✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۲
برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ...
✨رفتیم توی حرم ...
یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ...
🌤دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ...
پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ...
تمام مطالبی که خوندم ...
توحید خدا، همزمان با حمد الهی ...
سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ...
حضرت علی ...
فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ...
نبوت پیامبر،
وفات پیامبر،
امام علی ،
امام حسن ،
امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ...
از بین #تناقض ها و #درگیری ها و #سردرگمی ها،
#جواب_های_صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود....
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ...
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ...
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ...
اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ...
💎صدای قلبم و فرازهای آخر #ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ...
که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۳
✨نبرد بزرگ
چشم هام رو باز کردم ...
زمان زیادی گذشته بود ...
هنوز سرم گیج و سنگین بود ...
دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند....
اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ...
#نگرانی توی صورت شون موج می زد ...
اما من #آرام بودم ... .
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ...
روی تخت دراز کشیدم ...
می تونستم #همه_حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ...
هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
#گذشته_ام_رو_می_دیدم...
که #غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز #سقوط و #هلاکت پیش رفته بودم ...
با یه #نیت_خدایی، توی #لشگرشیطان ایستاده بودم و ... .
✨ #بایدانتخاب_می_کردم ...
این بار نه بدون فکر و #کورکورانه ...
باید بین زندگی #گذشته ام، #خانواده، #کشورم ... و #خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم #شیاطین به ستم هجوم آوردن ...
#درونم #جنگ_عظیمی اتفاق افتاده بود ...
جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۴
✨مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ...
همون #طلبه_افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...
وسط #بزرگ_ترین_میدان_جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
🌹به اهل بیت #توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای #دعای_ندبه ببریمت حرم ... .
هیچ مرده ای #قدرت_تصرف در #عالم وجود رو نداره ...
#اهلبیت_پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨
تازه مفهوم #کربلا رو درک کردم ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ...
کربلا نبرد #حق_وباطل بود ...
زمانی که #به_هرقیمتی باید در سپاه #حق بایستی ...
تا آخرین نفس ... .
💚من هم کربلایی شده بودم ...
#به_رسم_شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ...
مثل #حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ...
گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ...
جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
💎من انتخابم رو کرده بودم ...
از روز اول ،
انتخاب من ... #فقط_خدا بود
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۵
✨خدا، هویت من است
🕊توی صحن ،...
دو رکعت #نمازشکر خوندم...
و وارد شدم ...
🕌هر قدم که نزدیک تر می شدم ...
#حس_عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ...
تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های #ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ...
انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...
دیگه حس غریبی نبود ...
#شور و #شوق و #اشتیاق با #عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛..
🌟 #بی_اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله ...
اشهد ان محمد رسول الله ...
اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد
همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ...
صورتم رو میبوسیدن و گریه میکردن ... .
#خادم_ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ...
اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟ ....
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ #خدا، هویت منه ... من #عبدالله، #سرباز 17ساله #فاطمه_زهرام...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
🌸این برنامه از تلویزون پخش شده...
متاسفانه این مولوی که #شیعه شده
بدلیل ضرباتی از #سلفیها خورده لکنت زبان پیدا کرده 😢😞
و نمیتونه درست صحبت کنه!😥
این است منطق سلفی ها کتک کشتارو..
برای اثبات اینکه سلفیه (وهابیت) سنی نیست به اینجا مراجعه کنید
http://salafi-vahabi.blogfa.com
🌸برای دیدن فیلم کلیک کن👇
https://www.aparat.com/v/SJlsY/%D9%88%D9%87%D8%A7%D8%A8%DB%8C_%D8%A7%DB%8C_%DA%A9%D9%87_%D8%B4%DB%8C%D8%B9%D9%87_%D8%B4%D8%AF
🌸دیدن فیلم خالی از لطف نیست..
🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ببخشید خیلی درگیر بودم از صب تا حالا😅☺️
بریم سرااااغ رمانمون🙃
البته تا کلمو نکندین😝
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸این برنامه از تلویزون پخش شده... متاسفانه این مولوی که #شیعه شده بدلیل ضرباتی از #سلفیها خورده لکن