eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
89 عکس
475 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت چنان فشار میداد که از درد خـ‌م شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم چندبار تکونم داد و گفت:به جهـنم خوش اومدی و لباس سفید عروسیمو پا*ره کرد نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد! اون شب هیچ فرقی با یه تـج...وز نداشت! جسم ظریف من و جسم پر قدرت محمود خان!بدتر از همه اون لحظه های امیر جلو چشمم میومد و از درد و و*حشت چیزی که کسی در موردش بهم چیزی نگفته بود میلـرزیدم دیدن یه مرد برای اولین بار و اون طور ناجوانمردانه شب عروسی داشتن! شدم عروس خـونبس محمود خان! اون خوابید ومن باچشم های گریون درد زیادی که داشتم خودمو به بقچه لباسم رسوندم و پیراهنمُ پوشیدم همونجا گوشه اتاق سرمو روی بقچه گذاشتم واز خستگی و درموندگی خوابیدم! چشم هام نیمه باز میشد و انگار بخـتک روم افتاده بود که نمیتونستم بلندبشم محمود خان پـشتش بهم بود و داشت لباس میپوشید خورشید از پنجره شیشه شکسته به داخل میتابید و بیانگر تموم شدن اون شب بد بود! همین که چرخید چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم با افتادن پتو روم از تـرس از جا پریدم محمود خان هم از واکنشم تـرسید و بااخم گفت:مگه رختخواب نیست که اینجا خوابیدی مظـلوم بازی بسه بلند شو بخواب سر جات این اسیـر گرفتنا به مرام ما نمیخوره! نفهمیدم چرا به روش لبخند زدم و اونم متعجب نگاهم کرد و همونطور که میرفت بیرون گفت:در و از تو قفل کن.جز معصوم و خاله لیلا کسی رو راه نمیدی داخل، از در پشتم به توالت راه هست.بیرون که رفت در رو بستم داشتم از دل درد به خودم میپیچیدم وای ملحفه تشک تمام خـو*نی بود حالا چیکار میکردم.طولی نکشید که معصومه از پشت در گفت:گوهر بیداری؟منم باز کن.با عجله باز کردم یه سینی دستش اومد داخل در رو قفل کرد و گفت:عروس شدی؟از خجالت به تشک اشاره کردم خندید و گفت:پس مبارک باشه بیا تخم مرغ و روغن حیوونی آوردم بخور زن کربعلی اومده پیش خاله ربابه تا اون هست بهترین موقع است که ببرمت حموم و بیارمت. محمود خان اجازه نداد بریم حموم بیرون، تو زیرزمین گفتم حلب روغن رو پر آب کنن بزارن داغ بشه اونجا بشور خودتو غسل کن تازه چشمم به نوزادی که با چادر به کولش بسته بود افتاد یه دختر ناز و خوشگل دستی به صورتش کشیدم.معصومه پایین اورد و بغلم داد و گفت:خیلی خوشگله دخترم مژگان انشاالله خدا به تو هم بده..چقدر بجه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بود که بغل گرفتم... چقدر بچه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بودکه بغل گرفتم قنداقش کرده بود بغلش گرفته بودم و بغضم تـرکیدومژگان به من خیره بودو پلک نمیزد اون میفهمید که من چقدر بدبختم صبحانه که خوردم از درپشت اتاق رفتیم حموم و زود برگشتم اتاق موهای به اون بلندی خـیس بودومگه میشدخشکشون کنم نه حوله داشتم نه شونه ای وارد اتاق که شدم پشت دررو مینداختم چشمم به محمود خان افتاد آخرین شیشه شکسته روجا میزدو با ورودم سرشو به طرفم چرخوندآروم رفتم و نشستم گفت:چرا موهاتو خشک نکردی؟بدون چادر چرارفتی بیرون؟اینجا خونه اتون نیست آزاد باشی همه اهالی این خونه به خون تو تشنه ان توالتم خواستی بری معصومه رو صدا بزن.جوابی ندادم که محکمتر پرسید:میگم چرا موهاتو خشک نمیکنی مریض شو اونوقت برام بشو قوز بالا قوز آروم گفتم:حوله ندارم برام جز همین دو دست لباس چیزی نزاشتن.با تعجب به طرفم چرخید نمیدونم دلش برام سوخت یا بیشتر ازم متنفر شد که گفت:میگم زن کربعلی بیاد هرچی میخوای ازش بگیر اون همه چی داره.موهاتم بکن زیر روسری وقتی میری بیرون اخم هاشو ریخت و رفت بیرون ولی دل منوبا خودش برد لبخند رو لبهام نشست و تو سرم رویا بافی میکردم از زن کربعلی همه چیز گرفتم و تا ظهر تنها تو اتاق بودم دلشوره و تنهایی تو اون اتاق ولی تهش آرامش داشتم،واقعا اون چه حسی بود که به محمود خان داشتم، اون با اخم نگاهم میکرد و من با محبت حتی اخمهاشم به دلم مینشست اگه الان عمارت خودمون بودم باید یه خروار ناهار میپختم و اون همه کار ریخته بود روی سرم پس این اسارت از اون ازادی بهتر بود.چهاردست و پا تا جلوی پنجره رفتم.پنجره از زمین فاصله یه وجبی داشت و آروم نشستم و پرده رو کنار زدم دو نفر از زنها حیاط رو آب و جارو میزدن بوی غذا همه جارو پر کرده بود من تو اون عمارت جز اتاق محمود جایی رو ندیده بودم.موهام فر خورده بود و با گلسری که از زن کربعلی خـریدم بسته بودمش جوراب نداشتم و پاهام بیرون بود.زانوهامو بغل گرفتم و بیرون رو نگاه میکردم از پشت پرده توری من دیده نمیشدم.یه دختر جوون دست به کمر اومد حیاط نگاهی به طرف اتاق محمود خان کرد و رو به اون زن خدمتکار گفت:تو اتاق محمود خان نگهش میدارن؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن جواب داد:بله سارا خانم ولی محمود خان اجازه نداده کسی جز معصومه خانم برن داخل.پس اون زن محمد خدا بیامرز بود شکمش یکم برجسته بود ولی طوری به جلو میدادش که انگار ماه آخر بارداریشه و گشاد گشاد راه میرفت...سارا تفی به سمت اتاق انداخت و گفت:چه حقی داره که تو اتاق محمود خان بمونه باید نوکر و کلفت ما بشه نه خانم محمود خان.اونجا مونده که خودشو به محمود بندازه.ازاتاق دورتر میشد و دیگه صداشو نمیشنیدم.پس کسی از جریانات دیشب باخبر نبودونمیدونست که من و محمود خان شب گذشته ازدواج کردیم.چقدر حس بدی بود تنهایی و بی کسی خاله لیلا که اومد انگار همخون خودم بود با روی باز بهش لبخند زدم.پیر زن روی زمین به سختی نشست و پاهاشو دراز کرد رفتم و پشتش متکا گذاشتم تا راحت باشه.دستی به سرم کشید و گفت: معصومه گفت مبارکتون باشه به پای هم پیر بشید محمود اونقدر ها هم بداخلاق نیست اون جای بچه منه.من بچه دار نشدم ولی محمودشد عصای پیری ما چهارزانو نشستم و گفتم:خاله لیلا مادر محمود خان حالش بهتره؟