💠 #دعای_برکت
🔹در صحیفه سجادیه، دعای بیستم از خدا میخواهیم که ما را در طلب روزی یاری کند تا به سختی و زحمت نیفتیم و در این راه از عبادتش باز نمانیم.
✨امام سجاد (علیه السلام):
اللّهم صل على محمد و آله و اکفِنی مؤونةَ الاکتساب،و ارزُقنی مِن غَیر احتساب،فلا أشتَغِل عن عبادتک بالطَّلبِ،و لا أحتَمِلَ إصْرَ تَبِعاتِ المَکسَبِ.
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت22
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومهی شمسی، منظومهی شمسیه؟ چرا اسمش منظومهی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد...
ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد:
_احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟!
در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشیاش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد:
_سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم.
جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباسهایشان را پوشیدهاند و میخواهند به دنبال کار و زندگیشان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت:
_این شتریه که اول و آخر، دم همهی خونهها میخواد بخوابه.
احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت:
_البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونهای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره.
بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت:
_خدایا، یعنی قربانی بعدی کی میتونه باشه؟
استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت:
_این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که.
هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافهی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت:
_بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ میزنم که بیاد ببرتش.
احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته.
استاد اول چشم غرهای به احف رفت و دست وی را از شانهاش برداشت و سپس گفت:
_مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس.
دوباره احف دست خود را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن.
استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانهاش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت:
_آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزهاس.
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت:
_امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان.
سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمالالدینی گفت:
_اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمیبینید جلوی راه رو گرفته؟!
احف جواب داد:
_تکلیفش مشخصه. بیدارش میکنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه.
احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت:
_تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک.
همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت:
_پس با این وضعیت، راهی نمیمونه جز اینکه از روش بپریم.
دیگر چارهای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند:
_آقای علی پارسائیان؟
علی پارسائیان جواب داد:
_بله.
_کجا میخوایید برید؟
_بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست.
بانو سیاه تیری چشم غرهای رفت و گفت:
_مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط میتونم به مقصد اول برسونمتون.
علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد:
_بنده هم میخوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم.
بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید.
_بنده هم میخوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم.
بانو کمالالدینی گفت:
_بنده هم میخوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم.
بانو طَهورا گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم.
اعضا یکی یکی سوار وَن میشدند که نوبت به دخترمحی رسید...
#پایان_پارت22
#اَشَد
#14000205
خودسازی(دلسوزی)
رسول خدا(ص):
هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آنها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد. کنزالعمال/ج6/ص20.
وجدان کاری و احساس مسئولیت در سرپرستی و مدیریت هم مثل نماز و روزه واجب است و بی توجهی به مردم علاوه بر عذاب الهی، حق الناس است که به سادگی بخشیده نخواهد شد.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت23
_خب شما مقصدتون کجاست؟
دخترمحی جواب داد:
_من یه جلسهی فوری با آیتالله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم.
احف گفت:
_حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده.
و به دنبال حرفش قهقههای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد.
_نفر بعدی لطفاً.
بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم.
ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت:
_منم میخوام برم کوه.
بانو سیاه تیری پرسید:
_کدوم کوه؟
احف با لبخند جواب داد:
_همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله.
بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمیکنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانهای گفت:
_عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم.
اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانهی وی گذاشت و گفت:
_استاد چرا به خاطر یه بیماری، میخوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست.
استاد مجاهد دست احف را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف.
سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشهی وَن، استاد مجاهد گفت:
_من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچهها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا.
بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_من موندم و احف، با اصحاب کهف.
احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_اصحاب کهف کجا بود؟
استاد با لبخند جواب داد:
_همینجوری گفتم که قافیهاش جور بشه.
احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد:
_حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم.
_فکر نمیکنم هم مسیر باشیم. چون من میخوام برم کوه.
_کوه واسه چی؟ نکنه میخوای بری شکار آهو؟
_نه استاد. میخوام برم دنبال کار.
استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت:
_توی شهر کار نیست؛ اونوقت میخوای توی کوه کار پیدا کنی؟
_حالا میریم میگردیم. انشاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟
_نه دیگه. برو به سلامت.
_خدانگهدار.
بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباسهایش را پوشید. سپس یک اسنپ که رانندهاش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد.
پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت:
_ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا میفروشن؟
_کجا آدرس دادن بهتون؟
_آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید.
بانو احد دندانهایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد.
بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخنهایش را میجوید که منشی مطب گفت:
_احد کیه؟
بانو احد دست خود را بالا برد و گفت:
_منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما.
منشی چشمهایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت:
_بفرمایید داخل. نوبت شماست.
بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت:
_بفرما جانم. در خدمتم.
_دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخرهی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون.
بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت:
_خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس میخوای چی صدات کنن؟
_مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من میخوان و همش ازم سوالای بنیادی میپرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا.
بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت:
_به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه.
بانو احد با قاطعیت جواب داد:
_عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمیتونم این کار رو انجام بدم.
بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت:
_به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد.
بانو احد جواب داد:
_شاید راهحلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
#پایان_پارت23
#اَشَد
#14000206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت24
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد.
همهی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوشآمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت:
_برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسهی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب قبل شروع جلسهمون، میخوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه...
همهی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد:
_احسنت به همهی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت:
_به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض میکردم. حضرت محمد(ص)...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبهایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_یه روایت داریم از پیامبر...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_کدوم پیامبر؟
استاد مجاهد جواب داد:
_حضرت محمد(ص).
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت:
_دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. میریم سراغ گفتن مونولوگهای مختلف. اولین هشتگی که باید دربارهاش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرفها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت:
_طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار میکنه که دیگه حواسی براش نمیمونه.
بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت:
_نه غیبت کن، نه زود قضاوت.
بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت:
_تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟
بانو سُها گفت:
_تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟
همگی با چشمهایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت:
_منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه.
بانو کمالالدینی به بانو حدیث گفت:
_تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه میکنی؟
بانو حدیث "بلهای" گفت و کارت مترجمیاش را به بانو کمالالدینی نشان داد. بانو کمالالدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسیاش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت.
علی پارسائیان گفت:
_تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟
دخترمحی گفت:
_تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟
بانو فرجام پور گفت:
_تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟
بانو شبنم که داشت یخ در بهشت میخورد، گفت:
_تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟
بانو ایرجی گفت:
_تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟
اعضا همچنان داشتند مونولوگ میگفتند که استاد مجاهد گفت:
_خب مونولوگ دیگه کافیه. میریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم.
استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت:
_در خدمتم استاد.
استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت:
_خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگهای دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید.
بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت:
_خب بحث دیالوگ رو شروع میکنیم. لطفاً...
استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشیاش زنگ خورد:
_الو بله؟
_سلام مجاهد جان.
_سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟
_خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم.
میخواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همهی اعضا بیایید اینجا.
_آخه...
_منتظرتونیم. خداحافظ.
استاد مجاهد پوفی کشید و گوشیاش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت:
_دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی میخواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که میمونن، خیلی سود میبرن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم.
پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
#پایان_پارت24
#اَشَد
#14000207
.
کربلا رفتهای؟ مردی هنوز منتظر است. نامش مهدی است. زیباست. دهانش شیرین است. تمام دختران اورشلیم منتظرش هستند. تاج گذاریاش نزدیک است. از سمت پدر به امپراطور جهان، مصطفای خوبی ها میرسد. از سمت مادر به امپراطور روم. و زمین منتظر بزرگترین امپراطورش است. بزرگترین تمدن جهان را خواهد ساخت. ما هم خواهیم بود آنجا. انشاءالله.
#امپراطور
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
. کربلا رفتهای؟ مردی هنوز منتظر است. نامش مهدی است. زیباست. دهانش شیرین است. تمام دختران اورشلیم
یاران ذخیره شدهاش از پشت کوفه خواهند آمد. و مرکبی دارد راهوار. و ارکان زمین رامش خواهند بود. و آدمیان در سهمگین ترین نبرد تاریخ باید انتخاب کنند. شیطان تمثل خواهد یافت. جهان تاریک به زوال خودش رسیده. امروز اگر در صحنه کربلا نباشی فردا از دست عبیدالله کیسه زر خواهی گرفت. ما به محل نبرد هجوم آوردهایم. هزیمت باطل نزدیک است. کان زهوقا. حتما زهوقا هم نمیدانی یعنی چه. گوشت کیلویی چهارصد تومان. حیف.
#نبرد_سهمگین
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
یاران ذخیره شدهاش از پشت کوفه خواهند آمد. و مرکبی دارد راهوار. و ارکان زمین رامش خواهند بود. و آدم
برف خواهد آمد. زیاد. سردی و تاریکیِ زمین به اوج خودش خواهد رسید. ایران در تاریکی جهان میدرخشد. خورشید از کعبه بر خواهد آمد. نام خورشید مهدی است. به کوفه خواهد نشست. زمینِ کوفه حکومت خورشید را خواهد دید. جنگ های نمایشی را میبینی برای تاریک کردن ایران. ایران آباد و آزاد و ثروتمند خواهد شد برای پشتیبانی از یاران خورشید. شیربچه های خمینی به رهبری سیدعلی استخوان ابلیس را خواهند شکست. و من الله التوفیق. من کان لله کان الله له. حتما این عربی ها را هم نمی فهمی. گوشت کیلویی...
