eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
883 دنبال‌کننده
6هزار عکس
669 ویدیو
65 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹 🌹 ✍️✍️✍️ راوی: قبل از بود که رفتیم مرخصی. چند روز اول مرخصی هم به رسم قبل از رفتن به خونه رفتیم به خانواده های شهدای گردان سرزدیم. چند روزی تهران موندیم و بعد دست جمعی برگشتیم. با و و و چند تای دیگه از بچه ها توی یه کوپه شش نفره بودیم. یکی دوساعت به غروب مونده بود که قطار به سمت اندیمشک حرکت کرد. قطار برای نماز مغرب و عشا در ایستگاه راه آهن قم توقف کرد و پایین اومدیم و نماز خوندیم و بعد از نماز هم صندلی های قطار که کشویی بود به هم وصل کردیم و زیپ ساک هاباز شد و هرکی دست پخت منزل رو وسط سفره گذاشت. واقعا سفره هفت رنگ بود. یکی خاگینه آورده بود یکی تخم مرغ آب پز و سیب زمینی یکی کوکو سبزی و شامی و اون هایی هم که با کلاس بودند الویه آورده بودند. همه جوون و نوجوون بودند و بخور!!!! غذای 20 نفر رو شیش نفر میخورند. واقعا چه لذتی داشت.. بچه ها به کوپه های کناریشون هم غذا تعارف میکردند و سرو صدایی بود موقع غذا خوردن. شام رو که خوردیم دعوا سر این بود که حالا چه جوری بخوابیم. به علت اینکه جا تنگ بود بعضی ها ایثار میکردند و روی نرده هایی که برای ساک ها توی قطار بود میخوابیدند. هنوز چشم هامون گرم نشده بود که صدای صلوات ازچند تا کوپه اونطرف تر به گوشمون رسید و بعد هم صدای زیبای مداحی که روح انسان رو نوازش میداد. شهید زینال حسینی بلند شد نشست و بعد هم پوتین هاش رو پوشید و رفت دنبال صدا. چند لحظه ای نگذشت که درب کوپه رو باز کرد. ازش پرسیدم آقا سید چه خبر... کیه داره میخونه؟؟؟؟ آشناست؟؟؟؟ گفت آره... محمود آقای ژولیده داره میخونه... با آقا سید رفتیم که فیضی ببریم.. درب کوپه شون باز بود و یه تعداد دیگه از بچه ها هم اومده بودند وتوی راه روی قطار نشسته بودند. محمود ژولیده با اون صدای بمش همه رو سحر کرده بود وبعد از محمود هم یکی دیگه خوند که سوز صداش محشر بود. میخوند. روزهای آخر بود برای سنگ تموم گذاشت. حدود نیم ساعت طول کشید وصدای ضجه وناله بلند بود. خلاصه اون شب برای خودش شبی بود و در خاطره ما ماند. یادم نمیاد چند شنبه بود و شاید هم بود و قرار .. خیلی از بچه های اون جمع با صفا در به معشوق رسیدند. که پرچمدارش بود پا برجاست و حاج محمود ژولیده بعد از شهید داوود تا به امروز علم رو زمین نگذاشته. روح همه شهدا شاد باشه و انشاءالله دعاگوی ما باشند. 🍃🍃 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍️✍️✍️ هروقت بین عملیات ها فرصتی بود فرمانده های ما کاروان زیارتی راه میانداختند و ما به میرفتیم. زمستان سال 63 بود که بچه های گردان ما رو طلبید. به خاطر وقفه در جنگ بعد از ، شدیدا نیاز به یک زیارت داشتیم. نزدیک یک سال بود که عملیاتی نرفته بودیم و حسابی پایین اومده بود. با قطار راهی شدیم. به مشهد که رسیدیم هوا به شدت سرد بود توی حسینییه ای رو برای اسکان هماهنگ کرده بودند. اون موقع نفت کوپنی بود و امکان استفاده از بخاری نبود و ماهم به اندازه کافی پتو نبرده بودیم. شب اول موقع خوابیدن برای اینکه یک مقدار گرم بشیم قرار شد دونفری زیر یک پتو بریم و با دوتا پتو گرم بشیم. همه موافق بودند الا . اون مدام میگفت برادرها ما اومدیم یک مستحب انجام بدیم ، دونفری زیر یک پتو رفتن کراهت شدید داره. هرچی براش استدلال میکردند اون ول کن نبود. از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم. من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم. اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش. معمول بچه های گردان بود که قبل از خواب وضو میگرفتند. رفت بیرون برای وضو و چند لحظه بعد برگشت و با خنده گفت: برادرها ریش های من از شدت سرما قندیل بسته و چند نفر دورش رو گرفتند تا با گرمای نفسشون یخ ریش نباتی رو آب کنند. البته اون شب تا ما اومدیم زیر پتو گرم بشیم شب از نیمه گذشت و خوابمون برد و برای نماز صبح که بیدار شدیم و مشغول نماز شب بودند و اون شب مرتکب مکروه نشدند. فردا بچه ها رو فرستاد و نفت تهیه کردند و مشکل سرما حل شد. در این سفر زیارتی بود که اجازه داد ما دعای توسل بخونیم. درست مقابل صورت امام رضا علیه السلام. اون شب خیلی از بچه ها التماس شهادت داشتند. و بعد از اون زیارت قرعه به نام افتاد که اولین شهید این کاروان زیارتی باشه.