eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خواستم بگم "دوستت دارم" دیدم "علی قلیچ " قشنگتر گفته : ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ترفند شناسایی لیمو مناسب آبگیری😌 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏برادرزادم رو که تازه ۱۵روزشه بردم مطب شنوایی سنجی، شش هفت تا نوزاد هم بودن؛ تو مطب نشسته بودیم که یهو عطسم گرفت و صدای عطسه پیچید تو مطب، همه نوزادا یهو ترسیدن و زدن زیر گریه..👶😢 خونواده ها چپ چپ نگام می‌کردن و منم گفتم بابا خدا رو شکر کنید همشون از نظر شنوایی سالمن...👂😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1066 𓈒 "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است🥰♥️ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خانوم گل🌸 اینو بدون ک مردها نیمی از قدرتشون رو از جیبشون میگیرن💳💰 👈 بنابراین اگر شوهرتون وضعیت مالی خوبی نداره بهش ایراد نگیرید❌ بلکه با کلامتون از تلاشی که برای شما میکنه قدردانی کنید♥️ روزی رسون خداست😍 . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ~گفتند او را توصیف کن!💭~ ~گفتم او جان می دهد🕊~ ~به تنِ خسته‌ی من✨️~ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وهفتادوچهار +:باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون هستم،واحد نوزده آقای آشوری هیجان زده میشود :_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟ +:بله از دیشب.. :_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده.. در را با کلید باز میکند :_بفرما تو دخترم.. بیا تو... +:نه ممنون،مزاحمتون نمیشم... سرش را داخل میبرد :_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟ +:آقای آشوری،من... صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند. پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد. :_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟ آقای آشوری مرا نشانه‌اش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین همسایه قسمتمون شده.. چقدر خونگرم و صمیمی است... خانم آشوری صورتم را میبوسد :_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترک کنم +:ممنون حاج خانم،سلامت باشین.. آقای آشوری با لبخند میگوید :_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون حاج خانم با تعجب نگاهم میکند +:جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم).. :_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد... خیلی دیر شده،باید بروم... :_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم. آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بی‌ادبی نشه،چه خریدی؟ :_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم.. این اولین بار است که میخواهم خرید کنم.. خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد. آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن دستت... _:واقعا؟ +:بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت... با این تیر،میشود چند نشان زد.. هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم. تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم. حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم. چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم! به خانه برمیگردم. باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم. ★ ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم. فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود. :_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذار منم غذامو بپزم پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_کجا میری فاطمه جان؟ وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد. :_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه.. +:چرا اینجاس؟ :_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا... نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ی لباس ها هستند،میاندازد میخندد +:داداشمون خوش سلیقه است ها... :_فاطمه؟ +:خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادری میگما :_فاطمه؟؟ +:خیلی خب بابا..چقدم لباس داره... :_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد.. با هم به طرف آشپزخانه میرویم. :_قیمه پخته ام. +:اصلا مگه جنابعالی آشپزی بلدی؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذای خیلی کوچولو... فاطمه ابرویش را بالا میدهد +:نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه.. :_مامانینا که خونه نبودن،برای فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزی رو خودم هم دوست دارم... +:حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش! :_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور.. +:ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟ :_نه چی مثال؟ +:درو قفل میکنی شب ها؟ :_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:ای خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو... حالا تو همینجوری پیشش لباس میپوشی؟ :_آره،تازه چادرم سر میکنم فاطمه با ناباوری میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟ :_شوهر واقعی نیست که .. +:نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه :_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟ +:به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه... صدای چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت میز بلند میشوم. سریع چادرم را سر میکنم. چند لحظه بعد،مسیح با گام های بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم. مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا.. :_سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میای عزیزم؟ نقش بازی میکند! پشت سرش وارد هال میشوم +:فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه :_واقعا؟ سرم را تکان میدهم. +:کارم داشتین؟ انگار بغض و دعوای صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم :_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم برم...نمیدونستم مهمون داری ...الآن میرم مزاحم نمیشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ آرام جانی تو💚😌 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1533 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بـہ خدا گفتم: خـیلـے دیره‌؛ برام‌ دیر شده!😢 خدا گفت: سـاعت‌ مـن‌ بـا‌ تــو یڪے نیسـت..🙂🕰 . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ♡ در انتخاب همسر کمتر اتفاق می افتد که یک فرد تمام حسن ها و ویژگی های مثبت را داشته باشد؛ چنانچه ما درباره خودمان هم نمی توانیم ادعا کنیم که هیچ عیب و نقصی نداریم💯 ♡ پس بهتر است ویژگی همسر ایده آل را امتیاز بندی کنیم با این فرض که بالاترین امتیاز را به ایمان و اخلاق بدهیم و در مجموع کسی را که از امتیازات بیشتری نسبت به بقیه است انتخاب کنیم👌☺️ . 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🧣 ⏝
پروفایل‌مون عوض شدا💖🌈 گُم‌مون نکنید😍🤭🌱
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مهربان همسر من ☺️💚 چقدر زیباست حضورت درکنار من وقتی در میان مشکلات و دغدغه های روزمره زندگی به تو فکر میکنم😌 جانم تازه میشود چون میدانم در پس همه این سختی ها یک تکیه گاه محکم، من را امیدوار میکند😍 😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با این ترفــند چاقوتـــون از روز اولــــم تیــزتر میشہ😌🌱 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 امروز، پسرم با تعجب اومد بهم گفت: مامان یکی از بچه‌های مهدکودک دوتاست😢 هیچ چی دیگه یکساعت طول کشید تا بهش توضیح بدم بچه دوقلو یعنی چی😫🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1067 𓈒 "شما و مامانتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هرکجا آسایش روحت را پیدا کردی بمان... آنجا وطن توست🙂🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . راویت همسر بزرگوار شهید: از وقتی که بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شدند به پیشنهاد شهید در خانه مان رسم شد که برای هر کار و هر تصمیمی نظرسنجی کنیم و نظر جمع را اجرا کنیم. اما از ده روز قبل از شهادت شان هر بار که قرار بود تصمیمی بگیریم، ایشان فقط نگاه می‌کردند و می‌گفتند شما سه نفری نظر بدهید و به نتیجه برسید؛ خیال کنید من اینجا نیستم! حالا که فکر می‌کنم انگار حرف آن روزهایشان بی‌دلیل نبود شاید می‌دانستند رفتنی اند و مراعات دل همیشه نگران من و بچه‌ها را می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 🌱از تو بهترین سرنوشتی که مقدّر شده درخواست می‌کنم🌱 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وهفتادوهشت +:ای خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی ر
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:اینجا خونه ی شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم بیرون، شما راحت باشین تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت باشین،قبول؟ سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود. بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوی قیمه ،از خونه ی کدوم آدم خوشبخت میاد؟ خنده ام میگیرد. راست میگوید،بوی برنج وادویه ی قیمه همه ی خانه را برداشته. وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم. :_خب غذا آماده است. یک بشقاب برنج و خورش برای فاطمه میریزم و جلویش میگذارم. بشقاب دوم را هم برای خودم. +:واسه پدرروحانی نمیبری؟ نگاهش میکنم،جدی و تند :_نه +:گناه داره..بوی غذات همه ی خونه رو برداشته :_حالا فعلا تو بخور روبه روی فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه.. فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او. غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند. +:نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده ناامید میشوم و وا میروم. :_خیلی بد بود؟ +:دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده میخندم :_خیلی بدجنسی ترسیدم .. +:دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_راست میگی؟ نوش جونت +:ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا.. نمیدانم چه کار کنم... حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم. به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت سر تکان میدهد و میرود. در که بسته میشود،فاطمه میگوید +:نیم ساعت شد که اومد؟ :_بیخیال غذات رو بخور +:نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی... :_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟ فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد +:بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره فاطمه میخندد +:بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم... میخندم. ★ صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم. ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم. مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود.. سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم. صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله. کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم. صدای سلام و احوال پرسی میآید. صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح میگوید:آشپزخونه صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش از آشپزخانه بیرون میروم:سلام :_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم.. دلم میلرزد... به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند.. *مسیح* مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد. نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند. مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الآن میام از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید. مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این...حالا مسیح جان اون کنترلو بده من... نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند. کنترل را به دست مانی میدهم، تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود. نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید. مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس.... عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیای چشمانش را میستایم. عکس ها جلو میروند و به شام میرسند. میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع... مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