#برف
#خورشید
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت25
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را در آورد و شمارهی احد را گرفت.
_بله؟
_سلام و تربچه. احد کجایی؟
_سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟
_پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم میریم اونجا.
_ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟
_نمیدونم. ما هم واسه همین داریم میریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا.
_باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست.
_استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر.
احد باشهای گفت و گوشی را قطع کرد.
همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمالالدینی از آبنما و مجسمههای میدان عکس میگرفت و بانو رجایی در منظمتر شدن خیابانها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک میکرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ کوه که جای وَن نیست.
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟
_اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیهی مختلفی تبدیل میشه.
بانو شبنم سرش به نشانهی تعجب تکان داد و سپس گفت:
_خب الان ما قراره با چی بریم؟
بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد:
_نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلیکوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه.
با آمدن اسم هِلیکوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت:
_آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم.
بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانیاش که دخترمحی گفت:
_سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه.
بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت:
_آخ جون! اگه هِلیکوپتر سوار بشم، به خدا نزدیکتر میشم و از خودش التماس دعا میکنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم.
در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت:
_علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لَقا خانِم.
بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غرهای به همه رفت که بانو ایرجی گفت:
_به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینیجات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگهای نداره.
بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت:
_این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آبمیوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش.
بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت:
_بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش.
اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کلهاش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت:
_علی جان دهنت رو باز کن.
علی پارسائیان که قوهی شنواییاش خوب کار میکرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست میرود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آبمیوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آبمیوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید:
_چرا یهو غش کردین؟
علی پارسائیان جواب داد:
_من از ارتفاع میترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلیکوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت.
_پس الان چجوری میخواید سوار هِلیکوپتر بشید؟
علی پارسائیان شانههایش را به نشانهی "نمیدانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت:
_پس کِی میریم کوه؟
کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دنداننمایی زد و گفت:
_فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلیکوپتر کنیم.
پس از دقایقی دو فروند هِلیکوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همهی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع میترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلیکوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد.
پس از مستقر شدن همگی در هِلیکوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
#پایان_پارت25
#اَشَد
#14000208
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت26
خلبان هِلیکوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلیکوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمیدانستند چیست فکر میکردند که استاد مجاهد گفت:
_برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت:
_استاد هِلیکوپتر هم دنده داره؟
استاد موسوی نیز با حوصله جواب میداد و دخترمحی ادامهی سوالهایش را میپرسید:
_ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟
بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلیکوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت:
_چی داری میگی دختر؟ تو میخوای وکیل بشی، نه خلبان.
دخترمحی جواب داد:
_اینا رو واسه اطلاعات عمومی میخوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی.
بانو رجایی پوزخندی زد و گفت:
_من هفت سال ازت بزرگترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من.
دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچهاش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیهی اعضا برگشت.
بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را میکرد و داشت پروندهی یکی از موکلهایش را میخواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلیکوپتر شد. همگی داشتند جیغ میزدند و به اطراف نگاه میکردند که دیدند بانو کمالالدینی پنجرهی هِلیکوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس میگیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمالالدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمالالدینی جیغ بنفشی کشید و گفت:
_چرا اینجوری میکنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟
بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمالالدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت:
_ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پروندهی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟
علی پارسائیان که چشمهایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت:
_خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوهایه. منم عاشق رنگ قهوهای هستم.
بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت:
_علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست.
علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد.
بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کلهاش میزد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت:
_اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟
بانو سیاه تیری سرش را به نشانهی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت:
_بفرمایید. اینم یه نسخهی کپی از پروندهی موکلتون.
بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت:
_این دست تو چیکار میکنه؟
دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت:
_میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پروندههای موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پروندهها، ماجرای پروندهی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم.
اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت:
_گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی.
سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت:
_ازت ممنونم مُحی جان.
دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت:
_ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟
استاد مجاهد که از "ای وایهای" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت:
_چیشده علی جان؟
_بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم.
سپس انگشت اشارهاش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت:
_نمیدونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمیگذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آبمیوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمیگذرم، بلکه باید کفارهی گناهم رو هم بدن.
بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد:
_ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آبمیوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمیدادیم بهتون، از فشار خون پایین میمُردید. اگه هم آبمیوه نمیدادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم میکردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه.
علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
#پایان_پارت26
#اَشَد
#14000209
میخواهم شما را نصیحتی بکنم. ولی چیز خاصی به نظرم نمیآید. فعلا به پدر و مادرتان نیکی کنید تا ببینیم چه میشود.
#واقفی
#منبرهای_یک_دقیقهای
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت27
_اِ بچهها اونجا رو نگاه کنید. یکی داره دنبالمون میدوئه.
دخترمحی نگاهی به پایین انداخت و گفت:
_آره. یعنی کی میتونه باشه؟
بانو سیاه تیری گفت:
_چقدر شبیه احد میدوئه. اون نیست؟
بانو شبنم یک قاشق از قره قروت ترش مزهاش را خورد و گفت:
_نه بابا. احد اگه بیاد، با جِتِ اختصاصیش میاد.
کسی حرفی نزد که بانو رجایی دوربین شکاریاش را در آورد و به پایین نگاه کرد. سپس با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت:
_خودشه. احده. داره بال بال میزنه که منم سوار کنید.
همگی چشمهایشان گرد شد و به نوبت با دوربین شکاری بانو رجایی، بانو احد را دید زدند که دخترمحی گفت:
_استاد موسوی! لطفاً همین بغل نگه دارید که احد هم سوار بشه.
استاد موسوی با غرولند گفت:
_مگه هِلیکوپتر من ماشینه که میگید بزن بغل؟
_یعنی بغل نمیزنید؟
_معلومه که نه.
_پس بانو احد بیچاره چهجوری سوار بشه؟ خداوکیلی یه دقیقه نگاش کنید. ببینید چقدر داره با سرعت میدوئه.
استاد موسوی سرش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت:
_یه راه حل داره.
همگی سفت سر جایشان نشسته و کمربندهای ایمنیشان را بسته بودند. کمک خلبان در هِلیکوپتر را باز کرد و طنابی را به پایین فرستاد. سپس بانو احد طناب را گرفت و خیلی چُست و چابک خود را به بقیهی اعضا رساند که بانو ایرجی پرسید:
_چرا با جِتِت نیومدی؟
بانو احد در حالی که نفس نفس میزد، جواب داد:
_جِتم یه ماهه بنزین نداره.
_خب بنزین بزن.
_بابا بنزین گرون شده. مگه خبر نداری؟
_واقعاً؟
_آره بابا. البته حق داری که خبر نداشته باشی. چون منم صبح جمعه فهمیدم گرون شده.
بانو رجایی عینک دودیاش را صاف کرد و گفت:
_محض اطلاعتون بگم که سوخت جِت نفت سفیده، نه بنزین.
پس از طی کردن مسافتی، استاد موسوی هِلیکوپتر را نشاند و گفت:
_مسافرین محترم، خلبان موسوی باهاتون صحبت میکنه. خداروشکر صحیح و سالم به کوه رسیدیم. دو در در عقب و دو در در جلو نداریم. فقط یه در داریم که باید از همین در خارج بشید.
بانو شبنم نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
_استاد اینجا که پای کوهه. ما مقصدمون نرسیده به قله بود.
استاد موسوی جواب داد:
_شرمنده. اگه بیشتر از این بالا برم، به کوهها برخورد میکنیم و در نتیجه دعوت حق رو لبیک میگیم.
دیگر چارهای نبود. همگی از هِلیکوپتر پیاده شدند و پا به کوهی سرسبز گذاشتند و به طرف قله راه افتادند. علی پارسائیان نیز چشمهایش را باز کرد و با دیدن این منظرهی زیبا، دهانش باز ماند. در این میان ناگهان یک پشه وارد دهانش شد و وی باز هم تا مرز خفه شدن پیش رفت که با سرفههای شدید نجات پیدا کرد. استاد مجاهد که این صحنه را دید، زیر لب گفت:
_خدا سومی رو بخیر کنه.
سپس با صدای بلندی ادامه داد:
_برای اینکه صحیح و سالم برسیم به قله و برگردیم، صلواتی بلند ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو کمالالدینی گفت:
_چه منظرهی زیبایی! حیف! حیف که دوربین عزیزم رو از دست دادم؛ وگرنه اینجا جون میداد واسه عکس گرفتن.
بانو مهدیه چند بار به پشت بانو کمالالدینی زد و گفت:
_غصه نخور عزیزم. بالاخره هر دوربینی، یه روزی میاد و یه روزی هم میره. میخوای برات دعا کنم یه دوربین دیگه بخری؟
بانو کمالالدینی، با ناراحتی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و پس از دقایقی، همگی به قله رسیدند و احف و استاد ابراهیمی را دیدند. احف یک شلوار کردی، با تن پوش نمدی و یک کلاه چوپانی پوشیده بود و با عصای چوبیاش، افق را مینگریست. استاد ابراهیمی نیز دراز کشیده و دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و با چشمانی بسته، در حال آفتاب گرفتن بود. دخترمحی با دیدن شکل و قیافهی احف جلو آمد و گفت:
_سلام و نور. اینا چیه پوشیدین؟ مگه چوپانید؟
احف لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:
_سلام و برگ. بله. من یک چوپانم و اینم لباس کارِ منه.
سپس احف با صدایی بلند گفت:
_گوسفندان عزیز! مهمان داریم چه مهمانانی! خواهش میکنم بفرمایید.
پس از این حرف احف، گلهای گوسفند از پشت کوه نمایان شدند و به طرف احف و اعضا آمدند. لحظاتی بعد، احف با دست، اعضای باغ انار را نشان داد و به گوسفندان گفت:
_معرفی میکنم. اینها دوستان من در باغ انار هستن.
سپس به اعضا نگاهی انداخت و با دست گوسفندان را نشان داد و گفت:
_اینها هم دوستان من در کوه هستن. بذارید تک تکشون رو معرفی کنم.
احف با دست تک تک گوسفندان را نشان داد و گفت:
_ایشون آقای بَبَعی، ایشون بَبَعزاده، ایشون بَبَعوند، ایشون بَبَعپور، ایشون بَبَعنژاد، ایشون بَبَعیان و ایشون هم بَبَف، بر وزن احف که دوست صمیمی من هستن.
بانو رایا، با دیدن بَبَف لبخندی زد و گفت:
_الهی! چه برهی نازی!
بَبَف گفت:
_بعبع و بعبع. بببععع. بع بع بع بع بع؟
بانو رایا با تعجب گفت:
_چی میگن ایشون؟
احف گفت:
_میگن سلام و پشم. ناز بودن از خودتونه. چرا الان اومدید؟
بانو رایا خواست جواب بدهد که ناگهان بانو شبنم به زمین افتاد...
#پایان_پارت27
#اَشَد
#1400021
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت28
همگی به طرف بانو شبنم دویدند. سپس دیدند که وی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته و دارد تند تند نفس میکشد. احف با دیدن این صحنه گفت:
_حتماً روزه بهشون فشار آورده.
بانو ایرجی گفت:
_اصلاً روزهای در کار نیست که بهش فشار بیاره.
_پس احتمالاً گرما زده شده.
بانو ایرجی بطری آبِ دخترمحی را گرفت و روی صورت بانو شبنم ریخت. بانو شبنم هم پس از لحظاتی چشمانش را باز کرد و کمی آرام گرفت. سپس از حالت درازکِش بلند شد و نشست و خطاب به احف گفت:
_شما چهجوری این همه راه رو اومدید؟ من که مُردَم و زنده شدم تا برسم اینجا.
احف جواب داد:
_اولاً شما به دلیل حمل بارتون سختی کشیدید؛ وگرنه اینجا مسیرش خیلی خوب و همواره. دوماً من خیلی راحت رسیدم اینجا. چون با فِراری اومدم.
بعد از شنیدن اسم فِراری، چشمهای همگی گرد شد که بانو سیاه تیری گفت:
_من با وَنَم نتونستم بیام اینجا. بعد شما چهجوری با فِراری اومدید؟
سپس بانو احد چشمانش را ریز کرد و گفت:
_اینا رو ولش کنید. سوال من اینه که شما اصلاً با کدوم پول فِراری خریدید؟ نکنه استاد واقفی قبل فوتشون، باغی، تشکیلاتی، چیزی به نامِتون کرده. درست نمیگم؟
احف پس از شنیدن نظر اعضا، سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_چقدر آدم رو قضاوت میکنید. بابا فِراری من اینه.
احف با دستش سمت راست را نشان داد و گفت:
_فِراری بیا بیرون.
همگی به اطراف نگاه کردند و منتظر بودند که خبری از فِراری نشد. سپس احف انگشتان دو دستش را زیر زبانش بُرد و یک سوت بلند زد که ناگهان یک خر سفید و خوشگل از پشت بوته و سبزهها ظاهر شد و به طرف احف آمد. احف با دیدن خر، با دستش آن را نشان داد و لبخندی زد و گفت:
_معرفی میکنم. دوست با وفا و نانازِ من، فِراری.
همگی با دیدن فِراری دهانشان باز مانده بود که ناگهان بانو شبنم به علی پارسائیان گفت:
_دهنت رو ببند علی جان. این دفعه اگه پشه بپره گلوت، دیگه عزرائیل اَمونِت نمیدهها.
علی پارسائیان دهانش را بست که بانو کمالالدینی گفت:
_ایشون فِراری هستن؟
احف جواب داد:
_بله. ایشون فِراری، مدل نود، بی خط و خَش، مجهز به رینگ نعل و روکش پشم و همچنین صدای عرعر بلبلی که دزدگیریِ واسه خودش.
_که اینطور! مبارکتون باشه.
_ممنون. قابلی نداره.
_سپاس. صاحبش لازم داره.
سپس دخترمحی پرسید:
_شما با این اومدید اینجا؟
احف سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو رایا دستانش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد و گفت:
_خدایا من را از همنشینی با کسانی که زود قضاوت میکنند، نجات بده.
همگی یکصدا "آمین" گفتند که بَبَف خطاب به بانو رایا گفت:
_ببع ببع ببع. بع ببع ببع بع بع بع بع؟
بانو رایا با تعجب به احف گفت:
_چی میگن ایشون؟
احف جواب داد:
_میگه خیلی زحمت کشیدید که تا اینجا اومدید. فقط چرا یه خبر ندادید؟
بانو رایا لبخندی زد و جواب داد:
_واسه چی باید خبر میدادیم عزیزم؟
_بع بع بع بع ببع ببع ببع.
احف ترجمه کرد:
_میگه اگه زودتر خبر میدادید، نهاری، شامی، چیزی براتون درست میکردم.
بانو رایا یک "الهی" گفت و آغوشش را باز کرد و ببف به سمتش رفت که دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت:
_فکر کنم ببف آشپز گوسفنداس. مثل احد خودمون که آشپز باغ اناره.
بانو شبنم لبش را گَزید و یک گاز از کلوچهاش زد که ناگهان کلوچه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. دخترمحی چند بار به پشت بانو شبنم زد و سپس چشم غرهای به علی پارسائیان رفت و گفت:
_بفرما. اگه شما آبمیوَش رو به بهانهی فشار خون پایین نمیخوردید، الان شبنمی یه قلوپ ازش میخورد تا نپره گلوش.
علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و گفت:
_عذر میخوام، ولی دست خودم نبود. انشاءالله در اولین فرصت، از مسجد محلمون تَهدیگ خاشخاشی براشون میارم.
چشمان بانو شبنم با شنیدن اسم تَهدیگ خاشخاشی، برقی زد که بانو نوجوان انقلابی گفت:
_جناب احف، این گوسفنده چرا به من گیر داده؟ همش داره دور و بَرَم میپِلِکه.
احف خواست جواب بدهد که دخترمحی گفت:
_حتماً عاشقت شده و میخواد بیاد خواستگاریت.
سپس به دنبال حرفش قهقههای زد که همگی با اخم به او نگاه کردند. پس از ساکت شدن دخترمحی، احف خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_ایشون تازه مرحلهی کودکی رو پشت سر گذاشته و داره وارد مرحلهی نوجوانی میشه. به خاطر همین با شما که بخشی از اسمتون نوجوانه، میخواد دوست بشه.
نوجوان انقلابی با حرص لبانش را گاز گرفت که بانو سرباز فاطمی گفت:
_اون گوسفنده نوجوانه، درست. این گوسفنده دیگه چرا به من چسبیده؟
احف با لبخند جواب داد:
_ایشون هم از سازمان نظام وظیفه اومدن دنبالش و قراره به زودی سرباز بشه. به خاطر همین اومده پیش شما که تجربه کسب کنه.
همگی از اینکه میان یه گله گوسفند آدمنما بودند، داشتند شاخ در میآوردند که استاد مجاهد گفت:
_خب عزیزان، نظرتون چیه همینجا ادامهی مبحث که دیالوگ بود رو شروع کنیم...؟
#پایان_پارت28
#اَشَد
#14000216
داخل کانال جست و جو کنید
باتوجه به حس و حالتان👇🏻
صفحه یک
#تمرین1 توصیف مزه دهان
#تمرین2 توصیف حسی که جگرتان را کند
#تمرین3 توصیف پنج صدایی که میشنوید
#تمرین4 توصیف مردی عصبی
#تمرین5 شبی بیدار با چشم خیس
#تمرین6 ویرایش جمله
#تمرین7 لحظه عصبانیت
#تمرین8 بی حساب بهشت رفتن
#تمرین9 روایت در ۱۵ کلمه
#تمرین10 لبخند عصبی
#تمرین11 صد سوژه
#تمرین12 پیشنهاد اسم
#تمرین13 جزئیات تصادف در ۳۰کلمه
#تمرین14 ویرایش جمله
#تمرین15 ویرایش جمله
#تمرین16 شخصیت باحیا
#تمرین17 دفترچه شهید ۱۶ ساله
#تمرین18 کلمه نویسی
#تمرین19 توصیف عقل در کالبد انسان
#تمرین20 تصویر و داستانک
#تمرین21 تصویر و داستانک
#تمرین22 تصویر و داستانک
#تمرین23 الله اکبر
#تمرین24 خواب آسوده
#تمرین25 داستانک مداد در ۱۸ کلمه
#تمرین26 تصویر و داستانک
#تمرین27 تصویر و داستانک
#تمرین28 تصویر و داستانک
#تمرین29 تصویر و داستانک
#تمرین30 تصویر و داستانک
#تمرین31 تصویر و داستانک
#تمرین32 جریان تحریف
#تمرین33 عروس قرآن
#تمرین34 ❌
#تمرین35 ❌
#تمرین36 آخرین حس خوب❗️
#تمرین37 تصویر و داستانک
#تمرین38 خبر خوب شهید حججی برایتان
#تمرین39 ۱۳ زن همراه امام زمان
#تمرین40 نامه به گذشته خود
#تمرین41 از زبان تخم مرغ ازدواج
#تمرین42 زوج مسیحی
#تمرین43 خاطره طنز همکلاسی مجازی
#تمرین44 داستان ۱۰۰ کلمهای
#تمرین45 شما تحت تاثیر فردی
#تمرین46 خاطره به سبک سیال
#تمرین47 سبک سیال
#تمرین48 شخصیت طنز
#تمرین49 ضرب المثل
#تمرین50 مهم؟
#تمرین51 لینکِ کجا؟
#تمرین52 طرح انیمیشن
#تمرین53 صفحه ۳۱۳ قرآن
#تمرین54 آذر سال ۵۶
#تمرین55 جمله نویسی
#تمرین56 نحو شهادتت؟
#تمرین57 صوت و داستانک
#تمرین58 حرفهای فراموش شده دعوا
#تمرین59 پاک کردن عدس امیرالمومنین
#تمرین60 داستانک
#تمرین61 اولین بار در نانوایی
#تمرین62 نماد
#تمرین63 تعجب
#تمرین64 دست خط دکتر
#تمرین65 ملاقات با امام زمان
#تمرین66 صدا و داستان
#تمرین67 محیط و داستان
#تمرین68 آیه و داستانک
#تمرین69 زندگی شهید
#تمرین70 زنی از جرهم
#تمرین71 اسرائیل و مونولوگ
#تمرین72 قهرمانی که نیست
#تمرین73 ایران
#تمرین74 فرشته و داستان
#تمرین75 تصویر و توصیف
#تمرین76 رای دادن
#تمرین77 جای خالی
#تمرین78 رای و هجوم
#تمرین79 شخصیت پردازی صدا❗️
#تمرین80 جا به جایی
#تمرین81 ۴ سال دیگر
#تمرین82 نامه به حاج احمد متوسلیان
#تمرین83 آبادان؟
#تمرین84 ۲ روز به پایان زندگی
#تمرین85 لیله المبیت، مونوعلی
#تمرین86 کلمه نویسی
#تمرین87 حضرت مسلم
#تمرین88 ضد صهیون
#تمرین89 آدم شدن
#تمرین90 ضرب المثل ترکیبی
#تمرین91 روز مباهله
#تمرین92 حدس بزنید چیست؟ بنویسید
#تمرین93 امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس
#تمرین94 دختر نوجوان پاکدامن
#تمرین95 نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴
#تمرین96 شما نارنگی هستید
#تمرین97 داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه
#تمرین98 علی لندی
#تمرین99 سیال ذهن
#تمرین100 تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان
#تمرین101 شروع داستان با یکی از جملهها
#تمرین102 خرمالو و انار
#تمرین103 آدم برفی چای دوست
#تمرین104 میزبانی از زنی مهربان
#تمرین105 کلمه بازی
#تمرین106 داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطهای
#تمرین107 مهندس کیست
#تمرین108 توصیف حسادت
#تمرین109 پنج دقیقه قبل تصادف
#تمرین110 دختر تازه مسلمان
#تمرین111 نماز آیت الله بهجت
#تمرین112 راهیان نور
#تمرین113 مهمانی از زبان مزه ها
#تمرین114 شب قدر
#تمرین115 دوست و حجاب
#تمرین116 تبلیغ حجاب
#تمرین117 روز قدس
#تمرین118 ارتداد و درمانش با دعا
#تمرین119 من حیث لا یحتسب ( خاطره)
#تمرین120 شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت)
#تمرین121 شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جملهای)
#تمرین122 خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص)
#تمرین123 اولین چهار شنبه بعد ظهور
#تمرین124 هشتگ طرف
#تمرین125 زن و شوهر اسپانیایی در حرم
#تمرین126 روز دختر
#تمرین127 دختری در سال ۱۳۴۱
#تمرین128 کلمه نویسی | همخانواده و متضاد.
#تمرین129 تازه عروس و غذا
#تمرین130 کلمههای سه حرفی مخفف چین؟
#تمرین131 کلمهسازی و داستان نویسی
#تمرین132 ج ن ن جمله بنویسید
#تمرین133 دیالوگ پوتین
#تمرین134 پس از غدیر(ولایت)
#تمرین135 مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید
#تمرین136 خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره
#تمرین137 تلظی، ماهی کوچولوی قرمز
#تمرین138 لامسه و داستانپردازی
#تمرین139 طعم و داستانپردازی
#تمرین140 تصور عاقبت اعتیاد به فضای مجازی
#تمرین141 تصور، خانواده، عذر خواهی
#تمرین142 بیماری، کربلا، اربعین
#تمرین143 هالیوود
#تمرین144 ایرانی آمریکا نشین
#تمرین145 ادامهاش با شما...
