eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
111 عکس
483 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني كه شب سراب نير زد به بامداد خمار عمه جان ساكت شد به فكر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد · _مردم از اين درد سپس سر به سوي آسمان برداشت · _خداوندا، بس است ديگر. نخواه كه صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر در صندوقچه را قفل كرد. كليد را به گردنش آويخت در كوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسكي برمي گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پيش از آن كه بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشك هاي او پكر شوند، پيش از اين كه منوچهر كه ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه خواهرش كه به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود سودابه گفت : _ولي مورد من فرق مي كند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ...... بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور كه ايستاده بود، به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تكميل کرد : _بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يك شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، اين مي تواند زندگي آن را خراب كند، بدبختي كه يك نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فكر فرو رفته بود. مي كوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر كار ساده اي نبود. شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناك بود. شايد اين طبيعت بود كه مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تكرار مي شد؟ عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيكل مچاله شده را تماشا مي كرد. به زحمت مي توانست او را جوان، رعنا، با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشان. با دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم كند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي كرد. احساس مي كرد اين زن پير و شكسته دل از غم ايام را ستايش مي كند و عميقا دوست دارد. گنجينه اي از تجربه ها بود كه مي رفت و سودابه نمي دانست كه عمه جان زمستان آينده را نخواهد ديد..... پایان سرگذشت جدید ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام اسمم گندم تویه خانواده۴نفره به دنیاامدم یه برادرکوچکترازخودم دارم که تمام دنیام خانواده ی ۴نفره ی ماخیلی خوشبخت بوداماعمراین خوشبختی خیلی طولانی نبودچون تو۷سالگی پدرم روازدست دادم دختراخیلی بابای هستن ومن عاشق پدرم بودم بااینکه بچه بودم ولی خوب یادمه تاچندوقت حالم خوب نبودشبهاکابوس میدیدم ولی کم کم شرایط پذیرفتم خداروشکریه خانواده ی سطح بالاازنظرفرهنگی ومالی داشتم وتویکی ازشهرهای خوش اب هوای شمال زندگی میکردیم دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم باارامش کامل دیپلم گرفتم رفتم دانشگاه.. تودورانی که دانشگاه تحصیل میکردم خیلی بی حاشیه بودم وکارشناسی حقوق قضایی گرفتم همه چی خوب بودتاتوسن ۲۱سالکی مریض شدم ویه جراحی داخلی کردم بعدازجراحی دچاراکنه پوستی شدم اولش خیلی اهمیت نمیدادم باپمادهای که میگرفتم دنبال درمانش بودم امایه مدت که گذشت دیدم پوست سفیدصافم پرازاکنه شده دیگه تصمیم گرفتم اصولی برم دنبال درمانش خیلی دکترپوست رفتم ولی درمان هیچ کدومشون برام کارسازنبود کم کم نگران شدم که نکنه هیچ وقت خوب نشم واین نگرانی باعث افسردگیم شدازجمع دوست فامیل فراری شدم دوستنداشتم کسی روببینم هرموقع عکسهای قدیم رومیدیدم بیشترحالم بدمیشه گذشت تایه روزخیلی اتفاقی یکی ازدوستان دوران دبیرستانم رودیدم مهدیه بادیدنم حیغ خفیفی کشیدگفت گندم چراپوستت اینجوری شده؟باناراحتی گفتم یادته پوست سفیدم زبان زدهمه بوداماانگارچشمم کردن وبابغض جریان جراحی که داشتم روبراش تعریف کردم گفتم بعدازاون عمل لعنتی این بلاسرم امده.. مهدیه یه کم دلداریم دادگفت یادته تودوران دبیرستان من چقدرجوش میزدم همه مسخره ام میکردن بااین حرفش به پوست صورتش که شفاف صاف شده بودخیره شدم گفتم اره ولی دیگه خبری ازاون همه جوش اکنه نیست گفت پارسال رفتم پیش یه دکتری که توفلان شهره معجزه میکنه میخوای ادرسش بهت بدم باخوشحالی گفتم نیکی پرسش فقط خداکنه بتونه برام کاری کنه خلاصه مهدیه شماره اون دکترپوست بهم دادگفت سرش خیلی شلوغه قبل رفتن وقت بگیر انقدرخوشحال بودم که دوستداشتم همون موقع بهش زنگ بزنم ولی بایدصبرمیکردم تافرداصبح موقع خداحافظی مهدیه گفت راستی دکترخوبیه فقط نباید خیلی بهش روبدی باتعجب گفتم یعنی چی؟ گفت دروغ چرامن که خودم چیزی ازش ندیدم اماشنیدم موقع معاینه چندموردشاکی داشته که خانمهارودست مالی میکنه بااین حرفش اب دهنم قورت دادم گفت خاکبرسرش ولش کن اصلا نمیرم مهدیه زدزیرخنده گفت دیوانه توچکاراخلاقش داری…مهدیه گفت توچکاراخلاقش داری تنهام که نمیری من فقط بهت گفتم که حواست جمع کنی بهش روندی بااینکه دودل شده بودم اماشمارش ازش گرفتم‌وازروی ناچاری فرداش به مطب دکترزنگزدم منشیش برای اخرهفته بهم نوبت داد روزی که میخواستم برم پیش دکترمامانم مریض شدنتونست باهام بیادومجبورشدم خودم تنهابرم الیته دروغ چرایه کم میترسیدم اما پیش خودم میگفتم اون دکترطرف خودش میشناسه وقتی ببینه من اهلش نیستم جرات نمیکنه بهم دست درازی کنه وقتی رسیدم مطب نزدیک ساعت۸شب بودوانقدرمطبش شلوغ بودکه یه لحظه هنگ کردم رفتم پیش منشی گفتم کی نوبت من میشه گفت اسم فامیلت چیه وقتی اسم فامیلم گفتم یه نگاهی به دفترش انداخت گفت اخرین نفری اگربیرون کاری داری برو انجام بده حالاحالانوبتت نمیشه گفتم الان ساعت۸شب دکترتاکی هست گفت ماتادیروقت میمونیم نگران نباش حتمامعاینه ات میکنه شایدباورتون نشه ولی نزدیک یک شب نوبت من شددیگ داشتم کلافه میشدم وقتی رفتم داخل اتاق معاینه دیدم یه مردچهل دوسه ساله پشت میزنشسته بابی حوصلگی سلام کردم دکترکه سرش توگوشیش بودباصدای من سرش بلندکردلبخندی بهم زدگفت سلام شب شمابخیر ناخوداگاه خندم گرفت گفتم عجب پشت کاری داریدکه تااین موقع شب مریض ویزیت میکنید گفت خدمت به خلق الله دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم بله ولی من بدبخت بایداین موقع شب۴ساعت توراه باشم تابرسم خونه به هرکس بگم یک شب ویزیت شدم۵صبح رسیدم خونه مسخرم میکنه دکترازجاش بلندشدگفت مگه شهرخودتون دکترپوست نداره که این همه راه روامدی پیش من گفتم به جرات میتونم بگم پیش همه ی دکترای شهرمون رفتم ولی نتونستن کاری برام بکنن تنهاامیدم شماییدامیدوارم بتونیدکمکم کنید گفت کی منوبهت معرفی کرده گفتم یکی ازدوستام امدجلویه نگاهی به صورتم انداخت گفت چرا اینجوری شدی سربسته جریان جراحیم براش تعریف کردم گفتم بعدازاون عمل صورتم اینجوری شده گفت یعنی قبلش هیچ اکنه ای نداشتی گوشیم ازکیفم دراوردم چندتاازعکاسم بهش نشون دادم گفتم ببینیداین پوست من بوده انقدرشفاف صاف بودکه همه فکرمیکردن کرم پودرمیزنم دکتروقتی دیدباحسرت ازگذشته حرف میزنم گفت ناراحت نباش دخترکوچلومن کمکت میکنم فقط بایدبه حرفم گوش بدی هرکاری گفتم انجام بدی باخوشحالی گفتم چشم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکترشروع به نوشتن کردبعدازچنددقیقه گفت اسمت چی بود گفتم گندم یهوسرش بالااوردگفت چه اسم زیبای داری این نسخه روبگیرطبق دستوری که برات نوشتم داروهات مصرف کن دکترگفت سه هفته دیگه بیاببینمت خلاصه من برگشتم شهرمون تواین سه هفته هرچی دکترگفته بودموبه موانجام دادم انصافاهم درمانش عالی جواب داد۵۰درصدخوب شدم هرکس منو میدیدمبگفت دخترچقدرتغییرکردی داری میشی مثل قبل وهمین تعریف تمجیدهاباعث شدمن سفت سخت دنبال درمانم باشم ولش نکنم بعدازسه هفته یه سینی شیرینی پای سیب پختم رفتم دیدن دکترتاوضعیتم روببینه اگرلازمه داروجدیدبرام بنویسه.. حالادیگه یادگرفته بودم چه جوری نوبت بگیرم که اخرین نفرنباشم وقتی رسیدم مطب عصربود منشی تامنودیدگفت وای چقدرصورتت خوب شده گفتم اره ایناهمه به لطف دکترخوب شماست چنددقیقه ای منتظرموندم تامنشی گفت بروتو انقدراعتمادبه نفسم بالارفته بودکه وقتی وارداتاق معاینه شدم باصدای بلندسلام کردم گفتم اقای دکترنمیدونم چه جوری ازتون تشکرکنم دکترکه سرش توکتاب بوداززیرعینکش یه نگاهی بهم انداخت بعدازیه مکث کوتاهی گفت سلام خانم کوچلو میبینم که برخلاف دفعه پیش حسابی خوشحالی گفتم هرکس دیگه ام جای من بودخوشحال بودوقتی میبینه داره ازشراون اکنه های لعنتی خلاص میشه دکترگفت برو بشین روصندلی وخودشم امدنزدیکم چراغ بالای سرم روشن کردبادستش چونم گرفت وصورتم به چپ راست چرخوندبادقت نگاهم کردگفت افرین این پیشرفت بخاطراینکه هرچی گفتم روانجام دادی همون لحظه یادحرف مهدیه افتادم سریع خودم روجمع جورکردم خیلی جدی گفتم بله اقای دکتر انگارخودش فهمیدترسیدم ازم دورشدگفت درمانت۸ماه طول میکشه ولی بهت قول میدم ازقبلتم بهترمیشی وشروع به نوشتن نسخه جدیدکرد وقتی کارش تموم شدجدی نگاهم‌کردگفت دفعه قبل که امدی پیشم ناراحت بودی ناامیدحتی متوجه شدم بغض داری باحسرت ازگذشته یادمیکنی میخوام بهم قول بدی هیچ وقت ناامیدنشی وگریه نکنی سعی کن برای خواسته هات بجنگی حیف این صورت زیباومعصوم نیست که غمگین باشه لبخندی زدم گفتم دروغ چرا الان دیگه اعتمادبه نفسم برگشته ازخودم خیلی راضیم باحرفم بلندخندیدگفت ای ازخودراضی!! درجوابش گفتم منظورم اون چیزی که شمافکرمیکنیدنیست اقای دکتر سرش به علامت تاییدتکون دادگفت بابت شیرینی خیلی ممنون گفتم قابل شمارونداره خودم پختم گفت واقعاپس واجب شدحتماتستش کنم دکتربرای قدردانی تانزدیک دراتاق بدرقه ام کردبعدیهوزدپشتم گفت گندم گ منم ناخوداگاه گفتم جانمم!! حمید(دکتر)گفت دوهفته دیگه بیاببینمت فقط قول بده ازشیرینهای که میپزی نخوری گفتم چشم ازمطب امدم بیرون نمیدونم چراحس عجیبی به حمیدپیداکرده بودم ته دلم بهش فکرمیکردم یه جوری دلم غنج میرفت من هیچ وقت این حس تجربه نکرده بودم..