#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوهفتم
بدون اينكه نگام كنه گفت: شيرش بده همين جا بخوابونش! خودتم برو توى اتاق اخرى و هر وقت صداشو شنيدى بيا و بهش شير بده!هر چی گفته بود و انجام دادم اما ميون شير دادنم كه سرمو بالا بردم نگاه پر از حسرت رستم و روى خودم ديدم به محض اينكه متوجه شد مچشو گرفتم چنان اخم کردکه خودشم ناديده گرفتم چه برسه به اينكه بخوام به نگاهش دل خوش كنم.بچه رو كنار رستم خوابوندم و خودم از اتاق بيرون رفتم اما نيمه هاى شب با گريه های دنيا رفتم بهش شیر دادم همونجا خوابم برد و با نوازشی روى صورتم از خواب پريدم كه صداى رستم تو گوشم نشست كه مى گفت: ««زَوَّجتُ مُوَکِّلَتِی (فاطمۀ) نَفسِی، فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهر المَعلُوم» و دوباره خودش گفت:«قَبِلتُ التَّزویج» بعد توى چشمام خيره شد و گفت: حالا محرمم شدى...مسحور شده فقط توى نگاش و عطر تنش غرق شدم.صبح كه بيدار شدم رستم نبود. چقدر خوش خيال بودم از اينكه فكر مى كردم رستم منو بخشيده و قصد يك زندگى جديد و داره ولی وقتى برگشت و نگامم نكرد خودم و قانع كردم منتظره تا يكم آرومتر بشه.خودمو به اين دل خوش مى كردم كه زير زيركى نگام مى كنه و ي مدت كه بگذره اروم ميگيره الان ديگه زن عقدیش بودم ما مال هم بوديم.گاهی دور از چشم رستم دنیا رو میبردم زیر درخت گردو و تو چشمه همون حوالی میشستمش.چقد روزگارم خوش بود وقتی بی دغدغه سرم گرم بزرگ کردن پاره ی تنم بود دیگه از خدا چی میخواستم؟به همین یکم ارامش قناعت کرده بودم تا اوقاتم بهم تلخ نشه و از کسی دلگیر نباشم.بالاخره تو این ماجرا خودمم کم مقصر نبودم که عقلم و دادم دست عموم.الانم بخاطرش نمیتونستم چیزی بگم.سپرده بودم به خدا،بی بی پیشنهاد داده بود کم کم خودم و بکشونم تو اتاقی که با رستم داشتم شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره درشتی نکنه ولی مگه جرات داشتم؟چشم و دلم اندازه ای که صدسال عمر کنم سیر بود از تحقیر شنیدن کافی بود رستمم مثل بقیه لقب بدکاره بهم بده که اونوقت باید خودم و دار میزدم. دلم میخواست تو عمارت کار کنم جیبم داشت خالی میشد ولی بی بی اجازه نمیداد میگفت تو خانمی کن زن ارباب نیستی ولی مادر طفل معصوم ارباب که هستی.دنیا جلو چشمام قد میکشید و سرمست بودم از بودنش مخصوصا اینکه شبا هم پياله ى شوهرم شده بودم خودم تشكشو براش گرم مى كردم هر چند روزا حتى نگامم نمىکرد
تااینکه یکروز گفتن یه خانم آوردن عمارت
فهمیدم کیه!بدون چونه زدن اضافه گفتم بی بی کلوچه اماده داری؟سر تکون داد و اشاره کرد از کجا بردارم.چای تازه دم و با چندتا کلوچه گذاشتم تو سینی قری به کمرم دادم.گیسا مو انداختم جلوم گفتم بی بی حسم میگه وقتشه.چشماشو باز و بسته کرد منم راه افتادم.میدونستم کجا باید پیداش کنم بدون در زدن رفتم تو اتاق مثل ی تیکه گوشت افتاده بود تو جا بی مقدمه گفتم نیومدم علیل شدنت و ببینم ها اومدم کار خدا رو ببینم.حرص و بدذاتی چه به روز ادم که نمیاره خانم بزرگ! الان حتی نمیتونی بهم بگی چرا رفتم که باز برگردم چون چوب خدا صدا نداشت از دیدن غم کسی خوشحال نمیشم چه برسه به شمایی که زن ارباب بودی فکر نمیکردم ی روزی برسه تو این حال ببینمت ولی خدا بزرگه همونجوری که واسه من بزرگی کرد تو فا*حشه خونه ها زیر بار ذلت نرم.لباش لرزید یواش گفت زبونت هنوزم درازه آخ از زبونت.بی بی گفته بود برگشتی پسرم که باهام حرف نمیزنه فقطم مسببش تویی دختر چه بلایی بودی سرمون اوار شدی که کارمون به اینجا کشید اون از مادرت که تا دم مرگ ارباب اسمش ورد زبونش بود اینم از تو!یعنی میشه قبل مرگم ببینم توام داری جواب میدی؟گفتم مسببش شیطونی بود که افسار گسیخته داشت شمارو سواری میداد کاری کردین رستم نه برای من نه شما که مادرشی ارزش میذاره.با مادرم کاری ندارم چون هر چی بود ارباب بهش علاقه داشت مادرم بی تقصیر بود فقط پچ پچ اهالی ده شد غنیمت مادرم از این عشق.آه کشید و گفت گذشته ها گذشته بااینکه دلم باهات صاف نمیشه و هیچوقت نمیتونم بعنوان عروسم یا مادر نوه ام قبولت داشته باشم میگن دختر زاییدی فکر نکنی هنر کردیا ولی بی بی دائم زیر گوشم میگه خانم چندبار گفتم آه یتیم زود دامن میگیره؟نظرش اینه آه تو منو از ابهت انداخته!سرم و انداختم پایین گفتم من خدا نیستم خانم جان براتون کلوچه تازه اوردم ولی اینبار کسی نبود بهم پشت پا بزنه!بااینکه جونی واسه تکون دادن حتی دستاتونم ندارین هنوزم زبونتون خوب کار میکنه واسه نیش زدن و کوچیک کردن طرف مقابلتون.خوب میدونست چی دارم میگم ولی غرور اربابیش نمیذاشت حرف دلشو بزنه.نمیخواستم اذیتش کنم اشکاش ریخت گفتم خدا همه مارو ببخشه سینی و میذارم کنار میز دیگه باید برم قبل اینکه رستم منو اینجا ببینه به ضمانت دخترم اینجام نه دلسوزی رستم که بانی تباهیم شدین با بغض گفت داری میری؟دلم و زدم به دریا شاید فردا میمرد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوهشتم
گفتم حلالت کردم بخاطر دخترم تا سایه نفرینی بالا سرش نباشه من مثل شما غرور ندارم خانم.زدم بیرون دلم گرفته بود. خدمه ها در گوش هم پچ پچ میکردند. با خوشحالى هم پچ پچ مى كردند. تعجب كرده بودم. قضيه از چه قرار بود كه تا از كنارم رد مى شدن در گوش هم وزوز مى كردن و نگاهشونم منو نشونه گرفته بود.با تعجب وارد مطبخ شدم و گفتم: بى بى چشونه اين جماعت كه انگار عروسى ننشونه؟!چشماى اشكى شو كه ديدم دلم هرى پايين ريخت.چى شده بى بى؟!روشو ازم گرفت و گفت: چی بگم چو پيچيده که ارباب رستم قرار خاستگاری از دختر فلان ارباب و گذاشته هدفش اینه مادر دلسوزی برای بچه اش و زنی در خور لیاقت خودش و نشون کنه...دلم هرى ريخت.تنم سست شد.نفسم بند اومد.حيرون و ويلون روى زمين نشستم.ی دلم میگفت دروغه همه دست به یکی کردن تا اتیشم بزنن چون خدمتکارا دل خوشی ازم نداشتن و هنوزم به چشم دشمن نگام میکردن ی دلم میگفت حنا مگه تو هول نشدی به شوهر کردن پس اونم حق داره زن بگیره!اما مگه منو عقد نكرده بود؟!مگه من شبا وقت خواب ارومش نمیکردم؟واى حنا واى به حالت كه تنتو فروختى در ازاى دلى كه داده بودى.رستم سراغ بچه رو میگرفت دادمش دست بی بی اما از پنجره نگاه کردم دیدم رستم زیر چشمی دورش و نگاه میکنه معلوم نبود چی به چیه داشت ازدواج میکرد و دنبالم میگشت؟رستم صدام زد که خودم دنیا رو بهش بدم،ناخنم گیر کرد به پوست دستش با نیشخند گفت وحشی شدی؟بیا بریم
بالا رامت کنم انگاری میخواست هرجور شده کفریم کنه و باهاش تو تنهایی ازم دلبری کنه.شایدم میخواست کاری کنه که لب به گلایه باز کنم و تحقیرم کنه؟وای بر این مرد مرموز و خودخواه که نم پس نمیداد دنبال چی میگرده.صبوری و یاد گرفته بودم بهتره بگم پوست کلفتی و یاد گرفتم دنیا روگرفتم بردم مطبخ.بی بی گفت چرا اشفته ای؟رستم بهت تشر زد؟
چند بار گفتم تو مطبخ کار نکن شاید رستم بدش بیاد!حالام که کار میکنی میگم از بیکاریه سرت گرم بشه ولی بیشتر باید مراقب دخترت باشی میدونی که واسه رستم چقد عزیزه!نگاه خیره ای گفتم دست رو دلم نذار بی بی کم رو دلم گذاشتن که رستمم با طعنه هاش داره دلم و سنگین تر میکنه.جلو چشمام داره سرم هوو میاره.وقتش بود حقایق پنهون دور از چشم بی بی و به زبون بیارم گفتم خودش خطبه محرمیت خوند دوباره بدون اینکه نظرم و بخواد مثل سری قبل صیغه ام کرد هرشب منو به اجبار یا از دل میکشه کنارش ازم توقع داره تو اتاقش شبا زنونگی کنم و روزا مطیع زورگوییاش باشم.بی بی با چشمای گشاد گفت راست میگی حنا؟محرم ارباب شدی؟چه بیخبر؟پس چرا نمیری سیر تا پیاز و براش بگی تا دلش باهات صاف بشه.گفتم چی بگم وقتی اجازه نمیده!چی بگم تا لب باز میکنم همون اول بسم الله منعم میکنه از گفتن ادامه.اصلا چی بگم؟بد مادرش و بگم یا بد همخون خودم عموی نااهلم و؟
بی بی گره ای عمیق انداخت بین ابروهاش و با فکر گفت چی بگم که اگه قصدش داشتن توا چرا صحبت دختر فلان ارباب و میکنه؟چرا تورو قاطی خودخواهیاش کنه؟از من میشنوی از حقت دفاع کن.بالاخره که چی؟خودتو فدای کی میکنی؟دل نداشتم بگم باشه چون رستم اجازه صحبت نمیداد بی بی اینبار جدی تر از قبل گفت گفتنیا رو گفتم از حقت دفاع کن!بدکاره که نیستی تورو از بقیه پنهون کنه.این زندگی و داشته ها واسه تو بوده که بیرونت کردن و فراریت دادن تو باید حق به جانب باشی نه رستم.اگه به من باشه تو این ماجرا حق تو بودی بقیه باطل بودن.برو سر حرف و باز کن واسه یبارم که شده گوش بده حرفای منه پیرزن!مطمئنم رستم منتظره تو بری حرف بزنی.گفتم بی بی تو ی چیزی میدونی ولی پنهون میکنیا!نگو نه که عمرا باورم بشه از همون شبی که از عمارت رفتم کلی حرف ناگفته رو پنهون کردی.نمیدونستم رفتن درسته یا صبر کردن و سکوت!ولی جونم به لبم رسیده بود طاقت اینو نداشتم رستم به چشم ی رفع نیاز بهم نگاه کنه.اونشب برخلاف تموم شبای دیگه دنیا رو که خوابوندم گذاشتم سرجاش!نیت نداشتم بمونم تا ی باردیگه مضحکه دست رستم بشم.همینکه از اتاق خواستم برم بیرون گفت کجا زن؟توجه نکردم ولی از پشت بازوم و کشید گفت وظیفه ای داشتی چرا سرباز میزنی؟زل زدم بهش گفتم درقبال دخترم مسوولم وظیفه ام پرستاری از دنیاست که به نحو احسنت انجام میدم نه گرم کردن بغ*ل شما!میرم هروقت بیدار شد میام که شیرش بدم حالا هر ساعتی باشه!ولی اینکه فکر کنی محرمت شدم واسه رفع حاجاتت سخت در اشتباهی.بچه نیستم که از کنار پچ پچا راحت بگذرم تو عمارت پیچیده قراره ازدواج کنی.رستم چشماش برقی زد از هیجان وگفت خب ارباب میتونه کلی زن بگیره به توچه ربطی داره؟مگه تو راحت از کنارم رد نشدی؟چشمام گرد شد با ناراحتی نگاش کردم بغضم و فرو دادم.ظاهرم و حفظ کردم گفتم پس وقتی ارباب قراره زن بگیره چه لزومی داره من تشک ارباب و به شور بندازم؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلونهم
بهتره کش شلوارتونو برای کسی باز کنید که قراره خانم عمارت بشه نه من رعیت.دستم و از دستش دراوردم اما هولم داد چفت دیوار همونجوری که میومد نزدیکم گفت دردت اومد حنا؟تو از قلبم چی میدونی؟عین همین صحنه ها واسه منم گذشت حنا حس کن که موندن تو این شرایط چقد دردناکه.ولی تحمل کردم چون میدونستم برمیگردی.خیلی درد داشت وقتی گفتن زنم با بچه تو شکمش که واسه من بود با مرد غریبه ای فرار کرده میدونی چی بهم گذشت؟سر نداشتم جلو مادرم بلند کنم.مردم و زنده شدم اما نشستم به پات ساعتا و روزا میومدم سر خاک پدر و مادرت تا ببینمت.اونروزم که دیدمت نفهمیدم چطوری خودم و رسوندم بالا سرت ولی تو چکار کردی؟گفتی محرمم نیستی خب لامصب میذاشتی حرف بزنم از دلتنگیم بگم از حرفای پشت سرت بگم بعد میگفتی طلاق گرفتی.پس میخواست سر صحبت و باز کنه.محرمیت به چیه حنا؟به قبلت و ای که گفتم یا رضایت قلبی که تو داشتی؟اینهمه جنایت و زنا گناه نیست ولی دل وامونده ی منی که واست میزد گناه بود؟بد منو شکستی.چرا ناراحتی الان؟من زن بگیرم از تو چیزی کم میشه؟دخترت و داری زندگی تو عمارت و داری فقط دیگه اربابی نیست که واست بمیره.که تو نباشی بی تابی کنه و خواب به چشماش نیاد اربابی که هر لحظه قربون صدقه چشمای سیاهت بره.دیگه کسی نیست که تورو بخواد خائن!بی اختیار اشکام ریخت دستش و زدم کنار گفتم خوب بلدی از اون بالا قضاوت کنی!تو میدونی کجا بودم؟واسه چی بودم؟میدونی با چه دل پری از اینجا رفتم؟میدونی مادرت و خانجان و عموم چه کردن باهام؟نمیدونی!چون نخواستی بدونی چون نیومدی ازم بپرسی فرصت ندادی که بگم.با غریبه فرار نکردم یعنی از نظر تو اینقد احمق بودم که تو و عشق زلالت و اینهمه ثروت و نادید بگیرم و با ی غربتی فرار کنم؟رو چه حسابی؟حتی حماقتم دلیل توجیه نمیشه.خانجان و مادرتون مجبورم کردن فرار کنم.منو سپردن به عموم اونم نامردی نکرد در ازای پول منو فروخت.از افترا فرار کردم رفتم شهر از اونجام از شرم فرار کردم اومدم ابادی.نمیدونم چرا محکومم ولی من ادم خیانت و نمک به حرومی نیستم رستم.رستم صورتش و اورد جلو گفت چرا به غریبه پناه بردی؟چرا سراغمو نگرفتی؟تو دربار همه رستم و میشناختن.کوتاهی کردی زن همینا که میاد تو ذهنم نمیتونم باورت کنم.با پوزخند گفتم میگفتن ارباب رستمی که ادعاش میشد فقط و فقط سوگولیش حنای رعیت و میبینه به هواخواهی خون بچه اش که سقط شده به تاخت داره میاد ابادی که به حساب حنای بی چشم و رو برسه انتظار داشتی بااین حرف پناه میاوردم به تو؟همین الانشم که به تو پناه اوردم چکار کردی که میخواستی وقتی داغدار بودی بهت پناه بیارم؟تندی گفت به مقدسات قسم جز شب زفاف دیگه دست به خانجان نزدم!با خودت نگفتی تا دربار کلی راهه چطوری خبر سقط به این زودی بهم رسیده؟اصلا کدوم بچه؟داشتم به خاطر تو میومدم دلتنگت بودم.چرا باور کردی من ادم دروغگوییم وقتی گفتم جز تو چشمم کسیو نمیبینه؟اهسته گفت ترسوندنم؟رستم انگشتش و کشید رو صورتم گفت باشه ترسیدی ولی چرا خیانت کردی؟دستش و گرفتم گفتم رستم عموم منو گرفت به زبون که دنبالت نیام!میگفت ازت حذر کنم که کینه به دل گرفتی بخاطر بچه ات!طلاقمو گرفت بعدم منو فروخت به کسی میفهمی؟جرات اعتراض و مقابله نداشتم رستم!من دل و جرات ندارم.چشماشو بست نفس عمیقی کشید گفت عموت حسابرسی جدایی داره.اونشب کمی حس سبکی داشتم بااینکه دیر بود ولی بهرحال فرصت پیش اومدحرفامو بزنم چقد اشتباه کرده بودم و به ادمای اشتباهی اعتماد کرده بودم!رفتم اتاق خودم بخوابم ولی خوابم نبرد نیمه های شب با صدای گریه دنیا رفتم بالاسرش.نشستم به شیر دادن که رستم نشست کنارم!مثل من بی خواب شده بود.با حسرت نگام میکرد گفتم چرا بیداری ارباب؟هوای زن جدید بی خوابت کرده؟بااینکه انتظار نداشتم اما سرش و گذاشت رو پام گفت حنا وقت این حرفای چرند نیست!اون وقتا که جوون بودم حوصله داشتم کسی به چشمم نمیومد جز خودت حالا که حوصله ندارم و مادر دنیامی مطمئن باش ابدا کسی به چشمم نمیاد.معنی حرفشو نفهمیدم با لذت زل زد بهم گفت دوست دارم برات ساز ودهل عروسی راه بندازم همه بفهمن چقد طالبتم.میدونی قرار نبود ببخشمت؟ولی بی بی همه چیو گفت!از بی رحمی پدرم و مادرم حتی تااینجا گفت که مادرم پول داده بوده به عموت از اینجا دورت کنه و بی بی زلیخام از همه چی اگاه بوده!از بی بی گذشتم چون اعتراف کرد ولی از عموت نمیگذرم.خیلی وقته بخشیدمت حنا جانم اما منتظر بودم خودت بیایی و حرف بزنی تا بلکه یاد بگیری حقی که مال خودته رو با چنگ و دندون پس بگیری نه با صبر و توکل بر خدا که به بزرگیش شکی نیست!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_آخر
ولی از اونجا که تو هیچوقت از زبونت استفاده نمیکنی جز چشمات واسه عجز و لابه به بی بی گفتم چو بندازه که قراره زن بگیرم ولی حنا جانم این حوالی دیگه هیچ اربابی دختر دم بخت نداره هر چی بود و گذشت فرصتی بود غنیمت تا تو به گمونم امشبم خودت به زبون نیومدی بی بی