#تمرین146 من یک دخترِ...
#تمرین147 اغتشاش
#تمرین148 بر میگردد به ان روز که تنها بودم...
#تمرین149 با توجه به متن زندگیتان را تعریف کنید
#تمرین150 با توجه به متن بنویسید
#تمرین151 تکرار
#تمرین152 اشتراک لفظی
#تمرین153 دوست پروانه
داخل کانال جست و جو کنید
باتوجه به حس و حالتان👇🏻
صفحه دو
#تمرین154 مسئول پرونده حمله تروریستی حرم.
#تمرین155 توصیف صفات
#تمرین156 متن را داستانی کنید( ترس)
#تمرین157 جهاد تبیین در ورزشگاه بن علی
#تمرین158 روایت هیجان انگیز
#تمرین159 یوزپلنگ_ اهمیت حیات وحش
#تمرین160 دو کلمه_ جان بخشی اشیا
#تمرین161 با واژهها طنز نویس
#تمرین162 مغالطه_ بحث_ اغتشاش
#تمرین163 هندی هستید مقابل انگلیسها
#تمرین164 دایره لغات. کلمه نویسی
#تمرین165 فارسی بنویس
#تمرین166 سود برسانید- ثواب کنید- الگو گیری کلام بزرگان
#تمرین167 الگو شب یلدا... داستان... ایده
#تمرین168 دیدار دو جانباز از دو نسل
#تمرین169 داستان دیالوگ محور
#تمرین170 دختر ۱۵ ساله هستید
#تمرین171 گریه بچه همسایه... پیتزا
#تمرین172 دختر ۱۹ ساله... از خودگذشتگی
#تمرین173 دیدار در حسینه امام خمینی
#تمرین174 تخیل
دیروز تولد سردار عزیز شهید
حاج قاسم سلیمانی بود موافقید،
تولدش رو با صلوات بهشون
تبریک بگیم؟
🇮🇷
@beitrahbar
@ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت29
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد:
_خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ میگید.
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبهروی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن.
علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت:
_چه آرزویی داری؟
احف لبخندی زد و جواب داد:
_آرزو دارم که ازدواج کنم.
_به نظرت ازدواج یعنی چی؟
_به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه.
علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَهدیگ خاشخاشی زد و گفت:
_تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟
_من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همهی توانم رو برای خوشبختیش میذارم و سعی میکنم همهی آرزوهاش رو برآورده کنم.
علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد:
_حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟
علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت:
_من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم.
بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت:
_مبارکه! لی لی لی لی!
و همگی به افتخار پیوند عاشقانهی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمالالدینی آهی کشید و گفت:
_حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده میگرفتم.
احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت:
_چی دارید میگید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد.
استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت:
_دوستان اصلاً من عذرخواهی میکنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما.
احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت:
_گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار میکردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون میدادم. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته.
بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچهاش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:
_گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟
احف جواب داد:
_کباب که نمیشه، ولی...
سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت:
_ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم.
سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت:
_بیا دلبر. بیا بریم اون پشت.
آن گوسفند که خانومبَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت:
_نمیام. اصرار نکن.
_بیا عزیزم. کاریت ندارم که.
خانوم بَبَعزاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَعزاده بود که وی گفت:
_تا کِی میخوای شیرَم رو بدوشی؟
احف جواب داد:
_تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمیبینی مهمون داریم؟!
_چرا از ما گوسفندا سوء استفاده میکنی؟
_سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی میکنم، هر روز میبرمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟
خانوم بَبَعزاده با بغض گفت:
_اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟
_من.
_خب کِی میدی؟
_به زودی میدم.
_آره جون خودت. دفعهی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی.
_عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم.
پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَعزاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت:
_بفرمایید. اینم شیر تازهی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه...
بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطرهای هم برای بقیه باقی نگذاشت.
احف که دید همهی نگاهها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت:
_عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَعزادس و سهمیهی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمندهام.
کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت:
_گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا.
دخترمحی عُق ریزی زد و گفت:
_اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو میخوره؟
احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت:
_چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟
استاد ابراهیمی "بلهای" گفت و ادامه داد:
_راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟
احف چوب چوپانیاش را زیر چانهاش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت...
#پایان_پارت29
#اَشَد
#14000217