مصطفی در حاجتش برآورده شد و خلعت شهادت به تن کرد. 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍️✍️✍️ هروقت بین عملیات ها فرصتی بود فرمانده های ما کاروان زیارتی راه میانداختند و ما به میرفتیم. زمستان سال 63 بود که بچه های گردان ما رو طلبید. به خاطر وقفه در جنگ بعد از ، شدیدا نیاز به یک زیارت داشتیم. نزدیک یک سال بود که عملیاتی نرفته بودیم و حسابی پایین اومده بود. با قطار راهی شدیم. به مشهد که رسیدیم هوا به شدت سرد بود توی حسینییه ای رو برای اسکان هماهنگ کرده بودند. اون موقع نفت کوپنی بود و امکان استفاده از بخاری نبود و ماهم به اندازه کافی پتو نبرده بودیم. شب اول موقع خوابیدن برای اینکه یک مقدار گرم بشیم قرار شد دونفری زیر یک پتو بریم و با دوتا پتو گرم بشیم. همه موافق بودند الا . اون مدام میگفت برادرها ما اومدیم یک مستحب انجام بدیم ، دونفری زیر یک پتو رفتن کراهت شدید داره. هرچی براش استدلال میکردند اون ول کن نبود. از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم. من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم. اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش. معمول بچه های گردان بود که قبل از خواب وضو میگرفتند. رفت بیرون برای وضو و چند لحظه بعد برگشت و با خنده گفت: برادرها ریش های من از شدت سرما قندیل بسته و چند نفر دورش رو گرفتند تا با گرمای نفسشون یخ ریش نباتی رو آب کنند. البته اون شب تا ما اومدیم زیر پتو گرم بشیم شب از نیمه گذشت و خوابمون برد و برای نماز صبح که بیدار شدیم و مشغول نماز شب بودند و اون شب مرتکب مکروه نشدند. فردا بچه ها رو فرستاد و نفت تهیه کردند و مشکل سرما حل شد. در این سفر زیارتی بود که اجازه داد ما دعای توسل بخونیم. درست مقابل صورت امام رضا علیه السلام. اون شب خیلی از بچه ها التماس شهادت داشتند. و بعد از اون زیارت قرعه به نام افتاد که اولین شهید این کاروان زیارتی باشه.مصطفی در حاجتش برآورده شد و خلعت شهادت به تن کرد. 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸روزی که با مصطفی دداش شدم 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت میخوندم که بوی تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت . دیدم مصطفی است و اون هم یک مفاتیح دستشه. خیال کردم اون هم اومده با همدیگه زیارت بخونیم .اما دیدم نه التماس دعا داره گفتم مصطفی خلوت ما رو با امام رضا(ع) به هم نزن گفت : بیا اینجا توی حرم امام رضا(ع) بشیم . اول یه خورده جا خوردم و نه و نو کردم اما هم از راه رسید و سه تایی با هم دست ها رو به هم دادیم و با نفس پاکش از روی مفاتیح شروع کرد به خوندن.. وَآخَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَحْتُكَ فِى اللهِ، وَعاهَدْتُ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَاَنْبِيآءَهُ وَالاَْئِمَّةَ الْمَعْصُومينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلى اَنّى اِنْ كُنْتُ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفاعَةِ وَ اُذِنَ لى بِاَنْ اَدْخُلَ الْجَنَّةَ لا اَدْخُلُها اِلاّ وَ اَنْتَ مَعى . با تو در راه خدا برادر می شوم; با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم; با تو در راه خدا دست می دهم و با خدا، ملایکه، کتابها، فرستادگان و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده، اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی. و بعد گفت و من هم گفتم و باز خوند: اَسْقَطْتُ عَنْكَ جَميعَ حُقُوقِ الاُخُوَّةِ ما خَلاَ الشَّفاعَةَ وَالدُّعآءَ وَالزِّيارَةَ همه حقوق برادری را ساقط کردم جز شفاعت و دعا و زیارت، شهدا به قولشون عمل میکنند.. مصطفی عهد کرد که اگر از اهل بهشت و شفاعت شد و اجازه ورود به بهشت پیدا کرد داخل نشه مگر آنکه ما هم همراهش باشیم انشاءالله (راوی : جعفرطهماسبی) 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍️✍️✍️ هروقت بین عملیات ها فرصتی بود فرمانده های ما کاروان زیارتی راه میانداختند و ما به میرفتیم. زمستان سال 63 بود که بچه های گردان ما رو طلبید. به خاطر وقفه در جنگ بعد از ، شدیدا نیاز به یک زیارت داشتیم. نزدیک یک سال بود که عملیاتی نرفته بودیم و حسابی پایین اومده بود. با قطار راهی شدیم. به مشهد که رسیدیم هوا به شدت سرد بود توی حسینییه ای رو برای اسکان هماهنگ کرده بودند. اون موقع نفت کوپنی بود و امکان استفاده از بخاری نبود و ماهم به اندازه کافی پتو نبرده بودیم. شب اول موقع خوابیدن برای اینکه یک مقدار گرم بشیم قرار شد دونفری زیر یک پتو بریم و با دوتا پتو گرم بشیم. همه موافق بودند الا . اون مدام میگفت برادرها ما اومدیم یک مستحب انجام بدیم ، دونفری زیر یک پتو رفتن کراهت شدید داره. هرچی براش استدلال میکردند اون ول کن نبود. از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم. من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم. اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش. معمول بچه های گردان بود که قبل از خواب وضو میگرفتند. رفت بیرون برای وضو و چند لحظه بعد برگشت و با خنده گفت: برادرها ریش های من از شدت سرما قندیل بسته و چند نفر دورش رو گرفتند تا با گرمای نفسشون یخ ریش نباتی رو آب کنند. البته اون شب تا ما اومدیم زیر پتو گرم بشیم شب از نیمه گذشت و خوابمون برد و برای نماز صبح که بیدار شدیم و مشغول نماز شب بودند و اون شب مرتکب مکروه نشدند. فردا بچه ها رو فرستاد و نفت تهیه کردند و مشکل سرما حل شد. در این سفر زیارتی بود که اجازه داد ما دعای توسل بخونیم. درست مقابل صورت امام رضا علیه السلام. اون شب خیلی از بچه ها التماس شهادت داشتند. و بعد از اون زیارت قرعه به نام افتاد که اولین شهید این کاروان زیارتی باشه.مصطفی در حاجتش برآورده شد و خلعت شهادت به تن کرد. 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷 🍃🍂🌷 جبهه قرارگاه معنوی اهل معنویت بود و به اعتراف بچه های جبهه اوج این معنویت در بود و یکی از بلند پروازان گردان ما که به اعتراف (فرمانده تخریب ل10)به قله رسیده بود بود. مصطفی نزدیک به بیست ماه توی گردان ما توقف داشت و عملیات بدر به سکوی پرواز پا گذاشت و تنها شهید گردان ما بود که در عملیات بدر پرید. مصطفی را همه به بندگی ، سادگی ، کم حرفی ، اخلاص ، مهربانی ، سخت کوشی ، نترسی و..... دهها هنر دیگه میشناختن و همه اینها رو اضافه کنید که او هم بود و هم (ع). وصف مصطفی را باید از (فرمانده تخریب ل10) شنید که تعریف کرد : در باور نمیکردم این جوان ساده و کم حرف که همیشه سرش پائینه ، اینقدر جیگر داشته باشه. سید میگفت: اون هایی که مدعی معنویت بودن زیر آتیشی که از زمین و آسمون توی جزیره مجنون میبارید معنویتشون آب میشد اما مصطفی هر چی کار سختر میشد انگار موتورش داغتر میشد. 🍃🍂🌷 🍃🍂🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷 @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍️✍️✍️ هروقت بین عملیات ها فرصتی بود فرمانده های ما کاروان زیارتی راه میانداختند و ما به میرفتیم. زمستان سال 63 بود که بچه های گردان ما رو طلبید. به خاطر وقفه در جنگ بعد از ، شدیدا نیاز به یک زیارت داشتیم. نزدیک یک سال بود که عملیاتی نرفته بودیم و حسابی پایین اومده بود. با قطار راهی شدیم. به مشهد که رسیدیم هوا به شدت سرد بود توی حسینییه ای رو برای اسکان هماهنگ کرده بودند. اون موقع نفت کوپنی بود و امکان استفاده از بخاری نبود و ماهم به اندازه کافی پتو نبرده بودیم. شب اول موقع خوابیدن برای اینکه یک مقدار گرم بشیم قرار شد دونفری زیر یک پتو بریم و با دوتا پتو گرم بشیم. همه موافق بودند الا . اون مدام میگفت برادرها ما اومدیم یک مستحب انجام بدیم ، دونفری زیر یک پتو رفتن کراهت شدید داره. هرچی براش استدلال میکردند اون ول کن نبود. از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم. من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم. اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش. معمول بچه های گردان بود که قبل از خواب وضو میگرفتند. رفت بیرون برای وضو و چند لحظه بعد برگشت و با خنده گفت: برادرها ریش های من از شدت سرما قندیل بسته و چند نفر دورش رو گرفتند تا با گرمای نفسشون یخ ریش نباتی رو آب کنند. البته اون شب تا ما اومدیم زیر پتو گرم بشیم شب از نیمه گذشت و خوابمون برد و برای نماز صبح که بیدار شدیم و مشغول نماز شب بودند و اون شب مرتکب مکروه نشدند. فردا بچه ها رو فرستاد و نفت تهیه کردند و مشکل سرما حل شد. در این سفر زیارتی بود که اجازه داد ما دعای توسل بخونیم. درست مقابل صورت امام رضا علیه السلام. اون شب خیلی از بچه ها التماس شهادت داشتند. و بعد از اون زیارت قرعه به نام افتاد که اولین شهید این کاروان زیارتی باشه.مصطفی در حاجتش برآورده شد و خلعت شهادت به تن کرد. 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸روزی که با مصطفی دداش شدم 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت میخوندم که بوی تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت . دیدم مصطفی است و اون هم یک مفاتیح دستشه. خیال کردم اون هم اومده با همدیگه زیارت بخونیم .اما دیدم نه التماس دعا داره گفتم مصطفی خلوت ما رو با امام رضا(ع) به هم نزن گفت : بیا اینجا توی حرم امام رضا(ع) بشیم . اول یه خورده جا خوردم و نه و نو کردم اما هم از راه رسید و سه تایی با هم دست ها رو به هم دادیم و با نفس پاکش از روی مفاتیح شروع کرد به خوندن.. وَآخَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَحْتُكَ فِى اللهِ، وَعاهَدْتُ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَاَنْبِيآءَهُ وَالاَْئِمَّةَ الْمَعْصُومينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلى اَنّى اِنْ كُنْتُ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفاعَةِ وَ اُذِنَ لى بِاَنْ اَدْخُلَ الْجَنَّةَ لا اَدْخُلُها اِلاّ وَ اَنْتَ مَعى . با تو در راه خدا برادر می شوم; با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم; با تو در راه خدا دست می دهم و با خدا، ملایکه، کتابها، فرستادگان و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده، اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی. و بعد گفت و من هم گفتم و باز خوند: اَسْقَطْتُ عَنْكَ جَميعَ حُقُوقِ الاُخُوَّةِ ما خَلاَ الشَّفاعَةَ وَالدُّعآءَ وَالزِّيارَةَ همه حقوق برادری را ساقط کردم جز شفاعت و دعا و زیارت، شهدا به قولشون عمل میکنند.. مصطفی عهد کرد که اگر از اهل بهشت و شفاعت شد و اجازه ورود به بهشت پیدا کرد داخل نشه مگر آنکه ما هم همراهش باشیم انشاءالله (راوی : جعفرطهماسبی) 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹 37 سال پیش همین شب ها. اواسط مهرماه سال 1363 بود دهه اول محرم تمام شده بود و قرار شده بود مین گذاری و شناسایی زیر ارتفاع بمو بعد از دهه ی اول محرم انجام بشه و بچه های تخریب و اطلاعات عملیات لشگر10 که اون موقع تیپ 10 سیدالشهداء(ع) بود به عزاداری امام حسین(ع) برسند. تعدادی از از مقر پادگان ابوذر اومدند و تعدای هم از بچه های مقر سرآبگرم با دو تا وانت حرکت کردیم به سمت جوانرود و بعد از گذشتن از رودخانه به سمت کوه بیزل حرکت کردیم و کنار رودخانه زیر ارتفاع بیزل در دوتا سوله مستقر شدیم. اونایی که قبل از ما اونجا بودن اسمش رو گذاشته بودن. چند تا سوله اونجا بود و بچه های تخریب و اطلاعات عملیات لشگر27 و لشگر10 مستقر بودن. ماموریت بچه های اطلاعات شناسایی راه کارها برای عملیات در منطقه بمو بود و بچه های تخریب هم ماموریت پاکسازی میادین مین منطقه و یه جاهایی هم مین گذاری میکردن. شب های خوبی داشتیم. دهه دوم محرم بود و بعد از نماز مغرب و عشا همه توی یه سوله جمع میشدیم و عزاداری مفصلی داشتیم 50 تا جوان و پر شور و سینه زن وقتی سرپا میشدند و دم سینه زنی جواب میدادند و بعد شور میگرفتن چه غوغایی میشد. همون شور معروف جبهه.. قال رسول الله نورعینی حسین و منی انا من حسینی سینه زنی که تمام میشد یه شام میخوردیم و بچه های تخریب و اطلاعات عملیات آماده رفتن به ماموریت میشدند. شب ها سرد شده بود و گاهی اوقات هم بارون میومد. اوورکت های کره ای نو گرفته بودیم و تا از کار برمیگشتیم گلی میشد. ماموریت مین گذاری در زیر بمو کوچیکه رو به تیم ما داده بودند. قرار بود مسیر تردد گشتی های دشمن بخصوص منافقین و کومله و دمکرات رو سد کنیم. مین هایی که داشتیم و به درد اون منطقه میخورد مین تی ایکس 50 بود که از دشمن غنیمت گرفته بودیم. قبل از رفتن برای ماموریت کارها رو بین تیم تقسیم کرده بودیم من و شهید مصطفی مبینی ماموریت داشتیم که مین ها رو داخل خورجین بریزیم و بارقاطر کنیم و تا پای کار ببریم و دیگر بچه ها زحمت مین گذاری رو بکشند. 60 تا مین بار قاطر کردیم باران میومد هوای هم سر بود و سربالایی هم شدید بود و قاطر راه نمیرفت و یه جایی هم قاطر لیز میخورد. من کم حوصله بودم و میخواستم زود به پای کار برسیم. جاهایی که قاطر آهسته راه میرفت از پشت یک لگد بهش میزدم و حیوون هم یک تکان میخورد و سرعتش بیشتر میشد. توی همون تاریکی با صدای آهسته به من میگفت: نکن همچی... حیوون رو اذیت نکن گناه داره... بهش گفتم من زبون قاطر رو نمیدونم خودت بهش بگو بدون لگد تند برو. شهید مبینی صورت قاطر رو بغل کرده بود و از جلو میرفت و توی گوش حیوان نجوا میکرد و ازش خواهش میکرد تندتر راه برود و توی اون تاریکی صورت حیوان رو هم میبوسید. چند شب کار ما این بود که مین ها رو با قاطر زیر بارون و در سرمای هوا در حالیکه اورکتمون خیس آب بود پای میدون مین میرسوندیم. و هرشب سر تند رفتن قاطر با شهید مبینی جر و بحث میکردیم. یادش بخیر مین گذاری با موفقیت انجام شد. یکی از بچه ها حکایت هدایت قاطر پر از مین ما تا زیر ارتفاع و بگو مگوی من با شهید مصطفی مبینی رو به فرمانده مون شهید حاج عبدالله نوریان گفته بود. حاجی ناراحت شد و به من تذکر داد و کلی از شهید مبینی تعریف کرد. اونجا من رو کناری کشید و گفت : این برادر مبینی از بنده های خوب و مقرب خداست . خیلی ازش استفاده کن. 🔶🔸 37 سال از اون روزهای خوب میگذره. یادم نمیره یکساعت قبل از اذان صبح از ماموریت میومدیم در حالیکه از شدت خیسی و سرما بدنمون کرخت شده بود و لباس ها رو میکندیم و زیر پتو میرفتیم. اما شهید مصطفی مبینی تازه تجدید وضو میکرد و میرفت برای مناجات و نماز شب. ما غافل بودیم از اینکه مصطفی داره آماده شهادت میشه. یه روز بهش گفتم برادر مبینی . یه حموم برو !!!!! و این سر و صورت خاکی رو یه صفا بده... اون با یک لبخند در جواب گفت: نگران نباش.. مرده شور خودش میشوره. ✅ تخریبچی شهید مصطفی مبینی چند ماه بعد روی سکوی شهادت رفت. در با یه تعداد از بچه های تخریب مامور انفجار پل دشمن روی رودخانه دجله شد. آتش دشمن شدید بود و در این گیر و دار یک ترکش سهمیه مصطفی شد که به پهلویش اصابت کرد. مصطفی 26 بهمن 1363 از شرق دجله به لقآءالله رسید و پیکر مطهرش 6 فروردین سال 64 در گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد. روایت: جعفرطهماسبی @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نفر سمت چپ شهید مصطفی مبینی برادر بهرام بیاتی 🔶🔸 یکسالی بود که پاسدار رسمی شده بود و کسی نمیدونست چون مصطفی همیشه لباس خاکی میپوشید یکی از دوستان نقل میکرد. پائیز سال 63 در پادگان ابوذر بودیم پیراهنم رو شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم. وارد اطاق شدم و به بچه ها گفتم برادرها یکی یه پیراهن به من بده بپوشم تا لباسم خشک بشه. مصطفی مبینی صدام کرد و گفت : ساک من اون گوشه است برو از داخلش یه پیراهن بردار بپوش و اگه دوست داشتی بعد بگذار سرجاش. وقتی رفتم سراغ ساک مصطفی و زیپ اون را پایین کشیدم یکدفعه خشکم زد. چشمم افتاد به لباس فرم سپاه و با تعجب فریاد کشیدم. مصطفی.... تو سپاهی هستی و ما نمیدونیم. اونجا بود که همه فهمیدند عضور رسمی سپاه است. @alvaresinchannel
🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷 🍃🍂🌷 جبهه قرارگاه معنوی اهل معنویت بود و به اعتراف بچه های جبهه اوج این معنویت در بود و یکی از بلند پروازان گردان ما که به اعتراف (فرمانده تخریب ل10)به قله رسیده بود بود. مصطفی نزدیک به بیست ماه توی گردان ما توقف داشت و عملیات بدر به سکوی پرواز پا گذاشت و تنها شهید گردان ما بود که در عملیات بدر پرید. مصطفی را همه به بندگی ، سادگی ، کم حرفی ، اخلاص ، مهربانی ، سخت کوشی ، نترسی و..... دهها هنر دیگه میشناختن و همه اینها رو اضافه کنید که او هم بود و هم (ع). وصف مصطفی را باید از (فرمانده تخریب ل10) شنید که تعریف کرد : در باور نمیکردم این جوان ساده و کم حرف که همیشه سرش پائینه ، اینقدر جیگر داشته باشه. سید میگفت: اون هایی که مدعی معنویت بودن زیر آتیشی که از زمین و آسمون توی جزیره مجنون میبارید معنویتشون آب میشد اما مصطفی هر چی کار سختر میشد انگار موتورش داغتر میشد. 🍃🍂🌷 🍃🍂🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 تخریبچی لشگر10 نفر سمت چپ شهید مصطفی مبینی برادر بهرام بیاتی 🔶🔸 یکسالی بود که پاسدار رسمی شده بود و کسی نمیدونست چون مصطفی همیشه لباس خاکی میپوشید یکی از دوستان نقل میکرد. پائیز سال 63 در پادگان ابوذر بودیم پیراهنم رو شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم. وارد اطاق شدم و به بچه ها گفتم برادرها یکی یه پیراهن به من بده بپوشم تا لباسم خشک بشه. مصطفی مبینی صدام کرد و گفت : ساک من اون گوشه است برو از داخلش یه پیراهن بردار بپوش و اگه دوست داشتی بعد بگذار سرجاش. وقتی رفتم سراغ ساک مصطفی و زیپ اون را پایین کشیدم یکدفعه خشکم زد. چشمم افتاد به لباس فرم سپاه و با تعجب فریاد کشیدم. مصطفی.... تو سپاهی هستی و ما نمیدونیم. اونجا بود که همه فهمیدند عضور رسمی سپاه است. @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌹 🌿🌹 ✍️✍️✍️ هروقت بین عملیات ها فرصتی بود فرمانده های ما کاروان زیارتی راه میانداختند و ما به میرفتیم. زمستان سال 63 بود که بچه های گردان ما رو طلبید. به خاطر وقفه در جنگ بعد از ، شدیدا نیاز به یک زیارت داشتیم. نزدیک یک سال بود که عملیاتی نرفته بودیم و حسابی پایین اومده بود. با قطار راهی شدیم. به مشهد که رسیدیم هوا به شدت سرد بود توی حسینییه ای رو برای اسکان هماهنگ کرده بودند. اون موقع نفت کوپنی بود و امکان استفاده از بخاری نبود و ماهم به اندازه کافی پتو نبرده بودیم. شب اول موقع خوابیدن برای اینکه یک مقدار گرم بشیم قرار شد دونفری زیر یک پتو بریم و با دوتا پتو گرم بشیم. همه موافق بودند الا . اون مدام میگفت برادرها ما اومدیم یک مستحب انجام بدیم ، دونفری زیر یک پتو رفتن کراهت شدید داره. هرچی براش استدلال میکردند اون ول کن نبود. از شانس بد، باید من و پیام پتوهامون رو یکی میکردیم ومیخوابیدیم. من با زور پتوی پیام رو گرفتم و با پتوی خودم شد دوتا پتو و روم انداختم. اون هم با مهربانی خندید و گفت راحت باش. معمول بچه های گردان بود که قبل از خواب وضو میگرفتند. رفت بیرون برای وضو و چند لحظه بعد برگشت و با خنده گفت: برادرها ریش های من از شدت سرما قندیل بسته و چند نفر دورش رو گرفتند تا با گرمای نفسشون یخ ریش نباتی رو آب کنند. البته اون شب تا ما اومدیم زیر پتو گرم بشیم شب از نیمه گذشت و خوابمون برد و برای نماز صبح که بیدار شدیم و مشغول نماز شب بودند و اون شب مرتکب مکروه نشدند. فردا بچه ها رو فرستاد و نفت تهیه کردند و مشکل سرما حل شد. در این سفر زیارتی بود که اجازه داد ما دعای توسل بخونیم. درست مقابل صورت امام رضا علیه السلام. اون شب خیلی از بچه ها التماس شهادت داشتند. و بعد از اون زیارت قرعه به نام افتاد که اولین شهید این کاروان زیارتی باشه.مصطفی در حاجتش برآورده شد و خلعت شهادت به تن کرد. 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 روایت 🔸 از مداحی که با مراجعه به قرآن زمان شهادتش را فهمید. دوستی داشتیم به نام او در لشگر10 سیدالشهداء(ع) ، آدم ویژه‌ای بود. در مجموع بچه‌های گردان تخریب، ویژگی‌های خاصی داشتند. در تخریب اخلاص بسیار بالایی بود. چون بچه‌ها سر و کارشان با بود آن هم در شب، در عملیات با آن استرس و فشار خیلی اخلاص می‌خواهد با مین کار کردن؛ چون هر لحظه ممکن است مین منفجر شود و طرف را تکه تکه کند. ویژگی‌های «مصطفی مبینی» ویژگی بود که ما هر بار عملیات می‌شد، می‌گفتیم: «مصطفی در این عملیات حتماً شهید می‌شود». قبل از یکی از رفقای ما به نام در خواب دیده بود چند نفر از بچه‌ها از جمله مصطفی، شهید می‌شوند. آمد و رو به بعضی بچه‌ها گفت شما شهید می‌شوید. مصطفی گفت: «اجازه بدهید من به قرآن رجوع کنم!» او به قرآن رجوع کرد، بعد لحظاتی گفت: «نه من در این عملیات شهید نمی‌شوم». 🔸 شد. ما می‌خواستیم حرکت کنیم. آقای جعفر طهماسبی رو به مصطفی گفت: «مصطفی تو این بار دیگر حتماً رفتنی هستی!» مصطفی قرآن را باز کرد، آیه 12 سوره طه آمد. «إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» مصطفی گفت: «من این بار رفتنی هستم...». مصطفی ظهر روز ششم عملیات در شرق دجله کنار ما نماز می‌خواند که در حال جان دادن بود که ما آوردیمش عقب و شهید شد... بعضی‌ها با قرآن چنین سَر و سِر دارند. @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 🔴روزی که با مصطفی دداش شدم شهادت 26 اسفند 1363 شرق دجله ✅زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم امام هشتم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت جامعه کبیره میخوندم که بوی عطر تیروز تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت ... دیدم مصطفی است و اون هم یک مفاتیح دستشه... اول خیال کردم اون هم اومده با همدیگه زیارت بخونیم .. اما دیدم نه التماس دعا داره... گفت : بیا اینجا توی (ع) با هم دادش بشیم . اول یه خورده جا خوردم و نه و نو کردم اما هم از راه رسید و سه تایی با هم دست ها رو به هم دادیم و با نفس پاکش از روی مفاتیح شروع کرد به خوندن.. وَآخَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَحْتُكَ فِى اللهِ، وَعاهَدْتُ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَاَنْبِيآءَهُ وَالاَْئِمَّةَ الْمَعْصُومينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلى اَنّى اِنْ كُنْتُ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفاعَةِ وَ اُذِنَ لى بِاَنْ اَدْخُلَ الْجَنَّةَ لا اَدْخُلُها اِلاّ وَ اَنْتَ مَعى . با تو در راه خدا برادر می شوم; با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم; با تو در راه خدا دست می دهم و با خدا، ملایکه، کتابها، فرستادگان و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده، اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی. و بعد گفت بگو قبلت و من هم گفتم و باز خوند: اَسْقَطْتُ عَنْكَ جَميعَ حُقُوقِ الاُخُوَّةِ ما خَلاَ الشَّفاعَةَ وَالدُّعآءَ وَالزِّيارَةَ همه حقوق برادری را ساقط کردم جز شفاعت و دعا و زیارت، شهدا به قولشون عمل میکنند.. مصطفی عهد کرد که اگر از اهل بهشت و شفاعت شد و اجازه ورود به بهشت پیدا کرد داخل نشه مگر آنکه ما هم همراهش باشیم انشاءالله (راوی : جعفرطهماسبی) @alvaresinchanne
یکی از سنت هایی که در جبهه مورد توجه بود سنت و یا برادری بود.روایت زیر عقد اخوت و برادری رزمندگان با هم در حرم امام هشتم(ع) به روایت حاج جعفر طهماسبی است.. 🟢 روزی که با مصطفی دداش شدم ✅زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت میخوندم که بوی تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت . دیدم مصطفی است و اون هم یک مفاتیح دستشه. خیال کردم اون هم اومده با همدیگه زیارت بخونیم .اما دیدم نه التماس دعا داره... گفتم مصطفی خلوت ما رو با امام رضا(ع) به هم نزن گفت : بیا اینجا توی حرم امام رضا(ع) بشیم . اول یه خورده جا خوردم و نه و نو کردم اما هم از راه رسید و سه تایی با هم دست ها رو به هم دادیم و با نفس پاکش از روی مفاتیح شروع کرد به خوندن.. وَآخَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَحْتُكَ فِى اللهِ، وَعاهَدْتُ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَاَنْبِيآءَهُ وَالاَْئِمَّةَ الْمَعْصُومينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلى اَنّى اِنْ كُنْتُ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفاعَةِ وَ اُذِنَ لى بِاَنْ اَدْخُلَ الْجَنَّةَ لا اَدْخُلُها اِلاّ وَ اَنْتَ مَعى . با تو در راه خدا برادر می شوم; با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم; با تو در راه خدا دست می دهم و با خدا، ملایکه، کتابها، فرستادگان و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده، اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی. و بعد گفت و من هم گفتم و باز خوند: اَسْقَطْتُ عَنْكَ جَميعَ حُقُوقِ الاُخُوَّةِ ما خَلاَ الشَّفاعَةَ وَالدُّعآءَ وَالزِّيارَةَ همه حقوق برادری را ساقط کردم جز شفاعت و دعا و زیارت، شهدا به قولشون عمل میکنند.. مصطفی عهد کرد که اگر از اهل بهشت و شفاعت شد و اجازه ورود به بهشت پیدا کرد داخل نشه مگر آنکه ما هم همراهش باشیم انشاءالله ✅ در عملیات بدر و در شرق دجله در تاریخ 26 اسفند 1363 به جمع بهشتیان پیوست. @alvaresinchannel
دیماه 1362 محمود بهرامی دو ماه بعد در خلعت شهادت پوشید محمود بهرامی شب عروسی اش همسنگرانش رو با لباس جبهه دعوت کرده بود. از راست به چپ @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 (رزمندگان تخریب لشگر10سیدالشهدا ) ویژه برنامه ماه مبارک رمضان سالگرد 🔸 مکان: بلوار ابوذر پل۶ خیابان شهید بقایی خیابان شهید فاضل بجستانی جنوبی روبروی مسجدالنبی (ص) کوچه شهید عباسپور پ۴۷ ✅ حسینیه شهید عباسپور 🔶زمان : این جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۷/۳۰ 🌟🌷 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 تخریبچی لشگر10 نفر سمت چپ شهید مصطفی مبینی برادر بهرام بیاتی 🔶🔸 یکسالی بود که پاسدار رسمی شده بود و کسی نمیدونست چون مصطفی همیشه لباس خاکی میپوشید یکی از دوستان نقل میکرد. پائیز سال 63 در پادگان ابوذر بودیم پیراهنم رو شسته بودم و روی بند پهن کرده بودم. وارد اطاق شدم و به بچه ها گفتم برادرها یکی یه پیراهن به من بده بپوشم تا لباسم خشک بشه. مصطفی مبینی صدام کرد و گفت : ساک من اون گوشه است برو از داخلش یه پیراهن بردار بپوش و اگه دوست داشتی بعد بگذار سرجاش. وقتی رفتم سراغ ساک مصطفی و زیپ اون را پایین کشیدم یکدفعه خشکم زد. چشمم افتاد به لباس فرم سپاه و با تعجب فریاد کشیدم. مصطفی.... تو سپاهی هستی و ما نمیدونیم. اونجا بود که همه فهمیدند عضور رسمی سپاه است. @alvaresinchannel
اون هم 🔶 زمستان سال 63 بود و فقط 20 روز به شهادتش مونده بود توی حرم علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پائین پای حضرت توی خودم بودم و داشتم زیارت میخوندم که بوی تندی به مشامم رسید و دست گرمی دستهام رو گرفت . دیدم مصطفی است و اون هم یک مفاتیح دستشه. خیال کردم اون هم اومده با همدیگه زیارت بخونیم .اما دیدم نه التماس دعا داره گفتم مصطفی خلوت ما رو با امام رضا(ع) به هم نزن گفت : بیا اینجا توی حرم امام رضا(ع) بشیم . اول یه خورده جا خوردم و نه و نو کردم اما هم از راه رسید و سه تایی با هم دست ها رو به هم دادیم و با نفس پاکش از روی مفاتیح شروع کرد به خوندن.. وَآخَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَيْتُكَ فِى اللهِ، وَصافَحْتُكَ فِى اللهِ، وَعاهَدْتُ اللهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَاَنْبِيآءَهُ وَالاَْئِمَّةَ الْمَعْصُومينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلى اَنّى اِنْ كُنْتُ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفاعَةِ وَ اُذِنَ لى بِاَنْ اَدْخُلَ الْجَنَّةَ لا اَدْخُلُها اِلاّ وَ اَنْتَ مَعى . با تو در راه خدا برادر می شوم; با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم; با تو در راه خدا دست می دهم و با خدا، ملایکه، کتابها، فرستادگان و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده، اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی. و بعد گفت و من هم گفتم و باز خوند: اَسْقَطْتُ عَنْكَ جَميعَ حُقُوقِ الاُخُوَّةِ ما خَلاَ الشَّفاعَةَ وَالدُّعآءَ وَالزِّيارَةَ همه حقوق برادری را ساقط کردم جز شفاعت و دعا و زیارت، شهدا به قولشون عمل میکنند.. مصطفی عهد کرد که اگر از اهل بهشت و شفاعت شد و اجازه ورود به بهشت پیدا کرد داخل نشه مگر آنکه ما هم همراهش باشیم انشاءالله (راوی : جعفرطهماسبی) 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel