eitaa logo
خواندنی های سرو
140 دنبال‌کننده
154 عکس
64 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان سرو (۷۵) آخرین پرده (۱) ابرهای پشته‌ای، یکی پس از دیگری، از سمت غرب به آسمان کوسه‌لو یورش می‌آوردند اما با عجله بدون این‌که قطره‌ای آب به گلوی خشکیده‌ی آن بچکانند، از بالای آن عبور کرده و به تقلید از اهالی آن به طرف تهران پرواز می‌کردند. حاج حنیفه همچنان در خنکای هوای بعدازظهر، روی قَیَه (تخته سنگ) نشسته و در حالی که نگاهش را به مناظر اطراف، سقف‌ها و دیوارهای نیمه ریخته‌ی گلخندان رها کرده بود، در ذهنش مرور خاطرات چند‌ ده‌ سال گذران عمرش را ادامه می‌داد. پسرش، عظیم بی‌خبر از دنیایی که پدرش در آن در حال سیر کردن بود، ماشین را برای ترک کوسه‌لو آماده می‌کرد. با آماده شدن ماشین، عظیم در حالی که بک آرنج‌اش را روی کاپوت ماشین تکیه داده بود ، دست دیگرش را بلند کرده و با حرکت دادن آن به این طرف آن طرف، به پدرش پیغام داد که ماشین آماده حرکت است. حاج حنیفه هیکل تنومند خود را از روی تخته‌سنگ بلند کرد و با دست راست، دو سه بار پشت شلوارش را تکاند تا برای همیشه خاک و ماسه‌های ریز روی تخته سنگ‌های بالای تپه‌ی حاشیه‌ی کوسه‌لو را که به شلوارش چسبیده بودند بر زمین ریخته و از آن‌ها و کوچه‌ها و ساختمان‌های نیمه ویران روستای اجدادی‌اش خدا حافظی کند. او اکنون تنها چیزی که با خود می‌برد همان خاطرات تلخ و شیرین زندگی و تصویری از گذران سال‌های عمرش بود، جدا شدن چشم‌های حاج حنیفه از چشم‌اندازه‌ها و ویرانه‌های روستا، نمی‌توانست ذهن او را هم از ادامه‌ی تماشای فیلم خاطراتش جدا کند. در حالی که ماشین جیپ، زوزه‌کشان در جاده‌ی روستایی به پیش می‌تاخت، روح و جان حاج حنیفه به خانه‌ی بیست متری برگشته بود. خانه‌ای که در آن اتفاقات زیادی رخ داده بود. هنگامی که ماشین از کنار مدرسه‌ی بلااستفاده در حاشیه‌ی روستای بازران می‌گذشت. او به یاد نگرانی‌هایی افتاد که از عقب ماندگی‌های تحصیلی فرزندانش داشت. نگرانی‌هایی که حالا دیگر وجود نداشتند، اما جای خود را به نگرانی‌های دیگری داده بودند.
داستان سرو (76) آخرین پرده (2) بچّه‌ها بزرگ شده بودند. محمد دبیرستان را تمام کرده و در رشته‌ی پزشکی دانشگاه تهران مشغول تحصیل بود. او در حین تحصیل ازدواج هم کرده و در تهران زندگی می‌کرد. راحله خانم، آخرین دختر خانواده هم ازدواج کرده و خانه را ترک کرده بود. محمدرضا نیز ازدواج کرده و به دنبال تحصیل و زندگی خود بود. علی‌رضا هم در دانشگاه بوعلی‌ سینای همدان به تحصیل خود ادامه می‌داد. حاج حنیفه به یاد نخستین روزی افتاد که عظیم، پسر بزرگ‌اش، پس از نه سال باهم در یک خانه زندگی کردن، به خانه‌ی نوساز خود، در طرف دیگر خیابان بیست‌متری، در نبش یک کوچه پایین‌تر، نقل‌مکان کرده بود. صبح زود وقتی او از خواب بیدار شد و جای خالی‌یِ پسر، عروس و نوه‌هایش را که با آمدن عبدالکریم نخستین نوه‌ی پسری‌اش، سه نفر شده بودند، در خانه دید. دل‌اش گرفت و پس غر زدن به سر گل‌نسا که؛ "خیالت راحت شد که بچّه‌ها را جدا کردی!"، از جا برخاست و به نانوایی رفت و دو،سه تا نان سنگک گرفت و رفت به در خانه‌ی پسرش، در را زد و رفت صبحانه را با نوه‌ها، پسر و عروسش صرف کرد و ساعتی با آن‌ها سر کرد و بعد به خانه‌شان برگشت. او هم‌چنین سال‌های انقلاب و پس از آن، جنگ را به خاطر آورد که به سبب از رونق افتادن دادوستد زمین و خانه، مجبور شده بود بنگاه را به فروش‌گاه لوازم خانگی تبدیل کند و با اندک خریدوفروش این قبیل اقلام، در روزهایی که پسرهایش به طور متناوب به جبهه‌ها اعزام می‌شدند و بر‌می‌گشتند، سرش را گرم کند. یادش آمد که در این روزهای دلگیر، این لیلا خانم، دختر کوچولوی همسایه روبرویی، یعنی حاج اکبرآقا روشنایی بود که هر روز سری به خانه شان می زد و از گلنسا، که عمی قیزی صدایش می زد آب و چایی می‌گرفت و برایش می‌آورد، در کنارش می نشست تا حاجی عمو چای را نوشیده و با کلمات محبت آمیز «ماشاللا قیزیم» نوازشش کند. حاج حنیفه همچنان غرق در تماشای فیلم خاطراتش بود و ماشین جیپ هم فریادکنان در جاده به طرف قم به پیش می‌تاخت.
داستان سرو (۷۷) آخرین پرده (۳) پس از دو،سه ساعت رانندگی، ماشین جیپ به درِ خانه رسید و پدر و پسر با یکی دو گونی غوره‌ی انگور که از قیه‌آستو باغی چیده بودند وارد خانه شدند. حاجی حنیفه که املاک و خانه و باغ‌هایش را بدون سر و صاحب و رها می‌دید یکی، یکی همه‌ی آن‌ها را فروخت و برای همیشه با کوسه‌لو، ملک و املاک و خانه و باغ و حتّی خاطرات‌اش خدا حافظی کرد. چیزی نگذشت که او به سبب بیماری‌های قلبی، دیابت و زمین خوردن و آسیب دیدگی از ناحیه کمر و استخوان ران‌، خانه‌نشین شد و از ادامه‌ی کار و تلاش باز ماند. مدتی بدین منوال گذشت. پسرش، عظیم که مدتی در جهاد سازندگی و سپس در آموزش‌و پرورش خدمت می‌کرد به سبب روی‌دادهایی نا‌خواسته، به مشهد مقدس منتقل شد و برای ادامه زندگی به آن‌جا مهاجرت کرد. در یکی از نخستین روزهای پائیز سال 1380 در حالی که دکتر محمد که اکنون پزشک متخصص قلب و عروق شده بود، با چند نفر از همسایگان و اعضای خانواده در کنارش بود، پس از استحمام به کمک دکتر و دخترش کبرا خانم، قلب تپنده‌ی حاج محمد حنیفه سرودلیر، روی تختی که چند سالی بود روی آن استراحت می‌کرد، از حرکت ایستاد و علی‌رغم تلاش دکتر محمد در احیای قلبی، با به یادگار گذاشتن روحیه و اندیشه‌ی امید، اراده، تلاش، مقاومت، از خود‌گذشتگی و انسانیّت، چشم خود را به همه‌ی دنیا بست و به دیار باقی شتافت و پیکرش در باغ بهشت قم، در انتهای خیابان چهارمردان، مقابل گل‌زار شهدا، در آغوش خاک، آرام گرفت.
داستان سرو (۷۸) آخرین پرده(۴) پس از درگذشت حاج حنیفه، گل‌نسا، که به دلیل گرفتگی عروق قلبی‌، تحت عمل جراحی باز قلب قرار گرفته‌ بود، با فراق هم‌سر ارجمند و گران‌قدرش، سالیانی را به سر برد و سیزده سال با همان وضعیت قلبی زندگی کرد. اما رگ‌های قلب‌اش، یکی پس از دیگری دچار گرفتگی می‌شدند و عمل جراحی مجدد نیز امکان‌پذیر نبود. گرفتگی عروق، بیش‌تر و بیش‌تر شد تا جایی‌که توان قلب‌اش به بیست‌درصد رسید. سر‌انجام یک روز هنگام ظهر، صدای تلفن گوشی دکتر محمد زنگ زد. وقتی، دکتر دکمه‌ی گوشی‌ را فشار داد، صدای پری‌سا، دختر سیزده، چهارده ساله‌ی علی‌رضا، که خیلی وقت‌ها در کنار مادر بزرگ‌اش بود به گوش‌اش رسید که فریاد می‌کشید: "عمو! مادر بزرگ بی‌هوش افتاده!" دکتر محمد با سرعت، خود را به بالای سر مادر رساند. اما دیگر دیر شده بود. گل‌نسا، ابتدا استحمام کرده و لباس‌هایش را هم بادست خود در حمام شسته بود. سپس سفره‌ را باز کرده بود و هم‌راه نوه‌هایش؛ پری‌سا و محمدپارسا، ناهارشان را خورده بودند و در آخر نیز از سفره کنار کشیده و به پشتی تکیه داده بود و در یک لحظه، با به‌یادگار گذاشتن عشق و مهر و محبّت و گذشت و ایثار و فداکاری، برای همیشه چشم خود را بسته و با تمام افت‌وخیزهای زندگی وداع گفته ‌بود. دکتر محمد هم با بوسیدن پیشانی مادر‌ش از او خداحافظی کرد و خبر فوت مادر‌ را ابتدا به برادر بزرگ‌اش عظیم، که در مشهد بود با پیامک اطلاع داد و سپس دیگر برادرها و خواهر‌ها و بستگان را از ماجرا مطلع ساخت. پیکر پاک این مادر و هم‌سر نمونه و هم‌راه فداکار حاج محمد حنیفه سرودلیر در تمام فراز و نشیب‌های مسیر زندگی مشترک‌شان، در بهشت معصومه‌ی قم، در قطعه‌ی سه و در آرام‌گاه خانوادگی، به آغوش خاک سپرده شد و با این ترتیب داستان زندگی افتخارآمیز و پرتنش این زوج هم‌راه و فداکار به پایان رسید. پایان داستان
اگر مایلید از داستان های فارسی و ترکی، سروده و داستان های صوتی من استفاده کنید وارد کانال زیر شوید. https://eitaa.com/azimsarvdalir لیست مطالب: @azimsarvdalir در داخل کانال، با زدن انگشت روی هرکدام از کپشن های زیر به آن قسمت هدایت می شوید 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
خواندنی های سرو
داستان زندگی (۱۶) سیاه و سفید (۴) روستا رفتن عظیم در تعطیلات تابستان هم براي خودش داستانی بود. این
داستان زندگی (۱۷) دست پر دست خالی (۵) گلنساء که دیگر از آمدن عظیم ناامید شده بود، در حالی‌که قدم‌هایش به یک‌سو و دلش به هزار سو می‌رفت از مزرعه عازم خانه شد. وقتی گلنساء از پلّه‌ها بالا می‌رفت مشهدی را دید که روی سکّوی مقابل بالا خانه نشسته و چشم به کوره راه تپّه‌های قانشار گدیک (تپّة رو به رو) دوخته بود. با صدای خسته و نیمه گرفته گفت: - مشهدی از این بچّه خبری نشد! نرفتی دنبالش ببینی چی شده! مشهدی از جا بلند شد و در حالی که گرد و خاک پشت شلوارش را با دستش می‌تکاند و آرام، پيكر تنومندش را از ميان لنگه‌هاي درِ چوبي بالاخانه به‌داخل مي‌كشيد، آهسته گفت: - شاید بیاد. اگر نیومد صبح میرم دنبالش. صبح روز بعد، مشهدی پس از صرف صبحانه موتور چوپا 125 اش را سوار شد و در حالی که با گرد و غباری که از زیر چرخ موتورش بر‌ مي‌خواست ديواري در سينه‌کش تپّه‌های قانشار گدیک می‌کشید، با عبور از گردنه، در پشت تپّه‌ها ناپدید شد و ذرّات گرد و غبار را یَلَه و سرگردان رها کرد. نزدیک‌های غروب دوباره سر و کلّه موتور مشهدی از گردنه پیدا شد ولی از همان‌جا معلوم بود که تَرک‌سوار ندارد. کوچه‌ای که از پائین دِه تا نزدیکی‌های دَرِ خانه مشهدی منتهی می‌شد هم سنگلاخی بود هم سربالايی. بنابراین صدای نیم کلاج موتور در تمام روستا می‌پیچید و با فرو نشستن صدا، همه‌ی اهالی با خبر می‌شدند که مشهدی وارد خانه‌اش شد. پس از روی جَک زدن موتور، مشهدی از پلّه‌ها بالا آمد و در حالی که گرد و غبار کلاه لبه‌دارش را با کشیدن دست، پاک می‌کرد با حالت بغض‌داری گفت: - تو فامنین هم نبود ولی حاج جعفر می‌گفت که عظیم با مهمان‌هايی که از تهران آمده بودند صحبت می‌کرد که باهاشان بِرِه تهران. اون الأن تهرانه. پس از یکی دو روز، مشهدی با قدّ بلندش از دالان ورودی گذشت و وارد حیاط خانه‌ی مشهدی قدرت شد. طبق معمول همه، از پنجره‌ی طرف حیاط به داخل اطاق نگاه کرد. درست بود! عظیم آن‌جا نشسته بود و بادیدن مشهدی از جا بلند شد و به طرف پنجره آمد. مشهدی در حالی که لبخند معنی‌داری می‌زد گفت: - پسر پس این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ مگر نرفته بودی فامنین عروسی؟ پس تهران چکار می‌کنی؟ عظیم بهترین بهانه‌اش را با گفتن اين جمله، رو كرد: - آمدم تهران کارنامه‌ام را بگیرم! دست پُر پس از دو سه روز دید و بازدید، مشهدی همراه عظیم عازم قم شدند. خانم سلطان، خواهر بزرگتر مشهدی پیغام داده بود: - قم گَرم است و ما هم وسیله خنک‌کننده نداريم. مشهدی بیاید و مارا ببرد به دهات، تابستان را آن‌جا بمانیم. اتوبوس در جاده‌ی قم-ساوه در حرکت بود. پنجره‌های نیمه باز از یک طرف اتوبوس باد گرم کویری را می‌مکید و به سروصورت مسافر‌ها می‌مالید و از پنجره‌های طرف دیگر به بیرون می‌فرستاد. عظیم در صندلی کنار مشهدی نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. باز هم از دوچرخه خبری نبود. ولی مهمان‌های عزيزي‌ هم‌سفرشان بود كه غصّه‌ی بی دوچرگی را براي عظیم جبران می‌کرد. در ساوه، اتوبوس توقّف یک ساعته داشت. در این فرصت مشهدی از ماشین پیاده شد و عظیم را هم همراه خودش پیاده کرده و به طرف دوچرخه فروشی کنار گاراژ ساوه رفتند. عظیم باورش نمی‌شد که مشهدی می‌خواهد برایش دوچرخه بخرد، آن هم از جنس نو آن. او حتّی به دست دوّم‌اش هم راضی بود. امّا جلو چشم حیرت زده‌اش، مشهدی به فروشنده دستور داد که کارتن یک دستگاه دوچرخه رالَه چینی آکبند را بیرون کشیده و مونتاژ کند. دیگر بهتر ازاین نمی‌شد! ادامه دارد
خواندنی های سرو
داستان زندگی (۱۷) دست پر دست خالی (۵) گلنساء که دیگر از آمدن عظیم ناامید شده بود، در حالی‌که قدم‌ها
داستان زندگی (18) دست خالی دست پر (6) هفت، هشت، ده روزی از آمدن‌شان گذشته بود که تصمیم‌های خفته در اعماق ذهن مشهدی کم کم رو می‌شدند. ابتدا صحبت از خرید تراکتور و رانندگی عظیم مطرح شد که با مخالفت عظیم مواجه شد. چند روزی گذشت. یک روز بعد از ظهر، به یک‌باره ماشین وانتی در پایین ده توقّف کرد و وسایل یک کارگاه خیاطی را از چرخ خيّاطي گرفته تا ميز و قيچي و سوزن و نخ، بر زمين گذاشت و رفت. مشهدی بدون جلب نظر عظیم به شهر رفته و وسایل خیّاطی کاملی را خریده و آورده بود. بچّه‌های ده آمدند و کمک کردند و وسایل را به خانه‌ی مشهدی آوردند. با چیدن و مرتّب کردن وسایل، اطاق پائین‌ تبديل شد به خیّاط‌خانه. خیّاطش هم که قبلاً آماده بود. کار شروع شد. روز های دوّم و سوّم بود که سرو کلّه‌ی اوّلین مشتری پیدا شد. رعنا‌بی‌بی با چند متر پارچه‌ی چیت گل قرمز و چند تا تخم مرغ که در گوشه‌ی چارقَد بلندش جمع کرده بود وارد شد و از عظیم خواست که برايش پاچین بدوزد. چند تا تخم مرغ را هم به عنوان دستمزد آورده بود. چاره‌ای نبود! رسم كار این‌جا، همین بود. تابستان به پایان رسید. بالأخره چند تايی زیر شلواری برای مرد‌ها و پاچین برای خانم‌ها از زیر چرخ خیّاط‌خانه‌ی عظیم در این مدّت بیرون آمد. بازگشت به مسیر آخر تابستان فرا رسید. عظیم بدون توجّه به تشکیلات خیّاطی، دوباره راه خود را در پیش گرفت و عازم تهران شد. سال های دوّم و سوّم ریاضی را هم در همان دبیرستان به پایان رسانید. اما برای سال چهارم، او ترجیح داد که در یک دبیرستان بهتر ثبت نام کند بنا براين، رفت و در دبیرستان شبانه‌ی هدف ثبت نام کرد. او تصمیم درستی گرفته بود ولی هر روز باید دو الی سه ساعت وقت صرف رفت و آمد می‌کرد که خستگی آن کمتر از خستگی یک روز کارکردن نبود. بعضی وقت‌ها از فرط خستگی و فرسودگی به گوشه‌ای می‌رفت و حسابی گریه می‌کرد تا دلش کاملاً خالی می‌شد و بلند می‌شد و دوباره می‌رفت سراغ کار و درس. بعضی وقت‌ها از خودش می‌پرسید: - اصلاً درس خواندن ارزش تحمّل این همه رنج و زحمت را دارد؟ بعد، وقتی آخر عاقبت خیّاطی را در قدّ خمیده و چشم‌های کم سو و بیکاری و بی‌پولی آقای شریفی می‌دید، وقتی شرایط زندگی را که در کوسه‌لو پشت سر گذاشته بود به ياد می‌آورد، وقتی فکر می‌کرد که از دوازده پارچه آبادی منطقه‌ی پیشخور اوّلین کسی است که پا به مدرسه گذاشته و مانند ماجراجوی از جان گذشته‌ای که می‌رود تا مرز‌های قلمرو‌های ناشناخته‌ای را که برای مردم‌اش به صورت رؤیا و افسانه است در نوردد اگر او در این مسیر شکست بخورد حد اقلّ نسل پس از خودش هم از پا نهادن در قلمرو علم و دانش باز خواهد ماند، به این نتیجه می‌رسید که اگر برای خودش هم نیست لا اقلّ به خاطر برادر و خواهر، فرزندان و دیگران هم که شده بايد از این نبرد، پیروز بیرون بیايد. با این اندیشه‌ها و استدلال‌ها، او آخرین انرژی‌اش را جمع کرده و با استمداد از خدا، تن نیمه‌جانش را در خیابان‌های تهران، در کارگاه خیّاطی، پشت میز‌ها و نيمكت‌های زوار در رفته‌ی مدارس جنوب تهران و در سايه‌روشن لامپ‌های کم نور و گاهی هم در کورسوی شمعی كه هميشه براي نشان دادن راه از چاه در تاريكي‌هاي قطع متناوب برق ،دركيف عظیم جا خوش كرده بود، به جنب و جوش در می آمد و خود را به سوی هدف مورد نظر می‌کشاند. ادامه دارد ...
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان سرو (20) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (1) مشهدی در یک پاییز سرد، مشغول دیدار از خواهرش فاطمه سلطان و اقوامش در روستای آغگُل بود. او که هنوز مهمانی‌های بستگانش را به پایان نبرده بود، در یک بعد ‌از ظهر، بدون مقدّمه، عازم روستایشان شد. هرچه خواهر، داماد و برادرهای داماد و دیگر بستگان، اصرار کردند که بماند او قبول نکرد. وقتی دلیل عجله‌اش را پرسیدند، جوابی درست و حسابی نداد، چون خودش هم از دلیل تصمیم‌اش خبر نداشت. آفتاب هنوز چشم از روستای آغگُل و اهالی آن بر نمي‌داشت و در حالی که صورتش از شرم به سرخی می‌گرايید و با شک و تردید آرام ارام، به پشت تپّه‌های سولو دَرَه سُر می خورد و با بي‌ميلي، کسانی را که هنوز كارشان را در مزارع اؤربَگ تمام نکرده بودند، در تاریکی، تنها می‌گذاشت، مشهدی آغگُل را ترک کرد و در کوره راه آغگُل به کوسه‌لو در فراز و فرود تپّه‌ها، در‌حالی‌که سوز سرمای بادهای آخر پاییز را از درز‌های شال‌گردن سفید رنگش، در گونه‌های‌ خود حس می کرد به پیش شتافت. او پاهای بلند و كشيده‌اش را هماهنگ با هم از دوطرف پالان اُلاغ خاکستری رنگش مانند دو بال پرنده به دو طرف باز و با شدّت و عجله، هماهنگ با هم به دو طرف شکم حیوان بی زبان جمع می کرد و پاشنه‌ی کَلَش‌هایش را از زیر شکم اُلاغ بهم می‌رساند و همراه با حرکت نیم‌تنه‌اش به عقب و جلو، بر سرعت اُلاغ می افزود. ساعتی بعد، در حالی‌که در هوای گرگ و میش دم غروب، از کوچه‌های روستای چپقلو می‌گذشت، هرچه دوستان و آشنایان اصرار کردند که در آن‌جا مانده و مهمانشان شود، مشهدی نپذیرفت. و از طرف دیگر روستا خارج شد. پس از عبور از روستای چُپُقلو دو سه تپّه‌ماهور و درّه‌ و پیچ و خم را پشت سر گذاشت و از گردنه‌ی گچکان بالا رفت و در دشت مثلّثی شکل آرواد قاچان که رأسش همان گردنه و قاعده آن باغ های کوسه‌لو که در هواي گرگ و میش هنگام غروب، به صورت خط مستقیم به نظر می رسید و دوضلع آن نیز تپّه های خاکستری رنگی بودند که در چپ و راست به ردیف چیده شده بودند سرازیر شد. در نیمه های دشت چند تا آبرفت وجود داشتند که به درّه‌های کوچکی تبدیل شده بودند و مشهدی باید از راه مال رو باریکی که به صورت مورّب وارد آن‌ها شده و سپس به همان شکل خارج می‌شدند عبور می‌کرد. او از اوّلین درّه، با احتیاط سرازیر شد. هنوز به گودي كف آن نرسيده بود كه در میان زوزه‌های باد، صدايی شگفت‌انگيز، مانند صدای ناله‌ی آدمی‌زاد، به‌گوشش رسید.. این صدای عجیب همراه با سکوت دشت و هوای گرگ و میش نزدیک غروب آفتاب، ترسی را همانند آب گرم خزانه‌ی حمام روستا در تمام بدن مشهدی سرازیر کرده و به دنبال آن، عرق سردی را روی پوست بدنش جاری ساخت. او بارها و بار ها، از مردم روستا شنیده بود که در چنین جاهايی جِن وجود دارد. مردم می‌گفتند که بعضی از جِن‌ها نیاز به کمک داشتند و با دريافت کمک از یکی از اهالی با او دوست شده و پس از آن، کمک های زیادی به او کرده بودند، بعضی‌شان با مردهای روستا کشتی گرفته بودند، بعضی‌شان زنان باردار را جن‌زده کرده یا بچّه‌شان را خفه کرده بودند و بعضی‌شان هم رفتار‌های عجیب و غریب دیگر از خود نشان داده بودند. گرچه هیچ‌کدام از آن‌ها واقعیّت نداشت ولی جزء باورهای مردم روستا شده بود. "هُشّاهِه.......، هُشّاهِه........." ، اُلاغ بی زبان با شنیدن این فرمان كه از زمان كُرّگي با آن آشنا شده بود با این که در سرازیری قرار داشت و به سختی خودش‌ را کنترل می‌کرد، به محض رسیدن به کف درّه، ایستاد. اکنون مشهدی و اُلاغش همانند شاهزاده دریايی اسب سواری بود که اسب سفیدش یک مرتبه به دریا پریده باشد، در پهنه دشت گم شده بودند. نه آن‌ها جايی و کسی را می‌دیدند و نه کسی آن‌ها را. همه چیز در سکوت کامل فرو رفته بود. ادامه دارد ... قسمت بعدی: بخش دوم همین بخش
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان سرو (21) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (2) مشهدی سرا پا گوش شده بود. گوش‌هایش کوچک‌ترین صدا را دنبال می‌کردند تا ببینند که آن صدای عجیب از کدام سو می آید! او گوشه‌ی شال گردن را هم از روي گوش‌هایش کنار زده و دست‌هایش را همانند آنتن ماهواره در پشت گوش‌هایش به صورت مُوَرّب چسبانده بود و کوچکترین صدا را از زمین و آسمان جمع آوری و به مغزش منتقل می‌‌کرد. یک ‌بار دیگر صدا به طور نحیف بلند شد " آ...خ،... آ...خ، ای...ه ، ای..ه...او...م م م م...". صدای پیرمردی از داخل درّه امّا کمی دورتر بگوش می‌رسید. مشهدی یک پای بلند خود را از روی گردن یالدار اُلاغ به طرف دیگر آن رد کرد و یک بَر از اُلاغ پیاده شد. چوب‌دستی خود را با حالت آماده در دست راست گرفته و به آرامی، پاور چین، پا ورچین روی ماسه‌های نرم کف درّه به سمتی که صدا می آمد به راه افتاد. "پِ ...خیرررررر....". مشهدی یك مرتبه جا خورد و سرش را به طرف عقب برگرداند. اُلاغ سربرا ه که با پیاده شدن مشهدی بار سنگینی را به زمین گذاشته بود با این نفس تازه کردن، شش‌هایش را استراحت می‌داد. درّه از هر پنج شش متر، پیچي تند مي‌خورد که با رد شدن از هر کدام از آن‌ها فقط می‌شد همان فاصله پنج شش متری بین دو پیچ را دید. نه جلوتر از آن دیده می‌شد و نه عقب‌تر از آن . مشهدی از اوّلین پیچ رد شده بود که ناگهان با صحنه‌ای شگفت‌انگيز رو به‌رو شد. در یکی ازگودی‌های سینه‌کش درّه، توده‌ای از لباس‌های کهنه به شکل انسانی که یك‌ور، زانو‌ها را در شکم جمع کرده و خوابیده باشد دیده می‌شد. با این که مشهدی آدم بسیار شجاعی بود، امّا این صحنه نه تنها مشهدی بلکه شجاع‌ترين آدم‌ها را هم به وحشت می‌انداخت. چند لحظه، در جای خودش خشکش زد و با شک و تردید به آن لباس‌ها نگاه ‌کرد. کاملاً گیج شده بود و نمی‌دانست که چکار باید بکند. رها کند و بر گردد؟ نزدیک برود و بیند که زیرآن لباس‌ها چه خبره؟ آیا راه‌زَن است که برای فریب، خود را به این شکل پنهان کرده‌بود؟ جن است؟ بشر است؟ او بالأخره تصمیم خودش را گرفت. در همين حين دوباره صدا بلند شد. " آ...خ،... آ...خ، ای...ه ، ای..ه...او...م م م..." آره! صدا از همین جا بود. به ظاهر، صدای پیر مردی مریض بود که در آن گودال، کِز کرده بود. حتّی سرش را هم با یقه بلند پالتو کهنه‌اش پوشانده بود. دیگر فرقی نمی‌کرد که جن باشد یا آدمی‌زاد. دزد باشد یا پیرمرد بیمار! مشهدی آن‌قدر در زمستان و تابستان، بهار و پايیز، شب‌ها و روزها، در دشت و بیابان، کوهستان و جنگل، درّه‌ها و تپّه‌ها و لابه‌لای صخره‌ها، گشته و سفر کرده بود که از هیچ چیز، حتّی جن هم نمی‌ترسید. اگر جن بود و نیازمند یاری مشهدی، که چه بهتر! با یک بار کمک کردن به او، نه تنها یک دوست قوی بلکه دوستان بسیار و همه جا حاضر، یعنی تمام قبیله و خانواده‌ی آن جن را، برای زمان تنهايی‌اش در هر زمان و هر مکان برای خودش دست و پا کرده بود. اگر آدمی‌زاد هم بود که کمکش می‌کرد و بعد، تا چه پیش آید! او یواش یواش، به لباس‌ها نزدیک شد و در حالی‌که با دست راست چوب‌دستی‌اش را بلند کرده‌ بود، با دست چپ، گوشه‌ی پالتو مندرس را به کنار زد. چهره‌ی پیر مردی با ریش بلند و سفید، ابروانی پرپشت و کشیده و صورت رنگ پریده و پر چین و چروک آشکار شد. پیر مرد نیم نگاهی به آسمان و سپس به صورت مشهدی که کمی هم خم شده بود انداخت. مشهدی، چوب‌دستی‌اش را پایین آورد و گفت: "سلامٌ علیکم! کیشی نِئیَه بوردا یاتموشای؟،( سلامٌ علیکم! مرد! چرا این‌جا خوابیده‌ای؟) پیر مرد در حالی‌که آرنج دست راست و پنجه دست چپش را روی زمین می‌گذاشت و با حالتی لرزان سعی می‌کرد از زمین بلند شود شروع کرد به زار زدن: اِ.... ه، اِ... ه، وا...ی، آ...خ،آ...خ مشهدی دیگر چیزی نپرسید. دست راست نیرومندش را ، از زیر بازوی پیر مرد به جلو برد و با نهادن دست چپش روی شانه او، تعادل بدن او را حفظ کرده و به آرامی از زمین بلند کرد. وقتی هر دو، سر پا ایستادند دوپلّة پیر مرد را دید که به عنوان بالش از آن استفاده کرده بود، روی زمین باقی مانده است. او با یک دست، پیر مرد را سر پا نگه داشت و دست دیگرش را دراز کرد و دو پلّه را از وسط گرفته و با اندکی از قوت و غذا در داخل کیسه‌های دوطرف آن که پیر مرد از روستاهای قبلی گرفته بود بلند کرده و به شانه‌ی خود انداخت. ادامه دارد ... توضیح: دوپلّه = خورجین پارچه‌ای بلند قسمت بعدی: قسمت دوم همین بخش
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان سرو (22) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (3) پیر مرد در حالی که از یک طرف به چوب‌دستی‌ئی از جنس درخت بادام تکیه ضعیفی داشت و از یک طرف هم دست در شانه‌ی مشهدی گذاشته بود، یواش یواش راه افتاد. هر دو با هم از پیچ درّه گذشتند و به اُلاغ نزدیک شدند. مشهدی دو پلّه را روی پالان اُلاغ انداخت بعد با هر دو دست زیر بغل‌های پیر مرد را گرفت و سوار اُلاغ کرد. خودش هم در سمت راست پیر مرد، در کنار اُلاغ قرار گرفته و در حالی که با دست راست بازوی پیر مرد را گرفته بود با دست چپ با چوب‌دستی به ران اُلاغ زد و حیوان هم بی‌درنگ به را ه افتاد. بین مشهدی و پيرمرد هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شد. پیر مرد نای حرف زدن نداشت و مشهدی هم عجله می‌کرد که هر چه زودتر او را به روستا رسانده و از خطر مرگ نجاتش دهد. ساعتی بعد، از پیچ و خم وسراشیبی و سربالايی‌های کوچه‌های كوسه‌لو عبور کرده و از میان لنگه‌های دروازه‌ی چوبی بلندِ خانه، وارد دالان آستی (دالان ورودی حیاط) شدند. در ميانه‌ی دالان آستی، اُلاغ با فرمان "هُش... ، هُش..." مشهدی ایستاد. مشهدی دست‌هایش را دور کمر پیر مرد حلقه کرد و او را بلند کرده و به سکوی حاشيه‌ی دالان آستی نشاند و اُلاغ هم که پس از خستگي راه نسبتاً طولاني، آزاد شده بود، با شتاب، در سرازیری حیاط، به سمت طویله رفت. مشهدی صغرا که چشم به را ه تنها پسرش بود با شنیدن سر و صدا در دالان آستی و رفتن اُلاغ به سمت طويله، فهميد كه مشهدي برگشته. او به آرامی از پلّه‌های انتهای سکو پایین رفته و به سمت دالان آستی آمد و در ابتدای آن ایستاد و سرش را خم کرد و با صورت یک‌ور به داخل دالان آستی نگاه کرد. مشهدی با دیدن نیم‌رخ مادر، با عجله و با لحن مهربانانه گفت: " ننه! بیر یِئر سال!(مادر! یک رختخواب پهن كن!). مشهدی صغرا بدون سؤال و جواب، به ایوان رفت، تشکی روی زمین انداخت و دو تا بالش هم به عنوان پشتی در بالای تشک به دیوار تکیه داد و یک جاجیم تاخورده هم در کنار تشک روی زمین گذاشت. مشهدی کمک کرد تا پیر مرد به‌آرامی خودش را از پلّه‌های سکو بالا کشیده و با کمک مشهدی از پلّه‌های ایوان هم بالا رفته و روی تشک رسانید و به آرامی روی آن دراز کشید. همین که به بالش‌ها تکیه داد، گفت "آخ!" و بی‌حال افتاد. او هم از سرما می لرزید و هم مریض بود و هم خسته و گرسنه. رختخواب تابستانی و جاجیم نخی نمی‌توانستند بدن سرما‌زده‌ی پیر مرد را گرم کنند. مشهدی صغرا با عجله به تندیراستان (اتاقک مخصوص پختن نان) رفت و مقداری هیزم به تنور ریخت و تنور را روشن کرد. پس از گرم شدن تنور و فضای تندراستان، با سرعت، کرسی زمستانی را روی تنور گذاشت. پس از آن، ابتدا، پلاسی روی کرسی انداخت و از روي آن، لحاف کرسی بعد هم یک جاجیم از روی لحاف، انداخت. سپس با عجله، چهار تا گلیم در چهار كِئشَه (چهار طرف کرسی) روی زمین پهن كرد و آن‌‌گاه در یکي از كِئشَه‌ها، یک تشک روی گلیم باز كرد و یک مَرفَش هم روی تشک به دیوار تکیه داد. مشهدی از ایوان صدا زد: ننه کورسو حاضور دو؟ (مادر کرسی آماده است؟) مشهدی صغرا گفت: هَه بالام (آری پسرم). مشهدی پیر مرد را به زیر کرسی در تندراستان منتقل کرد. در مدّتی که مشهدی صغرا کرسی را آماده می‌کرد گلین باجی، هم به فرمان او، کتری را پر از آب کرده و در گوشه‌ی حیاط روی اجاق گلی، با آتش چوب جوش آورده و چايی را آماده کرده بود. پیر مرد را در زیر کرسی خواباندند. کمی که بدنش گرم شد، مشهدی یکی دو استکان چای داغ هم به او داد و اندك اندك، بدنش جان گرفت. شب فرا رسیده بود همه در گرداگرد کرسی نشسته و پاهای خود را از لبه‌ی لحاف به زیر کرسی دراز کرده بودند. در حالی كه چراغ گرد سوز، از روی طاقچه، تمام نور نارنجی رنگش را بی ریا به اهل خانه و میهمان ناخوانده تقدیم می‌کرد، گَلين باجي سفره شام‌ را روي كرسي پهن کرد و لواش‌های صورتی رنگ معطّر را در چهار گوشه سفره در روی کرسی گذاشت. آن گاه کاسه‌های مسی تا نیمه پر از آبگوشت را که از گوشت برّه‌ی پایُوز اَتلیگی (گوسفندی که برای تامین گوشت ایّام پاییز پروار می‌شد) تهیّه كرده بود، یکی یکی به پرواز درآورده و از کنار سر حاضرين، روی کرسی قرار داد. مشهدی مقداری نان در داخل کاسه‌ای تِلیت کرد و با قاشق به‌هم زد تا کاملاً نرم شد. سپس قاشق، قاشق به دهن پیر مرد گذاشت و او هم یواش، یواش آن‌ها را بلعید. با هر لقمه‌ای که از گلوی پیر مرد به پايین سُر می‌خورد، برق چشمان او نیز نور بیشتری می‌گرفت و شعاع نگاهش دورتر و دورتر می‌رفت. ادامه دارد ... قسمت بعدی: قسمت چهارم همین بخش
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان سرو (23) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (4) در روستا، سر و صدا پیچیده بود که مشهدی پیر مردی را پیدا کرده. برا ی مردم روستا که تمام افق زندگی‌شان روستایشان و تپّه‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و باغ های پيرامون آن بود، شنیدن چنین خبری حس ّکنجکاوی‌شان را تحریک می‌کرد. آن هايی که می‌توانستند در خانه مشهدی به شب نشینی بیایند یواش یواش سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد. چند نفری جمع شده بودند و در عین حالی که چشم‌شان به دهن پیرمرد دوخته شده بود، از هر دری سخن می‌گفتند. سرانجام زبان پیر مرد باز شد و شروع کرد به آرامی سخن گفتن. خودش را معرّفی کرد. درویش سرگردانی بود که معلوم نبود از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. نه وطنی برای اقامت می‌شناخت نه مقصدی برای رسیدن. دنیايی داشت به بزرگی دو پلّه‌اش امّا روحی داشت به وسعت آسمان‌ها، دلی به وسعت در یاها، روحی زلال و شفّاف همانند آب چشمه‌های کوهستان‌های کوسه‌لو. در همان دقایق اوّلیّه، کلام دل‌ربا و حکیمانه‌اش چنان همه را به خود جذب و شیفته کرد که همه آرزو کردند هر آنچه داشتند مي‌دادند و لحظه‌ای عمر، همانند عمر این پیر مرد را تجربه مي‌كردند. گلین باجی که تنها فرزند خود، کبرا را در آغوش داشت در کنار صغرا خانم در گوشه‌ای از تندیراستان نشسته بود و همسایگان شب‌نشین هم دور پیر مرد حلقه زده و با تمام وجود، گوش به حرف‌های او سپرده بودند. مشهدی مدّت‌ها بود که آرزوی داشتن فرزندي پسر‌ را داشت. در اين لحظه، او هم در دلش از خدا می‌خواست که پسری به او بدهد که باطنی همانند این پیر مرد داشته باشد. با خودش می‌گفت: اگر خدا پسری به من بدهد، اسم او را، هم‌اسم این پیرمرد درویش خواهم گذاشت. شب به نیمه نزدیک می‌شد. همسایه‌ها هر کدام به خانه خود رفتند. پیر مرد هم شب را در کنار کرسی خوابید. فردا، پس فردا، حتّی چند روز پس از آن نیز در آن‌جا ماند تا حالش کاملاً خوب شد. هر روز و هر شب، مردم دور او جمع می‌شدند و او هم برای آن‌ها صحبت می‌کرد، صحبت‌هايی دلنشین که هر چقدر هم بیشتر صحبت می‌کرد حرص و ولع مردم كوسه‌لو برای شنیدن آن‌ها بيشتر می‌شد. پس از چند روز، پیر مرد حالش کاملاً خوب شده بود. با این‌که مشهدی و بقیّه مردم روستا اصرار داشتند که در آن‌جا بماند و حتّی از او می خواستند که چند روزی میهمان هرکدام از آن‌ها شود ولی او پس از خدا حافظی روستا را ترک کرد. سال بعد، در هشتمين روز دی‌ماه، در شبی که مشهدی صغرا برای دیدار دخترش به بازران رفته بود، پس ازاین‌که خانم همسایه، بتول همسر مرحوم تقی، به ياري گلين‌باجي آمده و نان را در تنور قیش ایوی (اتاق زمستانی) پخته و خانه را جارو و جمع و جور کرده و کرسی را گذاشته بود، صدای گریه‌ی نوزادي در کنار کرسی، در خانه‌ی مشهدی پیچید. شور و شادی همه جا را فرا گرفت، از دل مشهدی و گلین باجی گرفته تا محفل خانوادگی دور‌ترین خانه‌ی روستا، در جمع کودکان، جوانان و پیر مردهايی که در روزهای سرد زمستان، در کنار دیوار یوخارو ‌حیَط ‌(حیاط بالايی) حمام آفتاب گرفته و اوقات بیکاری خود را می گذراندند. مشهدی قبل از این که پسرش به‌دنیا بیاید، در دل خود اسم او را انتخاب کرده بود، با این حال، هفت روز بعد از تولد نوزاد، صحبت از این بود که اسم نوزاد پسر را چه بگذارند. خانم‌های روستا، به‌جز ام‌ّ‌‌البنین که او هم همان روز فرزند پسری به دنیا آورده‌ و از همان روز، اسم عین‌علی بر آن گذاشته بود، در خانه‌ی مشهدی جمع شده بودند، رعنا بی‌بی، بالاخانم، ‌مریم، سکینه، گلشن، هاجر، فاطمه، .... در جمع زنانه غلغله‌ای برپا بود. مشهدی صغرا با کیوند (شیرینی برای تولد نوزاد) از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. هر کسی اسم مورد علاقه‌اش را به زبان می آورد. امّا از مردهای روستا فقط مشهدی در آن جمع حضور داشت تا برای پسرش اسم بگذارد. از طرفی هم، همه می‌دانستند که اگر مشهدی چیزی به زبان بیاورد دیگر کسی نمی‌تواند روی حرف او حرف بزند، به‌غیر از مشهدی صغرا که آن هم به این سادگی‌ها خلاف میل تنها پسرش حرفی نمی‌زد. ادامه دارد ... قسمت بعدی: آخرین قسمت همین بخش
داستان سرو (24) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (پایانی) مشهدی گفت که مراجعه ‌می‌کنیم به قرآن، بعد، برخاست و از تاقچه، کلام‌الله مجید را برداشت، بوسید، روی چشم‌هایش مالید، صلوات فرستاد و پس ازنیّت کردن، قرآن را باز کرد و اوّلین کلمه‌ی بالای صفحه سمت راست را نگاه کرد. صفت مبارکه‌ی خداوند متعال بود، که بخشی از نام همان درویش را تشکیل می‌داد. مشهدی خیلی خوشحال شد و پس از خواندن آیه، صلوات فرستاد و حاضرین هم با هم صلوات فرستادند. با این ترتیب، اسم نوزاد را مشخص کردند. بالاخانم که از نام‌گذاری نوزاد خیالش راحت شده‌ بود، رو کرد به مشهدی، پرسید: - راستی مشهدی! آن پیرمرد درویش چی‌شد؟ کجا رفت؟ مشهدی کمی به فکر فرو رفت، بعد سرش را بلند کرد و گفت: - از این‌جا از همین راه کنار آرامستان راه افتاد و رفت. من هم روز بعد، اسب را سوار شدم و به همه‌ی روستاهای اطراف رفتم و سراغش را گرفتم. امّا انگار آب شده بود و رفته بود به زمین. هیچ‌کس خبری از او نداشت. مریم خانم، خواهر کوچک مشهدی که پس از فوت پدر، نزد برادر، بزرگ شده ولی هنوز به سنّ ازدواج نرسیده بود، از همه خوشحال تر بود. او که از خوش‌حالی دلش می‌خواست پَر در آورده و با پرواز در تمام دنیا این خبر را به همه‌ی مردم عالم برساند، از اتاق خارج شد و کوزه‌ی سفالی را به‌دوش گرفت و به بهانه آوردن آب، به چاي باشو (کنار چشمه‌ِ وسط روستا) رفت. زن‌ها و دخترهای روستا دور او حلقه زدند و سراغ نوزاد و اسم او را گرفتند. او که اسم جدید، برایش ناآشنا بود و هنوز درست یاد نگرفته بود و فقط چیزهايی مانند "خدا"، "بزرگ" به گوشش خورده بود در جواب آن‌ها گفت: - قاقام اوغلونون آدونو خدانون بُیوگ قاقاسو آدون‌دان قويموشوخ. (اسم پسر برادرم را از اسم‌های برادر بزرگ خدا گذاشته‌ایم). آن روزها که با وجود انواع بیماری‌ها کودکان و عدم دسترسی به بهداشت و درمان ،کمتر بچّه‌ای زنده می‌‌ماند و بزرگ می‌شد، این پسر، ماند، بزرگ شد، مکتب رفت، مدرسه رفت، قلم به دست گرفت تا داستان تولدش در هشتم دی‌ماه ۱۳۳۱ را برای شما بنویسد - عظیم