سری تکون داد و گفت:چی بگم مگه میتونه فراموش کنه ولی اون زن بامحبتیه خیلی دلش پاکه من میدونم که خدا بهش صبر میده الانم اگه با تو بده چون سارا نمیخواد تو بمونی اگه از محمود خان نمیترسیدتا حالایه مو نذاشته بود رو سرت بمونه.رباب به زور مشت مشت قرصه که سرپاست، چند روزه یه لقمه درست غذا نخورده داغ اولادرو خدا نصیب هیچ کسی نکنه.ما امروز عصرمیریم خونه امون ولی میام و بهت سر میزنم.بلندشدوبا عصاش بیرون رفت میخواستم دررو ببندم که محمود خان روبروم سبز شد نگاهم بهش خیره شداون همه جسارت رو از کجا میاوردم سرشوپایین انداخت چون من انگار خشکم زده بود و تکون نمیخوردم.صدای مردونه پدرش از اون سمت گفت:محمود یالا بگو بیام داخل.با عجله برگشتم داخل و چادر به سرم انداختم دستهام میلـرزید و نمیتونستم از جام تکون بخورم محمود حالتمو که دید چپ چپ نگاهم کردوکنار کشید تا پدرش بیاد داخل ضربان قلبم شدت گرفت حتما میخواست ناسزا بارم کنه ولی برعکس تصورم اومد داخل و بادیدنم گفت:راحت باش من دختر ندارم و تومثل دخترمی. نشست وبه پشتی تکیه داد روبروش نشستم و گفت:عروس بزرگ این خونه.محمود همه چیز منه اون اولین اولاد و بهترین اولاد منه.آرزوم خوشبختیتونه میدونم تو هم به اندازه محمود تو عمل انجام شده قرار گرفتید و پاسوز اشتباه کسی دیگه شدید، دختر یکی یدونه و ناز پرورده حالا مجبوره تنش هر لحظه بلـرزه، از رباب خورده نگیر هیچ کسی نمیتونه اونو درک کنه.بلندشدومنم به احترامش بلند شدم جلو اومدو در مقابل نگاه متحیر ما سرمو بوسید و بابغض گفت:هدیه ای ندارم بهت بدم ولی برات یچیزی میخـرم. نتونست جلوی اشکهاشو بگیره و رفت بیرون جیگرم با دیدن اشک هاش کباب شدمحمود عصبی شده بود با دیدن اون حالت پدرش داشت از خـشونت لبریز میشد..عصبی نزدیک پنجره شد نمیتونستم ازش چشم بردارم چقدر دلم میخواست میتونستم باهاش حرف بزنم آهسته جلو رفتم و نفهمیدم چطور ولی از پشت سر بغلش کردم سرمو به پشتش چـسبوندم عطرتنش برام دلنشین بوددستهام به زور دور شکمش میرسیدمحمود خان خشکش زده بودسرشو خـم کرد به عقب ودید که چطوربهش چـسبیدم.مکث کرد و گفت:میفهمی داری چیکار میکنی؟ازمن فاصله بگیر.دستهامو از هم جدا کرد و با عصبانیت به طرفم چرخیدبا چشم های خشمگینش نگاهم میکرد ولی من اصلا تـرسی ازش تودلم نداشتم به روش لبخند زدم واشکمم میریخت باعجله از کنارم گذشت ومحکم شونه اش به شونه ام خورد این حقیقت محض بودمن عاشق محمود شده بودم همون اولین بار که تو عمارت خودمون دیدمش دلم لـرزید و بار دیگه وقتی خـم شد پاشنه کفششو بکشه دیدمش بازدلم لـرزیداز خوشحالی مثل دیوونه هاباخودم حرف میزدم.خبری ازناهار نبودو تا عصر هیچ کسی سراغی ازم نگرفت ازگرسنگی چشم هام سیاهی میرفت ولی جرئت بیرون رفتنم نداشتم از طرفی نیاز به توالت داشتم و معصومه نبود نمیتونستم برم مثل مار به خودم میپیچیدم.هوا کاملا تاریک بود چادر سرم انداختم و از پشت اتاق رفتم توالت دیگه داشتم میترکیدم اسوده خاطر پامو که بیرون گذاشتم ضـربه محکمی به صورتم خورد و پخش زمین شدم.سارا بود که بهم سیلی زده بود چادر از سرم افتاد و با صدای بلندش شروع کردبهم فحش و بد وبیراه گفتن اونکه نمیتونست راه بره خودشو روم انداخته بود و موهامو میکشید بی صدا زیر دستش از درد نـاله میکردم سایه کسی رو دیدم که بالا سرم وایستاده ونگاهم میکنه صدای خندهاش رو شنیدم صدابرام غریب نبود اون خاله رباب بود کل میکشید و مثل دیوونه ها میگفت: عقده هاتو خالی کن سارااین بوی قـاتل پسرمو میده خیلی سارا منو میزد زدهمه خدمتکارا تو حیاط نگاهم میکردن و پچ پچ میکردن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
معصومه دستپاچه از طبقه بالا که از حیاط پله میخوردو چندتا اتاق بزرگ بود پایین اومد و با صدای بلند گفت:خاک بر سرم نکن سارا تو حامـله ای بازور سارا رو از روی من بلند کرد همه جای تنم از جای ناخن هاش و مشت هاش دردمیکردروسریم روی زمین بودو فقط چادرمو روی سرم کشیدم.رباب اشک هاش میریخت و بهم خیره شده بود تو نگاهش چیزی جز تنـفر نبود.معصومه منو پرت کرد تو اتاق و سارارو به زور عقب کشید و گفت:محمود خان مگه نگفته بود کار به کارش نداشته باشیدحالا میخوای جوابشو چی بدی؟ تمام تنشو کبود کردی.رباب روی زمین نشست و گفت:تن پسر من تیکه تیکه بودتن جوون من زیر خاک خوابیده جواب اونو کی میده.روی زانوهاش میزد و زجه میزد بیشتر از خودم دلم به حال اون میسوخت...رباب زجه میزد و بیشتر ازخودم دلم به حال اون میسوخت معصومه زیر بغلشو گرفت،صدای گریه دخترش میومد و به طرف طبقه بالا بردش سارا درو محکم باز کردواومد داخل ول کن من نبود موهامو دوردستش پیچید وبا خودش به حیاط کشید از نظر جثه اون خیلی درشت تر بود و من ظریف بودمودیگه تحمل درد نداشتم و جـیغ میکشیدم و اون وحـشی تر موهامو میکشیدمعصومه جیـغ زد ولش کن پله هارودهتا یکی اومد پایین و موهامو ازدستش جدا کرد و رو به خدمه گفت:سارا رو ببرید اتاقش مگه کورید یا خوشتون میاد؟بلند شدم و رفتم داخل اتاق قلبم به درد اومده بود صدای گریه های من از صدای مژگان بلندتربود، هیچ وقت اونطوری درد نکشیده بودم.معصومه سر خدمه داد وفریاد کرد و اومد داخل اتاق پشت دستش زدو گفت :بمـیرم ایشالاچیکار کنم چرا بی خبر رفتی بیرون؟بزار محمود خان بیاد ببین چطور چوقولیشو میکنم.خوشم اومد از خاله رباب انقدر شخصیت داشت که انگشتش بهت نخورد لباسمو مرتب کرد و گفت:گریه نکن اخ بمـیرم چقدر موهات ریخته دورت تمام رو کنده.این عفریته سارا دردش چیز دیگه است من میدونم چه مـرگشه وای اگه بدونی چیا تو سرش میگذره با چه حـیله و کلکی اومد تو این خونه ولی کو چشم بینا که بفهمه.از شانست مردها نیستن وگرنه عمو محال بود بزاره وگرنه عمو محال بود بزاره آزارت بدن.بلند شو بشین تورو خدا گریه نکن،بجه ام ازبس گریه کرداز حال رفت برم بهش سر بزنم زود میام.اشکهامو پاک کردم بازوهام ازجای مشت هاش درد میکرد لباسم پاره شده بوددست به موهام میزدن میریخت از بس که کشیده بود.نیم ساعتی اونجا نشستم تا جون گرفتم و بلند شدم پام درد میکرد و روی زمین میکشیدمش سارا خوشگل بود و جثه درشتی داشت اون چشم های خـشمگینش از جلو چشمام کنارنمیرفت حتما روزهای تلخی کنار هم خواهیم داشت.صدای محمود خان و برادرش به گوشم رسیدپس اومده بودن.از لبه پرده نگاه کردم مادرش جلو اومد و سرشو به سیـنه پسرش فـشرد و بهشون خوش اومد گفت وبرای صرف شام رفتن و خدمه ها سینی ظرف وغذا تو دستهاشون به طرف اتاق بالا رفتن دلم شکست اونروز هم گرسنه بودم هم درد داشتم... تشک رو پهن کردم همون یه تشک تو اتاق بود که ملحفشم معصومه عوض کردیه بالشت ساندویچی بزرگ ویه لحاف پشم سرمو رو بالشت گذاشتم و هق هق کنان چشمهام گرم خواب شد.با صدای در اتاق از خواب پریدم انگار رو تیـغ خوابیده بودم که اونطور از خواب پریدم.محمود اومد داخل و با زیر چشم نگاهم کرد تاره متوجه وضعیت من شدکنجکاو شد ولی چیزی نپرسید.میدونستم که کسی چیزی بهش نمیگه وحتما معصومه هم نگفته.لباسهاشو آویز کرد وبالاخره طاقت نیاورد و گفت:چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟ سرمو پایین انداختم چقدر دلم میخواست بیاد جلو و بغلم کنه تا همه اون دردها فدای یه تار موش بشه...معصومه به در زد و گفت:خان داداش بیام داخل؟ محمود در رو باز کرد و گفت:چی شده زن داداش چخبر بوده؟معصومه یه نگاه به چپ و راست کرد و آروم گفت:سارا انقدر زدش که نگو موهاشو کند..دختر بیچاره بدون چادر افتاده بود زمین روسریشم کنده بود از سرش جلو همه.معصومه خوب میدونست چی بگه که محمود رو عصبی کنه.محمود کنار زدش و به طرف بالا رفت صداش میومد.در اتاق به راهرو باز میشد و بعد وارد حیاط میشد،رفتم تو راهرو تا صداشو بشنوم با خشم و فریاد به در اتاق سارا کوبید و گفت:با اجازه کی روسری از سر ناموس من میکشی؟ خاله رباب و عمو هم صداشون میومد و صدای گریه و صدای عصبی محمود.معصومه خندید و گفت:فکر کرده دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده خبر نداره که دیشب اینجا چه خبر بوده با خنده به پهلوم زد و گفت:برو داخل تا من برم از جلو ببینم چطور حالشو ومیگیره.معصومه رفت و طولی نکشید که محمود برگشت منو که تو راهرو دید به داخل اشاره و رفتیم داخل در رو محکم کوبیدکلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که کلافه اتاق رو پایین بالا میکرد و من به مردی که عاشقش شده بودم نگاه میکردم نسبت بهش نه خجالت داشتم نه ترس بلکه جسارت و جرئت.برق رو خاموش کردروی تشک نشست سرشو بین دستهاش گرفت وای چطورگریه میکرد تنم لرزید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خودمو جلو کشیدم و دستهاشو گرفتم سرشو بلند کرد چشم هاش خیس اشک بود روشو خواست ازم برگردونه که دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم:من هیچ گناهی ندارم خواست من نبود که منو فرستادن اینجا..من تو اون خونه هم خوش نبودم اینجا هم نیستم ولی یه فرقی بینشه که من اینجا کنار تو..سرمو پایین انداختم و گفتم:کنار تو احساس خوبی دارم..تو چشم هام خیره شد تمام وجودم براش پر میکشید مگه میشه یه آدم اونطور تو قلبت رخنه کنه؟به حدی که تک تک سلولات عشقشو فریاد بزنن!..اون مرد با اون همه شأن و شوکت با اون همه غرور و اون همه عظمت به پهنای صورت برای مصیبتی که بر سرشون اومده بود گریه میکرد.دستهامو از کنار صورتش جدا کرد و گفت:در اصل این منم که دارم میسوزم این منم که مردم که بعد این همه سال دختری تو رختخوابم شد زنم،دختری شد ناموسم که هم خونش وجودمو دریده.به کنار هولم داد و دراز کشید.چقدر اون لحظه برام سخت بود بغضم ترکید و دراز کشیدم به زور روی تشک جا میشدیم ولی چاره ای نبود میترسیدم اونسمت بخوابم یوقت سارا بهم تو خواب حمله کنه.بدجور ازش ترسیده بودم ،پام به پاش میخورد، خیلی گذشته بود ولی هر دو پشت بهمدیگه بیدار بودیم..هر دو پشت به همدیگه بیدار بودیم..اون مرد بود و من یه دختر جوون و خوشگل، از روی غر*یزش بود که به طرفم چرخید و برای آرامش اعصاب خودش...برای من هرچند با خشونت و بی احساسی بود ولی ...دوباره همونجوری دمر روی تشک خوابید و من ساعتها نگاهش کردم عمیق غرق خواب بود..روزهای سخت من تبدیل به هفته ها شد و جز حمام اونم تو زیرزمین و توالت اجازه خروج نداشتم..سارا ازم متنفر بود ولی بخاطر محمود خان جرئت نمیکرد بهم نزدیک بشه، و چه دوستی بهتر از معصومه و مژگان..هر روز صبح میاوردش میداد بغل من و خودش به کارهاش میرسید، از وجودش لذت میبردم و بهترین مونسم شده بود برعکس عمارت ما خاله رباب و عمو خیلی دوستشون داشتن و بهشون محبت میکردن ولی ته دلشون چشم به راه بچه تو راهی سارا بودن تمام علایم سارا گواهی نوزاد پسر رو میداد و همه میدونستن که پسری میاره و اسمشم محمد میزارن..اون اتاق برای من عین بهشت بود و دوست داشتنی،هرچقدر محمود بهم اخم میکرد من بیشتر بهش لبخند میزدم گاهی ازم کلافه میشد و گاهی خشونتشو تو رابـ...ـطه تخلیه میکرد ولی دست خودم نبود من عاشقش شده بودم..محمود بچه اول بود و شوهر معصومه محرم دومین پسر و محمد آخری..معصومه یه دختر سه ساله(مریم)داشت و مژگانم که هنوز یکسالشم نشده بود..اختلاف سنی ما کم بود و اون فقط چهارسال از من بزرگتر بود،دختری از یه خانواده ثروتمند نبود و برعکس سارا که پدر معروفی داشت اون از خانواده معمولی بود همیشه منو یاد دل پاک و صاف ننه مینداخت..جلوی آینه نشسته بودم تازه از حموم بیرون اومده بودم و موهامو شانه میزدم فرداچهلمین روز درگذشت محمد بود از اون شب دعوا و خشونت محمود همه چی تقریبا در ارامش بود من دیگه رباب خانم رو ندیده بودم...قرار بود عصر خاله محمود خان که ساکن شهر بود بیاد برای مراسم فرداش..تو عالم خودم بودم که در باز شد از جا پریدم با گذشت اون همه زمان هنوز عادت نکرده بودم به در باز کردن محمود..اخم هاش تو هم بود هیچ وقت من صورت بدون اخمشو ندیده بودم چشمش بهم افتاد ولی بی تفاوت سرشو چرخوند تو کمد دنبال لباس بود.دو سه شبی بود که درگیر کارها بود و دیر میومد و تا بیاد من خواب بودم درست و حسابی ندیده بودمش..اروم رفتم پشت سرش خواستم دستمو رو شونه اش بزارم که چرخید چیزی بگه با دیدن دستم روی هوا و خودم پشت سرش خشکش زد من بیشتر خنده ام گرفته بود از صورتش یکم ترسیدم کی باورش میشد محمود خان از دیدن من پشت سرش بترسه...