eitaa logo
روناس
262 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
214 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
😌 نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی 🌈 -لا الہ الا الله? یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد.. رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم: -خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.? -چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ -خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم?? -خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید… . . یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست.. -الو…بفرمایین? دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه: سلام خانم تهرانے شما هستین ؟! بلہ خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ..☺️ فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد… اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم… . تا فردا دل تو دلم نبود…? . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن.. مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین… دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ هم هستند.? . خلاصہ روز اعزام شد… بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن ?? تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم… داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو: -لا الہ الا اللہ… -خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ . -هیچے اشتباهے اومدم…? -اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…? -خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…? -بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…? ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه? اخہ من تو اتوبوسم مینا?? بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن? الان میام الان میام..? .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود… ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
😌 🌈 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ ولے از اتوبوس خبرے نبود? خیلے دلم شڪست. گریہ ام گرفتہ بود.? الان چجورے برگردم خونہ؟! چے بگم بهشون؟!? آخہ ساڪمم تواتوبوس بود? بیچارہ مامانم ڪہ براے راہ غذا درست ڪردہ بود برام?? تو همین فڪرها بودم ڪہ دیدم از دور صداے جناب فرماندہ میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشدہ بود ڪہ گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! ? . -ازاتوبوس جا موندم? . -لا الہ الا اللہ…اخہ چرا حواستون رو جمع نمیڪنید?اون از اشتباهے سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولے استادمون خیلے گیر بود.? . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیدہ بود شما رو. . -وایسا ببینم.چے چے رو نطلبیدہ بود.من باید برم?? . -آخہ ماشین ها یہ ربعہ راہ افتادن. . -اصلا شما خودتون با چے میرید؟! منم با اون میام.? . -نمیشہ خواهرم من باماشین پشتیبانے میرم.نمیشہ شما بیاید. . -قول میدم تابہ اتوبوسهابرسیم حرفے نزنم.? . -نمیشہ خواهرم.اصرار نڪنید.? . -اگہ منو نبرید شڪایتتون رو بہ همون امام رضایے میڪنم ڪہ دارید میرید پیشش.? . -میگم نمیشہ یعنے نمیشہ..یا علے ? . اینو گفت و با رانندہ سوار ماشین شد و راہ افتاد.و منم با گریہ همونجا نشستم ? . هنوز یہ ربع نشدہ بود ڪہ دیدم یہ ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقاے فرماندہ پیادہ شد و بدون هیچ مقدمہ اے گفت: . لا الہ الا اللہ…مثل اینڪہ ڪارے نمیشہ ڪرد…بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشڪامو پاڪ ڪردم و پرسیدم چے شد؟! شما ڪہ رفتہ بودین؟!?? . هیچے فقط بدونید امام رضا خیلے هواتونو دارہ. هنوز از دانشگاہ دور نشدہ بودیم ڪہ ماشین پنچر شد.?فهمیدم اگہ جاتون بزاریم سالم بہ مشهد نمیرسیم ??? . رانندہ ڪہ سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوے ماشین و منم پشت ماشین و توے راہ هم همش داشتن مداحے گوش میدادن?…(ڪرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پاے تو دادم/) . . حوصلم سر رفت… . هنذفریم ڪہ تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشہ اهنگام و یہ آهنگو پلے ڪردم… ??????? یهو دیدم آقا سید با چشمهاے از حدقہ بیرون زدہ برگشت و منو نگاہ ڪرد.??? یہ نگاہ بہ هنذفرے ڪردم دیدم یادم رفتہ وصلش ڪنم بہ گوشیم ? . آروم عذر خواهے ڪردمو و زیاد بہ روے خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یہ لا الہ الا اللہ گفت و سرشو برگردوند? ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
