eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• سربلند شد🥺 هرکسی پناه برد🤍 به حریم مهربانی‌ات😌 یا رئوف🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✨ برای ارائه آموزش های تربیت دینی به خردسالا روش‌های زیادی هست اما ایجاد محیط دینی یکی از مهمترین ضرورت‌های تربیت اوناست.. 🍃 ایجاد محیط مناسب برای تربیت علاوه بر داشتن رنگ و بوی معنوی شادابی و سرزندگی لازم فضا و مربی ها ضروریه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👋دستت‌رابه‌من‌بده... بگذار👌🏼 اولین‌انسانی‌باشم‌که👤 دستش‌به‌ماٰه‌میرسد|•🌙 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1213» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• زندگـے😌👌🏻 موسـ🎼ـیقے گنجشک‌هاست زندگــے بـاغــ💐ـ تماشاے خداست زندگے یعنے همین پروازها🕊 صبـ❣ـح ها لبخندها😊 آوازها🎶 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شبــ🌑ــ به عشق ِ مــ🌙ــاه ماه به عشق ِ ستـــ⭐️ــاره و من به عشق ِ تـ❤️ــو زیر نـور مـاه بیداریم چه چرخـ💫ــه‌ے عاشــ💞ــقانه‌اے! . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اسکن خواستگار: هرکسی برای ازدواج ملاک و معیارهایی داره و اما چطور می‌تونیم به وجود معیارهایمان در طرف مقابل پی ببریم؟ 🌸👈با سه روش: 💚 چند جلسه گفتگو توی خونه چند جلسه گفتگو توی مکانهای عمومی باعث میشه خانواده‌ها شناخت نسبتا خوبی از هم پیدا کنند. به شرط اینکه احساسات روی شناختمون از همدیگه تاثیر نگذاره 😌 💚 بعضی ویژگی‌های روحی و اخلاقی به سادگی قابل شناخت نیستند و نیازه یه مشاور دانا.... با حرف زدن یا با تست‌های روانشناسیِ مطمئن، به وجودشون در فرد پی ببره... اینکه به هر مشاوری مراجعه نکنیم و ملاکمون برای شناخت، صرفا تست‌ها و حرف‌های مشاور نباشه هم مهمه... مشاوره، فقط یکی از مراحل شناخته 😃 💚 مهمه که درباره خانواده، رفتار، اخلاق، اعتقادات، دوستان، فعالیت‌ها و روابط اجتماعی فرد تحقیق کنیم... توی این مرحله، از خانواده خواستگار میخوایم که دوستانشون رو بهمون معرفی کنن🌱 فردی که برای تحقیقات، نزد دوستان و آشنایان خواستگار میره، باید سوالات مهم بپرسه و درست تحقیق کنه... 😍 😇 اما با تمام این مراحل، مهم اینه ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌توصیه‌ی من بهتون اینه که هیچوقت پیش مامانتون از دستپخت یکی دیگه تعریف نکنید. یک ساله هر غذایی میپزه بهم میگه ارباب ببخشید که به پای دستپخت زن‌‌عموت نمی‌رسه🤨 . . •📨• • 769 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تمام سپاه علی . . .🥺💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوشانزدهم مادر گفت: آقا من یادم نمیاد بعد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تکیه ام را از دستم برداشتم و گفتم: ولی شما که قبل عروسی چند روزی تبریز بودی به این زودی جنساتو فروختی؟ احمد استکانش را در دست گرفت و گفت: برای آوردن جنس نمیرم. کار دیگه ای پیش اومده باید حتما برم _چه کاری؟ احمد آقا حواست هست ما یه هفته است عروسی کردیم؟ پس فردا شب پاگشامونه؟ دلت میاد به این زودی منو تنها بذاری بری؟ احمد نگاهش را به من دوخت. آن قدر در نگاهش غم و حرف نگفته بود که از زدن حرف هایم پشیمان شدم. چند ثانیه ای خیره ام ماند. آه کشید و گفت: باور کن برای خودم خیلی سخته بخوام تو رو تنها بذارم برم. ولی مهمه که برم. واجبه که برم. اگه نبود نمی رفتم. با بغض گفتم: کاش حداقل بگی برای چی قراره بری نمیشه همین فردا نری؟ یکی دو روز دیگه بری؟ احمد خودش را جلو کشید. دستم را گرفت و نوازش کرد و گفت: بغض نکن قربونت برم. می دونی که خاطرت برام خیلی عزیزه. حالم رو با بغضت به هم نریز. باور کن اگه راه داشت فردا نمی رفتم. ولی باید برم. فعلا هم نمی تونم بهت بگم چرا میرم. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: همیشه از خدا خواستم همسری بهم بده که بالم باشه منو پروازم بده که بتونم تو مسیر درست و خیر باشم. بالم باش رقیه!!! مهار کردن بغضم کار آسانی نبود. با همان بغض گفتم: من بالت میشم ولی تحمل دلتنگی برام سخته. تو بری من تنهایی این جا چه کار کنم؟ احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: این جا تنها نمون. من با حاجی صحبت می کنم. اگه دوست داشتی برو خونه مادرت بمون اگه نه یکی از داداشات بیاد این جا پیشت بمونه _فردا کی میخوای بری؟ _نمی دونم. شاید قبل طلوع آفتاب شایدم دیرتر فردا معلوم میشه. _با کسی قراره بری؟ احمد از جا برخاست و گفت: نمی دونم. به سمت جالباسی رفت. کتش را برداشت. از جا برخاستم و پرسیدم: کجا میخوای بری؟ کتش را پوشید و گفت: زود بر می گردم. از در اتاق بیرون رفت. در حال پوشیدن کفش هایش بود که گفت: میخوام یه سر برم پیش آقاجانت اگه میخوای لباس بپوش با هم بریم... اصلا وسایلت رو بردار همین الان ببرمت اون جا بمونی. دلم نمی خواست همین امشب از او جدا شوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به در تکیه زدم و گفتم: یکم دیگه غذا آماده میشه. منتظرت می مونم برگردی با هم شام بخوریم. احمد روی پله ایستاد و پرسید: تنهایی نمی ترسی؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: گفتی زود میای. سرمو بند می کنم نترسم. احمد پیشانی ام را بوسید. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش دلم گرفت. چرا باید می رفت؟ چه اجباری در کار بود؟ اصلا چه کسی یا چه چیزی مجبورش می کرد؟ گفت پیش آقاجان می رود. یعنی آقاجان خبر داشت او فردا مسافر است و به من چیزی نگفت؟ احمد چه کاری می کرد که از من خواست بالش شوم؟ گوشه اتاق نشستم و قبل از این که در افکار بی نتیجه ام غرق شوم قرآن را برداشتم تا با قرائتش کمی دلم آرام بگیرد. چند صفحه ای خواندم و به مطبخ رفتم. زیر غذا را خاموش کردم. قابلمه و وسایل سفره را به اتاق آوردم و منتظر احمد ماندم. زمان زیادی نگذشت که احمد برگشت. او فردا مسافر بود و قرار بود چند روز از هم دور بمانیم. پس نباید شب مان را با بدخلقی و ناراحتی خراب می کردم. با لبخند به استقبالش رفتم و گفتم: چه قدر خوبه که خوش قولی. احمد به رویم لبخند زد و سلام کرد. کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و گفت: چه قدر خوبه که بدی هامو به روم نمیاری. کتش را از تنش در آوردم و گفتم: مگه شما بدی هم داری؟ کتش را در بغل گرفتم و گفتم: شما فقط خوبی داری. احمد با عشق نگاهم کرد و گفت: من اگه تو رو نداشتم چه می کردم؟ هر کی دیگه جای تو بود حتما امشب باهام تلخی می کرد. کتش را آویزان کردم و گفتم: هر کی دیگه هم جای من بود به آقای خوب و مهربونش که فردا هم مسافره رو ترش نمی کرد. سعی می کرد حسابی کنارت خوش بگذرونه. سفره را پهن کردم و گفتم: بیا بشین شام بخوریم. احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: دستامو بشورم میام. غذا را کشیدم که احمد به اتاق برگشت. زانو به زانویم نشست و تشکر کرد و گفت: عجب رنگ و بویی داره این غذا دستت درد نکنه. رنگش که در آن نور کم پیدا نبود ولی احمد عادت داشت تا سر سفره می نشست تعریف می کرد. فرقی هم نداشت غذا چه باشد. اصلا تعریفی باشد یا نباشد. از او تشکر کردم و نوش جان گفتم. احمد در حالی که نان ریز می کرد گفت: به حاجی گفتم مسافرم ازش عذرخواهی کردم گفتم مهمونی پاگشا رو نگیرن. حاجی هم گفت عیب نداره وقتی برگشتی می گیریم. بهم گفت تو رو فردا ببرم اونجا منم قبول کردم. شما دوست داری بری اونجا؟ اگه دوست نداری مجبور نیستی. فقط من چون روم نشد روی حرف آقات حرف بزنم قبول کردم ولی هر جا راحتی همون جا بمون. هر چند بری اونجا من خیالم جمع تره و دلم قرص تره. غذایم را هم زدم و گفتم: میرم خونه آقاجانم که خیالت از بابت من راحت باشه. بی دغدغه بری سفر و ان شاء الله سالم سلامت برگردی. راستی معلوم شد فردا کی باید بری؟ احمد غذایش را فرو داد و گفت: باید برم خونه بابام یه چیزایی رو بردارم بعدش میرم. احتمالا ظهر راه بیفتم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• می‌رسد از دور هم حتی، صدای قلب تو❤️ روبروی گنبدش هر درددل داری بگو!🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• نماژ بوخونی؟؟🤔 نماژ دوس دالی؟🤔 نماژ بوخونم😍 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❗️نه‌ اَزسرم‌می‌‌اُفتے😉 نه‌اَزچشمانم |•👀 🌿⃟♥ کجایِ‌دلم‌ نشسته‌ِای‌کِه‌جایت‌🌱 این‌قدراَمن‌اَست....|•😌 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1214» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• "آفــ🌤ـتاب" خانه زاد چشمهاے توستـ👀ـ با تـ😍ـو رنگ نـ✨ـور مےزند به روز👌🏻 😊💐 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مثلا وقتے ڪہ تایے و درکنـ👵🏻👨🏻‍🦳ــار هم شدیم ازت بپرسم👇🏻 اگه برگردیم به گذشته🤔 بازم عاشـ😍ــقم میشے ⁉️ و تو به سبک جواب بدی: آن‌کِــهـ‌ بِهـ دِلـ🫀ـ اَسیرَمَش دَر‌دِل‌وُجـ💓ــآن‌پَذیرَمَش گَـرچـهـ‌‌گــُذَشت‌عُمـرِمَن بآز زِسَربِگــیرَمَش🥰 💕 👌🏻 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌از سر کار اومدم خونه دیدم خانومم یکم حالش خوب نیست خوابیده...😴 زود پسرم اومده با ناراحتی میگه حالا امشب شام چی بخوریم😏 مامان حالش خوب نیست!😐 . . •📨• • 770 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• واعتصمو... به چادر بانو(:✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهجدهم به در تکیه زدم و گفتم: یکم دیگه غذ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صبح با نوازش های احمد از خواب بیدار شدم. بعد از نماز به مطبخ رفتم. احمد صبحانه را آماده کرده بود. سر سفره مدام شوخی می کرد و مرا می خنداند. وسایلش را جمع کرد و من هم کمی لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم. احمد زیپ ساکش را کشید و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ گره روسری ام را محکم کردم و چادرم را از سر جالباسی برداشتم. احمد جلو آمد گوشه های روسری ام را روی هم مرتب کرد و گفت: همه وسایل لازمت رو برداشتی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره برداشتم. _بی زحمت آلبوم عکسامونم بردار. سوالی سر تکان دادم و پرسیدم: چرا؟ چادرم را روی سرم انداخت و مرتب کرد و گفت: می ترسم وقتی نیستیم دزدی چیزی بیاد _دزد بیاد طلا و پول می بره نه آلبوم احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: درست ولی می ترسم وقتی داره همه جا رو دنبال پول و طلا می گرده و به هم می ریزه آلبومم پیدا کنه دلم نمیخواد جز خودم حتی ناخواسته چشم یه غریبه به خوشگلیات بیفته چه خودت چه عکست. بازوانش را دورم حلقه کرد و گفت: تو تمام و کمال مال خودمی. من سر تو خسیس ترین و خودخواه ترین آدم عالمم. سرم را به سینه اش چسباندم و با لبخندی که روی لبم بود گفتم: این خساست و خودخواهیت خیلی شیرینه. خوش به حال خودم که این قدر دوسم داری؟ احمد روی سرم را بوسید و گفت: من تو رو بیشتر از دوست داشتن دوست دارم. برات جون میدم. با لبخند خیره اش شدم. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: کم با نگات دلبری کن. بریم که دیر شد. با لبخند از او جدا شدم و آلبوم را از بالای کمد برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. احمد در اتاق را قفل کرد و بعد از آن که از زیر قرآن او را رد کردم با هم به کوچه رفتیم. احمد وسایلش را در صندوق ماشین گذاشت و به سمت خانه پدری اش راند. آقا حیدر در را برای مان باز کرد و به داخل حیاط شان رفتیم. حاج علی از دیدن مان تعجب کرد و نگران به استقبال مان آمد. به او سلام کردیم و او جواب مان را داد و پرسید: خدا به خیر کنه چیزی شده سر صبحی؟ چرا این موقع صبح بی خبر اومدین؟ به احمد چشم دوخت و پرسید: چیزی شده باباجان؟ اتفاقی افتاده؟ احمد به روی پدرش لبخند زد و گفت: نه حاج بابا چیزی نشده نگران نشین. حاج علی نگاهش را در صورت ما چرخاند و گفت: نگو که سر صبحی یه دفعه دلت تنگ شده اومدی این جا نگاه به من دوخت و گفت: تو بگو باباجان چی شده؟ قبل از این که من حرفی بزنم احمد گفت: آقاجان، قربونتون برم نگران نباشید. چیزی نشده. من امروز باید برم سفر. اومدم از اتاقم چند تا وسیله بردارم. حاج علی گفت: یا بسم الله. پسرجان تو که تازه اومده بودی باز سفر چی؟! کس دیگه نیست بره؟ تو تازه دامادی، تازه رفتین سر خونه زندگی تون باباجان نکن دیگه تو زن داری، زندگی داری خطرناکه دست بردار تو دیگه فقط مال خودت نیستی به فکر این دختر بیچاره باش که همه چیزش تویی احمد لبخندی زد و گفت: نگران نباشید آقاجان، اتفاقی نمی افته ان شاء الله حاج علی به ایوان تکیه زد و گفت: مگه دست خودمونه تو بگی نگران نباشید و من نگران نشم. مادر احمد که صدای مان را شنیده بود چادر پوشیده از اتاق بیرون آمد. به او سلام کردیم و درحالی که از پله ها پایین می آمد پرسید: چی شده حاج علی؟ حاج علی احمد را نشان داد و گفت: باز داره میره تبریز مادرش نگران پرسید: آره پسرم؟ میخوای بری تبریز؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره قربونت برم. اومدم چند تا وسیله بردارم برم. _با رقیه میری؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: نه مادر جان. رقیه رو میخوام خونه حاجی معصومی بذارم. اونجا باشه خیالم راحت تره. حاج علی گفت: باز خوبه به سرت نزده با خودت ببریش. احمد گفت: چند روزه میرم زود بر می گردم. رفتنم ضروری هست ولی نگران نباشید قرار نیست چیزی بشه. حاج علی گفت: هر دفعه تو میری تا برگردی من قبض روح میشم. اگه یه اتفافی برات بیفته من دیگه نمی تونم کمر راست کنم. احمد زیر لب خدا نکندی گفت. از حرف های شان هم تعجب کردم هم ترسیدم. نمی دانستم منظورشان چیست و این نگرانی های شان برای چیست. مادرش گفت: احمد جان بابات راست میگه. خطر ناکه مادر به فکر خودت و ما نیستی به فکر خانمت باش خدایی نکرده بلایی سرت بیاد این دختر چه کنه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادرش گفت: خدا بزرگه مادرِ من. من هم نباشم خدا هست. خودش حواسش به رقیه هست. آدم باید تو زندگیش خطر کنه تا خدا اونو به اهدافش برسونه. روزی که وارد این کار شدم خودم و زندگیم رو سپردم بهش. تا حالا که چیزی نشده، ان شاء الله بعد این هم مشکلی پیش نمیاد. شما نگران نباشید. واقعا گیج شده بودم. از چه صحبت می کردند؟ احمد دستم را گرفت و گفت: رقیه جان با من بیا. از این که احمد جلوی پدر و مادرش دستم را گرفت خجالت کشیدم اما چیزی نگفتم. احمد مرا به دنبال خودش کشید و به سمت اتاقش رفتیم. در اتاقش مثل همیشه قفل بود. کلید انداخت و در را باز کرد. مرا به داخل اتاق هدایت کرد و خودش هم بعد از من وارد شد. در را بست و همان جا مرا محکم بغل گرفت. مرا محکم به خود می فشرد و نفس های بلند و عمیق می کشید. مرا در بغلش قفل کرده بود و هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. کاملا گیج بودم و نمی توانستم حرف بزنم. چیزی وجود داشت که بسیار مهم بود اما احمد نمی خواست من خبر داشته باشم. به شدت کنجکاو بودم بدانم چیست اما دلم می خواست قبل از آن که خودم چیزی بپرسم احمد خودش برایم بگوید. چند دقیقه ای شاید گذاشت تا بالاخره احمد مرا از خودش جدا کرد. دست هایم را گرفت و با تمام احساسی که در چشم هایش موج می زد به من خیره شد و گفت: خدا خودش می دونه تو زندگیم کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم و هرگز نمیخوام خم به ابروت بیاد. ولی همون خدا می دونه وقتی دین و ایمانم در خطر باشه هیچ چیزی نمی تونه پابندم کنن و جلوم رو بگیره. الان نپرس چی شده و چرا باید برم به وقتش برات توضیح میدم. فقط نمیخوام ازم دلگیر باشی به چشم هایش و احساس پاک درونش نگاه دوختم. مگر می شد از او با این نگاه و احساس دلگیر باشم؟ لبخندی زدم و گفتم: دلگیر نیستم. نگران من نباش. احمد دوباره مرا در آغوش کشید و سر و صورتم را بوسید. مرا از خود جدا کرد و به سمت کمدش رفت. با کلیدی که از جیبش در آورد در کمد را باز کرد. چند پاکت از کمدش برداشت و درون لباسش گذاشت. دکمه های لباسش را بست و دکمه کتش را هم بست. دوباره در کمدش را قفل کرد. به سمت من آمد دستم را گرفت و گفت: بریم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: در کنار بردباری و دانش، یکی از نشانه‌ها و روش‌های فهمیدن دین است 🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍گاهی با بچه ها کلمه‌بازی کنین 🤔 مثلا بگین :《من دارم به پرنده‌ای فکر می‌کنم که با طو شروع میشه》 در ادامه اسم طوطی🦜 رو تلفظ کنین. 👌 اینجور کلمه‌بازی‌ها به تقویت تلفظ کلماتِ درست در کودک دلبندتون کمک می‌کنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⏳روزگاری‌ست که ما طالبِ دیدارِ توییم..|•😌 بروجردی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1215» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ خوشـ👌🏻 نشستے بہ دلـ❤️ـم عطـ🌸ـرِ گـرانقـیمتِ عـشــ💕ـق بر تـ😍ـو وُ صـبــ🌤ـح دل انگیز چو المــ💎ـاس 😊🤚🏻 /♡/ 💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیــباترین💖 جاے این جـ🌏ـهان ایـســـتـادن در کـنارِ 💚 🤲 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•