🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۷ و ۸
پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت :
_اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمیدونی و نمیدونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ، اما میدونم کسی که #حسین_بن_علی علیهالسلام بهش نظر کند، #سعادت_حضور به او میدهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم.
دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد،
با تردید گفت :
_دوست داشتم با ابوعلی و خانوادهاش بیشتر آشنا بشوم، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما میآیم.
از جا بلند شدند ،
دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ،
سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت :
_هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند.
مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت :
_حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم تا ببینی آنچه که در مخیله ات #نمیگنجد.
دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده، سری تکان داد و از جا برخواست.
وارد جاده مورد نظر شدند،
مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچ نمیفهمد،
از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود :
_ببین دادا این جاده را که میبینی، برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دو راهی عشق... کلاً این راه، راه عشق است، عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این میپردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا میدانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه.
دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمیفهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود.
او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت ...
و کودکی دیگر به دنبالش روان بود....
او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش میکشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت میکرد و کاملاً برمیآمد که میخواهد به آن پیرزن خوش بگذرد....
قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هرچه که بیشتر پیش میرفتند، صحنه های ناب تری شکار میکردند.
مرتضی که مردی پخته و زود جوش و در حقیقت اهل علم و روحانی بود ، کاملاً متوجه بود که دیوید برای مقصدی خاص به این راه قدم گذاشته است.
دیوید اطراف را با تیزبینی از نظر میگذراند و گهگاهی با دوربینش صحنه هایی شکار میکرد.
اینک داخل قاب دوربین دخترکی بود با لباسهای فرسوده که سطلی شیر در کنار داشت و هر زائری که از کنارش عبور میکرد، لیوان پلاستیکی دستش را پر از شیر میکرد و با التماس از او میخواست تا لیوان شیر را بگیرد.
دیوید صحنه را ثبت کرد و همزمان با ثبت تصویر میگفت :
" این است پیاده روی شیعیان جهان سومی، دخترکی در این سن برای گذران زندگی بر سر راه مسافران می ایستد و با خواهش لیوان شیر به آنها میفروشد."
مرتضی که متوجه حرکات دیوید بود،
به سمت دختر رفت لیوان شیر دستش را گرفت و به طرف دیوید داد.
دیوید نگاهی به چشمان معصوم دختر کرد و نگاهی به لیوان شیر، یاد دخترک کبریت فروش داستان کودکیاش افتاد،
لیوان شیر را گرفت و یک نفس سرکشید
و بعد سخاوتمندانه دست در جیبش کرد و اسکناس دلاری بیرون آورد و به طرف دخترک داد، دخترک همانطور که غرق تماشای مردان پیش رویش بود ، سرش را به نشانه نه، تکان داد و زیر لب به زبان عربی چیزی گفت...
دیوید رو به مرتضی گفت :
_چرا اسکناس را نمیگیرد؟ نکند قیمت یک لیوان شیر بیش از این است؟
مرتضی لبخندی زد و گفت:
_بگذار از خودش بپرسم
و سپس جلوی پای دخترک زانو زد
سپس جلوی پای دخترک زانو زد و با زبان عربی چیزی به او گفت ،
مرتضی ساکت شد ،
و دخترک خیره به دیوید شروع به حرف زدن کرد و در حین حرف زدن ، اشک هایش روان شد،
دیوید از حرفهای دختر چیزی نفهمید ،
فقط انتهای سخنش به «حسین» ختم شد.
دیوید مبهوت از حرکات دخترک عراقی رو به مرتضی گفت :
_این دختر چه میگوید؟
مرتضی بغض گلویش را فرو داد و گفت : _میگوید در خانه به جز این شیر ، چیز دیگری نداشتند که تقدیم زائران کربلا کنند، آنان روزی خودشان را به عشاق حسین ارزانی میدارند تا نامشان در زمرهٔ دوستدارن حضرتش ثبت شود دادا...
فهم این سخنان برای دیوید سنگین بود...
و اصلاً این دنیا با دنیایی که در آن بزرگ شده بود در #تضادی_آشکار بود.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۹ و ۱۰
هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،
سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید...
مردمی را که از همه چیز خود میگذشتند تا این سفر، برای دیگری راحت تر باشد
و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها میگذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند.
دوربین دیوید مردی را به تصویر میکشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد...
و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ،
آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد...
این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن میدانست، #غریب و #عجیب بود.
جاده ای که در آن راه میپیمود ،
قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد
و کسی که پذیرایی میکرد، هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست.
دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد..
و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش میکرد ،
کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند،
کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ،
این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد، پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان، چنین مشقتی به خود راه میدهد.
مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد، بعد از لحظاتی،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم میکرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود.
دیوید زبان او را نمیفهمید اما با دیدن او حسی مبهم #درون_وجودش به #جوشش افتاده بود.
مرتضی رو به دیوید گفت:
_این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون میخواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید، استفاده میکند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند.
مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت ،
و همراه با دیوید به راه افتاد
و در حین راه رفتن گفت :
_میدانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او گفتند: چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت: میخواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد
و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،
بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود...
و این مردم هم مانند آن پیرزن،
هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند.
روز به انتها میرسید ،
اما این جاده مانند روز روشن بود تا مسافرانی که میخواهند در شب حرکت کنند، به راحتی بتوانند این راه را بپیمایند.
اینجا همه چیزش با بقیهٔ جاها فرق میکرد، گویی تمام قوانین و قواعد دنیا را پشت سر گذاشته بودند،
اینجا قانونی حاکم بود که در #هیچ دولتی در این دنیا یافت نمیشد.
اینجا اگر یکی دست در جیب دیگری می کرد و پول مورد نیازش را برمیداشت هیچکس اعتراضی نمیکرد ،
اینجا لقمه از دهان خود میگرفتند و به دهان دیگری میگذاشتند ،
اینجا قانون دولتی #آرمانی برپا بود که تا به حال هیچ جا اجرا نشده بود.
دیوید محو چیزهایی بود که میدید ،
ناگاه مردی میانسال با پسرنوجوانش راه را بر او گرفتند و چیزی به او میگفتند که دیوید منظورشان را متوجه نمیشد،
در این هنگام مرتضی به دادش رسید و به او گفت :
_اینها اصرار دارند که برای غذا و استراحت به منزلشان برویم.
دیوید رو به مرتضی گفت :
_به نظرت چه کنیم؟
مرتضی که مردی سرد وگرم چشیده بود و بارها در این پیاده روی شرکت کرده بود گفت :
_به نظر من دعوتشان را قبول کنیم ، بعد از کمی استراحت نیمه های شب دوباره به جاده عشق برمیگردیم و راهمان را ادامه میدهیم.
دیوید سری تکان داد و به همراه آن مرد و پسرش به راه افتادند.
مرد عرب که خودش را ابومحمد معرفی کرد از تک تک حرکاتش برمی آمد که از یافتن میهمان بسیار خوشحال است
و پسرش دوان دوان از آنها دور شد ،گویی می خواست برود و خبر ورود میهمانان را به اهل خانه بدهد.
دیوید از همراهی با مرتضی و ابو محمد حس خوبی داشت. او این مرد ایرانی را مردی خونگرم میدانست،
مردی که با اینکه متوجه شده بود دیوید مسلمان نیست اصلا از هدف او سؤالی نپرسید،
انگار در مرام اینان و دولتی که اینجا شاهدش بود،سؤال و پرسش از نیت انسان مطرح نبود.
انگار در مرام اینان و دولتی که اینجا شاهدش بود ،سؤال و پرسش از نیت انسان مطرح نبود.
اینجا به یکدیگر احترام میگذاشتند ،
و حاضر بودند هر چه دارند را برای دیگری نثار کنند فقط به خاطر کسی که به حکم خداوند امامش می خواندند ،
گویی اینجا فقط رضای خدا و خشنودی قلب امامشان مهم بود و بس...
دیوید و مرتضی وارد خانه ای محقر شدند، خانه ای که شامل دو اتاق بود،
اتاقی را که دیوارهایش سفید و بهتر از آن یکی بود برای میهمانان درنظر گرفته بودند و مشخص بود خانم ها در اتاق دیگر مشغول تدارک پذیرایی هستند.
دیوید همانطور که اتاق محقر را از نظر می گذراند بر زمین نشست.
هنوز درست ننشسته بود که پسر بچه ای داخل اتاق شد و با ایما و اشاره به آنها فهماند که جوراب های آنها را میخواهد تا بشورد و آنقدر اصرار کرد تا هم مرتضی و هم دیوید تسلیم شدند،
پسرک که رفت ، همان پسر نوجوان اولی آمد و اینبار نوبت اصرار او بود.
پسرک موفق شد تا به خواسته اش برسد دیوید دراز کشید و پسر با مهارت تمام شروع به ماساژ دادن پاها و بدن او نمود.
پسرک چنان با دل و جان ، کارش را انجام میداد که هر بیننده ای فکر میکرد او برای کارش مزدی سنگین طلب خواهد کرد .
پس از ماساژ ، سفره را پهن کردند،
سفره ای که نان بود و بشقابی تخم مرغ نیمرو که درکنارش خلال های سیب زمینی به چشم میخورد
و داخل بشقابی دیگر دانه های انگورهای زرد و طلایی به چشم می خورد.
دیوید و مرتضی بر سر سفره نشستند و منتظر شدند که ابو محمد و دو پسرش بر سر سفره حاضر شوند با آنها غذا میل کنند.
اما هر چه صبر کردند بچه ها نیامدند و ابو محمد هم کمی دورتر از سفره نشسته بود و مدام تعارف می کرد تا زودتر شروع به تناول کنند.
دیوید اشاره کرد و به مرتضی گفت که از ابومحمد بخواهد و خود و پسرانش هم با آنها شریک شوند.
تا مرتضی چنین گفت ، ابو محمد سرش را به نشانه نه تکان داد...
مرتضی دستش را که به سمت نان برده بود عقب کشید وگفت :
_تا فرزندانتان نیایند ،ما لب غذا نمیزنیم.
ناگاه مرد عرب با تحکم اشاره کرد به سفره و گفت :
_بخورید، فرزندان من حاضر نخواهند شد، چون از دیدن خوردن شما غرق لذت میشوند، این غذای آنها بود ،چون میخواستند در ثواب این حرکت عظیم سهیم شوند ، خودشان پیشنهاد دادند که غذایشان را به زائران مولا بدهند، حالا هر چه شما اصرار کنید آنها نخواهند آمد.
مرتضی که از اینهمه ایثار بغضش گرفته بود با صدایی گرفته و محبتی عمیق در کلامش گفت:
_هر چه هست با هم می خوریم...تا شما و فرزندانتان همسفره ما نشوید ،لب به طعام نمیزنیم.
ناگهان ابو محمد مانند اسپند روی آتش از جا جهید و گفت :
_اگر...اگر نخورید شکایتتان را به مولایم حسین میکنم
و اینچنین شد که مرتضی دست به غذا برد و به دیوید اشاره کرد که بخورد و در حین صرف شام برای او تعریف کرد که بین او و ابومحمد چه گذشته است.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱۱ و ۱۲
دیوید هرچه که میشنید بر تعجبش افزوده می شد .
او هرگز به مخیله اش هم خطور نمیکرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند،
در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا #ایثار و #تعاون حکمفرما بود.
عده ای به مسافرت میآیند..
و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست....
براستی که #زندگی اینجا جاریست....
براستی که #عشق اینجا معنا دارد...
براستی که اینان به #معنای_واقعی انسان هستند.
نیمه های شب بود ،
بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است .
وارد جاده شدند ،
و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود.
حالا میدانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد میشود،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست،
یعنی برای خدمت به زائران ،
عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود.
برای دیوید جالب بود ،
اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد.
اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و #قانونی_جدید و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ،
یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد،
یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ،
آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود
و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود.
دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار میکرد ، به مرتضی گفت :
_اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و.. هست و این مورد اقتصادی قوی میخواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟!
مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت :
_اینان را میبینی؟ هرکدام با #عشق جلو آمدند، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش،این ایثار،این خدمت رسانی را بوجود آورده است...اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و
توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله میکنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست .
مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: _اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصر سود محوری کوتاه مدت را از در حقیقت به عنوان عنصر تنظیمگر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد
به ماوراء و اعتقاد به توحید رو در میان قرار میدیم. اما #فضای_غربی مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ #رقابت استوار هست یعنی #مجبورن رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست.
مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن
تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ...حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بیچشمداشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمهای کوچک از جامعهٔ #ظهورمنجی_آخرالزمان هست، یعنی اگر میخوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی، والا زندگی اون موقع معنا داره نه الانا...
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱۳ (قسمت اخر)
دیوید نگاهی عمیق به مرتضی که واقعا مسائل را خوب باز مینمود، کرد
و همانطور که سری تکان میداد گفت :
_درسته #اقتصاد_غرب مانند #گرگ میمونه ،یا باید پاره بشی و یا پاره کنی ،اما اینجا قانونی حکمفرماست که همه چیز جامعهٔ غرب را #زیرسؤال میبرد.
دیوید با گفتن این حرف سکوت اختیار کرد و همانطور که در کنار مرتضی قدم برمیداشت، صحنه های اطرافش را #در_ذهن ثبت میکرد.
.
.
.
.
.
دیوید دستانش را از هم باز کرد ،
و سینه اش را جلو داد، نفس عمیقی کشید و سپس دستانش را دو طرف میز شیشه ای جلوی رویش گذاشت،
نگاه به تحقیق جلویش که حاصل سفری چند روزه و تجربیاتی تازه بود انداخت ،
صفحهٔ آخر تحقیق را از نظر گذراند :
" پیادهروی شیعیان در اربعین ،پدیده ای اعجابانگیز است،
اجتماعی که نمونه اش در هیچ جای دنیا وجود ندارد ، موردی اختصاصیست که مختص به جامعهٔ مسلمانان است.
اربعین مانند یک دولت میمانند ، دولتی نوظهور که متعلق به هیچ مؤسسه و دولت خاصی نیست و از جانب دولت ها حمایت نمیشود ،
یک حرکت خود جوش مردمی که ریشهٔ آن برمی گردد به اعتقادات مذهبی مردمش ، اعتقاداتی به یک منبع الهی و نیرویی ماورایی،
نیرویی که همه چیز از اعجاز و عشق و مهر و عطوفت و تعاون و ایثار و...در آن نهفته است.
این دولت میتواند نمونهٔ بسیار کوچک یک دولت آرمانی باشد ،دولتی که شیعیان اعتقاد دارند در آخرالزمان برپا میشود و برپا کنندهٔ آن منجی کل دنیا خواهد بود .
شیعیان و شرکت کنندگان در این پیاده روی معتقدند حرکت بزرگ اربعین ،پیش زمینهای برای ظهور آخرین امام شیعیان است .
آنها در این حرکت شرکت می کنند و به ندای کمک خواهی، امام حسین که امام سوم آنهاست بعد از گذشت نزدیک به هزارو چهارصد سال لبیک می گویند و اعتقاد دارند این جواب ،
لبیکی ست که مریدان حسین به نوادهٔ امام حسین ، امام مهدی ،می گویند.
و معتقدند،
دولت اربعین شمه ای از دولت منجی آخرالزمان است و اگر چنین باشد ،
بی شک ،در آخرالزمان بهشتی دیگر در روی زمین شکل خواهد گرفت
و این است اجتماع عظیم شیعیان و پاک باختگان جهان که امید دارند وصل شود به ظهور منجی آخرالزمان..."
والسلام...
«یارب الحسین، بحق الحسین،اشف صدرالحسین باظهورالحجة»
🌴🚶پایان🎒🌴
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان گلم❣صبحتون متعالی☀️ 💙بعضی از رمان هایی که میگین بذاریم وقتی میخونمش حتی اولاشو میخونم
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
سلام دوستان گلم💝
رمان بعدیمون که میشه رمان شماره ۸۸ یک رمان خیییلی جذاب هست😍
امنیتی🥰 مستند😎 واقعی😇 گاندویی🙃
این رمان امنیتی که آماده کردم ۴ جلد هست
☘اینجا برامون بگین 😍👇
https://harfeto.timefriend.net/16960679577184
۴ جلدش رو پشت سرهم بذاریم؟ یا وسطش رمان عاشقانه بذاریم؟
چکار کنیم شما بهتر میپسندین☺️😃
👈‼️⁉️یعنی رمان ۸۹ رو عاشقانه بذاریم یا جلد دوم رمان امنیتی🤔🤔
🇮🇷رمان ۸۸ آماده هست کاااااملااا😍 فردا میذاریم براتون