وقتی ازمطب ادم بیرون مدام باخودم کلنجارمیرفتم من ازچی این دکترخوشم امده اونم دکتری که حرفهای خوبی راجع بهش نشنیده بودم باخودم میگفتم مگه میشه ادمی به این مهربونی باادبی شخصیت بدی داشته باشه.. یک هفته ازمعاینه دومم گذشته بودکه دلتنگ حمیدشدم چندبارشماره ی مطب روگرفتم اماتابوق میخوردقطع میکردم ولی دفعه اخری که زنگزدم منشی سریع برداشت گفت بفرمایید هول شدم گفتم سلام جوابم دادگفت نوبت میخوای گفتم نه باید ازاقای دکتریه سوال درمورد داروهام بپرسم منشی گفت پشت خط بمون وبعدازچنددقیقه وصل شدم به اتاق دکتردوتابوق که خوردحمیدجواب دادجانم وای خدادوباره صدای مردونش شنیدم ازخودبیخودشدم حمیدبرای باردوم گفت جانم بفرمایید خودم جمع جورکردم گفتم سلام اقای دکترخوبیدگفت ممنون شماگفتم گندمم تاخودم معرفی کردم خندیدگفت به به خانم کوچلو صورت زیبات چطوره؟گفتم به لطف شماخوبه والکی اسم یکی ازپمادهای که برام نوشته بود بردم چندتاسوال درموردش پرسیدم حمیدکامل برام توضیح دادگفت بایدچکارکنم بااینکه میدونستم ولی جوری رفتارکردم که شک نکنه وقتی حرفش تموم شدگفتم راستی ازشیرینی که براتون پختم خوشتون امد گفت عالی بودباورم نمیشه خودت پخته باشی گفتم اقای دکترمن توپخت کیک شیرینی حرفه ای هستم وعلاوه به اشپزی دست به قلم زیبایی هم دارم گفت چی مینویسی اسم رمانی که خودم نوشته بودم به چاپ رسیده بودروبهش گفتم همون موقع منشی وارداتاق شدگفت مریضهامنتظرهستن منم به اجبارقطع کردم قلبم دیوانه وار به سینه ام می‌کوبیدبا خودم حرف میزدم چت شده گندم عاقل باش!!ازخودم احساسم میترسیدم و همش سعی می‌کردم به خودم بفهمونم این احساس هیچ اسمی نداره نبایدجدی بگیرمش وتمام تلاشم رومی‌کردم خودم رو سرگرم کنم حتی ساعتهامینوشتم امافکرحمیدازسرم بیرون نمیرفت بی قرار بودم تااون یک هفته تموم بشه برم دیدنش..حمیدبرام مثل یه اتفاق قشنگ بودچون باکمکش پوست نازنینم خوب شده بودبه لطفش اعتمادبه نفسم برگشته بود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐پروردگارا مهربانم ⭐دستانم بــه سوی تـــوست ⭐نگاهم به مهربانی و کرم توست ⭐با تــو غیر ممکن‌ها ممکن می‌شود ⭐نا ممکن‌های زندگی‌ام را ممکن بفرما ⭐که باخدای بی‌همتایی چون تــــو ⭐معجزه زندگی جــان می‌گیرد.🙏🏻 ⭐شب زیبایت بخیر و سرشار از 🌙آرامش و عشق الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐الهی خداوند بهتون 🌷دلی آرام تنی سالم لبی خندان 💐و عاقبتی بخیر عطا کنه 🌷آفتاب عمرتون همیشه درخشان 💐و عمرتون سبز و پایدار 🌷و زندگیتون سرشار از عشق 💐سلام صبحتون بخیر 🌷روزتون پر از خیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهدیه که پیگیردرمانم بودبهم گفت گندم حواست جمع کن نکنه تمام اینانقشه باشه که اعتمادجلب کنه بعدم به خواسته شومش برسه بااین حرف مهدیه به خودم قول دادم جلوی دکترمحکم سفت باشم تابه احساسم پی نبره فقط یادم رفت بگم عمه ام ساکن همون شهری بودکه حمیدمطب داشت ومن ۳روزقبلش رفتم خونه ی عمه ام تاراحت تربرم مطب.. خلاصه‌روزموعدرسیدمن رفتم مطب اون روزخیلی شلوغ نبودوقتی وارداتاق معاینه شدم خیلی جدی سلام کردم دکترگفت به به گندم خانم بفرماییدبااینکه سعی میکردم خودم روبی تفاوت نشون بدم امانمیتونستم احساس میکردم قلبم داره ازسینم میزنه بیرون حمیدوقتی دیدجلوش وایستادم هیچ عکس العملی نشون نمیدم بهم اشاره کردروصندلی معاینه که شبیه صندلیهای دندانپزشکی بودبشینم وقتی امدبالاسرم صورتش بهم نزدیک کرداروم گفت امدی جانم به قربانت ولی حالاچرا!! بااین شعری که زیرلب برام خوندابروهام درهم کشیدم گفتم میشه لطفاازم فاصله بگیرید حمیدکه توقع همچین برخوردی روازم نداشت گفت لازمه بادقت معاینه کنم تابتونم تشخیص درستی برای تجویزدارو داشته باشم چشمام بستم بالحن تندی گفتم بفرماییدفقط خیلی کشش ندیدباهمون چشمهای بسته ام احساس کردم متعجب داره نگاهم میکنه وبعدبدون اینکه معاینه کنه ازم دورشدخیلی جدی گفت شما شخصیت جذابی داریدگندم خانم!!گفتم منظورتون چیه؟