eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
32 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
گیرم که به هر حال مرا برده‌ای از یاد گیرم که زمان خاطره‌ها را به فنا داد گیرم نه تو گفتی، نه شنیدی، نه تو بودی آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد... با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی؟ یک بار دلت یادِ منِ خسته نیفتاد؟! یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی؟ یک ذره دلت تنگ نشد خانه‌ات آباد؟! این بود سزایِ منِ دلخسته‌ی عاشق؟ شیرین رقیبان شده‌ای از لجِ فرهاد؟! باشد، گله‌ای نیست..! خدا پشت و پناهت احوالِ خودت خوب، دمت گرم، دلت شاد...
هدایت شده از نبض قلم
: جایی که فقر است در سفره نان نیست، یک بچه کافی ست😂 💠💠💠💠 : وقتی دلت از زندگی راضی ست بی لذتِ فرزند علافی ست یک بچه کافی نیست!👌😅 @nabzeghalam @safieghomanjani_3 ✌️👆👆👆
با حضورت آسمانم آبی است بی حراسم چون شبم مهتابی است ازنگاه مست تو فهمیده‌ام کارچشمانت فقط قصابی است.. ــــــــــ تا نگاهم سمت تو شعله ور است حاصل عمرم فقط خاکستر است چشم تو وقتی نمی‌فهمد مرا خفه خون اصلن بگیرم بهتر است...
دلی گرفته و چشمی به راه دارم من مخواه بی تو بمانم، گناه دارم من... به رغم خانه‌خرابی و دربه‌در شدنم چه بیت‌ها که از آن یک نگاه دارم من غمت به زندگی‌ام رنگ تازه بخشیده است سپید مویم و بختی سیاه دارم من به لطف دائمِ ساقیِ دست و دل باز است اگر که حال خوشی گاه‌گاه دارم من دریغ! یار فراموشکار من عمری است که پشت پنجره چشمی به راه دارم من
این روزها که می‌گذرد، غرق حسرتم مثل قنوت‌های بدون اجابتم! بسته‌ست چشم‌های مرا غفلت گناه تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم! یک گام هم به سوی شما برنداشتم ای مرحبا به این همه عرض ارادتم! خالی‌ است دست من، به چه رویی بخوانمت؟ دل خوش کنم به چه؟ به گناهم؟ به طاعتم؟ من هر چه دارم از تو، از این دوستیِ توست خیری ندیده‌ای تو ولی از رفاقتم بگذر ز رو سیاهی من، أیها العزیز! حالا که سویت آمده‌ام غرق حاجتم بگذار با نگاه تو مانند حُرّ شوم با گوشه‌چشم خود بِرَهان از اسارتم آن روز می‌رسد که فدایی تو شوم؟ من بی‌قرار لحظۀ ناب شهادتم
بگو وقتی دو دل باهم یکی باشد چرا باید هزاران سال نوری دستشان از هم جدا باشد
شبتون بخیر🌼🌼🌼
شاید که عمر من به شب قدر، قَد نداد! پـس در همین لیالی شعبان مـرا ببخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی با لهجه شیرین مشهدی شعرخوانی برای امام رضا(ع) از زبان بچه مشهدی که حس و حال حسینیه رو عوض کرد
"چه کسی میفهمد؟ در دلم رازی هست میسپارم آنرا به خیال شب و تنهایی خود به کدامین انسان؟ به کدامین مخلوق؟ تو بگوهست کسی تا مرا دریابد؟ چه طنین انگیز است تق تق پای خیالم که به دیباچه ی فردا به خدا می راند و چه زیباست نیاز من و ناز دل بی تاب من و خاطره ای پر احساس ولی افسوس که در راه دلم گم گشته تو به من می خندی و من از خنده ی تو می فهمم که کسی نیست مرا دریابد جز خدا
برخاسته جورِ تازه ای تابیده بر پنجره نورِ تازه ای تابیده برخیز و نگاه کن که خورشید ِقشنگ با شادی و شورِ تازه ای تابیده! صفيه قومنجانی
هر كسٖي از يار چيزي خواست هنگام وصال من به محض ديدن او، خاطرش را خواستم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خشتی که به دیوار حرم می‌بینید... رباعی زیبای مهدی زنگنه در برنامه نَقل و نُقل شبکه دو بسیار زیبا👌👌👌
در میان جمعمم و دربین مردم منزوی قونیه ، از شمس خو د دورم شبیه مولوی هرکسی دوراست از محبوب خود زندانی است مثل مشروطه که می افتد به چنگ پهلوی عشق تنها حرف و صوت عین و شین و قاف نیست عشق یعنی لیلی و مجنون شعر گنجوی بارها عریانی آن را تماشا کرده ام لابلای خلسه ی کشف و شهودی معنوی حتم دارم گر ببینی شیوه ی فرهادیم دور از شیرین که باشی باز عاشق می شوی این که می گویم یقینا نکته ای عرفانی است از مراد من اشاره ،از مریدان پیروی ای مراد خانقاه دل که حرفم حرف توست کی دهم یک تار مویت را به تخت خسروی ... بیش از این با کس نخواهم گفت از نی نامه تا قصه‌ی دنباله دارم از نیستان بشنوی
بسم الله الرحمن الرحیم بحر طویل دلدار می رسد سالار می رسد جود و سخا و غیرت و ایثار می رسد شهزاده ی تمامی اعصار می رسد دارد دوباره حیدر کرار می رسد باید که طبل خاتمه ی جنگ را نواخت وقتی علی کنار علمدار می رسد الله اکبر از زور و بازوی پهلوان الله اکبر از قد و بالای این جوان یکدم میان میمنه یکدم به میسره در دو جناح مرد نبرد است همزمان فریاد الامان دارد بلند می شود آنجا به هر مکان اکبر جوان سلسله گيسوي کربلاست پیغمبر خداست با این حساب احمد مختار می رسد ((شهزاده ی مؤذن کرببلا علي)) غوغا به پا شده تیر از کمان غیرت مولا رها شده شمشیر ذوالفقار علی را کشید و بعد صحرا پر است از سر و دست جدا شده یک تن دوتا شده یعنی علی رسیده زمان عزا شده آمار کشتگان عدو بی حساب شد وقت عذاب شد دنیا خراب شد تيغش خضاب شد وقت مصاف شد از بس که ضربه زد تیغ کجی که دست علی بود صاف شد روز قیامتی که به کرب و بلا شده از شدت بلا پشت دلاوران عرب زاده تا شده غوغا به پا شده ((شهزاده ی مؤذن کرببلا علی)) وقت حذر رسید تا شیر تر رسید وقتی که بین لشگریان این خبر رسید فریاد استغاثه ی "این المفر" رسيد باز شکاری از حرم شاه کربلا ارباب ماسوا قصد شکار کرد خاک تمام معرکه را لاله زار کرد از میمنه به میسره را تارومار کرد بنگر چه کار کرد سیل عذاب را سر دشمن آوار کرد دشمن هوار کرد از جنگ با جوان حسین احتذار کرد یعنی فرار کرد اینجای قصه کار عدو به سپر رسید عمرش به سر رسید ((شهزاده ی مؤذن کرببلا علی)) هم ماه آمده هم شاه آمده تکرار دوم اسدالله آمده فرماندهی میمنه از راه آمده ارباب زاده ای که ز درگاه آمده یوسف به شوق دیدنش از چاه آمده پیش جمال پر جبروت یل حسین کوتاه آمده تکبیر می کشد وقتی میان معرکه شمشیر می کشد از ترس و واهمه قلب و دل همه گردن کشان کل عرب تیر می کشد این خنده دار نيست؟ وقتی به جنگ شیر ، روباه آمده ((شهزاده ی مؤذن کرببلا علی)) پیغمبر آمده از خیمه های کرببلا حیدر آمده وقت نبرد حضرت سرلشکر آمده با این حساب روی زمین محشر آمده خونش به جوش آمد و صبرش سر آمده شیر از میان بیشه به قصد سر آمده به به به این ابهت و قدرت به به به این شهامت و غیرت به به به این شجاعت و صولت در یک کلام ختم کلام است این کلام شیر نر حسین علی اکبر آمده ((شهزاده ي مؤذن کرببلا علی)) صهبا علی و ساقی میخانه ها علی آقا علی و زاده ی خیر النساء علی مولا علی و آیه ی "قالوا بلی" علی والا علی و عالی اعلا نما علی شهزاده ی شهنشه ملک بقا علی پیغمبر جوان شده ی کربلا علی هرکس به جنگ خشم خداوند رو کند راه فرار هر طرفی جستجو کند هرکس که جنگ تن به تنش را نگاه کرد با خود میان معرکه هی گفتگو کند یا مظهر العجايب و یا مرتضی علی ((شهزاده ی شهنشه کرببلا علی))
آسمان که نشد چرا درخت نباشم وقتی تو در من اینهمه پرنده ای؟! ذهنم پُر از لانه هایی است که برای تو ساخته ام ...!
چگونه‌ازتوبگویم‌به‌دیگری‌که‌ بفهمد برای اهل کلیسا اذان چه فایده دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همسفر می دانی دست من نیست که با لبخندت توی این قاب سپید شب به شب ... یاد تو را تازه نگه می دارم دست من نیست که دست از سر تو بردارم من بخواهم دل دیوانه ی من ناچار است . خاک آن کوچه ی دنج که معطر به نفس های تو است بی هوا سر به هوا می کند این طفلک مجنون تو را . دست من نیست که پاهای دلم سوی کوچه ی باریک ته شهر قدم می گیرد . دست من نیست که این شهر (ه) پر از همهمه آواز مرا ، می شناسند به شبهای فراق آن قدر نام تو را زمزمه کردم هر شب توی هر کوچه ی شهر آشنایند به آواز پر از حسرت من . دست من نیست که دلتنگی دیدار تو می جوشد و هر سطر نوشتار مرا رنگ می پاشد و هر خط مرا بوی دلتنگی تو می گیرد . همسفر می دانی قصد کردم که اگر باز نیایی این بار مثل مرغان مهاجر چمدان بردارم فصل پاییز مگر رخت نباید بربست؟ توی باران مگر عاشقتر از هر بار نباید چرخید . من به آغوش تو می کوچم و این بار تو را می خوانم من چو مرغان مهاجر ز تو آغاز نمودم و دگر بار تو را خواهم جست
فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم قلب تو قله‌ی قاف است و زمرد بدنی ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم توی این کوچه کسی منتظر آمدن است در به در می زنم انگشت به هر در که منم خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟ آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم "
دل به تو دادم که به خونش کشی دق بدهی تا به جنونش کشی ؟ دل به تو دادم که فریبش دهی کوهی از اندوه نصیبش دهی ؟ دل به تو دادم که حرامش کنی ؟ آهوی در بند به دامش کنی ؟ دل به تو دادم که بسوزانی‌اش جامه‌ای از درد بپوشانی‌اش ؟ دل به تو دادم که هوایی کنی بال و پرش چیده و راهی کنی ؟ دل به تو دادم که خرابش کنی تشنه به آغوش سرابش کنی ؟ دل به تو دادم که زمینش زنی خرمن آتش به یقینش زنی ؟ دل به تو دادم که تمامش کنی خون جگر در می و جامش کنی ؟ دل به تو دادم که چنین باختم شعله‌ی سوزان به خود انداختم پس بده این خون شده‌ی خسته را این صدف خالی و بشکسته را ( نیست دگر در صدفش دانه‌ای) ( سنگ شده در کف دیوانه‌ای )
شب عروسی ساقی دو چشم مست بیاور بریز لب به لبش کن، هر آن چه هست بیاور شب است و تار به چنگت، به زخمه و به درنگت مرا به بزم شرنگت، به ناز شست بیاور بزن به شور طرب ها، أنالحق است به لب‌ها برای مستی این تاک داربست بیاور سماع خون شده بر پا، شب جنون شده بر پا سر بریده ی ما را، به روی دست بیاور شراب کهنه چه داری؟ بیا به دفع خماری برای تاک نشین ها می الست بیاور هنوز چشم به راهم، خماری است گواهم قماربازترینم، نگو بس است، بیاور!
گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
ای بغض هرزه‌گرد به باران نمی‌رسی هرگز به گرد پای رفیقان نمی‌رسی ماندی به پشت بسته‌ی سدهای منفعل جاری نمی‌شوی به بهاران نمی‌رسی ای خسته از جماعت بی‌رحم، گریه کن جا مانده‌ای به نقطه‌ی پایان نمی‌رسی تو تلخ قهوه‌ای که ته استکان اوست هرگز به فال قند فریمان نمی‌رسی بن‌بست بوده است مسیرت در انتها بسته است کوچه و به خیابان نمی‌رسی مقعول و فاعلات و مفاعیل فاعلن دلتنگی و به دیگر اوزان نمی‌رسی منسوخ شد تمامی این نسخه‌های پوچ با فلسفه به ساحت قرآن نمی‌رسی شب شد خیال گریه نداری هنوز هم ؟ داش آکلی یقین که به مرجان نمی‌رسی دور تو را تمام حسودان گرفته‌اند ای شاه تاجدار به جیران نمی‌رسی