eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من همچین چیزی تاحالا نشنیدم اصلا لینک کانال یا ای‌دیشون رو بدین من نگاهی کنم ممنون🌷 سلام بله کسانی که با این شرایط مذهبی شدن هم بنده زیاد دیدم ان شاالله که همیشه تو این مسیر بمونن
سلام اگه تو لیست رمان هایی که نمیگذاریم نبود میخونم و اگه خوب بود میگذارم ان شاالله رمان بلند هست دیگه بعضی رمانهای بلند هزار و خورده‌ای قسمته حالا این تقریبا ۳۰۰تا هست یه ۵۰تایی دیگه بیشتر نمونده تقریبا. هربار پارت ۲۰تایی و ۳۰تایی گذاشتیم دیگه آخرشه😄
سلام بنظر رمان جالبی میاد😄 ولی تو رمان هایی که تو کانال هست فکر نکنم باشه .... من ایتا رو میگردم اگه رمان اینجوری پیدا کردیم و خوب بود حتما میگذاریم
سلام والا نمیدونم😄
اینم از ناشناس های امروزمون تا ی ناشناس دیگه در پناه امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷از قسمت ۲۵۱ تا ۲۷۰💔👇
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ تا نرگس بیاید میمیرم و زنده میشوم. _ببین بنظر خبری نیست.صورتتو بگیر و سعی کن کمتر دیده بشه. قبول میکنم و به کوچه‌های خلوت نگاه میکنم.تلقین میکنم چیزی نیست و آقاعماد میتواند کمکم کند.درحال گوش دادن به نصیحت‌های نرگس هستم.یک موقع حس میکنم صدای گاز ماشینی خیلی از فاصله‌ی نزدیک می‌آید.دیگر به اول کوچه رسیدیم که یکهو ونی را کنار خود میبینم.نرگس شصتش خبردار میشود: _فرار کن رویاااا ! نرگس به آن ون نزدیکتر است.میترسم بلایی سرش بیاورند. _نه! من نمیریم. نرگس بیا اینور وگرنه میزننت. مردی با اندام درشت به چادرم چنگ میزند. نرگس کیفش را به سر و گردنش میزند.یکی دیگر می‌آید و لگدی هواله‌ی نرگس میکند.از جیغ و دادمان افراد کوچه و خیابان متوجه میشوند اما تا بخواهند کاری کنند من در ون پرت شده‌ام و پهلویم از درد تیر میکشد!با دیدن نرگس روی زمین قلبم خورد میشود.یکی از همان بی‌وجدان‌ها دهانم و چشمانم را با پارچه میبندد.دست و پایم را با طناب همچین محکم میکند که نمیتوانم تکان ریزی به خود بدهم.شکّی ندارم از طرف مینا آمده‌اند.با ایستادن ماشین با تشر مرا بیرون میکشند.جز ظلمات چیز دیگری نمیبینم. گاه زیر پایم گیر میکند و تعادلم را از دست میدهم.منتظر دم در مرا می‌ایستانند و بعد از اجازه وارد میشوم.چشمانم را باز میکنند.حرارت دستشان مرا می‌آزارد. دست، پا و دهانم را هم باز میکنند. با دیدن چهره‌ی به غضب نشسته‌ی مینا لبخند به لبم می‌آید.از اینکه توانسته‌ام خشمش را برانگیزم به خود میبالم.دو قدم بعد پیمان را میبینم.بی‌مقدمہ مینا تف به صورتم می‌اندازد.با آستین صورتم را پاک میکنم و سعی میکنم شهامتم را نبازم.نیش‌زدن‌های مینا شروع میشود: _تف...تف به نمک حرومی این قوم نمک به حروم! خاک توی سرت بی‌عرضه! چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی راپورت بدی و در بری و تمام؟ نه...! نه عزیزم این بازی رو تو شروع کردی و تا آخرشم باهم میریم. چقدر بگم این عواطف مسخره‌تون رو توی سازمان نیارین! یه مشت ترسو و بزدل..! حرفم را با پوزخندی شروع میکنم: _هه! ببین کی دم از شجاعت میزنه.تو... تو که تموم عمرتو توی خونه تیمی گذروندی؟ برای قایم شدن از ساواکی از این سوراخ بہ اون سوراخ میخزیدی؟تو شجاع نیستی! تو بزدلم نیستی! مشکل شماها اینه کورین! حقیقیتو نمے بینین. اراجیف تو سرتون کورتون کرده جز خودتون چیزی نمیبینین.آره! تو تعجب نکن...تعجب نکن بعد سالها دم نزدن و تو خود ریختن حالا صدا ببرم بالا. تو چی میفهمی از عمری که تلف شد؟! بخاطر هیچ و پوچ...یه مشت عقاید چرت و تو خالے با دب‌دبه و کب‌کبه‌ی اضافی. همتون... همتون وحشین. هار قدرت شدین.عواطف و فطرتتون رو سر بریدین تا مردمو سر ببرین. اون عاطفه‌ای که میگی از انسانیتته البته اگر داری... با نشستن سیلی به صورتم حرف در دهانم میماند و مشتی را حواله‌ی پهلو و سرم میکند.خشمش را خالی میکند و هم زمان داد میزند: _پیمان میگفت تو جنبہ نداری.فکر کردم آدمی، نگو خر شدی. خر شدی و سواری دادی به اینو اون. از درد آخ میگویم اما نمیتوانم جوابش را به سکوت بدهم: _من خر نشدم. شماها خر شیطون شدین و دارین بهش سواری میدین. هیزم آتشش بیشتر میشود و محکمتر میکوبد.با فریاد پیمان تمام میکند. _بسه دیگه! _چی بسه پیمان؟! تو دخالت نکن.این همون عفریته‌ای هست که با کارش جون تو رو به خطر انداخت.ما نیرو از دست دادیم. ولش کنم؟ اکبر کجاست پیمان؟ به سختی خودم را از زمین جدا میکنم.با اینکه درد تمام تنم را فرا گرفته اما با شنیدن دستگیری یکیشان خوشحال میشوم.پیمان مقابلش می‌ایستد: _بزار من باهاش حرف میزنم تو برو... پیمان خم میشود و کنارم مینشیند: _خوبی؟ دستش را می‌آورد تا خون را از لبم پاک کند که سرم را عقب میکشم.. _این چه کاری بود کردی رویا؟تو میدونی این لجبازِ وقتی یه چیزی بگه تا تهش میره.نباید باهاش یکی به دو کنی. _من یکی به دو نکردم. توهین کرد جوابشو دادم. _من که میدونم تو توی دلت چیزی نیست.اینم یه دعوای خاله زنکی شما خانوماس. من باهاش صحبت میکنم آروم شه. من باور نمیکنم تو چیزی گفته باشی و عملیاتو لو دادی.مینا باهات لج کرده.من یه راه برای اثباتش پیدا میکنم.تو هم بیا بریم مرکز بهشون بگو اتهامه. بعد چند وقت که خوب کار کردی میشی همون رویا که برات کلی احترام قائل بودن. به حرفهایش پوزخند میزنم.خیلی زود درد لبهایم را بهم میدوزد.به خوش خیالی پیمان میخندم و سر زیر برفش! _پیمان! من .نمیتونم خواسته‌ات رو قبول کنم. _چرا؟! _چون .پیمان اینهمه تو گفتی بزار منم یه بار بگم.بیا از این سازمان فرار کنیم.بریم یه گوشه زندگیمونو بکنیم.بخدا این نشد زندگی! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ _....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این و خراب میکنیم. با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم! _چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن. _دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم! شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد: _از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد. خیلے محکم و قرص میگویم: _من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من کردم. من مطمئنم جز راهی نیست.جز خدا راهی نیست. دوباره میخندد.از خنده‌اش حس خوبی ندارم. _اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کاباره‌ها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره! 💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد.‌ با بغض میگویم: _من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه. سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد. _آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیا‌که هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم. تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد. _این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟! _من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم. طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم: _پس تو منو برای عقایدم میخواستی. _قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامه‌ی این رابطه رو نمیده. دیگر نمیتوانم.اشک طول مژه‌ام را طی میکند. در دل میگویم این هم عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقده‌ی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید: _متاسفم ولی اون تو رو از زندگیش پرت کرد بیرون. بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید: _مثل آشغال پرتش کنین تو انباری. وقتے دستشان به تنم میخورد جیغ‌میکشم و پیمان را میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاق‌هاست.درحالیکه مرا کشان‌ کشان میبرند داد میزنم: _همتون خونایی که میریزین پس میدیدن. سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه. با برخورد شانه‌ام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بی‌حس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانم‌کاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم: ✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بنده‌ی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید می‌افتاد.من باید اشتباه و نادونیم رو میدادم.گله‌ای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨ بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبی‌ام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من داده‌اند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶ چون من هنوز چیزی از احکام و سایر جزئیات دین نمیدانم.نماز را از فرط درد جسم نشسته میخوانم.بعد از نماز به نور اندکی که میتابد نگاه میکنم.اکنون درست بر سجده‌گاهم میتابد.خم میشوم و با حس آمیخته به آرامش میگویم: _خدایا..خودم رو به دست خودت سپردم. تا شب کسی خبر از من نمیگیرد.رفته رفته همان یک تکه نور هم دور میشود.من میمانم و تاریکی مطلق.گاه صدای ریز میشنوم چهارستون بدنم میلرزد.خودم را آرام میکنم. از بی‌کسی دست به سرم میکشم: _نترس! قوی باش رویا! این کابوس هم تموم میشه! در باز میشود و مردی وارد میشود.کاسه‌ای پیش رویم میگذارد.وقتی میخواهد برود میگوید برای سرویس اگر میخواهم بروم، تصمیم میگیرم به همین بهانه بروم و وضو بگیرم.پشت در می‌ایستد و بعد از وضو گرفتن بیرون می‌آیم.دوباره به همان انباری تاریک برمبگردم.به کاسه‌ نگاه میکنم.هرچه هست سرد شده. اشتها ندارم و تنها جرعه‌ای آب از لیوان میخورم. نیت نمازمغرب میکنم.وقتے برای سجده خم میشوم تمام بدنم به درد می‌آید.اما با عشق سر به سجده مینهم. با بالا آمدن صبح آن روزنه هم می‌آید.نمیدانم چقدر میگذرد که در باز میشود.قامت پیمان را میبینم که از چارچوب داخل میشود.سرش به زیر است و اصلا نگاهم نمیکند.سینی چای و لقمه‌ای را کنارم میگذارد.برای دقایقی به کاسه‌ی پر غذا خیره میشود موقع رفتن میگوید: _اگه چیزی نخوری هیچکس دلش برات نمیسوزه. فقط یه بهونه میدی دستشون تا توجیه کنن حالتو.مطمئن باش مینا از خداشه. بعد هم با صدای بهم خوردن در و سپس چرخیدن کلید در قفل حالم بهم میخورد. خیلے ضعف کرده‌ام از سر گرسنگی چای را برمیدارم.جاری شدن چای به لبهای ترک خورده‌ام حال خوب دارم که شروع میکنم به خوردن آن لقمه.تا میخواهم تکان بخورم کبودی‌ها،کوفتگی ها و دردپایم بیشتر میشود.آخ گویان خودم را جابجا میکنم.. ●●فروردین سال ۶۵ (یکی از خانه‌های تیمی سازمان)●● این چند سال برایم هر روزش قریب به صد سال میگذشت.جلوی آینه که می‌ایستم جوانی‌ام را انگار ربوده‌اند. شکسته شده‌ام.از بس تهدید شنیده‌ام و دشنام در گوشم کردند.تار موی سفیدی که از روسری‌ام بیرون آمده را داخل میبرم.باید سفره‌ی صبحانه را برای مینا و اعضا بچینم. گاه با خود فکر میکنم کاش همان سال مرا میکشتند و اینقدر خفت نمیکشیدم. سخت است...هرروز صبح فحش بشنوم. شبها را تا صبح در تاریکی مطلق انباری‌‌ها یا پستوها بگذرانم. چند سال کسی همکلامم نشود.درست مثل یک حیوان مرا نجس میدانند.با امروز دوهفته‌ای میشود خبری از پیمان ندارم.کسی هم چیزی به من نمیگوید که او کجا رفته.با اینکه مجبور به طلاقمان نکردند اما مهرم را به دلش سه‌طلاقه کردند. صدای مینا می‌آید که با کسی حرف میزند. لیوانی برمیدارم دستم میلرزد. مراقبم چیزی را نشکنم تا سرکوفت‌های مینا را نشنوم. پرده را لحظه‌ای کنار میزنم.چقدر دلم برای آسمان پر میکشد اما من اینجا حبس شده‌ام. به یاد نمی‌آورم در این ۴سال بیرون رفته باشم.مدام از این خانه تیمی با چشم بسته به دیگری منتقل میشوم. اصلا نمیدانم اینجا در کدام خیابان است. با داد مینا به خود می‌آیم: _اینجا واستادی که چی؟ مگه نگفتم کنار پنجره واینستا؟؟ برو اتاق بیرون نیا از پنجره دور میشوم. به اتاق میروم. در را سریع قفل میکند. به این قفل و بندها عادت کرده‌ام. که فکرش را میکرد دختر آقای توللی که خیلی‌ها دستبوسش بودند حال برای همچین آدم عقده‌ای نوکری کند.چند روزی زمزمه‌هایی شده. فالگوش می‌ایستم اما صداها واضح نیست. مینا در باز میکند و غر میزند: _برو یه چایی بریز گلومون خشک شد. چای را آماده میکنم. نکند تکلیف جدید رسیده؟ شاید هم مثل همیشه ردگم‌کنی است. چای را روی میز میگذارم. نمیگذارند کمکشان کنم مبادا چشمم به اسرار کاغذها باز شود.ظهر پیمان آمد و وسایلها را بار ماشین کرده و مینا چشم‌بند به صورتم میزند. از پله‌ها که پایین می‌آييم مرا در ماشین می‌اندازند. دهان بسته شده‌ام تقلای یک آه و فریاد ندارم. کاش بتوانم فریاد بزنم این ننگ را.. یک جایی ماشین می‌ایستد. مینا میگوید سرم را بالا بیاورم. چشم‌بند را از چشم و دهانم برمیدارد و دستبند به دستم میزند. نور چشمانم را میدزدد. روسری‌ام را تا روی چشمم میکشم. زن دیگری کنارم مینشیند و به او میگوید: _اگر ذره‌ای بهش شک کردی کارشو تموم کن او هم میپذیرد.با مردمک چشم نگاهی به او می‌اندازم.به دست اسیرم نگاه میکنم و طول جاده‌ای که تمامی ندارد.نمیدانم به کجا میرویم. تابلویی هم نیست. از یه جایی به بعد جاده خاکی میشود.میترسم بخوابم و سر از ناکجاآباد دربیاورم. اما چشمانم روی هم می‌افتد. با سوزش چشم بیدار میشوم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۷ و ۲۵۸ انگار دستم به جایی گیر کرده. چشم باز میکنم سقف گلی میبینم. دستم را به تخت بسته‌اند. رویم را برمیگردانم و با دیدن مردی با فشنگ‌های بسته به تنش میترسم.میگویم: _تو کی هستی؟ برمیگردد. فارسی خوب نمیداند _شما بیدار شدین؟؟ شهربانو... همان زن که اسیر دستش بودم وارد میشود میفهمم اسمش شهربانو است. شهربانو آن مرد را رد میکند. _اینجا کجاست؟ _چه فرقی داره مهم اینه تو هنوز زنده‌ای و چه داغ گرانی‌ است زنده بودن من _شهربانو بیا دستمو باز کن قول میدم جایی نرم.تروخدا بیا دستم درد گرفته ديگه _نمیشه! برام مسولیت داره. مینا خانم گفته دستتو باز نکنم. میگوید و در را میبندد. یکبار نه..! دوبار نه.! چند بار صدایش میزنم اما جوابی نمیدهد. گلویم میسوزد. خدایا بسه! چهار سال گناهم رو دادم بسه..! معلوم نيست کدوم برهوتی منو اوردن؟! چرا تمومی نداره این کابوس لعنتی؟؟ به سیم آخر میزنم و فریاد میکشم: _کمککک.تروخدا کمکم کنین. نامردا کجااایین؟؟؟ پیمااااان کجاایی؟؟ یکهو در باز میشود و مینا مثل گرگی خرناسه کشان دندان برایم تیز میکند _هان؟چه مرگته؟ ببند دهنتو اسلحه‌اش را جلویم میگیرد با کشیدن ماشه جیغ میزند که پیمان خود را به اتاق میرساند: _چیکار میکنی مینا؟ _همون کاری که باید از اول میکردم. تو دخالت نکن پیمان! پیمان سر اسلحه را پایین میبرد: _بذارش سرجاش. ما باهم معامله کردیم یادت رفته؟ _معامله نه.وظیفت بود.مرگ یه بار شیونم یه بار. پیمان تهدید میکند.انگار تهدید کار خودش را کرد.مینا اسلحه را در جیب میکند و میرود.اشک در چشمانم میدود: _پیمان بیا تا وقت هست بریم.ازت خواهش میکنم.بهش فکر کن عصبی میشود: _رویااا بس کن!این حرفا رو به زبون نیار.من صد بار میگم نمیشه نه تو نه من. نمیتونیم.فعلا راه زندگیمون همینه.باید تلاشمون رو برای زنده موندن بذاریم نه چیز دیگه.اینجا نقطه‌ی پروازِ. پرواز. کردستان بعد هم میرود بیرون کشوی قفل را میکشد.وای خدای من! این حرفهای پیمان لرز به تنم می‌اندازد. مبهوت میشوم.از خود میپرسم مگر روابط سازمان و کومله‌ها درهم نشده بود؟عقلم به جایی نمیرسد.یکهو با استرس دست به جیب میبرم گمان میکنم قرآنم نیست.اما با حس کردن انگشتانم بین برگهایش جان به تنم برمیگردد.سراغ مونسم در این سالها میروم. پتوی کهنه را روی پایم می‌اندازم و قرآن را میانشان میگذارم تا کسی نبیند. از حرفهای چند دقیقه پیشم ناراحت میشوم که چرا چنین چیزی به محبوبم گفته‌ام؟نکند خدا از من رنجیده باشد؟ نه خدا صبورتر از این حرفهاست..آری خدا است دیگر! محبوب دلهای صادق، رهابخش اسیران، و دستگیر درماندگان.از صمیم قلب دعا میکنم که خدایا چشم دلم را نبند و مرا در تاریکی جهلم تنها نگذار:_خدایا قَسَم‌ت میدم به هرکی که بیشتر دوستش داری منو از این منجلاب نجات بده. سرنوشت باری دیگر در بزنگاه مسیرش را برایم تغییر داده و مرا به جای دیگری میخواهد ببرد.هنوز سرخی خون به چشمانم می‌آید.با دست بسته پس از سراشیبی سوار ماشین گل مالیده میشوم.شهربانو جرئه‌ای آب به دستم میدهد.آن را پس میزنم.به زور به خوردم میدهد.مطمئنم این بار هم میخواهند بیهوش مرا به این سو و آن سو بکشانند. مقاومت میکنم تا بیدار بمانم اما سرم تلو تلو میخورد و کم‌کم خواب چشمانم را میپوشاند. دستم را آهسته بطرف قرآن میبرم انگار به قلبم متصلش کردند. آنقدر خوابیده‌ام دیگر توانش را ندارم!چشم به پنجره میچرخانم و خاک میبینم و خاک...دستم را بطرف قرآن میبرم.دست که رویش میکشم آرامشی قلب بی‌پایانم را پر میکند.هیچ شکل شمایل آشنایی نمیبینم.زنهای آبادی‌ها با عباهای بلند و چادرهای عربی میروند و می‌آیند.مردها هم با جامه‌ای بلند و گشاد تردد میکند.یاد ابواسامه و حنیفه می‌افتم.نمیتوانم باور کنم! شاید تشابهی اتفاق افتاده! نمیدانم... اصلا ما کجا هستیم؟ گاه از تابلوهای کنار جاده بغداد میخوانم.بالاخره به بغداد میرسیم.فکر میکنم باز باید در خانه‌ای زندانی شویم.اما برخلاف‌تصورهایم جلوی یک هتل چند طبقه ماشین می‌ایستد. با دستور شهربانو پیاده میشوم.از تعجب دیدن ساختمان مات و مبهوت شده‌ام!سازمان کی اینقدر رشد کرد؟هم کاسه‌ی که شد تا به اینجا برسد؟رو به پیمان میکنم: _دستبندمو باز کن.الان که راهی برام نذاشتی. نگاه گذرایی به شهربانو می‌اندازد و کلید را به طرفش پرت میکند.از فرش قرمز رد میشویم.چند خدمتکار به عربی بهمان خوش آمد میگویند.وقتی پیمان اسم سازمان و رجوی را میبرد گرمتر برخورد میکنند.کلید اتاقمان را تحویل میگیریم.با تعجب از پیمان میپرسم: _رجوی رو از کجا میشناسن؟ چرا اینطور برخورد کرد؟ پوزخندی نثارم میکند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __________ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۱ و ۲۶۲ پری دستی به لباس فرمش میکشد.انگار کاری دارد که به یاد من افتاده! با دیدن حالم میپرسد: _خوبی؟ رنگ رخت چرا پریده؟ دستم را به طرف آشپزخانه میبرم: _هیچی... فکرکنم از غذاهای دیشبه.کاری داشتی؟ شنگول اومدی! _شنگول؟ آره...! از کجا فهمیدی؟ _از قیافت! کاغذ در دستش را جلوی صورتش میگذارد.حدس میزنم درمورد همان نشریه و کار چاپش است.روزنامه را بطرفم میگیرد: _ببین! صفحه‌ی اول چاپش کردن! امیر خیلی خوشحال شد. روزنامه را میگیرم.باز هم همان مزخرفات همیشگی! تساوی حق زن و مرد..بله! عجب تیتر جذابی! آنهم در قالب فعالیتهای زنان و مردان در اردوگاه را گفته به علاوه‌ی کلی چرت و پرت دیگر! اصلا به این اشاره نکرده زنان در اینجا از هیچگونه عاطفه‌ای برخوردار نیستند! _پری چرا واقعیت رو نمینویسی؟ _واقعیت؟ یعنی چی؟ _یعنی اینکه کاش یکم اطلاعات علمی این رشته رو میداشتی بعد مینوشتی!تساوی حقوق زن؟ زن حقوقی شبیه به مرد نداره که باهاش مساوی باشه. زن حقوق خودش رو داره که باید بهش بدن.بعدشم کی حقوق خودتو دادن؟بزرگترین حقوقت رو که مادرانگی بود گرفتن بعد میگی تساوی؟ ابتدا سکوت میکند.روزنامه را از دستم میگیرد و حرفهایی مثل بقیہ میزند. _منو بگو پیش کی اومدم! حواسم نبود تو دیگه از ما نیستی. خوشحال و لبخندزنان میگویم: _خداروشکر که منو از خودتون جدا میدونین. بعد هم با روی ترش از من فاصله میگیرد. هنوز حالم جا نیامده که با تشر آشپز برمیخیزم.بوی خوش قیمہ مشامم را تحریک میکند اما خیلی زود دوباره همان حس برمیگردد! بی‌اراده از جا برمیخیزم. هوای آزاد هم حالم را خوب نمیکند.پری ایستاده و نگاهم میکند. _میشه یه لیوان آب بهم بدی؟ انگار نمیشنود. فقط در مردمک چشمانم خیره میماند. _تُ... تو حامله‌ای؟ فکر میکنم اشتباه شنیده‌ام. _چی؟ دستم را میکشد و می‌آورد داخل.لب میگزد و به صورتش چنگ میزند. _میگم حاملہ شدی؟؟؟ _نِ...نمیدونم.! یه چند روزی احساس خستگی میکردم گفتم شاید از کم خونی و اینا باید باشه ولی امروز حال تهوع هم داشتم. _واای! بدبخت شدیم. دلم میشکند.من به درک آینده‌ی این بچه چه؟ شاید هم سازمان بفهمد و آنوقت مثل بقیه خانمها بچه را بی‌سر و صدا سقط میکنند.پری هول میگوید: _رویا هیس! باید دهنمونو ببندیم. نه! نمیشه نگهش داشت.بفهمن بارداری راهی درمونگاه میشی و بچه رو سقط میکنن.این خلاف قوانینه! این جور چیزا برای ما نیست.ما باید دنبال اهداف بالاتری باشیم تا تر و خشک کردن بچه. تمرکزتو نابود میکنه بیا فردا بریم... حرفش را قطع میکنم. _هیسس! ساکت باش پری.بزار فکرکنم یکم...شایدم اصلا بچه‌ای در کار نیست. حالم بده فقط! پوزخند میزند. _خودتو گول نزن رویا. خودشه! منم این علائمو داشتم. یادت نیست؟دیر بشه دیگه سخت میشه کاریش کرد.پیمان هم راضی نیست برخلاف قوانین کاری کنیم.از چشم اعضا میوفتیم! هنوز در تردید هستم.با فکر کردن به آن تنم میلرزد.کار سختی‌ست. نمیتوانم الان تصمیم بگیرم. _نه پری من وقت میخوام بهش فکرکنم. فکر نکنم تصمیم گرفتن در مورد جون یه آدم رو بشه به همین زودی گرفت.تو شوکم بزار فکر کنم. _هر طور راحتی ولی اگه تو فرصت فکر کردنت کسی فهمید دیگه هیچی. به جای آرامش دادن فقط نمک بر زخمم میپاشد. دستانم میلرزد و تنم سرد شده. _باشه.باشه رویا!فعلا درموردش تصمیم نمیگیریم. تو حق انتخاب داری شاید بتونم کمی درکت کنم.آخه منم یه روز گیر افتاده بودم. خاضعانه و از روی درد میگویم: _میشه یه خواهشی کنم ازت؟ سزش را تکان میدهد. _میشه به پیمان نگی؟ چشمانش گرد میشود: _اگه بفهمه چی؟؟ _نمیفهمه! اگه هم بفهمه نمیاد یقه تو رو بچسبه. میگم تو بی‌خبر بودی. پری تو خودت ته قلبت پشیمونی نذار منم بار حسرت بکشم. بد شرایطی شده ولی سختیش برای منه. من...من مطمئنم این بچه برکت داره. شاید راه نجاتم شد همین بچه! _راه نجات؟ _اوهوم...رهایی از این چاردیواری اشرف دستش را روی لبهایش میگذارد و با وحشت میگوید: _هیسس اروم باش!کم مونده کسی بو ببره و موضوع ورد زبونا بشه این چیزا رو به زبون نیار دختر. _باشه ولی تو هم قبول کن به پیمان نمیگی. اگه پیمان بفهمه خودش منو میبره درمونگاه تو که میدونی چقدر مقررات مقررات میکنه. من شهامتشو دارم. اگه خدا بهم محبت کرد ازش نگهداری کنم تو جون این بچه رو نگیر...داداشت که جوّ سازمانی گرفتتش تروخدا سکوت کن! التماس‌گونه نگاهش میکنم: _با...باشه ولی اگه از طرف من بو برد باید منصرفش کنی _باشه خیالت راحت صبح با تن بی‌جان و ضعف از خواب برمیخیزم.برای ناهار از آشپزخانه بیرون می‌آیم. کنجکاوم بدانم چه شده. گوش تیز میکنم تا ببینم چه میگویند: _اگه درست باشه چی؟ +من که میگم دروغه ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ ×مگه میشه ایران قطعنامه رو قبول کرده باشه؟ _همش شایعه هست خدا خدا میکنم حقیقت داشته باشد.یعنی میشود جنگ تمام شده باشد؟ کمی بعد پیمان که از حرف‌های پوچ رجوی پر شده است پیشم می‌آید با آب و تاب از نقشه عملیاتی میگوید. از حمله جنگنده‌های عراقی تا تهران و رسیدن به تهران تا آزاد کردن زندانیان خائن. اسلحه‌ای را به من میدهد و میگوید: _تو هم بیا! مگه دوست نداری برگردی ایران؟ _ای...ایران؟! _آره دیگه. هدف حمله استان کرمانشاه بود.مرداد۶۷ مریم رجوی با گفتن آتش به پیش، حکم خودکشی دست جمعی را صادر میکند.نیروهای عراق به مناطق جنوب برای تسخیر دوباره‌ی خرمشهر میتازند. رجوے دستور ۴۸ ساعته‌ی کشتار مردم، افراد نظامی و بسیجی‌ها را میدهد و میگوید... هرچه میتوانند آنها را بکشند و چیزی ازشان نماند زیرا به خیال خود بعد از فتح تهران دستور عفو عمومے بدهد و کسی را بعد از سلاخی بسیار نکشند! افراد در ۵ تیپ دسته‌بندی شده هستند.گروهی فتح شهرهای کرند و اسلام آباد غرب.دیگری گرفتن کرمانشاه و گروه سوم قرار است تا هفت صبح فردا در همدان باشند.چهارمین گروه هم مسئول فتح قزوین و در آخر هم دسته‌ای برای رویای دور رجوی و اشغال تهران...پیمان در دسته‌ی پنجم است. مرا به زور سوار وانتی میکند که پشت آن تیربار است.قلبم از استرس فشرده میشود.پری هم همراه ما می‌آید.تا لحظه‌ی آخر همه‌شان را نصیحت میکنم دست از این کارها بردارند.چیزی به ساعت چهار بعدازظهر نمانده که از مرز اشغال شده‌ی خسروی میگذریم.بوی وطن مشامم را پر میکند از احساس خوب.بغض دوری در گلویم هویدا میشود. _الان شما سلاح برداشتین اومدین طرف کشورتون؟ اینه سوغات دوریتون؟ خشم ابروهای پیمان را پیوند میدهد و فریاد میکشد: _بسه رویا! ما روی مزدور خمینی اسلحه کشیدیم.میخوایم مردمو از چنگ اینا نجات بدیم. _شما ایران بودین ببینین مردم چی میخوان؟ تو جبهه‌ها بودین؟ از کجا میدونین مردم شما رو میخوان؟ پیمان جواب نمیدهد و با اعصاب خورد فرمان را میپیچاند.پری لبش را به دندان میکشد: _هیس رویا! رو اعصابش نرو. قاط میزنه بلایی سرت میاره. -بیاره! فکر کردی مهمه برام که میخوام کشته بشم بدست خائنین کشور؟ پیمان که خونش جوشیده صدایش را روی سرش میگذارد و با داد میگوید: _خفہ شو رویا! بس اراجیف تحویلمون دادی.خائن ما نیستیم بفهم اینو... خائن کسایی هستن که به اسم مردم دم از حکومت میزنن.ادعا میکنن مردم پشتشونه ولی ما امروز ثابت میکنیم مردم مجبورن ازشون اطاعت کنن. من هم کوتاه نمی‌آیم و جواب را میدهم: _منم نسبت به سازمان دقیقا همین حسو دارم.خوبه! یه بار برای همیشه میبینیم مردم طرف کیا هستن. پری دستم را میگیرد و آهسته در گوشم نجوا میکند: _اینقدر باهاش یکی بہ دو نکن!به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش. وقتے ما رسیدیم سر پل ذهاب شهر ویران و خالی از سکنه شده است.آتش توپخانه‌‌ی عراق که آنجا مستقر بود بہ جان شهر افتاده بود و میکوبید..ماشین گوشه‌ای پارک میشود و پیاده میشویم. پیمان اسلحه را به طرفم میگیرد. _بگیرش. _نمیخوام! اسلحه برای چی؟ هوف میکشد و میگوید: _برای چی؟ اسلحه کاربرد داره اسلحه نداشتہ باشی که نمیشه. همه مسلح هستن... تنبیه میشی‌!بعدشم اینا که حالیشون نیس تو باهاشون هم‌عقیده‌ای تو رو هم میزنن. _من از تنبیه نمیترسم.اسلحه هم روی مردم کشورم نمیگیرم.اینا منو بکشن برام خیلی بهتره تا اینکه برای لحظه‌ای هم بهشون خیانت کنم.بزار ندونن که من خائن نیستم... مهم خودمو خدا هستم که میدونیم جای من بین شما نیست. اسلحه را بہ پری میدهد تا او با زبانش مرا کند. یک گوشه مردم را جمع کردند و یکی ایستاده و پیام خلق قهرمان میخواند!احساس نارضایتی را در چشمان و صورت مردم میبینم.جرئت گفتن ندارند و میترسند. نیروهای بعدی آماده میشوند تا برای تسخیر اسلام‌آباد بتازند.در میان راه مزارع شعله‌وری میبینم.مدام اشک از دیدگانم میچکد.ورودی شهر اسلام‌آباد با دیدن پاسداری که از درخت به دار آویخته شده دوباره حالم بد میشود از این همه وحشی‌گری..از این همہ عقده که اکنون بر سر این خالی میکنند. حس تهوع گلویم را محاصره کرده.چیزی نخورده‌ام و انگار دل و روده هایم میخواهند بالا بزنند! با بی‌رمقی تمام گوشه‌ی خیابان فرو میریزم. _من نمیتونم.شما برین.من تموم شدم!رویا نیست شد. رویا نمیکشه دیگه بیاد. _یعنی چی؟ باید بیای. دستم را به زور میکشد.انگار میخواهد آستینم پاره شود.دستش را با تهدید جلویم میگیرد و میگوید: _ندارم و نمیایم نداریم!هرجا من رفتم تو فقط چشم میگی و پشت سرم میای فهمیدی؟؟ بغض خفه‌ام میکند.مردمک چشمم زیر غبار اشک میلرزد.راه می‌افتیم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ خیابان به خاک و خون کشیده شده.در بیمارستان خمینی قیامتی شده.افراد سازمان هرکسی که لباس نظامی دارد یا ته‌ریش بیرون میکشد.با شنیدن صدای تیر چشمانم را میبندم و دست روی گوشهایم میگذارم.اینها روی پستی و نامردی را هم سفید کرده‌اند. این بی‌صفت‌ها به کودک هم رحم نمی‌کنند. کودک ۱۰ساله‌ای با قنداق تفنگ به سر و گردنش میزنند و او را سیاه و کبود میکنند. نمیتوانم تحمل کنم.از کنار پری فاصلہ میگیرم و بہ صدا زدنش گوش نمیدهم.بر سر آن نامردی که بچه را میزند داد میکشم: _ولش کن! این بچس! آتش کینه را به وضوح در چشمان محاصره‌‌ شده‌اش میبینم. _بچه باشہ! همین کثافتا هستن که بزرگ میشن و دردسر میسازن. آستینش را میگیرم و او را متوقف میکنم. صدای گریه و ناله‌ی آن بچه دلم را خون میکند.دستی به سرش میکشم.بغض صورتش را جمع کرده و اشک بیصدا روی گونه‌اش میغلتد. _خوبی؟ تنها سرش را تکان میدهد.دستش کبود شده و صورتش به قرمزی میزند. دوستانش به طرفش می‌آیند و دستش را میگیرند.همه چیز در اینجا روحم را می‌آزارد.سازمان خوی وحشیگری و بغض چندین و چند ساله‌اش را امروز بر سر مردم خالی میکند.صدای ناله‌گون به گوشم میخورد.دنبال صدا میگردم.از فرصت استفاده میکنم و تا پری برنگشته میروم پی صدا.هرچه نزدیکتر میشوم این صدا زجرآورتر میشود. ناله‌ی لبهای تشنه و گلوی خشک...صدای آب آب شان قطع نمیشود.پشت دیوار مخروبه‌ای می‌ایستم و به داخل سرک میکشم.شش،هفت نفری دست بسته، با لباس نظامی و کردی نشستند.یکی هم بالای سرشان با اسلحه ایستاده و با خشم داد میزند خفه شید! دلم آتش میگیرد و دود میشود از اینهمه نامردی و غیر انسانیت! خدای من! چرا من اینجام؟چرا باید این صحنه ها رو ببینم؟ دیگری می‌آید پوزخندی میزند و با دست علامت میدهد که با اسلحه به همه‌شان تیرخلاص بزنند. نمیتوانم نگاه کنم. رویم را برمیگردانم و گوشهایم را میگیرم.صدای شلیک بلند است.دست روی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم را کسی نشنود.صدای شلیک که قطع میشود آن دو نفر میروند. نمیتوانم برگردم!نه! من طاقت دیدنش را ندارم.به سختے تن فروریخته‌ام را جمع میکنم. وجدانم میگوید نرو! شاید یک نفر هم زنده باشد.شاید بتوانم کمکی کنم.هر چند این اتفاق را بعید میدانستم اما برمیگردم.بر حجم ضربان قلبم افزوده میشود.با دیدن تن غرق به خون آن افراد جلوی دهانم را میگیرم.😭دستم را در خاک مشت میکنم و به سرم میریزم.دلم برای چشمان نگران مادر اینها و دلهای مبتلای همسرانشان میسوزد.آخر به هرکس بگویند اسیر بود... تشنه بود.. لبهایش جان تکان خوردن نداشت.. این را بہ هرکس بگویند دلش تکه‌تکه میشود.😭هیچکدامشان زنده نمانده بودند. تیر تن و حلق همگی‌شان را دریده بود. نمیدانم چطور توصیفش کنم؟کاش به زبانی بگویم که دیگران هم بتوانند تصورش کنند.. صدای غرش هواپیما به گوشم میرسد.ابتدا فکر میکنم همان هواپیماهای عراقیست اما نه! سر بلند میکنم و میبینم قیامتی شده! سیل ترافیک در جاده‌ پیش آمده. یک نفر شتابان پیش می‌آید.نفس زنان به شیشہ میزند و میگوید: _جلوتر نمیشہ رفت! پیمان جا میخورد و میپرسد: _چرا؟ _توی تنگه‌ی چهارزبر گیر افتادیم.هواپیماهای ایرانی میرند میان. جاده زیر آتیشه! صداشون میاد... گوش بده! با شنیدن این خبر خوشحال میشوم!میدانستم اینها به تهران نخواهند رسید! نیرویش را در بازوهای ارتش ریخته و حال آنها نمیگذارند این هجوم مغولی باری دیگر ایران را به خاک و خون بکشد! پیمان عصبی پیاده میشود: _زود پیاده شین من و پری باتعجب میپرسیم چرا و پیمان با تشر داد میزند: _کر بودین؟؟؟ نشنیدین این یارو چی گفت؟؟ تنگه رو دارن میزنن نمیشه رفت من یه کار فوری دارم با فرمانده تیم. ما هم همراهش میرویم. فرصت کم است و عواقبش را پای خودمان مینویسد.پیمان از میان تانکها و ماشینها میرود.حواسم به پری است که با چشمانش میان کشته‌ها و مجروحان دنبال امیر میگردد. پری دستانم را میگیرد: _بنظرت امیر زنده‌س؟ نمیتوانم چیزی بگویم. پیمان را دیگر نمیبینم. کم‌کم شب دامن خود را بر شهر میکشد. گه‌گاهی صدای تیراندازی بلند میشود. اصلا حال خوشی ندارم هر دم حس تهوع گلویم را میفشارد. صبح خبر میرسد که نیروهای زمینی حصر را کشته و پیش می‌آیند. در این میان امیر را میبینم. پری مثل تیر از چله رها شده به طرفش میشتابد. چندین بار به من نگاه میکند. نگران میشوم. به طرفشان میروم. پری رویش را از من میگیرد _چیشده؟ به چهره‌ی گریان پری نگاه میکنم در بغلم میپرد. کپ میکنم _چیشده!!؟ امیر میگوید: _پیمان تیر خورده _کو؟ کجاست؟ میشه ببینمش؟ _آره خودشم گفت برید پیشش بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ بعد با دست نشانم میدهد.پری هم میخواهد دنبالم راه‌بیافتد که امیر میگوید نیاید.به پیمان رسیده‌ام.رنگ خونش درنظرم سیاه میشود. بدنش پر از ترکش است. به سختی نفس میکشد.بغض گلویم را محاصره میکند. _خُ..خوبی؟ بہ سختی میگوید: _آ..آره. _پیمان چیکار کردی با خودت؟قرار شد از سازمان جدا بشیم چرا این کارو کردی؟ _هی...هیس! گفتم بیای حَ...حرف مهمتری ب..بهت بزنم. _چی؟ بگو؟ خس‌خس‌کنان میگوید: _همیشه فکر میکردم دنیا رو ما باید بسازیم. اَ..الان که فِ..کر میکنم میبینم ما نمیتونستیم دنیا رو بسازیم وقتی خودمون ناقصیم.ما نا..ناقص بودیم از هرعشق..از هرمحبت..از هرحس خوب...ما فقط سَ..سرشار از خالی بودیم!کا..کاش زودتر میفهمیدم چیزای مهمتری جز مبارزه هم هست.روز اول که دی..دیدمت خاکسپاری بابات بود.از پُ..پشت درختچه‌ها چهره‌ت غم گرفـ..ته بود اما زیبا!سا..سازمان از خِ..خیلی قبل با خانواده‌ت آشنا بود. حتی بعنوان قاضی حکم کرده بودن باباتو بکشن، بِ..خاطرِ نابرابری‌های اقتصادی و...ولی بابات فوت کرد و س..سازمان خوشحال شد که خودشو به زحمت نندازه.اولش قرار بود تمام اموالتون رو بگیره بَ..برای همین منو پیش فرستاد تا یه جوری توجه‌ت رو جلب کنم. اَ..اما بعد از اینکه عُ..عضو شدی منافع دیگه‌ای هم براشون داشتی.تو گرافیک خونده بودی از یه دانشگاه معتبر.. ما کار تبلیغاتمون خوب نبود. منو موظف کردن مجبورت کنم تو کلاسا شرکت کنی و ذهنت درگیر این مسئله‌ها ب...بشه. مبهوت و شکه گوش داده‌ام.سرفه میکند. _بعد از کار تبلیغاتی وقتش بود از آخرین‌چیز که ميشد ازت استفاده کرد.س..سازمان‌استفاده کنه.فامیلت..دختر تاجربزرگ که همه میشناختنش و اینکه مورد اعتماد خیلیا بودی که با یه بازی کثیف بِ..بتونی برای سازمان‌ اطلاعات بیاری.بعدم مهره سوخته شدی و میخواستن توی ساواک کشته بشی و از اسمت استفاده کنن.وَ..وقتی زنده برگشتی نمیخواستن باهم در ارتباط باشیم و تو اطلاعات سوخته داشته باشی..من احمق بودم رویا! خام بودم! خا..خامم کردن.کاش دستتو میگرفتم و هَ..همون روز فرار میکردیم.وقتی به خودم اومدم که دوستت دارم چیزی نمونده بود تا اسلحه‌ی مینا تو رو ازم بگیره.برای اولین بار جلوشون وایستادم. سرفه‌اش شدت میگیرد.خون از گوشه‌ی دهانش میریزد.ناراحت و نگران نگاهش میکنم.دست خون آلودش را به دستم میگیرد. _رویا من خودخواه بودم که زندگیت رو تباه کردم.کا..کاش هیچوقت نمیدیدمت اینطور زندگیت رو به آتیش نمیکشیدم. تو حق داشتی زندگیتو بکنی.من راه و رسم عاشقی بلد نبودم.میدونم توقع بیجاییه اما منو میبخشی؟ اشک چشمانم را نمدار میکند.... به حال خودم میگریم..تمام جفاهای سازمان و پیمان در ذهنم سپری میشود.. از سوءاستفاده از عواطفم! تا نقشه‌های پلیدشان! زندگی سختم که یکبار هم مزه‌ی خوبش را نچشیدم! یکبار بی‌چون و چرا دوستت دارم را از زبان شوهرم نشنیدم! تمام عمرم جدا! این چند سال پادگان اشرف جدا! از اسیر هم بدتر بودم! هنوز خونابه از روحم میچکد... چشمان پیمان کم سو میشود و بدنش سرد. _می..میدونستم حَ..حق داری نبخشی.من زندگیتو نابود کردم. چطور میتوانستم رنج سالها درد بر دوشم و زخمهای روحم را ببخشم؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سر میخورد. سردی دستان پیمان بدجور سرد است. پری طاقت نمی‌آورد و خودش را به پیمان میرساند. توی سرش میزند: _داداش بلند شو! جواب مامانو چی بدم؟ به ناگاه دست بی‌جان میشود و پایین می‌افتد. پری زجه میزند و من هق‌هق میزنم‌.امیر دستان پری را میگیرد: _پری پاشو بریم اگه نریم هیچوقت نمیشه برگردیم. پاشو تا نرسیدن. چیزی به رسیدن نیروها نبود.رو به پری و امیر میگویم: _برنگردین.اونجا آینده‌ی خوبی ندارین.جور گناهتون رو بکشین نه سنگین‌ترش کنین. پری بیحال میگوید: _چطور برگردم؟چطور کمر خمیده‌ی بابام و دل پر مامانم رو ببینم؟ما خراب کردیم دیگه راه برگشتی نیست. چطور تو روشون نگاه کنم؟ امیر هم مصمم به رفتن است.مطمئنم آنها بیشتر زندگیشان را تباه میکنند. تاوان دادن سخت است.جبران سخت است اما شدنی‌ست.کاش پری جبران خطا کند نه اینکه مثل ترسوها جا بزند. امیر پری را کشان‌کشان میبرد.پری برمیگردد و سعی دارد تن برادرش را با خود ببرد در حالیکه هیچ چیز برای نجات خودشان هم نیست. به پیمان نگاه میکنم.🇮🇷طولی نمیکشد که نیروها پیروز می‌شوند. یک نفر بالای سرم می‌ایستد و میگوید: _خانم؟لطفا بلند شید. نگاهی به او می‌اندازم.رفتارش با اسرا هیچ شباهتی به مجاهدین خلق ندارد. بطرف ماشین اسرا میروم.خیلی از اسرا مجروح بودند و مجبور میشوند با آمبولانس ببرنشان. افراد کمی سالم و اسیر هستند.بالاخره بعد از چند روز به تهران میرسیم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ در اتاقی نشسته‌ام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود. که باخواهش ازشان گرفته‌ام را محکم میگیرم.دلم برای ، و تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگه‌ای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم. خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن... _من رویا توللی متولد سال... _از کی با سازمان آشنا شده بودی؟ سرم را به آرامی بالا می‌آورم: _سال ۵۷بود. _چطور؟ _خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوری‌ان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم. _چی شد برنگشتی؟ _تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانه‌شون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم. _تو چه عملیات‌هایی باهاشون بودی؟ _من بعد ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن. _چرا؟ _چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطه‌ی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانه‌ی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد... بین حرفم میپرد و میپرسد: _ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟ _پیمان خسروانی. _اهان.خب.. ادامه بدید! _میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایه‌شون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایه‌ها.من ازونجا با آشنا شدم و شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد. _فامیل این آقا چی بوده؟ _آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟ سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم. _بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفته‌ی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت _شوهرت مانع شد؟ _آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن. بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم _ببخشید.. _نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم _نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کومله‌ها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثی‌ها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف. _شوهرت چی؟ _شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد. _الان کجاست؟ به کاغذ سفید روبه‌رویم خیره میشوم. _مُرد.. سرش را پایین می‌اندازد _خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین. برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم. خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کم‌کم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین می‌افتم. با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است. _خوبی؟ خانم..خوبی؟ با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید: _ایشون همراهی ندارن؟ _نہ. _دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن. آب دهانم را به سختی قورت میدهم: _چکار دارن؟ _چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونواده‌ای؟؟ کسو کاری نداری؟ _نه! نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازد و میرود. نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد: _بارداری عزیزم؟ _بلہ فکرکنم.. _فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟ بغض در گلویم میترکد. _نَ..نه!مشکلی نیست. برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان می‌آییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند: _بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه.... به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهی‌ام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴 شماره6⃣🪴 👈در قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ 👈پیام رهبری درمورد قطعنامه ۵۹۸ و کشتار حج سال ۶۶ و پیام امام خمینی در ۲۹تیرماه سال ۶۷👇 https://eitaa.com/khamenei_ir/14083 👈متن کامل بیانات👇 https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=50664
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بقیه رو 👈شنبه میذارم 👈دیگه رمان تموم میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا