#و_آنڪھ_دٻࢪٺࢪ_آمـــــد
#قسمٺ_بیسٺ_و_دو
چند روزی که گذشت انس عجیبی با آنها پیدا کردم به خصوص دعاهایـــــ🤲 شبانه شان بسیار دلنشین بود آخرین شبی که با هم بودیم خواب به چشمانم نمی آمد دلم گرفته بود و خیره آسمان بودم..🌑
مطمئن بودم ایمان این ۱۴ مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است آنها کجا و من کجا..؟!
من با افراد زیادی از هر مذهبی همراه شده بودم حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند با من چنین رفتار نکرده بودند.
ناگهان شهاب ای از آسمان گذشت آسمان پرستاره مرا به یاد خاطره ای دور انداخت خاطرهای که هرچه فکر کردم به یادم نیامد به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم:
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوههای گوناگون🍇
عجیب اینکه ریشه درختان در هوا بود و شاخه هاش آن در دسترس به صورتی که می شد به راحتی از هر میوه بچینم و بخورم را از اطراف آن می گذشت در یک شربت بود در دیگری شیر و در دو تای دیگر از عسل و آب جاری بود کافی بود خوان شویم و از هر کدام که می خواهی بنوشیم مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنیها مینوشیدند
دست دراز کردم تا میوه بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند خواستم شربت شیر و عسل بنوشم اما تا خم شدم جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند
از آن جماعت پرسیدم:
- چرا شما به راحتی می خورید اما من نمی توانم؟
گفتند:
- تو هنوز پیش ما نیامدهای!
ناگهان عدهای سفیدپوش را دیدم که می آیند. زمزمه ای را شنیدم که میگفتند:
بانوی دخت پیامبرﷺ فاطمه الزهراۜ است که میآید ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد..🌸
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمـــــد
#قسمت_بیست_و_سوم
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــــ🙂
بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد👀
ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم!
در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند:
- او محمد بن حسن قائم منتظر استツ
مردم برخاستند و بر حضرت فاطمهۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم:
- السلام و علیک یا بنت رسول الله.🌸
گفتند:
و علیڪم السلام ای محمود!
تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟
گفتم:
- بله او سرور و ناجی من است.
گفتند:
- نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم:
این آرزوی من استـــــ😍
#داستان
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_چهارم
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
- بشارت بر تو باد که رستگار شدی✨
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمانـــــ😔جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم..
جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد..
هوشیار که شدم گفتم:
- خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را.
جعفر گفت:
-آرام باش همه چیز را تعریف کن😉
حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت:
- الحق که بوی بهشت می دهیـــــ🌺
فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.
به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم..
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است♡
خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند:
-شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، میآید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد)
و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_بیست_و_پنجم
جعفر بازویم را گرفت و گفت:
_ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉
نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست میشناسدم..
به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی میانداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که.........
گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -میدانم هم خوابت را میدانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند:
- رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨
حالا مرا شناختی؟
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم:
-احمد عزیزمدوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
#داستان
#و_آنڪه_دیرتر_آمد
#قسمت_آخــــــــــر
گفت:
- من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یارم را به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد.
و حالا تو اینجایی .
چه میتوانستم بگویم پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردمـــــ🤲🏾 به درگاه خدایی که مرا قابل میدانست و به راه حق هدایت کرد
از زبان راوے:
مدتی محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود.. به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم:
عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم حضرت قائم باشد محمود فارسی در چشمانم خیره شد در سایه روشن و غروب نگاهش برق عجیبی داشت با صدای پرطنین گفت:
عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان بیاوری هیچ معجزه ای از او بعید نیست!♡
خم دستانش را ببوسم نگذاشت در عوض سرم را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید
برای آن که ۱۴ چهاردهمین روایت را بنویسم وقت زیادی باقی نمانده بود
از جا برخاستم و خواستم بروم
محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذرار آن که زودتر رفت و آن که دیرتر آمد..♡
گفتم دلهایمان چه به هم راه دارد!
گفت:
-عجیب نیست و هر دو تحت ولایت اوییم.🌿
#داستان