از سکوتش استفاده کردم و گفتم:دنبال چی میگردی بگو کمکت کنم؟ هول شده بود و با لکنت گفت:یه لباس نخی داشتم نیستش..لباس درست طبقه پایین بود ولی چشم های به اون درشتیش نمیدید! خم شدم درش آوردم و گفتم:اینو میگی؟با سر گفت اره..پیش دستی کردم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم...محمود هنوز تو شوک رفتار من بود ولی من دیوونه اون عطر نفس هاش و اون عطر خاص تنش بودم...لباسشو پوشید خواست از کنارم بگذره که دستشو گرفتم...پشت بهم ایستاد ولی چیزی نگفت..حتی دستمو فشار هم نداد و من فقط بودم که دستشو نگه داشته بودم،دوستش داشتم بیشتر از جونم میخواستمش..آروم گفتم:فردا که برید مراسم من تنها بمونم اینجا؟به طرفم چرخید..میتونست دستشو از تو دستم بیرون بکشه ولی نکشید وگفت:نه زنعمو لیلا میاد پیشت امشب معصومه هم میمونه خونه پیشت ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون بخیر در پناه خدا💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروز سعی کـن .... 🌸🍃 فقط برای امروز زندگی کنی🌸🍃 نگـران گـذشتـه و آینـده نبـاش 🌸🍃 امروزت پر از شکوفه های عشق و مهربانی🌸🍃 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
...امشب بابا میخواد تو رو ببرم سر سفره پیش همه نمیدونم چی قراره بشه...مکثی کرد و ادامه داد:خاله ام میاد مش حسینم میاد پدر من با همه دنیا فرق داره تو دل این مرد چیزی به اسم خشم و خشونت جایی نداره..به این خیاله که تو رو تو دل مادرم جا بده..سرمو پایین انداختم و گفتم:تو دل شما چی جایی دارم؟؟؟سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت تو چهارچوب در بود که گفت:لباستو عوض کن خیلی تو تنت تنگه شب اون تنت نباشه...رفت و دل منم از جا کند از اینکه حواسش بهم بود ذوق کردم چندبار دور خودم چرخیدم و دامن پیراهنم باز شده بود و میچرخید با من، دستهامو رو دهنم گذاشتم تا صدای خندهامو نشنون.نیم ساعتی گذشته بود که معصومه اومد داخل خسته بود خیلی کار رو سرشون ریخته بود تو حیاط مرغ میشستن و پر میکندن برای فردا ناهار میوه میشستن ظرف اماده میکردن...خرما گردو میزدن،مژگان گوشه اتاق ما خواب بود مریم رو به کولش بسته بود و اومد داخل تو اون روزهای بیحالی رباب خانم تمام مسئولیت هارو محمود به اون داده بود..نشست و مریم بیچاره رو که خوابیده بود بهم داد کنار خواهرش خوابوندم هوا رو به سرما بود و اولین ماه پاییز بود..یکی از خدمه برامون چایی آورد و رفت..معصومه از قوری چایی ریخت تو استکان و تو نعلبکی هم ریخت و گفت:چایی میچسبه خیلی خسته ام،پاهاشو میمالیدم و گفتم:خسته نباشی.بازومو نیشگون گرفت و گفت:بگو ببینم چی بینتون گذشت که محمود از اتاق زد بیرون داشت میخندید تا من رو دید خودشو جمع و جور کرد.. وای اون حرف معصومه دنیا رو به پام ریختن بغلش کردم و گفتم:قراره شب منو بیارن برای شام سر سفره چشم هاش گرد شد و گفت:مطمئنی؟یعنی خاله رباب داد و بیداد راه نمیندازه؟ -خدا به دلش رحم بندازه... -الهی آمین...گوهر حواست پی شوهرت باشه یچیزایی هست که فقط من ازش خبر دارم حالا که میتونم بهت اعتماد کنم بهت میگم..صداشو پایین آورد و گفت:قبل تو دها دختر بیوه یا طلاق گرفته اومدن اینجا یعنی خاله صـ..ـیغه میخوند میفرستاد پیش محمود ناراحت نشو خب اونم مرده دیگه نیازایی داره نمیشه که به گناه بیوفته...قرار بود سارا رو برای محمود خان بگیرن و سینی و طلا فرستادن برای خواستگاری..خان داداش زن نمیخواست ولی اونبارم مش حسین مجبورش کرد محمود خان هیچ وقت رو حرف عموش حرفی نمیزنه وقتی رفتن خواستگاری محمود گفته بود اگه نپسندم نمیگیرم همونم شد و گفت نمیخوام که نمیخوام..خاله رباب گفت آبرومون میره بی آبرو میشیم ولی محمود خان مرغش یه پا داشت..محمد هم باهاشون رفته بود همه جا با محمود خان بود انگار دوقلو بودن..محمود کلا خیلی با محبته با ما و بچه هامم خیلی خوبه..وقتی محمد گفت از سارا خوشش اومده و بخاطر برادرش سکوت کرده انگار دنیارو به خان داداش دادن و بساط عروسیشون رو راه انداخت هنوز یکسالم نشده..بارها و بارها دیدم سارا حواسش به شوهرش نبود ولی چشمش دنبال محمود خان بود..الانم میشنوم که داره تو گوش خاله رباب میخونه که پسرم وارثتون هیچ ارثی نداره و بی پدر بزرگ میشه قصدش دلسوزی مادرونه اش نیست اون چشمش دنبال محموده..وقتی محمود رو میبینه عمدا چادرشو باز میکنه یا الکی خودشو میبره سمتش من میدونم چی تو سرشه..دلم لرزید من رو عشقم مرد زندگیم و محمودم حساس بودم و نمیتونستم از دستش بدم حالت بدی گرفتم و به فکر رفتم خداروشکر که معصومه بود و تو اون روزهای سخت همدمم بود.حال خوشم خراب شد و حس زنانه و رقابت و رقیبی که از هم متنفر بودیم..و دستهای کوتاه من و قدرت و نفوذ اون رو خاله رباب!چهارستون بدنم میلرزید هشدار معصومه منو وادار کرد که زن قوی و قدرتمندی بشم زنی که عشقشو از دهن گرگ بیرون میکشه...مهمونا اومده بودن و من تو اتاق منتظر بودم که بیان دنبالم بخاطر دل خاله رباب پیراهن رنگ تیره پوشیدم و روسری سرمه ای به سر کردم...سینی های غذا رو میبردن که محمود اومد داخل...سلام دادم و آروم جواب داد عادت نداشت با لباس بیرون تو خونه بگرده و رفت سمت کمد و دوباره بلوز و شلوار سیاه رو تنش کرد.داشتم از درون خودمو میخوردم اگه سارا دلشو بدست میاورد من حتما میمردم..به طرفم چرخید و گفت:آماده ای؟! با سر گفتم آره..چادر گل دار رو روی سرم انداختم دستهام میلرزید و بدنم یخ کرده بود..روبروم ایستاد، درست تا شونه هاش بودم، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:چرا رنگت پریده؟؟ -خیلی استرس دارم میترسم..سری تکون داد و گفت:تو جایی که من هستم نترس هیچ کسی جرئت نمیکنه تو حضور من نگاهت کنه بیا بریم..دلم قرص شد پشت سرش راه افتادم... زانوهام یاری نمیکرد که بالا برم و پله ها انگار کوهی بود که تمام انرژیمو گرفت جلوی در اتاق که رسیدیم صدای صحبت کردناشون میومد قلبم مثل قلب گنجشک تو چنگال گربه میزد...