eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
📝ادامه فردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟💪 قسمت ۲۴۱ تا ۲۵۰😰👇
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ _از تو چه پنهون‌شما که هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه من اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود! هنوز چندماه از ماجرای دفترحزب‌جمهوری نمیگذرد که دفتر نخست‌وزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها است. را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم. اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخ‌رنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضی‌ها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچین‌های سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. از مردان نامی بود که‌ سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود. پیش خانم موسوی میروم و نظرش را درباره‌ی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم می‌اندازد منتهی این بار گریان! _خواهر دیدی چی شد؟ ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید: _طبیعی رفتار کن! با اینکه حالم بد میشود اما میگویم: _ چیشده عزیزم. بیا تو. وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی می‌اندازد.نگاهی به روسری‌ام می‌اندازد و آن را دور دستش میپیچد. _این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی! لحنش انگار دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمی‌آورد و پیش رویم میگذارد. _بنویس رویا. _چی بنویسم؟ _همون چیزایی که براش اینجا اومدی. _چی میخواین بدونین. طفره نرو! _ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن. تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟ با تصور همچین صحنه‌‌ای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم میکند: _ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همه‌ی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه. کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصاره‌ی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بی‌آنکه ذره‌ای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند. _ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی. بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بی‌سر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار و به ذهنم خطور پیدامیکند. میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید: _عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه. شرمنده‌تر میشوم.سرم را پایین میگیرم: _اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن. _این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره. با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایه‌های دیگر به کمک می‌آید.. _حالت خوب نیست ثریا؟ _ نه! نه!...خوبم. _صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست. همین بهانه را میقاپم: _آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته! مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمه‌ای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به میپرسد: _ امری ندارین؟ _نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم. با لحن به آغشته‌ای میگوید: _سلامت باشید. نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بسته‌ای درمی‌آورد. _ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محله‌س.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی. تعجب میکنم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶ ....خدایا اون پیرمرد چقدر سبکبال بود. دیدم اما تو رو ندیدم.شایدم لایق دیدنت نبودم.ولی هرچی هست اومدم.اومدم پیشت بگم گرچه دیر اومدم . من با تو نبودم اما تو همیشه باهام بودی. کاش سالها زودتر به می‌افتادم.کاش همون موقع میگفتم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ... ولی دیر نشده امروز با تموم راه‌هایی که رفتم ولی برگشتم در خونه‌ی خودت. انگار جز تو خریداری برام نیست.هر خونه در زدم ولی هیچ خونه‌ای بوی تو رو نداشت.پس با شوق و دل سرشار از عشق میگم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه...خدایا من شدم و تسلیم .من شدم به عشقت و تو پروردگارم بودی.با عشق میگویم: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه... أَشْهَدُ أَنْ محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنْ عَلیاً ولے الله...من از کویت مسلمان شدم خدا... بہ آرامش ...بہ عشق کلام زیبای در نهج‌البلاغہ. هق‌هق نمیگذارد ادامه دهم.با صدای بلند گریہ میکنم.نمیخواهم منت بزارم نه!...اما حالا که بنده‌ات شدم یه چیزی ازت میخوام.من که کسی رو ندارم بهم مسلمان شدن بده پس خودت لطف کن.خدایا! خودت خانم موسوی رو بده. من کردم، کردم تو بیا و کن.جواب بدی رو با خوبی بده..."✨ زمان گذشت.چقدرش را نمیدانم اما مردم آمده‌اند داخل! صدای قرآن از بلندگوها پخش شد.دلم هوایی میشود.برمیخیزم و در سرویس وضو میگیرم.اذان هم از گلدسته‌ها بلند میشود..حی علی الصلاة... حی علی الفلاح... انگار خدا خودش دعوتم میکند.میگوید بیا بنده‌ام.قدمهایت را میشمارم تا در آغوشم غرق شوی.برای هرقدمت هم تصدق میروم.چه دلی از دلبران میبری تو خدا! در صف می‌ایستم و نیت میکنم.هر نفسم در اینجا را میدانم و عنایت.نفسی که در بیرق اسلام کشیده شود دیگر نفس نیست رگ است.دعای قنوتم میشود چاره‌ی راه و نجات خانم موسوے، شوهر و بچه‌هایش.من میدانم آنها آدمهای خیلی خوبی هستند.دیگر به پستی سازمان شکی ندارم.پس تنها یک راه باقی میماند و آن هم نجاتشان به هر قیمتی است. ساعتم یک را نشان میدهد.از این میترسم که چه آینده‌ای خواهم داشت؟سازمان کینه‌ای‌تر از این حرفهاست و تا انتقام را با خونم نگیرد ول کن نیست! کاش یکیی پیدا میشد و بهم میگفت چی درست است و چی غلط! وقتی ذهن است نمیتوان فهمید درست و غلط چیست و فقط فکر میکند! با صدایی خودم را جمع میکنم.پیرمردی با کلاه سبز رنگ است: _سلام باباجون. مشکلی پیش اومده؟ _سلام. مشکل نه! چه مشکلی؟ سرش پایین است و خنده‌ی شیرین بر لب. _هیچی. آخه دیدم خیلی تو خودتی بابا. خیلی وقت هم اینجا نشستی.داشتم اون طرف رو جارو میکردم برای همین دیدمت انشاالله به مشکل هم که برخوردی خود آقا صاحب الزمان گره از کارت باز کنه... دنیا و به مشکلاتشه! برای دعاش تشکر میکنم.هیچ نمیگوید و میرود.اما یک مشکل بہ مشکلاتم اضافه شده.ترس این را دارم که آقا عماد مرا به جرم همکاری با سازمان دستگیر کند و تیرباران کنند از مرگ اینطوری هم میترسم! ساعت به ۲ رسیده با خود میگویم اگر آقا عماد از چهار زودتر برگشت چه؟اگر امروز هم استثناً زودتر بیاید چه؟ بلند میشوم.نمیتوانم همینطور بنشینم که کار از کار بگذرد.پیرمرد سید دارد قرآن میخواند.از خانم موسوی شنیدم که میگفت اگر بین دوراهی هستی از قرآن بخواه، استخاره کن! سرش پایین است و میگوید: _چیزی میخوای بابا؟ _میشه برام استخاره بگیرین؟ _من؟ _بلہ شما. من عجلہ دارم.به نظر میاد خیلی وقته اینجا هستین و آدم درستکاری هستین. سکوت میکند.قرآنش را باز میکند و میپرسد: _نیت کردی باباجون؟ سر تکان میدهم.کم‌کم لبخند به لبش می‌آید. _عجب استخاره‌ای! تا به حال همچین استخاره‌ای نگرفته بودم.گفته خوشیه!انگارعسله! یه چیزی ازونم بهتر‌! برو بابا... برو استخاره‌ات عالیه. هرکاری میکنی بکن جز دست دست کردن. با چشمان گرد نگاهش میکنم.بروم؟ استخاره میگوید خوب است؟از پیرمرد تشکر میکنم. دم در مسجد می‌ایستم.من اینجا وارد وادی اسلام شدم. کم‌کم آن حس ترس رنگ میبازد.به این فکر میکنم چطور از این مخمصه نجاتشان دهم.قدم برمیدارم که یکهو فکری مثل شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند.به طول و عرض خیابان نگاه میکنم تا کیوسک ببینم.مردی داخل است و حرف میزند.انگار من را منتظر نمیبیند.به شیشه میزنم و اشاره میکنم و بیرون می‌آید.مینا گفته بود شماره‌ی تلفنشان هم داشته باشم به دردم میخورد.شماره را میگیرم.هر بوقی که میخورد مساوی است با تپش قلبم.گاه تردید و گاه مصمم.با شنیدن صدای علی خوشحال میشوم. _سلام علی جان. گوشی میدی به مامانت؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸ علے میگوید مادرش در حیاط است.در همین حین با شنیدن صدای خانم‌موسوی جان به بدنم برمیگردد.تلفن را خودش میگیرد.با گفتن سلام زبانم قفل میشود. _الو..؟ صدا میاد؟ به سختی نفس میکشم: _بِ..ببخشید خانم موسوی... _شما عزیزم؟ حرف از گلویم بالا نمی‌آید. _تویی ثریا جان؟ جا میخورم! از صدای گریه‌ام مرا شناخته است؟ _چرا گریه میکنی عزیزم؟ کجایی؟ بیام پیشت؟ از مهربانی‌اش،از خوش خیالی خودم و بلایی که سرشان آورده‌ام دلم میگیرد. _مَ...من باید یِ... یه چیزی بهتون بگم.سر فرصت همشو براتون میگم ولی الان وقت نیست.شما شوهرتون پاسداره، همین باعث شده منافقین دنبالشون باشن.مَ... من میدونم اونا الان خونه‌تونو تحت نظر دارن. چراشو نپرسین خواهش میکنم خوب گوش بدین. با قورت دادن آب دهان ادامه میدهم. _طوریکه صلاح میدونین به شوهرتون خبر بدین.طبیعے رفتار کنین چون اونا اگه بفهمن خبردار شدین زهرشونو زودتر میریزن.به شوهرتون بگید امروز نیاد خونه.اونا قصد اصلیشون شوهر شماست. خواهش میکنم خبر بدین تا نیان.اگه نیان با شما و بچه‌ها هم کاری ندارن. صدایش میکنم. جوابی نمیشنوم.اول فکر میکنم قطع شده اما صدای نفسهایش را میشنوم. _خانم موسوی؟ _جانم؟ دلم آرام میگیرد.جانش به جانم مینشیند. _تو رو خدا چیزایی که گفتمو جدی بگیرین. _باشه ثریاجان. خودمم یه بوهایی برده بودم. یه آقایی از صبح گاهی از جلوی در رد میشه به حساب واکسی! تو که گفتی مطمئن شدم.به شوهرم خبر میدم حتما یه کاری میکنه حتما ممنون که خبر دادی. به کل انتظار همچین برخوردی را نداشتم!شوکه میشوم. خواهش میکنم میگویم و فوری قطع میکنم.خدا خدا میکنم امروز بخوبی تمام شود.کم‌کم هوا تاریک میشود.به این فکر میکنم شب را کجا سر کنم.از خیابان و پارکها میترسم.مسافرخانه هم بدون شناسنامه مرا راه نمیدهند.حتما دم در خانه‌ام کشیک میکشند تا مرا ببرند.یکهو چیزی به خاطرم می‌آید.یکساعتی با خود کلنجار میروم.باید یا سازمان را انتخاب کنم یا سراغ نرگس بروم.بالاخره در آن تاریکی شب فقط لطف خداست که باعث میشود خانه‌شان را پیداکنم.صدایی میپرسد: _کیه؟ مادر نرگس است. انگار مرا یادش نیست و میپرسد: _سلام... امرتون؟ _سلام.دوست نرگسم.اومدم ببینمش. _کدوم دوستش هستین؟ _رو...رویا! خیلی وقته ندیدمش.یعنی نتونستم ببینمش. به گمونم از سال۵۷من از زندان آزاد شده بودم و اومدم دیدنش. انگار یادش آمد لبخند میزند _عہ!؟ شمایی دخترم.ببخشید نشناختم. بیا داخل _خواهش میکنم. نرگس هست؟ _نرگس دیگه اینجا نیست.دخترم رفته سر بخت و زندگیش. بغض گلویم را میفشارد. خوشحال هستم و میگویم: _خوشبخت باشه _سلامت باشی.خونشون همین نزدیکی‌هاست. شوهرش از هم‌محله‌ای ها هست. آشناست.بنده خدا بخاطر ما همین ورا خونه اجاره کردن. بہ سمت سرکوچه می‌آید و میگوید: _اِنا مادر...اون کوچه رو میبینی؟ آخر اون کوچه در نخودی داره. پلاکشو یادم رفته! ولی کاملا مشخصه. تشکر میکنم. خجالت میکشم به خانه‌ی نرگس بروم.آخر سر با شک به خانه میرسم. زنگ را فشار میدهم. صدای کیه گفتن نرگس می‌آید. به سختی زبان در دهان میچرخانم: _مَ...منم! رویا.! در را که باز میکند در چشمانش بهت را به وضوح میبینم: _تو...تویی رویا؟؟ چادر رنگی‌اش را جلو میکشد. با دستانش مرا به داخل میبرد. توقع آغوش نداشتم. نفس عمیق میکشد: _کجا بودی تو دختر؟؟ چرا بی‌خبر؟؟ میگفتی گاوی گوسفندی جلو پات سر میبریدم لبخندم پررنگ‌تر میشود: _دست روزگاره نرگس. من خودمم تا صبح فکر نمیکردم همچین روز و شبی داشته باشم. خنده‌اش را میخورد. تعارفم میکند _چیزی شده؟ خسته‌ام..خسته‌ی یک روز پر التهاب _نه مزاحمت نمیشم _مزاحمت چیه عزیزدلم؟ بیا گپ و گفت دوستانه بزنیم _از مامانت شنیدم ازدواج کردی _آره البته الان شوهرم نیست. خوب شد رسیدی وگرنه از تنهایی خوف میکردم. مرا به اتاق راهنمایی میکند.چادرم را آويزان میکند. چای می‌آورد. تشکر میکنم و کنارم مینشیند. _خب رویا جان ظاهرا که یکم پریشونی. کمکی از این رفیق برمیاد؟ خجل میشوم که درحق همچین دوستی بدی کردم.چای را که میخورم سفره‌ی دلم را باز میکنم.از اتفاقات بعد از جداشدن او.. از پیمان و کارهایش..از ماجرای امروز هم میگویم. گاه تنم میلرزد و گاه زبانم میگیرد. و میگویم: _نرگس بخدا خسته شدم دیگه! بخدا به اینجام رسیده. دیگه نمیکشم. گاهی با خودم فکر میکنم شاید من اصلا پیمان رو هم . پیمان چطور یک شبه و شد؟! _یک شبه نبوده رویا! چند سال دارن برای امروز روی کار میکنن تا چیزایی که توی رو کنن. اونا شدن.. چمیدونم.. یه برده! حق سرپیچی ندارن. خیلیا هم مثل تو..... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ _....خیلیا هم مثل تو که به یه چیزایی پی بردن اونا رو با یه مشت حرف میترسونن از کمیته‌ای‌ها که مثلا شکنجه میکنن و هرکی با سازمان بوده رو میکشن.یا بعد که طرف متوجه میشه اصلا این چرتو پرتِ تهدید به حذفش میكنن. حرف دلم را میزند.بی‌اختیار گریه‌ام میگیرد. دلداری‌ام میدهد.تا دم‌دمای‌سحر او میگوید و من حرفهایش را به دل مینشانم. _شاید ندونی نرگس ولی من امروز مسلمون شدم. من مسلمون نبودم. توی این مدت خیلی چیزا از خانم موسوی یاد گرفتم.اون خدا و قرآنو نشونم داد.من نمیتونستم برای همین هم که شده اجازه بدم خانواده‌اش رو راحت بکشن.روزایی که با خانم موسوی قرآن میخوندیم. چه روزای خوبی بود. اون میگفت و من میون کلماتش غرق میشدم. لبخند ملیحش پررنگتر میشود. _خدا خیلی دوستت داره رویا.تو مسلمون بودی. هیچکس یه روزه مسلمون نمیشه. من مطمئنم روزهاوسالها قبل تو مسلمون شدی. تو به چیزی که توی قلبت میتپید و خدا گذاشته بود اعتقاد داشتی، این خودش کم چیزی نیست.فطرت پاکت رو دست‌کم نگیر.تو سالها داخل اون سازمان و عقاید بودی اما هیچوقت مثل اونا نشدی.تو خونخوار و آدمکش نشدی چون همیشه خدایی بالاسرت بود تا آلوده نشی. بی‌اختیار به آغوشش میگیرم. _ممنون نرگس تو خیلے فرق داری. تو آدم متفاوتی هستی.هرکسی جای تو بود یه نگاهم به من نمی‌انداخت.ممنونم که هستی! _رفیق برای این روزهاس. از او میخواهم قرآن بیاورد.خودم را با قرآن میکنم...الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکرِاللَّهِ أَلَا بِذِکرِاللَّهِ تَطْمَئِنُّ‌الْقُلُوبُ ﴿۲۸﴾همان کسانیکه ايمان آوردند و دلهايشان به ياد خدا آرام میگيرد آگاه باش که با ياد خدا دلها آرامش می‌يابد (۲۸)....کَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِی أُمَّةٍ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَ عَلَيْهِمُ الَّذِی أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لَاإِلَهَ‌إِلَّا هُوَ عَلَيْہ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيہِ مَتَابِ﴿۳۰﴾بدينگونه تو را در ميان امتی که پيش از آن امت‌هايی روزگار به سر بردند فرستاديم تا آنچه را به تو وحی کرديم بر آنان بخوانی درحالیکه آنان بہ [خدای] رحمان کفر میورزند بگو اوست پروردگار من معبودی بجز او نيست بر او توکل کرده‏ ام و بازگشت من به سوى اوست(۳۰) بعدازخواندن نمازصبح میخوابم اما سریع بیدار میشوم.بعد از صبحانه افکار و حوادث دیروز پاک حواسم را گرفته بود. چرا خبری از شوهر نرگس نبود؟ _نرگس؟ شوهرت کجاست؟من مزاحم نباشم.کی میان؟ اخم ریزی ابروهایش را بهم پیوند میدهد. _مزاحم چیه؟ اگه بیاد هم نمیزاره تو بری ولی شوهرم فعلا نمیاد.رفته جبهه‌. توی بیمارستان صحرایی کار میکنه. آخرشب موقع پهن کردن تشک‌ها مرا صدا میزند. _رویا؟ _جانم؟ _نمیشہ همش از ترس خودتو قایم کنی.تو هم باید بالاخره زندگی کنی.این حق تو نیست بعد این همہ سال خون دل خوردن حق یه زندگی با آرامشو نداشته باشی.من میگم بیا بریم بہ کمیته...نه نه!! اصلا بریم جای همین آقاعمادی که میگی.بریم ازش بپرسیم چاره چیه؟!اینطور که نمیشه.تو نه خلاف کردی نه و نه ! مطمئن باش همگی پشتتیمم.از خانم موسوی گرفته تا من.با این کارت لطف بزرگی بهشون کردی. دلم میلرزد.میترسم...از زندگی بی‌پناه، از بی‌پیمان بودن.آخر یک زن تنها و بی‌پول در شهر چطور زندگی بچرخاند؟ از طرفی آیا اگر پیش آقاعماد بروم او مرا به زندان نمی‌اندازد؟هرچه باشد انگ همکاری سازمان به پیشانی‌ام است.تردیدم را نرگس به وضوح میبیند. _نترس عزیزم.مطمئن باش حتما راهی هست. تو و این خیلی خوبه! اصلا من خودم پیگیر کارات میشم. شوهرم هم چندتا آشنا داره و باهم کارتو راه میندازیم. تنها ما نیستیم که، خود آقاعماد حتما کاری برات میکنه.تو کم‌کاری نکردی. با این کار یه سازمان باهات بد شدن اینا رو درنظر میگیرن. اینجوری راهی هم برای پیدا میکنن. کمی دلم قرص میشود. لبخند لرزانی میزنم: _راست میگی نرگس؟ _البته فعلا برای بیرون رفتن یا خانه‌ی آقاعماد زوده. باید صبر کنیم تا کمی آب‌ها از اسیاب بیافته وگرنه خشم سازمان دامنت رو میگیره. یک هفته از آن روز میگذرد.در این یک هفته خبری نشده. نمیدانم پیمان چه میکند. و چه حسی به من دارد.به فردا فکر میکنم. میخواهم زود تکلیفم مشخص شود. نرگس درست میگوید من نباید بگذارم سازمان، زندگی آرام را از من سلب کند. نرگس میگوید بهتر است صبح زود برویم خودش هم با من می‌آید. بالاخره سوار ماشین شده و چند کوچه قبل پیاده میشویم. نرگس میگوید او اول میرود تا مطمئن شود مورد مشکوکی نیست. به او مردِ دکه‌ای را گوشزد میکنم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام برای ما تازه شروع شده😂 متوسطه اول خیلی ممنون این یکی که تموم شد ی رمان دیگه میگذاریم
سلام چشمممم حتما امتحانام که تموم شد بقیه اش هم مینویسم میگذاریم سلام خیلی ممنون همچنین ، رمان جانم می‌رود در لیست ها هستش رمان شماره ۱۳ سلام لینک رمان ها رو داخل گروه بفرستم ؟
سلام من همچین چیزی تاحالا نشنیدم اصلا لینک کانال یا ای‌دیشون رو بدین من نگاهی کنم ممنون🌷 سلام بله کسانی که با این شرایط مذهبی شدن هم بنده زیاد دیدم ان شاالله که همیشه تو این مسیر بمونن
سلام اگه تو لیست رمان هایی که نمیگذاریم نبود میخونم و اگه خوب بود میگذارم ان شاالله رمان بلند هست دیگه بعضی رمانهای بلند هزار و خورده‌ای قسمته حالا این تقریبا ۳۰۰تا هست یه ۵۰تایی دیگه بیشتر نمونده تقریبا. هربار پارت ۲۰تایی و ۳۰تایی گذاشتیم دیگه آخرشه😄
سلام بنظر رمان جالبی میاد😄 ولی تو رمان هایی که تو کانال هست فکر نکنم باشه .... من ایتا رو میگردم اگه رمان اینجوری پیدا کردیم و خوب بود حتما میگذاریم
سلام والا نمیدونم😄
اینم از ناشناس های امروزمون تا ی ناشناس دیگه در پناه امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷از قسمت ۲۵۱ تا ۲۷۰💔👇
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ تا نرگس بیاید میمیرم و زنده میشوم. _ببین بنظر خبری نیست.صورتتو بگیر و سعی کن کمتر دیده بشه. قبول میکنم و به کوچه‌های خلوت نگاه میکنم.تلقین میکنم چیزی نیست و آقاعماد میتواند کمکم کند.درحال گوش دادن به نصیحت‌های نرگس هستم.یک موقع حس میکنم صدای گاز ماشینی خیلی از فاصله‌ی نزدیک می‌آید.دیگر به اول کوچه رسیدیم که یکهو ونی را کنار خود میبینم.نرگس شصتش خبردار میشود: _فرار کن رویاااا ! نرگس به آن ون نزدیکتر است.میترسم بلایی سرش بیاورند. _نه! من نمیریم. نرگس بیا اینور وگرنه میزننت. مردی با اندام درشت به چادرم چنگ میزند. نرگس کیفش را به سر و گردنش میزند.یکی دیگر می‌آید و لگدی هواله‌ی نرگس میکند.از جیغ و دادمان افراد کوچه و خیابان متوجه میشوند اما تا بخواهند کاری کنند من در ون پرت شده‌ام و پهلویم از درد تیر میکشد!با دیدن نرگس روی زمین قلبم خورد میشود.یکی از همان بی‌وجدان‌ها دهانم و چشمانم را با پارچه میبندد.دست و پایم را با طناب همچین محکم میکند که نمیتوانم تکان ریزی به خود بدهم.شکّی ندارم از طرف مینا آمده‌اند.با ایستادن ماشین با تشر مرا بیرون میکشند.جز ظلمات چیز دیگری نمیبینم. گاه زیر پایم گیر میکند و تعادلم را از دست میدهم.منتظر دم در مرا می‌ایستانند و بعد از اجازه وارد میشوم.چشمانم را باز میکنند.حرارت دستشان مرا می‌آزارد. دست، پا و دهانم را هم باز میکنند. با دیدن چهره‌ی به غضب نشسته‌ی مینا لبخند به لبم می‌آید.از اینکه توانسته‌ام خشمش را برانگیزم به خود میبالم.دو قدم بعد پیمان را میبینم.بی‌مقدمہ مینا تف به صورتم می‌اندازد.با آستین صورتم را پاک میکنم و سعی میکنم شهامتم را نبازم.نیش‌زدن‌های مینا شروع میشود: _تف...تف به نمک حرومی این قوم نمک به حروم! خاک توی سرت بی‌عرضه! چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی راپورت بدی و در بری و تمام؟ نه...! نه عزیزم این بازی رو تو شروع کردی و تا آخرشم باهم میریم. چقدر بگم این عواطف مسخره‌تون رو توی سازمان نیارین! یه مشت ترسو و بزدل..! حرفم را با پوزخندی شروع میکنم: _هه! ببین کی دم از شجاعت میزنه.تو... تو که تموم عمرتو توی خونه تیمی گذروندی؟ برای قایم شدن از ساواکی از این سوراخ بہ اون سوراخ میخزیدی؟تو شجاع نیستی! تو بزدلم نیستی! مشکل شماها اینه کورین! حقیقیتو نمے بینین. اراجیف تو سرتون کورتون کرده جز خودتون چیزی نمیبینین.آره! تو تعجب نکن...تعجب نکن بعد سالها دم نزدن و تو خود ریختن حالا صدا ببرم بالا. تو چی میفهمی از عمری که تلف شد؟! بخاطر هیچ و پوچ...یه مشت عقاید چرت و تو خالے با دب‌دبه و کب‌کبه‌ی اضافی. همتون... همتون وحشین. هار قدرت شدین.عواطف و فطرتتون رو سر بریدین تا مردمو سر ببرین. اون عاطفه‌ای که میگی از انسانیتته البته اگر داری... با نشستن سیلی به صورتم حرف در دهانم میماند و مشتی را حواله‌ی پهلو و سرم میکند.خشمش را خالی میکند و هم زمان داد میزند: _پیمان میگفت تو جنبہ نداری.فکر کردم آدمی، نگو خر شدی. خر شدی و سواری دادی به اینو اون. از درد آخ میگویم اما نمیتوانم جوابش را به سکوت بدهم: _من خر نشدم. شماها خر شیطون شدین و دارین بهش سواری میدین. هیزم آتشش بیشتر میشود و محکمتر میکوبد.با فریاد پیمان تمام میکند. _بسه دیگه! _چی بسه پیمان؟! تو دخالت نکن.این همون عفریته‌ای هست که با کارش جون تو رو به خطر انداخت.ما نیرو از دست دادیم. ولش کنم؟ اکبر کجاست پیمان؟ به سختی خودم را از زمین جدا میکنم.با اینکه درد تمام تنم را فرا گرفته اما با شنیدن دستگیری یکیشان خوشحال میشوم.پیمان مقابلش می‌ایستد: _بزار من باهاش حرف میزنم تو برو... پیمان خم میشود و کنارم مینشیند: _خوبی؟ دستش را می‌آورد تا خون را از لبم پاک کند که سرم را عقب میکشم.. _این چه کاری بود کردی رویا؟تو میدونی این لجبازِ وقتی یه چیزی بگه تا تهش میره.نباید باهاش یکی به دو کنی. _من یکی به دو نکردم. توهین کرد جوابشو دادم. _من که میدونم تو توی دلت چیزی نیست.اینم یه دعوای خاله زنکی شما خانوماس. من باهاش صحبت میکنم آروم شه. من باور نمیکنم تو چیزی گفته باشی و عملیاتو لو دادی.مینا باهات لج کرده.من یه راه برای اثباتش پیدا میکنم.تو هم بیا بریم مرکز بهشون بگو اتهامه. بعد چند وقت که خوب کار کردی میشی همون رویا که برات کلی احترام قائل بودن. به حرفهایش پوزخند میزنم.خیلی زود درد لبهایم را بهم میدوزد.به خوش خیالی پیمان میخندم و سر زیر برفش! _پیمان! من .نمیتونم خواسته‌ات رو قبول کنم. _چرا؟! _چون .پیمان اینهمه تو گفتی بزار منم یه بار بگم.بیا از این سازمان فرار کنیم.بریم یه گوشه زندگیمونو بکنیم.بخدا این نشد زندگی! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ _....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این و خراب میکنیم. با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم! _چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن. _دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم! شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد: _از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد. خیلے محکم و قرص میگویم: _من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من کردم. من مطمئنم جز راهی نیست.جز خدا راهی نیست. دوباره میخندد.از خنده‌اش حس خوبی ندارم. _اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کاباره‌ها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره! 💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد.‌ با بغض میگویم: _من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه. سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد. _آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیا‌که هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم. تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد. _این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟! _من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم. طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم: _پس تو منو برای عقایدم میخواستی. _قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامه‌ی این رابطه رو نمیده. دیگر نمیتوانم.اشک طول مژه‌ام را طی میکند. در دل میگویم این هم عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقده‌ی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید: _متاسفم ولی اون تو رو از زندگیش پرت کرد بیرون. بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید: _مثل آشغال پرتش کنین تو انباری. وقتے دستشان به تنم میخورد جیغ‌میکشم و پیمان را میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاق‌هاست.درحالیکه مرا کشان‌ کشان میبرند داد میزنم: _همتون خونایی که میریزین پس میدیدن. سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه. با برخورد شانه‌ام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بی‌حس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانم‌کاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم: ✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بنده‌ی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید می‌افتاد.من باید اشتباه و نادونیم رو میدادم.گله‌ای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨ بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبی‌ام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من داده‌اند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶ چون من هنوز چیزی از احکام و سایر جزئیات دین نمیدانم.نماز را از فرط درد جسم نشسته میخوانم.بعد از نماز به نور اندکی که میتابد نگاه میکنم.اکنون درست بر سجده‌گاهم میتابد.خم میشوم و با حس آمیخته به آرامش میگویم: _خدایا..خودم رو به دست خودت سپردم. تا شب کسی خبر از من نمیگیرد.رفته رفته همان یک تکه نور هم دور میشود.من میمانم و تاریکی مطلق.گاه صدای ریز میشنوم چهارستون بدنم میلرزد.خودم را آرام میکنم. از بی‌کسی دست به سرم میکشم: _نترس! قوی باش رویا! این کابوس هم تموم میشه! در باز میشود و مردی وارد میشود.کاسه‌ای پیش رویم میگذارد.وقتی میخواهد برود میگوید برای سرویس اگر میخواهم بروم، تصمیم میگیرم به همین بهانه بروم و وضو بگیرم.پشت در می‌ایستد و بعد از وضو گرفتن بیرون می‌آیم.دوباره به همان انباری تاریک برمبگردم.به کاسه‌ نگاه میکنم.هرچه هست سرد شده. اشتها ندارم و تنها جرعه‌ای آب از لیوان میخورم. نیت نمازمغرب میکنم.وقتے برای سجده خم میشوم تمام بدنم به درد می‌آید.اما با عشق سر به سجده مینهم. با بالا آمدن صبح آن روزنه هم می‌آید.نمیدانم چقدر میگذرد که در باز میشود.قامت پیمان را میبینم که از چارچوب داخل میشود.سرش به زیر است و اصلا نگاهم نمیکند.سینی چای و لقمه‌ای را کنارم میگذارد.برای دقایقی به کاسه‌ی پر غذا خیره میشود موقع رفتن میگوید: _اگه چیزی نخوری هیچکس دلش برات نمیسوزه. فقط یه بهونه میدی دستشون تا توجیه کنن حالتو.مطمئن باش مینا از خداشه. بعد هم با صدای بهم خوردن در و سپس چرخیدن کلید در قفل حالم بهم میخورد. خیلے ضعف کرده‌ام از سر گرسنگی چای را برمیدارم.جاری شدن چای به لبهای ترک خورده‌ام حال خوب دارم که شروع میکنم به خوردن آن لقمه.تا میخواهم تکان بخورم کبودی‌ها،کوفتگی ها و دردپایم بیشتر میشود.آخ گویان خودم را جابجا میکنم.. ●●فروردین سال ۶۵ (یکی از خانه‌های تیمی سازمان)●● این چند سال برایم هر روزش قریب به صد سال میگذشت.جلوی آینه که می‌ایستم جوانی‌ام را انگار ربوده‌اند. شکسته شده‌ام.از بس تهدید شنیده‌ام و دشنام در گوشم کردند.تار موی سفیدی که از روسری‌ام بیرون آمده را داخل میبرم.باید سفره‌ی صبحانه را برای مینا و اعضا بچینم. گاه با خود فکر میکنم کاش همان سال مرا میکشتند و اینقدر خفت نمیکشیدم. سخت است...هرروز صبح فحش بشنوم. شبها را تا صبح در تاریکی مطلق انباری‌‌ها یا پستوها بگذرانم. چند سال کسی همکلامم نشود.درست مثل یک حیوان مرا نجس میدانند.با امروز دوهفته‌ای میشود خبری از پیمان ندارم.کسی هم چیزی به من نمیگوید که او کجا رفته.با اینکه مجبور به طلاقمان نکردند اما مهرم را به دلش سه‌طلاقه کردند. صدای مینا می‌آید که با کسی حرف میزند. لیوانی برمیدارم دستم میلرزد. مراقبم چیزی را نشکنم تا سرکوفت‌های مینا را نشنوم. پرده را لحظه‌ای کنار میزنم.چقدر دلم برای آسمان پر میکشد اما من اینجا حبس شده‌ام. به یاد نمی‌آورم در این ۴سال بیرون رفته باشم.مدام از این خانه تیمی با چشم بسته به دیگری منتقل میشوم. اصلا نمیدانم اینجا در کدام خیابان است. با داد مینا به خود می‌آیم: _اینجا واستادی که چی؟ مگه نگفتم کنار پنجره واینستا؟؟ برو اتاق بیرون نیا از پنجره دور میشوم. به اتاق میروم. در را سریع قفل میکند. به این قفل و بندها عادت کرده‌ام. که فکرش را میکرد دختر آقای توللی که خیلی‌ها دستبوسش بودند حال برای همچین آدم عقده‌ای نوکری کند.چند روزی زمزمه‌هایی شده. فالگوش می‌ایستم اما صداها واضح نیست. مینا در باز میکند و غر میزند: _برو یه چایی بریز گلومون خشک شد. چای را آماده میکنم. نکند تکلیف جدید رسیده؟ شاید هم مثل همیشه ردگم‌کنی است. چای را روی میز میگذارم. نمیگذارند کمکشان کنم مبادا چشمم به اسرار کاغذها باز شود.ظهر پیمان آمد و وسایلها را بار ماشین کرده و مینا چشم‌بند به صورتم میزند. از پله‌ها که پایین می‌آييم مرا در ماشین می‌اندازند. دهان بسته شده‌ام تقلای یک آه و فریاد ندارم. کاش بتوانم فریاد بزنم این ننگ را.. یک جایی ماشین می‌ایستد. مینا میگوید سرم را بالا بیاورم. چشم‌بند را از چشم و دهانم برمیدارد و دستبند به دستم میزند. نور چشمانم را میدزدد. روسری‌ام را تا روی چشمم میکشم. زن دیگری کنارم مینشیند و به او میگوید: _اگر ذره‌ای بهش شک کردی کارشو تموم کن او هم میپذیرد.با مردمک چشم نگاهی به او می‌اندازم.به دست اسیرم نگاه میکنم و طول جاده‌ای که تمامی ندارد.نمیدانم به کجا میرویم. تابلویی هم نیست. از یه جایی به بعد جاده خاکی میشود.میترسم بخوابم و سر از ناکجاآباد دربیاورم. اما چشمانم روی هم می‌افتد. با سوزش چشم بیدار میشوم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