eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 📝خاطره استاد قرائتی از اولین آشنایی با سردار سلیمانی ✍همه رئیس جمهورها با هم بمیرند یک چنین تشییع جنازه‌ای می‌شود؟ یک چنین تشییع جنازه‌ای نمی‌شود. عزت دست خداست. این تشییع جنازه چه چیزی درونش بود؟ پول بود، زور بود. من خودم سلیمانی را نمی‌شناختم. سالها کار کرد و به احدی نگفت. ایشان بالاترین درجه را داشت، خواص او را نمی‌شناختند. من یک وقت دفتر آقا رفتم، کاری داشتم با آقای حجازی، آقای سردار سلیمانی را هم نمی‌شناختم، آنجا نشسته بود. به آقای حجازی گفتم: یک حرف خصوصی دارم، ایشان کیست که اینجا نشسته است؟ گفت: نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، گفت: سردار سلیمانی است. گفتم: عه، اسمش را شنیده‌ام. چند سال پیش چند نفر سردار سلیمانی را می‌شناختند؟ سه سال پیش چند نفر حججی را می‌شناختند؟ خدا خواسته باشد درست کند، یک شبه همه چیز عوض می‌شود. یک شبه بنی صدر سقوط می‌کند و یک شبه بهشتی بالا می‌رود. از دوازده بهمن تا 22 بهمن این ده روز چه حوادثی رخ داد. ‌هیچ مرجع تقلیدی به اندازه امام خمینی عکسش چاپ نشد. شاه گفت: امام خمینی نه، خدا گفت: آره. زلیخا همه درها را بست که هیچکس نفهمد همه فهمیدند. با خدا ور نروید.اگر خودت را پاک کنی خدا می‌نویسد و خودت را بنویسی خدا پاک می‌کند.خیلی مهم است. 💥قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ‏ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» رمز محبوب شدن ایمان و عمل صالح است. پس هرکس ایمانش بیشتر و عمل صالحش بیشتر محبوبیتش بیشتر است. این تشییع جنازه می‌گویند: هرچه وُّدش پررنگ باشد، معلوم می شود «آمنوا و عملوا الصالحات» ‌اش پررنگ بوده است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️مرحله دوم اتمام حجت با آنکه طرفداری مردم از غاصبین نشان می داد که در ضدیت با غدیر تصمیم خود را گرفته اند،اما آن حضرت دست از اتمام حجت برنداشت.با پایان روز اول از خاکسپاری پیامبر(صلی الله علیه وآله)،امیرالمومنین(علیه السلام)همراه حضرت زهرا و حسنین (علیهم السلام)بار دیگر شبانه بر در خانه های مهاجرین و انصار رفتند و آنان را به یاری خویش طلبیدند.اما جز همان چهار نفر،هیچ کس به درخواست آن حضرت پاسخی نداد. وقتی امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)عهدشکنی مردم را دید،خانه نشینی اختیار کرد و مشغول تنظیم و جمع آوری قرآن شد؛چرا که آن حضرت در زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله) متن قرآن و تفسیر و تاویل و سایر معارف آن را از لسان رسول خدا (صلی الله علیه وآله)نوشته و جمع کرده بود. ◀️تهدید سقیفه برای بیعت در روزهایی که امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)مشغول جمع آوری قرآن بود،سردمداران سقیفه تصمیم گرفتند حضرت و اصحابش را مجبور به بیعت کنند تا بر ریاست خود رسمیت بیشتری دهند. در اجرای این تصمیم،عمر از سوی ابوبکر بر در خانه امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)آمد و وفاداران آن حضرت را که داخل خانه بودند به بیعت با ابوبکر فراخواند،اما کسی بیرون نیامد.عمرگفت: -قسم به آنکه جان عمر به دست اوست،یا بیرون می آیید یا این خانه را با کسانی که در آن هستند آتش می زنم! عده‌ای به او گفتند:((در این خانه فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و فرزندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) و آثار و یادگاری های آن حضرت هستند))!عمرگفت:((هرچندفاطمه در خانه باشد))! اینجا بود که عده ای از یاران امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیرون آمدند،اماگروهی همچنان ماندن و حضرت فرمود: -من قسم یاد کرده ام که جز برای نماز عبا بر دوش نیندازم،تا زمانی که قرآن را تنظیم نمایم.من در حال جمع قرآن هستم که آن هستم که آن را کنار گذاشته اید و دنیا شما را از یاد آن مشغول کرده است. با این برخورد امیرالمؤمنین(علیه السلام)،آنان فهمیدند که آن حضرت تا جمع قرآن را به پایان نبرد نمی توانند او را برای بیعت بیاورند. از سوی دیگر حضرت زهرا(سلام الله علیها)نیز پشت در آمد و فرمود:((قومی بد رفتار تر از شما سراغ ندارم.جنازه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را رها کردی و کار را بین خود تمام کردید بدون آنکه از ما دستوری بخواهید و به حق ما پایبند باشید)). عمر در جواب حضرت گفت:((این چه گروهی است که در خانه تو جمع شده اند؟اگر به اجتماع اینان پایان ندهی،خانه را با اهلش با آتش می کشم))! آنگاه به یارانش گفت:((اینان را با مرده شان رها کنید))!سپس بازگشتند و چند روز درباره بیعت امیرالمؤمنین(علیه السلام)سکوت کردند. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت |همت چرا همت شد| 🔹️دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ... 🔹️اینها را حاجیه خانم می‌گوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چله‌ی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت می‌کند: 🔹️ «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بود، با جاده‌های خاکی و ماشین‌های قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست‌انداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین می‌پیچید، کم‌کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم. 🔹️چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل‌شکسته شده بودم. علی‌اکبر (همسرم) خانه‌ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی‌زدم. 🔹️پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علی‌اکبر گفتم که می‌خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم. 🔹️بالاخره علی‌اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه‌های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما می‌خوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می‌کرد. آن خانم بلندبالا که بچه‌ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می‌زدم. خواب را که برای مادر علی‌اکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونه‌ست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم. 🔹️هیچکس باور نمی‌کرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزه‌ای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرف‌های دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه می‌کرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علی‌اکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین». 🔹️وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی‌اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.» 🔹️ بتازگی این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد/روحش شاد ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_نهم چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است.مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند.شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم.حدودا بايد ساعت سه باشد. دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد.ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش.از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد. غلت مي زنم.متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم.شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي،زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد.غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند.اولين كاري كه مي كند حذف خالق است.بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد،مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد،بلند مي شوم از جا.اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم. گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟بله يا نه؟بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند.مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد.اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود،از زنگ خوردن كه مي ايستد،تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند.واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم. -سلام.كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم،با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟ مي خواهم بگويم:خوبم،اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم. -نمي دونم پدر گفتن يا نه،ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم،همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون،اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم.خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم.البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم. چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه. گلویش را صاف می کند: -البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه. لبم را می گزم و مطمئنم ک دقیقا چه گفته و عمدی هم گفته: -حالا از مسیر و روشنی و نتیجه بگذریم... بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده و تعریف هایی که مفصل پدر و علی برایم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم و چه طور بگویم؟یعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفسی عمیق می کشد و گوشی را جابجا می کند، این را از خش خش گوشی می فهمم.به در و دیوار رو برویم زل زده ام و منتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم. سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم. -خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه. -درست می گید.هر چند توی زندگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم. بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم.حالم این جا بهتر است. -منظورم ازندیدن آینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی. شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شاید دوست شون نداریم؛اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه. حالا من گوشی را جابجا می کنم و او سکوت کرده. -قبول دارم اما به جا و درستش رو. حرف دیگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گوید:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_هفتادم و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مج
-کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست. درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت. یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد. با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد. آرامش کوه و‌طراوت سحر چشیدنی است.پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی.نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم.علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است. کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم.نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند.چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند.فضا همه را در آغوش خودش گرفته است.پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است.کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است.کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه.علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است.شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است.با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است.هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد.نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم.کم کم هوا دارد روش تر می شود. سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم،می ترسم از اینکه درست نباشد.شاید راست بگویم اما درست و به جا نه!کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم.حالا همه چیز زیر پای من است. علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها،مادر تنها،من تنها،علی و ریحانه. چند قدم می رویم.علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر.قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم.من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد.وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود،پدر می گوید: -چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم. -با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم. پدر همچنان مرا با خود می برد. -هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه.مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد،با مقایسه،با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری.حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه. قدم هایشان هماهنگ شده،پدر کوتاه آمده،و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم.تا شانه اش هستم.سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم. -لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه.پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده!اما برای تو...دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه.پر رنگ تر،پر شور تر...کمی حال و هوات معطر می شه.آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت،محبت های بقچه شده ت،دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه. ادامه دارد... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
▪️پدرش جوراب‌باف ساده‌ای بود. سابقه روحانیت در اقوامشان نداشتند. مادرش در بارداری خواب دید که وضع حمل کرده و قرآنی متولد شده. آن خواب، رویای صادقه بود، بعدها محمدتقی بیش از ۱۷۰ کتاب در تبیین قرآن و معارف دینی نوشت. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
روز خواهد آمد که آهنگران می‌خواند، حاج قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته خون یارانت پرثمر گشته ✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
به مناسبت ایام سوگواری سرور زنان عالم حضرت زهرا مرضیه سلام الله علیها واولین سالگرد سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی وحاج ابو مهدی المهندس وشهدای مقاومت وبزرگداشت یار مقام عظمای ولایت،علامه محمد تقی مصباح یزدی اعلی الله مقامه الشریف اجتماع بانوان انقلابی در مصلای کوت عبدالله ،برگزار می شود. روز ۳شنبه ساعت ۹ونیم مصلای کوت عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️از سر گیری اجبار بر بیعت پس از هفت روز، امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)کار جمع قرآن را به پایان رساند و آن مجموعه را مهر کرد. سپس در حالی که مردم بسیاری همراه ابوبکر در مسجد بودند قرآن کامل را آورد و مردم را برای عمل به آن دعوت کرد. آنان به دعوت قرآنی حضرت توجهی نکردند و حتی به صراحت گفتند:((ما به آن نیازی نداریم)). با این عکس العمل مردم، امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرآن را برداشت و به خانه بازگشت. با رفتن امیرالمؤمنین(علیه السلام)از مسجد،آنان متوجه شدند قسمی که حضرت درباره بیرون نیامدن از خانه یاد کرده بود،پایان یافته است.از این رو در دهمین روز از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)،ابوبکر کسی را سه مرتبه نزد حضرت فرستاد و او را به بیعت با خود فراخواند. امیرالمؤمنین(علیه السلام)هر سه بار شخصا بر در خانه آمد و به آنان جواب رد داد و مقام خلافت را مختص خود اعلام نمود.غاصبان خلافت با این برخورد حضرت، آن روز را نیز سکوت کردند و اقدامی انجام ندادند. ◀️غصب فدک مقارن طرح مسئله بیعت اجباری،در روز دهم از شهادت پیامبر(صلی الله علیه وآله)،ماموران ابوبکر به دستور مستقیم او فدک را به اشغال خود در آوردند.آنان نماینده حضرت زهرا (سلام الله علیها)را از آنجا اخراج کردند و ملک آن را غصب نمودند،و درآمد منطقه فدک را به مخارج حکومت غاصبانه خود اختصاص دادند. غاصبین به امر الهی در قرآن و عمل و سخن پیامبر(صلی الله علیه وآله)در حضور مردم درباره فدک کوچکترین توجهی نکردند،و به سند فدک و شاهدانی که گواهی دادند، اعتنای ننمودند. ◀️مرحله سوم اتمام حجت همان شب که در روز آن از یک سو برای بیعت اجباری آمدند و از سوی دیگر خبر غصب فدک رسید،امیرالمؤمنین(علیه السلام)برای آخرین بار حضرت زهرا(سلام الله علیها)را بر مرکبی سوار کرد و دست امام حسن و امام حسین (علیهم السلام)را گرفت و بر در خانه های مهاجرین و انصار رفتند. آن حضرت حق خویش را یادآور شد و آنان را به یاری فراخواند،اما جز همان چهار نفر کسی برای یاری نیامد. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 پایه های حکومت غاصبانه سقیفه با بی وفایی مردم نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) و غصب فدک استحکام بیشتری یافته بود. در حالی که اهل بیت (علیهم السلام)با همه اصحاب پیامبر(صلی الله علیه وآله)اتمام حجت کرده بودند،غاصبین خلافت سعی داشتند هرچه زودتر از امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)بیعت بگیرند تا مخالفی در برابر حکومت آنان نماند.لذا برنامه های مفصلی برای این بیعت اجباری آماده کردند. ◀️اعلام بیعت اجباری تصمیم جدی بر بیعت اجباری امیرالمؤمنین(علیه السلام)از آنجا آغاز شد که عمر به ابوبکر گفت:((همه مردم با تو بیعت کرده اند غیر از این مرد و خاندان و اصحابش.اکنون سراغ او بفرست.))ابوبکر((قنفذ))را سراغ امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرستاد و او را برای بیعت فراخواند. این بار نیز حضرت شخصا بر در خانه آمد و به آنان پاسخ رد داد. این کار سه بار تکرار شد و در مرتبه سوم امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمود: -من کسی نیستم که وصیت برادرم پیامبر(صلی الله علیه وآله)را رها کنم و سراغ ابوبکر و آن ظلم و باطلی که بر آن اجتماع کرده اید بیایم. ◀️آمادگی افراد برای حمله به خانه با پاسخ منفی حضرت درباره بیعت،عمر به قنفذ و همراهیانش گفت:((بروید!اگر به شما اجازه داد وارد خانه او شوید و گرنه بدون اجازه وارد شوید)).آنها آمدند و اجازه ورود خواستند. این بار حضرت زهرا (سلام الله علیها)پشت در آمد و فرمود:((به شما اجازه نمی دهم وارد خانه من شوید)).همراهان قنفذ برگشتند ولی او آنجا ماند. آنان که بازگشته بودند به ابوبکر و عمر گفتند:((فاطمه چنین گفت،و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم)).عمر عصبانی شد و گفت:ما را با زنان چه کار است!! آنگاه از مسجد بیرون آمد و برای جمع شدن مردم صدا زد:((خلیفه رسول خدا شما را فرا می خواند))!با این ندای عمر،جمعیتی -که حضور بسیاری از آنان قبلا تدارک دیده شده بود- اطراف مسجد جمع شدند. عمر نزد ابوبکر آمد و گفت:((برخیز که برایت افراد پیاده و سواره بسیاری تدارک دیده ام)).ابوبکر بر منبر نشست و عمر همراه مردم با مغیرة بن شعبه که هیزم با خود حمل می کرد به سوی خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)حرکت کردند. همچنین گروه هایی از مردم مدینه که صدای شیهه اسب ها و بر هم خوردن سلاح ها و نیزه ها را شنیده بودند از خانه هایشان بیرون آمدند و با مهاجمین همراه شدند تا به خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)رسیدند. ◀️اتمام حجت فضه بر عمر عمر جلو آمد و در را به صدا در آورد.این بار فضه کنیز حضرت زهرا(سلام الله علیها)پشت در آمد و عمر گفت: -به علی بگو:((سخنان باطل خویش را رها کن و در طمع خلافت لجاجت مکن،چرا که خلافت برای تو نیست بلکه برای آن کسی است که مسلمانان انتخابش کرده اند و بر او اتفاق نظر دارند))! فضه پاسخ داد:((حق برای امیرالمؤمنین(علیه السلام)است اگر با نفس خویش به انصاف بنشینید و منصفانه رفتار کنید)). عمر با تهدید گفت:((این سخنان را رها کن و به علی بگو بیرون بیاید،وگرنه وارد خانه می شویم و او را به اجبار بیرون می آوریم))! سپس فضه به داخل خانه بازگشت. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
به مناسبت ایام سوگواری سرور زنان عالم حضرت زهرا مرضیه سلام الله علیها واولین سالگرد سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی وحاج ابو مهدی المهندس وشهدای مقاومت وبزرگداشت یار مقام عظمای ولایت،علامه محمد تقی مصباح یزدی اعلی الله مقامه الشریف اجتماع بانوان انقلابی در مصلای کوت عبدالله ،برگزار می شود. روز ۳شنبه ساعت ۹ونیم مصلای کوت عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_سو
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️تهدید به آتش زدن خانه با آمدن فضه، حضرت زهرا (سلام الله علیها)که سرش را بسته بود و جسمش از شدت خزن نحیف شده بود،پشت در رفت و آنجا نشست در حالیکه مطمئن بود بدون اجازه او وارد خانه نخواهند شد. ناگهان یاران ابوبکر و عمر در را با شدت به صدا در آوردند و صداهایشان را بلند کردند و اهل خانه را با سخنانی ناروا مورد خطاب قرار دادند.در این حال عمر با لگد به در زد و تهدیدات خود را آغاز کرد و فریاد زد: -پسر ابوطالب، در را باز کن که اگر باز نکنی در را با آتشی می سوزانم. قسم به آنکه جانم به دست اوست، یا برای بیعت می آیی یا خانه را بر سر شما آتش می زنم. یا علی، بیرون بیا و بر آنچه مسلمانان متفق شده‌اند موافقت کن و گرنه تو را به قتل می رسانیم. ای پسر ابوطالب، اگر خارج نشوی با مردم داخل می شویم و خانه را با اهل آن به آتش می‌کشیم. به خدا سوگند، یا برای بیعت با خلیفه رسول‌خدا می آیی یا بر سرت آتش بپا می کنم. ◀️اهانت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) در این هنگام حضرت زهرا (سلام الله علیها) از پشت در فرمود:(( ای گمراهان دروغگو، چه می گویید و چه می خواهید))؟ عمر گفت: ای فاطمه، پسرعمویت را چه شده که تو را برای پاسخ فرستاده و خود پشت پرده نشسته است؟ فرمود: - ای شقی،طغیان و سرکشی تو مرا به اینجا آورده و حجت را بر تو و هر گمراه منحرف تمام کرده است. عمر گفت:(( این سخنان باطل و زنانه را رها کن و به علی بگو بیرون بیاید)). حضرت فرمود :ای عمر، آیا با حزب شیطان مرا می ترسانی در حالی که حیله شیطان ضعیف است؟! ◀️تصمیم بر آتش زدن خانه عمر گفت:(( اگر علی برای بیعت نیاید هیزم می‌آورم و این خانه را بر سر اهل آن به آتش می‌کشم و هرکس در آن باشد می سوزانم)). حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود:((ای عمر، ما را با تو چه کار است؟ چرا ما را با مصیبتی که در آن هستیم رها نمی‌کنی؟ عمر گفت:(( در را باز کن وگرنه خانه شما را به آتش می‌کشم. ای فاطمه، هر کسی در خانه است بیرون کن و گرنه خانه را با اهلش می سوزانم)). حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود: آیا خانه را بر سر فرزندان علی و من آتش می‌زنی؟ گفت: آری به خدا قسم! مگر آنکه بیرون بیاید و بیعت کند. حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود: ای پسر خطاب، آیا واقعاً آمده‌ای خانه ام را به آتش بکشی؟ گفت: آری. فرمود:(( وای بر تو! این چه جرأتی است که بر خدا و رسولش پیدا کرده‌ای؟ آیا می‌خواهی نسل او را قطع کنی و نور خدا را خاموش نمایی، در حالی که خداوند نور خویش را به سرانجام خواهد رساند))؟ عمر گفت: -بس کن ای فاطمه!! اکنون محمد حاضر است و ملائکه امر و نهی و منعی از سوی خدا می آورند! علی نیز همانند بقیه مسلمانان است. اکنون یکی را انتخاب کن که یا او برای بیعت با ابوبکر بیرون بیاید یا خانه شما را به آتش بکشم! ◀️شکایت حضرت زهرا (سلام الله علیها) به درگاه الهی حضرت زهرا (سلام الله علیها) در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود به درگاه الهی عرضه داشت: -خدایا، نزد تو شکایت می کنیم از فقدان پیامبر و فرستاده و منتخب تو، و از اینکه امت او سخن ما را قبول نمی کنند، و حقی که برایمان در کتاب نازل شده خویش بر پیامبرت قراردادی از ما منع می کنند. خدایا، از این امت شکایت می کنم که بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله) کافر شده اند و حق ما را غصب کرده‌اند و حرمت پیامبر (صلی الله علیه و آله) را مراعات نمی کنند. عمر گفت:(( ای فاطمه، این سخنان احمقانه زنانه را تمام کن، که خداوند هرگز نبوت و خلافت را برای شما جمع نمی کند))! حضرت فرمود: - ای عمر، آیا از غضب خدا نمی‌ترسی که می‌خواهی بدون اجازه من وارد خانه ام شوی؟ اینجا خانه رسالت و محل نزول جبرئیل امین و ملائکه مقرب است. حیا کن و از این کارهای پست دوری نما. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یک مدرسه‌ای را در فلوجه خالی کرده بودند و به خانواده‌های داعشی‌ها اختصاص داده بودند. مردان آن‌ها یا کشته شده بودند و یا اینکه در نبرد با جبهه مقاومت بودند. نکته جالب اینجا است که داعشی‌ها از امنیت خانواده‌هایشان مطمئن بودند. ✨ وقتی وارد مدرسه شدیم دیدیم که مدرسه مملو از زن و بچه‌های داعشی‌هاست. ابومهدی هیچگونه کینه‌ای نداشت. با محبت این بچه‌ها را در آغوش می‌گرفت و آن‌ها را نوازش می‌کرد. شما اگر این برخورد ابومهدی با خانواده‌های داعشی را کنار خانواده‌های شهدا بگذارید تفاوتی را نمی‌بینید و هیچ اغراقی در میان نبود. ✨ابومهدی خسته نمی‌شد او می‌توانست خیلی راحت در اتاق فرماندهی بنشیند و کارها را پیگیری کند اما اینطور نبود و شخصا به مناطق مختلف سرکشی می‌کرد و همانند یک برادر با نیروهایش برخورد می‌کرد و به آن‌ها محبت می‌کرد. ابومهدی نظرات نیروها را گوش می‌کرد و در تصمیم‌گیری‌ها لحاظ می‌کرد. ✍روایتی از سید هاشمی موسوی تهیه‌کننده مستند «سلفی با ابومهدی» ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
وقتی که حواس خود را بر روی وقایع منفی دنیا متمرکز می کنید. نه فقط بر آنها می افزایید بلکه همچنین جنبه های منفی بیشتری را به زندگی خود وارد می کنید. پس به احترام خودتان خوبی ها را بیشتر ببینید. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_سو
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️اصرار بر آتش زدن خانه سخنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) هیچ تاثیری در تصمیم عمر نداشت و او همچنان پشت در بود.در این حال حضرت فرمود:(( عید ای پسر حنتمه، وای بر تو! همین دیروز پدرم به خاک سپرده شد و امروز آمده‌اید تا خانه ام را آتش بزنید))؟ عمر گفت:(( ای فاطمه، می‌خواهم خانه تو را بخاطر هدفی که دارم آتش بزنم ))!!حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمود: -وای بر شما. چه زود به خدا و رسولش درباره ما اهل بیت خیانت کردید، در حالی که شما را به موت و آمدن به سوی ما وصیت کرده می فرماید:(( قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودو في القربى)): ((بگو از شما هیچ مزدی نمی‌خواهم جز مودت درباره خاندانم)). در این هنگام عده ای که صدای ناله و گریه حضرت را شنیده بودند با چشمانی گریان بازگشتند، اما عمر و یارانش همچنان پشت در ماندند تا طبق دستور ابوبکر عمل کنند که گفته بود:((علی را با شدید ترین صورت نزد من بیاورید)). ◀️آوردن هیزم و آتشگیره عمر و عبدالرحمان بن عوف و با قنفذ و عده‌ای از منافقین برای قدرت نمایی شمشیرهایشان را به کمر بسته بودند و می گفتند:((اگر علی تاخیر کند و از آمدن امتناع نماید، خانه را با ساکنانش به آتش میکشیم))! در این حال عمر دوباره از پشت در خطاب به امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفت :((قسم به آنکه جانم در دست اوست، یا باید برای بیعت بیرون بیایی یا خانه را بر سر شما آتش میزنم)). سپس به خالد بن ولید گفت :تو و مردان دیگر هیزوم بیاورید تا آنها را شعله ور نمایم. آنگاه آتشگیره ای در دست گرفت و به مردمی که اطرافش بودند دستور داد تا هیزم ها را نزدیک خانه بیاورند. سپس خود نیز هیزوم برداشته و دستور داد برای شعله ور شدن هیزم ها خار بیاورند هیزم ها اطراف خانه چیده شده و سر و صداها بالا رفت در حالی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) پشت در بود، و عمر فریاد می زد:((به خدا قسم، اگر در را باز نکنید آن را آتش می زنم)). حضرت زهرا (سلام الله علیها) دوباره پرسید: - ای پسر خطاب، آیا آمده‌ای تا خانه ما را آتش بزنی؟ گفت: آری!! فرمود :((ای دشمن خدا و پیامبر و امیرالمومنین)). ◀️هجوم به خانه وحی اهل سقیفه انتظار داشتند با سر و صدایی که به راه انداخته اند امیرالمؤمنین‌ (علیه السلام) برای بیعت بیرون بیاید؛ ولی با دیدن این عکس العمل های حضرت زهرا (سلام الله علیها) فهمیدند که جز با عملی کردن تهدیدات خود به نتیجه نخواهند رسید. برای این هدف تمهیدات لازم را نیز تدارک دیده بودند. چهار هزار نفر مسلح اطراف مسجد به عنوان پشتیبان ایستاده بودند. عده ای هم در فاصله نزدیکتر منتظر دستور بودند. در این حال و قنفذ و خالد و مغیره و ابوعبیده جراح و سالم پشت در آمدند. امیر المؤمنین و حضرت زهرا و فرزندانشان در خانه بودند که عمر فریادزد:(( خانه فاطمه را با هرکسی که در آن است آتش بزنید))! با شنیدن این صدا، حضرت زهرا (سلام الله علیها) از پشت در فرمود: -پدر جان، یا رسول الله، پس از تو از سوی پسر خطاب و پسر ابی قحافه چه مصیبت هایی به من می رسد. ای عمر، ای دشمن خدا و پیامبر، لعنت خدا بر تو باد. با شنیدن صدای حضرت، عده ای دیگر از مردم گریه کنان از خانه فاطمه (سلام الله علیها) دور شدند. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_سو
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️آتش گرفتن در در حالی که همه ناباورانه نگاه می کردند و انتظار چنین کاری را نداشتند، عمر آتشگیره را به هیزوم هایی گرفت که خار مغیلان زیر آنها قرار داده بود و آنها را شعله‌ور ساخت. با شعله گرفتن هیزم ها، آتش به در خانه سرایت کرد و دود وارد خانه شد، در حالی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) پشت در نشسته بود! در این حال قنفذ سعی می‌کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورند. حضرت زهرا (سلام الله علیها) برخاست و دو دست خود را بر دو طرف چهارچوب در گذاشت و با تمام بدن خود مانع بازکردن‌در شد، در حالی که می فرمود:(( شما را به حق خدا و پدرم پیامبر قسم می دهم که از ما دست بردارید و باز گردید))! با گرفتن آتش به در باز کردن آن آسانتر شده بود؛ ولی حضرت زهرا (سلام الله علیها) همچنان در را محکم گرفته بود تا باز نشود. در این حال عمر تازیانه‌ای از قنفذ گرفت و آماده هجوم به خانه شد. کم کم آتش به این سوی در خانه رسید در حالی که شعله می کشید و حرارت آن بر بدن و صورت حضرت زهرا (سلام الله علیها) می خورد. در آن لحظه ناگهان عمر چنان به در نیمه سوخته زد که آن را از جا کند و شکست! پیش از آنکه حضرت زهرا (سلام الله علیها) بتواند کنار برود، در با تمام سنگینی بر روی آن حضرت افتاد. در این حال فاطمه (سلام الله علیها) بین در و دیوار قرار گرفت و بر همه بدن آن حضرت آسیب رسید. ◀️حمله عمر به حضرت زهرا (سلام الله علیها) با شکستن ای در عمر بی محابا وارد خانه شد، و در حالی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) بین در و دیوار بود بار دیگر با محکم ترین لگد به در زد. سپس چنان در را بر روی حضرت زهرا (سلام الله علیها) فشار داد که نزدیک بود روح از تن آن حضرت خارج شود! در شعله گرفته با ضرب لگد بر صورت و سینه در پهلوی صدیقه کبری (سلام الله علیها) برخورد کرد، و میخ در بر سینه حضرت فرو رفت و خون جاری شد. همچنین فشار شدیدی بر سینه آن حضرت وارد شد به گونه ای که یکی از استخوانهای سینه اش را شکست، و صدای ناله اش بلند شد. فشار در بدن حضرت زهرا (سلام الله علیها) به حدی بود که در همان لحظه حضرت امام محسن (علیه السلام) در رحم مادر به شهادت رسید. در اثر این ضربات، حضرت زهرا (سلام الله علیها) با صورت بر زمین افتاد در حالی که آتش همچنان زبانه می کشید! در آن حال حضرت صیحه ای زد که هرکس شنید گمان کرد مدینه زیر و رو شد، و فرمود: -ابتا، یا رسول الله، آیا اینگونه با حبیبه و دختر رفتار می‌کنند؟ آه ، ای فضه،مرا دریاب! به خدا قسم، فرزندی که در رحم داشتم کشتند. سپس حضرت زهرا (سلام الله علیها) از بر خاست در حالی که قتل محسن (علیه السلام) را احساس می کرد؛ و از شدت ضربه در و جراحات به دیوار تکیه داد. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_هفتادم و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مج
💐دوستان گرامی سلام 💐 ادامه ان شاءالله بعد از اتمام . چون تایپ خیلی طول می کشه و هم زمان نمی رسم هر دو رو آماده کنم . 🙇🏻‍♂با احترام یکی از مدیران کانال🧕 🌹🌺🌸🌼🌻🌷🌹🌺🌸🌼🌻🌷