محمود در رو باز کرد و همه نگاه ها به طرفمون چرخید.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اولین بار بود که تو عمارتشون میرفتم جز اتاقمون جایی نرفته بودم و اولین بار بود که حتی محرم شوهر معصومه رو میدیدم شباهتی به محمود نداشت و بر عکس هیکل درشت و ورزیده محمود اون لاغر بود..خاله لیلا لبخندی زد و عمو هم خوشحال بود..خاله رباب دستهاش شروع به لرزیدن کرد روسریشو محکم کرد النگو های طلاش بهم میخوردن و صدا میدادن بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه خواست بیرون بره..محمود جلوی روش ایستاد و گفت:خواست بابا بود نمیتونم ناراحتش کنم..خاله رباب سرشو به بازوی پسرش چسبوند و گفت خواسته من مهم نیست؟ مش حسین گفت:زنداداش امشب به حرمت من پیرمرد و اون خدا بیامرز تحمل کن خوبیت نداره سفره پهن باشه و بلند بشی بری..خاله رباب تو چشم های محمود نگاه کرد و برگشت سرجاش، بغل دستش سارا بود خون جلوی چشم هاشو گرفته بود..خاله اش زن پیری بود به زحمت بلند شد و باهام روبـ.ـوسی کرد و گفت:الحق که برازنده خانمی محمود خانی هزارماشاالله مثل یه تیکه جواهری..اسم این عروس ناز و سفید چیه؟ معصومه جواب داد:خاله فخری اسمشم مثل خودشه..اسمش گوهره...تعارف کردن و رفتیم نشستیم من مثل چسب به محمود چسبیده بودم و کنارش نشستم اون سمتم مریم نشسته بود و بهم لبخند میزد..خاله رباب بالای سفره نشست تا چشم تو چشمم نشه ولی سارا برعکس روبروی من نشسته بود..محمود برای خودش پلو کشید عطر قیمه داشت دیوونه ام میکرد ولی خجالت میکشیدم غذا بکشم.معصومه ظرفمو پر پلو کرد و گفت:بخور دیگه سرد بشه از دهن میوفته..دستم انقدر میلرزید که نمیتونستم قاشق رو دست بگیرم..سارا چپ چپ نگاهم کرد و چشمش به پام بود که چسبیده بود به پای محمود..منم عمدا خودمو به طرفش کشیدم و طوری مریم رو جابجا کردم که انگار جاش تنگه...اون غذا حکم زهر رو برام داشت خاله رباب که چیزی نخورد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره...سفره رو جمع کردن و ما عقب کشیدیم و به پشتی های ابری تکیه دادیم از استرس عرق کرده بودم چادرمو سفت دورم پیچیده بودم...عمو و مش حسین با هم صحبت میکردن و محمود و برادرشم با هم..سارا بلند شد و گفت خوابش میاد و رفت تحمل دیدن منو نداشت و منم نداشتم...چایی آوردن و معصومه گفت:خان داداش اون پولکی رو از بالاسرت رو طاقچه میدی؟محمود روبه من چرخید تا پولکی رو برداره که نگاهش بهم افتاد بالاخره صورتشو بدون اخم دیدم..پولکی رو به معصومه داد همه مشغول چایی و میوه خوردن بودن..خاله رباب زیاد سرحال نبود و محمود خوب حواسش بود و با گفتن اینکه خسته ام میرم بخوابم بلند شدیم من حتی یه کلمه هم صحبت نکردم و به طرف اتاقمون رفتیم تازه انگار میتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم پامو که تو اتاق گذاشتم چادرمو در اوردم و از شدت عرق خیس شده بودم..محمود رختخواب انداخت و دراز کشید..برقارو خاموش کردم و کنارش روی تشک نشستم و گفتم:خوابیدی؟جوابی نداد میدونستم بیداره وعمدا جواب نمیده.چندبار به عمد به پاش زدم که گفت:خوابم میاد میشه دست از این بچه بازی هات برداری؟از کله سحر سرپام...به سمت صورتش خم شدم چشم هاش بسته بود..لپشو بوسیدم و منتظر واکنشش نموندم و رفتم زیر لحاف،هوا خیلی شبها سرد شده بود و اون شب به عمد پشتمو بهش چسبوندم..دلم به حال خاله رباب میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد..از طرفی دلم برای ننه خیلی تنگ شده بود و اونشب خوابشو دیدم...حتی برای نماز هم بیدار نشدم و وقتی چشم هامو باز کردم با دیدن خاله لیلا که به پشتی تکیه داده بود و ذکر میگفت دستپاچه بلند شدم تو جا نشستم از خجالت روسری رو روی سرم انداختم و سلام دادم..لبخندی زد و گفت:صبح بخیر قشنگم...محمود نمازشو که خوند گفت من بیام پیشت بمونم انگار خیلی خسته بودی تو خواب همش ینفر رو صدا میزدی...خجالت کشیدم و رختخواب رو جمع کردم، دست و صورتمو با پارچ استیل و لگن تو طاقچه پشت پنجره اب میزدم که از پشت پنجره محمود رو دیدم داشت به خدمه سفارش هاشو میکرد...روش به طرف من بود و اونا پشتشون بهم...پرده رو کنار زدم و تو دلم گفتم:نگام کن محمود این عشقو حس کن وهمون لحظه چشمش بهم افتاد...لبخندی به روش زدم سرشو چرخوند و رفت هرچی کم محلی میکرد بیشتر شیداش میشدم..صبحانه که خوردیم خاله لیلا برام چند دست لباس اورد بود و گفت: خوبیت نداره تازه عروسی اونجور با لباس بیرون بری تو رختخواب شوهرت..رباب و بقیه هنوز نمیدونن که محمود و تو زن و شوهر شدید راستشو بخوای نخواستم بهش بگم تا یکم در.دش کم بشه بعد بگم اون فکر میکنه فعلا همینطوری هستی...وگرنه تا الان برات لباس خواب میدوخت..این عمارت خیلی آدم های خوبی داره مخصوصا مراد که یه مرد نمونه است..بقچه رو به طرفم گرفت چندتا لباس خواب توری و ساتن کوتاه و چاک دار بندی و دکلته.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خجالت کشیدم ولی خیلی ازشون خوشم اومد.خاله لبخندمو که دید گفت معلومه خوشت اومد مبارکت باشه.چرا طلاهاتو نمیندازی؟به کمد اشاره کردم و گفتم:اخه خاله عادت ندارم سختمه. -این حرفها چیه برو بنداز طلا زینت زنه.مراسم ناهار خونه بود و بعدش که میرفتن سرخاکش خاله کنارم میموند.چقدر مهمون اومده بود و از پشت پرده میدیدم که زنها موقع رفتن به بالا به اتاق اشاره میکردن انگار من یه موجود وحـ.شتناک بودم. موهامو بافتم وانداختم رو شونه ام تو طاقچه پشت پنجره نشسته بودم و زانوهامو بغل گرفته بودم و تو سرم واسه آینده خودم ومحمود رویا بافی میکردم بوی غذا آدمو مـست میکرد،دیگ های پلو و مرغ تو حیاط روی آتیـش در حال پخت بودچه جمعیتی میومد و لابد همه اتاقهای بالا پر شده بود من که ندیده بودم معصومه میگفت اتاق پذیرایشون بزرگتر از دهتا اتاقه.طلاهامو انداخته بودم و چشمم به اون همه النگو که تو دستم بود چندبار به در زده شد.نفسم بند اومد یعنی کی بود جرئت نداشتم باز کنم صدایی هم نمیومد داشتم از تـ.رس غش میکردم که صدایی آروم گفت:گوهر منم باز کن.اون صدای محمود خان بودلبخند رو لبهام نشست و باز کردم.چهراه اش غم داشت ومیدونستم که روز بدی براشونه اونا برعکس ما خیلی باهم خوب بودن و دختر پسرهای عمارتشون رو عاشقانه دوست داشتن.داخل اومد و در رو بست من بهش خیره بودم شنیدن اسمم از زبونش انگار دنیا رو به پام ریخته بودن لباسش پاره شده بود رفت سمت کمد و لباسو در اورد مثل زنها پوست سفیدی داشت.رفتم جلو و لباسشو بهش دادم پیراهن مشکی تنش کرد و براش دکمه هاشو میبستم که گفت:گفتم ناهارتو بیارن اینجادر رو از تو قفل کن تا خاله بیاد پیشت.بهش نزدیکتر شدم عرق روی پیشونیش نشست،به حدی نزدیک که بازدم نفس هاش رو میفهمیدم.تو جاش تکون نمیخورد نمیدونم اونروز دلش میخواست یا انقدر من عاشقش بودم که حس کردم آغوشش با همیشه فرق داره.بغلش گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:چقدر شنیدن اسمم از زبون محمود خان قشنگه.یعنی خوشبختر از منم کسی هست؟!نمیخواستم ولش کنم عطر دستشو پشتم که گذاشت بند دلم پاره شد پس بالاخره به این عشق رضایت داده بود.ولی برعکس تصورم منو از خودش جدا کرد و بدون حرفی به طرف در رفت.پایین لباسشو تو شلوارش زد و در رو باز کرد هنوز بیرون نرفته بود که گفت:اگه کسی جز مادرم بهت بی حرمتی کرد من بهت این اجازه رو میدم که باهاش همونطور رفتار کنی! از امروز یاد بگیر چطور زن من باشی که همه ازت حساب ببرن.در رو بستم و دوباره دیوونه بازی به سرم زد چندبار چرخیدم و رقصیدم بی صدا جشن گرفته بودم.بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن...بعدازناهار که رفتن سر خاک من و خاله موندیم خونه.خدمه ها تند تند اتاقهارو جارو میزدن و تا اومدن بقیه تمیز میکردن.خاله خیلی خوب بود و من همش تو دلم حسودی میکردم که چرا همچین خانواده ای ندارم حتی یکبارم نیومدن ازم خبری بگیرن.برگشتن خونه ویسری مهمونا برای شام میموندن،خاله میگفت از نزدیکانن و من نمیشناختمشون.زن کربعلی به طرف اتاقمون اومد وبا دیدنم چندبار بغلم گرفت و گفت:تو شانس زندگی من بودی دخترم چطوری؟تشکر کردم و گفتم خوبم.خاله از خونه امون چه خبر؟از زیور خاتون از ننه ام خبر داری؟چهره اش در هم شد و گفت:تو چقدر بدبختی که حتی خبر نداری دستهام شروع به لـرزیدن کرد و گفتم:چی رو خبر ندارم اتفاقی افتاده؟با شرمندگی آ.هـی کشید و گفت هفت روزم از رفتن تو نگذشته بود که ننه ات به رحمت خدا رفت و از این دنیا راحت شداون روز تبدیل شدبه بدترین روزم من حتی نتونسته بودم براش گریه کنم یا عزاداری کنم.پس اون روحش بود که به خوابم اومده بود روی زمین نشستم و گریه کردم اون تنها کسی بود که تو دنیا دوستم داشت انقدر گریه کردم که خاله بغلم گرفت و گفت:زن کربعلی مار اون زبونتو بزنه حالا باید میگفتی؟برو بیرون ببین چیکار کردی با این طـفل معصوم کم مصیبت داره تو هم آتیـش بریز تو جونش.زن کربعلی رفت و منو با اون کوله بار غم تنها گذاشت،روزها بودکه ننه به آرامش رسیده بود.حالاداداتنها بودجیگرم براشون کباب میشدساعتها گریه کردم و رو پاهای خاله خوابم برد خاله بیدارم کرد و گفت:بلند شو دخترم هوا تاریک شده من میرم پیش مهمونا دیگه محمودخان تو عمارته از چیزی نتـ.رس.ازش تشکرکردم و رفت.یه تیکه از حلوا تو دهنم گذاشتم،ضعف داشتم.خودمو مرتب کردم ،اتاق یکم سرد بود چراغ رو زیاد کردم تا گرمم بشه،تمام اون روزهای سخت ننه جلو چشمم بود.محمود اومد داخل و آروم سلام دادم.از اون آرومی من تعجب کرده وگفت:خانواده پدرم و مادرم بالا هستن تو اتاق پذیرایی میخوان سفره بندازه همه دور هم.بابا گفت توام بیای.باتـرس نگاهش کردم و گفتم:تو رو خدا نه من چطور میتونم بیام از خجالت میمـیرم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چادرمو به طرفم گرفت وگفت:یبارم بهت گفتم تا پیش منی دلت قـرص باشه.چاره ای جز اطاعت نداشتم،چادر به سرم انداختم اصلا روحیه خوبی نداشتم از در اتاق که پامو بیرون گذاشتم دستمو بین دستش گذاشتم حتی سرشو نچرخوند نگاهم کنه ولی تا بالای پله هادستشو کنار نکشید و جلوی اتاق که رسیدیم دستشو کنار کشید و گفت یاالله.ضربان قلبم شدت گرفته بود...محمود مردتر و محکمتر از اونی بود که کسی در حضورش جرئت داشته باشه بی حرمتی کنه.وارد اتاق پذیرایی که شدیم یه اتاق بزرگ با لوسترهای شیشه ای سرتا سر فرش قرمز و پشتی های ابری قرمز روی طاقچه یه دست آینه و شمعدان بود و چقدر من بدبخت بودم که حتی برای عروسیم آینه و شمعدان هم نداشتم و کل دارایی من یه بقچه لباس پایین کمد محمود خان بود.رباب خانم حتی نگاهمم نمیکردولی خـشم سارا قشنگ قابل فهم بودبه احترام محمود بلند شدن و محمود و من رفتیم بالای اتاق نشستیم درست کنار خاله رباب.بیچاره همش خودشو جمع و جور میکرد که من بهش نخورم اگه میتونست و جلوی اون همه فامیل زشت نبود حتما بلند میشد و از اونجا میرفت معصومه و خاله لیلا تنها چهره های دلگرمی من بودن.مریم بهم عادت کرده بود و تا منو دید اومد بغلم و بین دستهام نشست برام شیرین زبونی میکرد وبهم با شیرین زبونی زنعمو میگفت.یه زن و مرد کنار سارا بودن که خیلی با عصبانیت نگاهم میکردن اونا پدر و مادرش بودن.سینی های قلـیون چاقیده شد اومد داخل و یدونه جلوی ما گذاشته شده بود.تو عمارت ما جز آقاجون و زیور خاتون کسی قلـیون نمیکشیدقلـیون میکشیدن و میوه پوست میکندن زیر نگاهای سارا داشتم له میشدم.مریم از عموش خجالت میکشیدبغلش بره ولی وقتی محمودلپشو کشیدو بهش لبخند زد من بیشتر اون لبخندرو پسندیدم و آروم گفتم:پس خندیدن هم بلدی؟ولی دوباره یه اخم همراه با چشم هایی که به درستی بهم میخندیدبهم کرد و دود قلـیونشو به طرف صورتم فـوت کرد.حال و هوای همه عوض شده بود و اقوامش از خاطرات بچگی میگفتن و هر از گاهی هم میخندیدن ولی رباب خانم نه میخندید نه حرفی میزد.سفره شام که جمع شد پدر سارا رو به عمو مراد گفت:مراد خان دیگه چهل روزم گذشت من نمیتونم دخترمو بدون شوهر بزارم اینجا بمونه با اجازت امشب میبرمش خونه مون زایمان که کرد طبق رسوم بچه مال شماست و منم منع نمیکنم و پسرتون رو تحویلتون میدم ولی نمیتونم دخترمو بزارم اینجا بمونه.عمومرادچی میتونست بگه.ولی خاله رباب به طرف محمود چرخید و بانگاهش از محمود کمک میخواست التماسش میکرد که کاری کنه انقدر حالش پریشون بود که نفهمیدم که دستشو روی پای من گذاشته وچادرمو چـنگ میزنه محمود آروم گفت:آروم باش نمیزارم بره.محمود سرفه ای کوتاه کرد و گفت:علی اقا قرار نیست نـاموس برادر من جایی بره.شکر خدا نه تو این خدا بهش به چشم عروس بیـوه نگاه میشه نه بعد برادرم بی سرپناه مونده اون دختر این خونه است و همه میدونن مادر من از عروس تا نوه هاشو با جونش دوست داره.معصومه که دیگه حکم دختر و خواهر برای ما داره.سارا هم هیچ فرقی نداره بعد از این رو تـخم چشمامونه و تا زمانی که بچه برادرم بدنیا بیاره نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره بعدشم خواست خودشه ما قوم و قبیله ستمکاری نیستیم بزرگ ما مش حسین که عالم و آدم پشتش نماز میخونن.بعدش خواست میتونه کنار بچه اش بمونه اگرم نخواست تمام مهریه و حق و حقوقشو میدم و نمیزارم باز سربار کسی بشه علی آقا دستی به ریشش کشید و گفت:حرفات سندمحمود خان تعریف طایفه شما رو همه زبونهاست من تا محمد خدابیامرز بود دلم قـرص بود یه مرد بالا سرشه ولی حالا که شوهر نداره نمیتونم دهن مردم بی دین و ایمون رو ببندم همینجوری هم بچه اون اولین وارث و پسر این عمارته ولی هیچ سهم و ارثی نداره درسته شما حق و حقوقشو میدی ولی وقتی مراد خان زنده است و محمد مـرده همه میدونن که چیزی به نوه من از پدرش نمیرسه.دستهای خاله رباب میلـرزید و هنوز چادرم تو چنگالش بود محمود بیشتر از علی متوجه مادرش بود که رنگ به رخسار نداشت و داشت زیر لب چیزی میگفت محمود نگاهی به مش حسین کرد نمیدونست چیکار باید بکنه.محمود مکث طولانی کرد و جلو چشم های منتظر همه گفت بین خودمو و سارا محرمیت میخونم تا زمان تولد بچه اش و من اسم خودمو تو شناسنامه برادرزاده ام میزارم تا قانونی از کل دارایی من سهم ببره و.ای خدایا چی میشنیدم سارا بشه هووی من؟اون سهیم بشه محمود رو!لبم از بغض میلـرزید چی دردناکتر از اینکه حس کنی عشقت تو خـطره اونم چه خـطری بدتر از سارا؟رباب خانم اشکهاشو پاک کرد و گفت:الکی نیست که شیرت میگن محمود خان تو الحق که شیر منو خوردی.خدایا شکرت که همچین پسری بهم دادی.سارا چشم هاش برق میزد بالاخره به آرزوش رسیده بودپچ پچ ها شروع شد و علی آقا که رضایت گرفته بود گفت:یعنی واسه همیشه زن شما میشه؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود محکم گفت:اون نـاموس برادرمه و همیشه مثل خواهر نداشته برام میمونه بعد از بدنیا اومدن بچه اش تصمیم با خودشه که میخواد به عنوان دختر این عمارت و خواهر من و محرم بمونه یا بره دنبـال زندگیش.من نمیزارم تنها یادگاری برادرم اون بچه از این همه سهم و مال بی نصیب بمونه اون پاره تن ماست و حتما جای خالی محمد رو برای مادرم پر میکنه.گوشهام نمیشنید و فقط با نگاهم به صورت محمودخیره بودم.خاله لیلا و معصومه خوشحال نبودن و میدونستن سارا آدم درستی نیست!میدونستم که برای بدست اوردن محمود هر کاری میکنه و هیچ کسی هم از من خوشش نمیاد که برام دل بسوزونه.محمود میفهمیدکه بهش چشم دوختم ولی حتی نچرخید نگاهم کنه.کاش هرچه زودتر از اون مجلس نحـس فـرار میکردم.انگار تو خواب بودم و مثل یه تیکه سنگ به زمین چسـبیده بودم.کم کم مهمونا میرفتن و من حتی هنوز باورم نمیشد چی برسرم اومده انگار اونروز منو خونبس کردن که اونطور درد میکشیدم! قلبم درد میکرد.خلوت تر که شد خاله رباب دستهای پسرشو بوسیدو گفت:میدونستم نمیزاری از محمد کوچیکم دور بمونم.مادر الهی همیشه خوشبخت باشی اگه خدا جای حق نشسته انقدرتورو خوشبخت میکنه و بهت اولاد پاک و صالح میده که همه بدونن مادرت یک رکعت نماز هم بدون دعای خیر برای تو نخونده.اشک تمام صورتمو پر کرده بود چادرمو جلو کشیدم تا کسی متوجه حالم نشه معصومه دستمو گرفت وگفت من میرم بچه هارو بخوابونم گوهرم میزارم اتاقش.حداقل اون میفهمید چی میکشم.محمود دستشو جلو آورد و مانع شدو گفت:تو برو زندادش من با مامان و گوهر کار دارم.نمیدونستم چیکار میتونست دیگه داشته باشه با اون دردی که بهم داده بود!اون که میدونست من دیوونشم و طوری عاشقشم که دست خودم نیست.همه رفتن و بجز عمو و خاله رباب کسی نبودسارا هم که از خوشحالی رفته بود بخوابه.اشکهامو پاک کردم محمود تازه چشم های قرمزمو دید رو به مادرش گفت امشب من به آرزوت رسوندمت و توام منو خوشحال کن.خاله دستهاشو فـشرد و گفت هرچی بخوای میدم بهت به ارواح خاک محمد قسم تو نمیدونی چقدر منو خوشحال کردی وقتی نذاشتی سارا بره.محمود به من اشاره کرد و گفت گوهر هرچقدرم از طایفه دشمن تو باشه،هر چقدرم نگاهش کنی دردناک باشه،هرچقدر سعی کنی ازش فاصله بگیری،ولی اون زن پسرت شده و خودت خوب میدونی برای زنهایی که نــاموس منن سرمم میدم مهمتر از همه دختری که تو رختخواب من میخ*وابه، رباب مکث کرد چون مطمئن نبود که پسرش با دشمنش هـ.*مبستر شده باشه و با صدایی که از ته گلوش میومد گفت:رختخوابش؟تو با اون دختر ازدواج کردی که خـونبس بشه یا زندگی کنی؟عمو دستشو پشـت زنش گذاشت و گفت:رباب گناه این دختر چیه اون پسر عموش بوده مگه گناه محرم رو میشه گردن محمود انداخت خاله رباب که تازه فهمیده بود پسرش داماد شده با گریه گفت:هزارتا دختر برات نشون کردم نپسندیدی.دخترا بدون عروسی و مراسم بارها اومدن تا توی اتاقت بیرونشون کردی همین سارا رو برای تو میخواستم ولی به دلت ننشست حالا چطور تونستی با یه دختر از جنس قـاتل برادرت داماد بشی؟خاله رباب چه اشکی میریخت و من از شرمندگی سرم پایین بود،اون هیچ وقت منو قبول نمیکرد، آروم روی زمین نشست و گفت قسم خاک پسرمو خوردم.باشه مبارکت باشه محمود خان این دختر که زیباییش هزارتای زنای این عمارته مبارکت باشه.خدا کنه قلبش مثل قـاتل ها نباشه.دیر وقته میخوام برم بخوابم.بازوی شوهرشو چـسبید و فـرار کردنخواست بمونه و بیشتر عذاب بکشه.