بهم خیره شدگفت تواولین ملاقاتم باشمامن یه خانم شکننده وبسیار دوست داشتنی رودیدم که درعین حال به شدت باوقارومودب روبود البته نه اینکه الان نباشیدنه هستیدفقط انگارزیبای پوستتون شمارویه کم مغرورکرده ویادتون رفته به کمک من دوباره زیباوجذاب شدید.. دروغ چرابااین حرفش خجالت کشیدم حق باحمیدبوداگرتشخیص درستش نبودمن هیچ وقت مثل قبل نمیشدم جوابی براش نداشتم خجالت کشیدم سرم روانداختم پایین حمیدکه دیدپیروزمیدان رشته کلام دستش گرفت گفت البته مثل شماکم نیستن که شخصیت ثابتی ندارن توموقعیتهای مختلفت یه شخصیت متفاوت ازخودشون نشون میدن اون لحظه ناخوداگاه یادافتاب پرست افتادم سریع خودم جمع جورکردم گفتم اقای دکتردرموردمن اشتباه فکرمیکنید گفت رفتارادمهاست که باعث برداشت درست یاغلط ازشون میشه واین شناخت ادمهارومن طی سالهای عمرم که تجربه کردم به دست اوردم قشنگ احساس میکردم عصبانیه ولی نمیتونستم سکوت کنم که هرچی میخوادبارم کنه وازاونجای که در زمینه سخن وری بسیار ماهربودم گردنی صاف کردم درجوابش گفتم کاملاحق باشماست ومتوجه تلمیح فرمایشاتون شدم باهمین دوکلمه حرفم حمیدخیره شدبهم چشماش گردکرد نذاشتم دهن بازکنه وادامه دادم اتفاقامنم روز اولی که شمارودیدم حس کردم تمام حرفهای که پشت سرتون میزنن اشتباهه ویه عده حسودمیخوان شماروخراب کنن ونتونستم به احساسم غلبه کنم حمیدچندقدمی بهم نزدیک شدگفت چی درموردمن چی شنیدی!؟همون موقع منشی درزدامدتوگفت اقای دکترمریض بعدی بچه کوچیک داره نمیتونه خیلی منتظربمونه حمیدگفت بگوبیادتوبعددست منومحکم گرفت گفت حمیدگفت منتظرباش این مریض ویزیت کنم بعدباهم حرف میزنیم وشنیدم زیرلب باخودش گفت موندم چرا اسمت گذاشتن گندم بایدمیذاشتن افت بااین حرفش زیرچشمی بهم نگاه کردیم یهوجفتمون زدیم زیرخنده.. خلاصه رفتم روصندلی کنارپنجره نشستم رفت وامدماشینهارونگاه میکردم که حمیدصدام کردگفت گندم خانم اینجامحل مناسبی برای حرف زدن نیست کاش منزل شمانزدیک بودمیتونستم تویه محیط دیگه وسرفرصت باهم حرف بزنم ازجام بلندشدم گفتم حق باشماست اینجامحل کارتونه ولی ازشانس خوبتون من تااخرهفته منزل عمه ام هستم که همشهری شماست حمیدباخوشحالی گفت بهترازاین نمیشه منم سه شنبه آف هستم مطب تعطیله‌ باهات هماهنگ میکنم یه جاببینمت گفتم باشه رفتم سمت درکه برم بیرون امایه لحظه احساس کردم چشمام سیاهی میره ودیگه هیچی نفهمیدم اصلاخودمم نفهمیدم یهوچمشده بودوقتی چشم روبازکردم تواتاق تزریقات بودم منشی داشت توسرمم امپول میزدبا بی حالی گفتم چی شده؟منشی لب خندی تحویلم دادگفت فشارت افتاده الان خوب میشی تازه یادم افتادچه بلای سرم امده منشی وقتی کارش تموم شدگفت بادکتردوست شدی؟چطوری رامش کردی؟قدرخودت بدون به عنوان یه همجنس بهت میگم چون دکتربه هرکسی پانمیده نتونستم جلوی عصبانیتم بگیرم گفتم معلوم هست چی میگی من ازروی صندلی بلندشدم دیگه چیزی نفهمیدم منشی ابروهاش بالاانداخت گفت کاملا مشخصه ساختگی نبوده من چنددقیقه قبلش تواتاق بودم توهیچیت نبودبعدیهوغش کردی!این فیلم بازی کردی که دکتربغلت کنه بیارروتخت وای خدااین احمق چی میگفت دوستداشتم میمردم ولی این تهمت بهم نمیزدنتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیرگریه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
منشی بی توجه به حالم ازاتاق رفت بیرون وهمون موقع حمیدباچهره ای مضطرب امدبالاسرم گفت خوبی دخترنصف عمرشدم چت شدیهو?! گفتم میشه این سرم لعنتی روبکشیدبذاریدمن برم حمیددستم روگرفت گفت چرااینجوری میکنی.دستم کشیدم گفتم به من دست نزن همینکارهارومیکنیدکه منشیتون به خودش اجازه میده هرحرفی روبه دهنش بیاره.من یه سوال ازتون پرسیدم شماپاسش کردیدبه سه شنبه!!البته دیگه بهم ثابت شدهرچی که شنیدم حمیدگفت چی شنیدی گفتم دوستم وقتی شماروبهم معرفی کردگفت مراقب باش این دکتربدن زنهارولمس میکنه حمیدباتاسف نگاهم کردبعدسرم روکشیدبدون کوچکترین حرفی رفت سمت اتاقش هوای اون روزهای شمال واقعاگرم بودمنم گرمازده شده بودم فقط خدامیدونه باچه حال بدی خودم رورسوندم خونه عمه ام البته دروغ چرا ازاینکه حرفم روبهش زده بودم خوشحال بودم حداقل میدونست بایه ادم ساده طرف نیست..گذشت تاروزدوشنبه شد داشتم باعمه ام صحبت میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره مطب روبه اسم دکترحمیدسیوکرده بودم سریع جواب دادم گفتم بفرماییدمنتظربودمنشی پشت خط جوابم روبده اماخانم سیدی بود(کسی که مسئول تزریقات بود)مودبانه سلام کردگفت گندم خانم خوبیدانقدرخانم سیدی بخاطرشخصیت خوبش دوست داشتم که باخوشحالی جوابش دادم گفتم جانم؟گفت نرفتیدشهرتون؟ گفتم نه چطور؟گفت بسیارعالی اگرمیشه تشریف بیاریدمطب بدون اینکه مخالفت کنم قبول کردم راهی مطب شدم وقتی رسیدم ظاهراهمه چی اروم بودامانمیدونم چرادلشوره داشتم خانم سیدی تامنودیدازاتاق امدبیرون گفت خوش امدی دخترم دستای گرمش گرفتم گفتم ممنون چرابهم زنگزدید؟ نوبت من ماه دیگست نگاهی بهم انداخت بعداشاره کرد دیوارروبه رو ببینم یه لحظه هنگ کردم روی دیواریه تابلونصب کرده بودن به این مضمون((ازپذیرفتن خانمهای بدون همراه معذوریم))یه حال عجیبی داشتم توفکربودم که خانم سیدی درگوشم گفت دکترخبرنداره بهت زنگزدم باتعجب گفتم یعنی چی؟!