خدایا شکرت!
برای چیزایی که ازت خواستیم اما صلاحمون نبود و بهترشو دادی🌷
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_سوم
°
باید باور میکردم؟ این بلا دیگر از کجا نازل شد؟ دردم کم بود؟! این ظلمت، این دردها برای من تمامی نداشتند! باید ذره ذره آب میشدم و لحظه لحظه درد میکشیدم. این وضعیت بغرنج برای قد و قوارهی من زیادی بزرگ بود!
پرستش تا من را دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم دوید. چادر از سرش سر خورد و روی شانه اش افتاد. روسریاش نامرتب شده بود.
_ترلان... ترلان...
خودش را در آغوشم انداخت. آنقدر بهت زده بودم که نه اشکم میریخت، نه صدایم در میآمد، نه حرفی میزدم.
صدای هق هقش در سرم پیچید.
_بگو دروغ میگن. بگو همش الکیه.
خودش را بیشتر به من فشرد.
_ترلان بدون حاج بابا چیکار کنیم؟ ترلان بدبخت شدیم. ترلان...
زنعمو پرستش را روی صندلی نشاند و من را کنارش. سرم سنگینی کرد. گردنم کج شد و روی شانهی پرستش افتاد.
نگاه غمبارم روی مادرجون نشست. تسبیح دانه یاقوتیاش بین انگشتانش فشرده میشدند و اشک هایش تند تند روی صورتش میریختند.
_جلال... جلال... کجایی ببینی بابات مرد! کجایی آینهی دق؟
بابا تمام تلاشش را میکرد مادرجون را آرام کند، اما بیفایده بود. نه مادر جون، که قلبهایمان پر از ترک شده بودند.
•••
مهمانان سیاهپوش دور تا دور خانه نشسته بودند. صدای قرآن به آرامی در خانه میپیچید.
پرستش به بازویم تکیه داده بود و بی صدا گریه میکرد. اما من همچنان در بهت بودم.
همان لحظه در خانه باز شد و عمو جلال و زنعمو ثریا همراه کاوه، آهسته داخل آمدند.
مادرجون تا نگاهش به آنها افتاد بیقرار بلند شد و به سمتشان دوید.
_از خونهی من برید بیرون! برید تا خودم ننداختمتون!
عموجلال سرش را پایین انداخته بود اما زنعمو مثل قبل با قیافهای حق به جانب و بدون شرم به مادرجون زل زده بود.
_مامان...
مادرجون نگذاشت عمو حرفش را بزند.
_برو جلال برو که دیگه نه من مادرتم، نه حاجی پدرت. برو که من دیگه پسری به اسم جلال ندارم.
زنعمو خواست حرفی بزند که با اخم و تحکم عمو مواجه شد.
_ثریا!
پرستش صاف نشست و با رعب نگاهم کرد. از آبروریزی میترسید. دستم را گرفت و انگشتانم را فشرد.
_نکنه دوباره...
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت وقتی انتظار میکِشی، هر صدایی صدایِ «آمدن» است.
@az_jense_man💚
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_چهارم
°
بابا و عموجواد سریع داخل آمدند. بابا دست مادرجون را گرفت و گفت: مامان جان بشین، حالت خوب نیست.
مادرجون صدایش را بالا برد.
_اینارو بندازید بیرون. حاجی رو اینا کشتن.
بابا شانه های مادرجون را مالید.
_مامان جان. آروم باش. زشته.
_اومدیم تسلیت بگیم مادرجون. چرا بی احترامی میکنی؟ مگه ما غریبه ایم؟
عموجواد دست عموجلال را گرفت.
_داداش بیا بیرون حرف بزنیم. زشته جلو مهمونا.
زنعمو ثریا با قیافهای دلخور گفت: مادرجون چرا آبرومونو جلوی مهموناتون میبرید؟ مگه ما چی کار کردیم که ما رو مقصر فوت حاج بابا می دونید؟
مادرجون جوابش را نداد و با همان صدای بلند گفت: برید بیرون. جواد، جلیل، اینا رو بندازید بیرون.
کاوه محزون نگاهش را بینمان چرخاند و کلافه انگشتهایش را بین تارهای مویش لغزاند.
_مادرجون؟
مادرجون کمی آرام گرفت.
_تو از مامان و بابات سوایی کاوه. بمون پارهی تنم!
اشکهای کاوه روی ته ریشش نشستند.
_بدون مامان و بابام؟ بابام پارهی تنتون نیست؟
مادرجون سکوت کرد و کاوه بیرون رفت.
با اصرار بابا و عموجواد، خانوادهی عمو جلال و زنعمو هم به حیاط رفتند.
مامان دوید و به زور مادرجون را روی مبل نشاند. زنعموطهورا هم لیوانی آب قند برایش آورد. مهمانها با تعجب نگاه می کردند و گاهی زیر گوش هم پچ پچ.
تحمل این همه هیاهو را نداشتم. بلند شدم و به اتاق رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. گوشه ای نشستم و گوشیام را روشن کردم. عکس حاج بابا را روی صفحه آوردم و به قیافهی آرامش چشم دوختم. موها و ریشش سفید و گوشههای چشمانش چروک افتاده بود.
_دلم براش تنگ شده!
به قیافهی درهم رفته و مظلوم پرستش نگاه کردم. چرا صدایم در نمی آمد؟ چرا نمیتوانستم حرف بزنم؟
_ترلان؟
صدایش لرزید.
_چرا حرف نمیزنی؟
بر و بر نگاهش میکردم. انگار قدرت حرف زدن نداشته و لال باشم!
_ترلان خوبی؟!
سرم را بالا و پایین کردم. ناخواسته اشکم چکید.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_پنجم
°
_ترلان؟
دستم را گرفت.
_غمباد نگرفتی؟
چرا! سینهام سنگین شده و گلویم پر از بغض. قلبم درد میکرد. پشت پلکهایم اشک جمع شده بود و نفسهایم نامنظم. مهمتر از همه شیرازهی متلاشی زندگیام بود!
صدای همهمه ای که در پذیرایی پخش شده بود حواسم را پرت کرد. زنعمو طهورا مضطرب وارد اتاق شد و به طرف کمد دیواری رفت.
پرستش نگران شد. پرسید: مامان چی شده؟
زنعمو لب گزید.
_مادرجون حالش بد شده، ببریمش بیمارستان، زود میایم.
چادر مشکیاش را از کمد دیواری بیرون آورد و بیرون دوید.
بی هوا بلند شدم و به سمت در رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. بیشتر مهمان ها رفته بودند.
با بلند شدن صدای گوشیام، به صفحهاش نگاه کردم. شمارهی خانم صادقی افتاده بود. به اتاق برگشتم و تماس را وصل کردم.
_سلام ترلان جان
_سـ... سلام
_خوبی دخترم؟ چرا انقدر صدات گرفته؟
صدایم لرزید.
_پدربزرگم...
بعد از دو روز سکوت، بغضم شکست. شکست و قلبم را ویران کرد.
صدای هق هق و گریهام در صدای نگران خانم صادقی تنید.
_ترلان جان؟ چی شده؟
قدرت توضیح نداشتم. فقط لا به لای گریه با کنار هم چیدن کلمهها فهماندم که پدربزرگم فوت کرده. تسلیت گفت و برایم از خدا صبر خواست. صبر! چیزی که این روزها معنایش را گم کرده بودم.
دلم فریاد میخواست و توان نداشتم. نمیدانستم چگونه با این همه غم کنار بیایم. دلم معجزه میخواست. از آن اتفاق های نابی که یکهو وسط زندگیات میافتد و شیرینیاش، طعم تلخ گذشته را پاک میکند. چقدر خدا زود صدای قلب شکستهام را شنید!!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
سلام از طرف کسی که نتیجهی کنکورشو دیده!
دیدم بازارش داغه، گفتم منم بیام یکم ازش حرف بزنم خب🤷♀
°
اول از همه بگم که من باید تو مسیر رسالتم باشم. حالا میخواد از کنکور بگذره یا هر چیزی! پس غصهی نشدنها و نرسیدنهایی که تو ذهنمه رو نمیخورم. مطمئنم خدا چیزی رو سر راهم قرار میده که تو جایگاهی قرار بگیرم که براش خلق شدم.🌱
عزیزی میگفت رویام دانشگاه تهران بود، ولی اصلا دولتی قبول نشدم و الان که از دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شدم، میبینم چقدر تو مسیر درستی قرار گرفتم و چقدر من آدم اینجایی که توش قرار دارم هستم.
°
دوم این که کنکور یه بخشی از زندگی منه و قرار نیست رشته و دانشگاه یا حتی پشت کنکور موندن رو بر اساس نظر فک و فامیل و همسایه انتخاب کنم!
هر چی میخوان بگن، بگن!
من یاد گرفتم که همرنگ جماعت شدن، آفتاب پرست میخواد نه یکتا پرست!
°
سوم این که الان فقط درصد دادن و معلوم نیست قبول شدیم یا نه!
پس بیهوده حال خودتونو خراب نکنید!
حتی اگه نتیجهتون فاجعه هم شده باشه، بازم قرار نیست دائم غصهشو بخورید. ناراحتی داره، بله، ولی یکم به خودتون آرامش بدید و دوباره شروع کنید! یا خوندن مجدد برای کنکور( اگه مسیر اهدافتون فقط از طریق کنکور میگذره) یا راه جدیدی برای تحقق آرزوهاتون🌿
°
در آخر: وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
چه بسا چيزى را ناخوش داريد در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مىداند و شما نمىدانيد.
[با آرزوی بهترینها]
✍🏻الهه اسلامی
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
سلام از طرف کسی که نتیجهی کنکورشو دیده! دیدم بازارش داغه، گفتم منم بیام یکم ازش حرف بزنم خب🤷♀ ° او
اینا شعار نیستن!!
اعتقاد و باور قلبی منه...
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_ششم
°
به چهرهی خسته و رنگ و رو رفته ام در آینه چشم دوختم. چقدر تکیده و داغان! زیر چشمانم گود افتاده و کبودیاش توی ذوق میزد. پوستم هم زرد شده بود. شال مشکی نامرتب و لباسهای سیاه، قیافهام را خستهتر نشان میداد و بیجانتر.
در اتاق باز شد و مامان داخل آمد.
_ترلان جان مهمون داری. بیا بیرون گلم.
_مهمون؟
_اوهوم
همراهش به پذیرایی رفتم. خانم صادقی روی مبل نشسته بود. تا من را دید بلند شد و لبخند کم رنگی گوشهی لبش کاشت.
_سلام عزیزم. خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم.
_سلام
روی مبل رو به رویش نشستم. مامان برایش چای و خرما آورد. خرمای مراسم حاج بابا را!
_تسلیت میگم ترلان جان. غم آخرت باشه.
سرم را پایین انداختم.
مامان به جایم جواب داد.
_ممنونم ازتون
مامان فنجانی چای مقابلم روی عسلی گذاشت و خودش هم کنار خانم صادقی نشست. چند دقیقهای به سکوت گذشت که خانم صادقی گفت: دل نگران ترلان شدم وقتی دیدم مدرسه نمیاد. زنگ زدم بهش دیدم حالش بده.
_لطف کردید خانم صادقی عزیز. خیلی محبت دارید به ترلان. نمیدونم چطور باید محبتاتونو جبران کنیم.
_عزیزید خانم ملیحی جان. جبران برای چی؟ همین که میبینم یه دختر خوب این همه داره تلاش میکنه کلی ذوق میکنم. هروقت نمرات درخشان بعضی بچهها رو میبینم واقعا خستگیم در میره. حیف استعداد بچههاست که بخواد بالقوه بمونه. حالا یه مدته ترلان جان داره کم کاری می کنه، ولی ان شاءالله چند وقت دیگه که حالش بهتر شد دوباره پرقدرت شروع میکنه.
مامان زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد.
_نمی دونم خبر دارید یا نه، ترلان خیلی به پزشکی علاقه داره. واقعا هم برای رسیدن بهش تلاش میکنه. امیدوارم چند ماه دیگه روسفیدمون کنه.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_هفتم
°
_کدوم علاقه؟ کدوم هدف؟ آدم مرده که هدف نداره!
لبخند روی لب هر دو نفرشان ماسید. راست گفتم دیگر! با چه امیدی زندگی میکردم؟ این همه بدبختی کم نبود؟ مگر یک دختر هجده ساله چقدر تحمل داشت و چطور می توانست بار این همه بلا را به دوش بکشد؟!
به طرف اتاقم می رفتم که صدای پچ پچ گونهی مامان را شنیدم که به خانم صادقی می گفت: خانم صادقی دستم به دامنتون. ترلان به حرف شما گوش میده. شما یه کاری بکنید!
در اتاق را بستم. صدایشان گنگ شد.
روی تخت دراز کشیدم. ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و به سقف چشم دوختم.
_ترلان چی کار می کنی با خودت؟
عقلم را از دست داده بودم؟ نه! قلبم! قلبم پر از ترک بود، پر از شکستگی!
_خدایا خسته شدم.
•••
وارد حیاط شدم. خانم صادقی مثل دفعهی قبل به استقبالم ایستاده بود. سلام دادم و همراهش داخل رفتم. بعد از خوردن چای و میوه یک تابلو و چند ماژیک آورد و کنارم گذاشت.
_تو این دو هفته که نیومدی مدرسه، هم شیمی هم فیزیک و زیست، کلی جاموندی! امروز شیمی تمرین کنیم، زیست بمونه برای بعد، خوبه؟ فیزیکم که از تخصص من خارجه، مجبوری ازبچهها کمک بگیری.
_چشم
کتاب و دفترم را در آوردم. خانم صادقی مشغول توضیح دادن شد. گوش میدادم، هر چند گاهی دل و روحم از اینجا پر می کشید تا مزار حاج بابا و خانم صادقی با یک تلنگر دوباره پرتم میکرد به اینجا، خانهاش، به ظاهر کلاس کنکوری! نظر مامان و بابا این بود که به جای کلاس کنکوری، خانم صادقی معلم خصوصیام باشد و به اجبار آنها باید هفتهای پنج جلسه اینجا میگذراندم. با مخالفتم، مخالفت میکردند و شاید میخواستند از گوشه گیری و انزوا دورم کنند.
روزهایم کسالت بار شده بود. حتی درس خواندن هم برایم لذتی نداشت. گوشه گیری ام بیشتر از قبل شده بود تا اینکه "او" آمد و با آمدنش وارد برههی جدیدی از زندگی شدم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_هشتم
°
چترم را باز کردم و بالای سر گرفتم. پا در پیاده رو گذاشتم. دانههای باران روی چتر می خوردند. هوا سوز داشت. پاییز نفسهای آخرش را می کشید و داشتیم به آغوش سرد زمستان میرسیدیم.
به آرامی از کوچه پس کوچه ها گذشتم و به ایستگاه مترو رسیدم. چترم را بستم و وارد ایستگاه شدم. جمعیت زیادی منتظر قطار بودند. چند دقیقه ای که گذشت، قطار آمد و جمعیت به طرف درهایش هجوم بردند. از کنار خانم های پیر و جوان گذشتم و گوشه ای ایستادم. تکیه ام را به شیشه دادم و به لبهی پایین چادرم چشم دوختم. خیس و گلی شده بود.
باید کتاب میخریدم. کتاب هایی که خانم صادقی پیشنهاد داده و گفته بود کاربردی هستند. با اینکه شوقی نداشتم اما مخالفت نکردم. حال و حوصلهی نصیحت نداشتم و از طرفی خبرها به گوش مامان و بابا میرسید.
چند کتابخانه را گشتم و بالاخره در یکی از مغازهها کتابها را پیدا کردم. خریدم و در کولهام جا دادم.
هوا خیلی گرفته بود و ابرهای سیاه روی زمین سایه انداخته بودند. دوست داشتم بیشتر بیرون بمانم و قدم بزنم اما ساعت یادآوری می کرد که چیزی تا غروب و تاریک شدن هوا نمانده.
به ایستگاه مترو رفتم و به محلهی خودمان برگشتم. نزدیک کوچهمان بودم که صدای اذان از مسجد محله بلند شد. راهم را به طرف مسجد کج کردم و در همان حین پیامی برای مامان فرستادم.
_برای نماز میرم مسجد
دوست نداشتم بیشتر از این آزارشان بدهم. گناه که نکرده بودند! قرار نبود تقاص بچه دار نشدنشان را با اذیتها و بدخلقیهای من بدهند! ولی من مجبور بودم بسوزم و بسازم. سرنوشتی بود که برایم مقدر شده و کاری هم از دستم بر نمیآمد.
میترسیدم این همه فکر و خیال و تلنبار کردن غصهها آخر از پا درم آورد!
وضویم را گرفتم و داخل صحن رفتم. کفشهایم را در آوردم و در جا کفشی گذاشتم. وارد مسجد شدم. عطر خنکی زیر بینیام پیچید و آرامشی در قلبم جوانه زد.
کنار خانم جوانی نشستم. جانماز کوچک نقرهای رنگم را از کوله بیرون آوردم و مقابلم باز کردم. هدیهی حاج بابا بود. از مکه برایم آورده بود! قلبم تیر کشید.
چند دقیقهای طول کشید تا نماز شروع شود.
قامت بستم.
_الله اکبر
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
I lived in books more than i lived anywhere else.
من بیشتر از هرجایی در کتابها زندگی کردهام :)
@az_jense_man☁️
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_نهم
°
چند دقیقه ای می شد از دنیا و غمهایش جدا شد و دل داد به خدایی که تک تک اتفاقهای زندگیمان را با حکمتی بر سر راهمان گذاشته. نفس کشیدم. چند دقیقهای که نماز طول کشید را واقعا نفس کشیدم.
نماز که تمام شد تسبیح دانه نقرهای را از کنار مهرم برداشتم.
_الله اکبر... الله اکبر...
تسبیحات حضرت فاطمه(س) را که تمام کردم از مسجد بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خانه که رسیدم، سکوتش ترس به جانم انداخت. نه خبری از بابا بود، نه مامان.
به اتاق رفتم و لباسهایم را با تیشرت و شلواری عوض کردم. کتابهای جدید را هم به کتابخانه اضافه کردم و پشت میز مطالعه نشستم. همان لحظه صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای بابا آمد.
_ترلان، بابا، خونه ای؟
صدایم را بلند کردم.
_بله
به اتاق آمد. نایلونی دستش بود که دو ظرف غذا داخلش قرار داشت.
_شام گرفتم. تا لباسامو عوض میکنم میزو بچین. مامانت امشب شیفته.
درگیریها، تاریخ و روز و ترتیب شیفتهای مامان را از ذهنم پاک کرده بود!
بلند شدم و نایلون را از دستش گرفتم. به آشپزخانه رفتم. بشقاب و قاشق و چنگالی روی میز گذاشتم و پارچ دوغ را هم از یخچال بیرون کشیدم.
بابا که آمد با تعجب به میز نگاه کرد.
_چرا یه بشقاب؟
_من میل ندارم. شما شامتونو بخورید.
_دوست دارم شاممو با دخترم بخورم.
نمیدانم چرا انقدر نسبت به این کلمهها حس بدی داشتم: دخترم، مامان، بابا! انگار مقابلم رنگ باخته بودند. متنفر بودم از این عنوانهای مسخره. کلافهام میکردند چیزهایی که من را یاد بدبختیهایم میانداخت.
_یه کم درس دارم، شما بخورید منم بعدا میخورم.
_بدون شام نمیذارم بری سراغ درس!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
دیروز استادم میگفت به هر موفقیتی که رسیدم، یه نفر حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت! ولی کافیه زمین بخورم، همه میریزن دورم ببینن چه خبره...
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
دیروز استادم میگفت به هر موفقیتی که رسیدم، یه نفر حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت! ولی کافیه زمین ب
داشتم به این فکر میکردم که مگه ما اشرف مخلوقات خدا نیستیم؟ مگه خدا از روح خودش در ما ندمیده؟
پس چرا وقتی روح من یه قطره از دریای بینهایت خداست، انقدر محدود فکر میکنم؟ انقدر محدود زندگی میکنم؟
چرا خودمونو گسترش نمیدیم؟ چرا به اندازهی روحمون وسیع نمیشیم؟
مگه چی میشه از حالِ خوبِ بقیه خوشحال بشیم و از غمش ناراحت؟
کارِ سختیه؟!
@az_jense_man🌱
از جنسِ من🕊
داشتم به این فکر میکردم که مگه ما اشرف مخلوقات خدا نیستیم؟ مگه خدا از روح خودش در ما ندمیده؟ پس چرا
حیف نیست روحمونو تا حدی تنزل بدیم که درگیر حسادتای الکی و بچگانه بشه؟ که از زمین خوردن دیگران کیف کنه؟
آدما نون قلبشونو میخورن... :)
و ما برای کارای مهمتری اینجاییم!!🕊
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سیام
°
بالاجبار بشقاب و قاشق و چنگالی برای خودم آوردم و پشت میز نشستم. او هم رو به رویم نشست. غذاها را توی بشقابها خالی کرد و یکی را مقابلم گذاشت.
_بفرمایید
تشکری کردم و بی میل چند قاشقی از برنج و مرغم خوردم. بابا با ولع میخورد. به نظر گرسنه میرسید.
_اوضاع درس چطوره؟ خانم صادقی خوب باهات کار میکنه؟ راضی هستی؟
_بله. خوبه.
_خداروشکر. تقریبا شیش هفت ماه به کنکور مونده. ببینم دخترم چی کار میکنه!
لبخندی برای دلخوشیاش زدم.
_فردا میخوایم بریم خونهی حاج بابا. تو نیا. برو پیش خانم صادقی.
آرام پرسیدم: چرا؟
_تازه داری رو به راه میشی. میای دوباره حالت بد میشه. اوضاع و احوال خونهی اونا هم که در هم برهمه.
جرعهای از دوغ نوشیدم.
_باز هر طور راحتی ولی نظر من اینه که نیای.
چیزی نگفتم و به غذا خوردن بابا چشم دوختم. خیلی سریع غذایش را تمام کرد و به اتاق رفت. بشقاب تقریبا پرم را برداشتم و غذایش را توی ظرف کوچکی ریختم و داخل یخچال گذاشتم. ظرفهای خالی را توی سینک ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم. چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
بابا راست میگفت. جو خانهی حاج بابا خیلی سنگین شده بود. غم از در و دیوارش میبارید.
چشمانم را بستم و آرام آرام غرق خواب شدم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سی_و_یکم
°
با صدای آلارم گوشی چشمانم را باز کردم. خورشید توی اتاق میتابید.
از روی تخت بلند شدم. دست و رویم را شستم و به آشپزخانه رفتم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. یک فنجان چای ریختم و نوشیدم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. تا هفت و نیم چیزی نمانده بود. سریع لباس فرم مدرسه را تن کردم و وسایلم را داخل کولهی مشکیام ریختم. جلوی آینه ایستادم. چادرم را سر کردم و مقنعهام را مرتب. در ورودی را باز کردم. کتانیهایم را برداشتم و مشغول پوشیدنشان شدم که بابا با چشمان خواب آلود آمد.
_بریم
_خودم میرم
_بازم تعارف؟
بیچاره نمیدانست مقاومت است برای تنهایی و فکر و خیال نه تعارف!
من را تا مدرسه رساند و خودش هم به محل کارش رفت. وارد مدرسه شدم و بعد از برنامهی صبحگاهی، به کلاس رفتیم.
روز خسته کنندهای بود. امتحان ادبیات داشتیم و یک خط هم نخوانده بودم. برگهها که پخش شد، با دهان باز به سوالها نگاه میکردم. سوالها برایم عجیب و غریب میآمدند. چیزهایی که از قبل یادم بود را نوشتم و برگهی تقریبا سفیدم را تحویل دادم. بیرون از کلاس ایستادم تا بقیه هم تستشان را بدهند. پرستش بعد از من تمام را کرد و از کلاس بیرون آمد. در این مدت سرد شده بود. کمتر سمتم میآمد، کمتر به حرفم میکشید، کمتر زنگ میزد.
چشمانش از روی صورتم رد شد و بیتوجه رفت و روی پلهها نشست. مردد کنارش رفتم و نشستم.
_پرستش؟
نگاهم کرد.
_خوبی؟
_نه!
سرم را پایین انداختم و گفتم: چرا؟
_درگیرم. با خودم، با مامان و بابام. ذهنم خیلی شلوغه!
_واسه چی؟
_یعنی نمیدونی؟
شانههایم را بالا انداختم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
★واسه اینکه زندگیت رشد کنه،
باید دغدغههات رشد کنن!
و واسه این که دغدغههات رشد کنن،
باید درد بِکشی...🌱
@az_jense_man