پشت سر محمود برگشتم تو اتاقمون اون شب خیلی شب تلخی بود چراغ اتاق سارا هنوز روشن بود، رختخواب رو پهن کردم و بی رمق تر از اونی بودم که بخوام اون لباس خواب هارو بپوشم که خاله داده بود، روسریمو انداختم کنار و با همون موهای بافته شده و جوراب تو پام رفتم زیر لحاف! قلبم درد میکرد محمود آروم خوابیده بود بیشتر وقتها دمر میخوابید اونشبم دمر خواب بود چه آروم خوابیده بوداون براش من و سارا فرقی نداشتیم.دستی به صورتش کشیدم و نوک بینیشو بوسیدم بغض ولم نمیکرد و انقدر گریه کردم که رو بالشتی نمناک شده بود و ملحفه سفیدش صبح شوره بسته بود، محمود همیشه سحر خیز بود و رفته بود بیرون.حال نداشتم و خیلی دلم براش تنگ بودحس خوبی نداشتم لباسمو عوض کردم و رفتم توالت و یه نفس عمیق تو حیاط کشیدم هوا سوز داشت و خوشم میومد، معصومه اومد دنبـالم و برای صبحانه رفتم بالا، از اینکه محمود نبود حس خوبی نداشتم سارا مرتب با پیراهن حامـلگی و روسری که نصف موهاش بیرون بود نشسته بود سلام دادم و نشستم.محرم استکان چایی رو بهم داد و گفت:خان داداش رفت جایی کار داشت گفت عصر میادعمو گفت:دوست ندارم کسی جدا از بقیه غذا بخوره از این به بعد همه دور همیم،سارا ظرف مربا رو خالی خالی میخورد و من داشتم از اون جور خوردنش بالا میاوردم.چند لقمه نون و پنیر خوردم و تشکر کردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله رباب و سارا رفتن حموم، من و معصومه بهترین فرصت بود که اتاق هارو ببینیم و بتونم با اون عمارت آشنا بشم.یه تـخت خواب بزرگ دو نفره تو اتاق سارا بود چقدر قشنگ بود، همه زن های اون خونه تخـت و میز توالت داشتن و من فقط چیزی نداشتم حتی یه بالشت شخصی نداشتم.اتاق معصومه بزرگ بود و دلباز، اولین بار بود میرفتم،با داداش محرم به عنوان پاگشا بهم آینه و قران دادن و با محبت ازم پذیرایی کردن،اتاقشون از وسط پرده داشت و اون سمت تخـت و کمد و این سمت پشتی بود.داداش تنهامون گذاشت و رفت بیرون تا تنها باشیم.معصومه مژگان رو شیر میداد و مریمم طبق معمول بغل من بود،کاسه های روحی کوچیک بادوم و گردو رو جلو کشید و گفت:بزار دهنت چرا امروز انقدر ناراحتی؟نگاهش کردم و گفتم :سارا از دیشب شده زن محمود خان چطور ناراحت نباشم؟!چطور ناراحت نباشم!توکه میدونی چقدر دوستش دارم!خندیدوگفت: محمود خان رو نشناختی وگرنه الان زانوی غم بغل نمیگرفتی!اون انگشتشم به نـاموس برادرش نمیخوره.معصومه به پام زد و گفت:اخم هاتو باز کن،شدی محمود خان همیشه اخم میکنه.با شنیدن اسمش گریه ام گرفت و گفتم:خیلی دوستش دارم معصومه کاش همه این کابوسها تموم بشه.اونروز تمام مصیبت هامو خونه آقاجون براش تعریف کردم و اون شد رازدار من و منم راز دار مشکلات اون دخترهاش به زیبایی ماه بودن و ساعتها کنارشون آرامش داشتم یعنی یه روزی خدا به منم همچین فرشته هایی اعطا میکرد! معصومه بجه هاشو خوابوند و یه دل سیر دوتایی گفتیم وگریه کردیم.محرم مرد خوبی بودو خداروشکر خوشبخت بودن.دم ظهر شده بود و از حموم اومده بودن،رفتم اتاقم هنوز محمود نیومده بود برای ناهار که رفتیم چند قاشق بیشتر نتونستم بخورم و برگشتم تو اتاقم دلشوره عجیبی داشتم و نمیتونستم آروم بشینم.هوا داشت تاریک میشد و دم غروب بود پاییز بود و بارون های بی موقعش انگار آسمونم از حال دل خراب من باخبر بود.پشت پنجره نشسته بودم محمود اومد تو حیاط زیر بارون خیـس شده بود، اسبشو به درخت بست و کسی تو ایوان بالا بود براش دست تکون دادو گفت:واسه شام میام بالا یکم استراحت کنم،به داخل دوید حتی برقم روشن نکرده بودم وتو تاریکی نشسته بودم، اومد داخل از سرش آب میچکید موهای مشکیش زیر بارون روی صورتش ریخته بودمعطل نکردم و حوله رو برداشتم و جلو رفتم موهاشو خشک کردم و سلام دادم.حوله از دستم گرفت و رفت لباسهاشو عوض کرد و گفت:چرا لامپ رو روشن نکردی؟ روشنش کردو برگشت کنار چراغ گردسوز روی زمین سرشو روش گرفت تا موهاش خشک بشه.وایستاده بودم و نگاهش میکردم چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم با پایین بلوزم ور میرفتم و بالاخره گفتم:امروز خونه اتون رو دیدم معصومه نشونم داد چه اتاق های قشنگی دارید پرده ها،تخت ،کمدها خیلی اتاق معصومه قشنگه یطوری نگاهم کرد و به فکر فرو رفت.نزدیکش رفتم و دستمو به دستش زدم و گفتم:دیشب وقتی خندیدی خیلی خوشگلتر شده بودی بالاخره تونستم محمودخان خوش اخلاقم ببینم.نگاهم کرد و گفت:چرا ناراحتی امروز؟چقدر خوب که حواسش بهم بود دستمو کنار صورتش گذاشتمو گفتم:اولین باری که از اسب پریدی پایین توعمارتمون رفتم پشت مادربزرگم مخفی شدم ولی نتونستم ازت چشم بردارم.اونروز مردهای خونه امون از تـرست شب جاهاشون رو خـیس کردن و من تا صبح تو دلم به تو فکر کردم.یجوری عروس شدم که حتی نمیتونم تو آینده برای کسی تعریف کنم از اتاق عروس بگیر تا دامادی که از روی حرص و انتقام بهم حمـ.ـله کرد. و حالا زن برادرش شده هووی من منی که هنوز نتونستم اختیار خودمو تو این عمارت داشته باشم.دستشو به طرف صورتم آورد و اشکمو با پشت دستش پاک کردو نمیدونم چرا هیچی نگفت و خواست بره که بازوشو چـسبیدم و سرمو بهش چـسبوندم گریه های من تمومی نداشت لطف خدا بود که چشم هام کم سو نشده بود آرومتر که شدم گفت:بریم شام خیلی خسته ام برگردیم خوابم میاد.چادرمو سرم انداختم و خواستم بیرون برم که به روم لبخند زد و تموم اون غصه ها از دلم با یه لبخندش رفت سر سفره که نشستیم سارا گفت:آقا محمود خسته نباشی از صبح چشم به راهتون بودم.محمود یه لیوان دوغ سر کشیدو گفت:مشکلی مگه داشتی زنداداش؟سارا بغض کرد وگفت:بهم نگو زن داداش یاد محمد خدابیامرز میوفتم سارا صدام بزن چی بهتر از اینکه شما اسممو صدا بزنی.چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد چقدر پررو بودعمو سرفه ای کرد و گفت:شامتون رو بخورید از دهن میوفته،سارا ول کن نبود و گفت:اقا محمود اتاق بغل دستی شما خالیه من سختمه پله هارو بالا و پایین کنم بعدشم اونجا نزدیک شما ام و خیالم راحتره، اینجا تنها شبها خواب ندارم،معصومه میدونست چخبره و گفت:خوب سارا تو همیشگی که اینجا نیستی چرا اتاق عوض میکنی. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii