eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید مهدی قاضی خانی 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/539502/ 🌷شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی - ابر و باد ( خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...) http://www.abrobad.net/fa-ir/Person/Details/shahid-mahdi-ghazikhani 🌷برگی از زندگی شهید "قاضی‌خانی" به روایت همسرش؛‌ "مهدی" می‌گفت سوریه خط مقدم انقلاب اسلامی است - اخبار استانها - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/02/12/1350096/ 🌷وصیت نامه شهید مدافع حرم (4)؛ شهید مهدی قاضی خانی http://navideshahed.com/fa/news/396938/ 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
جای خالی شهید مدافع حرم در اولین روز مدرسه دخترش + عکس- اخبار فرهنگی - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/07/03/1836780/ ..!!! https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍دست نوشته بر دفتر دختر شهید مدافع حرم «مهدی قاضی خانی» http://shahrestanha.navideshahed.com/fa/news/449021/https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه رفقای گل جدید و قدیم وخانواده‌های معظم شهدا😊✋ رمان بعدی تقریبا آماده ست.. 👈از سه شنبه 👉میذارم خدمتتون یه رمان توووووپ ⚽️😁 جدید نیمه واقعی عاشقانه عارفانه خلاصه همه چی تموم.. 😎☝️ مراقب خوبیهاتون باشین.. بریم نماز.. ✨🕊 یاعلی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید یوسف فدایی نژاد 👣دوشنبہ؛ شهید مدافع حرم محمد رضا فخیمی 👣چهارشنبہ؛ شهیدمحمد منتظرقائم 😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار 🌷شهید یوسف فدایی نژاد 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
✨کلیپ شهیدان یوسف فدائی نژاد و صمد امیدپور https://www.aparat.com/v/6wurN/ ✨شهید یوسف فدایی نژاد http://pbahonar.rozblog.com/post/43 ✨حکایت «یوسف فدائی نژاد»؛ تک تیراندازی که روی موهایش حساس بود +عکس - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/704218/ .. ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید محمدرضا فخیمی🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🕊روایت تسنیم از شهید مدافع حرمی که شهادت را به پزشکی ترجیح داد +فیلم- اخبار استانها - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/09/21/1897202/ 🕊وصیت نامه شهید مدافع حرم محمدرضا فخیمی http://tabriz.navideshahed.com/fa/news/419169/ 🕊روایت کوتاهی از زندگی شهید محمدرضا فخیمی https://www.aparat.com/v/36o0H/ .. 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره بیســٺ و هشت😉❤️ 💜اسم رمان؛ 💚نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوی یار 💙چند قسمت؛ ٨٢ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش بود و.!! یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار... به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد! سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!! +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش..منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمی‌باید انجام شود...! اما به هر حال فخری خانم بود و همین یک خواهر. خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید. خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.! اما یوسف را بیشتر!! چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد. اما رفتار توام با یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند. فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...! سوار ماشین شد و راه افتاد... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند صلوات فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!! نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه ایستاده بود. و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا😍😐😠😁😎
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴ نزدیک خانه رسیده بودند... خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت: _سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت: _چیشده خاله!؟ +هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گفت ما رو که رسوندی بری دنبالشون. پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت.. یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد، بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.! عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه. رسیدن به خانه،... همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند. سمیرا_سلام داداش حمیید خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟ حمید بادیدن خواهرانش... چهره در هم کشید.سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت: _اره الان گرفتم خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت: _بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم. این را گفت و وارد خانه شد.. یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد. حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد. _به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!! باخنده گفت: _کجا میخای بری حالا!؟ _مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم بگیرم. _باش. بپر بالا. حمید سوار ماشین شد... دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید.. یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟! _یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم _میگی چیشده یانه؟! _میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!! به شیرینی فروشی رسیده بودند. _منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن! حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت: _از من گفتن بود، خوددانی. فعلا حمید دستی برایش تکان داد... و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود. لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!! وای خدای من..باز هم مهمانی!!! ♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود. ♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز. ♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان. ♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!! یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،... اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای.. و باز هم.باز هم گریه های یوسف...باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف و بود. و از دید بقیه و . برپایی میهمانی ها بود و اجبار به ماندن .چرا تمامی نداشت..!؟ به ساعت نگاه کرد،.. تا ٧شب چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،.. کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!! باصدای ،به خودش آمد،... مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد، در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و .. بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵ بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان نمیشد، حرفش را زده بود، را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!! بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!! از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت، _سلام آقابزرگ _سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟ _سلامتی. مهمون نمیخاین؟! _خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم. _مزاحم که نیستم از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد _این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای _چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟! _نه باباجان، _پس میبینمتون. یاعلی _یاعلی . . . . چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه. ساعت کمی به ٧ مانده بود.. که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد: _الو بفرمایید. +سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟ _ممنون. بله. چند لحظه گوشی.. بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد. _به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟ +سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم. _نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟ +دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم _نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم +نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم.. خیلی دوستش میداشت.. همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای و را داشت. عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود. عمومحمد با خنده گفت: _باشه عموجون. وارد کوچه شان شد. از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه. چشمهایش را رساند. با حجب و ، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد. فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی. عمو محمد جلو نشست. طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت: _راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم. +اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟ عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد. تا به خانه برسند،.. باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق. رسیدند.... درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد. عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد. خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال. دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده. ماشین را پارک کرد... باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد. وارد سالن پذیرایی شدند... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا. مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟ این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.