sticker_mazhabi(53).mp3
10.63M
🎧 هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد
حــــرم رقــــیهست
تنها حـرمی که روضــه خون نمیخواد
حــــرم رقــــیهست...
🎙 کربلایی #محمدحسین_حدادیان
#حضرت_رقیه (س) #نواهنگ
📌گوش کنید خیلی قشنگه 😔
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران #جسمی و #روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو
سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی،
آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت ،
و با آرامش و قدرت، جارو میکشید.
آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد."
سید اشک میریخت.
زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:
"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.."
زهرا جارویش را روی فرش کشید ،
که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت.
سید میگفت:
"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی #مولایمان_صاحب_الامر.."
زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت.
و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد.
زهرا با خود گفت:
"کاش من هم کمی مثل سید بودم"
با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
طبق قولی که داده بود،
جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود.
دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود.
صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:
"جواد بیا زینب حالش بد است."
برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست.
زهرا مجدد زینب را صدا کرد.
ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند.
ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود.
به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید.
زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:
_شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر.
سید گفت:
_آخه تنهایی بروی درمانگاه؟
زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:
_نگران نباش.
زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید.
زینب را بغل کرد و به سمت در دوید.
زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست.
راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر
"بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست.
صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست،
به آشتی منتهی شود.
داخل مسجد شد.
جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد.
یک ساعتی گذشت.
زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود.
سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد.
چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:
_سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم.
سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید.
از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:
_خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم.
چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد.
لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد.
لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت.
لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:
_تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است.
سید تبسمی کرد و گفت:
_رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز.
و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت.
مسجد تمیز تمیز بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
مسجد تمیز تمیز بود ،
و همه قرآنها و رحلها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود.
به سید گفت:
_شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب میگفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟
سید، لقمه جویده شدهاش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:
_لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟
چنگیز از جا برخاست و تا دم در،
سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت.
سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:
"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. "
بلافاصله حاج عباس زنگ زد:
_چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟
سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:
_نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی #نگرانم
حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد.
همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:
_سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟
چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:
_زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار میکنی؟
نادر قهقهای زد و گفت:
_نگو خواب بودی که میدانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل.
چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:
_در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتادهای؟
نادر جدی تر از قبل گفت:
_فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم.
چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش میدانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت:
_در قفل است و کلید هم دست من نیست.
و گوشی را قطع کرد.
کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت.
گوشی اش مجدد زنگ خورد:
_احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی
چنگیز فریاد زد:
_دستی که بی جا دراز بشود را قطع میکنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو
نادر با عصبانیت گفت:
_آدم شدهای برای من. نشانت میدهم.
همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد.
نادر دستش را پس کشید.
سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل،
به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد.
نادر، چاقو به دست گفت:
_همان دفعه قبل باید میکشتمت
از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیز برمیداشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند.
چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود.
دوستان نادر داشتند از نردبان داخل میآمدند.کار سخت شده بود.
گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود.
نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد.
نادر از او لاغرتر و فرزتر بود.
چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد.
یاد سفارش سید افتاده بود ،
و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد.
چنگیز از این فرصت استفاده کرد،
و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:
" کمک کنید. دزد"
و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد
و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:
_بیا برویم. گیر میافتیم.
نادر، عصبانیتر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد.
چاقو در ران چنگیز فرو رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:
_گم شو از مسجد برو بیرون.
و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد.
چشمان قرمز و غضب آلود نادر،
دنبال چنگیز میگشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید.
دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:
_عجله کنید.
صدای روشن شدن موتور آمد.
دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد.
صدای مردی آمد:
_بگیریدشان..
قفل در مسجد باز شد.
حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد.
چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خوردهاش خون فوران میکند.
حاج عباس فریاد زد:
" یاابالفضل. "
دیگری گفت:
_من موتور دارم
و از مسجد به بیرون دوید.
حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت.
تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند.
سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست:
"یافاطمه الزهرا.."
همزمان که پنجره را پایین میکشید ،
به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید.
بعد از مختصر صحبتی که کردند،
سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت:
_آنجا لطفا.
زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ،
ببیند چه اتفاقی افتاده که سید اینطور مادر را صدا زد....
سر زینب روی پاهای زهرا بود.
به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت:
_برمی گردم
با احتیاط، زینب را بغل کرد.
با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا میداند. قلبش به شدت میزد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت.
زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:
_چه شده جواد؟
سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:
_مرا ببخش تنهایت میگذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان.
زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:
_بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد.
سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد ،
تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده.
با دست خالی و جیب خالی،
مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، میدانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به #خدا سپرد
و با خود گفت:
" برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. "
خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت #صاحب متوسل شد:
"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است."
چنان با مولایش خلوت کرده بود ،
و اشک میریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید.
اگر شنیده بود ،
شاید این اتفاق نمیافتاد.
اگر نگهبانیاش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید میتوانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت میتوانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود.
زینب حالش بد شده بود ،
و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود.
در تمام مدتی که در تاکسی ،
منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند.
آرام اشک ریخت و #حضرت_صاحب را مجدد صدا زد:
"یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی."
راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت.
یاد حرفهای پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد:
"جواد دیگه بُریده ام. نه خانهای. نه پولی. بچه ها یکی اینجا #مریض یکی در خانه #گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید...."
و همان طور که اشک می ریخت،
چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
صدای زهرا آنقدر واضح ،
در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است.
صدای گریههای علی اصغر،
صدای گریه و ناله زینب،
صدای ناله چنگیز از روی موتور،
صدای خر خر گلوی حاج احمد،
صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ،
صدای گریه های عمو محسن
و همه مشکلات #خود و #دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد.
او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ،
اما آنشب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد.
اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گلهای نکرد. #بهانهای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش.
لبهایش را آرام تکان داد و فقط گفت:
" یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید."
دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد.
راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانههایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش میریخت و ..
نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:
"خدایا کمکش کن."
بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:
_باشد مهمان من حاج آقا
سید گفت:
_میدانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف میکنید؟
راننده شمارهاش را گفت.
فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد میخواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شمارهاش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد.
راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:
_جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟
سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
به سرویس بهداشتی رفت.
وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد.
چند دقیقهای رها از این دنیا،
جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت.
لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد.
صدای فریاد چنگیز میآمد ،
و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند.
دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر میزد که :
" پس کِی این جراح میرسد؟"
نگران خونریزی پای چنگیز بود.
خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت.
پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت....
سید در این اوضاع و احوال،
نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمندهای با کولهای پر از باند، به بالای سرش میآمد.
بعد از بررسی،
بالای رگ را با چفیه میبست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری میکرد که زخم باز نباشد
و اگر رزمنده سالمی بود ،
یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب میفرستاد.
سید، چفیه اش را از زیر قبا ،
و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود.
دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:
_سلام مومن.
چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:
_ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟
سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:
_خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده
چنگیز نیم خیز شد و گفت:
_بالاخره هرچه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید
سید گفت:
_مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن
و لبخندی به چنگیز زد.
چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که
" یعنی چه؟ "
و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد.
سید گفت:
_سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟
و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:
_شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟
با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:
_معلوم است کتابهای جبههای زیاد میخوانید
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:
_فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته.
و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد،
تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد.
سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت:
_همین جا کنارت هستم.
و از تخت چنگیز فاصله گرفت.
به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود.
کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:
_سلام حاج آقا. عرض ارادت.
سید به او دست داد:
_سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد
«مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
_متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست.
سید، دست بر شانهاش زد و گفت:
_خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم
و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:
_مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن.
گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:
_شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان
سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:
_اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید.
و رو به نگهبان کرد و گفت:
_این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند.
حاج عباس، به همراه پلیس،
به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند.
افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
سید به حاج عباس گفت:
_مسجد را چه کردید؟
حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:
_ایشان نگهبان گذاشتند.
افسر پلیس رو به سید گفت:
_حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند.
سید گفت:
_درست میفرمایید.
افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت.
موبایلش را روی میز گذاشت ،
و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد.
افسر برگه ای به سید داد و گفت:
_حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده.
به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد.
دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:
_چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست.
و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت.
دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
حاج عباس گفت:
_بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم.
سید به ساعت نگاه کرد.
پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد.
حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت.
روی صندلی به انتظار نشست.
قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد.
صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد.
سید، در سجاده نشسته ،
و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد.
یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:
"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود"
و با خندهای، حرف را عوض کرد.
زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد.
زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ،
و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند.
با خود گفت:
"بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم."
سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد.
🤲بین اذان و اقامه ....
برای #تعجیل در فرج مولا،
سلامتی #رهبر
و بالاتر رفتن #قوت و #برکت_نظام جمهوری اسلامی ایران،
#گشایش کار مومنین،
#شفای بیماران
و به #حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید،
اذان و اقامه را میگوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد.
با خود گفت:
"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است"
قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد.
زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید.
زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند.
دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد.
زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد ،
و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند،مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد.
سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانههاشان رفتند.
صادق جلو آمد.
سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است.
صادق گفت:
_خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟
سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:
_تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها
صادق گفت:
_پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه میشود؟
سید گفت:
_غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من میشناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام میدهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟
صادق دفترش را درآورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد.
سید کارش را تحسین کرد.
مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند.
صادق گفت:
_مادرم میخواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟
سید پرسید:
_مادر هم مسجد آمدهاند؟
صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:
_الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند.
صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد.
سید گفت:
_بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند.
سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست.صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:
_سلام علیکم
سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه اینطور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند.
خانم قدیری گفت:
_الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟
سید که از توصیههای زهرا خبر داشت گفت:
_درست میشود ان شاالله.
خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:
_ان شاالله
سید گفت:
_خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او میگفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او مینویسید.
خانم قدیری گفت:
_یعنی چه طور بنویسم؟
سید گفت:
_مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید.
دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:
_کار دیگر هم اینکه #چهله (چله)، یا هر مقداری که می توانید، #حدیث_کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است.
خانم قدیری گفت:
_چشم. حتما.
سید محترمانه گفت:
_اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم
خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد.
سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:
_خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟
صادق گفت:
_هر وقت شما بفرمایید
سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:
_الان چطور است؟
صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:
_شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبیهات باش.
پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود.
اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد.
خانمی پشت در......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
خانمی پشت در ایستاده بود ،
و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید.
مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:
_آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده
آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:
_شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم
و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود.
آن خانم را به خانه دعوت کرد ،
به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند.
آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد:
_شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم
مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:
_با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم
زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت.
تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
علی اصغر از سروصدا بیدار شد.
زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود.
زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت.
بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:
_خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن.
اعصابش خرد شده بود.
با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد.
در دلش تکرار میکرد:
"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.."
خودش را به صبوری زد.
مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد.
زهرا خدا را شکر کرد ،
و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود.
مادربزرگ گفت:
_الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی.
مریم گفت:
_به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم.
مادر بزرگ گفت:
_من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز ، می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده.
مریم خانم از اتاق بیرون آمد.
نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:
_شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید.
زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:
_خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید.
مریم خانم گفت:
_نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید.
زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:
_راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار
صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:
"سید آمد."
مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد.
سید متوجه حضور خانم غریبه شد.
همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت.
مریم خانم گفت:
_سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار
سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد.
مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت.
زهرا با صدای آرام گفت:
_بیا تو جواد
سید، صدای زهرا را که شنید......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون میکشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت،
و لبهی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند
و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:
_سلام عزیزم.
زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:
_سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش
و چشمانش را بست.
سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد
و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد.
زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:
_راستی از چنگیز چه خبر؟
سید گفت:
_خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خستهای.
سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد.
نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:
"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خستهای ی دوش می گیرم میآیم شما بروید منزل استراحت"
حاج عباس جواب داد:
"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟"
سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی میگذاشت پاسخ داد:
"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید"
حاج عباس گفت:
"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید."
سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :
"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو...."
گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد.
سید، با صدای زینب از جا بلند شد:
_بابا بابا. بابا حالم بده. بابا..
سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد.
زهرا از صدای زینب بیدار شد.
سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید.
پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:
_چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست.
زهرا که خیلی بد بیدار شده بود،
قلبش درد گرفته و تند تند میزد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:
_زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست.
زهرا که دلش نمیآمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید.
زینب مجدد بالا آورد و آرام شد.
سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد.
یاد حرف دکتر افتاد.
به آشپزخانه رفت. تکه #نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود.
زهرا گفت:
_نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد
سید گفت:
_دکتر گفت #مکیدن_نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد میگویم دربیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟
زهرا گفت:
_بد بیدار شدم.
سید، زهرا را به سمت راست چرخاند ،
و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد میشود و زهرا بهتر میتواند بخوابد.
زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:
_بابا خوابم میآید.
سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، #حمد خواند.
زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب،
همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند.
ساعت را نگاه کرد.
هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت.
چهار پیامک آمده بود:
"سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟"
پیامک بعدی را خواند:
"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید"
پیامک بعدی را خواند:
"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. "
انتظار چنین پیامکی را داشت.
پیامک بعدی را خواند:
"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی"
تعجب کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰
تعجب کرد. «آقای رفعتی» یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند.
روی پیامکی که دریافت کرده بود،
گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت.
بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:
_سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟
تمام صورت سید به لبخند پُر شد:
_سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است.
استاد رفعتی پاسخ داد:
_حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی
و خندید.
سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:
_خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت میرسیدم. شرمنده تان هستم
استاد رفعتی گفت:
_خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت.
سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:
_بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمدهایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است.
استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند،
طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:
"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.."
اشک از چشمان سید سرازیر شد.
او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد.
استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:
_جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟
سید گفت:
_متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی.
استاد رفعتی گفت:
_احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتیای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم.
سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:
_امانتی استاد؟ یادم نمیآید.
استاد رفعتی خندید و گفت:
_از بس دیر شده یادت نمیآید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم
سید بلافاصله گفت:
_استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست....
استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:
_شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض میگیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟
سید گفت:
_بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم
استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:
_به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال میشوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین
سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد.
شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:
"واریزی به شماره... مبلغ ..."
پیامک بعدی هم آمد:
"واریزی به شماره .. مبلغ ..."
پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که:
"نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده."
دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید.
حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع میشد انجام دهد.
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود.
سید از این صحنه خندهاش گرفت و با خود گفت:
"این پسر هم مثل بچگیهای من در خواب، شیلنگ تخته راه میاندازد"
سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:
_جواد جواد سلام
سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد:
_سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده اگر دوباره آمد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇از قسمت ۱۶۱ تا قسمت ۱۸۰✨🌤👇
ادامه فردا میذارم🖤🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه عرق خوره میومد هیئت و اصلاح میشد، پس توی هیئت اینقدر به بیحجابا گیر ندین!
اصلاح میشن..
جوابش توی کلیپ 👆
«ببینید و بفرستید برای دیگران»
#محرم
#جهاد_پوشیدن_لباس_مشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴قیمت سوخت به پلک زدنی میره بالا اما هار هار میخنده چون اونجا ترکیه ست
🔹اگه ایران بود که بالا تا پایین نظامو فحش میدادن
#محرم #حجاب #شیعه_انگلیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️نقش «مال حرام» از عدم درک تا کشتن امام
🔹حجتالاسلاموالمسلمین سید حسین مومنی
#محرم #حیّ_علیَ_العَزاء #مال_حلال