😌 🌈 توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام ?ولے همچنان حوصلم سر میرفت.? اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن. . -آقاے فرماندہ پایگاه? . -بلہ؟! . -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟! ? . -ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشہ.? باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش ?? . تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد . -چے شدرسیدیم؟! . . -نہ براے نمازنگہ داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین . -ڪجا بیام؟! . -مگہ شما نماز نمیخونین؟! . . -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره? . -لا الہ الا اللہ…اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست . -ممنون☺️ . -پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود. . مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود. . مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد. . ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.? . اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ…آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم. . گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.? راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے. تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت: بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟? . من؟! نہ…نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز?? . چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چے بگم. . دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم. . فقط ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
😌 🌈 بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها. . آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! . یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم. . بلہ بلہ..همون خانمے ڪہ جاموندہ بود…بفرمایین خانمم☺️ . نمیدونم چرا ولے از همین نگاہ اول اززهرا بدم اومدہ بود.شاید بہ خاطر این بود ڪہ اقا سید ایشونو بہ اسم ڪوچیڪ صدا ڪردہ بود و منو حتے نگاهم نمیڪرد? . محیط خیلے برام غریبہ بود? . همہ دخترا چادرے و من فقط با مانتو و مقنعہ دانشگاه? . دلم میخواست بہ آقا سید بگم تا خود مشهد بہ جاے اتوبوس با شما میام بہ جاے اینا ??? . بعد از شام تو ماشین نشستیم ڪہ دیدم جام جلوے اتوبوس و پیش یہ دخترمحجبہ ے ریزہ میزست .اتوبوس ڪہ راہ افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع ڪردم بہ چڪ ڪردن اینستاگرامم و خوندن پے ام هام. . حوصلہ جواب دادن بہ هیچ ڪدومو نداشتم.? . دیدم دخترہ از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذڪر میگفت. . با تعجب بہ صورتش نگاہ ڪردم? ڪہ دیدم دارہ بهم لبخند میزنه☺️ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاڪیہ و ازش یڪم خوشم اومد. . -خانمے اسمت چیہ؟! . -ڪوچیڪ شما سمانه? . -بہ بہ چہ اسم قشنگے هم دارے. . -اسم شما چیہ گلم؟! . -بزرگ شما ریحانه? . -خیلے خوشحالم ازاینڪہ باهات همسفرم☺️ . -اما من ناراحتم?? . -ااااا..خدا نڪنہ .چرا عزیزم.? . -اخہ چیہ نہ حرفے نہ چیزے فقط دارے تسبیح میزنے.?مسجد نشستے مگہ؟ ? . -خوب عزیزم گفتم شاید میخواے راحت باشے باهات صحبتے نڪردم.منو اینجورے نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها? ? . -یا خدا.عجب غلطے ڪردیم پس…همون تسبیحتو بزن شما ?? . -حالا چہ ذڪرے میگفتے؟!? . -داشتم الحمدللہ میگفتم. . -همون خدایا شڪرت خودمون دیگہ؟! . -ارہ . -خوب چرا چند بار میگے؟!یہ بار بگے خدا نمیشنوہ؟؟?? . -چرا عزیزم.نگفتہ هم خدا میشنوہ.اینڪہ چند بار میگیم برا اینہ ڪہ قلبم با این ذڪر خو بگیرہ.? . -آهااان..نفهمیدم چے گفتے ولے قشنگ بود ?? . -و شروع ڪردیم بہ صحبت با هم و فهمیدم سمانہ مسئول فرهنگیہ بسیجہ و یڪ سالم از من ڪوچیڪ ترہ ولے خیلے خوش برخوردوخوب بود. . نصف شبے صداے خندمون یهو خیلے بلند شد ڪہ زهرا اومد پیشمون. . چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر…? ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖تویی به جای همه سجده! سجده! سجده! من نمی‌فهمم این سجده، چه آش دهان‌سوزی است که سجاد از آن دست برنمی‌دارد! نمی‌فهمم که چه از جان سجده می‌خواهد!؟ اگر خدا سجاد را غرق در نازونعمت کرده بود می‌گفتم پیوسته دارد سجده‌ی شکر می‌گذارد. اگر در سجده‌هایش از خدا نازونعمت می‌طلبید می‌گفتم در التماس و درخواستش سماجت به خرج می‌دهد و تا نگیرد ول نمی‌کند. ولی می‌دانم و مطمئنم که این خبرها نیست. به همین دلیل نمی‌فهمم که راز این سجده‌های طولانی چیست؟ خدا این همه بلا بر سر آدم آوار کند و آدم همچنان و پیوسته، به تسبیح و تقدیس او بپردازد؟ @ardakan_ronas
