اگر مایلید از داستان های فارسی و ترکی، سروده و داستان های صوتی من استفاده کنید وارد کانال زیر شوید.
https://eitaa.com/azimsarvdalir
لیست مطالب:
@azimsarvdalir
در داخل کانال، با زدن انگشت روی هرکدام از کپشن های زیر به آن قسمت هدایت می شوید
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
#مقتل_لهوف_ترکی
#غدیر_خم_ماجراسو
#نوحه
#Persian_Gulf
#ترکی_داستانلار
#چگونه_شاعر_شدم
#نخستین_سروده
#تورکو_مثللریمیز
#تورکو_مثللر
#کتابنامه_سرو
#داستان_سرو
#صناعات_شعر
#داستان_علمدار_آناسو
#کربلا_اسیرلری
#شعر_ادبیات
#خاطره
#آدلو_سانلو_آنالاد
#شعر_سپید
#گفتنی_مدرسه
#داستان_زندگی
#خرده_خاطرات
غیبت از کلاس (1)
شیشههای مغازهی خیّاطی آقا یحیی عرق نبرد تنبهتن با سرمای بیرحم زمستانی را که فوج فوج از بالا و پائین خیابان ربیعی هجوم میآورد، قطره قطره به پائین میریخت. آقا یحیی هر بار که اُتوی ذغالی را از روی پارچهی نیم سوز اُتو بلند میکرد پارچه را روی میز میانداخت و در حالی که دست چپش را از داخل، زیر یکی از شانههای کُت تکیه داده بود آن را در کنار میز آویزان نگه میداشت و قسمت اتو خورده را وَر انداز میکرد و دوباره قسمت دیگر کُت را روی بالشت اُتو قرار میداد و قطعه پارچه ای را که در بوی نیم سوز، خیس خورده بود روی آن میکشید و اُتوی ذغالی را روی پارچه قرار داداه و تمام اندام کشیده و نسبتا لاغرش را همراه با فشار روی دستهی اُتو به حرکت در میآورد. او با این حرکت و رقص موهای بالای پیشانیش، ریاست خودش را به کارگاه خیّاطی به رخ همه میکشید.
آقا وَلی، با قدی کوتاه و اندامی لاغر، پشت چرخ خیّاطی قوز نشسته و چشمهایش را تا نزدیکیهای میلهی عمودی نگهدارندهی سوزن چرخ خیّاطی که با سرعت تمام مانند تکشاخ متحرّک، بالا و پائین میرفت پائین آورده بود و با آهنگ موسیقی چرخ خیّاطی یکی از ترانههای آذری را زمز مه میکرد.
علی آقا روی یکی از میزها نشسته و پنجهی هر دو پای خود را به لبهی میز دیگر که نیم متر فاصله داشت گذاشته و روی قوس زانویش سوزن گُردِلَه کت در حال دوخت را میزد و گاه گاهی هم چشمهایش را به جزوهی درس شیمی که روی میز دراز به دراز لَم داده بود میانداخت. اسماعیل کیجا، دیگر شاگرد کارگاه نیز با چیدن پنبه روی کرباس برشخوردهی به شکل نیمبیضی، اِپُل درست میکرد.
عقربهی ساعت با تردید از چهار و نیم گذشته و به آهستگی به چهار و چهل پنج دقیقه سلام می داد. بویوک که کارش را جمع و جور کرده بود از آقا یحیی اجازه گرفته و قامت لاغر و کشیدهی خود را از لای لنگهی دَر به بیرون انداخت و در را با سرعت پشت سرش بست.
سرمای زمستان که یکی از نیروهای دشمن را تنها گیر آورده بود از زیر بغلها و اضلاع یقهی هفت ژاکت بیآستین یورش برده و تمام نقاط بدن بویوک را در یک چشم بههم زدن، به تصرّف خود در آورد. بویوک که این تجربهی هر روزهاش بود بدون توجّه به اتّفاقاتی که در جسم و جانش میافتاد، با سرعت تمام از میان کوپههای برف که مانند واحدهای چتر باز سفید پوش لشگر مهاجم، بیشتر سطح خیابانها و کوچهها را اشغال کرده بود، به طرف خانهی دائیاش میشتافت تا کیف و کتابش را برداشته و با پای پیاده خیابانهای تیموری و حسامالسلطنه طی کرده و خودش را در انتهای خیابان سینا به دبیرستان شبانهی دکتر نصیری برساند. او عادت کرده بود که با نشستن روی نیمکت چوبی و آموختن فرمولهای ریاضی، فیزیک، شیمی، و درسهای دیگر، خستگی کار روزانه را در زوایای پنهان تک تک سلول ها بدنش مخفی کند.
در خانهی دایی، او در حالی که بدون معطلی، کیف پر ازکتاب و دفترش را با مهربانی در آغوش گرفته و از پلّههای طبقة دوّم به پائین میآمد، عمّه مریم سرش را از در اطاق به طرف راهرو بیرون آورده و با مهربانی گفت:
- عمو سلیمان از ده آمده بود می خواست تو را ببیند.
بویوک پرسید:
- کجا رفت؟
عمّه مریم پاسخ داد:
- گفت میره خونه پسرش، اکبر. گفت که به شما بگویم حتما بروید آنجا بیینیدش. فردا هم میخواست برگردد به دِه.
بویوک پرسید:
- آدرس نداد؟
عمّه مریم پاسخ داد:
- نه! چیز دیگهای نگفت.
بویوک که چند ماهی بود از روستا آمده بود، دلش بر ای پدر، مادر، برادر و خواهرها، فامیل، خلاصه همه چیز روستا تنگ شده بود، خیلی دلش میخواست عمو سلیمان را که پسر عموی پدرش بود، ببیند و همهی دلتنگیهایش را با چند ساعت نفس کشیدن در کنار او، به هوای سرد زمستان بسپارد. اوّل فکر کرد که سریع برود عمویش را ببیند و بعد هم از آن جا راهی دبیرستان شود. ولی خانهای که یکبار پسر عمویش آدرس آن را داده بود درست در خلاف جهت مسیر دبیرستان بود. همینجوری هم که می رفت، حد اقلّ باید یک ساعت تا دبیرستان پیاده روی میکرد چه رسد به این که یک ساعت هم در جهت مخالف پیاده روی داشته باشد.
بویوک تصمیمی گرفت که تا آن روز چنین تصمیمی نگرفته بود. او برگشت به طبقهی دوّم، کیفش را روی میز گذاشت و از خانه خارج شد. آدرسی که پسر عمویش همینطور شفاهی گفته بود تصویر مبهمی بود که در ذهن او ظاهر میشد و دوباره محو میگردید. بویوک از میان برف و سرمای کوچهها وخیابانها به سمت جنوب تهران میشتافت. آفتاب کم رمق زمستانی با رنگی زرد و تنی خسته از مبارزه با برف و سرمای زمستانی، با چشم های نگران در پشت ساختمانهای کوتاه و بلند آرام آرام به پائین لیز میخورد.
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
مشهد مقدس
غیبت از کلاس (2)
سرانجام، پس از پشت سر گذاشتن خیابانهای کوچک و بزرگ، بویوک در محلهی وسفنارد، به داخل کوچهای پیچید که احتمال میداد خانهی پسر عمویش در آنجا باشد. آخرین چشمکهای تصویر ذهنی، او را به درِ حیاط آبیرنگ تک لنگهای هدایت کرد که آخرین امید بویوک بود. درِ حیاط نیمه باز بود. از شاسی زنگ هم خبری نبود. بویوک چند بار با پشت انگشت روی در کوبید. از کسی خبری نشد. یک سکّهی یک تومانی از جیبش در آورد و با آن چند بار روی در کوبید. باز هم خبری نشد. چند لحظه بعد، دختر هشت نه سالهای از پلّههای باریک و بلند داخل راهرو پشت در، از طبقه دوم پائین آمد و بدون توجّه به بویوک راه خود را از کنار او کشید و در طول کوچه دوید و رفت.
بویوک که مدّت زیادی پشت در مانده بود به آرامی وارد راهرو شد و آرام و با احتیاط جلو رفت. در انتهای راهرو، در چوبی اطاقی کنجکاوی او را برانگیخت. آهسته به سمت در رفت. از لای در، داخل اطاق را وَرانداز کرد. بنظر میرسید که کسی داخل اطاق خوابیده است. صدا زد::
- آقا! آقا! آقا!
جوابی نشنید.
بعد صدا زد:
- خانم! خانم!
باز هم جوابی نیامد. چند لحظهای تأمّل کرد. صدای زار زدن کسی را شنید که زیر لحاف خوابیده بود. با تردید وارد اطاق شد. هوای اطاق گرمتر از هوای کوچه نبود. چراغ والُور خاموشی در وسط اطاق، بیکار و بیعار، قد بر افراشته بود.
بویوک به بالای سر پیکر خفته نزدیک تر شد و به آهستگی صورت او را باز کرد. او کسی نبود جز پسر عمویش، اکبرآقا.
بویوک دو سه بار پسر عمو را به اسم صدا زد. تنها صدایی که از او شنید این بود:
- مریضم!
بویوک دوباره صورت او را کشید و بهفکر فرو رفت. او باید کاری میکرد. رفت سراغ چراغ والور. وقتی درِ مخزن نفت چراغ را باز کرد مشاهده کرد که چراغ با وفا آخرین قطرات نفت را هم مکیده و به حرارت تبدیل کرده و در فضای سرد اطاق، رها ساخته و بعد خاموش شده بود.
از اطاق بیرون آمد، این طرف و آن طرف را نگاه کرد. ظرف نفت خالیئی را در گوشهی حیاط پیدا کرد. ظرف را برداشت و از در حیاط خارج شد. خود را به سر کوچه رساند. شعبة نفت، آن طرف خیابان بود. به شعبه نفت رفت و چند لیتر نفت خرید و با سرعت به خانه برگشت. چراغ والور را پر از نفت کرد. هر چه این طرف آن طرف را گشت کبریت پیدا نکرد که چراغ را روشن کند. دویاره به سرِ کوچه برگشت. این بار علاوه بر خریدن کبریت، مقداری نان و پنیر و قند و چایی هم خرید و سریع به خانه برگشت. چراغ را روشن و کتری را پر از آب کرد و روی چراغ گذاشت. در و پنجره را کیپ کرد و منتظر نشست.
مدّتی طول کشید تا تن اطاق، طعم گرما را چشیده تا کمی مهربانتر از قبل آن دو را در آغوش بگیرد. کتری با کشیدن سوت، جوش آمدن آب درونش را اعلام کرد و مقداری از دارایی خود را به قوری بخشید تاچای گرمی را آماده کند. بویوک که در کنار رختخواب پسر عمو نشسته بود، کم کم لحاف را از صورت او کنار زد تا هوای نیمه گرم اطاق، صورت او را با مهربانی نوازش کند. پسر عمو یواش یواش چشمان خود را باز کرد. وقتی چشمهایش به بویوک افتاد با صدای نحیفی گفت:
- شمائید، بویوک؟
بویوک که دستش را به سر و صورت او می کشید پاسخ داد:
- بلی، منم؟ می تونی بلند بشی؟
ادامه دارد ....
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
غیبت از کلاس (3)
پسر عمو یواش یواش در رختخوابش تکان خورد و درحالی که یک وَری شده بود آرام آرام بلند شد و نشست و ادامه داد:
- دیشب وقتی که از سر کارم از پمپ بنزین به خانه برگشتم، مریض بودم. با همان حال اینجا افتادم و خوابیدم. دیگر از هیچ چیز خبر ندارم. الأن هم اگر شما نمیآمدید معلوم نبود که بیدار میشدم یا نه!
بویوک پرسید:
- از عمو عزیز چه خبر؟ مگر با هم سر کار نبودید؟
پسر عمو جواب داد:
- چرا! با هم بودیم. ولی او خیلی خسته بود و در همان محل استراحت دفتر پمپبنزین خوابید و به خانه نیامد. بویوک چند تا چای داغ ریخت و کمک کرد تا پسر عمو، آنهارا نوشید و بدنش گرم شد. بعد نان و پنیر را آماده کرد و در مقابل او روی زمین گذاشت.
آن ها فکر کردند که عمو سلیمان نتوانسته خانه را پیدا کند. بویوک از خانه خارج شد که اگر عمو سلیمان را در آن اطراف پیدا کرد به خانه بیاورد. همین که به سر کوچه رسید، عمو سلیمان را دید که آرام آرام در حالی که جلوی پالتو پشمی بلندش به خاطر قوز پشتش بلند تر از پشت آن بنظر می رسید به طرف داخل کوچه در حرکت بود. وقتی همدیگر را دیدند با هم روبوسی و حال و چاق کرده و به طرف خانه راه افتادند. او قبل از آمدن بویوک به درِ خانه آمده بود ولی چون هر چه در زده بود کسی جواب نداده بود، به قهوه خانه سر کوچه رفته و در آنجا منتظر نشسته بود تا شب فرا رسد و پسرش اگر سر کار بوده به خانه بیاید و در را برای او باز کند.
تک لامپ ضعیفی از سقف اتاق آویزان بود و محفل کوچک عمو، پسر عمو، و بویوک را که دور چراغ والور حلقه زده و نشسته بودند، نور می بخشید و از صحبت گرم آنها لذّت می برد. کتری در روی چراغ والور, میجوشید و با صدای نازک، آهنگ دلنوازی مینواخت و عشق و محبّت خفته در درون خود را از لوله سرفرازش تقدیم میهمان و میزبان میکرد. عمو سلیمان با صدایی گرم و آهنگین از خانواده بویوک و همسایهها و بچههای روستا صحبت می کرد و خاطرات روستا را در ذهن او به نمایش در میآورد و بویوک هم دلتنگیهایش را به بال رویا سپرده و ذهنش را برای فراگیری مطالب درسی شبهای بعد آماده میکرد.
آن شب تنها شبی بود که او از غیبت از کلاس درس احساس پشیمانی نمیکرد.
پایان
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
سالهای سیاه (1)
سفری در مهتاب (1)
مردم پیشخور سالهای خشکسالی را تجربه میکردند، سالهایی که آسمان هم اجازه اشک ریختن بر آن ها را نداشت. برای سیر کردن شکم خانواده هایشان، جوانها راههای پر رنج و مشقّتی را پیش رو داشتند. بعضی از آنها راهی تهران یا شهریار میشدند که با دوری چند ماهه از خانواده و زندگی در شرایط رقتبار، از راه کارگری، مقداری گندم یا آرد فراهم آورده و با آن خود و بقیه اعضای خانواده را از گرسنگی نجات دهند. بعضی هم با تیغ کشیدن به اندام بوتههای خشک و تیغدار گَوَن و بیرون کشیدن کتیرای آنها و فروششان نیاز خانوادهشان را مرتفع می ساختند.
در چنین روزگاری، یک دسته از مردهای جوان روستای ازناو با مدیریت اجارهدار، در تپه ماهورهای روستای چرفخله (چالفخره) به کتیرازنی مشغول بودند. آنها با زندگی شبانه روزی در دامنهی کوهها و تپّه ماهورها، هم باید صبح تا غروب با تیغهای خشک و خشن بوتههای گونها مبارزه میکردند و هم باید خودشان قوت و غذای خود را فراهم و مهیا میساختند.
در یکی از اینسالها بود که: ساعاتی از نیمه شب گذشته بود. زهرا بیگم برای اطمینان خاطر، زیلف یا همان آویز مخصوص قفل کردن درهای چوبی، در را از داخل بسته و با مریم، تازه عروس آخرین پسرش، با هم زیر یک لحاف دراز کشیده بودند. آنها که فتیلهی چراغ نفتی را کاملا به پایین کشیده و در نور بسیار ضعیف مهتاب که از درز در به داخل میتابید، گاهی، آرام آرام، با هم صحبت میکردند و گاهی هم با سکوت، از دنیای مشترک فاصله گرفته و هرکدام در عالم فردی ذهن خود سیر می کردند.
در این هنگام، صدای خوردن تقّه به در چوبی اتاق به گوششان رسید. هر دو با نگرانی و شگفتزدگی بلند شدند و نشستند. صدا دوباره تکرار شد. زهرا بیگم به عروسش اشاره کرد که سر جایش بنشیند. خودش، با قد نیمهخمیده، بلند شد و پاورچین پاورچین به طرف در رفت و آرام چشماش را به درز در چسباند، به گونهای که کسی که در پشت در بود متوجه حضور او در کنار در نباشد. پس از چند لحظه، سرش را به عقب کشید، کمی چشمهایش را مالید و دوباره چشم دیگرش را به درز در چسباند، بعد نفس عمیقی کشید و کمرش را اندکی راست کرده و زیلف در را باز کرد.
وقتی اندام چارشانهی قدرت در نیمه روشنایی مهتاب، در قاب چارچوب در شکل گرفت، زهرا بیگم دستش را دور گردنش انداخت و هر دو صورتش را بوسید. بعد همراه با لبخندی ملیح گفت:
- حلوا خور تو که ما را ترساندی!
قدرت در حالی که چوبدستی و یک دستمال پر از نان را در دست چپاش گرفته بود، دست در گردن مادر انداخت و صورت و دستش را که روی شانهاش رها شده بود بوسید و گفت:
- مادر ببخشید که این موقع شب آمدم و شما را ترساندم.
بعد هر دو به وسط اتاق رفتند. مریم خانم هم با قد بلند و کشیده، از جا برخاست، به همسرش سلام داد، به طرف تاقچه رفته و فتیلهی چراغ لامپا را بالا کشید تا اتاق کمی روشنتر شده و آنها بتوانند همدیگر را خوب ببینند.
هر سه نفر در وسط اتاق دور هم نشستند. قدرت بقچهی پر از نان جو را گذاشت وسط. زهرا بیگم پرسید:
- درِ حیاط که بسته بود، پس از کجا داخل حیاط شدی؟
قدرت لبخندی شوخی آمیزی زد و گفت:
- گنجشکها از کجا داخل خانههای مردم می شوند؟
بعد توضیح داد:
- از طرف پشت بام انبار طرف دربند که دیوارش کوتاه است، آمدم. نخواستم در این وقت شب با زدن درِ حیاط، هم شما و هم خانواده برادرم عینعلی را بدخواب کنم. حالا بگویید ببینم شام خورده خوابیدهاید یا با شکم گرسنه سر روی بالش گذاشته اید؟
ادامه دارد...
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
سالهای سیاه (۱)
سفری در مهتاب (۲)
عروس و مادرشوهر، با صورت رنگپریده به هم نگاه کرده و لبخند تلخی زده و ساکت نشستند و بدون آن که کلمهای به زبان بیاورند، همه چیز را به مرد خانهشان گفتند. قدرت در حالی که خنده شرمگینانهای بر لب داشت گفت:
- پس بلند شوید اگر خورشی، چیزی در خانه دارید بیاورید تا شام را با هم بخوریم. من هم شام نخوردهام.
زهرا بیگم از جا برخاست و کاسهی سفالی با لعاب فیروزهای را از تاقچه برداشت و به طرف کوزهی سفالی آب که در گوشهی سکوی پشت در بود رفت و کاسه را پر از آب کرد و بر گشت. وقتی که نشست، دستش را دراز کرد و از روی دستمال نانها را ورانداز کرد و گفت:
- خدا برکتشان بدهد. تازه هم پخته شدهاند.
قدرت که به سختی میتوانست آب دهانش را قورت بدهد، گفت:
- همین دمِ غروب پخته شدهاند. خدا بچههای دختر عمو، خانم را حفظ کند، او زحمت کشید این نانها را پخت.
آن ها بدون این که سفرهای باز کنند، همان دستمال را باز کرده و هرکدام از گوشهای شروع کردند به خوردن و هر از چندی هم که لقمه در گلویشان گیر میکرد، کاسهی سفالی را برداشته و یک قلوپ آب مینوشیدند. پس از خوردن و سیر شدن، بقیه نانها را در همان دستمال پیچیده و به تاقچه گذاشتند و هرکدام در گوشهای دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفتند.
عصر روز بعد، در حالی که صنوبرهای تنومند از کنار جوی آب حیاط پایبنی قد کشیده و سکوی مقابل اتاقهای حیاط بالا را زیر سایهی خود گرفته بودند، زهرا بیگم دو سه تا گلیم در کف سکو انداخته بود و مریم خانم هم جمع فامیل را با چای پذیرایی میکرد. عینعلی بَگ و مرصّع خانم، برادر و خواهر قدرت و همسران و فرزندانشان همگی قدرت را دوره کرده و در بارهی ماجرای آمدن دیشباش از او سین و جین میکردند. عینعلی بَگ در حالی که دوتا بالش زیر بازوهایش گذاشته و یک وری لَم داده بود، گفت:
- خوب برادر! تعریف کن ببینیم دیشب چطور شد که آن وقت شب بلند شدی و این همه راه را پای پیاده آمدی؟
قدرت پس از مکثی طولانی، شروع کرد آرام آرام تعریف کردن:
- پنج شش نفر از بچههای ازناو که با هم هستیم نیاز به قوت و غذا داشتیم. از اجارهدار خواستیم که مقداری آرد برایمان تهیه کند. او هم به این در آن در زد و مقدار کمی آرد جو توانست خریده و برایمان بیاورد. آرد به دستمان رسید اما ما که نمی توانستیم در میان دره و تپه، نان بپزیم. آرد را دادیم به یکی از رفیقهایمان و برد به چرفخله به خانه مشهدی نصرت تا دختر عمو، خانم، همسرشان برایمان خمیر کرده و نان بپزد. او هم، خدا بچههایش را نگه دارد، خمیر کرد و پخت و نزدیکهای غروب داد شوهرش آورد داد به ما.
وقتی سخن قدرت به اینجا رسید، معصومه خانم، همسر اول عینعلی بَگ، با همان ته لهجه کردی خودش، پرسید:
- چطور شد که شما چندتا از گردههای نان جو را برداشتید و راه افتادید به طرف ازناو؟
قدرت که سرش را پایبن انداخته بود و انگار می خواست یک جورهایی طفره برود، مدتی طولانی همچنان سربزیر به گلیم نگاه کرد، اما سرانجام، آرام آرام شروع کرد به صحبت کردن:
- وقتی رفقا بقچهی نان را باز کردند و من چشمم به گردههای نان تازه افتاد. انگار یکی به گوشم زمزمه کرد که چه وقت نان تازه خوردنه. مادر و خانم تو چیزی برای شامشان ندارند. من هم بدون این که جیزی به رفقایم بگویم، سه چهار تا قرص نان برداشتم گذاشتم لای دستمال، بلند شدم، پاشنهی گیوههایم را کشیدم و راه افتادم.
مرصع خانم، خواهر قدرت که تا حالا ساکت نشسته بود و گوش میداد، چشمهایش پر از اشک شد و پرسید:
- رفیقهایت چیزی نگفتند؟
قدرت نگاهی به صورت مهربان خواهرش انداخت و گفت:
- چرا، گفتند. وقتی فهمیدند که میخواهم تک و تنها این همه راه را از میان کوهستان و دره و تپه در آن وقت شب عبور کنم، همه به وحشت افتادند. یکی میگفت: میروی، طعمه گرگ میشوی.، آن یکی میگفت: تو درههای وحشتناک، جن زده میشوی، آن یکی چیز دیگری میگفت.
مرصع خانم، آه غم آلود عمیقی کشید و گفت؛
- برادر جانم!
ادامه دارد ...
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
سالهای سیاه (۱)
سفری در مهتاب (۳)
یکی از برادرزادهها با حالت شگفتزده گفت:
- مردم روز روشن، جرات نمیکنند، چند نفره از میان دو کوه قیزیل داغ عبور کنند! شما چطور جرأت کردی تک و تنها، آن وقت شب، از آن جا بگذری؟
قدرت، برای این که روح شجاعت را به این نوجوان القا کند، با لحن قهرمانی فاتح گفت:
- هوای صاف و مهتابی هم مثل روز است دیگر.
یکی دیگر از بچهها، گفت:
- درهی زیناللو را بگو که سالی یک بار هم پای یک بنیبشر به آنجا نمیرسد! عمو قدرت باید تک و تنها بعد از نیمهشب از آنجا عبور می کرد! یا خدا!
عینعلی بگ، نگاهی غرور آمیز همراه با نگرانی طولانی به سیمای برادرش انداخت و با سکوت مبهم خود، هزاران حرف، با همان یک نگاه به ذهن برادرش منتقل کرد.
همه در سکوت فرو رفته بودند که مریم خانم، سرش را بلند کرد و پرسید:
- این خانم کیه؟ چه نسبتی با شما دارد؟
شهربانو خانم، همسر دوم عینعلی بَگ، با دستش به خانهای در آن طرف رودخانهی وسط ازناو اشاره کرد گفت:
- خانم، خواهر همین محمدعلی عمو است دیگر. با نصرت چرفخلهای ازدواج کرده. اسمش خانم است. واقعا هم خانم است. با شوهر شما هم، دورادور دختر عمو پسر عمو حساب می شوند.
پس از سکوتی طولانی که به جمع حاکم شده بود، قدرت رو به برادرش کرد و گفت:
- برادر! فردا صبح دو تا از بچّهها را همراه ما بفرستید که بیایند و الاغ را از تجرک برگردانند.
عینعلی با چشمهای شگفت زده به چشمهای قدرت زل زد و پرسید:
- خیر است انشاءالله! جایی میخواهید تشریف ببرید؟
قدرت پس از مکثی طولانی، جواب داد:
- با مادر و خانمم صحبت کردهایم که برویم به تهران. برویم به جاییکه اگر روز را کارگری کردیم، لااقل شب را در کنار خانوادهمان سر به بالش بگذاریم.
عینعلی بَگ بلند شد صاف نشست و با چشمهای اشک آلود گفت:
- قضیّهی دیشب هم تقصیر خودشان بود. اگر مادرم از همان بالا صدا میزد، برایشان نان میفرستادیم. از این گذشته، برادرمان عینالله که گذاشت رفت به قلقلآباد، تو هم بگذاری و بروی به تهران، پس من تک و تنها در بیخ این کوهها چگونه زندگی کنم؟
قدرت جواب داد:
- دیشب، اگر میدانستند که صبح میتوانند عوض نان قرضی را پس بدهند، نان قرض میکردند. از این گذشته، از مرحوم پدرمان، بیشتر از چهارتا کرت و یک باغ باقی نمانده. آن هم که فعلا خشک است و محصولی ندارد. در فراونی آب هم درآمدش کفایت یک خانواده را هم نمیکند. ما میرویم، توکل به خدا. انشاءالله که کار و بارمان میگیرد و زندگیمان را میکنیم، شما هم با این دنگ و فنگ دو خانواده نمیتوانید تکان بخورید همین ملک و آب را بکارید و زندگیتان را بگذرانید.
فردای آن روز قدرت، زهرابیگم و مریم خانم، همهی جهیزیه، اسباب و وسایل زندگیشان را بار یک الاغ کرده و با بدرقهی چشمهای اشکبار، با ازناو خدا حافظی کردند.
پایان
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
عاشق دأب دختر چانگرینی
جوان به اسب سفیدش نهیب میزد و اسب جوان هم قبراق و چالاک قَقَقَب قَقَقَب قَقَقَب در راه مالرو به پیش میتاخت. مقصد جوان، روستایی بود که راه آن از میان روستای چانگرین (شاهنجرین) میگذشت. او که مسافتی طولانی را روی اسب آمده بود احساس تشنگی میکرد.
در خروجی روستا، جوان، دختر خانمی را دید که با یک دست، بند کوزهای را گرفته بود که بر دوش داشت و در دست دیگر نیز لبهی کاسهای سفالی با لعاب آبی را گرفته و دستش را هماهنگ با قدمهایش به پس و پیش حرکت میداد.
جوان سرعت اسب را کم کرد و آرام آرام به سمت دختر خانم رفت و در چند قدمی او ایستاد. دختر خانم با شنیدن صدای پای اسب و کند شدن و ایستادن آن، در حالی که کوزه را همچنان بر دوش داشت و سرش را پایین انداخته بود، سر جایش ایستاد.
جوان لحظهای مکث کرد، سپس با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید خانم! میشه از آب کوزهتان بریزید و کاسهای به من بدهید. بسیار تشنه هستم.
دختر خانم، بدون این که چیزی بگوید کوزه را در حاشیهی راه روی سنگ صافی گذاشت و کاسهی سفالی را هم وارونه روی در کوزه گذاشته و آرام آرام چند قدم کنار رفت و همچنان سربزیر، سر جایش ایستاد.
جوان که هم تشنه بود و هم به رفتار دختر خانم کنجکاو شده بود، دقایقی بدون این که چیزی بگوید روی زین اسب باقی ماند، بعد آرام آرام از اسب پیاده شد و سر دهانهی اسب را به بازوی چپاش پیچاند و با گامهای کوتاه، به کنار کوزه آمد، کاسه را از در کوزه برداشت، کوزه را بلند کرد، میانهی آن را روی یکی از زانوهایش تکیه داد، خم کرد، مقداری آب در کاسه ریخت، کوزه را روی تخته سنگ گذاشت و روی دوپا نشست و شروع کرد به نوشیدن آب.
پس از نوشیدن و سیراب شدن، کاسهی سفالی را هم در کنار کوزه، روی تخته سنگ گذاشت. دو سه قدم از کوزه فاصله گرفت، ایستاد، نگاهش را در اطراف چرخاند؛ به اسباش، به دیوارهای خانههای چانگرین به ادامه راه، به کوههای اوچ قارداشلار، و سرانجام نیز به دختر خانم و کوزه و کاسهی سفالیاش که چند متر از هم فاصله داشتند نگاه کرد. بعد با لحن مؤدبانهای پرسید:
- نمی شد خانم یک کاسه آب به من می داد و من خسته را از اسب نمیآورد پایین؟
دختر خانم لحظاتی ساکت ماند، بعد نجیبانه جواب داد:
- چر! جای برادری، میشد ، کاسهای آب به سوار تشنه بدهم و سیرابش کنم. اما کسانی که از دور این آب به تشنه دادن مرا میدیدند، جای خواهر برادری ما را نمیدیدند. آن وقت هم آنها به گناه میافتادند و هم پشت سر من حرف درست میکردند. اما حالا هم شما سیراب شدید و هم آبروی من سر جایش ماند. ما دخترهای چانگرینی دأبمان همینه.
جوان بدون این که چیزی بگوید، آرام آرام برگشت، دهنهی اسب را از بازو باز کرد، اسب را سوار شد و نمنمک، حرکت کرد. دختر خانم هم جلو آمد کوزه و کاسهی سفالی را برداشت و به طرف خانهشان راه افتاد.
چند روز بعد، در یکی از خانه های چانگرین مجلس بله برون برپا شده بود. بعد از این که خطبهی عقد خوانده شد و مهمانی به پایان رسید، عروس و داماد نشستند به صحبت کردن.
عروس خانم در حالی که لبخند میزد، پرسید:
- چطور جرأت کردی به خواستگاری دختری بیایی که کاسهی آب به دستت نداد.
داماد دستی به سیبیلهای تازه سبز شدهاش کشید و نگاهی به چهرهی عروسش انداخت و با صدای مهربانانهای جواب داد:
- آب را میشد از اسب پیاده شد و نوشید و سیراب شد، اما از دأب دختر چانگرینی که نمیشد گذشت. اما دختر چانگرینی روی چه حسابی به پسر اسب سوار غریبه جواب بله داد؟
عروس خانم، نیم نگاهی محبت آمیز به صورت داماد انداخت و پس از مکثی کوتاه، گفت:
- غریبه یا آشنا، فرقی نمیکرد. نمیشد به جوان اسب سواری که سر افسار غرورش را به بازوی عقل و اندیشهاش پیچید، جواب «نه!» داد.
بعد هردو، نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده.
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
خاطره از: صدقعلی سیاحت جبّاری (حاج صادق)
نویسنده: عظیم سرودلیر -1402/6/15
سالهای سیاه (2)
در راه گیلازیر (1)
روشنایی سپیده، نمنمک از پشت تپّههای شرقی امامزاده سر برآورده و به اهالی کوسهلو کمک میکرد تا در هوایی نیمهتاریک و نیمه روشن، چهرهی یکدیگر را در کنار چشمه و جوی آبی که در میان روستا جاری بود، تشخیص داده و همدیگر را بشناسند.
گلینباجی از درِ حیاط خارج شده و دو سه قدم مانده بود که به چشمهی مقابلِ در، در آنسوی کوچه، رسیده و آفتابه را پر کند، مرد همسایه را دید که الاغ سفیدرنگ هیکلدارش را با تور و تجهیزات کامل حمل کاه، از درِ حیاط بالا بیرون میآورد. مرد همسایه وقتی جثّهی لاغر و قد متوسط گلینباجی را در مقابل درِ حیاط تشخیص داد، با صدایی آرام و اندکی خیسخورده در لبخند، گفت:
- صبح بخیر گلینباجی! عظیم بیدار شده؟
گلینباجی هم که تقدّم در سلام را وظیفهی خودش میداتست با گفتن کلمهی "سلام علیکم" هم جواب صبح بخیر مرد همسایه را داد و هم وظیفهی خود را انجام داد. بعد ادامه داد:
- بله. تا شما الاغتان را سر چشمه آب بدهید، عظیم هم به شما ملحق خواهد شد.
بعد، در حالیکه آفتابه را در آب چشمه فرو میبرد، شروع کرد به غر و لُند کردن:
- برید برنگردید سالهای سیاه! اگر این چهارتا حیوان را نگه نداریم، تمام سال باید بچّه و بزرگ حسرت یک کاسه آغارانتو (لبنیات) را بکشند، نگه همکه میداریم، این الف بچّه باید از کلّهی سحر تا نصف شب در این راه پر از سنگ و صخره و درّه و کوه راه برود و برگردد.
دقایقی بعد، عظیم هم با الاغ خاکستری رنگ در حالیکه تور و لوازم حمل کاه را روی پالان الاغ انداخته بود، از خانه خارج شده و به مرد همسایه پیوست. آن دو سوار الاغها شده و از راهی که از پشت تپهی کنار روستا (یال دالو) به طرف غرب شروع میشد از کوسهلو خارج شدند.
مقداری که از روستا فاصله گرفته بودند، مرد همسایه در ذهن خودش با به یاد آوردن مثلی که مردم معمولاً برای مسیرهای طولانی میزدند، "بیایید به راه نردبان بگذاریم" یعنی صحبت کنیم تا دوری راه را احساس نکنیم، سرش را به طرف عظیم چرخاند که در کنار او الاغ میراند و پرسید:
- راستی چرا دیروز نیامدی؟ من هم که رفیقی غیر از شما نداشتم، نتوانستم تنها این راه را بروم.
عظیم که با شنیدن کلمهی دیروز، انگار وزش توفانی از خستگی را در سلولهای بدن خود حس کرد، جواب داد:
- رفته بودم تجرک. عمو عزیز گفت، آسیاب گازوئیل ندارد. تک و توکی از مردم هم که یکی دو من گندم یا جو از این ور آن ور پیدا میکنند و میآورند برای آرد کردن، آسیاب را باید راه بیندازیم و آنها را آرد کنیم. من هم چهار تا پیت نفت گذاشتم داخل خَرَک و گذاشتم روی الاغ و رفتم از تجرک گازوئیل خریدم آوردم.
مرد همسایه، مدتی به فکر فرو رفت و بعد پرسید:
- عمو عزیزت، حالا میتواند آسیاب را اداره کند؟ او که پانزده شانزده سال بیشتر ندارد.
عظیم جواب داد:
- فعلا که چارهای جز این نیست. مگر من ده دوازده سال بیشتر دارم که باید یک روز بروم از گلازیر یک بار کاه بخرم و بیاورم، روز دیگر از کوسهلو تا تجرک با پای پیاده با این حیوان زبان بسته بروم چهارتا پیت گازوئیل بخرم بیاورم که آسیاب نخوابه؟
توضیح:
خَرَک= جفت جعبه چوبی که ار دو طرف پالان الاع آویزان می بستند و در هرکدام دو پیت نفت می گذاشتند
ادامه دارد
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
سالهای سیاه (2) در راه گیلازیر (1) روشنایی سپیده، نمنمک از پشت تپّههای شرقی امامزاده سر برآور
سالهای سیاه(۲)
در راه گیلازیر (۲)
مرد همسایه، چند بار سرش را بالا و پایین تکان داد و اعتراف کرد:
- راست میگی! وقتی تو همراه من نمیآیی، هیچکس از کوسهلو حاضر نیست با من بیاد و من هم که خودت میدانی تازه شکمم را عمل کردهام و تنهایی هم نمیتوانم این راه را بروم و برگردم. میروم دنبال کارهای دیگر.
آنها با این صحبتها، خود را سرگرم کردند تا به کنار روستای گینیزان رسیدند. نگاه عظیم به کوههای سیاهرنگی در شمال غربی کوه قیزیلداغ بزرگ افتاد و رو کرو به مرد همسایه و گفت:
- واقعا ما چقدر جانسخت هستیم! یادت هست که باهم و چندتا از بچّهها رفتیم و از آن درّههای میان آن کوهها، چایور و گَوَن کندیم آوردیم که ریز ریز کنیم و بدهیم گاوها و الاغ ها بخورند؟
مرد همسایه، خنده تلخی کرد و پاسخ داد:
- آره. ولی من ریز ریز هم کردم و ریختم جلوی حیوانها امًا آنها نخوردند. با اینکه گرسنه هم بودند.
آنها با این صحبتها سرگرم بودند که به دوراهی ازناو و خیانگ رسیدند که باید مسیر راه خیانک را درپیش میگرفتند و میرفتند. آفتاب کاملا بالا آمده بود، که به روستای خیانک رسیده و از میان آن عبور کرده و وارد دربند آن شدند.
از آنجا به بعد تا گردنهی بِش بولاغ که در حقیقت منتها الیه دربند ازناو هم بود و راهی بود طولانی، صدای پای الاغها در کورهراه پر فراز و نشیب و از میان صخرهها و تختهسنگها، با برخورد با قلوهسنگها در فضا پژواک میشد و چنین به نظر میرسید که یک لشگر در حال حرکت است. چیزی به ظهر نمانده بود که سرانجام به گردنه رسیده و توانستند دشت گلازیر، بِش بولاغ، حتی قلعه گؤزلدرَه را در دامنه ی رشتهکوههای سلسال، در حاشیهی شمالی دشت گلازیر ببینند.
در آغاز سراشیبی، راهی هم از سمت چپ به طرف چادرهای کُرد جعفر و در ادامه به شریفآباد کُرد میرفت. مرد همسایه سرش را چرخاند و با چشم هایش امتداد راه را گرفت و گفت:
- یادته هفتهی پیش از این راه رفتیم و رسیدیم به چادرهای کُرد جعفر و از خوهرهایش کاه خریدیم بردیم؟
عظیم سری تکان داد و گفت:
- آره یادمه. حیف شد که خودش نبود که ببینی چه غولیاست! یک بار با اسب آمده بود کوسهلو و کنار مسجد ایستاده بود. پدرم از پشتبام دید و صدایش زد و دعوت کرد آمد خانهی ما. واقعا هر عضو بدنش به اندازه عضو دو سه مرد معمولی بود. اندامش، سر، گردن، مچ دستها، بازوها، چشمها... با این حال خیلی هم شوخ بود.
مرد همسایه خندید و گفت:
- خواهرهایش هم دست کمی از خودش نداشتند. هفتتا خواهر هیچکدام هم شوهر نرفته و ماندهاند کنار برادرشان، یکی از یکی هم غولتر. دیدی یکیش، چطور بار کاه را که من و شما نمیتوانستیم بلند کنیم، یکدستی بلند کرد و انداخت بالای الاغ.
عظیم خندید و گفت:
- داشتی سر من داد میزدی که بلند کن! بلند کن! خواهرش آمد با مشت زد به سینهات و هُلات داد به عقب و گوشهی بار را گرفت و انداخت بالا.
مرد همسایه هم خندید گفت:
- ترا شناختند. وقتی فهمیدند پسر گلنسا هستی کلّی تحویلت گرفتند. انگار فامیلشان را دیده بودند. همه به هم معرفی میکردند.
هنگامیکه در حین گفتوگو در باره وقایع هفتهی پیش، از سراشیبی بِش بولاغ پایین میرفتند، در کمال تعجّب، دوچرخهسواری را دیدند که از طرف دشت به سمت چادرهای شاهسونهای کوچنشین در حال رکاب زدن بود. مرد همسایه با لحنی تعجّبآمیز گفت:
- آخه اینجا و دوچرخه! مردم در شهر هم به سختی دوچرخه سوار میشوند و این آقا این جا با دوچرخه این وَر آن وَر میرود.
آنها هر لحظه به هم نزدیکتر میشدند. سرانجام در نزدیکیهای چادرهای شاهسونها به همدیگر رسیدند. دوچرخه سوار کمی مانده به آن ها از دوچرخه پیاده شد و در کنار راه ایستاد. آن ها هم وقتی نزد او رسیدند، الاغها را نگه داشتند و پس از سلام و احوالپرسی، مرد دوچرخهسوار پرسید:
- شما کی هستید؟ از کجا میآیید و به کجا میروید؟
مرد همسایه جواب داد:
- ما از کوسهلو میآییم.
دوچرخه سوار وقتی اسم کوسهلو را شنید، لحظاتی به فکر فرو رفت و پرسید:
- خودتان کی هستید؟
مرد همسایه پاسخ داد:
- این پسر مشهدی حنیفه است و من هم پسر عموی مشهدی حنیفه هستم.
مرد شگفت زدهتر شد و پرسید:
- شما اینجا چکار میکنید؟
مرد همسایه توضیح داد:
- ما برای خریدن و بردن کاه، بعضی روزها میآییم این طرفها.
مرد دوچرخه سوار، دوچرخه را یکوَری روی زمین خواباند و آمد نزد الاغها و با هردو نفر دست داد و احوالپرسی گرم و صمیمانهای کرد. بعد برگشت، دوچرخهاش را برداشت و گفت:
- پشت سر من بیایید!
مرد همسایه پرسید:
- کجا بیاییم؟
مرد لبخندی زد و گفت:
- بیایید! نگران نباشید!
ادامه دارد...
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
سالهای سیاه(۲) در راه گیلازیر (۲) مرد همسایه، چند بار سرش را بالا و پایین تکان داد و اعتراف کرد:
سالهای سیاه(۲)
در راه گیلازیر(۳)
مرد دوچرخهسوار آنها را به داخل سیاه چادرها برد، پذیرایی مفصّلی کرد و در حین پذیرایی توضیح داد:
- ما از شاهسونهای قوتولو هستیم. اینجا برای ییلاق میآییم. یکسال که گلّهمان را پیاده با چرا میآوردیم، هنگام عیور از محدودهی یکی از روستاها در همین نزدیکیها، اهالی روستا به بهانهی اینکه گوسفندهای ما مرتع آنها را چریدهاند، آمدند و گلّهی ما را کشیدند و بردند به روستایشان.
مرد همسایه با کنجکاوی پرسید:
- خوب! چی شد؟
شاهسون قوتولو توضیح داد:
- ما هم همراهشان رفتیم و پس از خواهش و تمنّای زیاد، توانستیم گلّهمان را پس بگیریم، ولی آنها یکی از گوسفندان مارا نگه داشتند و ندادند.
ما از این طرف آن طرف پرسیدیم که در این منطقه چهکسی حرفش برش دارد که بزرگی کرده و گوسفند ما را پس گرفته و به ما بدهد. گفتند فقط از دست حنیفه کوسهلویی برمیآید.
ما دو نفر فرستادیم به کوسهلو و از ایشان کمک خواستیم. او هم با آنکه ما را نمیشناخت بلند شد و آمد و گوسفند ما را گرفت و داد.
بعد، شاهسون به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد سرش را بلند کرد و نگاه مودبانه ای به عظیم انداخت، لبخندی پندآمیز زد و گفت:
- حالا بعد از چند سال پسرش برای خریدن کاه به این جا آمده و الان روبروی من نشسته. حکمت خدا را ببین!
پس از پذیرایی و اعزاز و احترام، وقتی مرد همسایه و عظیم بلند شدند که راهشان را گرفته و برای خریدن کاه به دشت گلازیر بروند، مرد شاهسون بلند شد و آنها را به کنار تودهی بزرگی از کاه برد و گفت:
- این کاه جو دیم است. بهترین و سبکترین کاه است. تا جاییکه تورهایتان جا میگیرد پر کنید. نگران سنگینیاش هم نباشید.
وقتی مرد همسایه پرسید که چقدر باید پول بدهیم، شاهسون قوتولو پاسخ داد:
- هیچ! جواب مردانگی مردانگیه. باز هم اگر راهتان اینطرفها افتاد بیایید و تا چندیکه این کاهها اینجا هست پر کنید و ببرید. من در اینجا به همه میسپارم که کسی مانع شما نشود.
مرد همسایه و عظیم تورها را پر کردند و با کمک مرد شاهسون بار الاغها کرده و راه افتادند. وقتی از سربالایی بِشبولاغ بالا میرفتند، مرد همسایه شروع کرد با خود حرف زدن:
- ترا بخدا ببین! نه آنیکه رفتیم از وسط دشت گلازیر یک بار کاه خریدیم که نصفش خاک بود، نه اینی که همین ابتدای راه کاه با این تمیزی و سبکی گیرمان آمد.
عظیم لبخندی زد و گفت:
- بریم دعا کنیم به جان کسیکه به این شاهسون خوبی کرده بود و ما اینجا نتیجهی خوبی او را دیدیم.
مرد همسایه گفت:
- اگر این کاه را با خَزَلی که از پای درختهای باغ و جنگلهای آباسچایو و شاهقلی کندی جمع کردهای مخلوط کنی بریزی جلوی گوسفندها تا آخرین پرشان را هم میخورند.
آن روز گلینباحی هم خوشحال بود که پسر سیاه سوختهاش، هنگام غروب، زودتر از روزهای دیگر، همراه با وارد شدن گلّه به ده، به خانه برگشته بود.
خزل= برگهای خشک پاییزی که پای درختها میریزد
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر
خواندنی های سرو
سالهای سیاه(۲) در راه گیلازیر(۳) مرد دوچرخهسوار آنها را به داخل سیاه چادرها برد، پذیرایی مفصّل
سالهای سیاه (3)
انبار هیزم
چند روزی بود که عظیم هی زمزمه میکرد:
- دیگه انبار آذوقهی زمستانی گوسفندان پر شده. برای زمستانشان کفایت میکند.
این نخستین بار نبود که او چنین زمزمههایی میکرد. امّا هربار عمو عزیز که هم مدیر آسیاب بود و هم مجموع امورات خانه، میآمد و از پنجرهی تورکش انبار که در ارتفاع قرار داشت و از آنجا بارهای علوفه را بالا کشیده و به داخل انبار میریختند نگاه میکرد و علیرغم نگاه رقّتآمیز به جثّهی لاغر و چهرهی سیاهسوختهی عظیم، میگفت:
- هنوز خیلی خالی است. برای خرج زمستان و اوایل بهار گوسفندها و برّهها و بزغالههایی که میخواهند بزایند کافی نیست.
بعد با ترفندهایی او را تشویق میکرد که از این طرف آن طرف، هرچیزی را که احتمال میرفت احشام بخورند، جمع کند و بیاورد.
امّا آن روز جوابش مثبت بود. چون هم انبار تا حدودی پر شده بود و هم چیزی پیدا نمیشد که دست و پا کند بیاورد. به خاطر خشکسالی، یونجه و کاه در مزرعه به عمل نیامده بود. بنابراین کار جمعآوری آذوقه از ماه دوم بهار با درو و جمعآوری علفهای هرز از کنار نهرها، از دامنهی کوهها و بیابانها، با کندن بوتههای سبز و خاردار وَرَگ و خشکاندن و تکاندن برگهای خشک شدهی آنها شروع شده بود تا تکاندن و جمعآوری برگهای پاییزی درختها و کندن ساقههای و برگ.های سبز مِوهای انگور باغها و سرانجام هم خریدن و آوردن کاه از دشت گلازیر ادامه یافته بود. حالا دیگر چیز دیگری یافت نمیشد که عظیم را دنبال آن بفرستند.
عمو عزیز لبخندی به معنی ناچاری زد و گفت:
- این دیگر تا اینجا کافیست. از امروز به بعد نوبت کندن و آوردن هیزم برای زمستان است.
عظیم پیش از اینکه این جمله را از عمو عزیز بشنود، خودش آن را میدانست. چون زندگی آن روز در کوسهلو بر همین مدار میچرخید. نه تنها عظیم، بلکه همهی بچّههای ده باید این کار را میکردند، وگرنه در سرمای زمستان باید در زیر کرسی سرد یخ میزدند و میلرزیدند.
از فردای آن روز، کار عظیم شکل دیگری به خود گرفت، هر روز تیشه و طناب و الاغ خاکستری بود و تپّه ماهورهای پیرامون کوسهلو و دامنههای قیزیلداغ و کندن بوتههای خشک بدون ریشه و ریشههای بوتههای ریشهدار و آوردن و ریختن به انبار هیزم (اُدونلوق). این کاری بود که همهی بچهها و جوانهای کوسهلو باید انجام میدادند. بچّههای ده آنقدر تیشه به سر و سینهی تپّهها و کوههای اطرف زده بودند که مانند شخمزار شده بودند و هیچ بوتهای عُرضهی سر بلند کردن نداشت.
عظیم شنیده بود که پدرش در ایّام جوانی میرفته ازناو و در آنجا با کمک عینعلیدایی بوتههای یوشان را که فقط در دامنههای کوههای ازناو میروییدند و از نظر سوخت هم کیفیت خوبی داشتند میکندند میآورد. او هم یک روز هوس تکرار کار پدر را کرد و با اجازه مادر و بقیه با وسایل و الاغاَش راهی ازناو شد و مستقیم به درِ خانهی عینعلی دایی رفت.
عینعلی دایی هم خواهرزادهاش را ناامید نگذاشت و از در حیاط آمد بیرون و ابوالقاسم را دید که از درِ خانهشان خارج میشد. از همانجا صدا زد:
- ابوالقاسم، پسرم برو الاغ و تیشهتان را بردار و بیا با این خواهرزادهی من برو اطراف پاشالو و کمک کن دو بار یوشان بکنید بیاورید.
ابوالقاسم هم روی بزرگتر را زمین نینداخت و همراه عظیم عازم پاشالو شد. آن روز آنها دو بار یوشان، در حد و اندازهی خودشان کنده به ازناو آوردند و عینعلی دایی دو بار را رویهم گذاشت و یک بار درست و حسابی کرد، طنابش را محکم کشید و روی الاغ انداخت، تحویل عظیم داد و راهی کوسهلو کرد.
هنگام غروب، وقتی عظیم با بار یوشان وارد حیاطشان شد، خانمی از خانمهای همسایه در قاب چارچوب ایوان ظاهر شد و از همانجا با شادمانی گفت:
- مژده بدهم که برادرت شده!
عظیم خسته و تکیده از هیزمکنی زیر لب غرغر کرد:
- یک هیزمکن دیگر!
و ساکت ماند و شروع کرد به باز کردن بار یوشان و انداختن به انبار هیزم. خانم موشتولوقچی هم دست از پا درازتر سر را پایین انداخت و به داخل ایوان برگشت.
#خرده_خاطرات
#عظیم_سرودلیر