🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۷
قران را محکم چسپوندم به سینه ام....
ومدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث والامان) ,لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,....
نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم راروی زخم میزدم وپیش خودم(یاصاحب الزمان, الغوث. والامان) رامیگفتم
احساس,کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میادبالا,همینجور امد وامد وامد ویکباره یه دود غلیظ وسیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد...
دوده درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود ویک دم هم پشتش داشت...
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم ازاینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف اشپزخانه وشروع به لیسیدن خونها کرد..
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی ازاین ابلیسک ندارم,
مگر من انسان #اشرف_مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قران وپیغمبر و دوازده نور پاک ,برزمین فرو نفرستاده؟
پس من #قوی_تر💪ازاین اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم وبی تفاوت ازکنارش رد شدم...
دید دارم میرم تواتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیارخودم.
✨باخیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم....
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,....
متوسل شدم به ارباب,😭برای دل خودم روضه میخوندم وگریه میکردم😭
و اونم باصدای بلند وبلندتر فحش میداد, اماانگار #میترسید بهم نزدیک بشه.👉
عزاداریم بهم چسپید.
ازاتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم اشپزخونه تایک نهارساده برا باباومامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
یعنی کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تو مانیتور ایفون,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن و سر خونین پدرم رابالا آوردند....
از ته سرم جیغ میکشیدم ,
حال خودم رانمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث باصدای بلند بهم میخندید... دوباره ایفون ,دوباره سر خونین بابام,جلودر از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب روصورتم میریخت چشام رابازکردم.
درکی از زمان ومکان نداشتم,....
مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام راکشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن ,,
مامان صدا زد:
_محسن زود بیا ,اب قند را بیار, داره میلرزه,
بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون خیالم راحت شد که زنده است .
اومدم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگارکه #قدرت_تکلم را ازم گرفتن....
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت...😭
به یکباره ازگوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد,
دیگه طاقت نیاوردم,....
حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,,رسیدم بهش زدم زدم...مامان وبابا به خیالشون من دیوونه شدم,اخه اونا جن را نمیدیدند....
محکم گرفتنم وبردن تواتاقم به تخت بستنم...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۸
بابا هی گریه میکرد ومیگفت,:
_دختر باهوشم,😭دخترنابغه ام,😭دختر نخبه ام,😭مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی,😭مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟😭اخه چه کارباهات کردن؟؟خدا ازشون نگذره که با جوانان مردم این کار میکنن...
هی گریه کرد ومویه..
مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم.
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی , خوابیدم....
شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.
حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم.
سوپ راکه داد ,...
صدای یاالله ,یاالله بابا امد.
مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد ,
مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام , تکون دادم,اونم جواب داد.مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود,
رو کرد به بابا ومامان وگفت ,
_اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون , من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم.
باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون.
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:
_میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟
سرم راتکون دادم یعنی بله
موسوی:
_خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم, کسی داخل اتاق هست؟
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۹
سرم راتکون دادم ،...
وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم.
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم ✨سوره ی جن✨ با ✨چهار قل✨ بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,....
ناپدید شده بود ,....
اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم,...
اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید....
خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره ,
اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم.
اقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:
_اقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم, شما دستهای دخترتون را باز کنید.
بابام باترس گفت:
_مطمینین خطری نداره؟؟اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی:
_نه اقای سعادت,اتفاقا دختر خانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.
حالا چادرم را سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام,...
دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت :
_دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن,....
اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل #مفاتیح شد...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۰
ازهمون اول واقعه....که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم... تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی.
اقای موسوی برگه راگرفت ،،،،
وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد.
درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه #نمیترسیدم....
بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد, سرش رابلند کردوگفت :
_باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی #اتفاقی_نبوده واونها با #برنامهریزی پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا تو را جذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول #شیطانی_بودن سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه. مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم.نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما #بسیارقوی وحتما #پاک و #معصوم بوده وصدالبته #امدادغیبی به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید.چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست,
👈شما باید با #نماز و #دعا و #قرآن روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید و ازشر شیطانها هم درامان میمانید...
اشاره کردم به پنجره..
گفت:
_میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که #ایات_قرآن دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,👉فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند...
اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم....
منم کلی روحیه گرفتم....
و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم..
یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که:
_اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد و👈اکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند👉 وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند
موسوی گفت:
_از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان شیعه میاید
...خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود.و اما فردا و فرداهای من جالب تربود.
چندروز بعد بابا رفت دانشگاه....
وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند.
سرکار محمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم.
نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم...
واز خانه خارج نشدم,...
قران میخوندم...
به معنایش دقت میکردم,...
باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن راحفظ
کنم,😍✌️
👈تصمیم گرفته بودم تا #حافظ_کل_قران بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۱
نزدیک اربعین بود,....
درونم ولوله ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم
👈و مطمئن بودم این نیرو,از سمت شیاطین و اجنه نیست چون,یکی از اعتقادات عرفانهای کاذب این است که زیارت رفتن یک امر #ناپسند و #مطرود می باشد.
برای بابا نوشتم,دلم هوای حرم کرده...😭✍
بابا صورتم رابوسید اشک درچشماش حلقه زدوگفت:
_اگر آقا سعادت حضور بدهند من چکاره ام...
وازخانه بیرون رفت.
بابا دیرکرده بود ,....
من ومامان نگران شده بودیم,حتی گوشیش هم نبرده بود.i
مدام ذکرمیگفتم که طوریش نشده باشه,ا زپنجره بیرون رانگاه کردم اون شیطان خبیث هنوز همونجا خیره به من بود اما چیز جالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک وکوچک تر میشد ,وانگارمیفهمید من ازش #نمیترسم,
برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رامیشنیدم که فحشهای رکیکی میده.
شب شد وبالاخره بابا خسته وکوفته از راه رسید وگفت:
_بیایین اینجا کارتون دارم,ازصبح تاحالا صدتا دفترکاروان زیارتی را سر زدم,بالاخره اسممون را جز یکی از کاروانها نوشتم.برین اماده بشین دوروز دیگه به سمت نجف پرواز داریم😭
بابا گفت,:
_ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا وپیگیر کارها بودم تااینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت ,فهمیدم الان وقتشه..
باورم نمیشد,....
من......؟؟؟
حرم ارباب....؟؟
اربعین.....؟؟😭
در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم وبه اینهمه مهربانی ارباب افتخار....😭
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۲
روز سفر فرا رسید....
ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم...
راهی فرودگاه شدیم,
هرچه اطرافم رانگاه کردم,ازاون ابلیس خبیث خبری نبود,گمان کردم دیگر نبینمش, اما اشتباه فکرمیکردم ,دریافته بود ماانسانها #باخواست_خودمون این ابلیسها رابه زندگیمان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست.
رسیدیم به شهرنجف,
شهرگوهروصدف,
شهراعتباروشرف,
شهرعشاق وهدف,
شهرملایک صف به صف...
نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم .....
نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز...
گنبدی طلایی چشمم رامینواخت,....
پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد واین اشک بود که اظهاروجود مینمود,
مهری عجیب بردلم حس میکردم,....
مهری ازپدری مهربان بر فرزند گنهکارش, احساسم قابل گفتن نبود....
گریه کردم برغربت مولایم علی ع ,
برظلم هایی که به آل طه شد,
برغربت مذهبم شیعه ,
برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسرنورم وارد میشود,
گریه کردم برای گناهانم.
وبرای رهایی از دست ناپاکیها....
زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده میکردیم....
قادربه خداحافظی نبودم,...
روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم:
_حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند😭مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......
اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم....
به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود...
اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق...
اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند,
یکی بالیوانی آب,
یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود,
یکی با گوشت گوسفندان گله اش,
یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو....
پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک بر کفشهای زائران حسین ع توشه ی آخرت جمع میکرد...
پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید...
هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....
ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...
پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...
پدرم با #اعتقادی_محکم میگفت:
_هما من تورااز حسین ع دارم ومطمینم شفایت هم ازارباب میگیرم😭
سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,... نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...😱
میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟
دست مادر را رها کردم وباسرعت به آن طرف حرکت نمودم..
پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند...
رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,....
روی کاغذ راخواندم....
واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳
چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند ....
ازاعتقادات #پاک و #مذهبی مردم سواستفاده میکنند....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۳
این نامردها از حساسات پاک و دینی مردم سواستفاده میکنند
👈و به اسم عرفان 👈و خداشناسی #مردم_ساده را به #اوج_شیطان_پرستی آلوده میکنند...
خونم به جوش امد...
اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم.
پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام را گرفتند و از داخل جمعیتی که دورمان را گرفته بودند ,بیرونم کشیدند....
بااشاره به طرف آن دوتا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم....
تا خود کربلا ,پدر و مادرم دوطرفم را گرفته بودند...
رسیدیم به وادی نینوا...
به آن دشت بلا
به مأمن شهدا
به عطری آشنا
به آرزوی عاشقا
به شهرگریه ودعا
به سرزمین پاک کربلا....
چشمم به گنبد آقا افتاد ,...
بابا زد توسرش گفت :
_ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...😭
یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بر بدنم نشست, دستم راگذاشتم رو سینه ام وگفتم:
_السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب...سلام اقای خوبیها,...اقا بااین همه عاشق ,مثل پدر بزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا #اسلام غریب شده, اقا مذهب #شیعه که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده,آقا #پیغمبر غریب شده,آقا به خداااا,, #خدا غریب شده و غربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و #تاظهور منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست😭
پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند...
.
.
.
دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد....
شکرخدا قدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعد از آن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ...
ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی, شیمی هسته ای را انتخاب نمودم .
👈درطول این دوسال قرآن را به طورکامل حفظ کردم 👈و #نیروی_روحی خودم راتقویت نمودم ,
آقای موسوی که خیلی از موفقیتهام را در این زمینه مدیون او هستم,بسیار تعریف و تمجید میکند و میگویید :
_درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۴
بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,...
اقای محمدی,باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم.
اقای محمدی گفت:
_روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتند, بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامهریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند.
اقای محمدی گفت :
_هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند,جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویز میکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای, لو نرفتن ان دست به خودکشی زده...
اقای محمدی به من تاکید کرد :
_چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید.
تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم....
امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم,
مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم , امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارائه دهم...
دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد....
فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی,
_سلام استاد...
وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد
_سلام خانم سعادت ,بفرمایید
گفتم :
_استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم ,
استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت:
_خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی
وادامه داد:
_من اینارا بررسی میکنم ,
(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد)
_درضمن «آقای معینی» تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند.
نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم,🔥درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم, ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن #ایت_الکرسی...
چهره ی معینی درهم ودرهم میشد...
امد نزدیکم وگفت:
_علیک سلام خانم سعادت!!!😠
من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم #پایین وگفتم:
_ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد..
معینی امد نزدیکتروگفت:
_امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه.
خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قرآن خوندن من را...؟؟ دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد.!!!!
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۵
از دوسال پیش ,....
گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم و فقط به آقای موسوی این حالتها را گفته بودم.
اقای موسوی میگفت:
_این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به #تهذیب_نفس و عرفان #واقعی شدید ,اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست...
البته من چهره ی واقعی افراد را نمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند .
از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم.
دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟
برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:
_بله ,بفرمایید؟؟!
معینی:
_ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم.
من:
_بفرمایید؟!
معینی:
_راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز #نخبه های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از #تمام_دنیا ,نخبه ها را دور هم جمع کردیم اگر شما مایل باشید , میتونم عضوتون کنم؟
👈خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی #شیطان_درونش ,مرا دفع میکرد...
بهش گفتم:
_ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید.
معینی:
_بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟
گفتم:
_مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟
با خنده خداحافظی کردگفت:
_من به شما اطمینان دارم.
رسیدم خانه,...
مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود.
این موضوع برام خیلی مشکوک بود... انجمن...
نخبه.....
دنیا....
ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش.
شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش...
_:الو بفرمایید؟
من:
_الو ,سلام,آقای محمدی؟؟
_بله بفرمایید شما؟
من:
_خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطر عرفان ....
محمدی:
_بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟بفرمایید امرتون؟
من:
_ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم.
اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت:
_راست میگید؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...
بعدش یه لحظه مکث کرد
وگفت:
_نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.
من:
_چشم ,حتما..خدانگهدار...
محمدی:
_خداحافظ ...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