😌 چتونہ دخترها؟! ?خانم هاے دیگہ خوابن…یہ ذرہ آروم تر..? . من یہ چشم غرہ بهش زدم? سمانہ هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود?? . بعد از اینڪہ رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیڪارہ هست؟? . -ایشون مسول بسیج خواهرانہ دیگه☺️ . -اااا…خوب بہ سلامتی? . و تو دلم گفتم خوب بہ خاطر اینہ ڪہ آقا سید بہ اسم صداش میڪنہ ?و ڪم ڪم چشمامو بستم تا یڪم بخوابم. . بالاخرہ رسیدیم مشهد? . . اسڪان ما تو یہ حسینیہ بود ڪہ طبقہ پایین ما بودیم و طبقہ بالا آقایون و وقتے ڪہ رسیدیم اقاے فرماندہ شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن برامون: . . خوب عزیزان…اولین زیارت رو با هم دستہ جمعے میریم و دفعہ هاے بعد هرڪے میخوادمیتونہ با دوستاش مشرف بشہ فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانہ و گفتم : . -سمانہ؟!? . -جانم؟!? . -همین؟!? . -چے همین؟!? . -اینجا باید بمونیم ما؟!?? . -ارہ دیگہ حسینیہ هست دیگہ ? . -خستہ نباشید واقعا. اخہ اینم شد جا..این همہ هتل ?? . -دیگہ خواهر باما اومدے باید بسیجے باشے دیگه?? . -باشهه??? . . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانہ با یہ چادر دارہ بہ سمتم میاد: . -این چیہ سمے؟!? . -وااا.. خو چادرہ دیگہ! . -خوب چیڪارش ڪنم من؟!? . -بخورش??خوب باید بزارے سرت . -براے چے؟!مگہ مانتوم چشہ؟! . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشہ ڪه? . -اها…خوب همونجا میزارم دیگه? . -حالا یہ دور بزار ببینم اصلا اندازتہ؟!? . چادر رو گرفتم و رفتم جلوے آینہ.یڪم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینہ خودمو نگاہ ڪردم و بہ سمانہ گفتم: . -خودمونیما…خشگل شدم? . -آرہ عزیزم…خیلے خانم شدے.? . -مگہ قبلش اقا بودم ???ولے سمے…میگم با همین بریم?..براے تفریحے هم بدنیست یہ بار گذاشتنش.? . -امان از دست تو?بزار سرت ڪہ عادت ڪنے هے مثل الان نیوفته? . -ولے خوب زرنگیا…چادر خوبہ رو خودت برداشتے سُر سُرے رو دادے بہ ما?? . -نہ بہ جان تو… اصلا بیا عوض ڪنیم? . -شوخے میڪنم خوشگلہ..جدے نگیر..? . -منم شوخے ڪردم?والا..چادر خوبمو بہ ڪسے نمیدم ڪہ ?? . حاضر شدیم و بہ سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا ڪہ چادر گذاشتم اقا سید منو ببینہ. هیچ حس عشقے نبود و فقط دوست داشتم ببینہ ڪہ منم چادر گذاشتم و فڪ نڪنہ ما بلد نیستیم… . ولے دریغ ڪہ اصلا نگاهے بہ سمت خانمها نمیڪرد ? 🌈 پشت سرشون رفتیم و وقتے نزدیڪ باب الجواد ڪہ شدیم آقا سید شروع ڪرد بہ مداحے ڪردن. (اوجہ بهشتہ حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیدہ میشن/مهمونات امشب همہ بخشیدہ میشن) . نمیدونم چرا ولے بے اختیار اشڪم در اومد? . سمانہ تعجب ڪردہ بود? . -ریحانہ حالت خوبہ؟! ?? . -ارہ چیزیم نیست?? . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتے گنبد رو براے اولین بار دیدم یہ جورے شدم.فضاے حرم برام خیلے لطیف بود. . همراہ سمانہ وارد حرم شدیم. . بعضے چیزها برام عجیب بود. . -سمے اونجا چہ خبرہ؟!? . -ڪجا؟! اونجا؟! ضریحہ دیگه☺️ . -خوب میدونم ولے انگار یہ جوریہ؟! چرا همدیگہ رو هل میدن؟!? . -میخوان دستشون بہ ضریح بخوره☺️ . -یعنے هر ڪے اونجا دست بزنہ حاجت میگیرہ؟!? . هرڪے اونجا دست بزنہ ڪہ نہ ولے اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشتہ ها و امامهاست متبرڪہ و بهش دست میزنن و زیارت میڪنن. . -یعنے اگہ ما الان دست نزنیم زیارت نڪردیم؟!?? . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامہ و…هست? . سمانہ یہ زیارت نامہ هم بہ من داد و گفت تو هم بخون. . -اخہ من ڪہ زیاد عربے خوندن بلد نیستم? . پس من میخونم و تو هم باهام تڪرار ڪن ،حیفہ تا اینجا اومدے زیارت نامہ نخونی? . و سمانہ شروع ڪرد با صداے ارامش بخشش زیارت نامہ خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانہ مشغول نماز خوندن ڪہ یاد اون روز توے جادہ افتادم و گفتم: -سمانہ؟!? . -جان سمانه? . -یہ چے بگم بهم نمیخندے؟!? . -نہ عزیزم.چرا بخندم . -چرا شما نماز میخونید؟!? . -عزیزم نماز خوندن واجبہ و دستور خداست ولے یڪے از دلایلش ارامش دادنہ بہ خود آدمہ. . -یعنے تو نماز میخونے واقعا آروم میشے؟!? . -دروغ چرا…همیشہ ڪہ نہ. ولے هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم ڪہ غم دارم هم ڪہ تو سجدہ بعد نماز با خدا درد و دل میڪنم و سبڪ میشم.. . -اوهوم..?میدونے سمے من نماز خوندنو تو بچگے از مامان بزرگم یاد گرفتہ بودم..ولے چون تو خونہ ما ڪسے نمیخوند دیگہ ڪم ڪم فراموش ڪردم? بیچارہ مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومدہ بود و ارزوشو داشت?? . میشہ دو رڪعت نماز براے مامان بزرگم بخونے؟! . -چرا نمیشہ…ولے روحش بیشتر خوشحال میشہ ها وقتے خودت بخونی?? . -میخوام بخونم ولے.. . -ولے ندارہ ڪہ.اینهمہ راہ اومدے بعد یہ نماز نمیخواے بخونے 🌈 -نمیدونم چے بگم… تو نماز خوندن بهم یاد میدے؟!? . . -چرا ڪہ یاد نمیدم گلم☺️با افتخار آجے جون.?? . سمانہ هم همہ چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم ڪم
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش . دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم? . خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید?? . شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ? . اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد? . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ . -چرا؟! نشستیم دیگہ حالا? . -زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم. تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے. . -باشہ پس بریم فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه?? . -سمانہ؟!? . -جانم؟؟? . -منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟? . متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ . . -اوهوم…باشہ ? . جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!?? . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه??? . . -پے ام دادم ولے جواب ندادی? . -حوصلہ چڪ ڪردن ندارم? . -چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟! . -سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین . -مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن?? . -نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم?? . – بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره? . – بد نیست جاے شما خالی? . – راستے ریحانہ . – چے؟! . – پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون? . – ڪدوم؟!? . – احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره? 🌈 -اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟? . -فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست?? . -ندادے ڪہ بهش؟!? . -نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم? . -افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری?? . -ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت? . -خوش بہ حال مامانش?? . -ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی? . -اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!?? . -اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!? . -نہ..خدافظ . . بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..? . دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم? . تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ. . سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم? . یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!? . -بیا دیگہ. حرفم نزن . باشہ. باشہ..الان میام. وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟! . نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!? . ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید. . ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش: . نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم. . سید:لا الہ الا اللہ… ? . زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟ . ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن. . یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.? . اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم? . سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا. . تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه?? 🌈 در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده? . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم? . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم?? . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!? . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟!? . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!? . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود?? . دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین? . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
طف دارن سر بہ سرم میزارن هربار یہ ڪدومو صدامیزنن? . اها.خوب پس.حالا من اگہ ڪارتون داشتم چے صداتون ڪنم? . هر چے مایلید ولے ازاین بہ بعداگہ ڪارے بود بہ خانم مولایے(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون بہ من منتقل میڪنن☺️ . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهہ.چشم?? . . موقع شام غذا هارو پخش ڪردم و بعدشم سفرہ رو جمع ڪردم.سمانہ با اینڪہ مسول فرهنگے بودوڪارش چیز دیگہ ولے خیلے بهم ڪمڪ ڪرد.یہ جورایے پشیمون شدم چرا قبول ڪردم?.تو دلم بہ سمانہ فحش میدادم ڪہ منو انداخت تو این ڪار? . خلاص این چند روز بہ همین روال گذشت تا صبح روز اخر ڪہ چند تا ازدخترها بہ همراہ زهرا براے خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانہ . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم ڪہ؟!? . -نہ.چے بود؟! . -حوصلہ چادر گذاشتن ندارم اخہ.خیلے گرمه? . -سمانہ یڪم ناراحت شد ولے گفت نہ حرم نمیریم? . . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم ڪہ زهرا بادوستش ڪہ تو یہ مغازہ انگشتر فروشے بودن مارو دیدن: . -دخترا یہ دیقہ بیاین . -بلہ زهرا جان؟!? . و باسمانہ رفتیم بہ سمتشون . -دخترا بہ نظر شما ڪدوم یڪے از اینا قشنگ ترہ؟!? (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونہ داشت) . ڪہ سمانہ گفت بہ نظر من اونیڪے قشنگ ترہ و منم همونو باسر تایید ڪردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستے دخترا قبل اذان یہ جلسہ دربارہ ڪارهاے برگشت داریم.حتما بیاین . یہ مقدار خرید ڪردیم و با سمانہ رفتیم سمت حسینیہ و اول از همہ رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسہ شدیم . وارد اطاق شدیم ڪہ دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یڪے ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد ڪہ دست بده✋ . دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه?
😌 🌈 ڪہ دیدم همون انگشترے ڪہ زهرا خریدہ بود تو دستشه? . نمیدونم چرا ولے بغضم گرفتہ بود? . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید ڪل ڪل ڪنم ولے چرا الان ناراحتم؟! . نڪنہ جدے جدے عاشقش شدم؟!? . تا آخر جلسہ چیزے نفهمیدم و فقط تو فڪر بودم . میگفتم شاید این انگشترہ شبیهشہ . ولے نہ..جعبہ انگشتر هم گوشہ ے میز ڪنار سر رسیدش بود? . بعد جلسہ با سمانہ رفتیم براے آخرین زیارت . دلم خیلییے شڪستہ بود? . وقتے وارد صحن شدم و چشمم بہ گنبد خورد اشڪهام همینطورے بے اختیار میومد. . بہ سمانہ گفتم من باید برم جلو و زیارت ڪنم? . سمانہ گفت خیلے شلوغہ ها ریحانہ ? . گفتم نہ من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتے وارد محوطہ ضریح شدم احساس ڪردم یہ دقیقہ راہ باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریہ میڪردم. چیزے براے دعا یادم نمیومد اون لحظہ .فقط میگفتم ڪمڪم ڪن. . وقتے وارد صحن انقلاب شدیم سمانہ گفت وایسا زیارت وداع بخونیم . تا اسم وداع اومد باز بے اختیار بغضم گرفت? . یعنے دیگہ امروز همہ چیز تمومہ ? . دیگہ نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم ? . سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رڪعت نماز بخونم? . -باشہ ریحانہ جان☺️ . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الے اللہ . اینبار دیگہ نہ فڪر آقا سید بودم نہ هیچڪس دیگہ…فقط بہ حال بد خودم فڪر میڪردم? . بعد نماز تو سجدہ با خدا حرف زدم و بازم بے اختیار گریہ ام گرفت و اولین بار معنے سبڪ شدن تو نماز رو فهمیدم. . . بعد نماز تو راہ برگشت بہ حسینیہ بودیم ڪہ پرسیدم: . -سمانہ؟!? . -جانم؟!☺️ . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتے هم دارن؟!?
🌈 -ارہ دیگہ…زهرا دختر خالہ اقا سیده? . -وقتے شنیدم سرم خیلے درد گرفت?..اخہ رابطشون خیلے صمیمے تر از یہ پسر خالہ و دختر خالہ مذهبیه? . حتما خبریہ ڪہ اینقدر بهم نزدیڪن? . ولے بہ سمانہ چیزے نگفتم ? . -چیزے شدہ ریحان؟! . -نہ…چیزے نیست? . -اخہ از ظهر تو فڪری? . -نہ..چون اخرین روزہ دلم گرفتہ ?? . . خلاصہ سفر ما تموم شد و تو راہ بازگشت بودیم و با سمانہ از گذشتہ ها وخاطرات هرڪدوممون حرف میزدیم..ڪہ ازش پرسیدم: . -سمانہ؟!? . -جانم ؟!? . -اگہ یہ پسرے شبیہ من بیاد خواستگاریت حاضرے باهاش ازدواج ڪنے؟!? . -ڪلڪ.. نڪنہ داداشتو میخواے بندازے بہ ما?? . -نہ بابا.من اصلا داداش ندارم ڪه?داشتمم بہ توے خل و چل نمیدادم??ڪلا میگم? . -اولا هرچے باشم از تو خل تر ڪہ نیستم ?ثانیا اخہ من براے ازدواج یہ سرے معیارهایے دارم باید اونا رو چڪ ڪنم. الان منظورت چیہ شبیہ تو؟!? . -مثلا مثل من نہ زیاد مذهبے باشہ نہ زیاد غیر مذهبے .نماز خوندن تازہ یاد گرفتہ باشہ.و ڪلا شرایط من دیگہ . -ریحانہ تو قلبت خیلے پاڪه? اینو جدے میگم.وقتے آدمے اینقدر راحت تو حرم گریش میگیرہ و بغضش میترڪہ یعنے قلبش پاڪہ و خدا بهش نگاہ ڪرده? . -ڪاش اینطورے بود ڪہ میگفتے ? . -حتما همینطورہ..تو فقط یڪم معلوماتت دربارہ دین ڪمہ وگرنہ بہ نظر من از ماها پاڪ ترے..اگہ پسرے مثل تو بیاد و قول بدہ درجا نزنہ تو مذهبش و هر روز ڪاملتر بشہ چرا ڪہ نہ ??حالا تو چے؟! یہ خواستگار مثل من داشتہ باشے چے جوابشو میدے؟! ? . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه?? . -واااا…بے مزه??من بہ این آقایی?? . -خدا نڪشہ تو رو دختر?? . خلاصہ حرف زدیم تا رسیدیم بہ شهرمون و … . یہ مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر ڪلاسهاے ترم بودم و ڪمے هم فڪر اقا سید☺️ . دروغ چرا… . من عاشق اقا سید شدہ بودم . عاشق مردونگے و غرورش . عاشقہ.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم? . فقط وقتے میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعے میڪردم نمازهامو بخونم ولے نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اڪثرا خواب میموندم? . چادرم ڪہ اصلا تو خونہ نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانہ هم بهش پس دادہ بودم . یہ روز دلمو زدم بہ دریا و بعد ڪلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
😌 🌈 -تق تق . -بلہ..بفرمایید . -سلام اقا سید . -تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ?? . نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها. . -ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن. . -چشممم…ممنونم ?? . -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست… . . از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام . -سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای? . -سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست? . -چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟! . -هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه? . -چے؟!? . -خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم? . -اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!? . -چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟? . -چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست? . -ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟!? . -گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست ? . -در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️ . -ریحانہ؟!چے شد؟!? . -ها ؟!؟…هیچے هیچے!? . . -اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟! . -هااا؟!…نہ ? . -ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن? . -چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو . -خدا شفات بدہ دختر? . -تو توے اولویت تری? . -ریحانہ ازدواج شوخے نیستا? . -میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟!? . -نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن? . -بروووو? . مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم? .
😌 🌈 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم? . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته: . -سلام سمے . -اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم? . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت ? . -مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم? . -واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے . -اولے چیہ؟! . -خلوص نیت دیگہ ?? . -میزنمت ها? . -خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️ . . خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن.. . یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت: . -ریحانہ . . -بلہ؟! . -دخترہ بود مسئول انسانی☺️ . -خوب? . -اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا? . وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -ڪارش سخت نیست؟!? . -چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!? . .-ولے چے؟!? . -باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ? . -وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟! . -ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن . -دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن? . -دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه?? . . توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!? . -ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے . بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟! . -هیچے…چیز مهمے نیست? . مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم . -نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم
😌 🌈 بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود? . مامان:پس چے؟!? . -نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم? . پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟!?? . مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها? . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن. . -هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم? . بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن.. . -مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟!? . -میگم حرفشو نزن? . . با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم? . نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت?از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم . ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم? یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺️ شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ. .بالاخرہ فرماندہ هست دیگه? . فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بلہ بفرمایید . -سلام . -سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید. . -نہ اخہ با خودتون ڪار دارم . -با من؟!؟? چہ ڪارے؟!? . -راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم? . چہ خوب.چہ مشڪلے؟!? . -اینڪه?اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم?میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟! . -راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! . -ارہ دیگہ ?? . -خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ. . ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست. . من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
😌 🌈 من قول میدم اون مسئولیت رو بہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین…اول از همہ خودتون تصمیمتون رو قلبے بگیرین. . -درستہ…ولے میدونید ?? اخہ ڪسے نیست ڪمڪم ڪنہ ?خانوادم هم ڪہ راضے نمیشن اصلا…مادرم ڪہ میگہ چادر چیہ و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن …شما ڪسے رو پیشنهاد نمیڪنید ڪہ بتونم ازش بپرسم و ڪمڪ بگیرم و بتونہ تو انتخاب چادر بهم یقین بدہ؟! . -چہ ڪسے میخواید بهتر از خدا؟! . -منظورم ڪسے هست ڪہ بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بدہ ? . -از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید.. . -اما من عربے بلد نیستم? . -فارسے بلدین ڪہ؟! از خدا ڪمڪ بخواین…نیت ڪنین و یہ صفحہ رو باز ڪنین و معنیشو بخونین…حتما راهے جلو پاتون میزارہ…البتہ اگہ بهش معتقد باشین . -باشہ ممنون? . گیج شدہ بودم…نمیدونستم چے میگہ. اخہ تو خونہ ما قرآن یہ ڪتاب دعا بود فقط …نہ یہ ڪتابے ڪہ بشہ ازش ڪمڪ گرفت ? . رفتم خونہ و همش تو فڪر حرفاش بودم…راستیتش رو بخواین با حرفهاے امروزش بیشتر جذبش شدم ? اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطاے ڪتاب خونمون پیدا ڪردم و اروم بردم تو اطاق. . قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: خدایا من نمیدونم الان چے باید بگم و چیڪار ڪنم?آداب این چیزها هم بلد نیستم?…ولے خودت میدونے ڪہ من تا حالا گناہ بزرگے نڪردم ?خودت میدونے ڪہ درستہ بے چادر بودم ولے بے بند و بار نبودم?خودت میدونے ڪہ همیشہ دوستت داشتم ?خدایا تو دوراهے قرار گرفتم.? ڪمڪم ڪن…خواهش میڪنم ازت ?? . یہ بسم اللہ گرفتم و قرآنو باز ڪردم . سورہ نسا اومد ولے از معنے اون صفحہ چیزے سر در نیاوردم…? گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..? و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم سورہ نور اومد ڪہ تو معنیش نوشتہ بود: . اے پیامبر بہ زنان مؤمنہ بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاہ هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را بہ جز آن مقدار کہ نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسری‌هاے خود را بر سینه‌ے خود افکنند تا گردن و سینہ با آن پوشاندہ شود . باز هم شڪے ڪہ داشتم تو چادرے شدن برطرف نشد? گفتم خدایا واضح تر ??من خنگ تر از این حرفاما ??و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم. اینبار سورہ احزاب اومد . معنے اون صفحہ رو خوندم تا رسیدم بہ ایہ ۵۹ . یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ..ای پیامبر به همسران ودختران وزنان مومنان بگو:جلباب ها ی خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای ان که مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.جلباب؟!؟!؟!جلباب دیگه چیه؟?سریع گوشیمو برداشتمو سرچ کردم جلباب…….دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن…اشک تو چشمام حلقه زد…..گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت….تصمیممو گرفتم….من باید چادری بشم…….
😌 🌈 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها. .خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:. -وای چه قدر ماه شدی گلم -ممنون -بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! -خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه -آره… با کمال میل در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت: -به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم -ممنونم زهرا جان -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی -منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت : -سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده -چشم زهرایی..برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی… این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
😌 🌈 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! … اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: -زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: -سلام سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: -علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟! -نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: =اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. ان شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر… هیچی… .حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون -خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم. با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت : -ریحانه؟ چی شدی یهو؟!. -ها؟! هیچی هیچی -آقا سید چیزی گفت بهت؟! -نه.بنده خدا حرفی نزد -خب پس چی؟! -هیچی..گیر نده سمی -تو هم که خلی به خدا خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
😌 🌈 شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود… خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه -و خلاصه هرکی یه چی میگفت ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر ۳۰ به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود، ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش و فقط آقا سید تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: -دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد. با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم: باز چیه اول صبحی؟ -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد -خواستگار؟! امشب؟؟؟ -چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان -من که گفتم قصد ازدواج ندارم -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره -نه مامان اگه میشه بگین نیان -نمیشه باباش از رفیقای باباته -عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد میکنیش. اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن. مامانم بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی. تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من. -به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم، فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه .
😌 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم، دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد… تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد. نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟! نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه احسانه…! داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم. بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت -اهم اهم…شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! -نه…شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید. -حرفات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده -خوب این چیزها رو بلدینا… معلومه تجربه هم دارین -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه، به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد و چند دقیقه دیگه سکوت . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما، چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی. از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم، تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد. یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و اخر سر گفتم: -اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون -بفرمایین… اختیار ما هم دست شماست خانم حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش! وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت: وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله…ماشا الله بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارم من مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه… باید فک کنن مادر احسانم گفت : آره خانم… ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو، عیبی نداره. پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید! مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟! -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
🇮🇶🇮🇷امسال به نیت حاج‌قاسم به زیارت اربعین بروید🇮🇷🇮🇶 اگه دنبال یه بسته فرهنگی جذاب برای سفر خود به کربلا هستید، روناس امسال یه پیشنهاد ویژه براتون داره🤩 📚سه جلد کتاب با محتوای آشنایی کودکان عراقی با حاج‌قاسم ✅تخفیف ویژه 20درصد از 25مرداد الی 13شهریور. 💳قیمت هر جلد با تخفیف 32هزارتومان 🌿نشر راه‌یار: ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی 09135021923 @hatafi13 @ardakan_ronas
😌 🌈 -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که -آفرین به تو… معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست! -شب بخیر..من رفتم بخوابم اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور می کردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم، داشتم دیوونه میشدم… از خدا یه راه نجات میخواستم. خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه… … فرداش رفتم دفتر بسیج… یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟! -نه چیزی نیست سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم -زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: – لا اله الا الله… انتن نمیده… و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر. … من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم. ولی نه… من دخترم و غرورم نمیزاره، ای کاش پسر بودم… اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی موندم،ای کاش… ای کاش… ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره. … امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره. -منو کار داره؟! -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش -مطمئنی؟! آره بابا… خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد -ریحانه خانم -بازم شما؟! -آخه من هنوز جوابمو نگرفتم -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید -میتونم دلیلتون رو بدونم؟ -خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش -این حرف آخرتونه؟! -حرف اول و آخرم بود و هست وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه
😌 🌈 منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد، فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه. -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید -بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) -خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه میام -نه نه… بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله… میخواستم بگم که… -چی؟! -اینکه …. -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه -اینکه… اخه چه جوری بگم… لا اله الاالله… خیلی سخته برام. -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ -نه…اینکه… خواهرم… راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم میگه که باید بگم… منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد، اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید -راستیتش، من… من… من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم… تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم. -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون… بد موقعی شناختمتون… بد موقعی… بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود -باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه… من از بچگی عاشقشم، خواهش میکنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم…! دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدامو صاف کردم و گفتم : خواهشا دیگه هیچی نگید…هیچی -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم -هیچی نگید و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد. تمام بدنم میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش میدادم… رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم، پسره زشت و بد ترکیب… صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی! منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه… اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…! ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی می دونست دوستش دارم و بازیم میداد…؟ یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر… درباره اینکه با چادر با وقارترم.
😌 🌈 خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم… حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا … ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، همش یاد اونم… یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی… … یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی دادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می انداخت .تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد… -سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد -ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من… اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم… دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم… صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن. -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
😌 🌈 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن -چی شده زهرا؟! -ریحانه …ریحانه… -چی شده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟! -سید… -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه، ولی نشد… همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه… -الان مگه نیستن؟! -این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت… میخواست حلالش کنی -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی -یعنی مگه امکان داره که ایشون… -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده… -داداش محمد ؟! -اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی… ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم، ولی تو فکر کردی ما… از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من چی فکر میکردم و چی شده بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم … به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود. نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید. باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی شدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن همه یه چشمی منتظرشون بود، همه قلب مادرها و همسراشون بودن ۴۱ پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما…. اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید… یا علی