eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخوانده‌اند و من اجابت كرده‌ام و سفری طولانی در پیش دارم همانا من بين شما دو شيءگرانبها برجاي گذاشته‌ام كه يكي از آنها از ديگري بزرگتر است، كتاب خداي تعالي و عترت من، پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چگونه رفتار مي‌كنيد، كتاب خدا و عترت من از هم جدا نمي‌شوند تا دركنارحوض(كوثر) نزد من حاضر شوند. سپس فرمودند: _همانا خداي عزوجل مولاي من است و من مولاي همه مؤمنان، آنگاه دست علي را گرفت و فرمود: _هر كه را من مولاي اويم پس علي هم ولي و سرور اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه با او دشمني كند.» فضه از شنیدن کلام پیامبر اشک به چشم آورد و در خاطرش زنده شد که پیامبر این حدیث را نیز در بین حاجیان خانه خدا هم بیان نموده بود، یعنی اینقدر مهم بوده که می‌بایست تکرار در تکرار شود تا به عمق جان مسلمین بنشیند و آن را هرگز فراموش نکنند. فضه نگاهی به مولایش علی و پیامبر که چون یک روح در دو جسم بودند انداخت و زیر لب تکرار کرد : براستی که امانت‌های محمد صلی الله و علیه واله در بین مردم، قرآن است و عترتش، قرآن است و اهل بیتش و راه و سنتی که اهل بیت علیهم السلام به امت نشان می دهند ... آنگاه آهی کشید و ادامه داد: کاش مردم این سخنان را در خاطر بسپارند و به دیگران هم برسانند، تا دین حق و اسلام ناب محمدی از گزند توطئه و انحراف در امان بماند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۳ و ۶۴ فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند و تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را می‌فشرد. هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، می‌درخشید و هنوز سخن‌ها داشت و سفارش‌ها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی می‌پرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعه‌ای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه می‌دانستند که هرچه هست پیرامون ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی می‌پرسید. همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود : _«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که می‌خواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شده‌اند و از فهم و دانش من بهره‌مند گشته‌اند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز من را به این گروه نرساند» این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند... فضه سخنان پیامبر را به گوش جان می‌سپرد و با خود می‌گفت : براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که و اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسان‌هایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچاره‌ای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراه‌ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم... فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمی‌آورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپایی‌اش داده است، کم کم بلند و بلندتر می‌شد. کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔ‌خم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضی‌ها راه رفته را برگشته بودند و عده‌ای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند. کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی می‌گفت و نظری ارائه می‌کرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او می‌خواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او‌ اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند... علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان می‌چرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول می‌کردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
سروصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد: منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟ چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟.. هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت... دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود، بالا رفت...دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر، حیدریه ساختند... پیامبر سرشار از شوق بود و گویی می‌خواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی می‌خواهد از آسمانیان تحفه‌های بهشتی برای زمینیان بگیرد، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد... فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش می‌لرزید و خوب می‌دانست امری بزرگ و عظیم در پیش است... دست علی که بالا رفت، همهمهٔ جمعیت فرونشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند، این مجلس زیبا که بی‌شباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده، گرچه حدس زدنش مشکل نبود، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند.. مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم می‌ساییدند. و دلدادگان کوی حیدر، همانند فضه از شوق دیدن، می‌گریستند‌. ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۵ و ۶۶ صدای زیبای محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله در فضا پیچید که رو به جمعیت بانگ میزد: _اَلست اَوْلی بالمومنین من انفسهم؟(آیا من از همهٔ مؤمنان نسبت به خودشان برتر نیستم؟) همه مسلمانان ناخوداگاه با هم و یکصدا گفتند: _آری یا رسول الله... براستی که چنین است. پیامبر که انگار منتظر گرفتن همین اقرار از جمع بود، سری تکان داد و دست حیدر را بالاتر از بالا گرفت و فرمود : _هرکس من ولی و سرپرست او هستم، این علی ولی و سرپرست اوست.بارالها دوست بدار دوست دار او را و دشمن شمار دشمن او را...یاری کن کسی را که علی را یاری میکند و خوار کن کسی را که علی را خوار کند. در این هنگام همگان بر مقام علی‌بن‌ابیطالب غبطه می‌خوردند، چرا که فقط او به مقام بودن، از جانب خدا و توسط پیامبرش برگزیده شده بود. فضه که لحظه لحظه این صحنه را به خاطر می‌سپرد با خود زمزمه کرد : _مبارک باد بر تو ای مولای من، مبارک باد بر تو ای سرور مومنان و ولیّ بلافصل پیامبر... چه زیبا پیامبر به همگان فهماند که معنای « ولی » در عبارت «من کنت ولیه فهذا علی ولیه » نه فقط واژه و عبارت «دوست» است، بلکه ولی در این عبارت یعنی سر پرست و اولی به نفس ... زیرا رسول خدا قبل از این عبارت فرمودند : الست اولی بالمومنین من انفسهم؟ یعنی اول سرپرستی خود را گوشزد کرد و سپس سرپرستی مولا علی را آشکار نمود و چه نکته ها که در این کلام کوتاه بود که بندگان و مسلمین می‌باید به تمامی بگیرند و حکم خدا را گردن نهند و در مسیر آن دین اسلام را به پیش برند. همهمه ای در جمع در گرفت که باز دوباره پیامبر خبری دیگر داد و بشارت داد که هم اینک جبرییل از جانب خدا بر او نازل شد و آیه‌ای دیگر برای مومنان مسلمان به ارمغان آورده... فضه سرا پا گوش شد تا این غزل عاشقانه را که از سوی خدای عاشق و عاشق آفرین بر پیامبر خوبی ها نازل شده ،بشنود و به ذهن بسپارد و به دیگرانی که نیستند و نشنیدند برساند...حسی درون فضه به او می‌گفت که بی شک این غزل عاشقانه ، در مدح کسی جز علی علیه‌السلام نمی‌تواند باشد... چرا که خدا عاشق علی بود و علی غرق خدا ... در این هنگام صدای پیامبر رساتر از همیشه کل فضا را در نوردید و به گوش عرشیان و فرشیان رسید، ندای روح بخش محمد صلی الله علیه وآله بود که آیه ای را هم اینک بر او نازل شده بود تلاوت می کرد : _«امروز کافران از اینکه در دین شما اختلافی ایجاد کنند ناامید شدند، پس شما از آنان بیمناک نشوید بلکه از من بترسید، امروز دین شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضی شدم که اسلام دین شما باشد. مائده/۳» زمانی که فضه این آیه زیبا را از زبان پیامبر شنید، غرق لذت و شگفتی شد ، او دو سال همدم خانواده علی علیه السلام بود و با تمام وجود، برتری علی علیه السلام و اهل‌بیتش را بر تمام مسلمانان دیگر حس کرده بود، اما این آیه، چیزهای زیادی در بر داشت که برای انسان های بابصیرت سر چشمهٔ تمام خوبی ها بود... وقتی خداوند میفرماید،در این روز کافران از اختلاف‌افکنی ناامید شدند، منظورش پر واضح است که ولایت علی بن ابی طالب و مایهٔ مسلمین است،‌ وقتی می فرماید :امروز دینش را کامل نموده ،یعنی ملاک تکمیل دین ، پذیرش ولایت ابوتراب است... وقتی پروردگار عالمین گوشزد میکند که امروز نعمتم را بر شما تمام نمودم، این بدان معناست که ای مسلمانان بدانید که بالاترین نعمتی که خداوند به شما ارزانی داشته ، نعمت ولایت امیرمومنان علی بن ابیطالب بر مسلمین است... وقتی خداوند دین اسلام را در کنار امروز و این ولایت می آورد،یعنی اسلام ناب‌محمدی همان است که ولایت علوی در سر لوحه اش باشد ،یعنی ولایت علی تکمیل اسلام است و اسلام واقعی همان پذیرش ولایت حیدر است... الحق که چه زیبا، واضح و روشن عشق خدا به علی اعلی در این آیه و آیات قران نهفته است.... فضه گاهی با خود فکر می کرد که اصلا علی قران است و قرآن همان علیست و این واقعیتی انکارناپذیر بود، زیر ا که علی به تعبیر پیامبر، قرآن ناطق بود و در آیه آیهٔ قران، مناقب علی جاری بود... پیامبر آیه را تلاوت کرد و آن را تفسیر نمود ، مؤمنان واقعی سر از پا نشناخته به جلو هجوم آوردند تا بیعت کنند با ولیّ بلافصل پیامبر و سر نهند بر امری که خدا با آن بزرگترین نعماتش را بر مومنان فرود آورد... در همین اثنا بود که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه‌السلام گذارند و با او بیعت کنند، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین، کامل نمایند، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می‌دید، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند، جلو آمدند، و ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : _یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیرمؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود : _آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: _مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیرالمؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با او بیعت نمایند، نمود، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون‌تر شد، ناخوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سردستهٔ بیعت‌شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند.. روز، روز بزرگی بود...عید، عید عظیمی بود... آخر در این روز اسلام کامل شده بود، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هرزمان تکمیل‌تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود...در غدیرخم کامل شود و با پذیرش ولایت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب کامل شود...و کاش بندگان قدر این بدانند، همانا ولایت علی علیه‌السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هرکس در این حصار وارد شود،ازگزندشیاطین در امان می‌ماند.... امر خدا نازل شد و توسط پیامبرش به مسلمانان ابلاغ شد، بیعتی که میبایست ستانده شود،ستانده شد، دینی که میبایست کامل شود، با این بیعت کامل شد و نعمت ولایت امیرالمومنین علی بن ابیطالب بر سر بندگانش باریدن گرفت. کاروان‌ها به نوبت و کم‌کم از غدیرخم خارج شدند و هر کدام رو به سرزمین خود نمودند تا این خبر داغ و فرح‌بخش را به دیگر مسلمانانی که نبودند و نشنیدند ،برسانند. کاروان مدینه النبی هم به نزدیکی های شهر رسیده بود، دل درون سینهٔ زائران خانه خدا به تپیدن افتاده بود ...
بوی عطربهشتی، عطری که شدیدتر از همیشه بود در شهر پیچید و مردم را به ورودی شهر به پیشواز پیامبر کشید...مردم شهر دسته دسته به استقبال پیامبر و همسفرانش می‌آمدند..عجیب اینکه همگان احساس کرده بودند، اتفاقی خاص افتاده ، گویی نوری از کاروان به آسمان می‌رسید... گویی مژده‌ای بس بزرگ درکار بود. هرکسی که به کاروان میرسید ابتدا به محضر پیامبر شرفیاب میشد و بعد از عرض سلام و ارادت به طرف اقوام و آشنایان خود میرفت، کم کم زمزمه‌ای در کاروان پیچید ، حرفهای درِ گوشی بلند و بلندتر شد ... حال همگان می‌دانستند که چه شده، خبر دهان به دهان و‌ گوش به گوش رسید ، آنان که در غدیر نبودند،می‌خواستند از قافله عقب نمانند ، پس با شتاب خود را به علی علیه السلام که همیشه در کنار روح و جانش محمد صلی الله علیه واله بود ، می‌رساندند و با تبریک مقام عظیمی که نصیب ابوتراب شده بود، با او بیعت می‌کردند. تا امام خود را پس از پیامبر بشناسند، تا جاهل و بی‌دین از دنیا نروند، تا آنها هم از این نعمت محروم نمانند. فضه شور و شوق اهل مدینه را که میدید به وجد آمده بود و او هم چون بقیهٔ همسفران از عید فرخندهٔ غدیر و واقعهٔ هیجدهم ذی الحجه، برای زنان و دخترانی که گرداگردش را گرفته بودند،سخنها می‌گفت و داستانها بیان می‌نمود و آنچه را که دیده بود ، بدون کم و کاست به سمع دیگران می‌رساند.. هنوز کاروان، اولین ورودی مدینه النبی بود که کل شهر از خبری مسرت بخش پر شد. اهل مدینه به حال علی و اهل بیتش غبطه می‌خوردند و در مسجد النبی اجتماع کردند تا آنها نیز در این واقعه سهیم باشند و چه شیرین روزهایی بود این ایام و چه شیرین نعمتی بود ،نعمت ولایت ابوتراب.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۹ و ۷۰ چند روزی از آمدن کاروان زائران خانه خدا به مدینه می‌گذشت، هنوز شهرمدینه در تب و تاب واقعهٔ بزرگ و فرخندهٔ بود و هرروز دسته‌دسته مردم از اطراف و اکناف به مسجد می‌آمدند و به حضور پیامبر و جانشین ایشان می‌رسیدند و با ابوتراب بیعت می‌کردند تا دین و ایمانشان کامل شود و امام بعد از پیامبر را بشناسند ، تا جاهل و بی‌ایمان از دنیا نروند. خبر جانشینی علی علیه‌السلام توسط حاجیان خانه خدا که با چشم خود دیدند و با گوش خود شنیدند، به سرزمین‌های دور و نزدیک رسید و کم‌کم تمام مسلمین از این امرعظیم، مطلع شدند و فضه شاهد بود که هرروز گروهی از سرزمین‌های مختلف برای بیعت به مدینه می‌آمد. فضه با روحیه ای شاد به انجام کارهای خانه مشغول بود، پس از پایان کارها به نزد بانویش رفت و از او اجازه گرفت تا به مسجد برود، آخر این روزها خبرهای خوبی در مسجد بود و هر روز عده ای تازه نفس میرسیدند تا به امرخداوند گردن نهند و فضه می‌خواست شاهد تمام ماجراها باشد، طبیعت هیجان‌طلب این دختر مومنه او را به مسجد می‌کشاند. بانوی خانه با خواسته فضه مخالفتی نکرد و فضه تجدید وضویی نمود و چادر و روبنده به سر کرد، از درب خانه خارج شد و به سمت مسجد حرکت کرد. نرسیده به مسجد، شتر سواری که مشخص بود بسیار آشفته و عصبی‌ست و مدام زیر لب حرف میزد و گاهی دندان بهم می‌سایید و گویا از چشمان ترسناکش آتش می‌بارید، توجهش را به خود جلب نمود. آن مرد، برای فضه ناآشنا می‌آمد و حرکاتش هم عجیب بود، پس فضه می‌خواست تا سر از کارش درآورد..سرعت قدم‌هایش را کم کرد تا درست پشت سر شتر قرار گرفت. کمی که جلو رفتند، متوجه شد، مقصد این مرد هم جایی جز مسجد نمی‌باشد.جلوی مسج ، آن مرد از شتر به زیر آمد و باخشمی در حرکاتش، شتر نگون‌بخت را به سمتی کشید و افسار آن را به میخ چوبی بست، آن مرد بدون اینکه به اطرافش نگاه بیاندازد ، با همان خشم عصبانیت وارد مسجد،شد. فضه هم شتابان به دنبالش حرکت کرد، حسی درونی به او نهیب میزد که واقعه‌ای دیگر به وقوع خواهد پیوست...نمی‌دانست چرا، اما نسبت به آن مرد احساس بدی داشت، جلوی درب کفش‌هایش را باعجله به سمتی انداخت و هراسان وارد مسجد شد، او می‌خواست بداند که آن مرد کیست و چرا به مسجد آمده و چرا اینگونه خشمگین بود...روی پنجه پا ایستاد و از بالای شانهٔ جمعیت داخل مجلس مردانه را نگریست و بالاخره آن مرد را در نزدیکی پیامبر دید...متوجه شد که او با همان حال طلبکارانه جلوی پیامبر ایستاده و می‌خواهد چیزی بگوید، فضه گوش هایش را تیز کرد تا بداند چه حرف هایی رد و بدل می شود... فضه کمی جلوتر رفت و همانطور که به صحنهٔ روبه‌رویش چشم دوخته بود، تمام حواسش را بکار گرفت تا بداند چه می‌گویند و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله چه جواب می‌فرماید. او می‌خواست بداند براستی آن مرد کیست و چه می‌خواهد و چرا با چنین حالی به مسجد آمده است. آن شخص روبه روی پیامبر ایستاد و با صدایی بلند پیامبر را خطاب قرار داد و‌ گفت : _من، «حارث بن نعمان فهدی» هستم و با شنیدن خبری که این روزها در همه‌جا و همهٔ شهرها پیچیده خود را به مسجد رسانیدم تا سوالی خدمتتان عرض کنم. پیامبر نگاهی به او انداخت و فرمود : _ بگو هر چه را که در دل داری... حارث بن نعمان با لحنی طلبکارانه گفت: _ای محمد؛ تو به ما دستور دادی به یگانگی خدا شهادت دهیم، دادیم و اینکه تو را فرستاده‌ی او بدانیم و این را نیز قبول کردیم. سپس دستور به خواندن نمازهای پنجگانه، روزه ماه رمضان، حج خانه ی خدا و ادای زکات اموال دادی، ما همه اینها را پذیرفتیم. آخر به این ها راضی نشدی تا اینکه این جوان، اشاره به حضرت علی علیه السلام که در کنار پیامبر بود کرد و ادامه داد: _این جوان را به جانشینی خود منصوب کردی و گفتی: مَن کُنتُ مَولاهُ فَعلیُ مَولاه. آیا این سخن از طرف خودت است یا از سوی خداوند؟ پس پیامبر (ص) در حالی که چشمانشان از شدت ناراحتی سرخ گردیده بود سه بار فرمودند: _وَاللهِ‌ الَذی لا اِله اِلا هُو مِنَ اللهِ وَ لیسَ مِنی؛ سوگند به خدایی که معبودی جز او نیست، این سخن از جانب خداوند است. پس حارث بن نعمان که حرف پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را باور نکرده بود و گمان میکرد پیامبر به خاطر قرابتش با علی او را به جانشینی‌اش منصوب کرده، در حالی که بسیار خشمگین بود، گفت: _خداوندا؛ اگر این سخن که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله میگوید، حق است، سنگی یا عذاب دردناکی از آسمان بفرست و مرا هلاک نما
و با زدن این حرف، از درب مسجد خارج گردید و به سوی شترش رهسپار شد... فضه با شنیدن این حرف نابخردانه ودشمنی مغرضانهٔ این مرد، دانست که او از عذاب خدا درامان نخواهد بود، پس با شتاب دوباره به دنبال او راه افتاد تا ببیند عاقبتش چه می‌شود.. آن مرد هنوز به نزدیک شترش نرسیده بود که آن اتفاق افتاد... و فضه زیر لب تکرار کرد: _فَوَاللهِ مابَلَغَ ناقَتَهُ حتی رَماهُ الله مِنَ‌السَماءِ بِحَجَرٍ فَوَقَعَ عَلی هامَتِهِ فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ وَ ماتَ؛ سوگند به خدا، هنوز به شترش نرسیده بود که خداوند سنگی از آسمان بر سر آن ملعون فرو فرستاد و از نشیمن گاه او خارج شد و به درک اسفل واصل گردید. صدای مهیبی که از برخورد سنگ بر سر این مرد ملعون به هوا بلند شد، همگان را از داخل مسجد به بیرون کشید و همه شاهد بودند که به تمام شکل‌ها ثابت شد و ارادهٔ خدا بر آن شده بود تا حجت را بر همگان تمام کند و به مسلمین بفهماند که علیٌ مع الحق و الحقُ مع العلی... و سپس خداوند بار دیگر جبرئیل را از عرش به فرش فرستاد و این آیه را بر رسولش ، نازل فرمود: _سَألَ سائلُ بِعَذابٍ واقعٍ لِلکافِرینَ لیسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللهِ ذیِ المَعارِجِ؛ تقاضاکننده ای تقاضای عذابی کرد، پس واقع شد. این عذاب مخصوص کافران است و هیچکس نمی تواند آن را دفع نماید و این از سوی خداوند ذی المعارج (خداوندی که فرشتگانش بر آسمان ها صعود می کند) می باشد. (معارج آیه ۱تا۳).... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا تا اینجا✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ به درک واصل شدن دشمن اميرالمومنين عليه السلام پیرامون حادثه غدير https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 فقط حیدر امیرالمومنین است❤️
✅اتفاقات همه با سند و مدرک هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢بیا ببین چه کرده این دختر دهه هشتادی تو ایتا🤩💢 . . . سلام😍 زهرا هستم یه طلبه دهه هشتادی ☺️ و اینجام که عقایدم رو تو قالب نقاشی و نوشتن با شما به اشتراک بذارم🌱 ممنون که همراهمونی😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4107010359C8ffe87a54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ۷۱ تا ۱۰۰ 💎🕊⚔🪔🚪 👇👇😭😭👇👇👇
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۱ و ۷۲ ایام و روزگار به سرعت برق و باد میگذشت، شهر مدینه در سکوتی عجیب فرو رفته بود و حال پیامبر صلی الله علیه واله، مانند قبل نبود و رنجور و بیمار بود، هر روز دسته دسته انصار و مهاجرین به محضر ایشان شرفیاب می‌شدند تا هم از پیامبر عیادت کنند و هم از سخنان گهربار ایشان که شاید جزء آخرین سخنانی بود که می‌فرمودند، استفاده نمایند.. فضه همچنان در خانهٔ مولا علی علیه‌السلام خدمت میکرد و از لحظات درس این دانشگاه انسان شناسی استفاده می نمود ، اما این روزها غمی عظیم دلش را چنگ میزد و هروقت که به همراه بانویش به خانه رسول خدا میرفت و حال ایشان را میدید، دلش سخت‌تر از قبل میگرفت....کارهای خانه زودتر از قبل انجام شد، اهل خانه همه در منزل پیامبر بودند... فضه سراسیمه چادر به سر کرد تا خود را به آنجا برساند و پای در کوچه‌های مدینه گذاشت. شهر در هول و هراسی مبهم دست و پا میزد، انگار مدینه آبستن حوادثی ست. همگان میدانند که اتفاقی در راه است، مخلص ترین بندگان خدا،دل نگرانند از این حادثه و ظاهر بینان و دنیاطلبان ،لحظه ها را می‌شمارند تا آن زمان موعد فرا رسد.... مردم دسته دسته وارد کوچه ی بنی هاشم می شوند و یاالله‌گویان پا درون‌ خانه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میگذارند. بستر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله وسط اتاق پهن است و حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌واله با رخساری که از شدت بیماری زردگونه است، اطراف را از نظر مبارک میگذراند.. همهمه‌ای دربین جمعیت افتاده بود و هرکدام از عیادت کنندگان حرفی میزد. پیامبر(ص) نگران از آینده ی امتش،در دل از خدا کمک طلبید، میخواست سخنی بگوید تا دیگران بدانند او از چه پریشان است، میخواست آخرین اتمام حجتش را بنماید و دوباره امر خداوند را که قبلا به مردم ابلاغ کرده بود،گوشزد نماید، که مبادا فراموششان شود و حکم خداوند زمین بماند....پیامبر (ص) دستش را به علامت سکوت بالا آورد، تمام حضار خیره به چهره ی پیامبر، ساکت شدند. و محمد صلی الله علیه واله با لحنی آرام و بریده بریده ،شروع به سخن گفتن نمود : _سلام یاران و پیروان دین خدا، خوش آمدید، حال که جمع‌تان جمع است و بیشتر بزرگان را میبینم، میخواهم سخنی بگویم که اگر بدان عمل کنید، هرگز گمراه نخواهید شد، لطفاً کسی کاغذ و قلم بیاورد ، این سخنان آنچنان مهم است که باید نوشته شوند تا بعد از من شاهدی باشند برای اجرای حکم خدا.... فضه اشک چشمش را با گوشه چادر می‌سترد و با خود می‌اندیشید براستی این اخرین وصیت پیامبر چیست که اینچنین برایشان مهم است... تا این کلام از دهان مبارک رسول خدا خارج شد، فضه که دختری تیز و باهوش بود، سرا پا گوش شد تا بداند این سفارش که شاید جزء آخرین سفارشات ،پیامبر صلی الله علیه واله بود، چیست..او خوب میدانست که براستی پیامبر کلامی نمیگوید مگر خداوند به او فرمان داده باشد، یعنی سخنش همان سخن حق و‌ امر خداوند است و احساسات درونی‌اش به او نهیب میزد که این‌بار هم هرچه هست درباره مولای عرشیان و فرشیان امیرمؤمنان علی‌بن‌ابیطالب خواهد بود، پس خوب هوش و گوش کرد تا بداند ، فضه غرق صحنه پیش رویش شد و‌خوب میدید که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد و همهمه ای در بین جمعیت درگرفت،.. فضه خوب آگاه بود که کمی آنطرف تر،دو نفر که رفیق همیشگی هم بودند و گوشه ای نشسته بودند،سر در گوش یکدیگر داشتند،... اولی به دیگری می گفت : _یعنی محمد صلی‌الله‌علیه‌واله میخواهد از چه سخن بگوید؟ این چه موضوعی ست که ذهن او را درگیر کرده و میگوید،مطلبی ست که اگر بدانید و عمل کنید تا ابد گمراه نخواهید شد و آنقدر مهم است که امر میکند تا قلم و کاغذ برای او بیاورند؟ دومی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت : _این که واضح است، تعجب میکنم که تا حالا نفهمیدی منظور صلی‌الله‌علیه‌واله چیست!!!..او هر وقت که میخواهد سفارشی کند، بی‌شک یک طرف سفارشش به پسرعمو و دامادش علی علیه‌السلام برمیگردد، کاملا مشهود است که میخواهد واقعه‌ای را که در حجةالوداع ابلاغ کرد، دوباره گوشزد کند، اگر بگذاریم حرف بزند، تمام رشته‌هایمان پنبه می شود....
نفر اول درحالیکه جمعیت را می‌پایید،سری تکان داد و گفت : _به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میشود اگر دوباره مجبور شوم به ولایت علی علیه‌السلام اقرار کنم و دوباره با او بیعت نمایم، کاش کاری میکردی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله، نتواند به مقصودش برسد‌. نفر دوم، چشمکی به او زد و گفت: _انگار مرا دست کم گرفته‌ای،صبر کن ببین چه میکنم و با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که اشاره به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میکرد، گفت : _آهای مردم، مگر نمی دانید که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله حالش مساعد نیست و باید اطراف بیمار را خلوت کرد تا استراحت نماید.... ناگاه همهمه ی جمعیت بیشتر شد و رو به او گفتند : _ساکت باش، پیامبر قلم و کاغذ میخواهد، او اراده کرده چیزی بگوید تا ما هرگز به بیراهه نرویم و گمراه نشویم... آن مرد نیشخندی زد و همانطور که نگاهش را از جمع میگرفت، خیره در صورت نورانی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله با صدای خشک و بلند گفت : _این مرد بیمار است ، مگر نمیدانید بیماران وقتی، مریضی بر بدنشان می‌افتد، دچار هذیان گویی می‌شوند، بی شک او در عالمی دیگر است و دارد هذیان می گوید.... بعد از محمد صلی‌الله‌علیه‌واله، قرآن برای ما کافیست، مگر کتاب خدا را در بینمان نداریم؟! قرآن هست پس چه نیاز به قلم و دوات.... تا این حرف از دهان آن فرد خارج شد، ناگهان.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
لعنت الله علی القوم الفاسقین لعنت خدا و زمینیان و عرشیان به ابوبکر و عمر اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذلک😭
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ فضه با شنیدن این حرف از جانب کسی که مسلمانی و یاری پیامبر را میکرد بر خود لرزید، او نمیتوانست بپذیرد که یاران پیامبر اینقدر باشند که درک نکنند هیچ حرف پیامبر عبث و بیهوده نیست، اصلا بیهوده‌گویی در ذات رسول الله نیست... در همین اثنا بود که ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکوکاران را داشت ازجابرخاست و رو به آن شخص گفت : _چه میگویی مردک؟ آیا خود آگاهی که چه حرفی زدی؟ مگر تو‌ مسلمان نیستی؟ مگر تو قرآن نخواندی ؟ تو که میگویی قرآن بعد از شما برای ما کافیست، مگر خداوند در آیات قرآن بارها و بارها متذکر نشده که کلام رسول الله جز وحی، چیز دیگری نیست؟مگر خدا در قرآنش نفرموده که : بیهوده‌گویی در ذات پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیست؟ مگر نمیدانی حرف از روی هوی و هوس ،ازدهان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بیرون نمی‌آید؟اگر ادعای مسلمانی داری و قرآن را نیز خوانده‌ای،پس باید بدانی آنچه که گفتم جز حقیقت محض نیست، چرا با این کلامت به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله توهین میکنی؟ در این هنگام، فرد اول که دید رفیقش در بد مخمصه‌ای گرفتار شده و دانست اگر کاری نکند، بی‌شک آنها رسوا خواهند شد و حرف پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله به کرسی مینشیند و میگویید آنچه را که به او حکم شده و مینویسد آن مطلبی را که نقشه های آنان را نقش بر آب میکند،... پس با اشاره به هوادارانی که در جمع داشت، همهمه ای به پا کرد که دیگر صدا به صدا نمیرسید. صدای محزون رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله در صدای یارانی نادان گم شد، آنها حرمت پیامبر را نگه نداشتند و جمع صحابه هرکس نظر خودش را میداد و شروع به نزاع با یکدیگر نمودند... پیامبر که از این جمع دنیا طلب دلزده شده بود، با اشاره‌ی دستش به علی علیه‌السلام، این تنها یار صدیقش، فهماند که جمعیت را از اتاق متفرق کنند.. پیامبر از آن جمع، خصوصا آن شخص روی برگردانید و امر کرد تا آنجا را ترک کنند... و رو به صحابه فرمود: _از نزد من برخیزید و دور شوید که سزاوار نیست در محضر من نزاع و کشمکش کنید. به امر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله،همه‌ی حضار آنجا را ترک کردند بدون‌آنکه بدانند که عقوبت بی‌توجهی به امر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله و حکم خداوند، برایشان چه گران تمام میشود... و این دین سراسر نور را به که همه جز یکی‌شان، اهل جهنم هستند، تقسیم می کند. حال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله ماند و بهترین یارانش،... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بود و علی علیه‌السلام و فاطمه سلام‌الله‌علیها و فرزندانش و فضه که چون جان خویش پیامبر را دوست میداشتند....اطراف پیامبر خلوت شد، فقط اهلبیتش که همان دختر و داماد و نوه‌هایش بودند، کنار ایشان حضور داشتند... فضه که چشمانش پر از اشک بود، اندکی دورتر نشست و صحنهٔ پیش رویش را مینگریست... با خلوت شدن اتاق، حضرت زهرا (سلام الله علیها) نزدیک پیامبر صلی الله علیه واله و چون حال پدر بزرگوارشان را آنچنان دید، بغض راه گلویش را گرفت ،به طوریکه اشک از گونه اش جاری شد.. تمام جان و عشق پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در پیش چشمش میگریست و این درد، بسی کشند‌ه‌تر از بیماریی بود که بر جان رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله افتاده بود.. همگان میدانستند که پیامبر روی دخترش حساس است، به شادیش شاد و به غمش غمگین میشود. پیامبر که حال دخترش را چنین دید، آغوشش را گشود و فرمودند : _پاره ی تنم ، میوه ی وجودم ،ای ام ابیهای من ، بیا در کنارم بنشین و بگو چرا گریه میکنی؟ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها کنار پدر قرار گرفت، بوسه ای بر دستان پیامبر زد و فرمود : _نسبت به خود و بچه هایم بعد از شما ترس دارم. رسول الله (ص) درحالیکه اشک از چشمان مبارکش جاری میشد فرمود: _فاطمه‌ام، آیا نمیدانی ما خانواده‌ای هستیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا ترجیح داده و فنا را بر همه ی آفریدگان حتمی کرده است؟ بگذار سرّی از اسرار غیب را برایت بازگو کنم تا دلت آرام گیرد.. حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود،لبخندی به روی پدر پاشید و آماده‌ی شنیدن،چشم به دهان مبارک پدر دوختند...
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که لبخند فاطمه سلام‌الله‌علیها، او را آرام نموده بود ادامه داد: _همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و و تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شده‌ایم. فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که با دیدن حال میوه‌ی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