گفت ازروزی که رفتی حالش اصلاخوب نیست میدونم دوای دردش توای البته چشمای توام دادمیزنه عاشق شدی یه کم خودم جمع جورکردم گفتم به نظرم اشتباه میکنید لبخندی تحویلم دادگفت من این موهام تواسیاب سفیدنکردم دخترجان اون روزی که حالت بدشدبایدمیدی اقای دکترچکارمیکرداگرباچشم خودم نمیدیدم باورم نمیشدانقدرهول کرده بودکه مثل مرغ سرکنده بالاپایین میپریدحتی نذاشت من سرمت بزنم خودش وصل کرد باخجالت گفتم من اون روزگرمازده شده بودم یهوازحال رفتم ولی خانم منشی نذاشت حرفم ادامه بدم گفت دکترحسابی ازخجالتش درامدنگران نباش گفتم الان بایدچکارکنم گفت فعلاکه مریض نداره تامریضهابیان من دوتاچای میریزم بهت میدم برودیدن دکتر دودل بودم ولی بلاخره دلم رو زدم به دریاگفتم باشه.. باسینی چای وارداتاق شدم اروم سلام کردم بعد سینی گذاشتم رومیزش حمیدپشتش به من بودداشت خیابون نگاه میکردوقتی برگشت منودیدسریع امدسمتم محکم بغلم کردموهام روبوسیدگفت گندم داشتم دیوانه میشدم خداروشکرامدی ازاین حرکت یهویش انقدرشوکه شده بودم که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم بعدازچنددقیقه انگار حمیدم به خودش امدازم فاصله گرفت باشرمندگی شروع کردبه عذرخواهی کردن گفت ببخشید دست خودم نبودنمیدونم چه مرگم شده تو بادل من چکارکردی دخترکه اینقدربی قرارتم.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باخجالت گفتم این حس دوطرفه است بااینکه حرفهای خوبی راجع بهت نشنیدم ولی بازحس عجیبی بهت دارم گفت یعنی این عشق دوطرفست؟میشه به چشمام نگاه کنی بگی حس واقعیت به من چیه؟ گفتم میشه بهم فرصت بدیدمن انقدرگیجم که هیچی نمیدونم حمیدازم خواست اون روزکنارش تواتاق باشم تااون مریضهاش معاینه کنه تمام مدت رفتارش زیرنظرداشتم به هیچ خانمی نگاه بدنداشت تامجبورنمیشدبه صورتشون دست نمیزد تقریباکارش تموم شده بود که امدکنارم نشست بدون مقدمه گفت میخوای داستان زندگی منوبدونی؟گفتم بله ازمکثی که کردفهمیدم سخته براش ازگذشته تعریف کنه شایدم داشت فکرمیکردچه جوری شروع کنه ولی بلاخره سکوتش شکست گفت همه ی مردم فکرمیکنن دکترهاتویه خانواده گل بلبل بزرگ شدن امااینجوری نیست یکیش خودم وقتی بچه بودم موردتجاوزبرادرناتنبم قرارگرفتم بااین حرفش احساس کردم یکی یه سطل اب یخ ریخت توسرم حمیدباناراحتی گفت گفتنش برام خیلی سخت بودولی بایدبهت میگفتم بعدازاون اتفاق من ازنظرروحی روانی بهم ریختم ولی جرات نداشتم به کسی چیزی بگم واین حال بدروتاچندسال پیش باخودم داشتم تاتصمیم گرفتم ازدوستان روانپزشکم کمک بگیرم وتحت درمان هستم گفتم خیلی متاسفم میدونم خیلی سخته ولی..انگارفهمیدچی میخوام بپرسم گفت من همه جورمراجعه کننده دارم حالابعضیهاشون پیشم راحت هستن وازرفتارخوبم سواستفاده میکنن وشده این حرف حدیثهای که شنیدی!!البته من خیلی اهمیت نمیدادم میگفتم حرف مفت زیاده ولی وقتی توبهم گفتی به خودم امدم که بایدرفتارم عوض کنم که سوتفاهم پیش نیاد گفتم چراازدواج نکردیدرفت ازکشوی میزکارش یه قاب عکس کوچیک اورد دادش دستم گفت خوب نگاهش کن این دخترم نیل که بامادرش خارج ازکشورزندگی میکنه عکس یه دختربچه خوشگل بودکه شباهت زیادی به حمیدداشت گفتم چراجداازهم زندگی میکنیدگفت چون سالهاست ازهم جداشدیم ومن خیلی وقته دخترم روندیدم البته میدونم کنارمادرش حالش خوبه ونگرانش نیستم اون لحظه خیلی حس خوبی داشتم چون حمیدصادقانه تمام اتفاقات زندگیش روبرام تعریف کرده بود محوتماشای نیل بودم که حمیدصدام کردگفت من عاشقت شدم وجودت باعث شده برای ساختن یه زندگی جدیدانگیزه داشته باشم البته میدونم شرایط توبامن خیلی فرق داره ولی میخوام به پیشنهادازدواجم خوب فکرکنی وتمام جوانب بسنجی ببین چقدردوستدارم که اون تابلو روبخاطرتو،توسالن زدم حمیداون روزازم خواستگاری کردومن درجوابش گفتم بایدبهم فرصت بدی درسته دوستدارم ولی..به حمیدگفتم درسته دوستدارم دارم ولی بایدخانوادمم راضی باشن اخه گفت اخه چی؟گفتم فاصله سنیمون زیاده میدونم راضی کردن مادرم به این راحتی نیست بااین حرفم حمیدباناراحتی گفت حق باتومنم صبرم زیاده منتظرمیمونم فقط اجازه بده یه انگشتربرات بخرم که امیدواربمونم اون لحظه واقعانتونستم مخالفتی کنم وباهم رفتیم بازارطلافروشهاحمیدخان یه انگشتربرام خریدهمونجاهم دستم کرد حس حالم‌رونمیتونم‌براتون توصیف کنم انگارروابرهابودم ازشدت خوشحالی نزدیک بودغش کنم حمیدادم پخته ای بودقشنگ بلدبودمن روچه جوری رام خودش کنه البته دروغ چرامنم عاشق شده بودم چشمام رو روی همه چی بسته بودم فقط عشق دوستداشتن حمیدرومیدیدم اون شب حمیدخودش من رو رسوندخونه ی عمم موقع خداحافظی گفت گندم قسم میخورم هرکاری ازدستم برمیادبرای خوشبختیت کنم گفتم اقای دکتریادت نره رضایت مادرم ازهمه چی برام مهمتره حمیدبادلخوری گفت دیگه بهم نگواقای دکترازاین به بعدمنوبااسم کوچیک صداکن درضمن میخوای همین الان زنگبزنم به مادرت بهش بگم دخترت هوش ازسرمن برده بهت پسش نمیدم مال خودمه.. خلاصه اون شب شادمان به مادرم زنگزدم گفتم فردابیاخونه ی عمه مامانم که نگران شده بودم مدام میگفت چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ گفتم نگران نباش فقط اقای دکتری که برای پوستم پیشش میرم میخوادتوروببینه هرجوربودمامانم رو راضی کردم بیادمطب و خودم زودتررفتم پیش حمید انقدراسترس دلشوره داشتم که وقتی رسیدم مطب بدون هماهنگی وارداتاقش شدم ازشانس بدم مریض داشت باخجالت عذرخواهی کردم حمیدلبخندی بهم زدگفت اشکالنداره وبعداشاره کردروصندلی گوشه ی اتاق بشینم وقتی کارش تموم شدبااسترس بهش گفتم مادرم داره میادمطب حمیدباخونسردی گفت چراترسیدی؟اول اخرش باید مادرت رومیدیدم حرفم دلم روبهش میزدم یکساعتی منتظرموندیم تامادرم رسیدبادیدنش احساس میکردم هرلحظه ممکنه قلبم ازحرکت وایسته برخلاف من حمیدخیلی ریلکس بودمامانم که نگرانی ازچهره اش میباریدگفت اقای دکترشمابرای دخترم معجزه کردیدنمیدونم چه جوری ازتون تشکرکنم حمیدگفت من هرکاری کردم وظیفه ام بوده البته اینکه گندم خانمم موبه موحرفهای من روانجام دادن توخوب شدنشون بی تاثیرنبوده واقعابهتون تبریک میگم بابت تربیت خوبی که داشتید مامانم که استرسش کمترشده بودگفت خواهش میکنم گندم گفت میخوایدمنوببینیدچیزی شده؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حمیدیه کم مقدمه چینی کوتاه کردبعدحرف دلش روبه مادرم زد قیافه مامانم دیدن داشت باتعجب نگاهی به من انداخت گفت درست شنیدم اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟..مامانم بنده خداباتعجب گفت اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟ازقیافه متعجب مامانم خندم گرفته بوداماجرات نداشتم عکس العملی نشون بدم حمیدگفت منوبابت جسارتم ببخشیدمیدونم خواستگاری اداب خودش روداره فقط میخواستم نظرتون راجع به خودم بدونم؟مامانم گفت اینجااصلامحل مناسبی برای این حرفهانیست حمیدگفت حق باشماست وبرای شب هماهنگ کردن ازمطب که امدیم بیرون مامانم کوچکترین حرفی باهام نزد‌فقط گاهی یه نگاه معناداربهم مینداخت که این بیشترعذابم میدادالبته عمه ام متوجه غیرعادی بودن رفتارمن ومادرم شده بودولی چیزی نمیگفت خلاصه شب شدحمیدبایه تیپ مردونه خیلی شیک امددنبالمون رفتیم بهترین رستوران شهر ازرفتارحمیدمتوجه میشدم استرس داره ولی سعی میکردخون سردباشه مامانم خودش سربحث روبازکردگفت همنطورکه خودتونم متوجه شدیدگندم تویه خانواده اصیل بزرگ شده من برای تربیتش چیزی کم نذاشتم وباپدرخدابیامرزش باعشق زندگی کردم همیشه ام به بچه هام گفتم باعشق ازدواج کنیداماسوال من ازشمااینکه میتونیدتواین سن سال کناردختری باشیدکه۲۰سال ازتون کوچیکتره!؟ دخترمن پرازشورشوق زندگیه واول راهه اماشماداریدبه میانسالی نزدیک میشیدچه تضمینی هست که چندسال دیگه ازاین رابطه خسته نشیدشماآدم پخته ای هستیدمیفهمیدمن چی میگم حمیدگفت درسته فاصله سنی من باگندم زیاده اماهرتضمینی بخوایدبرای خوشبختیش بهتون میدم خداروشکراوضاع مالیم عالیه ازنظربدنی هم سالم سرحال هستم میمونه سن که اونم یه عددتوشناسنامست!! اون شب هرچی مادرم گفت حمیدیه جواب قانع کننده براش داشت شایدهرکس دیگه جای مادرم بودرضایت میدادولی مامانم سفت سخت وایستادگفت بایدبهم فرصت بیشتری بدیدوقرارشدمن یکی دوماهی خونه ی عمه ام بمونم تاباحمیدبیشتراشنابشم فقط یادم رفت بگم شوهرعمه ام چندسالی بودکه به رحمت خدارفته بودعمه ام بادختروپسرکوچیکش به تنهای زندگی میکرداون شب وقتی برگشتیم مامانم ازم خواست برم حیاط تادوتایی باهم حرف بزنیم یه جورای ازش خجالت میکشیدم امامامانم خیلی منطقی بوددستام گرفت گفت گندم جان توالان درگیرهیجانات جوانیت هستی وتمام این اتفاقات برات خیلی شیرینه امابدون زندگی این چیزی نیست که میبینی بالاپایین زیادداره خوب فکرات بکن من قلباراضی به این ازدواج نیستم چون ممکنه چندسال دیگه ازتصمیمی که رفتی پشیمون بشی ولی اون موقع دیگه خیلی دیره نمیشه به عقب برگشت مجبوری بسوزی بسازی مامانم گفت من اجازه دادم چندوقتی خونه عمه ات بمونی تاروی واقعی دکترروبشناسی هرچندممکنه تانری زیریه سقف باهاش زندگی نکنی نتونی بشناسیش فقط ازت میخوام خیلی مراقب نجابتت باشی کاری نکنی که نتونی جیرانش کنی باگفتن این حرف مامانم دوستداشتم ازخجالت بمیرم میدونستم منظورش چیه گفتم چشم بهت قول میدم مامانم گفت گندم علاوه براختلاف سنی که داریدمن نگران رابطه ی دکتربازن اولش هستم گفتم ازهم جداشدن خودش که کامل توضیح داد‌ گفت درسته امایادت نره اون بچه ازگوشت استخونشه مامیزان وابستگیش به دخترش رونمیدونیم ممکنه چندسال بعدفیلش هوس هندوستان کنه!!پس مراقب باش تمام وقتت بذاریرای شناختش نه عشق عاشقی مادرم اون شب تمام کمال همه چی روبرام توضیح دادومنم تصمیم گرفتم درست اصولی رفتارکنم تامشکلی برام به وجودنیاد.. ازشیرینی اون دوران هرچی بگم کم گفتم منی که ازتابستون بخاطرگرماش منتفربودم اون سال عاشق این فصل شده بودم خلاصه روزهای شیرین ماکنارهم میگذشت منم بیشتراوقات پیش حمیدبودم دیگه بیمارهای ثابتش منومیشناختن بهمون تبریک میگفتن همه چی خوب بودتا۲۳شهریور یادمه سرظهربودداشتم یکی ازکتابهاش رومطالعه میکردم همون موقع تلفنش زنگ خوردحمیدشروع کردبه حرفزدن یه کم که گذشت متوجه شدم حالش بدخیلی مضطرب داره صحبت میکنه براش اب ریختم منتظرشدم مکالمه اش تموم بشه وقتی قطع کردگفتم چی شده؟ اهی کشیدگفت زن اولم بودباگفتن این حرفش خشکم زد دیگه نتونستم چیزی بپرسم خودش ادامه داددخترم تصادف کرده بردنش اتاق عمل زنم سابقم ازم شاکیه میگه توهمسرخوبی برای من نبودی حداقل پدرخوبی برای دخترت باش که هنوزفراموشت نکرده هرلحظه بهانت میگیره!!نمیدونم ازکی شنیده من عاشق توشدم وتوحرفهاش مدام بهم تیکه مینداخت هیچ جوابی براش نداشتم فقط سکوت کردم تنهاش گذاشتم تاتصمیم درست روبگیره فرداش خودش بهم زنگزدگفت بایدببینمت وقتی رفتم مطب گفت بایدبرم کانادا اگرمادرت مشکلی نداره توام بیا ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️جواهرات وارداتی حراج شد❌️ 🔥شروع قیمت از ۵۹ تومان🔥 کار بالا موجوده☝️✅️✅️ امکان تعویض و مرجوعی👍 بری توی این کانال به جای یکی، ۳ تا میخری بس که قیمتاشون پایینه🔥🔥🔥🤗 ❃━━━━✥🌺✥━━━━❃ https://eitaa.com/joinchat/2929721935C1299f4e3e4 ❃━━━━✥🌺✥━━━━❃ تضمین کیفیت👍 تضمین قیمت👍 امکان تعویض و مرجوعی👍
گفتم نه درست نیست من باهات بیام نمیدونم چراحس کردم ازجواب منفی که بهش دادم خوشحال شدواین منوناراحت میکرد.خیلی زودحمیدراهی کاناداشدوازرفتنش۱۰روزگذشته بودتواین مدت مدام بامن تماس میگرفت ازدلتنگیش میگفت البته من قلباازش دلخوربودم وخودمم دلیل این دلخوری رونمیدونستم وقبل ازاینکه برگرده من برگشتم شهرخودمون یادمه روزی که ازکانادابرگشته بودفهمیدمن خونه ی عمه ام نیستم بلافاصله راه افتادبودسمت خونه ی ما وقتی میرسه ساعت۳شبه توماشین میخوابه تاصبح هرچندمن ازپنجره ماشین حمیدرودیدم ولی به روی خودم نیاوردم چون ازش دلخوربودم اماقلب لعنتیم انقدربی قرارش بودم که طاقت نیاوردم یه کاغذبرداشتم شروع کردم به نوشتن((متن نامه:حمید جانم شما آن کسی بودی که به قلب من نورعشق آوردی آنچنان به جانم رخنه کردی که نفهمیدم چطور همه ی وجودم غرق درتوشده است..تو ده روز رفتی ومن این ده روز 10 ساعت نخوابیدم،چقدر ازهمه دورشده بودم چون همه ی دنیام توشده بودی!!نمیدانم شاید اگرمن هم جای توبودم میرفتم ..خودت خوب میدانی که من هوش بالایی دارم احساسم هرگزبه من دروغ نمی‌گویدبذاربی تعارف بهت بگم من حس میکنم توهنوزبه زندگی گذشته ات وابسته هستی وعشق دوستداشتنت به من ازروی نیازروحی است...قبول کن آتش عشقت کم فروغ شده است!!!تودر ماشین خوابی من کنارپنجره محوتماشایت هستم..راستی نوشتن ازتو چقدربرام سخت است،بگذارایندفعه من برات نسخه بپیچم تشخیص من ازتو ترس سردرگمی است تجویزم دوری..)) باچشمهای خیس نامه روبردم گذاشتم زیربرف پاکن ماشینش برگشتم خونه انقدراین ده روزبیخوابی کشیده بودم که وقتی خیالم ازبودن حمیدراحت شده بودچشمام روبستم خوابیدم.. باصدای دراتاق بیدارشدم فکرکردم زهراخانم(درهفته چندروزی میومدخونمون کمک مادرم کارهاروانجام میداد)بابی حالی گفتم بفرماییددوباره چشمام بستم،خواب بیداربودم که دست نوازش یکی رو روی سرم احساس کردم حمیدبودباخجالت ازجام بلندشدم گفتم سلام ببخشیدلبخندی زدگفت نمیبخشم بگو ببینم جریان اون نامه چیه!؟برای اینکه ازدست سوالاتش فرارکنم گفتم خیلی گرسنمه بریم پایین صبحانه بخوریم گفت نخیرباکلی بدبختی مادرت راضی کردم بیام بالاکجابریم خودمم ازاینکه مادرم راضی شده بودحمیدبیادتواتاقم تعجب کرده بودم گفتم من تواون نامه احساس واقعیم رونوشتم حمیدنگاهی بهم انداخت گفت احساست کاملا اشتباهه چنددقیقه ای نگذشته بودکه ایندفعه زهراخانم درزدگفت گندم خانم مادرتون پایین منتظره بفرماییدصبحانه.. اون روزکنارحمیدصبحانه روخوردم بعدم بااجازه ی مادرم رفتیم تومحوطه شهرک قدم بزنیم حمیدگفت گندم هیچ وقت به عشق من شک نکن میدونم پذیرفتنش برات سخته ولی وقتی زیبازن سابقم بهم زنگزدگفت من مردی بی مسئولیت بی بندبارم بیچاره دخترت که به تودلخوش کرده وووو خیلی بهم برخوردنتونستم نسبت به حس پدرانه ای که دارم بی تفاوت باشم شایدباورت نشه ولی عشق توباعث شده من عمیق تربه مسائل دوربرم نگاه کنم گفتم بله عشق معجزه میکنه راستی حال دخترت چطوره؟گفت متاسفانه دخترم افسردگی گرفته..گفتم چرا آخه؟گفت نتونسته بامهاجرت کناربیادوازهمه بدترازدواج مادرش توروحیش تاثیربدی گذاشته ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وسط حرفش پریدم گفتم زیباازدواج کرده؟باسرگفت اره البته نمیخواست من بفهمم ولی لورفت گفتم الان تکلیف هیواچی میشه!؟ گفت قراره دوره ی درمانش که تموم شدبرمیگرده ایران بامادربزرگش(مادرزیبا)زندگی کنه نمیدونستم چی بایدبگم حمیدکه دیدسکوت کردم دستام گرفت گفت گندم یه فرصت کوتاه بهم بده هیواروسرسامون بدم ازاین شرایط بدروحی دربیادبعدبرای زندگی خودمون برنامه ریزی میکنم بایدخیالم ازطرف هیواراحت بشه فقط قول بده ازم دورنشی گفتم توقع نداری که من بازبیام خونه ی عمه ام ساکن بشم گفت نه من خودم تندتندمیام بهت سرمیزنم خداروشکرمادرفهمیده ای داری که مسائل رودرک میکنه انقدرکلافه عصبی بودم که سرم روگرفتم بین دستام زول زدم به زمین حمیدچونه ام روگرفت سرم رواوردبالابادقت بهم نگاه کردگفت چراپوستت انقدرخشک شده؟گفتم من تمام داروهای که دادی رودرست وسرتایم استفاده میکنم به احتمال زیاداین خشکی پوست ازاسترس بیخوابیه حمیدگفت معذرت میخوام فقط یه کم صبرکن گفتم که صبرراه درازیست!به مرگ پیوسته است..چراغ چشم توسبز است جان من خاموش،لبخندی زدگفت باهمین دلبریهامنوماشین خواب بیچاره کردی خلاصه حمیداون روزازم خواست بهش فرصت بدم تابه کارهای دخترش سرسامون بده منم به ناچارقبول کردم حمیدبرای منو مادرم کلی سوغاتی اورده بودمیگفت همه روباعشق برات خریدم یه لحظه ام فراموشت نکردم چندهفته ای که گذشت بایدبرای ادامه درمانم میرفتم دیدن حمیدروزقبلش بهش زنگزدم گفتم من فردامیام مطب شیرینی یاکیکی سفارش نداری گفت هرچی توبپزی بوی عشق میده منم چشم بسته میخورم براش شیرینی کشمشی پختم بااتوبوس راهی شدم وقتی رسیدم حمیدخودش امدبه استقبالم کلی ازتیپم بوی عطری که میدادم تعریف کرد گفتم عطرواین شال زیباسوغات خودته بایدم تعریف کنی خندیدگفت من کلا ادم باسلیقه ای هستم نبودم که توروانتخاب نمیکردم.. حمیدداروهای جدیدم‌رونوشت بعدگفت گندم یه چیزی بهت بگم گفتم جانم؟گفت هیوااینجاست یهوازجام بلندشدم گفتم چرابهم نگفتی گفت نترس تومطب روبه روی ولی الان میادمیخوام ببینیش بااینکه ازدلشوره واسترس داشتم میمردم امامخالفتی نکردم.. اون زمان هیوا۱۴سالش بود درکه بازشدیه دخترزیباولی باچهره ای عبوس گرفته وارداتاق شد به احترامش ازجام بلندشدم بهش سلام کردم هیواباسردی گفت پس توگندمی؟!گفتم بله عزیزم ازدیدنت خوشبختم لخندمسخره ای گوشه ی لبش نشست گفت پس بابام منوبهت معرفی کرده ومیدونی من دخترمش درسته؟حمیداخمی کردگفت بله هیواخانم!!دلیل اینجوری حرف زدنت چیه؟!بیابشین گندم خانم زحمت کشیدن برامون شیرینی کشمشی پختن، نگاهی به ظرف شیرینی کردگفت ااا چه جالب پس باهمین کارهات هوش ازسرپدرم بردی نمیدونم چرانتونستم جلوی زبونم بگیرم گفتم عزیزم تمام شیرینی پزیهای شهرانواع شیرینهاروبابهترین کیفیت دارن بابات اگرازمن خوشش امده بخاطرشیرینی نیست بخاطراخلاق رفتارمه گفت حتماهمینطورکه شمامیگیدوگرنه منشی های پدرم اروپایی تروزیباترازشماهستن حمیدباعصبانیت پریدوسط حرفش گفت حواست هست چی میگی افرین به مادرت برای تربیتت سریع عذرخواهی کن وخودش نزدیکم شدسرم روبوسیدگفت من گندم دوستدارم چون مثل مادرت نیست چون خیلی مهربون وباشخصیته خانمترازگندم ندیدم.. وای خداحمیدکاملا همه چی روخراب کردقلبم داشت ازدهنم میزدبیرون اون لحظه هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم مثل چوب خشک فقط نگاهشون میکردم هیوا نگاه نفرت انگیزی بهم کردگفت این نظرشماست من ازاین خانم خوشم نمیادوباناراحتی ازاتاق رفت بیرون ازشدت ضعف اعصاب دستام میلرزید حمیدتاصدام کردزدم زیرگریه گفتم بذاربرم انقدرحالم بدبودکه مانعم نشدوقتی ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت ابدارخونه به منشی گفتم یه لیوان اب بهم بده وچنددقیقه ای نشستم وقتی یه کم اروم شدم تویه کاغذبرای حمیدنوشتم کاملامشخصه هیواازمن خوشش نمیادبهتره یه مدت باهم درارتباط نباشیم و منم دنبال یه دکتردیگه باشم برای ادامه درمانم کاغذبه منشی دادم گفتم اینوبدیدبه اقای دکترازمطب امدم بیرون چندخیابان پایینترمطب یه خانم دکتربودکه حمیدخیلی ازکارش تعریف میکردرفتم دیدنش نسخه قدیمم روبهش نشون دادم برام داروجدیدنوشت..باحال بدی برگشتم خونه توراه حمیدمدام بهم زنگ میزدوپیام میدادجوابش ندادم ازهمه جامسدودش کردم وقتی میبینه من جوابش نمیدم به مامانم زنگ میزنه اونم میگه من دخالتی توتصمیم دخترم نداره حتماصلاحش تواین کاربوده وقتی رسیدم خونه مامانم ازقیافه ام فهمیدحال حوصله ندارم چیزی ازم نپرسیدتاخودم اروم شدم تمام ماجراروبراش تعریف کردم مادرم گفت بهترین تصمیم گرفتی شک نکن باوجودهیوازندگی ارومی نداری.. باتمام این ماجراهادلتنگ حمیدبودم نمیتونستم فراموشش کنم شبهایاقرص خواب چندساعتی به زورمیخوابیدم گذشت تاروزتولدم شدازشانس اون روزم پیش خانم دکترنوبت ویزیت داشتم بابی حوصلگی رفتم مطب… ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii