eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۴ امروز با مهرابیان کلاس داشتیم, اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم, استاددد خودفروخته, اخه چطور دلش میاد؟! ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه, دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیر دانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد. ~~~~~~~~~~~ بعداز دادن فلش,، مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم , معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم. یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت: _انجمن برای روز جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید. خوشحال گفتم: _جدددی؟؟ دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟ معینی باصدای بلندی خندید وگفت: _نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن و عیده براشون. وبعداضافه کرد _الان تاریخ و روز حرکت ومکان جشن را نمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت. فوری با همون گوشی که محمدی داده بود, باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم. محمدی: _پس توهم دعودت کردند برای جشنشون, خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی و بیا فلان بیمارستان....بخش اورژانس , اتاق۵... واااه بیمارستان برای چی؟؟ 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۵ رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم),,,,, کلی مطلب امد راجبش , اما خلاصه ی مطلب این بود , 👈پوریم عید تمام جهان است وبه این مناسبت یهود در هر کجا باشد جشن میگیرد و جشن بزرگی در نیز برپاست, پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار در عصر هخامنشین با حیله ی مردخای یهودی‌ست که در۱۴_۱۵ ادار, هر ساله برگزار میشود و طبق امر تلمود , هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند. عجببببب پس بهودیها هم عید دارن...... اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان..... بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان, کمی ترس هم دارم, اخه من یک دختر تنهام..... اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام داد وگفت که من تنها نیستم و هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت. فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد, گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول و سرم میزنن ومیام خونه.. رفتم تو اتاق سلام کردم, یک خانم دکتربود, خودم رامعرفی کردم. خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت: _بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید, منتظر شما بودم. در رابست وشروع کرد به صحبت. رضوی: _ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای خودتون را کف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم, اولا این یک ماموریت سرّی هست که از طرف تعقیب میشه, نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خود شما هم باید کاملا محتاط باشید, درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید.، هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان را جلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج از کشور هست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی و لب تاب و حتی انگشتر و ساعت و گردنبند و...از شما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کار میگذاریم وکلید قطع و وصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود, فقط به یاد داشته باش,ورودی هر مکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم. این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی. وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد. ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم, عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۶ بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست. دل تودلم نبود, زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم. محمدی,انگار خودش خبر داشت, تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم. (آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم. مادرم سر از کارهام درنمی‌اورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی. اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت, بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد,چون می‌بایست برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم. مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت: _مراقب خودت باش,اول به وبعدش به علیه‌السلام سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد , درخونه ی ارباب را بزن.... بابغضی درگلو و برخدا حرکت کردم.... معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود وگفت : _زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره... اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست.... خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصر را دوست داشتم... سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفر ما بودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...با یاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.‌‌.... معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام را خودم رابا فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم. با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم. با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتا مرد, پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتا مرد,تک ,تک, اخرین نفرکه ,پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۷ این که استادفروخته ی خودمونه, باورم نمیشد مهرابیان!!!!! از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه‌ی.... حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...😠 درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم معینی اشاره کرد سوارشیم,. بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنار پنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن, پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!! هنوز تو بهت کارش بودم, سرش را آورد پایین وگفت _(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)... من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....!!!؟؟؟؟ تمام کینه ی قبل تبدیل به احساس امنیت شد, امنیتی ناشی از بودن, مهرابیان, اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت: _خانم سعادت برای در امان ماندن از گزند مردان , من باید نقش عاشق دلسوخته شما را بازی کنم تا هیچکس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد. سرخ شدم وسرم راتکان دادم. هایس حرکت کرد.... معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد, نمیدونم مقصدشون کجا بود. توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند , معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید , اخمهاش تو هم میرفت. دو تا زن دیگه هم بامردا میگفتن و میخندیدند از هفت دولت آزاد بودند. شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,..... هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد. سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم, _به نظر شما مقصدشون کجاست؟ مهرابیان گفت : _اینکه معلومه ,یکی از شهرهای اسراییل.. وااای یعنی ما میریم تو دل ..... بالاخره طرف صبح رسیدیم,..... مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم. منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم, مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم, حرکت مشکوکی نکنم و... گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۸ عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم, متاسفانه روی هرصندلی,اسم شخصی که میبایست بنشینه راچسپانده بودند ومن کنار مهرابیان نبودم. سالن بزرگی بود ,,,, انواع واقسام نژادها از هرنوع زبانی آمده بودند,برای هرکسی یک هدفن تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم, اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بودکه اکثر که میدیدیم و متوجه میشدند ایرانی هستیم,شکسته وبسته فارسی صحبت میکردند. یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد, تو یک فرصت مناسب خودش را رساند، به من وبا همون لهجه ی شکسته اش گفت , _من دیوید هستم ,شما کی هستید؟ منم گفتم: _من هما هستم. دیوید: _اوه هما,,هما,,زیباست.... باتعجب گفتم: _شما میتونید فارسی صحبت کنید.؟؟ سرش راتکان دادوگفت: _اینجا ,مدرسه,کالج وحتی درنظام,آموزش زبان فارسی ,این تصویب شد. باخودم فکرمیکردم,،، چقد این یهودیا زرنگن و قانون تصویب میکنند تا سربازاشون ازدوران مدرسه,فارسی یادبگیرند ,و مطمینا ازاین علمشان درراه بهره ها میگیرند, 👈کاش مسولین ما هم کمی از,این زرنگی یادمیگرفتند وچشم وگوش بسته,سندهای کثیفی مثل × ۲۰۳۰ ×که اعتقادات کودکان ماراازدوره ی مهدکودک تغییرمیده وبه سمت انحراف میکشونه,مثل آب خوردن تصویب نمیکردند, 👈این دشمنان علاوه بربرنامه ریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامه ها ریختند,......... کاش ازخواب غفلت بیرون آییم...!!!!! درهمین افکاربودم که سخنران ,بالای سن رفت,پیرمردی مخوف که من باچشم خودم هاله های سیاه اطرافش رامیدیدم. 🎤_به نام یهوو, خدای انسان وجن و شیطان و....ما قوم برگزیده ی دنیاییم و در ارض موعود ساکن شدیم,به راستی که تمام دنیا تحت سیطره ی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید و هرکس که بااین اهداف و عقاید مخالف باشد دراین دنیا جایی ندارد و باید از صحنه ی روزگار محو شود وسپس اشاره کرد به وسیله ای پاندول مانند درکنارش وگفت: 🎤_همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما درنوسان است خدای من چقد اینا خبیثند., میخواست یه جواریی همه را هیپنوتیزم کند, اخه علم ثابت کرده هرچه دراینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود , ناگزیر درضمیرناخوداگاه ما ثبت میشود وما دردنیای واقعی تمام تلاشمان رامیکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم. آروم دکمه ی ثبت دوربین را زدم ,,,, تااین لحظه ها را ذخیره کند وچشمهام را بستم تانگاهم به پاندول جادویی نیافتد.. تا اونجایی که میدیدم ، جمعیت همه مسخ شده بودندوگاهی همراه سخنران ,صحبتش را تکرارمی کردند. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۹ همه باهم تکرار میکردند: 👤_ما قوم یهود ,قوم برگزیده بر روی زمین هستیم و شما هم هریک با دینها و زبانها و قومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا در‌ خدمت یهود باشید و برای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکار گیرید. همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست, ما بوجود امدیم تا با تلاشمان , سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای ,ا زجان ومالمان میگذریم و.... جمعیت به طور ناخوداگاه, امثال این جملات راتکرار میکردند. وبی شک تمام توان خود را برای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند...... 🎤_ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف, در شهرهای بزرگ و تاثیرگذارشان تونل‌هایی حفر نمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع , سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ..... سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.... درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم. فک میکنم با این خواب مصنوعی , ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد. بعد ازساعتی نفسگیر , نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند. خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم.... مهرابیان راپیدا کردم, دو ردیف بالاترازمن نشسته بود. برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم. سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم: _استاد.. مهرابیان: _سعید هستم, امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید. من: _نه استاددد, ببخشید اقای محرابیان، حواسم بود.....میخواستم بپرسم , موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟ گوشتاش گوشت چیه؟؟ذبح شرعی میشن؟ مهرابیان لبخندی زد وگفت: _نترسید ,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند... من: _مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟ مهرابیان: _این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده, تنها راه حفظ سلامتی هست.بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط ازنعمت سلامتی برخوردارباشند, هرچه خوردنی آوردند بخورید, فقط نوشیدنیهایش را لب نزنید,همه الکل دارند. درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت: _هما بیا بامن تا پذیرایی کنم. بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان... واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیر کشیده بود. روکردم طرف دیوید وگفتم: _اقا سعید, و به مهرابیان گفتم: _اقاسعید شماهم با من همراه بشید. کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴۰ این سخنران هم درابتدا, اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت: 🎤_ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در اینده ای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود و خدمتگزاران خالص این قوم هست وبس. ما با دستکاری در ژنتیک انواع محصولات از گندم و جو و ذرت و...تا حتی شیر و گوشت و...محصولات جدید که به نظر مفید و مقرون به صرفه میاید , تولید کردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد. این مواد درکشورهای دیگر به مشهور شده که ما تولید میکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند. مابادستکاری ژن یک گوسفند , بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گازدار راخواهید یافت ,اما این نوشدینها درسراسر خاک اسراییل و به حساب میاید, اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است.... هرچه که بیشتر میگفت,..... متأسف تر میشدم,اینها که خود را فدایی شیطان میدانستند تا کجاها رفته اند و مسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند. اخر غفلت تاکی؟!!!! چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط, سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی, داده شود وباجان وسلامتی مردم بازی شود؟؟ اخر چرااااا؟؟... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۲۶ تا ۴۹ تا آخر رمان🔯🇮🇷👇👇👇👇
بقیه رو ظهر میذارم خیلی خستم شما هم برید لالا😅😅😅 ۹ تا پارت دیگه مونده صبح یا ظهر میذارم😇🌸🍃
یآخاݪق‌ڪڵ‌مخݪۅق➣🌿