eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱ و ۲۲ اصلا نقطه مشترکی ندارند! دلم میخواهد بخاطر پری هم که شده بگذارم توی خانه بمانند و هر از چند گاهی اجازه ازشان بگیرم‌. تا ماکارونی ها دم بکشد ما خانه را روی سر گذاشتیم. او از خاطرات بچگی‌اش میگوید که توی روستایشان آتش می‌سوزانده و حیوانات و آدمیان از او گریزان بوده‌اند. من هم از روزهای خوشم میگویم‌. بشقاب را پر از غذا میکنم و به دستش میدهم. تشکر میکند و اولین قاشق را در دهانش میگذارد. من هم چشمانم را میبندم و خوب مزه مزه میکنم. ماکارونی زیر زبانم مزه میدهد و با ناباوری بهش نگاه میکنم. پری با دیدن چشمان ورقلمبیده‌ام از خنده غش میکند و بریده بریده میگوید: _چیشده... رو...رویا؟ _خیلی خوبه! _چون خودتم کمک کردی بهت مزه داده. لب برمیچینم و با تردید میگویم: _نمیدونم، شاید تو درست میگی! من همیشه غذام رو یکی دیگه درست میکرده. چشمکی تحویلم میدهد: _پس نازپرورده‌ات کردن! همینه دیگه! _خیلی خوش گذشت امشب، فکرشو کردم اینقدر باحال باشی! میان دودلی گیر کرده‌ام که حرفم را بزنم یا نه و در آخر می گویم: _با شوهرت از زمین تا آسمون فرق داری! نمیدانم چرا به سرفه می‌افتد. به پشتش میزنم و میروم تا آب بیاورم. خودم را سرزنش میکنم که چرا این قدر رک گفتم! اصلا به من چه او پیمان را اینگونه دوست دارد! جرعه ای آب مینوشد و برخلاف تصورم شروع میکند به خنده! مثل منگ‌ها نگاهش میکنم و میپرسم: _چیزی شده پری؟ تک سرفه‌ای میکند: _شوهر؟ من شوهر ندارم... برق از سرم میپرد. با خودم میگوید شاید شوخی اش گرفته! _پس 🔥پیمان🔥 کیه؟ _🔥پیمان...🔥 خب اون داداشمه! بی‌اختیار از خیال‌بافی‌هایم میخندم. حالا من بخند و پری بخند! پری با اجازه من بشقابی هم برای برادرش میبرد. در را که می بندم پشت در می‌ایستم. نفسم را با شدت بیرون میدهم و یاد شبی که گذشت میکنم. عجب شبی بود! روی تخت ولو میشوم و به نور کم بخاری خیره خیره نگاه می‌سپارم. صدای اذان مرا از خواب بیرون میکشاند. غرغر کنان بلند میشوم و پرده‌ها را میکشم. دستم را روی گوشم میگذارم اما همچنان صدا می‌آید. میان شنیدن اشهد ان‌محمدرسول‌الله است که صدای کوفتن در را می‌شنوم. جستی میزنم و نگاهم را از پنجره به بیرون سوق میدهم. پیمان قدم زنان به سوی مسجد میرود. لبم را کج میکنم و روی تخت مچاله میشوم‌. با صدای ویز ویز مگسی از خواب میپرم. آبی به دست و صورتم میزنم و صبحانه مختصری میخورم. برای مطمئن شدن از کارهای انتقال پول به دفتر آقای افشارمنش میروم. او مدارک را نشانم میدهد و با اطمینان حرف میزند. مدارک را برمیدارم و از پله‌های دفتر پایین میروم. هنوز به ماشین نرسیده‌ام که صدای تیر اسلحه و قارقارکلاغ‌ها بهم گره میخورد. با وحشت اطرافم را می‌پاییم‌. موتور و ماشین ونی به سرعت به طرف خیابان اصلی فرار میکنند. صدای افشارمنش را از پشت سرم میشنوم. توی سرش میزند و با داد میگوید: _خاک تو سرمون! مستشارا رو زدن!آمبولانس خبر کنین. به طرف ماشین مدل بالایی حرکت میکنیم. ورقه های کاغذ دور و اطرافم ماشین پخش شده. خم میشوم و یکیشان را برمیدارم. رویش را میخوانم که نوشته: " به نام خلق قهرمان ایران..." هر جمله‌ای را به پایان میرسانم بیشتر حالم بد میشود. به قیافه های بور و اروپایی مستشارها نگاهی می‌اندازم. خون روی کت و لباس‌هایشان ریخته و در حال جوشش است‌. عُق میزنم و خودم را به جوی میرسانم. صدای آژیر آمبولانس در فضای رعب و وحشت پخش میشود و کمی بعد ماموران هم میریزند‌. یکی از افسران که رتبه‌ی بالایی دارد با خشم برگه ها را پاره میکند و می‌غرد: _آخه شما به چه دردی میخورین؟ این آمریکایی ها نیومدن اینجا که چار تا جوجه چیریک بکشنشون. چرا حواستونو جمع نمیکنین؟ اینا کم کسی نیستن، حتما دولت آمریکا والاحضرتو توی تنگنا میزاره! افشارمنش به من اشاره میکند و نزدیکم میشود‌.موهای پخش شده‌ی توی صورتش را کنار میزند و میپرسد: _شما حالتون خوبه؟ هنوز حالم از دیدن صحنه بهم میخورد. سری تکان میدهم و با پاهای بی رمقم خودم را به ماشین میرسانم. افشارمنش میگوید اگر حالم خوب نیست او مرا میرساند. قبول نمیکنم و هرطور شده خودم را به خانه میرسانم. مثل چند روز پیش از توی خانه‌ی پری و پیمان صدای دعوا می‌آید. پیمان با صدای بم‌ش به کسی میگوید: 🔥_من کارمو خوب انجام دادم. _نه، شاید هنوز زنده باشن! باید یه جوری میزدی که دیگه احتمالشم نباشه. نفس‌های سوزانم به چهره‌ام میخورد. نمیدانم از چه میگویند اما حرف‌های خوبی نیست. لب میگزم و با خودم میگویم." نباید قضاوت کنم." پشت در هستم که 🔥پیمان🔥 با آتشی از خشم در را باز میکند. با دیدن من خشکش میزند و بدون.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳ و ۲۴ و بدون پلک زدن نگاهم میکند. پری دستی روی شانه‌اش میگذارد و بدون توجه به من میگوید: _داداش صبر کن، احسان که چیزی نمیگه. میگه باید مطمئن باشیم. رد نگاه‌های پیمان را دنبال میکند و به من میرسد. او هم جا میخورد. لبخندی میزند و دستش را روی شانه‌ام میگذارد. _خوبی رویا جان؟ ببخشید دیگه... یه دعوای خونوادگیه حل میشه. مرا از پله ها بالا میبرد و از شدت شوک‌های امروز بی اختیار خودم را تسلیمش میکنم. در را میبندم و صدای پایش را میشنوم. گوشم را به در میچسبانم. صداهای نامفهومی به گوشم میخورد اما در میان آنها صدای پری را میشنوم که می گوید: _نه چیزی نفهمید! نمیدانم منظورش من هستم یا نه؟ یک لحظه چهره‌ی آن مستشارها از ذهنم دور نمیشود. " به نام خلق و... " از خودم میپرسم پیمان بر سر چه داشت بحث میکرد؟ اصلا احسان کیست؟ پری چرا با من اینطوری برخورد کرد؟ مات و مبهوت میان سوالات ذهنم پرسه میزنم. چند نفس عمیق میکشم و به طرف بوم میروم. رنگ ها را مخلوط میکنم و با کاردک رویش میزنم اما دستم به بوم نمیرسد. ذهن آن چنان آشفته است که مجالی نمیدهد قلمو را به حرکت درآورم. عصبی میشوم و پالت را به طرفی پرت میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و پیشنهادی توی سرم جولان میدهد. به دنبال آن پیشنهاد از پله‌ها پایین میروم. طلبکارانه در را به صدا درمی‌آورم و پیمان و پری را صدا میزنم. پری با نگاهی بی‌رنگ به چشمانم زل میزند. بخاطر فشاری که امروز متحمل شده ام سرش داد میکشم: _چه خبره تو این خونه؟ فکر کردین من خرم؟ من میدونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است پس توجیه نکنین. رک و پوست کنده بگین چخبره؟ چرا هر روز سر و صدا از خونتون میاد؟ پری کاسه‌ی چه کنم در دستش گرفته و نمیداند به کدام کلمه و جمله متوسل شود. گوش‌هایم را برای حرف تیز میکنم که 🔥پیمان🔥 جسم او را کنار میزند. نگاهش مثل همیشه سرد و یخبندان است. 🔥_شما صابخونه ای یا مفتش؟ _هر دوش! دستش را میان موهایش فرو میبرد و سری تکان میدهد: 🔥_آها... که اینطور...من همین یه هفته پولتو جور میکنم و فقط این دفعه آخرت باشه که ادای زرنگا رو درمیاری. دعواهای خونوادگی ما به هیچکس ربط نداره حتی به صابخونه و مفتش! نگاهم به ذرات خوردشده‌ی غرورم است. دندان به دندان می‌سایم و با اخم از آن جا دور می شوم. یک هفته ای از آن ماجرا می گذرد. دوست دارم بعد از گذشت این هفت روز قیافه‌ی شکست خورده‌ی 🔥پیمان🔥 را ببینم که چطور نتوانست پول را جور کند. برای انجام مقدمات سفر به بیرون میروم.داخل آژانس مسافربری میشوم و پشت پیشخوان می‌ایستم. زن بی حجاب و بزک کرده ای با لبخندی باز نگاهم میکند و سلام میدهد. بلیت پاریس را میخرم و بیرون می آیم‌. میان مردم جوش و خروشی افتاده برای خرید عید. بوی سفره‌ی عید و عیدی مشامم را پر میکند و غرق خاطرات میشوم. با خیالی آسوده در پیاده رو قدم می زنم که صدای موتور گازی از پشت سرم میشنوم. سرم را برمیگردانم. موتور وحشیانه بر جان پیاده رو میراند، و بدون فکر به من نزدیک میشود.چشمانم تا آخرین حد باز میشود و گیج نگاه موتوری میکنم. احساس میکنم چیزی به من برخورد میکند و مرا با قدرت فراوان پرت میکند. کیفم از دستم رها میشود و گوشه‌ ای از پیاده رو مچاله میشوم. وقتی موتوری دست میکند و کیفم را از زمین برمیدارد با تمام وجود جیغ میکشم. میخواهم بلند شوم و مانعشان شوم اما ساق پایم تیر میکشد. بی‌اختیار مثل درخت تبر خورده ای فرو میریزم. داد میزنم و آوای کمک سر میدهم. وقتی توجهی دریافت نمیکنم به سختی خودم را به نرده های پیاده رو میگیرم و موتوری‌ها را دنبال میکنم. دستی آستینم را میکشد و با شدت به طرف خودش برمیگرداند. چشمانم چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را قاب میگیرد. خون خونم را میمَکَد و زیر لب می‌غُرم: _باز چیه؟ نکنه کار تو بود؟ من تموم زندگیم تو کیفمه، پاسپورتم... بلیت سفرم... رگه های خونسردی میان حالات چهره اش نمایان میشود و این خونسردی آتش خشمم را بیشتر میکند. نفس‌های نامنظم و گلوی خشکم قصد دارند مرا از پا درآورند. پیمان آستین کت ام را میان مشتش میگیرد و بی هیچ حرفی به طرف پیکان قراضه اش میبرد. گالن آب را از ماشین بیرون می‌آورد و میگوید دست و صورتم را آب بزنم. از این کار امتناع میکنم و او هم اصرار نمیکند. بدون این که نگاهم کند لب می زند: _میخوام باهاتون حرف حساب بزنم. اگه گوش شنیدنشو دارین بسم الله... بگم؟ _شما نمیفهمین یا خودتونو به نفهمی میزنین؟ تموم زندگی منو بردن! اصلا شما چرا جلوم سبز شدی؟ مثلا میخوای بگی فرشته‌ی مهربونی یا یه قهرمان؟ نفسش را باصدا بیرون میدهد و ته‌ریشش را مرتب میکند. 🔥_نخیر! نمیشه ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵ و ۲۶ 🔥_نخیر! نمیشه با شما اشراف‌زاده‌ها دو کلام حرف زد. خواستم... حرفش را میخورد و ادامه‌اش را بازگو نمیکند. حرفش حس کنجکاوی ام را قلقک میدهد. نگاهم را به طرفش برمیگردانم و میبینم در حال روشن کردن ابو طیاره اش است که می گویم: _می شنوم ولی بعدش منو ببر ژاندارمری. سرش را به طرفم برمیگرداند و باشدی میگوید. نگاهم را میان ساعت مچی و درختان بلوار میچرخانم. در میان دریای سکوت غرق شده ایم و هیچکدام کلاف صحبت را باز نمیکنیم. با دور شدن از شهر حسی بدی بهم دست میدهد. ماشین میان مخروبه‌ای توقف میکند و پیمان اشاره میکند تا پیاده شوم. دامن بلندم را بالا میگیرم تا خاکی نشود. راه رفتن بر سطح ناهموار این مخروبه آن هم با کفش‌های پاشنه بلند غیرقابل تحمل است. پیمان به سوله ای اشاره میکند و همانجا می ایستم و لج میکنم: _حرفتونو بزنین! 🔥_چرا مثل کنیز حاج باقر غر میزنین؟ حرفام بو داره نباید رهگذرا بفهمن. خوفم برمیدارد و با گام‌های کوتاه و نگاه‌های شکاکانه اطرافم را از دید میگذرانم. تقریباً میشود گفت فضای تاریکی است و همین ترسم را دو چندان می کند. 🔥پیمان🔥 دستانش را داخل جیب هایش فرو میبرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی میگوید: 🔥_میدونی تله چیه؟ لب کج میکنم و میپرسم: _منو آوردی اینجا تا بگی تله چه مفهومی داره؟ 🔥_آره... دقیقا همینه... مثل اسپند روی آتش گر میگیرم. شوخی‌اش گرفته؟ در این وضعیت که دارم از نگرانی میمیرم امیدوارم این شوخی نباشد چرا که بد تلافی میکنم. وقتی چهره‌ی درهم مرا میبیند تعریف میکند: 🔥_تو وارد بد بازی شدی. چه بخوای نخوای الان مهره سوخته شدی. این از شوخی هم بدتر است! حالم از این موش و گربه بازی بهم میخورد. میگویم: _من وارد بازی نشدم که بخوام مهره سوخته بشم. میدونم تموم اون نقشه ها هم اینه که خونه رو به قیمت ارزون از چنگم درآری، که موفق هم شدی پس کیفو رد کن! 🔥_چرا حرفمو باور نمیکنی؟ منو بگو دارم یاسین تو گوشِ... ای بابا! اصلا ولش، به من خوبی کردن نیومده. راهش را کج میکند و ظاهرا قصد رفتن دارد. _کجا میری؟ تو این برهوت تنهام نزار! دستش را توی هوا تکان میدهد که یعنی برو بابا! با غیض گام برمیدارم که پایم پیچ میخورد و به زمین می‌افتم. صدای آه و ناله ام به هوا می رود. با تعجب به عقب برمیگردد و مرا میبیند. حالا دامن زیبایم غرق خاک شده. اشک آویزان چشمانم می شود و لعنتی به پیمان می فرستم. قسم میخورم تلافی کنم. پیمان نزدیکم میشود و با دستپاچگی میگوید: 🔥_چیکار کنم براتون؟ تکان که میخورم جیغ میکشم‌. دستم را به طرفش دراز میکنم و او با دیدن دستم جا میخورد. 🔥_این کارا چیه؟ _مگه نگفتی کمکم میکنی؟ پوفی میکشد و با کفشش سنگی را به طرفی پرت میکند. 🔥_تو... شما نامحرمی اینو بهت یاد ندادن؟ نگاهم را ازش پس میگیرم و به کمک سنگ و خاک‌ها خودم را از زمین جدا میکنم. پارچه‌‌ای روبه‌رویم میگیرد اما آنقدر رنگش به سیاهی میزند که پسش میدهم. هر قدم سوزن میشود و به چشمم فرو میرود! روی صندلی مینشینم و پایم را دراز میکنم. دامنم را چنگ میزنم و انگشت به دهان میگیرم‌. هر لحظه درد بیشتر میشود و دوست دارم جیغ بکشم. 🔥پیمان🔥 پشت فرمان می نشیند و کمی مکث می کند. 🔥_الان بیمارستان مهم تره براتون تا ژاندارمری. نفس عمیقم را بیرون میدهم. چیزی نمیگویم، ماشین که راه میافتد با هر تکانی پایم تیر میکشد. 🔥پیمان🔥 نیم‌نگاهی خرج چهره ام می کند: 🔥_رویا خانم... من حرفمو بهتون نزدم. _خواستین بگین تله چیه! 🔥_آره، شما نزاشتی حرفمو بزنم. پایم را محکم میگیرم تا کمتر تکان بخورد. بی میلی را چانشی کلامم میکنم و لب میزنم: _مگه مهمه؟ 🔥_نمیدونم... اگه شما زندگیتونو مهم میدونین ادامه شو بگم؟ با این که تمایلی به حرف‌هایش ندارم اما قبول میکنم. _اگه اراجیف تحویلم نمیدین، بگید. 🔥_اونا میخواستن شما رو بکشن. از که در وجود 🔥پیمان🔥 میبینم دچار دوگانگی میشوم. با خودم میگویم واقعا باید حرفش را باور کنم؟ سکوت میکنم تا دنباله‌ی حرفش را به دست بگیرد. 🔥_راستش‌... من باید شما رو میکشتم که نکردم. اونایی که کیفتونو زدن نقشه داشتن تا توی یه جای خلوت، وقتی که دنبال کیفتون میرید سر به نیستتون کنن.ولی من زیاد اهل خشونت نیستم. با انگشت‌هایم بازی میکنم. نمیدانم چه بگویم؟ اصلا از کجا بدانم او راست می گوید؟ از خودم می پرسم اگر درست بگوید چه؟ اگر الان پی کیف رفته بودم و توی یک کوچه مرا گیر می انداختند چه؟ یکهو یاد اتفاق چند روز پیش می افتم. روزی که پشت در فال گوش ایستاده بودم و حرف‌های عجیبی از خانه‌‌شان میشنیدم. با یادآوری آن صحنه‌ها بی‌مهابا... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷ و ۲۸ با یادآوری آن صحنه‌ها بی‌مهابا میان حرف‌هایش میپرم و میپرسم: _ربطی به اون روز داره؟ هفته‌ی پیش که من اون صداها رو از خونه تون شنیدم؟ با صدا آب دهانش را قورت میدهد. لبش را به دندان میگیرد و ذهنش را برای یافتن جواب زیر و رو می کند. در آخر با صدای لرزانش پاسخ می دهد: 🔥_آره... _شما اون روز درمورد مرگ⚰ حرف میزدین؟ با طنین انداز شدن آوای مرگ در ذهنم، مو به تنم سیخ میشود. تازه طعم تلخ حسی مبهم را زیر دندانم حس میکنم. نگاهم به پیمان می‌افتد که جلویش را می‌پاید. حس ترس در رگ‌هایم دویدن میگیرد. دیگر درد پایم را حس نمیکنم. مهمان ناخوانده ای پا به زندگیم گذاشته. 🔥پیمان🔥 با همان حس تردید لب میگشاید: 🔥_شما وارد بد بازی شدین. این بازی سر درازی داره و خیلی قربانی گرفته.منم نمیدونم چرا این حرفا رو تحویل تون میدم، شاید دلم براتون میسوزه یا هر چیزه دیگه. ازتون میخوام زودتر از ایران برین. _وَ... ولی من تموم مدارکم توی کیفم بود. 🔥_شما نگران کیفتون نباشین، من پسش میگیرم. مخفیانه بهتون میدم، شما فقط برید! مرگ اطراف من پرسه میزند و برایم دندان تیز میکند، پیشنهاد خوبی ست و تصمیم میگیرم قبول کنم.🔥پیمان🔥 میگوید چون ردی از من نباید داشته باشند، حتما این چند روز را در هتل بگذرانم. خودش بعدا وسایلم را می آورد. به تهران که میرسیم مرا به بیمارستان میرساند اما همراهم نمی آید‌. او دم در بیمارستان پارک میکند و چند ریالی کف دستم میگذارد. واقعا برایم عجیب است، من هنوز هیچ چیز نمیدانم. اصلا پیمان چه کاره است؟چرا آن ها میخواستند کسی را بکشند؟نکند قاتل و زورگیرند؟ رفتارهای 🔥پیمان🔥 و آن مردی که یکبار در خانه‌شان دیده بودم را مرور میکنم. اما به نمیخورد و زیادی پاستوریزه هستند! دکتر بعد از دیدن پایم می گوید تاندون پایم کشیده شده و چند روزی استراحت کنم و حرکتش ندهم.لنگان لنگان خودم را به ماشین میرسانم. پیمان سوال میکند و میگویم کمی استراحت کنم خوب میشود. مرا به هتل میرساند و کمی بعد ماشین را هم دم هتل پارک میکند. پشت میز مینشینم و پایم را بالا می‌آورم و آهسته روی صندلی میگذارم‌. دست نوازشم را به فنجان چای میکشم. نگاهم خیره به فنجان است و ذهنم خیره به فکرهایی توی سرم که ول می خورد. بازدم تنفسم را به بیرون هول میدهم و دستم را زیر چانه فرو میبرم‌.از خودم می پرسم چه شد؟ اصلا چه دارد میشود؟ من که زندگی راحتم را داشتم و آن سر دنیا کیف می کردم چطور شد که وارد بازی شدم؟ اصلا چه بازی؟ من که بازیکن خوبی نیستم. من توی جهان تابلوها و رنگها سیر میکنم و چیزی از این دنیا سرم نمیشود! ای کاش میدانستم این آغاز چه بازی است. وقتی به خودم می‌آیم که دیگر برای چای رمقی نمانده. چای را سرد مینوشم.مزه‌ی تلخی‌اش میان دهانم میچرخد. تلخی چای را میتوان با قندی شیرین کرد اما با وجود مزه تلخ زندگی چگونه میتواند کام آدم شیرین باشد؟ در این مواقع پدر همیشه کنارم بود و دلداری ام میداد. همیشه میگفت تا من هستم غمت نباشد، حالا که او نیست غم عالم در دلم تلنبار شده. روی تخت ولو می شوم و از پشت شیشه، دامن شب را نظاهره میکنم. مشغول خیال‌پردازی هستم که ندایی از وجودم برمیخیزد و میگوید رویا!... ستاره‌ها از زیبا و نورانی به نظر میرسند اما همین که اندکی از فاصله بگیرند هستند. تو سعی کن باشی و تو را نورانی نگه دارد نه خورشید! میان بگو و مگویی افکارم هستم که خوابم میبرد. صبح با صدای تق تق در بیدار میشوم‌. خدمتکار هتل است و آمده تا سفارش صبحانه را بگیرد. آب پرتقال و مربای تمشک سفارش میدهم و او میرود. دستی به صورتم می کشم و موهایم را با کش مرتب میکنم. نمیدانم تکلیفم چیست، میترسم پایم را از هتل بیرون بگذارم و کسی قصد جانم را بکند.با خودم میگویم لابد فکر میکنند آن ها را به ژاندارمی لو میدهم. صدایی دستی میشود و مرا از افکارم نجات می دهد. در را باز میکنم و 🔥پیمان🔥 را میبینم. لبخند ملایمی روی لبش جا داده و میگوید: 🔥_میشه بیام داخل؟ چند باری سر تکان میدهم: _آره، حتما! به اطرافش نگاه می اندازد و داخل میشود. به صندلی اشاره میکنم و پیشنهاد میدهم چای برایش بیاورند. میپذیرد و روی صندلی مینشیند‌. چمدان وسایلم به همراه لوازم نقاشی را آورده و روی میز میگذارد. شکر میکنم و درش را باز میکنم. رنگهایم را بو میکشم و عطر رنگارنگ شان مشامم را پر میکند. چای اش را می آورند و مقابلش میگذارم. سعی دارم محترمانه با او برخورد کنم. نگاهش به فنجان چای است و خجالت زده میگوید: 🔥_من نتونستم هنوز پولتونو جور کنم. _مشکلی نیست، تا زمانیکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۹ و ۳۰ _مشکلی نیست، تا زمانی که کیفم رو بیارید وقت هست. سرش را بالا می‌آورد و انگار کمی از حرفم جا خورده. زیر لب به آرامی تشکر میکند‌. نمیتوانم از سوالاتی که آرامشم را ربوده اند حرفی به میان نیاورم: _ببخشید من کلی سوال ازتون دارم. 🔥_اگه بشه جواب داد، حتما پاسخ میدم. دستانم را بهم گره میزنم و همانطور که فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم، میپرسم: _شما چیکار میکنین؟ خلاف کارین؟ دزدین؟ خنده ای کوتاه می‌کند و سرش را به علامت منفی تکان میدهد. توقع دارم حرف بزند و ادامه بدهد اما به یک سر تکان دادن قناعت میکند! انگار باید با موچین از زیر زبانش حرف کشید. _فقط همین؟ من پرسیدم چیکارین، اگه دزد و قاتل نیستین پس کی هستین؟ 🔥_ما میخوایم. _این شغلتونه؟ 🔥_این تموم زندگیمونه! کمی متوجه میشوم. به گمانم از همان روشنفکرهاست که میخواهد جهان را متحول کند. _جز کدوم دسته هستین؟ پوزخندی می زند که تا ته گلویم را میسوزاند. لبش را تکان میدهد و به طعنه میگوید: _هر چی کمتر بدونین بهتره. از جواب‌های نصفه و نیمه اش کلافه میشوم. سوالات بیشتری در ذهنم شکل میگیرد، اما چون میدانم چیزی نمیگوید اصرار نمیکنم. _باشه... چای اش را سر میکشد و بلند میشود. نگاهم را به جان زمین می‌اندازم و برای بدرقه اش چند قدمی لنگ لنگان برمیدارم. دستش را به در میگیرد و میگوید: _من با شما در تماسم. سری تکان میدهم و خداحافظی میکنیم. در که بسته می شود تک و تنها میمانم. به طرف بوم نقاشی ام میروم و با دیدن خط سیاهی شوکه میشوم. با خودم به 🔥پیمان🔥 می گویم: " دستت درد نکنه با این آوردنت! ببین با بوم خوشگلم چیکار کرده!" هر کار میکنم تا آن خط محو شود نشدنی است. رنگ و بوم را به حال خودشان رها میکنم. فکری به سرم میزند با خودم می گویم شاید سیما چیزی از بداند. با خودم می گویم شاید ماشین را تحت نظر داشته باشند و با تاکسی به خانه‌ی سیما میروم. سیما با صورت ماسک زده اش در را باز میکند اول از قیافه اش وحشت میکنم اما با روی خوشش لبخندی به لبم مینشیند و وارد میشوم. سیما به خدمتکارشان میگوید قهوه و کیک برایمان بیاورد.باهم وارد اتاقش میشویم و روی تختش مینشینم. از لنگ زدنم تعجب میکند و میپرسد: _چرا کج و کوله راه میری؟ خنده ای کوتاه به دهانم می‌نشیند و میگویم: _هیچی، بی احتیاطی کردم. همانطور که جلوی آینه با ماسک روی صورتش ور میرود، میگوید: _خب چیشده یاد ما افتادی؟ _همین جوری. من تموم ارثمو فروختم که برگردم پاریس. نفسش را همراه آهی بیرون میدهد و لب میزند: _خوشبحالت... مامان من اجازه نمیده از کنارش جم بخورم. بابامم که با زن جدیدش خوشه! بخاطر دل مامانه که تا حالا نرفتم اروپا. _آفرین، خوب کاری میکنی. در باز میشود و خدمتکار قهوه و کیک شکلاتی را روی میز میگذارد. سیما اشاره میکند و از اتاق خارج میشود. سیما از من میپرسد: _با اون همه پول میخوای چیکار کنی؟ به پولش فکر نکرده بودم، چون به اندازه‌ی کافی از راه نمایشگاه تابلو، و اموال پدری پول بدست می آوردم. سیما بازویم را ویشگونی می گیرد و با آخ از فکر بیرون می آیم. بازویم را محکم می گیرم و به جانش نق میزنم. _تقصیر خودته! میگم میخوای چیکار کنی. _بهش فکر نکردم؛ تو اگه پول میخوای بگو. _نه ممنون. منظورم کمک نبود. _میدونم عزیزم... همین جوری گفتم. روی صندلی اش لم می دهد تا ماسکش خراب نشود. کمی میانمان سکوت میشود و تعارف میکند تا قهوه بردارم.فنجان قهوه را پیش میکشم و آهسته آهسته قورت میدهم. مزه‌ی تلخ خوبی دارد.دو دل هستم چیزی از سیما بپرسم یا نه. میترسم بویی ببرد و جانش به خطر بیوفتد.کم کم مقدمه می چینم و با تردید لب میزنم: _سیما شنیدی که... میان صحبتم جفت پا میپرد و میپرسد: _که؟ _که... که چند روز پیش مستشارای آمریکایی رو کشتن؟ یکهو از روی صندلی جست میزند. ماسک از روی صورتش ولو میشود و با دلخوری به من زل میزند‌.همانطور که میرود صورتش را بشوید به من میگوید: _آ... آره شنیدم. در آن چند دقیقه‌ای که نیست فکر میکنم تا بتوانم موضوعی را پیدا کنم و از فکر مستشارها بیرون بیاید. صاف جلویم می نشیند و حوله را روی صورتش میکشد. _گفتی مستشارا؟ خب چیشد که یاد اونا افتادی؟ لبخند مصنوعی میزنم و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز میگویم: _ها؟ هیچی اصلا ولش کن! _خب باید بدونم چرا پرسیدی. راستش منم تو روزنامه خوندم، میگن کار بوده. _مجاهدین؟ مثل کارآگاه ها یواش صحبت میکند و لبش را کج میکند. _آره... دفعه اولشون نیست که چند سال پیشم چندتا افسر آمریکایی رو ترور کردن.باورت میشه؟ خیلی وقاحت داره ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۱ و ۳۲ _چی وقاحت داره؟ _همین دیگه... اونا از پیشرفت چیزی حالشون نیست. ما اگه با آمریکایی ها باشیم هیچکس جرئت نمیکنه نگاه چپ بهمون بندازه. تازه مثل آمریکا پیشرفته میشیم... فرض کن تهران روزی مثل فلوریدا و نیویورک بشه! وااای خداا! او ذوق میکند اما من ذره‌ای هم شوق ندارم. همه میدانند که آمریکا ما را برای میخواهد اگر روزی و تمام شود مثل آشغالی پرتمان میکند. لب برمیچینم و به فنجان خالی روی میز زل میزنم. _راستش سیما... من زیاد موافق نیستم. آمریکا سالها مردم آفریقا و آسیا رو به گرفته اما جز چند علم پیش‌پاافتاده چیزی بهشون یاد نداده. مطمئن باش اگه تموم بشه بارو بندیلشو از ایران جمع میکنه و میره. سیما چشمانش را ریز میکند و ابرو بالا می دهد. از نگاه‌هایش حس خوبی ندارم و سرم را پایین می‌اندازم. _رویا، حرفای جدید میزنی. بلافاصله سر بلند میکنم و با دستپاچگی لبخند الکی میزنم. _مَ... من؟ چی داری میگی؟ من همیشه اینو گفتم. لبش را کج میکند. سرش را میخاراند و لب میزند: _اِمم... نه! یه چیزی این وسط می‌لنگه! _مثلا چی؟ _مثلا‌.‌.. قلبم بالا و پایین میپرد. همش منتظرم لب باز کند و از زیر زبانم قضیه را بیرون بکشد. اما نه! من که چیزی نمیگویم. اصلا از کجا معلوم 🔥پیمان🔥 جز مجاهدین باشد! گوش هایم تیز است که سیما می گوید: _مثلا تو چرت داری میگی! دختر، این حرفای آدمای خیابونیه. تو عاقل و اشرافی هستی، از تو بعیده! حرفش را روی هوا می‌قاپم. تار مویم را از روی پیشانی ام کنار میزنم و پشت گوشم می اندازم. _آره! شایدم تو راست میگی‌. من اینا رو توی خیابون شنیدم. _اوه! این روزا خیلیا خیال بافی میکنن. روزنامه‌چی ها از همه بدتر! کلی چرتو پرت و اراجیف تو روزنامه هاشون مینویسن که پر فروش بشه. الکی سر تکان میدهم. دوست دارم بیشتر درمورد مجاهدین خلق بدانم و از سیما میپرسم: _سیما تو میدونی سازمان..هَ...همون مجاهدین خلق چه جور عقایدی دارن؟چرا مبارزه میکنن؟ سیما با چشمان گرد شده و ورقلمبیده اش نگاهم میکند. دستش را روی دهانم میگذارد. سیما با صدای آرام برایم میگوید: _این حرفا خطرناکه! پس تکرارشون نکن رویا! مدام سر تکان میدهم و دستش را برمیدارد.حساسیت های سیما را نمیتوانم درک کنم. سیما سرش را پایین می اندازد و توی گوشم زمزمه میکند: _من چیز زیادی نمیدونم. هرچی هم میدونم توی پارتی و روزنامه ها میخونم. بعضیا تریپ روشنفکری به خودشون میگیرن منم چون کم نیارم چارتا روزنامه میخونم و کلی فحششون میدم. نگاهی به ساعتم می اندازم. الکی حرف‌هایش را تایید میکنم و به بهانه‌ی دیرم شده و عجله دارم از او خداحافظی میکنم. سر کوچه تاکسی میگیرم. چند خیابان‌ مانده به هتل پیاده میشوم تا قدم بزنم. رهگذران زیادی بر جان پیاده رو قدم زنان درحال رفت و آمد هستند. از این تناقض حالم بهم میخورد.گاهی با وجود این که خودم دختر یک ثروتمند هستم میپرسم چرا بعضی‌ها باید در بدترین وضعیت موجود زندگی کنند و من در ثروت غلت بزنم. وارد هتل میشوم و کلید اتاقم را میگیرم. رفتن از پله ها برایم سخت است و بخاطر پیاده روی ام به پایم فشار آمده بود.به هر جان کندنی است خودم را به طبقه‌ی چهارم میرسانم. بعد از خوردن ناهار کمی استراحت میکنم. عصر به دکه نزدیکی های هتل میروم و روزنامه‌هایی زیادی از هفته‌ی پیش تا حال میگیرم. پایین تخت می‌نشینم و تمام روزنامه ها را کف اتاق پهن میکنم. عکس سیاه و سفید مستشارها نظرم را جلب میکند. به گفته روزنامه بخاطر وجود کاغذها مجاهدین خلق متهم قتل است اما ژاندامری به دنبال تکمیل اطلاعات است. پلیس آمریکا هم اعلام کرده این موضوع را به دقت بررسی خواهد کرد. سرم را روی روزنامه ها میگذارم و ناخودآگاه خواب مرا با خود میبرد. صدای در زدن مرا بیدار میکند. غرغر کنان در را باز میکنم و گارسون میگوید که تلفن با من کار دارد. پالتوی بلندم را میپوشم و از پله ها پایین میروم. مرد توی پذیرش دست برایم تکان میدهد و به تلفن اشاره میکند. تشکر میکنم و گوشی را برمیدارم. صدای 🔥پیمان🔥 توی گوشم میدود: 🔥_سلام. لب برمیچینم و جوابش را میدهم.خیلی رسمی و سریع میگوید: 🔥_من باهاتون کار دارم. فردا ساعت هشت صبح دم در هتل هستم. با ماشین پیکانی که دیدین. دیر نکنید. قبول میکنم و او خیلی سریع قطع میکند. صدای قار و قورت شکمم بلند میشود اما با طرز صحبت‌های پیمان استرس میگیرم و حس میکنم حالت تهوع دارم. شب با گرسنگی سر روی بالشت میگذارم و خیلی زود خوابم میبرد. صبح با صدای ساعت کوکی راس هفت بیدار میشوم. بعد از خوردن صبحانه حاضر میشوم‌. نمیدانم چرا... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۳ و ۳۴ نمیدانم چرا نظر پیمان برایم مهم شده! قبلا برایم اهمیت نداشت مرا با چه شکل و چه ادبیاتی ببیند اما حالا برایم اهمیت دارد. راس ساعت هشت جلوی در هتل می ایستم که ماشین قراضه‌اش هن و هن کنان توقف میکند. کیفم را روی دوشم میگذارم و به طرف ماشین میروم. در جلو را باز میکنم و مینشینم. پیمان نگاه گذرایی به من می اندازد و جز سلام چیز دیگری نمیگوید. من هم در شروع گفت و گو مهارتی ندارم و تلاشی هم نمیکنم. از پشت شیشه‌ی خش دار ماشین به درخت های چنار نگاه میکنم. مثل دفعه قبل 🔥پیمان🔥 ساکت است و من هم با مناظر بیرون خودم را سرگرم میکنم تا این که میگوید: 🔥_شما از من سوالی پرسیدین، یادتونه؟ سر تکان می دهم و میگویم: _بله. دنده را عوض میکند و همانطور که خیره به جلو است میگوید: 🔥_امروز میخوام جوابتونو بدم فقط یادتون باشه هر اتفاقی افتاد مقصرش خودتون هستین. حالا بازم میخواین جوابتونو بگیرین؟ با این که کمی ترس برم میدار‌د اما قبول میکنم. _جوابش چون رازِ باید بین خودمون بمونه، البته اگه جونتون رو دوست دارین. جز بله و باشد چیز دیگری نمیگویم تا به باغی میرسیم‌. 🔥پیمان🔥 در چوبی‌اش را هل میدهد و مرا تعارف میکند. آهسته و با احتیاط قدم برمیدارم. 🔥پیمان🔥 در را میبندد و به صندلی چوبی اشاره میکند.خیره به باغ و رویای طراوت پیش رویم هستم 🔥_جای قشنگیه. نگاهم را به طرفش میچرخانم: _آره... مخصوصا تابستون. چشمانش را به درختان گره می زند و گوش هایم را به خود میخواند: 🔥_خب... میتونم بپرسم شما چی حدس میزنین؟ به ذهنم فشار می آورم. با چیندن تکه پازل‌های افکارم کنار هم تفکری از او در ذهنم پدیدار میشود. نمیدانم به صراحت حرفم را بگویم یا نه که خودش درخواست میکند هر چه در ذهنم میگذرد را بگویم. آب دهانم را به سختی قورت میدهم. _من حدس میزنم شما جز مجاهدین خلق هستین. چون... چون من اون روز موقع ترور مستشارها بودم. بعدشم که اومدم خونه حرفاتونو شنیدم. کارهاتون خیلی مشکوک بود بعدشم که اون ماجرا پیش اومد. من مطمئنم همینه! ولی من کاری به این کارا ندارم. من مسافرم و امروز و فردا میخوام برم؛ برام مهم نیست شما و دار و دستتون چپی باشین یا راستی! خنده‌ی 🔥پیمان🔥 توجهم را جلب می کند. با تعجب نگاهش می کنم. 🔥_یا شما باهوشی یا ما کارمون خوب نیست! درست حدس زدی، من عضو سازمانم اما... این حرفا اگه جایی درز کنه جونت پای خودته! منم نمیتونم کاری کنم.اینی که آوردمت اینجا فقط بخاطر همین اخطار بود. تو سازمانو نمیشناسی، کشتن آدم کمترین کاری که برای بدست آوردن آزادی میکنن پس...پس خودتو به بی خبری بزن! من میدونستم که فهمیدی. اگه بویی نمی بردی هیچوقت باهات صحبت نمیکردم. من بهت اون کیفو برمی گردونم و شما هم شتری دیدی ندیدی! از تهدید هایش بدم می آید. حس ترس دارم اما بیشتر عصبی هستم. سخنان تیزش بر روی آینه غرورم ناخن میکشد. بی‌مقدمه از جایم می پرم و به طرف در میروم. پیمان پشت سرم راه می افتد و صدایم میکند. ابرویم را بالا میدهم و می ایستم. زمزمه هایش را زیر گوشم احساس میکنم 🔥_به نفع خودته ازین بازی بکشی کنار. سرم را برمیگردانم و انگشت اشاره‌ام را مقابلش میگیرم و میگویم: _ببین! من از حرفات نمیترسم. هرچقدر دوست داری تهدید کن! نگاه تیزش تا عمق چشمانم را میبُرد. _این یعنی میخوای لو بدی؟ کیفم را محکم در دستم میگیرم و لب میزنم: _این یعنی این که منو تهدید نکن! من کسی رو نمیفروشم به شرطی که پا روی خط قرمزم نذاره! پس بهتره خوب اینو تو گوشت فرو کنی. چند قدمی برمیدارم که عصبانیتم فوران میکند و دوباره به طرفش برمیگردم. رگ گردنم از خون پر میشود و تهدیدش میکنم: _هیچوقت یه دخترو تهدید نکن! حتی اگه اون دختر کاری به کارت نداشته باشه، چون اونوقته که تو کارت داخلت کنه. مثل چوبی سر جایش می ایستد‌. از کنار جوی آب قدم زنان رد میشوم. کمی که راه میروم خسته میشوم. توی باغ ها گم شده‌ام و تا چشم کار میکند رنگ قهوه ای درخت خشکیده است و خاک! روی تخته سنگی مینشینم و با چوب روی زمین خط میکشم. سایه زنی از دور چشمانم را به بازی میگیرد. زن دو دستش از کوزه پر است و روی سرش هم کوزه گلی گذاشته. بالای چشمه می ایستد و زیر چشمی نگاه بدی میکند. آب دهانم را قورت میدهم.ردپای نگاهش را دنبال میکنم و به موی برهنه‌ام میرسم.زن کوزه ها را زیر بغلش میگذارد و بلند میشود تا برود.به اطرافم نگاه میکنم و از ترس قارقارکلاغ‌ها زود بلند میشوم. دل به دریا میزنم و به زن نزدیک میشوم. صدایش میزنم اما برنمیگردد، میدوم و راهش را سد میکنم. زن باتعجب نگاهم میکند.و با دست اشاره میکند تا رد شوم اما من همچنان... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۵ و ۳۶ اما من همچنان سمج هستم. کوزه‌‌اش را پایین میگذارد و با زبان نامفهومی چیزی میگوید. دستش را تکان میدهد و سعی دارد چیزی بگوید.از خطوط روی چهره‌اش میفهمم عصبی است و همچنین از طرز گفتارش تشخیص میدهم او کر و لال است. لب میگزم و آتش اضطراب درونم زبانه میکشد. وقتی حرف‌هایش را نمیفهمم با دست و زبان اشاره میکنم: _ببخشید من میخوام برم شهر. از کدوم طرف باید به جاده برسم؟ زن با حالت پرسشی نگاهم میکند و باز چیزهایی میگوید که من متوجه نمیشوم. ناامید نمیشوم و دوباره با ایما و اشاره سعی دارم مفهومم را برسانم. صدای دختری به گوشم میخورد که اسمی را صدا میزند: _حلیمه! حلیمه! دختر اول با دیدن زن خوشحال میشود اما با دیدن من لبخند روی لبش خشک میشود. چشمانش را ریز می کند و میپرسد: _کاری داشتین؟ از این که یکی را پیدا کرده‌ام که میتوانم دو کلام حرف بزنیم خوشحال هستم.سری تکان میدهم: _من میخوام برم شهر، کدوم راه به جاده میرسه؟ دختر با صورت جدی‌اش به راهی اشاره میکند: _اونجا! باید ازون کوچه باغ بری تا به یه استخر برسی‌. جوی استخر رو دنبال کن تا به مزرعه ها برسی، وقتی به مزرعه ها رسیدی جاده مشخصه. فقط مراقب‌ محصولا باش از لبه حصار بری. لبخندم پررنگ میشود و تشکر میکنم. دختر کوزه روی سر حلیمه را برمیدارد و همانطور که او را به دنبال خودش میکشد، به من خیره میشود. بدون این که به پشت سرم نگاه کنم کوچه باغ را طی میکنم. صدای دلنشین آب گوشم را نوازش میدهد. با دیدن استخر و جوی‌ش چشمانم برق میزند و جوی را دنبال میکنم.از بالای تله خاک مزارع و جاده نمایان میشود. سعی دارم محصولات را له نکنم و از کناری بروم. به جاده‌ی خاکی میرسم و سر تهش را نگاه میکنم ولی خبری از ماشین نیست! آهسته کنار جاده به راه می‌افتم. پاهایم خسته و رنجور میشود که صدایی گوش‌هایم را به خود میخواند.کمی که می گذرد صدای ناله‌ی ریگ‌ها را زیر لاستیک ماشین میشنوم. خوشحال به عقب برمیگردم و با دیدن منظره پیش رویم خوشحالی ام به تیرگی میگراید.با حرص به طرف رو به رو نگاه میکنم و گام هایم را بلند برمیدارم. پیمان بوق میزند اما توجه ای نمیکنم. 🔥_خانم توللی بیاین سوارشین. سوتقاهم شده اصلا! بیاین اینجا تا شب هم راه برین کسی نمیاد سوارتون کنه. با غیض نگاهم را به طرفش پرتاب میکنم و میگویم: _شما برین! من حاضرم پیاده بیام. صورتم را کج میکنم‌.صدای جیغ لاستیک‌ها و گرد و خاک ماشین مرا آزار میدهد. سرفه ای میکنم و خاک را از لباس هایم دور میکنم. به ماشینش نگاه میکنم که با سرعت از من دور میشود.به اطرافم نگاه میکنم، حالا آفتاب بالای سرم ایستاده و با تمام نیرو بر من میتابد. توی دلم حرف ها نثار پیمان میکنم و قسم میخورم دیگر هیچ کجا با او نروم. تشنه و خسته روی خاک‌ها مینشینم و به آفتاب سوزان خیره میشوم.لباس کاموایی سرما را از من ربوده است. در عالم خستگی دست و پا می زنم که صدایش به گوشم برخورد میکند.پاهایش را روی خاک‌های نرم میکشد و سرش را کج میکند. نگاهم را از او می‌ربایم که میگوید: 🔥_هر چقدر میخواین اینجا راه برین ولی تا شبم به تهران نمیرسین‌. لجبازی رو کنار بزارین و سوار شین. پایم تیر میکشد و میبینم نمیشود کاری کرد. به ناچار با قد خمیده خودم را به ماشین میرسانم و صندلی عقب مینشینم.پایم را دراز میکنم و سرم را به شیشه تکیه میدهم. از شدت خستگی بیهوش میشوم‌‌. با افتادن سرم و خوردن آن به لبه‌ی پنجره آخی میگویم‌.چشمانم را باز میکنم و بعد از چند تا پلک همه جا واضح میشود. لبخند دندون‌نمای 🔥پیمان🔥 اولین چیزی است که میبینم هوفی میکشم و کیفم را برمیدارم.قدم‌ها مرا از او دور میکنند که باصدایش متوقف میشوم. چشمانش مشغول کاویدن زمین است و میگوید: 🔥_ببخشید شوخی بدی بود! اخم را غلیظ میکنم و میگویم: _خوبه... فکر کردم عقل ندارین! با این که میفهمم به او برخورده ام، اما او عصبانیش را تنها در چشمانش می اندوزد. 🔥_من کیفو به یکی میدم که براتون بیاره و تا اون موقع شما صبر کنین.فکر کنم این اخرین دیداره! ببخشید که اذیت شدین و در ضمن حرفای امروز فراموشتون نشه‌. وقتی میشنوم این آخرین دیدار است کمی دلخور میشوم.اما از طرفی کسی توی دلم خوشحالم که به پاریس برمیگردم‌.چشمانم را باز و بسته میکنم و با تکان دادن سر حرف هایش را تایید میکنم. _خداحافظ. به درد پایم توجه نمیکنم و خیلی آهسته آن را روی زمین میگذارم.جلوی در هتل می‌ایستم و نگاهش میکنم. همانجا ایستاده و نگاهم میکند. نگاهم را از او میدزدم و از پله ها به سختی بالا میروم. اشک میان حوض چشمانم دویدن میگیرد. درونم ولوله ای برپا شده. یکی میگوید... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۷ و ۳۸ یکی میگوید بهتر که رفت؛ پسر مزاحم.دیگری میگوید نه، کاش کمی بیشتر می‌بود. تا شب در کنج اتاق اسیر افکارم هستم. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند میشود اما توجهی نمیکنم. تصمیم میگیرم این چند روزی که درتهران هستم سوغاتی بگیرم و کمی از این حال درآیم.به چهره‌ی آرایش کرده خود و لبهای به رنگ نشسته ام خیره میشوم. نمیدانم چرا ولی این کار برای اندکی هم که شده آرامم میکند. کیفم را روی شانه ام جابه‌جا میکنم و سعی دارم لنگ نزنم. سوئیچ را توی قفل میچرخانم و به راه می‌افتم. بی مقصد چند خیابانی را رد میکنم. از خودم می پرسم کجا میروم؟ مگر من کسی را در این شهر دارم؟ کاش یکی در این عالم منتظرم می‌ماند، کاش یک شانه را داشتم که سر رویش بگذارم. کاش یک جفت گوش شنوا داشتم که دردودل‌هایم را گوش کند. فرمان ماشین را کج میکنم. تاریکی مخوفی بر روی قبرستان سایه انداخته است. با تردید به اطرافم نگاه میکنم و پیش میروم. تنم از ترس مثل بیدی میلرزد. صدای زوزه‌ی باد میان شاخه های درخت مرا وحشت زده میکند. آب دهانم را تند تند قورت میدهم. صدای میو گربه را که میشنوم نزدیک است سکته کنم و سریع به عقب برمیگردم. از کنار گربه میگذرم که صدایی مرا خانم خطاب قرار میدهد. به عقب برمیگردم. پیرمردی با قد خمیده نزدیکم میشود. چهره‌اش میان ریش و سبیل پر پشتش مخفی است. از قیافه اش میترسم و او میپرسد: _مُرده ها شب دارن ها! چی میخوای اینجا؟ چند قدمی به عقب میروم و با صدای آرامی لب میزنم: _دُ... دنبال قبر مادرم هستم. گوشش را میخاراند و سمعکش را توی گوشش میگذارد. با صدای بم و ترسناکش میگوید: _دوباره بگو جوان! حرفم را لرزان تکرار میکنم. فانوسش را جلویم می‌آورد و با آن چهره‌ام را نگاه میکند. _تو عروسی اومدی یا قبرستون؟ سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم را سر میدهم. دنبالش به راه می‌افتم.پیرمرد زیر لب چیزهایی میگوید. چندبار دیگر صدایم میزند که متوجه نمیشوم. _با توام دختر! جوونای امروزی چقدر حواس پرت شدن! _آ... بله؟ بله؟ _میگم اسم مادرت چیه؟ کی فوت شده؟ کمی مکث میکنم و بعد میگویم: _ناهید قوامی، هزار‌ و سیصد و سی‌ و هشت بوده. سر جایش می‌ایستد و کمی بررسی‌ام میکند. نگاهش را از من میدزدد و به طرفی اشاره میکند: _خب پس باید بریم اون طرف. دنبالش به راه می افتم. هر کجا او قدم میگذارد من هم جا پای او میگذارم. به رفتارهایش دقت میکنم؛ او با قبرها صحبت میکند و واقعا برایم عجیب است. فانوس را روی سنگ قبرها می گیرد و نچ نچ میکند.چند قدمی از او فاصله دارم تا این که میبینم می ایستد. لبهایش را به خنده باز میکند و با باز شدن دهانش دندان‌های سیاه ظاهر میشود. _بیا جوون! فکر کنم خودشه. در سیاهی شب نمیتوانستم تشخیص دهم قبر مادر کجاست و این که چند سالی بود که به اینجا سر نزده بودم. قبل از این که به پاریس بروم هرپنجشنبه به اینجا می آمدیم و خیرات میدادیم.پدر یک پنجشنبه هم نبود که به مادر سر نزند. با دیدن اسم درشت که نوشته بود ناهید قوامی،لبخند و اشکم قاطی میشود.پیرمرد فانوس را کنارم میگذارد و به سویی میرود. بعد هم با کاسه‌ای آب برمیگردد و با دستان لرزانش به من میدهد. آب را از بالای سنگ میریزم و دست میکشم.پیرمرد کمی آن طرف ترم مینشیند و میگوید: _دیگه داشت ناامید میشد. به گمونم یک ماهی میشه کسی سراغشو نمیگیره. از حرف‌هایش تعجب میکنم؛ چقدر دقیق حساب و کتاب قبر مادر را دارد.سر برمیگردانم و میپرسم: _شما... نمیگذارد حرفم تمام شود که جواب میدهد: _من موی سیاهمو کنار همین قبرا سفید کردم. با تک تک این سنگا خاطره دارم. صبحو شبم پای این سنگا خلاصه میشه، پس تعجب نکن. پیرمرد با لباس‌های مندرسش از جا بلند میشود.به گمانم فهمیده است که دل پُری دارم و میخواهم با مادرم خلوت کنم. نمیدانم بعد این چند سال با چه رویی کنار قبر مادر زانو زده ام‌.اشک مثل سرسره از روی گونه ام قل میخورد. دستم را روی نام مادر میکشم و اینگونه با او نجوا میکنم: " مامان جون... دخترت اومده! دختر بیوفات، دختر تنهات...مامان دور و برم خالی شده...بابا جونم که اومده پیش تو. میدونم پس سرزنشم نکن... میدونم مادرا زود میبخشن برا همین ازت معذرت میخوام...مامان! هیشکی رو ندارم...امروز از روونه‌ی قبرستون شدم تا شما رو ببینم.... تموم دار و ندارم شده که هی زل بزنم بهش و خاطرات گوله بشن تو مغزم...مامان شدم...احساس میکنم....تموم سهم من ازین دنیا شده و تنهایی....من به کی بگم نمیخوام؟..تا کی باید تو دنیای رنگ و تابلوها بگردم؟..." اشک گونه‌هایم را میسوزاند ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۳۹ و ۴۰ خودم را روی قبر می‌اندازم و از او شکایت میکنم... " اصلا چرا تنهام گذاشتی؟ اون از بابا که تو اوج جوونی منو بی‌پدر کرد، اونم از تو که نیومده رفتی.... همش سه سالم بود. یادته روزی رو که دستمو گرفتی و موهامو نوازش کردی....گفتی دخترم قوی باش، امروز اومدم بگم که‌نیستم!.. آره نیستم چون زور دنیا از من بیشتر بود... روزگار قلدری کرد و من شدم یه پولدار بی‌کس که دنیاش یه تیکه تابلوعه!....مامان! تو که میخواستی بری چرا گذاشتی من بمونم؟...کاش منو همون روز کنار خودت چال میکردن. اصلا کاش همین حالا چشمامو ببندم و دیگه بیدار نشم..." نمیدانم چقدر گذشت، اما هرچه بود گذشت. کمی از دق و دلی هایم را کنار قبر مادر میگذارم. من که برای دعوا نیامده بودم و شرمنده اش هم شدم.فانوس را میان انگشتانم میگیرم و به طرف در خروجی میروم. هرچه پیرمرد را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. فانوس را کنار همان چارچوبی میگذارم که واردش شدم. ماشین را روشن میکنم و از قبرستان فرار میکنم. صدای تق تق کفش هایم بر روی کف رستوران مرا خجالت زده میکند.پشت میز دو نفره ای مینشینم و به صندلی رو به رویم نگاه میکنم. گارسون پیش می‌آید و سفارشات را توی دفترچه‌اش مینویسد‌. شامم را با بی‌اشتهایی میخورم و موقع خروج به گارسون انعام میدهم. پشت فرمان به طرف هتل حرکت میکنم. 🔥یکهو یاد پیمان می‌افتم او یک چیزی دارد که من با پول هم نمی توانم بخرم باید سردربیاورم پیمان چه چیز دارد که من ندارم. وقتی به خودم در آینه نگاه میکنم وحشت زده میشوم. رد اشک‌هایم با ریمل‌ها قاطی شده و رنگ مشکی‌اش مرا مثل جادوگر کرده.حالا متوجه نگاه‌های عجیب توی رستوران میشوم! نمیدانم باید بخندم یا ناراحت باشم! به سختی شب را روز میکنم.با آغاز روز دیگر آهی میکشم و میگویم کاش بیدار نمیشدم. ‌صبحانه‌ی سبکی میخورم و میان خوردن صبحانه صدای «مرگ بر شاه» می آید. با شنیدن صدای تفنگ قلبم تالاپ و تلوپ می کند و احساس می کنم این صدا از یک جای نزدیک است. با نگرانی به بالکن میروم و با دیدن جا میخورم.انگار از تفنگ و اعدام ، واقعا که چه هستند. تیر هوایی گوش‌هایم را میخراشد و دستم را روی گوشم میگذارم. فکری به سرم خطور میکند، به گمان شاید آن حس را بتوانم میان مردم پیدا کنم. شاید جواب سوالم را از دل امواج مردم بتوانم بیرون بکشم.جمعیت چند قدمی از من فاصله دارد. من اهل شعار دادن نیستم و فقط به دنبال چیزی میان‌ چشمان مصمم‌شان میگردم‌. با پاشیدن چیزی به صورتم روی زمین پخش می شوم. چشمانم سوز گرفته و اشک مثل رودی از آن جاری است. تای پلک‌هایم را بالا میدهم سوزشش بیشتر میشود. درد چشم کم است که با نشستن کفش روی پا و دستانم جیغ میکشم‌.دستی مرا از میان جمعیت بیرون میکشد.ناله ام به هوا میرود و به درختی تکیه میدهم‌. زن آب به صورتم می پاشد و زیر لب میگوید: _خوبی دخترم؟ خدا لعنتشون کنه! کاسه‌ی چشمم را در آب فرو میکنم و از درد گریه ام میگیرد. کمی چشمانم را می بندم و همان جا استراحت میکنم.انگار زن هنوز کنارم است و دست را روی پایم میگذارد.و دوباره میپرسد: _خوبی؟ اگه خوبی زودتر برو خونه. اینجا نمون که خطرناکه! به آرامی پلک‌هایم را باز و بسته میکنم. زن از من دور میشود و به محو شدنش میان جمعیت خیره هستم. از روی زمین بلند میشوم و نالان خودم را به هتل میرسانم. تا شب چشمانم مثل تنور از درد زبانه می کشد.و رنگش به سرخی خون می زند.روی تخت دراز میکشم و بخاطر چشمانم به زور میخوابم. 💤در عالم رویا...خودم را میان وحشتناکی میبینم...که هرکجا که میدوم او هم همراهم می آید...از ترس دست و پایم کرخت میشود...میان خواب و بیداری هستم که نوری را میبینم انگار تونل است. به طرف چنگ میزنم که از خواب میپرم.... دانه‌های سرد غرق روی پیشانی‌ام نقش بسته اند و بدنم سرد شده.باخودم میگویم من همچین تاریکی به خود ندیده بودم. دست میبرم و لیوان آب را برمیدارم.برق را روشن میکنم و به اطرافم چشم میدوزم‌. تا صبح چشم به سقف سفید میدوزم. دم دمای سحر خوابم میگیرد و با گرمی هوا از خواب بیدار میشوم.خودم را کنج این اتاق زندانی کرده‌ام که چه؟ روی تخت مینشینم و کمی با خودم فکر میکنم، واقعا زندگی من چیست؟ میخواهم در این زندگی به چه چیز برسم؟وقتی جوابی درونم کتابخانه‌ی افکارم نمی بینم به حال خودم تاسف میخورم. 🔥حالا میتوانم بفهمم فرق من با پیمان چیست! من یک آدم بی‌هدف هستم که پیش پایم را میبینم اما پیمان هدفی دارد که زندگیش را وقفش کند. به انسان حس میدهد و من افکارم را مثل توپ تو خالی میبینم. همینجور در میان وجودم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