هولت داد جلو.مات و مبهوت نگاه لبای خندون و خط اخم صورت رستم نگاه میکردم میگفتم نکنه خوابه شیرین اومده سراغم گفتم رستم خان؟گفت جان دل رستم چشماشو بست دم گیسامو گرفت جلو بینیش بو کرد گفت تو همون طناز و دلربای منی حنا که همیشه اون عشق و علاقه ای که درونم ریشه زده کمرنگ نمیشه.من و وجودم و کش تنبونم و مال و اموالم حتی شمارش نفسام مال تو'سرخوش و مست از حرفای رستم دنیا رو گذاشتم سر جاش رستم بی قراردستم وکشید رو تخت لباش که به گونه هام خورد فهمیدم هر چی اونشب دیدم رویا نیست واقعیته بعد اونشب شدم خانم خونه نه فقط تو اتاق و تاریکی بلکه رستم هرچی خدمه بود جمع کرد و گفت حنا بعنوان خانم بزرگ عمارت هرچی امر کرد باید انجام بشه واینجوری شداز رعیت به خانمی رسیدم.شاید بخت و اقبال هرکی از قبل تعیین شده باشه ولی هرچی بود و مدیون بی بی بودم.وقتی با چشمای اشکی نگام کرد گفت حلالم کن میخوام از عمارت برم بغلش کردم گفتم برام مادری کردی.خلاصه جلوی رفتن بی بی و گرفتم و درسته دیر به زبون اومده بود و تو بلاهایی که سرم اومده بود دست داشت ولی من ازش گذشتم.رستم به مناسبت دنیا و اربابی خودش و برگشتنم جشن گرفت و کل ابادی و شام داد.درسته هنوزم به چشم دشمن رعیت بودم ولی مگه مهم بود؟هیچکس جز رستم مهم نبود.رستم عموم و با رسوایی و اویزون کردن افتابه به گردنش دور روستا چرخوندو بعدم با سکینه انداختش بیرون.سه تا بچه پشت سر هم اوردم و سه تاش شد دختر اخرین بچم و زاییدم که خانم بزرگ دار فانی و وداع گفت رستم خیلی شکست چون هرچی بود حتی جادوگر بازم مادر بود.درسته از گوشه کنار بهم طعنه میزدن که حنا خانم ارباب دختر زاست ولی رستم میگفت دختر نعمته مخصوصا اگه به تو برن حنا!بهتر که پسر ندارم تا این رسم اربابی و رعیتی ادامه دار بشه.اینجوری حداقل نسل ما از ظلم کردن و نفرین رعیت دور میشه.شایدم تقدیر اینه پسر نداشته باشم که دل به دختر رعیت بده و از همه جا رونده داغ به دلش بمونه بهرحال ماها همه آدمیم ارباب و رعیت نداره.الحق که رستم هیچوقت عوض نشد.همیشه همون ادم بود با همون حرفای دل گرم کننده و زبون نرم که برخلاف خدابیامرز پدرش تو جمع حیا نمیکرد و هرمدلی بود بهم ابراز علاقه میکرد.ی روزی از اختر برای رستم تعریف کردم و هیجان زده خواست سری بهش بزنیم تا بلکه تشکریم ازش بکنه دیر یادش افتاده بودم چون وقتی رفتیم دست بوسی اخترگفتن مرده و رستم نوازشم میکرد تازیادگریه نکنم.چندسالی گذشت عصای رستم کنار تختش نشون از پیریش میداد موهاش یک دست سفید شده بوددخترارو فرستاده بودیم خونه بخت دو تا با شوهراشون رفتن فرنگ وفقط دنیاموند ایران که اونم رفته بود طهرون زندگی کنه.رستم زل زد بهم گفت حنا جانم گفتم جان دلم گفت هنوزم برام مقدسی با همون عشق و علاقه پررنگ.نشستم کنار تخت بوی شالیزار اخرای فصل تابستون پر شده بود تو اتاق گفتم پیر شدی پیرمرد چی میگی اینقد دلبری نکن که نمیتونم هم اغوشت بشم توان نداری.پشت دستم و بوسید گفت مراقب خودت باش!مزاح نمیکنم دلبرکم!رستم و دو هفته بعد سپردم به خاک سرد دکترا میگفتن سرطان داشته و به روی خودش نمیاورده!طبق وصیتی که داشت کنار پدرش خاک شد و دل منم باهاش تو همون قبرستونی مرد.دخترای فرنگ رفته ام نیومدن واسه خاکسپاری پدرشون!همون پدری که جونش واسشون میرفت فقط دنیا اومد!همدم روزای تنهایی و سختیم هنوزم حواسش بهم بود!بعد سالها که از مردن رستم میگذره هنوزم چشم انتظارم عمرم سر بیاد و با رستمم دیدار تازه کنم.ارزومند ی دل صاف مثل رستم!عشق ابدی مثل رستم و مردی چون رستم برای شما از خدا هستم
«پایان»
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ممنونم ازت بخاطر فعال و پویا بودنم🏃🏻♀
خدایا ممنونم ازت بخاطر لذت بودن کنار عزیزانم👭
خدایا ممنونم ازت بخاطر زیبایی موهای سرم
خدایا ممنونم ازت بخاطر دیدن رنگ های زیبا🎨
خدایا ممنونم ازت بخاطر مصمم و جسور بودنم
شبتون به خیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام بالاخره محدودیت
کانال برداشته شد ممنون از صبوری شما
ایشالا از امشب سرگذشت جذاب و خوندنی میذارم براتون😍❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_اول
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.
همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.
_من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟
رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف.
نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.
_هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.
صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.
_آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟
رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.
مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...
حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟
آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.
_تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری..
مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.
_دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.
مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.
سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟
از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..
چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد.
کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد.
روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.
روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست.
شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.
دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند.
مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.
و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.
بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.
زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و داد زدن های مادرش را شنید.
_چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟
حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند.
از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم.
چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت.
در زد و داخل اتاقش شد.
_سلام مارال خانم چطوری؟
مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.
حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_دوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
💫شب و سکوت و آرامش
🌙مکمل هم هستند
💫اما در سکوت میتوان
🌙گوش دل داشت
💫و صدای خدا را شنید
🌙که میگوید
💫شب را برای تو آفریدم
🌙آرام بخواب
💫من مراقبت هستم
✨شبتون پراز آرامش ✨
•♥️⃟ @zapaasss🍃•
آرزویم این است
در این روز زیبا
ڪه دلت خوش باشد❣
نرود لحظہ ای
از صورت تو لبخندت
نشود غصّہ
ڪمى نزدیڪت
لحظہ هایت، همه زیبا و قشنگ
💖الهے کہ امروز چهارشنبہ
بهترین روز عمرتون باشه عزیزان❣
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_سوم
تا تموم شدن کلاس حواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟
حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است.
باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد
_خوبم:)
"+خوبی؟
یکه ای خورد
صدایش را صاف کرد
چند تا کلمع را قورت داد
چشمانش را کمی فشرد
نفس عمیقی کشید
لغات در هم فشرده را از مغزش پراند
لبخند به ظاهر ملیحی زد:)
-خوبم"
اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند.
هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه.
و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری..
به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند.
با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد.
فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد.
حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت.
پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت.
او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت.
_خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم.
_ممنونم.
هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد.
_حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم..
کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی.
کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟
حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد.
لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد.
_حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای.
خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی.
نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟
_هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم.
هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟
اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد.
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم.
سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود.
برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت.
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.
_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.
_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_چهارم
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.
_سلام.
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد برای ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"
_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.
حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...
"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"
کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.
مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.
مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.
_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟
*******
وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.
قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.
جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.
صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد.
تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد.
در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود.
چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟
چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟
فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد.
در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد.
_بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.
باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه.
همین غرورش منو جذب کرده.
موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند.
_سلام.
با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.
شام را کشیدند و حورا نیامد.
به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.
مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.
_ناهارم نخورد مادر من.
_تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.
مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه..
شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.
نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد.
صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند.
پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد.دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii