های مشکی اش برق می زد. -من هم از تنهایی می‌ترسم شیرین بانو. تنهایی خیلی بده، تنهایی یعنی مرگ عزیزدلم.با حرفش ترس بیشتر بر دل کوچکم چنگ زد و خودم را بیشتر در آغوشش جمع کردم. - ولی شیرین بانو، یکی هست که هیچ وقت تنهات نمیذاره، حتی وقتی تو بری، اون میاد دنبالت، هر وقت که صداش کنی جز جونم گفتنش نمی شنوی، شیرین بانوم، هر وقت ترسیدی دلت رو بسپر به اون و توی آغوشش گم شو، اونم دست میکشه روی سرت و میگه، بنده‌م، من از رگ گردن بهت نزدیک‌ترم پس نترس.پایان حرفش با صدای ضعیفی لب زد: _الا بذکر الله تطمئن القلوب.و انگار قلبم از تمام ترس‌های خالی شد. حرف‌هایش آرامش زیادی داشت، آرامشی از رنگ خدا"دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. تا به پارکی رسیدم چشمم به دنیال نیمکتی گشت و به سمتش رفتم. نشستم و صورتم را با دست‌هایم پوشباندم و دوباره صدای هق هق گریه هایم در صدای بوق های ماشین در هم آمیخت.دلم می‌خواست مثل بچگی هایم تا می‌ترسیدم او زیر گوشم ذکر می گفت و من ارام می شد.دیوانگی بود اینقدر شخصی که سال های فوت شده برای آدم عزیز بماند، اما زندگی با این آدم ها دیوانگی ام داشت مگر نه؟ نمی دانم چقدر گذشت، اما می مدانم آنقدر اشک ریختم و ضجه زدم تا تمام دلم از ادم‌های اطرافم خالی شد.تنها محبتشان مانده بود، تنها عشقی که به همشان داشتم و آن ها نمی‌دیدند، ان ها هیچ چیز جز حرف‌ها و پچ پچ هایشان نمی دیدند.دستم را از روی صورتم برداشتم که دوتا پا جلوی پاهای خودم دیدم‌. سرم را آرام بالا اوردم و با دیدن آقای شایسته با هین بلندی خودم را عقب کشیدم. از دیدن یک مرتبه اش ترسیده بودم.او هم دستپاچه شده بود، چند قدمی عقب رفت و دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد. - ببخشید، نمی‌خواستم بترسونمتون. به خودم آمدم. لحظه ای از دیدن او روبه رویم قلبم ایستاده بود. او هم که محو شدن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهم همچنان میخ او واکنش هایش بود. اگر حرف‌های احمد آقا من و احمد آقا تا مغازه ی او فاصله ی زیادی داشتیم.به سمتم برگشت و او هم خیره‌ شد. مغزم انگار قفل شده بود و توان تحلیل کارهایم را نداشت. من با بهت و او با لبخند به هم خیره بودیم.مردمک چشم‌هایش در تمام اجزای صورتم چرخید و در آخر در چشم‌هایم ثابت ماند. - شما خیلی زیبایید، حق دارید حتی برای یه شاهزاده ناز کنید. -شما... حرفای... - نه نه، نشنیدم ولی حرف آخرش را زیادی بلند گفت، ناخواسته به گوشم رسید.با کلافگی ضربه ای به پیشانی‌ام زدم و نگاهم را از او گرفتم. آبرویم پیش او هم رفت، او هم حتما گمان می‌کرد من دختر تخس و گوشه گیری هستم که هیچ پسری از من خوشش نمیاد."شما خیلی زیبایید."حرفش در سرم پیچید و تمام افکار مزاحم را دور کرد. او با من بود؟ - شما که نمی‌خواید الان برید خونه؟او که چیزهایی فهمیده بود، دیگر تظاهر کردن چه فایده ای داشت؟سر را تکان دادم که از جایش بلند شد. با چشمم مسیر راهش را رصد کردم.حرفش انگار در ذهنم اکو می‌شد. بعد از مریم و پدر او اولین کسی بود که مرا زیبا می‌خواند. شاید هم دلش به حالم سوخته‌ است!آره به یقین همین هست. اصلا چه فرقی می کند، من به خودم قول داده بودم نظر دیگران برایم مهم نباشد، مهم خودم بودم که چهره‌ی ساده‌ام را دوست داشتم.هرچند که نمی‌توانستم در برابر ضعف درونم مقاومت کنم و با تلنگری قلبم می شکست. اما می توانستم گاهی تنها به خودم فکر کنم، برای خودم ناز کنم، خودم را زیبا بدانم، دستم را در دست خودم قفل کنم و خودم لباس گرمی بر دوشم بگذارم و خودم و خودم بر جاده ها قدم بزنیم. -شیرین خانم. از فکربیرون آمدم و به بخارلیوانی که روبه‌رویم گرفته بود نگاه کردم.باتعجب سرم رابلندکردم و به لبخندش نگاه کردم. برای من قهوه گرفته بود؟اماچرا..او برای چه آمده بود و تنهایی ام را برهم زد؟ او باید می‌رفت، او هزارتا کار داشت. او نباید برای ترحم من اینجامی ماند.لیوان کاغذی رااز دستش گرفتم که آمد و کنارم نشست. مانده بودم چگونه به او بگویم که برود. می ترسیدم گمان کند مزاحم هست، آن وقت حالم بیشترگرفته می‌شد. -آقای شایسته روی زانوهایش خم شد و لیوان رابادو دستش گرفته بود. سرش را کمی کج کرد و نگاهی به من کرد. - شما بهتره برید مغازه. - سهراب هست خب. بود و نبود من که فرقی نداره. -آخه من نمیخوام به خاطرمن...حرفم را خوردم و از گندی که زده بودم لبم را گزیدم. چرا گمان می‌کردم او برای من مانده است؟شایدخودش امده در پارک بنشیند، مانند چند بار که درپارک قبل امده بود.وای، اگر می گفت به خاطر شمانیست از خجالت آب می‌شدم، دیگر ضایع شدنی از این بدتر نبود. - نمی‌تونم با این حالتون تنهاتون بذارم که.لبخند بی جانی درجواب لبخند پر از مهرش زدم و به رو به روخیره شدم.تازه توانستم گرمای طاقت فرسای بیرون را بفهمم. آنقدرگرم اشک ریختن وفکرکردن به حرف های احمدآقا بودم که حتی سرماهم بر من اثر نداشت.لیوان کاغذی را به لب هایم نزدیک کردم - اون مرتیکه چند سالش بود؟لیوان رابین دست‌هایم فشردم تا گرمای قهوه کمی دست‌های منجمد شده‌ام راگرم کند.شانه‌ای بالا انداختم و به بخاربلند شده از قهوه نگاه کردم. - دستش حلقه بود!نیم نگاهی به اوانداختم. دقتش کمی زیادی بود، برعکس منی که هیچگاه چیزی رانمی دیدم، او خوب اطراف رامی کاوید.دقت خوب است، به شرطی که همه چیز راقشنگ معناکرد و مشکل من این بود که همه چیز را آنگونه می‌دیدم که بود، نه کمی زیباتر و نه کمی زشت‌تر.برای همین ترجیح می‌دادم چشم‌هایم را ببندم تابدی های این دنیا را کمی کمتر ببینم. -زنش یک سالی میشه که فوت کرده. -یعنی زن داشته ازتون خواستگاری کرده؟ سرم راتکان دادم و دوباره لیوان رابه لب هایم نزدیک کردم. -شماهم قبلا ازدواج کردید؟ -نه.لیوان را کنارم روی صندلی گذاشتم و دست‌هایم راماساژ دادم تا کمی گرم بشوم. - خب... حالا اینکه زن داشته به کنار ولی سنش خیلی بیشتر ازشما بود، چطور تونست بیاد خواستگاریتون؟ تازه اون حرف‌های... پوف.او کجابود تاببیند از او پیرتر هم امده بود و مادرم رضایت داد، مردی که فرزند هم داشت آمد و مادررضایت داد. شایداگر پدر سفت و سخت در برابرشان نمی ایستاد من الان زن یکی از همان پیرمردمهابودم، اگر تا الان بیوه نمی‌شدم. -سردتونه؟حرکات دستم ازهم ایستادوبه اونگاه کردم که دانه‌ای بلورین از جلوی چشم‌هایم به پایین افتاد.سرم رابلند کردن که دانه‌های ریز ودرشت برف روی صورتم ریختند.سرم راپایین آوردم که شی گرمی روی شانه‌هایم نشست. باتعجب نگاهم راار روی کاپشن چرمی‌اش به خودش دوختم. -من سردم نیست، کلا آدم گرمایی‌ام. نمی‌توانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ می‌گفت، اصلااگرراست هم می گفت در این سرمای جانسوزنمی‌شود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانه‌ام در آوردم. ادامه دارد‌... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باید زودتر به خانه می‌رفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمی‌خواستم بیشتر از این مزاحم او بشوم‌ او پسر مهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حس‌ها هیچگاه دروغ نمی‌گفتند!کاپشن را به سمتش گرفتم‌. -ممنون، ولی نمی‌تونم قبول کنم.لبخندش محو شد و با تعجب نگاهم کرد. -من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت‌. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم. -بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبه‌ای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود.اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمی‌دانستم کجا انداختمش. نگاه سوالی ام را به او دوختم. -جلو مغازه‌ افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم. -نمی‌دونم چطور تشکر کنم. -کاری نکردم که. کادو دادن به بچه‌ها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشم‌هایش نشست. در چشم‌هایش عشقی به کودکان موج می‌زد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.سرم را پایین آوردم که شی گرمی روی شانه‌هایم نشست. با تعجب نگاهم را ار روی کاپشن چرمی‌اش به خودش دوختم. -من سردم نیست، کلا آدم گرمایی‌ام. نمی‌توانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ می‌گفت، اصلا اگر راست هم می گفت در این سرمای جانسوز نمی‌شود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانه‌ام در آوردم. باید زودتر به خانه می‌رفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمی‌خواستم بیشتر از این مزاحم اوبشوم‌ او پسرمهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حس‌ها هیچگاه دروغ نمی‌گفتند!کاپشن رابه سمتش گرفتم‌. -ممنون، ولی نمی‌تونم قبول کنم.لبخندش محوشد و با تعجب نگاهم کرد. -من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت‌. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم. -بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبه‌ای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود. اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمی‌دانستم کجا انداختمش.نگاه سوالی ام را به او دوختم. -جلو مغازه‌ افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم. -نمی‌دونم چطور تشکر کنم. -کاری نکردم که. کادو دادن به بچه‌ها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشم‌هایش نشست. در چشم‌هایش عشقی به کودکان موج می‌زد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.لب باز کردم تا دلیلش را بپرسم اما با سرعت آن را بستم. اصلا به من چه ربطی داشت؟ شاید دوست نداشته باشد بگوید، اگر می‌خواست به یقین خودش می‌گفت. شاید گفتنش او را یاد خاطره‌ی بدی می انداخت، یا اینکه موضوعی شخصی بود، هر چه که بود به من ربطی نداشت. -خدا نگهدار‌.چادرم را در مشتم بیشتر فشردم و راه برگشت را پیش گرفتم. می‌خواستم پیاده بروم خانه.دست‌هایم از سرمای بی‌حد کرخت شده بودند و به توان حرکت نداشتند، اما حالم را خوش می‌کرد. انگار این هوا خوردن ها شده بود تغذیه ای برای روحم، شاید هم دور ماندن از آن خانه بود که حالم را خوب می‌کرد. -شیرین خانم.سرجایم ایستادم که با سرعت جلو آمد و روبه رویم ایستاد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت تا نفسش بالا بیاید. با تعجب به حالت‌های دستپاچه‌اش نگاه کردم. -اتفاقی افتاده؟ -من... یعنی... میشه بیشتر با هم اشنا بشیم؟چند لحظه ای با حیرت نگاهش کردم. مگر او یک مغازه دار ساده نبود؟ من هم یک خیاط ساده، او سفارش می‌خواست و من... من هم برایش انجام می‌دادم. دیگر اشنایی برای چه بود؟بزاق دهانم را قورت دادم. نمی‌دانستم چرا هر چه می‌کردم، نمی‌توانستم باور کنم او هم مانند پسرهای دیگرست، به قیافه‌ی مهربان او سو استفاده کردن نمی‌اومد.نفس عمیقی کشید و من مانده بودم چه جوابش را بدهم‌ نه قبلا در این موقعیت بوده ام و نه منظورش را به خوبی می فهمیدم.آشنایی به چه قصدی آخر؟ -بالاخره گفتم.درآن سرمای جانسوز زمستان، گونه‌هایم از هجوم خون داغ شده بودند. باد سرد که به پوست صورتم می خورد، گرمایش را به جدال می‌کشید و حاصلی جز سوختن پوستم نداشت.چادرم را جمع کردم و قبل از آنکه متوجه ی لرزش دست‌هایم بشود با سرعت از او دور شدم.انگار امروز، روز فرار کردن از مردهای اطرافم بود. ولب او کجا و احمد آقا کجا؟ -شیرین خانم قصد بدی نداشتم، فقط برای...و صدایش در زوزه‌ی باد گم شد و دیگر‌ چیزی نشنیدم. _ قاشق از دست‌های مادر افتاد که من و پدر نگاهمان به قیافه‌ی غمزده‌اش افتاد. به نقطه ای خیره شد و با افسوس گفت: -ای کاش نمیذاشتیم شیوا بره خونه خودش، بچه‌ام هنوز بچه داری بلد نیست. تازه هنوز قشنگ سرپا نشد. -خودش خواست بره خانم، نمی تونستیم زندانیش کنیم که. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از آن دسته آدم هایی هستید که فراموشکارند ، با خودکار گوشه دستان یک ضربدر بکشید تا به شما یاد آوری کند که بدونِ " شب بخیر " گفتن به کسی که برای شما از جانش مایه می گذارد ، نخوابید ...🌸🍂 باور کنید انتظار آدم ها را کلافه می کند ... با نگفتنِ همین یک جمله یِ ساده ، خواب که سهل است ، آرام و قرار را هم ازشان سلب می کنید .🌸🍂 پس بی " شب بخیر " گفتن نخوابید ... شبتون بخیر رفقا🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💗امروزتان پراز مهربانی 🥰شادیهاتون بی پایان 💗لبتون پراز خنده شیرین 🥰قلبتون پراز مهر 💗و زندگیتون پراز عشق 🥰صبح دل انگیز پاییزیتون پر انرژی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم را روی دستش گذاشتم. نگرانی مادرانه این روزها بیشتر به سراغش آمده بود. -خب چرا شما نمیرید پیشش؟ -آره خانم، برو یک هفته پیشش بمون. -من رو می‌بری پس؟پدر با تعجب به پنجره که سیاهی شب را به رخ می‌کشید اشاره کرد و من به دستپاچگی‌مادر خندیدم. - الان زن؟ - خب پس کی؟ اگه بچه نصف شب بلند بشه میخوان چیکار کنن؟ _کاری که همه مادر و پدرها میکنن، الان غذات رو بخور صبح می‌برمت. - نمی‌خورم.صندلی را عقب کشید و از جایش بلند شد. رفت روی مبل نشست و با قیافه‌ای در هم به تلویزیون نگاه کرد. -خب پاشو بریم. -نه، نمیخواد بچم خوابه، همون فردا بریم. - خب پس چرا اخمات تو همه مامان. -دل نگرون بچمم، شما که مادر نیستید بفهمید.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. مادر که روی میز نبود انگار دگر غذا به مزاق هردویمان نمی نشست.خودم هم نگران شده بودم. شیوا شاید سنش کم نبود اما بی تجربه تر از آن بود که بتواند از نوزادی نگهداری کند‌.من و پدر هم دست از غذا کشیدیم. با این حال مادر، نگرانی به هردوی ما هم سرایت کرده بود. لیوانم را در بشقاب گذاشتم و خواستم بلند شوم که پدر مچ دستم را گرفت. با تعجب نگاهش کردم که باز همان لبخندهای مهربانش را زد، از همان هایی که می فهمیدی چقدر خستگی را پشتش پنهان کرده است تا مبادا غمش را ببینی. -وقت داری دو کلوم پدر و دختری با هم حرف بزنیم؟ خیلی وقته حرف نزدیم. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که مچ دستم را رها کرد و من به سمت آشپزخونه رفتم. لبخند زده بودم اما در دلم آشوبی بر پا شده بود.این اولین باری نبود که پدر می خواست تنهایی حرف بزنیم اما... تمام این سه روزی که از پارک رفتنم می گذرد حرف های مهدی در ذهنم تکرار می شود و منتظر اتفاقی از طرف او هستم. شده بودم مانند آن دخترهای بی جنبه ای که تا پسری به آن ها نگاه می کند فلسفه ی عاشق شدنشان را چیده بودند. من هم تنهای با آوردن کلمه ی آشنایی تا قصد ازدواج آقا مهدی را در ذهنم مرور می کردم.دیوانگی بود اما دست خودم نبود، این افکار مزاحم مدام به سراغم می آمد و نمی گذاشت راحت بتوانم مانند همیشه بیخیال بمانم و بیخیال شوم. مگر با کم پسری حرف زده بودم؟ همه شان را از اول می دانستم ماجرایی رخ نمی دهد، می دانم در حد همین حرف بماند.نمی دانم شاید برای این بود که تمام آن ها را مادر معرفی کرده بود و هردویمان با اجبار آشناهایمان با هم حرف می زدیم. اما مهدی...او خودش مرا دیده بود، او خودش می خواست با من آشنا شود..."شما خیلی خوشگلید، حق دارید حتی برای یک شاهزاده هم ناز کنید."من چرا تازه معنای حرف هایش را می فهمم؟ چرا تازه آن ها را مانند جورچین کنار هم چیدم و آن ها را هر طوری که خودم دوست داشتم تعبیر می کردم؟ اصلا شاید هم قصد مهدی آن نبود که من گمان می کنم، شاید مانند هر پسر دیگری دنبال سو استفاده و دوستی های خیابانی بود اما... او پسر صاف و ساده ای بود، از سن من و او دوستی های خیابون گذشته بود.دستی به صورتم کشیدم و دوباره به سمت میز رفتم. باید صبر می کردم تا می دیدم زمان چه می کرد، حتی اگر دیگر خبری از او نشود، می توانستم راحت فراموشش کنم.راست می گویند که زمان حلال مشکلات هست، حلالی که با گرفتن عمرت معامله می کند.میز را جمع کردم و کنار پدر و مادر روی مبل نشستم. نه دستم به کار سفارش های آقا مهدی می رفت و نه می توانستم سفارش دیگه ای بگیرم. انگار منتظر بودم تا واقعه ای رخ بدهد و تکلیفم مشخص شود.استرس داشتم... برای حرفی که پدر می خواست بزند. می دانستم ااینبار از هر زمان دیگری فرق می کند، این را دیگر از آن نگاه های زیر زیرکی و لبخند های پرمعنایش می فهمیدم.انگشت هایم را از استرس در هم قفل کرده بودم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و آن ها را آرام از هم باز کرد. نگران نگاهش کردم...او برای من تنها یک پدر نبود، او تنها کسی بود که بعد از رفتن عزیزجان احساساتم را می فهمید، او برای من معنایی فراتر از یک پدر داشت. -می دونی چی میخوام بگم؟نگاهی به جای خالی مادر انداختم. آنقئر گرم افکار خودم بودم که متوجه ی رفتنش نشده بودم. نمی فهمیدم این همه اضطراب از کجا آمده بود. -نمی دونم. -راجع به آقای شایسته هست.بی اختیار سرم را پایین انداختم. دوباره آن هجوم عظیم از خون را در گونه هایم حس کردم. شرم داشتم در چشم هایش نگاه کنم. این اولین باری بود که در مورد یک خواستگاری جدی صحبت می کردیم.یاد شیوا افتادم، همان شبی که خودش اسم امیرعلی را بی پروا جلو پدر آورد و بدون خجالتی از دوست داشتنش حرف زد، مگر من و او از یک خون نبودیم؟ پس این همه تفاوت از کجا آمده بود؟ -بهم گفت می خواسته باهات حرف بزنه که گذاشتی و رفتی، می گفت وقتی رفتی بیشتر عاشقت شده.پدر خوشحال بود. ته صدایش انگار می خندید اما نمی خواست خندیدنش بر لبش بیاید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید گمان می کرد من خنده های او را مانند خنده های مادر معنا می کنم، تا فرصتی برای شوهر کردن من پیدا می کرد انگار ازدواج خودش نزدیک هست که آن همه ذوق می کرد.نمی فهمیدم ازدواج چه هنری بود که او و زن های دیگر آن همه به آن اهمیت می داند، مگر ارزش یک زن فقط به زن بودنش نیست؟ -چرا خجالت می کشی شیرین بانوم؟سرت رو بلند کن ببینم.شیرین بانو که می گفت بی اختیار لبخند در لب هایم می نشست.شیرین بانو گفتنش برای همیشه نبود و همین آرامم می کرد، برای مواقع خاص بود، برای مواقعی که می دانست نیاز به نشانه ای از عزیزجان دارم تا حالم خوب شود. -به مامانت اینا فعلا چیزی نگفتم، می خواستم اول نظر خودت رو بدونم. می دونی که، اگه بفهمه اصلا به علاقت توجه نمی کنه.سرم را تکان دادم و بی اختیار آهی سوزناک کشیدم. هیچ کس بیشتر از من این بی توجهی را نمی فهمید، بی توجهی که ده سالی می شد گریبانم را گرفته بود. -حالا نظرت راجع بهش چیه؟دیدارهایمان مانند فیلمی با سرعت از جلوی چشم هایم رد شد. من تا به حال با هیچ پسری حرف نزده بودم، اصلا از نزدیکی با آن ها خوشم نمی آمد، شاید هم می ترسیدم. اصلا نمی توانستم در کنارشان راحت باشم، اما... او آرامم می کرد، حرف می زد و من انگار با یک دوست حرف می زنم، دوستی که سال ها می شناختم، دوستی صمیمی تر از خواهرم!سر به زیری هایش، رعایت کردن فاصله هایش، خنده های بی ریایش، مهربانی اش، همه انگار برایم بوی تازه ای گرفتند. انگار او همان مرد ساده و پر محبتی بود که این همه سال برای داشتنش صبر کرده بودم.اصلا... او اولین پسری بود که می گفت مرا دوست دارد، او اولین کسی بود که می خواست به خواستگاری ام بیاید برای خودم، او مرا همینگونه که بودم دوست داشت، با تمام خجالتی و ساکت بودنم.سرم را تکان دادم. انگار زیادی تند رفته بودم، درست هست که او مرد خوبی به نظر می رسید اما، تنها به نظر می رسید. من که چیزی از او نمی دانستم، از خانواده اش، جایی که بزرگ شده است، تحصیلاتش، اصلا... من او را همیشه در نگاه یک مغازه دار دیده بودم. -من چیز زیادی ازش نمی دونم خب. -پس دوران نامزدی برای چیه؟شانه ای بالا انداختم. -به قول مامان برای دخترای هجده ساله ای هستن که تازه کلی خواستگار هم دارن، نه منی که تا یکی بیاد باید زودی برم.سرم را بلند کردم و غم در چشم های پدر را که دیدم از گفته پشیمان شدم. لبم را به داندان گزیدم و خودم را لعنت فرستادم. این همه سال سکوت کردم تا مبادا غمم دل کسی را چرکین کند و حال لب باز کرده بودم به شکایت؟آن هم برای عزیزترینم که خم ابروهایش جان از بدنم می گرفت؟لبخندی زدم و سعی کردم حرفم را به گونه ای توجیه کنم. هرچند حرفی را که زده شد را با هیچ اسیدی نمی شود از قلب ها شست. -ولی خب منم حق انتخاب دارم، اصلا خودد آقای شایسته گفته حق دارم حتی برای یه شاهزاده هم ناز کنم.پدر هم گرد غم را از چهره اش پاک کرد و مانند من خندید. -حالا از همینقدر شناختی که ازش داری چطور پسریه؟ می ارزه برم تحقیق و این حرفا؟سرم را پایین انداختم. تا همین جا هم شرمم را پشت پلک هایم مخفی کرده بودم تا بتوانم یک بار هم جدی به واژه ی ازدواج فکر کنم و در این افکارم از پدر هم کمک بخواهم، از این بیشتر بی پروا بودن از دست های من بر نمی آمد. -فقط می تونم بگم خیلی مهربونه.تنها واژه ای که از او لبخند همیشه بر لبش در ذهنم مانده بود همین مهربانی اش بود و تمام!پدر با یک دستش دستم را محکم فشرد و با دست دیگرش گردنم را گرفت. سرم را جلو برد و بوسه ای نرم و طولانی روی پیشانی ام زد.یادم هست که عزیزجان به او گفته بود اگر می خواهد مرا ببوسد پیشانی ام را ببوسد، می گفت بوسیدن پیشانی به دختر حس احترام می دهد، حس بزرگ بودن، حس اطمینان از داشتن تکیه گاهی و راست می گفت.بوسه که بوس بود، ولی جایگاهش چرا این همه معنای متفاوت می آفرید؟ بوسه ی لب کجا و بوسه ی پیشانی کجا...مانند آدم ها، آدم هم آدم هست اما جایگاهش دنیایی از تفاوت را می آفریند، آدم معتاد کجا و آدم شریف کجا؟چند روزی گذشت و هیجانی بی نظیر از آن شب در وجودم ایجاد شد. شب و روزم شده بود فکر کردن به همان کلمات کمی که شده بودن یادگاری از آقای شایسته ای که دیگر به خودم اجازه داده بودم و در ذهنم او را مهدی می خواندم.گفته بود نامم را دوست دارد که بهانه ای شود برای صدا کردنم، چرا حالا تک تک حرف هایش برایم معنای دیگری داشت؟ شب و روز را توی اتاقم می گذراندم تا مبادا مادر از این حس تازه جوانه زده در وجودم با خبر شود و آن وقت دیگر کارم تمام می شد. آن وقت اگر این وصال شدنی نبود، من اگر حس درون خودم را آرام می کردم، دیگر نمی توانستم حس مادر و اجبار هایش را خاموش کنم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد از چند روز، یک روز جمعه، امیرعلی و شیوا آمدند خانه مان. منی که آنقدر برای به دنیا آمدن شانلی ذوق و هیجان داشتم، حال آنقدر ذهنم درگیر مهدی شده بود که حتی دیگر به او هم فکر نمی کردم.کارگاه را از روی میز برداشتم، شانلی که خواب بود، همینشینی با مادر و شیوا هم سودی جز اشک هایم نداشت.ترجیح می دادم خودم را در این چهاردیوار بین پارچه ها و نخ ها زندانی می کردم.نخ هایی که داشتند آینده ای را برایم رقم می زدند که هیچگاه گمانش را هم نمی کردم. تقه ای به در خورد. جز امیرعلی و پدر هیچکس برای ورود به اتاقم در نمی زد. موهایم را مرتب کردم و به داخل شالم فرو کردم. -بفرمایید.در باز شد و امیرعلی قدمی وارد اتاق شد. -بابا باهات کار داره.گوشه ی لبش به لبخند پر از شیطنتی کج شد. پدر گفته بود به امیرعلی می گوید تا برای تحقیقات برود، او که پسری نداشت تا او را راهی کند، به کس دیگری هم اعتماد نداشت. -مگه مامان و شیوا نیستن؟لبخندش پررنگ تر شد و دست هایش را در سینه در هم قفل کرد. -من کی گفتم قراره راجع به آقا مهدی حرف بزنیم؟لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم که صدای خنده ی کوتاهش را شنیدم. فکر کنم دومین باری بودکه صدای خنده هایش را می شنیدم. راست می گفت، او فقط گفته هست کاردارد، چه ربطی به بودن شیوا و مادر داشت؟ -نه، طبق معمول رفتن خونه ی همسایه. آهانی زیر لب گفتم که ازاتاق بیرون رفت. آبرویم پیش او هم رفت. الان گمان می کرد از پیداشدن یک خواستگارچقدر هولم.شاید هیجان زده بودم اما نه برای پیدا شدن خواستگار، اگر شوهر کردن برایم مهم بود سال ها پیش می توانستم به قول شیوا با یک عشوه پسری را رام خودم کنم اما مهدی...نمی دانم چرادراین یکی دوهفته برایم رنگ دیگری پیداکرد، انگارتازه چشم بازکرده بودم و می دیدم چه چیزی ازمردآینده می خواهم و همه ی آن ها رادرنگاه مهدی پیدامیکردم.از جایم بلندشدم و به حال رفتم. پدر و امیرعلی آرام آرام حرف می زدند که با دیدن من ساکت شدند. سرم رابه زیر انداختم، بیشتر از پدرازامیرعلی خجالت می کشیدم. -بشین بابا.روی مبل روبه روی پدر نشستم و در ذهنم باز هم دنبال نقطه ضعفی از مهدی بود تامی توانستم قلبم را آرام کنم و بگویم او آنقدر ها هم خوب نیست که اینگون خودت را برایش می کوبی، اما جز لبخندهایش چیزی جلوی چشم هایم نمی آمد.شاید هم پر از ضعف بود و پشم های من نمی دید، خب راست می گویند علاقه آدم را کور می کند، علاقه...چه زود درگیر این کلمه ی غریبه شده بودم، یعنی به همین سرعت می تواند به وجود بیاید یا من خیال می کنم؟ -بابا، اینطور که امیرعلی میگه پسر خیلی خوبی بوده، تموم مغازه دارهای اطرافش و همسایه ها ازش تعریف می کردن. با تعجب به امیرعلی نگاه کردم. او چطور آدرس خانه شان را پیدا کرده بود؟دوباره گوشه ی لبش کج شد و با همان غرور در چشم هایش نگاهم کرد. غرور او مانند غرور شیوا خودپسندانه نبود، او به موقع مهربان بود، به موقع آرام و به موقع هم خوب می ماند، غرور او تنها از اعتمادی به نفس سرچشمه می گرفت که من تهی از آن بودم. -خانوادش هم آدم های خوب و خاکی هستند، پدرش هم توی یکی از شرکت ها کار می کرد، یه دونه خواهر بزرگتر از خودش هم داره که ... -بابا، بهتر نیست از خود آقا مهدی بگید؟ با خانوادش بعدا آشنا میشه خب.لبخند تشکر آمیزی به او زدم و نگاهم را از او گرفتم که پدر خندید. -چی بگم از پسره خب؟ ظاهر و باطن حرفایی که زدی پسر خوبیه، شیرین بابا، خودت هم که می گفتی بدی ندیدی ازش، پس... -بهش علاقه دارید؟با حرفش دهانم باز ماند. زیر نگاه کنجکاوش در حال آب شدن بودم. نمی دانستم نام حسی که بعد از حرف زدن او به وجود آمد را چه می گذاشتم. علاقه، دوست داشتن، عشق، هوس، هیجان بیخودی؟من فقط می دانستم او برایم با پسرهای دیگر فرق دارد، هیچ گاه به او به چشم یک مزاحم نگاه نکردم. من آدمی نبودم که بخواهم تنهایی ام را با کسی تقسیم کنم اما او بی هوا می آمد و د رپارک کنارمم می نشست و... بعد نمی فهمیدم کی تمام قصه هایم به ته می کشید. -من و ایشون زیاد با هم حرف نزدیم، یعنی... -خب به نظر من بهتره چند جلسه با هم معاشرت داشته باشید و بعد تصمیم بگیرید.نمی دانستم... آن لحظه هیچ چیزی از درست و غلط زندگی ام نمی دانستم. می ترسیدم از وارد شدن به دنیای جدیدی، از بیرون آمدن از لاک تنهایی ام می ترسیدم، از پشیمان شدنم می ترسیدم، از خوب نبود مهدی، از اینکه اینی که نشان می دهد نباشد می ترسیدم. آمدم لب باز کنم که صدای گریه های شانلی بلند شد. نگاه همه یمان به در اتاق کشیده شد که هراسان از جایم بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم. برق اتاق را روشن کردم و به سمتش رفتم. پتویش را کنار زدم و او را در آغوش گرفتم. آرام آرام تکانش دادم که ساکت شد و با همان چشم های درشتش نگاهم کرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چشم هایش مانند چشم های شیوا عسلی و درشت شده بود. لب هایش هم مانند شیوا قلوه ای شده بود، اصلا شبیه مادرش دلبری بود برای خودش.فقط ای کاش نمی شد مانند مادرش، ای کاش مانند پدرش فرق بین بد و خوب را می فهمید، ای کاش معنای زمان را می فهمید، معنا کلماتی را که به زبان می آورد و من در این چشم های معصوم او هیچ نشانی از بد بودن نمی دیدم. انگار او آمده بود تا به ابد فرشته ی کوچکی باقی بماند.دستش را به سمت دهانش برد و آستین لباسش را در دهانش کرد. ارام دست های کوچکش را از دهانش دور کردم که نگاهم به لباسش افتاد. امروز بی اختیار لباسی که مهدی برایش خریده بود را پوشیده بودم برایش... * نگاهی به نیمکتی که روی آن نشسته بود کردم. هنوز بین آمدن و نیامدنم دو دل بودم. رفتنم یعنی شروع ماجرای جدیدی در زندگیم، حتی اگر او در کنارم نمی ماند اما زندگی جدیدی برای من شروع می شد.زنی که طعم عاشقانه های یک مرد را چشیده است دیگر نمیتواند با خیال راحت به لاک تنهایی خودش فرو برود. نگاهی به ساعتش انداخت، انگار دیر کرده بودم. من به قول داده بودم امروز می آیم و من آدم زیر قول زدن نبود.از پشت درخت جلو رفتم و به او نزدیک شدم. با دیدنم دوباره لبخندش پر رنگ تر شد. از جایش بلند شد و از همان دور سرش را برایم تکان داد. -سلام شیرین خانم. -سلام.صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم. دیگر دیدار هایمان مانند قبل نبود، این بار از هیجان پر از تشویش بودم و قبلا پر از آرامش می شدم. -ممنون که اومدید.با لبخندی کوتاه جوابش را دادم. نمی خواستم کوتاه بماند اما مگر دست من نبود؟ وجودم از استرسی وحشتناک پر شده بود و نمی دانستم چگونه آن را مهار کنم.می ترسیدم که متوجه ی حالم شود، اگر او هم مانند پسرهای دیگر از این کم رویی ام خوشش نیاید و برود چی؟من چرا او را با قبلی ها مقایسه می کردم؟ او اگر مانند قبلی ها بود برای رفتنش اینگونه نگران نمی شدم، او همانی بود که سال ها منتظرش بودم، همانی که شیوا و مادر خیالی خام می پنداشتنش. -نمی شنید؟با حرفش هردویمان روی نیمکت شنیدم. هیچ چیز آنگونه که فکرش را می کردم پیش نرفت. گمان می کردم مانند همیشه پسرک حرف می زند و من با سری پایین انداخته تنها گوش می دهم و گاهی تهم تایید می کنم، اما او نگذاشت که اینگونه شود.حرف هایش یخ خجالتم را آب کردند، حرفش طعم دیگری می دادند. حرف هایش از میان برف های نشسته روی زمین قل می خوردند و آن ها را آب می کردند، آرام از پایه های زنگ زده ی نیمکت بالا می آمدند و رنگشان می کردند، آرام تر در جان بی حسم می نشستند و وجودم را پر از شور می کردند.کم کم من هم سرم را بلند کردم، بی پروا در چشم هایش نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کی صدای خنده هایم در زوزه ی باد گم شدند.حرف هایش خوشمزه بودند، انگار تمام این سال ها تنهایی طعم گسی در دهانم چشانده بود و او یکباره آمده بود تمام شیرینی هایش را خرج کرد. او اصلا آمده بود تا درخشش دانه های برف را ببینم، لعنتی ها روی شانه اش بدجور دلبری می کردند. -خب، شما نمی خواید از شوهر آیندتون بگید؟آمدم لب باز کنم که دستش را بالا آورد و با خنده گفت: -فقط لطفا سیکس پک از من نخواید که اصلا من تو فاز اینا نیستم.به لحن طنزش خندیدم و نگاهی به اندامش انداختم. بدنش درآن پیراهن کرمی که به تن کرده بودبه خوبی نشان نمی داد. اما اندامی متناسب داشت، نه چاق بود ونه لاغری اش در ذوق می زند. -نه، اینا برام مهم نیست. -برای همین انتخابتون کردم، همین درک و سادگیتون.حرف هایش، با آن صدای آرامش در گوشم می پچیدند و انگار خودم را طور دیگر می دیدم. حرف هایش شیرین ترین و گرمترین زمزمه های قرن بودند که انگار در تمام آسمان پخش می شد و به گوش می رسید. -میخوام من رو همینطور که هستم دوستم داشته بشه، با همین اخلاقا. -این همه سال منتظر دختری با اخلاقای شما بودم.صدای زنگ موبایلم بلند شد. آن را از کیفم بیرون آوردم که نام شیوا روی آن خودنمایی کرد. نگاه نگرانم را به سمت او انداختم که دستش را به نشانه ی سکوت روی دهانش گذاشت.لبخندی زدم و دکمه ی اتصال را فشردم. -جانم. -سلام شیرین، کجایی؟ -من... بیرونم خب. -بیرون برای چی؟ - خب... ب... برای یه قرار داد اومدم.دستم را با حرص مشت کردم. همیشه موقع دروغ صدایم اینگونه می لرزید، آن هم دروغی به این بزرگی.من تنها به یک دروغ عادت کرده بودم و آن را بی پروا به لب می آوردم، دروغ خوب بودن حالم! -ای بابا، من می خواستم برم مهمونی یکی از دوستام. شانلی رو می خواستم بذارم پیش تو.با یادآوری شانلی نتوانستم طاقت بیاورم و تمام اضطراب هایم خوابید. شانلی انگار برایم معنای دیگری داشت، دخترکی که برایم معصومیت را معنا می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب ببرش پیش مامان، منم زودی میام. -بذار به مامان زنگ بزنم ببینم خونه هست، اگه بود میارم، اگه نه می برم پیش المیرا. والا اینقدر عمه جون عمه جون می کنه باید نگهش هم داره ها. با شنیدن همان حرف های بیهوده که بوی کینه می داد لبخند از لب هایم پر کشید. تا بیشتر به حرف هایش ادامه نداد خداحافظی کردم و تلفنم را قطع کردم. -اتفاقی افتاده؟ -نه، خواهرم می خواست دخترش رو بذار پیشم. -خواهرزاده خیلی شیرینه نه؟ -خیلی، خودتون هم که یکبار تجربه کردید.نگاهش رنگ شیطنت گرفت و تازه فهمیدمم چه سوتی دادم.لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه صدای خنده هایش بلند شد، من هم نگاهش کردم و بی اختیار خنده ام گرفت. -خب منم توقع نداشتم بدون تحقیق اینجا کنارم بشینید.دوباره هردویمان خندیدم و دیگر حس بدی از گندی که زده بودم نداشتم. او انگار همه چیز را به خنده و شوخی ختم می کرد. -حالا چی گفتن در موردم؟ -چیزی بد نبوده که اینجا نشستم.پشت گردنش را خاراند و مانند پسر بچه های خنگ به آسمان نگاه کرد. -خداروشکر که دروغ گفتند.مشکوک نگاهش کردم که قیافه ی مظلومی به خود گرفت و یک مرتبه هردویمان زدیم زیر خنده. چقدر این خنده های بی غم خوب بود، این خنده های پر از عشق که زودتر از آنچه فکرش را می کردیم ما را صمیمی کرده بود... -البته در مورد من که حقیقت رو گفتن، در مورد دایی شدنم دروغ گفتن، من دوبار دایی شدم.دوباره خندیدم و گذاشتیم دنیا برای مرگ خنده هایمان نقشه های زیبایی بکشد... * کاسه ی مربا را روی میز گذاشتم و در نگاهی به پدر انداختم. چشم هایش نگران بود. -مطمئنی بابا؟ -بابا من که گفتم چند بار دیگه هم با هم حرف می زنیم. -ولی اینکه به مامانت بگم... خودت هم می دونی که کار تمومه.آه پر از سوزی کشیدم . انگشتم را روی لبه ی لیوان چای چرخاندم. ای کاش می توانستم مانند دخترهای دیگر با مادر رفیق باشم و از این جوانه ای که در قلبم تشکیل می شد برایش حرف بزنم، از اولین دیدارمان برایش بگویم و با ذوق از خوبی های مهدی بگویم. -نمیخوایم بدون اطلاع خانواده هامون زیاد پیش بریم.پدر که اطمینان را در صدایم دید لبخندی زد. همان لحظه مادر با موهای آشفته به سمتمان آمد. روی صندلی اش نشست که استکان چایش را از روی سینی برداشتم و جلویش گذاشتم. -میگم خانم، شاید این هفته چند شیفت اضافه تر برم سرکار.پدر با شیطنت به من نگاه کرد که لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم. -وا، میخوای خودت رو بکشی کرد؟ مگه چیزی کم دارید، همین یه شیفت بری هم برامون بسه. -خب خرجمون میره بالا دیگه.مادر مشکوک به من و پدر نگاه کرد. اینگونه که پدر می گفت یعنی خودش هم این وصلت را حتمی می دانست، دیگر وای به حال مادر... -چند روز دیگه قراره برای شیرین خواستگار بیاد.با جیغ مادر سرم را با ترس بلند کردم. دستش را جلوی دهانش گرفت و با ذوق من را نگاه می کرد. انگار خواب از سرش پریده بود. -وای بالاخره یکی هم انتخابت کرده، کیه حالا؟با حرف مادر تمام تصوراتم از مهدی و خواستگاری اش به هم خورد.تمام مدت او و پدر وامیرعلی حرف از دوست داشتن زده بودند و وجودم را پر از لبخند کرده بودند و مادر با یک جمله اش، من را مانند عروسکی تشبیه کرده بود که سال ها پشت ویترین مشغول خاک خوردن بود و بالاخره پسر بچه ای حاضر شد آن را بخرد. -نمی شناسیش، یکی از مغازه دارهایی هست که شیرین براش کار می کرد. -کلک، نگفته بودی! -چیزی نبود که بگم مامان. -حالا پولداره پسره؟ -در حد ساختن یه زندگی ساده پول داره، مهم اینه پسر خوبیه. -خانوادش چی؟ خانوادش خوبن؟ اصلا چند سالشه؟... اصلا مهم هم نیستن، می دونی شیرین جون، مهم اینه که سایه ی یه مرد بیا بالا سرت، حالا اون مرد کور و کچل هم بود مهم نبود.من حاضر بودم با مرد کور و کچل هم ازدواج کنم اما زیر بار این حرفایی که زن را فقط با شوهر داشتن معنا می کردن نمی رفتم. -دویا سه سالی از خود شیرین بزرگ تره، خوانوادش هم آدمای خوبین. -وا، یعنی جوونه؟ قبلا طلاق گرفته یا زنش مرده؟ -نه، مجرد بوده. -وا، پس ایرادش چیه؟ حرف های مادر دلم را می شکست.حال باید حالم را خوب می کردند، باید جرف از علاقه و دوست داشتن می زدند، باید برایم جشن می گرفتند نه اینگونه تمام ذوقم را خراب کنند و تمام باورهایم را ویران کنند. می خواستم از روی صندلی بلند شوم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و نگذاشت بروم. -بس کن زن، مگه حتما پسره باید یه ایرادی داشته باشه که بیادد خترمون رو بگیره؟ -خب اگه پسره مشکلی نداره چرا نرفت یه دختر جوون رو نگرفت؟ -مامان من هنوز سی سالمم نشد. - می دونم دخترم، ولی خیلی ساله که از سن ازدواجت گذشته والا، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودم مدرسه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii