eitaa logo
از جان نوشت🥰
87 دنبال‌کننده
35 عکس
6 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
در لحظه از نظر جسمی کمی بیمار بودم، راهِ طولانی و گرما مضاعف شده بود که حال خوشی نداشته باشم. سوالات زیاد دخترم هم باعث میشد بیشتر کلافه شوم. با خودم غرغر میکردم که: «همه راحت میان و میرن و من با چه سختی ای میام و...» یک دفعه نگاهم افتاد به آدم های اطرافم که این مسیر را به تنهایی می روند. ذهنم رفت به ده سال بیست سال آینده که هر کدام از بچه ها دنبال کار و درس و زندگی خودشانند و من به تنهایی دارم این مسیر را طی می کنم. و دوست دارم که ای کاش همراهی با خودم داشتم. حقیقتا دلم تنگ شد برای این لحظه. با این افکار انگار حالم خوب شد ، سعی کردم از لحظه لذت ببرم در بین راه چند عکس گرفتم. با اشتیاق بیشتری به سوالات دخترم جواب دادم ،مهربان تر شدم و بیشتر به آن ها محبت کردم. به خودم قول دادم از مسیر لذت ببرم. چون عمر ها در گذرند و انسان ها رهگذر. لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت ، نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز... «سهراب سپهری» ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت از ابتدای زندگی تصمیم بر این بود که به خاطر کم بودن سن هر دو و مشغول درس بودن حداقل تا ۳ سال و حداکثر تا ۵سال بچه دار نشویم. اما العبد یدبّر والله یقدّر خداوند خواست ما یک سال بعد از ازدواجمان بچه دار شویم. و این بسیار ناگهانی بود و آمادگی لازم برای بچه دار شدن نداشتیم. و از همه این ها گذشته دیر متوجه شدیم و یک سری رعایت ها را انجام ندادیم. ابتدا ناراحت بودم و بعد از یکی دو هفته که آرام شدم بچه سقط شد! این تجربه تلخ باعث شد مهر بچه به دل من و همسرم بیفتد. اما به خاطر شرایط زندگی مان مثل درس خواندن، حال جسمی و روحی نا مناسب به تأخیر انداختیم. و یک سال و نیم بعد از سقط تصمیم نداشتیم بچه دار شویم. بعد از یک سال و نیم تقریبا از هر طرف زمزمه به گوش میرسید. که به تأخیر انداختن بچه داری باعث نازایی خیلی ها شده. حتی دوستان نزدیکمان بارها به ما گفته بودند که ما دوسال بچه نخواستیم و خدا تا شش سال به ما بچه نداد. و سرکلاس که میرفتم با آدم هایی برخورد میکردم که یک سال دوسال بود که بچه میخواستند اما بچه دار نشده و ناراحت بودند. بعضی ها هم میگفتند شما که تجربه سقط دارید نباید بگذارید فاصله بارداری زیاد بشود. خلاصه شنیدن همه ی این حرف ها ، مهر و محبتی که نسبت به بچه ها داشتیم و از همه مهمتر حرف استادِ اخلاقم باعث شد که با اینکه تازه ترم سوم درسم بودم تصمیم بگیریم به بچه دار شدن. ایشان فرمودند: «خیلی ها ابتدا بچه نمیخوان بعد از چند سال که بچه میخوان، میگن خدا بهمون بچه نمیده. در صورتی که شما اول نخواستید. توصیه من به زوج های جوان این هست بچه داری رو به تأخیر نندازند و شیعه امیر المومنین علیه السلام پرورش بدهند.» با خودم میگفتم با توجه به دوستان اطرافم تا بچه دار شوم حداقل شش ماه تاخیر دارد. و من میتوانم حداقل تا انتهای بارداری دو ترم دیگر درس بخوانم. اما خدا چیز دیگری خواست... .. ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت اما خدا خواست خیلی زودتر از موعدی که ما فکر میکردیم بچه دار شویم. و ما دوباره به این پی بردیم که العبد یدبّر والله یقدّر. اواخر ترم سوم بود که متوجه شدیم جمع دو نفره ما قرار است سه نفره بشود. روزهای اول که تقریبا عالی بود. چندین برنامه مرتبط با بارداری بر روی گوشی همراهم نصب کردم. کتاب ریحانه بهشتی را خریداری کردم. و تصمیم گرفتم تمام نکاتش را عملی کنم. صبح ها سوره فجر میخواندم سیب گرفتم و هر روز سوره یس را بر روی آن میخواندم و میخوردم. چون وارد ماه دوم یعنی پنج هفتگی شده بودم. صبح ناشتا کندر می‌خوردم و خلاصه اینکه اکثر نکات را رعایت میکردم. از آن طرف چون تجربه سقط داشتم اکثر اطرافیان تماس میگرفتند و تبریک میگفتند و توصیه میکردند غذاهایی مصرف کنم که طبع سردی دارند تا موجب سقط مجدد نشود. ایام امتحانات بود. امتحانات ترم سوم را کامل دادم و الحمدلله همه را قبول شدم. ترم بعد هم انتخاب واحد کردم و بعد از یک هفته استراحت بین دو ترم، سر کلاس درس میرفتم. اما همه این اتفاقات خوب دوام نیاورد. کم کم وارد هفته هشتم شدم که ویار شروع شد. آن هم چه ویاری! گلاب به روی مبارکتان در طول روز پنج تا شیش بار بالا می آوردم و حالم خیلی بد بود! حتی معده تحمل آب ساده هم نداشت و سریعا پس میداد. آشپزی کردن تعطیل شد به حدی ویار شدت داشت که در یخچال باز میشد من هر کجای خانه بودم بوی بد استشمام میکردم و حالم بد میشد. .. ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت بعد از ده روز که آشپزی تعطیل شده بود خواهرم به ما لطف کرد و دو هفته ای به خانه ما آمد. تقریبا همه ی روتین های زندگی مثل سرکلاس درس رفتن، قرآن خواندن و... به قوت خودش باقی بود. فقط آشپزی کردن و غذا خوردن مختل شده بود. سر کلاس که میرفتم چون حال خوبی نداشتم گاهی چندین بار از کلاس خارج میشدم. با مدیر آموزش صحبت کردم و اجازه دادند یک هفته بیشتر از حد متعارف غیبت کنم( در طول ترم به تعداد هر واحد سه جلسه حق غیبت داشتیم که با این اجازه مدیر آموزش شده بود به تعداد هر واحد چهار جلسه). همه میگفتند نهایت ویار داشتن چهار ماهه اول است. تا عید نوروز بتوانی تحمل کنی و کلاس بروی بعد از عید حالت بهتر است و راحت میتوانی به کلاس بروی. یک روز درمیان و گاهی دو روز درمیان به کلاس میرفتم. اما آنقدر حال بدی داشتم که متوجه درس و کلاس نبودم. یکی از اساتید شاکی شده بود و میگفت چقدر از کلاس بیرون میروی، بهتر نیست حذف ترم کنی؟ من ناراحت شدم و قبول نکردم. چون در تصور خودم این بود که بعد از حضور بچه درس خواندن سخت و حداقل تا سه سال غیر ممکن است. هر روز که می گذشت من ضعیف تر میشدم و هر بار که برای مراقبت های بارداری میرفتم وزنم کمتر از دفعه ی قبل میشد.به زور دارو ها و قرص های تقویتی سر پا بودم. روز های سختی بود اما لذت مادر شدن باعث شده بود حال روحی خوبی داشته باشم. تغییرات هفته به هفته جنین را مطالعه میکردم و این حس و حال خوبی را به من منتقل میکرد.از طرفی نزدیک شدن به نوروز و رفتن به شهر و خانه پدری انگیزه ادامه دادن را زیاد میکرد. دائم به این فکر میکردم تا اواخر اسفند صبر کنم بعد به شهرمان میروم و بعد از نوروز هم ویارم خوب شده است و زندگی به روال طبیعی خودش بر میگردد. اما طبق فرمایش پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد.* ابتدای دوزاده هفتگی یعنی تقریبا ابتدای ماه چهارم متوجه شدم که باید بیشتر رعایت کنم و از پله پایین و بالا نروم. حتی دکترم توصیه میکرد طولانی مدت سوار ماشین نشوم. و این یعنی نوروز بی نوروز...! .. ✍🏻مریم زارعی *روِيَ عَن رسولِ الله صلّي الله عليه و آله و سلّم: الدُّنْيَا دُوَلٌ فَمَا كَانَ لَكَ أَتَاكَ عَلَى ضَعْفِكَ وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ وَ مَنِ انْقَطَعَ رَجَاؤُهُ مِمَّا فَاتَ اسْتَرَاحَ بَدَنُهُ وَ مَنْ رَضِيَ بِمَا قَسَمَهُ اللَّهُ قَرَّتْ عَيْنُهُ. (بحارالانوار، جلد 74) ترجمه حدیث: از رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) منقول است که فرمود: دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد. آنچه كه براى تو مقرّر شده است به تو خواهد رسيد، گرچه در نهايت ضعف و ناتوانى باشى؛ و آنچه كه به ضرر و زيان تو باشد باز هم به تو خواهد رسيد، گرچه در كمال قدرت و نيرومندى باشى و هرگز جلوی آن را نتوانى گرفت. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت دکتر گفت بهتره با ماشین به شیراز نرویم و اگر هم اصرار به رفتن داریم حداقل با قطار برویم. نوروز رفتیم و بعد از برگشتن. با وجود اینکه وارد ماه پنجم شده بودم اما ویارم خوب نشده بود. حالم هر روز بد تر از دیروز میشد. چند روز سر کلاس رفتم و وقتی دیدم واقعا توان ندارم و اساتید شاکی شده بودند بر خلاف میل باطنی، تصمیم گرفتم حذف ترم کنم! همین دوری از کلاس و درس باعث شد حال روحی نامناسبی داشته باشم زیرا همانطور که امام علی علیه السلام میفرمایند:«دانش باعث حیات دل میشود».* پس دوری از دانش دل را میمیراند. اینکه اطرافیان همچنان وعده می دادند که وارد ماه فلان بشوی، خوب میشوی. این انتظار ها، طولانی بودن روزهای تابستان و گرمی هوا، مزید علت میشد و روز های بارداری را سخت تر میکرد. تنها لذت آن روز ها دیدن فیلم های نوزاد بود و انتظار برای زایمانِ طبیعیِ خوب و آسان. کل کار مفیدِ شبانه روزم فقط نماز خواندن بود و هر بار بچه تکان میخورد سوره عصر و توحید و قدر و صلوات میفرستادم. همه ی روزها رنج بود و رنج! و من فقط تحمل میکردم. تازه با مفهوم رنج آشنا شده بودم. با رنج مثبت و منفی. با آیه ی يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ** اما این آشنایی ها صرفا تئوری بود. معرفت نبود تا عملی بشود. ماه آخر که اجازه ورزش کردن و پیاده روی داشتم بسیار ورزش کردم و پیاده روی رفتم تا زایمان خوبی داشته باشم اما بر خلاف تلاش ها و تصوراتم از زایمان طبیعی، خداوند خواست تا در شب تاسوعای حسینی سزارین شوم و دختر جانم را در بغل بگیرم! ✍🏻مریم زارعی *إنَّ العِلمَ حَياةُ القُلوبِ ، و نورُ الأبصارِ مِنَ العَمى ، و قُوَّةُ الأبدانِ مِنَ الضَّعفِ .امام على عليه السلام : همانا دانش، [مايه] زندگى دلهاست و روشن كننده ديدگان كور و نيرو بخش بدنهاى ناتوان.(امالی شیخ صدوق) **ای انسان البته با هر رنج و مشقت (در راه طاعت و عبادت حق بکوش که) عاقبت حضور پروردگار خود می‌روی (سوره انشقاق آیه ۶) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من آنقدر از اتاق عمل ترس داشتم که به هیچ وجه دوست نداشتم عمل شوم وحتی از قبل از بارداری مطالعه میکردم که در طول بارداری چه کارهایی انجام دهم تا زایمان خوبی داشته باشم. خیلی تلاش می‌کردم که سزارین نشوم. اما خداوند چیز دیگری خواست، و همان شد! دقیقا از لحظه ای که به بخش آمدم احساس شکست میکردم و خیلی ناراحت بودم که چرا سزارین شدم. مثل کسی بودم که ساعت ها ، روزها و ماه ها برای چیزی دویده و تلاش کرده است اما به آن نرسیده است. بعد از زایمان به دلیل افت شدید هموگلوبین خون، 6روز بستری بودم. انگار همه چیز دست به دست هم میداد که حال روحی بدتر از قبل شود. بارداری سخت، قرآن نخواندن زیاد در طول بارداری، حذف ترم، سزارین، بستری شدن طولانی مدت، همگی دست به دست هم داده بودند که من احساس غم و شکست عمیقی داشته باشم. البته صحبت های اطرافیان که چرا طبیعی نشد، توان نداشت، از ابتدا هم خودش نمیخواست، بچه شبیه فلانی است و... بیشتر باعث کلافگی و سر درگمی میشد. همه ی این ها باعث شد که منی که عاشق بچه بودم دیگر هیچوقت به بچه آوردن فکر نکنم! تنها کسی که آن روز ها جمله ای گفت و باعث شد کمی آرام شوم. صحبت دوستم بود که وقتی فهمید مادر شده ام گفت:« تا دو ماهگی بچه انتظار نداشته باش همه چیز خوب باشه»، بعد به شوخی گفت:« حتی ممکنه به خودکشی هم فکر کنی!» ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت واقعا هم همین شد. و تا دو ماهگی روزهای سخت و کسل کننده ای بود. احساس شکست همچنان وجود داشت و کسانی که به دیدن ما می آمدند به جای همدردی و تسکین، سرزنش میکردند که چرا نتوانستی طبیعی زایمان کنی، خودت نخواستی؟! بعد از دو ماهگی یک روز که واقعا حس افسردگی داشتم فاطمه زهرا گریه کرد. و من اصلا توان بغل کردنش را نداشتم. اما چون شدید گریه میکرد او را در آغوش گرفتم ، لطافت و ظرافت بچگانه اش انگار روح تازه ای در من دمید. انگار به سرعت لباسی از غم بیرون بیاوری و لباسی از شادی به تن کنی. کم کم روز ها بهتر شد. ضعف جسمانی کم شد، شیرینی فاطمه زهرا بیشتر شد، کم کم به روتین قبل از بچه دار شدن برگشتم. و علاوه بر روتین های خانه داری ، روتین های جذاب دیگری هم اضاف شد، مثلا کتاب قصه خواندن برای فاطمه زهرا ، شعر خواندن برای او، بازی کردن با او. انگار یک فرشته هر لحظه با تو باشد. اما همچنان نمیتوانستم درس بخوانم و نمیخواستم هم درس بخوانم! تمام توجه و تمرکزم فاطمه زهرا بود و خوب مادری کردن برای او. و با خودم میگفتم تا سه سالگی فاطمه زهرا اصلا سراغ درس نمی روم. بعد از سه سالگی هم اگر شرایط خوب بود و فاطمه زهرا با مهد کنار آمد درس میخوانم. چون در کتاب های روان شناسی خوانده بودم نباید بچه زیر سه سال از مادر جدا شود فقط لحظات اندک، به اندازه دو سه ساعت در روز. فاطمه زهرا هنوز چهار ماهه نشده بود. زندگی کمی سر و سامان گرفت. جسمم هنوز خوب نشده بود اما حال روحی نسبتا خوبی داشتم. تا اینکه یک اتفاق تمام رشته های ذهنم را پاره کرد! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت در روز سیزدهم دی ماه 1398 سردار سلیمانی را به شهادت رساندند. و تلخ ترین روز های عمرم شکل گرفت. یک هفته مدام گریه میکردم اصلا توان کارهای معمولی نداشتم. بعد از یک هفته در شوکی عظیم بودم. شوکی که کل کارهای روزانه را مختل کرده بود. فقط فیلم ها و مصاحبه های سردار را میدیدم. بعد از یکی دوماه به روتین زندگی برگشتم اما هنوز هم شوک عمیقی داشتم. تمام معناهای زندگی برایم بی معنا شده بود. هدف از وجودخودم، هدف از درس خواندن، هدف از بچه داری، هدف از تلاش و... همه چیزم زیر سوال رفت. مثل کسی که خواب عمیقی باشد و با آب بسیار سردی بیدارش کنند. یک سال تمام از شوک بیرون نیامدم فقط به سردار فکر میکردم و هدف هایش. خودم و هدف هایم را مرور میکردم و ناراحت بودم. ناراحت بودم چرا همت عالی ندارم. و در جستجوی این بودم که امثال سردار سلیمانی چگونه 40سال همت دارند؟ و پایبند به اهدافشان هستند؟ و ثابت قدم میمانند؟ فیلم های شهید را میدیدم و سعی میکردم چیزی را در آن بیابم که همان چیز باعث شود همت و استقامت از بین نرود. در همان سال 98 کرونا آمد و باعث شد درس ها مجازی شود. من به دلیل اقدام دیر هنگام، نتوانستم ترم دوم همان سال انتخاب واحد کنم اما از سال بعد یعنی ترم اول سال 99 انتخاب واحد کردم و به صورت مجازی مجدد درس خواندن را شروع کردم. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت درس خواندن با بچه سختی های خاص خودش را داشت نیازمند این بود که نظم و برنامه ریزی داشته باشم. خواب بچه را تنظیم کنم و ساعت هایی که خواب است مشغول درس خواندن شوم. زمان هایی که بیدار است با او بازی کنم و به کارهای خانه رسیدگی کنم. همین کار را هم انجام میدادم. فاطمه زهرا از صبح تا ساعت 2 بیدار بود. بعد از بازی و غذا خوردن، او را خواب میکردم و مشغول درس خواندن میشدم. گاهی چند ساعت میخوابید و حسابی به درس هایم می رسیدم. گاهی فورا بیدار میشد. گاهی نمیخوابید و... اما با وجود همه ی کم و زیاد ها من ناامید نشدم. اگر روزی از مبحث عقب می افتادم فردا جبران میکردم. اگر جبران نمیشد شب ها کمتر می‌خوابیدم. سعی می کردم در عین حالی که برنامه دارم که فلان روز فلان مقدار از فلان درس را بخوانم. اما انعطاف داشته باشم که اگر روزی نشد باعث ناامیدی من نشود. تقریبا از فیلم های سردار مطالعات جانبی و صحبت با آدم های مهم و عالِم اطرافم از نو تفکراتم را ساختم.جهان بینی ام را عوض کردم. فهمیدم همه انسان ها دارای رنجند. همانطور که قرآن فرموده است: «ای انسان تو همواره در حال رنج شدیدی تا پروردگارت را ملاقات کنی.»* فهمیدم رنج مثبت و منفی داریم و اگر رنج مثبت را انتخاب نکنیم ناچاریم به رنج منفی رو آوریم. فهمیدم شهید سلیمانی هم مثل ما درد داشتند، غم داشتند؛ اما روح قویِ ایشان باعث می شد نایستند و همچنان حرکت کنند. .. ✍🏻مریم زارعی *يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ (سوره انشقاق آیه 6) ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب قبلی هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من هم سعی میکردم تلاش کنم حرکت کنم اما همیشه خوب نبودم. در طول هفته شاید یکی دو روز طبق برنامه ریزی عمل میکردم. اما بقیه ی روز ها خسته میشدم و رها میکردم. و همین که رها میکردم موجب میشد بیشتر ناامید شوم. اما دوباره با دیدن فیلم های سردار انگیزه میگرفتم و هفته بعد همان یکی دو روز را تلاش میکردم و باز اواسط هفته رها میشد. پیش استادی رفتم و از ایشان پرسیدم:« استقامت ندارم چه کنم؟» فرمود:« ادامه بده همین یک روز یا دو روز خوب است». از پاسخ ایشان ناراحت شدم. چون انتظار داشتم یک قرصی یا شربتی به من بدهند و من بخورم و همت پیدا کنم! سراغ استاد دیگری رفتم و پرسیدم:«چگونه همتمان زیاد شود؟» گفتند:« قرص نیست که بدهم بخورید باید تلاش کنید». باز هم کلافه شدم من میگفتم چگونه تلاش کنم و آنها میگفتند تلاش کن! خب من نمیتوانستم تلاش کنم. خلاصه از همه جا ناامید شدم. اما چون چاره ای نداشتم به همان یکی دو روز در طول هفته اکتفا کردم و بقیه ی روز ها طبق برنامه پیش نمیرفت. کلاس های درس اخلاقم کاملا رها شده بود. یک روز که خیلی ناراحت بودم از اینکه با بچه نمیتوانم به کلاس های درس اخلاق بروم، به استادم پیام دادم و گفتم:« چرا موانع خانم ها این همه زیاد است؟» فرمودند:« چه موانعی؟» گفتم:« همین بچه داری». ایشان گفتند:«مادر واسطه خلقت است. چرا که جان مادر کارخانه ی انسان سازی الهی است». برداشتم از این جمله این بود که فرزند آوری و نگهداری و تربیت فرزند باعث رشد مادر است. و به شدت آرام شدم. بعد از اینکه فاطمه زهرا را از شیر گرفتم. گوشه ای از ذهن و دلم به فرزند دوم فکر میکرد. اما یاد آوری روزهای تلخ بارداری و بعد از زایمان باعث میشد هیچوقت به بچه بعدی فکر نکنم! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت دغدغه اون روزها شده بود بچه دوم، آره یا بچه دوم، نه؟ دچار یک دوگانگی شده بودم. از طرفی دوست داشتم فرزند دوم داشته باشم به خاطر نسل شیعه، به خاطر فرمان حضرت آقا، به خاطر کمی جمعیت و حتی به خاطر اینکه دوست داشتم اختلاف سنی دو فرزندم کم باشد. اما ترس داشتم که دوباره بارداری، دوباره ساکن بودن دوباره حال بد، دوباره دوری از درس و... را چگونه تحمل کنم. تقریبا شش ماه هر روز به این مسئله فکر میکردم. بعد از شش ماه تصمیم قاطعانه ای گرفتم. و انتخاب کردم که برای فرزند دوم اقدام کنم . اما در طول بارداری هر اتفاقی افتاد اول فعالیتم را رها نکنم و دوم درسم را رها نکنم. هرچند ویار شدید داشته باشم، هر چند روزهای سخت و کسل کننده ای داشته باشم. هرچند دکتر بگوید فعالیت نکن و استراحت کن. همسرم هم موافق فرزند دوم بودند. چون هم مسئله فرمان حضرت آقا و نسل شیعه مطرح بود.و هم عاشق بچه هستند و معتقدند اختلاف سنی فرزندان باید کم باشد. پس یعنی تصمیم من مهم بود و اینکه من راضی باشم تا سختی ها را تحمل کنم. از جانب ایشان مخالفتی نبود. الحمدلله همان ماه که تصمیم گرفتم خداوند نظر رحمت کرد و من باردار شدم. و بار دیگر العبدیدبر والله یقدر معنا پیدا کرد. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت روز های اول که مثل بارداری قبل عالی بود. اما رفته رفته ویار ها سراغم آمد. اما من با آگاهی انتخاب کرده بودم و تصمیم گرفتم که هر اتفاقی بیفتد. کار و درسم را رها نکنم. با خودم عهد کرده بودم خانه نشین نشوم. مدتی گذشت نمیتوانستم آشپزی کنم دوست عزیزمان زحمت غذا پختن را می کشید. اما با خودم میگفتم باشه آشپزی تعطیله اما بقیه ی فعالیت ها نباید تعطیل بشه. در طول بارداری هم همه جا رفتم. حتی کربلا. حتی اتاق عمل! ابتدای بارداری وقتی هنوز به کسی نگفته بودم که باردارم و خودم و همسرم میدانستیم سفر کربلا رفتیم. و عجب سفری بود ان شاءالله روزیتان شود. سه ماهم که پر شد یک شب با درد شدید از خواب بیدار شدم. تا فردا عصر که پزشک خودم در مطب باشد هر جور بود تحمل کردم. بعد از معاینه و سونوگرافی و رجوع به متخصص گوارش متوجه شدیم که کیسه ی صفرا پر از سنگ شده و به خاطر سلامتی خودم مجبورم عمل کنم. متخصص گوارش گفته بود ممکن است (۵۰درصد) بچه از بین برود. اما چاره ای نداریم اگر عمل نکنیم جان مادر در خطر است. اما مواردی داشته ایم که در بارداری عمل صفرا انجام داده اندو برای جنین اتفاقی نیفتاده است. روز های سختی بود اما خواندن و شنیدن شعر پروین اعتصامی آن هم با صدای حضرت آقا باعث میشد سختی ها قابل تحمل شود. هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌ هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌ زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند عمل صفرا اواخر ترم درسی اتفاق افتاد و روز های سختی بود. سه چهار روز بعد از عمل صفرا درد شدیدی داشتم اما به خاطر جنین نمیتوانستم مسکن قوی مصرف کنم. با گریه و بغض روز ها میگذشت بعد از یک هفته همان طور که در بستر بودم شروع کردم به درس خوندن و الحمدلله امتحانات ترم را با نمره های نسبتا خوب قبول شدم. ترم بعد هم شرکت کردم. کلاس ها قبل از عید نوروز مجازی بود و بعد از عید نوروز به صورت حضوری برگزار شد. اینکه همزمان هم درس میخواندم هم بچه دوساله داشتم هم کار میکردم و باردار هم بودم، اصلا کار راحتی نبود. اما من به خودم قول داده بودم تلاش کنم و هر اتفاقی افتاد رها نکنم. خیلی وقت ها دکتر میگفت باید استراحت کنی احتمال زایمان زود رس هست اما من گوشم بدهکار نبود، چرا؟ چون به خودم قول داده بودم تلاش کنم. ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من همین موقع بود که با مفهوم پذیرش و ترمیم آشنا شدم. متوجه شدم وقتی انتخابی میکنم. شرایط را هم بپذیرم و اگر زمانی شرایط بد بود و نمیشد تلاش کنم. شرایط را بپذیرم، ناامید نشوم و روز بعد ترمیم کنم. متوجه شدم سردار سلیمانی هم گاهی به خاطر شرایط خسته میشدند اما روز بعد از آن ناامید نمیشده اند و به تلاش خودشان ادامه میدادند. متوجه شدم جهاد سخت است! وقتی حضرت آقا میفرمایند فرزند آوری جهاد هست. من اگر مجاهد هستم باید مثل سردار در موقعیت باشم و بجنگم. نه اینکه اگر روزی شکست خوردم. بگویم خب پس من مجاهد نیستم و رها کنم! ترم درسی در حال تمام شدن بود و من هر روز حالم بدتر میشد. چرا؟ چون باردار بودم حین بارداری عمل صفرا انجام داده بودم و توانم کم شده بود، ۱۵کیلو در بارداری وزن کم کرده بودم و ماه بارداری که بالاتر میرفت سنگین تر میشدم. اما باز هم سر کلاس رفتم. خیلی از روز ها که از خواب بیدار میشدم میگفتم امروز سر کلاس نمیروم اما بعد با خودم میگفتم خب حالا فکر کن امروز نرفتی میخواهی چکاری انجام دهی؟ تا ظهر خوابیدی بعد از آن چه می شود؟ و همین فکر ها باعث میشد حرکت کنم. گاهی آنقدر درد داشتم که وقتی میخواستم از تخت خواب جدا شوم انگار دانه دانه استخوان های بدنم را باید جمع میکردم بعد از سر جایم بلند میشدم. اما این دردها هم مانع حرکت نشدند.چون عهد کرده بودم تا آخر بارداری خانه نشین نشوم. فاطمه زهرا در این مدتی که حضوری سر کلاس میرفتم کنار پدرش بود و مهد نمیرفت و همین برای من قوت قلب بود. تا چند روز قبل از زایمان سر کلاس میرفتم. سعی میکردم بین ترم درس هایم را بخوانم. هر روز حساب کتاب میکردم اگر زایمانم فلان روز باشد به امتحان اولم میرسم یا نمیرسم و... ناگفته نماند همه ی اطرافیانم جز یک نفر(همسرم) میگفتند حالا امتحانت را نده. بعدا بده. چرا میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی و... اما من با خودم میگفتم چرا امتحان ندهم؟ مگر میشود این همه تلاش را بدون نتیجه گذاشت؟! به خدا سپردم و از او خواستم که همانطور که کمک کرد و تا آخر بارداری خانه نشین نشدم، کمک کند تا بتوانم همه امتحاناتم را بدهم. یازدهم ماه سزارین کردم و امتحان اولم هفدهم بود! ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت داخل اتاق عمل علائم حیاتی ام افت کرد و به قول دوستانم یک لحظه «زندگی پس از زندگی » رفتم و آمدم. خون زیادی از دست دادم و چون حالم خیلی بد شد شش ساعت در اتاق ریکاوری بودم. بعد از یک‌روز گفتند باید باز هم بستری باشی اما با امضا و اجازه خودم مرخص شدم. ماده بی حسی خیلی اذیتم کرد. و چند روزی باعث شد از کار بیفتم. روز پنجم زردی زینب بالا رفت و بستری شد. دو شب بالای سرش بودم و روز هفتم امتحان اولم بود. تا زینب از بیمارستان مرخص شد. با اینکه حالم خوب نبود و بخیه داشتم سرجلسه ی امتحان رفتم و امتحان دادم! و ۱۷ گرفتم. شاید بگویید چگونه درس خواندی؟ باید بگویم طول ترم درس خواندم و در بیمارستان یک نگاه کلی به کتاب انداختم. اما نتوانستم خوب بخوانم. توکل کردم و با امید سر جلسه رفتم. مادرم لطف میکردند و از بچه ها نگهداری میکردند. و همسرم زحمت میکشیدند و تا دم سالن امتحانات من را میبردند. من همه امتحاناتم را دادم و الحمدلله قبول شدم. شاید برای شما سوال باشد: که چی؟ خب الان به کجا رسیدید؟ اصلا هدفت از درس خواندن چیست آن هم با این همه سختی؟ باید بگویم اول هدف من مادیات و دنیا نبود و نیست. بعد برای من صِرف درس خواندن و سر کلاس رفتن ملاک نبود. بلکه مهم این بود که به خودم، خودم را ثابت کنم. شاید با وجود سختی ها حال جسمی خوبی نداشتم اما حال روحی خوبی داشتم و همین برای من آورده محسوب میشد. من متوجه شدم اساتیدم راست میگفتند و خودِ تلاش کردن هست که همت را زیاد میکند! با تلاش کردن مداوم آن یک روز در هفته طبق برنامه پیش رفتن، تبدیل شد به سه و یا چهار روز در هفته! باعث شد من از بارداری و زایمان نترسم! و بدانم نوع نگاه من باعث میشود خوب پیش برود یا بد پیش برود. متوجه شدم جسم ضعیف و بیماری موجب نمیشود آدم از حرکت بایستد، البته اگر هدف داشته باشد. و همه ی این ها آورده محسوب میشد. ... ✍🏻 مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
میراث مادرانه درست لحظه ای که میخواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرا دهم یکی از بچه ها به سمت من می آمد و یک وسیله یا خوراکی درخواست میکرد. یا اینکه یک حرفی داشت. این یکی می آمد آن دیگری میرفت، آن یکی می آمد این یکی میرفت. با توجه به یک خوراکی که در کیفم بود و هنوز توسط بچه ها رؤیت نشده بود، دل خوش به این بودم که لااقل به روضه گوش می دهم . اما گوش سپردن به روضه هم قسمتم نشد.حتی سینه زنی هم آنچنان که شایسته بود نصیبم نشد. به شدت ناراحت بودم اما بعد از اندکی فکر کردن. متوجه شدم اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام را در دل داشتم؟ اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین را داشتم؟ اگر مادرم تحمل نکرده بود، اکنون من گریه کن حسین بودم یا نه؟ به ناچار بچه های ما از ما ارثیه هایی نصیبشان می شود. چه بهتر که حب علی و آل علی باشد، قطعا اجر این به ارث گذاشتن اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست! خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشگری از خون من باشد ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
مادر از ماشین پیاده میشوم فرزندم را در آغوش میگیرم و دست فرزند دیگرم را گرفته به سمت مهد کودک جامعه الزهرا میبرم. در راه به مادر بودن فکر میکنم به اینکه این همه ی تلاش ها نتیجه اش تربیت می شود یا نه؟! اینکه حاصل مهد آوردن تربیت است یا عدم آن؟! بچه ها را به مربی شان میسپارم و راهی مکان جلسه میشوم. جلسه ی دانش آموختگان جامعه الزهرا، در طول مراسم و مهمانان گرانقدری که دعوت کرده بودند. بیشتر از همه سخنان مادری دل مرا لرزاند، که مادر بودن را عملی به ما نشان داد. مادری خوش رو، اهل معاشرت و باصفا! به محض نشستن در جایگاه گفت:« من اهل همین جا هستم، اهل جامعه الزهرا، همین جا درس خواندم، همین جا مادری کردم، همین جا فرزندم را به مهد آوردم و... » مادری که به قول خودش برای تربیت فرزندانش کار خاصی نکرده بود فقط هر آنچه میخواست بچه هایش انجام دهند خودش انجام داده بود. و به قول حضرت اقا محیط خانه را تربیت کرده بود. مادرِ شهید، حسن مختار زاده! مادری که گفت ۵۰ درصد خودش عمل کرده و ۵۰درصد تربیت را توکل به خدا کرده است. یک لحظه دلم ریخت، با خودم فکر کردم! چند نفر از این بچه هایی که امروز در کنار فرزندان من به مهد می آیند، قرار است فردا روزی فدای اسلام شوند؟! و چند نفر از مادرانی که مثل من فرزندانشان را به اینجا می آورند، قرار است فردا روزی استوار بایستند و خاطرات فرزند آبرومندشان را تعریف کنند!* برای من سخنان کوتاه این مادر، تلنگر بود. که من جای پای شهدا قدم میزنم، اما آیا جای پای آنها قدم میزنم؟؟ فردا روز مادر است و سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی. به راستی تلاقی این دو میخواهد به ما بگوید. اگر در دامان خود فرزندی چون حاج قاسم تربیت کنیم. این روز بر ما مبارک است. بارالها ما و فرزندان ما را با نگاه ویژه ی رحیمیتت تربیت کن! ✍🏻 مریم زارعی *مهد بردن یا نبردن، خیلی بستگی به فرد داره و به اینکه برای چه هدفی بچه رو میاره. و اینکه در ادامه ی روز جبران نبودن مادر میشه یا نه!(ممنونم که نسخه کلی برای همه در نظر نمیگیرید!) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه از وقتی که در کودکی ایشان را از قاب تلویزیون دیده ام. تمنای حضور در محضرشان را داشته ام. بارها در عالم رؤیا به دیدارشان رفته ام. اما در عالم واقع دلیلی نبود برای اینکه لیاقت ملاقتشان را داشته باشم. سال ها در خودم جست و جو میکنم که چه دارم؟ و هر بار دستانم تهی تر از قبل است. دو سه باری که در ابتدای سال مشهد بوده ایم به دیدار ایشان رفته ام. و از دور سعی کرده ام خوب ببینم. اما زیادی جمعیت مانع میشد.دل خوش بودم که ساعتی در اتمسفری نفش کشیده ام که ایشان نفس کشیده بود و سخن گفته بود. دست روزگار ما را به قم کشاند. و من خوش حال بودم که مردم قم ۱۹دی ها به دیدار یار خراسانی خویش می روند. اما هر سال با اینکه اسم می نوشتم. هیچ وقت نامم در قرعه کشی در نمی آمد. و هر بار با ناراحتی بیشتر به توفیق نداشته ام فکر میکردم. اما امسال... امسال حاج قاسم، رفیق خوب حضرت آقا را واسطه قرار دادم. گفتم من که توفیق ندارم. اما درهم انتخاب کنید. دو سه روز است که اسمم در آمده، و هر لحظه به این دیدار فکر میکنم و به لحظه رسیدن... امیدوارم این بار بتوانم به خوبی روی ماه حضرت آقا را ببینم. راستی، در لا به لای حس های گوناگونم گوشه ی دلم به این مشغول است که ای سرور و مولای ما، ما برای دیدن نائب تان اینگونه شوق حضور داریم. شما بیایی چگونه مشتاق دیدار روی ماهت هستیم؟ بگو کجایی و در کدام منزلی تا ما به حضورت رسیم؟ ما سرمایه ای نداریم تا لیاقت حضور در محضرتان را داشته باشیم، می شود شما هم درهم بخرید و به ما اذن ملاقات دهید؟ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ اى عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه‏ اى ناچيز آورده‏ ايم بنابراين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه‏ دهندگان را پاداش مى‏ دهد (سوره یوسف آیه ۸۸) ✍🏻مریم زارعی ؟ https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه۲ یارب دلم دیوانه شد مفتون صاحبخانه شد امشب دل رسوای من دیوانه پیمانه شد مست می نابش شدم در این خراب آباد دل امشب دل شوریده ام آواره میخانه شد بچه بغل به سمت بیت حضرت آقا میرفتم. از یک آقایی پرسیدم:«ورودی کدوم سمته؟» گفت :«همینجا یه ذره جلوتر.» وارد شدم صف بود. خانمی گفت :«شما کارت ملاقات داری؟» گفتم:« آره» گفت:«پس برو داخل» رفتم داخل گوشی را تحویل دادم. رفتم سمت گیت بازرسی. کمی معطل شدیم. چون محیط برای زینب جدید بود و تازه از خواب بیدار شده بود، از آغوشم پایین نمی آمد. هر دو دستم درد گرفته بود. اما شوق دیدار، خسته ام نمیکرد. بعد از بازرسی وارد زینبیه شدیم. کیک و چایی میدادند. چون میخواستم هرچه زودتر به حسینیه برسم تا مکان بهتری نصیبم شود. فقط دوتا کیک برداشتم یکی برای خودم یکی برای زینب. خادم گفت قبل از ورود به حسینیه بخورید.داخل نبرید. همینطور که راه میرفتم تا به حسینیه برسم کیک را خوردم. خیلی مزه خوبی داشت انگار همین الان تازه از تنور شیرینی پزی درآمده باشد. نزدیک حسینیه شدم. کفش هایمان را تحویل دادم. وارد که شدیم. دم در یک کاغذ مستطیلی کوچک که شعر بود را به ما دادند. فرش های آبی رنگ همیشگی حسینیه چشمم را گرفته بود. بعد هم آیه «وذکرهم بایام الله» حس کردم چقدر محیط کوچکتر از آن هست که تصور میکردم. هنوز ردیف های جلو کامل پر نشده بود. رفتم کنار مرز بین خانم ها و آقایون جایی پیدا کردم و نشستم. گفتم اینجا بشینم اگر همهمه ی جمعیت زیاد شد. زینب اذیت نشود. آقای شالبافان آمدند و با هم شعر را تمرین کردیم تا زمانی که حضرت آقا تشریف می آورند.هماهنگ باشیم. زینب هم خیره خیره به همه جا نگاه میکرد. یک ساعتی تقریبا نشسته بودیم. با خانم ها از این صبحت میکردیم که هر کدام چگونه و از کجا کارت ملاقات گرفتیم. کسی از سمت آقایون بلند شد و گفت آقا اومد. خانم ها هم بلند شدن منم فوری بلند شدم تا آقا را ببینم. اما آقا نبود الکی گفته بودن. جمعیت زیاد بود و جا تنگ، زینب کلافه شده بود. نشستم. خادم گفت:« آقا اومد بلند نشو تا جات رو از دست ندی». زینب هم در حال خوابیدن بود، منم بلند نشدم. آقا که آمدند. همه بلند شدند فقط چند نفری نشسته بودیم. همهمه ای به پا شد. زینب ترسید و گریه کرد. کمی هم هوا گرم شده بود. گریه اش شدت گرفت. آب داشتم اما هر چه اصرار کردم نمیخورد. خانمی که با همهمه ی جمعیت نزدیک ما شده بود و جایی برای نشستن نداشت. تا دید زینب گریه میکند. گفت:« وای چرا بچه رو آوردی؟ حالا اینو نمیوردی نمیشد؟ داره خفه میشه! پاشو برو بیرون». گفتم:«آروم میشه خانم. یکم ترسیده». اما باز هم تکرار کرد. بلند شدم کمی تکانش دادم آب به او دادم تا آرام شود. آرام شد، نشستم، دوباره گریه کرد. همان خانم باز هم حرف هایش را تکرار کرد. از اعماق وجودم و با التماس چشم هایم به زینب نگاه کردم و گفتم:«مامان خواهش میکنم آروم شو». اما زهی خیال باطل! خادمی در جلو بود وگفت:« دیگه نمیتونی بلند شی اگر بلند شدی باید بری بیرون». (جمعیت داشتن شعر رو میخوندن) گفتم:«نمیرم. همینجا آروم میشه.» خادمی هم پشت سرم بود گفت:« پاشو آقا رو ببین برو بیرون بعدشم برو بالای حسینیه آقا رو راحت میتونی ببینی». من بلندشدم که حضرت آقا را ببینم. خادمی گفت:« باید بری بیرون.» منم گفتم صبر کن لحظه ای ببینم بعد میروم. زینب همچنان گریه میکرد. گفت:« برو یه آب به صورتش بزن، آروم شد، بیا داخل ببین!» یک لحظه برگشتم و آقا را دیدم، انگار یک ماه پر نور در قالب یک انسان، بیشتر از مهر و عطوفتش، جلال و شکوهش چشمم را گرفت. اما خادم دست گذاشته بود به روی شانه ام و چند بار گفت برو خانم برو عزیزم. من هم رفتم. (سخنرانی آقا شروع شد) زینب خوابید. آمدم تا به داخل بروم خادم اجازه نداد. گفتم:«همین الان خودتون گفتین برو آروم شد بیا.» گفت :«من گفتم؟» گفتم :«چه فرقی داره، یا خودتون گفتین یا همکارتون». گفت:«نمیشه خانم جمعیت زیاده، همین الان چند بار به من تذکر دادن». گفتم:« فقط یه لحظه آقا رو ببینم قول میدم برگردم». گفت:« نه» خیلی اصرار کردم اما اجازه نداد. خیلی دلم شکست، رفتم بالای حسینیه تا از آنجا ببینم خادم ها اجازه ندادند. گفتند تجمع میشه. اومدم یه گوشه نشستم های های گریه کردم. سخنرانی دیگه رو به اتمام بود. دوباره بلند شدم، رفتم از بالا ببینم، جمعیت زیاد شده بود تا همه را کنار زدم . حضرت آقا رفتند... و من ماندم و یک دلِ شکسته... ناهار هم دادند اما من که اصلا نمیتوانستم غذا بخورم. فقط نماز را توی زینبیه خواندم و به خانه برگشتیم... و دلی که مضطرب تر از قبل برای دیدار روی ماه میتپد... و اشکی که همچنان روان است. گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود زان دم که دیدمت دیوانه تر شدم... ✍🏻مریم زارعی *عکس زمانی هست که داشتیم خارج میشدیم. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
چجوری درس میخونی؟ اینطوری که یه خط میخونم. زینب میاد میگه آب، آب بهش میدم. میام یه خط میخونم. زینب میاد میگه به به... یه چیزی بهش میدم...میام بخونم یه خط میخونم. زینب میاد میگه سلام... میفرستمش دنبال نخود سیاه😂 باز یه خط میخونم باز میاد و این داستان تا وقتی که بیداره ادامه داره😂😂😂 و بعد به نظرتون این یه خط یه خط ها رو فهمیدم؟ قطعا نه😂😂 شاید بگید خب از اول هم آب و خوراکی بهش بده بعد بیا بخون. اما نمیشه چون بعد آب رو میریزه تو خوراکی ها و یه چیز وحشتناکی میشه.😐🙄 البته وقتی پفیلا باشه و بهش بدم ده دقیقه یه ربع راحت میتونم ده خطی بخونم😁 🤣 👀 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
کتابخانه از آسانسور بیرون می آیم، به در ورودی که میرسم بوی قهوه و نسکافه و کاپوچینو به مشامم می رسد. حالا بد هم نیست به هر حال می خواهند خوابشان بپرد. اما شاید انتظارم از کتابخانه چیز دیگری باشد. وارد می شوم. اوه اوه چقدر شلوغه! همیشه زمان امتحانات کتابخانه شلوغ تر از زمان های دیگراست. شما فردای آخرین امتحان بیا، چهار پنج نفر بیشتر نیستند. بین راهرو ها راه میروم تا جایی پیدا کنم برای نشستن؛ اکثر صندلی ها و میزها پر از کتاب است. معلوم است جای کسی می باشد. به انتهای راهرو اول میرسم. جایی پیدا نمیکنم. سمت راهرو بعدی میروم. یا کتاب گذاشتند یا ماگ! میز و صندلی هایی که نزدیک پریز برق هست را که دیگر نگویم... حتی برای شارژر گوشی هم که شده باشد آن را گرفته اند! حتی رؤیت شده کسی کنار پریز برق گوشی خود را به شارژ زده و فیلم سینمایی می بیند.حالا فرض کن اگرلپ تاپ داشته باشی و بخواهی کنار پریز باشی. باید ماه ها قبل آمده باشی تا جایی را از قبل گرفته باشی! بعضی از میزها که پیشرفته تر هم هستند هم روی صندلی پتو گذاشتند هم روی میز کتاب و هم شیشه مقابل را پر از کاغذهای کوچک رنگی رنگی کرده اند، خب چه اشکالی دارد؟ کار از محکم کاری عیب نمی کند. بعضی ها خیلی پیشرفته ترند. مثلا با ماژیک! روی شیشه نکات مهم درسی شان را نوشته اند. همینطور که این افکار در ذهنم مرور می شود یک جای خوب که صندلی بالشتی هم دارد پیدا میکنم.به محض اینکه با خوشحالی میخواهم بنشینم یک کاغذ کوچک نگاهم را جلب میکند: «قشنگم لطفا صندلی رو بر ندار❤️» و من مات و مبهوت به این فکر میکنم، مگر کتابخانه جای عمومی نیست! *رفتم به یکی از مسئولان گفتم، گفت کمد نداریم. کتاب ها سنگینه گفتیم بذارید همینجا. اما خودمانیم می شود با گذاشتن یک قفسه و اعلام کردن اینکه همه کتاب هاشون رو اینجا بذارن، تدبیر بیندیشیم. بارها اومدم و نتونستم جایی کنار پریز پیدا کنم تا از لپ تاپ استفاده کنم. در حالی که صندلی ها خالی است اما وسایل روی آن چیده شده! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
کلاس درس ماجرای جنگ های رسول خدا را بارها خوانده ام. مخصوصا جنگ بدر را. حتی سوره ی انفال هم بارها خوانده ام. اما در این کلاس جوری استاد آیات را تطبیق می دادند؛ با وقایع تاریخی گذشته و مسائل امروز جهان و حتی خودسازی و گیر و دارهایِ درونیِ ما انسان ها، که بیش از حد برایم جذاب و قابل تامل بود. فرض کنید خسته و خوش حال از پیروزی در جنگ، از معرکه ی جنگ به سمت شهرمدینه بیایید و در مسجد نوسازی که کف آن خاک است و ستون هایش از تنه ی درخت نخل است بنشینید و فرمانده ی جنگ، رسول خدا، مقابلتان باشد و حرف خدا را با زبانش جاری کند. آن هم نه حرف ظاهری و چیزهایی که دیده ای، بلکه حرف هایی باطنی، حرف هایی که هم خبر از نهانِ دلِ دوست می دهد و هم خبر از نهانِ دلِ دشمن. هم دست خدا را نشان می دهد هم کمک رسانی ملائکه. خداوند با زبان پیامبر، هم مسلمانان را امیدوار میکند و هم از آنان دل جویی میکند... هم تذکر می دهد تا حواسشان باشد و هم دست محبت به سرشان می کشد؟! به این فکر میکنم چقدر لذت بخش است در محضر رسول خدا بودن و صحبت های خدا را از لسانِ پر مهر و محبت پیامبر شنیدن! کاش ما هم که در پی حوادث گوناگون و در جهادِ اکبرِ درون، وقتی خسته و نالان، از کارزار جنگ به خانه و کاشانه ی خود می آمدیم، ندایی از درونمان میگفت: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ* و آخرین حرف و شاید ما حصل کل این کلاس در این ترم، و حتی در این یادداشت، حرف استاد باشد که فرمود: هر جا گرفتار شدید و کارد به مغز استخوانتان رسید، خود را در دامان پر محبت رسول خدا بیندازید، و بدانید رسول خدا آنقدر با محبت است؛ که شمارا به خاطر اشتباهاتتان تنبیه نمی کند و خواسته ی دلتان را حتما و قطعا و یقینا به استجابت می رساند . اللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ وَغَیْبَهَ وَلِیِّنا... ✍🏻مریم زارعی *ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﮔﺮ [ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭﺗﺎﻥ ] ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ [ ﺑﻴﻨﺎﻳﻲ ﻭ ﺑﺼﻴﺮﺗﻲ ﻭﻳﮋﻩ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﻮ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻣﺮﺯﺩ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻓﻀﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ .(سوره انفال آیه٢٩) **توصیه میکنم ابتدا ماجرای جنگ بدر را در تاریخ بخوانید و بعد معنی سوره انفال را مطالعه کنید. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
آخرالزمانِ فتنه خیز ایام امتحانات هست و اتفاقات گوناگونی که در کشور و جهان می افتد! اتفاقات تلخی که بغض می شود و گلوگیرمان! با خودم فکر میکنم شاید یکی از دلایل اینکه شیخ طوسی، شیخ طوسی شد. شیخ بهایی، شیخ بهایی شد. و شیخ انصاری، شیخ انصاری! به جز مجاهدت اکبر و هجرت و کوشش و درس خواندن! این بود که تا خبر تلخی میخواست به آنها برسد، از زمان حادثه تا رسیدن خبر، کمِ کمْ یک ماه گذشته بود. در کتاب نخل و نارنج میخوانیم که تا نامه ی خبر درگذشت پدر یا مادر شیخ مرتضی انصاری به او رسید. یک ماه طول کشید. و از این قبیل گزارش ها کم نبوده است. اما زمان ما، یا بهتر بگویم آخر الزمانی که ما با آن دست و پنجه نرم میکنیم! هنوز بغض خبر قبلی را فرو نخورده ایم، خبر بعدی رسانه ای میشود. تا بیاییم با خود حلاجی کنیم خبر تلخ گذشته را، خبر تلخ تر از آن رخ می دهد. فتنه پشت فتنه، ترور پشت ترور، ما هنوز بغض شهادت حاج قاسم را فرو نخورده بودیم که اتفاق تلخ هواپیمای اوکراینی افتاد. و بعد خبر شهادت دانشمند عزیزمان دکتر فخری زاده رسانه ای شد. هنوز تلخی چون زهرمار ترور این شخصیت علمیِ برجسته بر دهانمان بود؛ که خبر وفات عالم وارسته آیت الله مصباح به گوشمان رسید. و بعد از آن فتنه های گوناگون از زن، زندگی،آزادی بگیر تا انواع و اقسام جنگ های شناختی در فضای مجازی. غزه، ترور سیدرضی موسوی و العاروری و سر انجام تلخی ترور زائران مزار حاج قاسم! ما که عادت کرده ایم دائما بعد از دو روزی اشک و آه، بغض فرو ببریم و به حرکت خود ادامه دهیم. اما خبر انتقام سپاه از ترور مردم کرمان برای ذره ای هم که شده دلمان را شاد کرد و مسیر پیمودن صعود تا قله را کمی هم که شده هموارتر کرد. گرچه دلمان پاره پاره و اشکمان جاری است اما امیدواریم به ظهور مولا و صاحب اختیارمان... او می آید... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
الحمدلله که گرفتارم پیر زن با قامتی سبز پوش، آرام و آهسته آمد و گوشه ای نشست و پشت به قبله به دیوار تکیه داد. دیواری که مشبک به چهارضلعی ضریح مانند بود و نور سبز آن را پوشانده بود و رو به رویش دری بزرگ و طلایی رنگ بود که نقوش آبی لاجوردی درون آن را زیباتر کرده بود. و بعد از در، ضریح کسی بود که خود را عبدی من عبید محمد معرفی کرده بود و عالم و آدم ریزه خوار خوان با کرم او هستند. همان کسی که أبواه هذه الامة است. همانی که باب شهر پیامبر است. به چهره ی پیر زن میخورد بغضی چندین ساله داشته باشد. آرام بود و محو تماشای ضریح پر جلال و جبروت مولای متقیان، ناگهان بغض اش شکست و با لهجه ی کُردی زیبایش گریه کرد و نالید و با امامش حرف زد. به جهت لهجه ای که داشت زیاد متوجه حرف هایش نبودم. اما سوز و آه درونش مرا محو تماشایش کرده بود. خانمی سی چهل ساله که همراهش بود کنارش نشسته بود و با گریه هایش ، گریه میکرد. وقتی تمام شِکوه و گلایه هایش را به بابایش علی بن ابیطالب بیان کرد. گفت :«ای خدای علی صدای مرا بشنو.» و شدت اشکش بیشتر شد. با همان حزن و غم ، بار دیگر گفت:«الحمدلله که گرفتارم، الحمدلله که گرفتارم، الحمدلله که تو را دارم.» چیزی شبیه برق سه فاز من را گرفت. حیران از آن خانم سی چهل ساله همراهش پرسیدم:«داغ فرزند دیده؟» به نظرم فقط مصیب عظیمی میتوانست این همه آه درون او را زیاد کند. خانم گفت:« مشکل زیاد داشته اما مهم ترینش این است که یک دختر هم سن من دارد که فلج است و هنوز او را تر و خشک میکند. داره دعا میکنه که نکنه من بمیرم و دخترم مقابل چشم دیگران خوار و ذلیل شود ، اول او را ببر بعد من را!» حیرتم بیشتر شد از مادر رنج کشیده ای که مرگ فرزندش را زودتر از خودش میخواهد! البته همین هم از مهر زیاد مادری است، که دوست ندارد بعد از خودش کسی با چشم حقارت به دختر فلج چهل ساله اش نگاه کند! مادر بودن بیماری لاعلاج است! همان طور که با چشمان تار حاصل از اشک دیده ام به تماشای او نشسته بودم، از خودم خجالت کشیدم. که نهایت غم من چیست؟ آیا مانند او زبانی برای شکر دارم؟ محو تماشای ضریح بودم با خودم فکر میکردم، باباعلی تو‌ چقدر مریدان عارفْ مسلک داری، بی سواد و باسواد، دارا و ندار فرقی ندارد، کافی است با عمق جانش سمت تو بیاید. بابا علی جان ما را در جرگه ی مریدان و عارفان و سالکان راهت قرار بده و روز به روز به محبت و معرفت ما نسبت به خودت بیفزا.* ✍🏻مریم زارعی *به تاریخ: دوم فروردین ماه 1403 دهم رمضان1445 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فراق و وصل امشب، محرم نیست اربعین نیست شب جمعه هم نیست حتی روز زیارتی امام حسین علیه السلام هم نیست، اما مثل همیشه دل من در تب و تاب زیارت امام حسین علیه السلام هست. آقای امام حسین علیه السلام، نمیدونم چرا؟ اما دلتنگی ما برای شما خوب نمیشه! بد تر میشه. کنار ضریحت هستیم خوبیم، میایم تو صحن دلمون برا ضریح تنگ میشه، میایم تو بین الحرمین دلمون برا صحن تنگ میشه، میریم تو هتل دلمون برا بین الحرمین تنگ میشه، میایم خونه هنوز عرق راه خشک نشده دلمون جوری برات تنگ میشه که انگار سال های سال هست که از شما دوریم! ارباب جان، به این فکر میکنم اگر قرار باشه اون دنیا، شما رو نبینیم، چکار کنیم؟ تازه اگر عاقبت بخیر شیم و بریم بهشت، میگن هر هزارسال یک بار جلوه میکنی! قربونت برم، میشه با ما یه جور دیگه معامله کنی؟ یه جوری که همیشه ی همیشه کنار خودت باشیم؟ آقای امام حسین علیه السلام، خودت بگو فکیفَ أصبرُ علیٰ فِراقِک؟ فراق و وصل مرا میکشد به یک میزان ✍🏻مریم زارعی پ ن: الان دلم همینجای ضریح رو میخواد دقیقا😭 ❤️ https://eitaa.com/az_jan_nevesht