eitaa logo
خواندنی های سرو
141 دنبال‌کننده
124 عکس
47 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان سرو (22) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (3) پیر مرد در حالی که از یک طرف به چوب‌دستی‌ئی از جنس درخت بادام تکیه ضعیفی داشت و از یک طرف هم دست در شانه‌ی مشهدی گذاشته بود، یواش یواش راه افتاد. هر دو با هم از پیچ درّه گذشتند و به اُلاغ نزدیک شدند. مشهدی دو پلّه را روی پالان اُلاغ انداخت بعد با هر دو دست زیر بغل‌های پیر مرد را گرفت و سوار اُلاغ کرد. خودش هم در سمت راست پیر مرد، در کنار اُلاغ قرار گرفته و در حالی که با دست راست بازوی پیر مرد را گرفته بود با دست چپ با چوب‌دستی به ران اُلاغ زد و حیوان هم بی‌درنگ به را ه افتاد. بین مشهدی و پيرمرد هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شد. پیر مرد نای حرف زدن نداشت و مشهدی هم عجله می‌کرد که هر چه زودتر او را به روستا رسانده و از خطر مرگ نجاتش دهد. ساعتی بعد، از پیچ و خم وسراشیبی و سربالايی‌های کوچه‌های كوسه‌لو عبور کرده و از میان لنگه‌های دروازه‌ی چوبی بلندِ خانه، وارد دالان آستی (دالان ورودی حیاط) شدند. در ميانه‌ی دالان آستی، اُلاغ با فرمان "هُش... ، هُش..." مشهدی ایستاد. مشهدی دست‌هایش را دور کمر پیر مرد حلقه کرد و او را بلند کرده و به سکوی حاشيه‌ی دالان آستی نشاند و اُلاغ هم که پس از خستگي راه نسبتاً طولاني، آزاد شده بود، با شتاب، در سرازیری حیاط، به سمت طویله رفت. مشهدی صغرا که چشم به را ه تنها پسرش بود با شنیدن سر و صدا در دالان آستی و رفتن اُلاغ به سمت طويله، فهميد كه مشهدي برگشته. او به آرامی از پلّه‌های انتهای سکو پایین رفته و به سمت دالان آستی آمد و در ابتدای آن ایستاد و سرش را خم کرد و با صورت یک‌ور به داخل دالان آستی نگاه کرد. مشهدی با دیدن نیم‌رخ مادر، با عجله و با لحن مهربانانه گفت: " ننه! بیر یِئر سال!(مادر! یک رختخواب پهن كن!). مشهدی صغرا بدون سؤال و جواب، به ایوان رفت، تشکی روی زمین انداخت و دو تا بالش هم به عنوان پشتی در بالای تشک به دیوار تکیه داد و یک جاجیم تاخورده هم در کنار تشک روی زمین گذاشت. مشهدی کمک کرد تا پیر مرد به‌آرامی خودش را از پلّه‌های سکو بالا کشیده و با کمک مشهدی از پلّه‌های ایوان هم بالا رفته و روی تشک رسانید و به آرامی روی آن دراز کشید. همین که به بالش‌ها تکیه داد، گفت "آخ!" و بی‌حال افتاد. او هم از سرما می لرزید و هم مریض بود و هم خسته و گرسنه. رختخواب تابستانی و جاجیم نخی نمی‌توانستند بدن سرما‌زده‌ی پیر مرد را گرم کنند. مشهدی صغرا با عجله به تندیراستان (اتاقک مخصوص پختن نان) رفت و مقداری هیزم به تنور ریخت و تنور را روشن کرد. پس از گرم شدن تنور و فضای تندراستان، با سرعت، کرسی زمستانی را روی تنور گذاشت. پس از آن، ابتدا، پلاسی روی کرسی انداخت و از روي آن، لحاف کرسی بعد هم یک جاجیم از روی لحاف، انداخت. سپس با عجله، چهار تا گلیم در چهار كِئشَه (چهار طرف کرسی) روی زمین پهن كرد و آن‌‌گاه در یکي از كِئشَه‌ها، یک تشک روی گلیم باز كرد و یک مَرفَش هم روی تشک به دیوار تکیه داد. مشهدی از ایوان صدا زد: ننه کورسو حاضور دو؟ (مادر کرسی آماده است؟) مشهدی صغرا گفت: هَه بالام (آری پسرم). مشهدی پیر مرد را به زیر کرسی در تندراستان منتقل کرد. در مدّتی که مشهدی صغرا کرسی را آماده می‌کرد گلین باجی، هم به فرمان او، کتری را پر از آب کرده و در گوشه‌ی حیاط روی اجاق گلی، با آتش چوب جوش آورده و چايی را آماده کرده بود. پیر مرد را در زیر کرسی خواباندند. کمی که بدنش گرم شد، مشهدی یکی دو استکان چای داغ هم به او داد و اندك اندك، بدنش جان گرفت. شب فرا رسیده بود همه در گرداگرد کرسی نشسته و پاهای خود را از لبه‌ی لحاف به زیر کرسی دراز کرده بودند. در حالی كه چراغ گرد سوز، از روی طاقچه، تمام نور نارنجی رنگش را بی ریا به اهل خانه و میهمان ناخوانده تقدیم می‌کرد، گَلين باجي سفره شام‌ را روي كرسي پهن کرد و لواش‌های صورتی رنگ معطّر را در چهار گوشه سفره در روی کرسی گذاشت. آن گاه کاسه‌های مسی تا نیمه پر از آبگوشت را که از گوشت برّه‌ی پایُوز اَتلیگی (گوسفندی که برای تامین گوشت ایّام پاییز پروار می‌شد) تهیّه كرده بود، یکی یکی به پرواز درآورده و از کنار سر حاضرين، روی کرسی قرار داد. مشهدی مقداری نان در داخل کاسه‌ای تِلیت کرد و با قاشق به‌هم زد تا کاملاً نرم شد. سپس قاشق، قاشق به دهن پیر مرد گذاشت و او هم یواش، یواش آن‌ها را بلعید. با هر لقمه‌ای که از گلوی پیر مرد به پايین سُر می‌خورد، برق چشمان او نیز نور بیشتری می‌گرفت و شعاع نگاهش دورتر و دورتر می‌رفت. ادامه دارد ... قسمت بعدی: قسمت چهارم همین بخش
خواندنی های سرو
داستان سرو (22) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (3) پیر مرد در حالی که از یک طرف به چوب‌دستی‌ئی
داستان سرو (23) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (4) در روستا، سر و صدا پیچیده بود که مشهدی پیر مردی را پیدا کرده. برا ی مردم روستا که تمام افق زندگی‌شان روستایشان و تپّه‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و باغ های پيرامون آن بود، شنیدن چنین خبری حس ّکنجکاوی‌شان را تحریک می‌کرد. آن هايی که می‌توانستند در خانه مشهدی به شب نشینی بیایند یواش یواش سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد. چند نفری جمع شده بودند و در عین حالی که چشم‌شان به دهن پیرمرد دوخته شده بود، از هر دری سخن می‌گفتند. سرانجام زبان پیر مرد باز شد و شروع کرد به آرامی سخن گفتن. خودش را معرّفی کرد. درویش سرگردانی بود که معلوم نبود از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. نه وطنی برای اقامت می‌شناخت نه مقصدی برای رسیدن. دنیايی داشت به بزرگی دو پلّه‌اش امّا روحی داشت به وسعت آسمان‌ها، دلی به وسعت در یاها، روحی زلال و شفّاف همانند آب چشمه‌های کوهستان‌های کوسه‌لو. در همان دقایق اوّلیّه، کلام دل‌ربا و حکیمانه‌اش چنان همه را به خود جذب و شیفته کرد که همه آرزو کردند هر آنچه داشتند مي‌دادند و لحظه‌ای عمر، همانند عمر این پیر مرد را تجربه مي‌كردند. گلین باجی که تنها فرزند خود، کبرا را در آغوش داشت در کنار صغرا خانم در گوشه‌ای از تندیراستان نشسته بود و همسایگان شب‌نشین هم دور پیر مرد حلقه زده و با تمام وجود، گوش به حرف‌های او سپرده بودند. مشهدی مدّت‌ها بود که آرزوی داشتن فرزندي پسر‌ را داشت. در اين لحظه، او هم در دلش از خدا می‌خواست که پسری به او بدهد که باطنی همانند این پیر مرد داشته باشد. با خودش می‌گفت: اگر خدا پسری به من بدهد، اسم او را، هم‌اسم این پیرمرد درویش خواهم گذاشت. شب به نیمه نزدیک می‌شد. همسایه‌ها هر کدام به خانه خود رفتند. پیر مرد هم شب را در کنار کرسی خوابید. فردا، پس فردا، حتّی چند روز پس از آن نیز در آن‌جا ماند تا حالش کاملاً خوب شد. هر روز و هر شب، مردم دور او جمع می‌شدند و او هم برای آن‌ها صحبت می‌کرد، صحبت‌هايی دلنشین که هر چقدر هم بیشتر صحبت می‌کرد حرص و ولع مردم كوسه‌لو برای شنیدن آن‌ها بيشتر می‌شد. پس از چند روز، پیر مرد حالش کاملاً خوب شده بود. با این‌که مشهدی و بقیّه مردم روستا اصرار داشتند که در آن‌جا بماند و حتّی از او می خواستند که چند روزی میهمان هرکدام از آن‌ها شود ولی او پس از خدا حافظی روستا را ترک کرد. سال بعد، در هشتمين روز دی‌ماه، در شبی که مشهدی صغرا برای دیدار دخترش به بازران رفته بود، پس ازاین‌که خانم همسایه، بتول همسر مرحوم تقی، به ياري گلين‌باجي آمده و نان را در تنور قیش ایوی (اتاق زمستانی) پخته و خانه را جارو و جمع و جور کرده و کرسی را گذاشته بود، صدای گریه‌ی نوزادي در کنار کرسی، در خانه‌ی مشهدی پیچید. شور و شادی همه جا را فرا گرفت، از دل مشهدی و گلین باجی گرفته تا محفل خانوادگی دور‌ترین خانه‌ی روستا، در جمع کودکان، جوانان و پیر مردهايی که در روزهای سرد زمستان، در کنار دیوار یوخارو ‌حیَط ‌(حیاط بالايی) حمام آفتاب گرفته و اوقات بیکاری خود را می گذراندند. مشهدی قبل از این که پسرش به‌دنیا بیاید، در دل خود اسم او را انتخاب کرده بود، با این حال، هفت روز بعد از تولد نوزاد، صحبت از این بود که اسم نوزاد پسر را چه بگذارند. خانم‌های روستا، به‌جز ام‌ّ‌‌البنین که او هم همان روز فرزند پسری به دنیا آورده‌ و از همان روز، اسم عین‌علی بر آن گذاشته بود، در خانه‌ی مشهدی جمع شده بودند، رعنا بی‌بی، بالاخانم، ‌مریم، سکینه، گلشن، هاجر، فاطمه، .... در جمع زنانه غلغله‌ای برپا بود. مشهدی صغرا با کیوند (شیرینی برای تولد نوزاد) از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. هر کسی اسم مورد علاقه‌اش را به زبان می آورد. امّا از مردهای روستا فقط مشهدی در آن جمع حضور داشت تا برای پسرش اسم بگذارد. از طرفی هم، همه می‌دانستند که اگر مشهدی چیزی به زبان بیاورد دیگر کسی نمی‌تواند روی حرف او حرف بزند، به‌غیر از مشهدی صغرا که آن هم به این سادگی‌ها خلاف میل تنها پسرش حرفی نمی‌زد. ادامه دارد ... قسمت بعدی: آخرین قسمت همین بخش
خواندنی های سرو
داستان سرو (23) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (4) در روستا، سر و صدا پیچیده بود که مشهدی پیر
داستان سرو (24) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (پایانی) مشهدی گفت که مراجعه ‌می‌کنیم به قرآن، بعد، برخاست و از تاقچه، کلام‌الله مجید را برداشت، بوسید، روی چشم‌هایش مالید، صلوات فرستاد و پس ازنیّت کردن، قرآن را باز کرد و اوّلین کلمه‌ی بالای صفحه سمت راست را نگاه کرد. صفت مبارکه‌ی خداوند متعال بود، که بخشی از نام همان درویش را تشکیل می‌داد. مشهدی خیلی خوشحال شد و پس از خواندن آیه، صلوات فرستاد و حاضرین هم با هم صلوات فرستادند. با این ترتیب، اسم نوزاد را مشخص کردند. بالاخانم که از نام‌گذاری نوزاد خیالش راحت شده‌ بود، رو کرد به مشهدی، پرسید: - راستی مشهدی! آن پیرمرد چی‌شد؟ کجا رفت؟ مشهدی کمی به فکر فرو رفت، بعد سرش را بلند کرد و گفت: - از این‌جا از همین راه کنار آرامستان راه افتاد و رفت. من هم روز بعد، اسب را سوار شدم و به همه‌ی روستاهای اطراف رفتم و سراغش را گرفتم. امّا انگار آب شده بود و رفته بود به زمین. هیچ‌کس خبری از او نداشت. مریم خانم، خواهر کوچک مشهدی که پس از فوت پدر، نزد برادر، بزرگ شده ولی هنوز به سنّ ازدواج نرسیده بود، از همه خوشحال تر بود. او که از خوش‌حالی دلش می‌خواست پَر در آورده و با پرواز در تمام دنیا این خبر را به همه‌ی مردم عالم برساند، از اتاق خارج شد و کوزه‌ی سفالی را به‌دوش گرفت و به بهانه آوردن آب، به چاي باشو (کنار چشمه‌ِ وسط روستا) رفت. زن‌ها و دخترهای روستا دور او حلقه زدند و سراغ نوزاد و اسم او را گرفتند. او که اسم جدید، برایش ناآشنا بود و هنوز درست یاد نگرفته بود و فقط چیزهايی مانند "خدا"، "بزرگ" به گوشش خورده بود در جواب آن‌ها گفت: - قاقام اوغلونون آدونو خدانون بویوک قاقاسو آدون‌دان قويموشوخ. (اسم پسر برادرم را از اسم‌های برادر بزرگ خدا گذاشته‌ایم). آن روزها که با وجود انواع بیماری‌ها کودکان و عدم دسترسی به بهداشت و درمان ،کمتر بچّه‌ای زنده می‌‌ماند و بزرگ می‌شد، این پسر، ماند، بزرگ شد، مکتب رفت، مدرسه رفت، قلم به دست گرفت تا داستان سرو را برای شما بنویسد - عظیم ادامه دارد ... قسمت بعدی: آباس چایو
خواندنی های سرو
داستان سرو (24) فریادی در اعماق درّه‌ی آرواد قاچان (پایانی) مشهدی گفت که مراجعه ‌می‌کنیم به قرآن،
داستان سرو (25) آباس چایو حبیب‌الله که هم‌زمان با مشهدی، به زیارت حرم امام رضا علیه‌السّلام مشرّف شده و به مشهدی حبیب‌الله معروف شده بود، در حالی که آرام،آرام از روی پشت‌بام‌های به هم پیوسته‌ی دو خانواده، به بالاخانه‌ی مشهدی حنیفه نزدیک میشد، با صدای بلند گفت: - راستی، مشهدی عمو! بیایید یه کاری بکنیم! مشهدی هم با صدایی بلند پرسید: - چه کاری؟ مشهدی حبیب‌الله گفت: - بذار بیام داخل بالاخانه، یک چای هم دستور بدید گلین باجی درست کنه و بیاره با هم بخوریم، آن وقت میگم که چه کار کنیم. مشهدی حبیب‌الله، با گفتن "یا الله!" از یکی از درهای بالاخانه وارد شد، دو بالشت از جارختخوابی برداشت و در آن طرف درِ دیگری که مشهدی در یک طرفش به بالشتی تکیه داده و مناظر اطراف را تماشا می‌کرد، گذاشت و نشست و به بالشت‌ها تکیه داد. مشهدی هم برای رعایت ادب، نیم خیز شد و با گفتن کلمه‌ی "یا الله"، او را در نشستن هم‌راهی کرد. سپس با کنج‌کاوی هم‌راه با لبخند، پرسید: - این پیش‌نهاد شما چی‌یه که مهلت نداد بیایید بنشینید و بعد مطرح کنید؟ مشهدی حبیب‌الله با کشیدن گوشه‌ی چشم راستش به سمت پایین و کناره‌ی راست لب‌هایش را به سمت بالا، آن‌ها را به هم نزدیک کرد و با این اشاره، مشهدی حنیفه را هم دعوت به صبوری کرد و هم جدی بودن، حرفش را با کمی مزاح در هم آمیخت و ادامه داد: - اوّل، شما دستور چای را بدید! بعد برای مطرح کردن پیش‌نهاد دیر نمیشه. مشهدی، گل‌نسا را که در حیاط، زیر درخت سیب مشغول باز کردن کلاف خامه بود، صدا زد و گفت: آی قیز (دختر)! یکی،دو استکان چای درست کن بده ما بخوریم! بعد رو به مشهدی حبیب‌الله کرد و ادامه داد: - خوب این هم چای! حالا که میگید پیش‌نهادتان چه بود! مشهدی حبیب‌الله نگاهی به تیرهای چوبی و پردی‌ها و ساقه‌های نی بالای آن‌ها کرد پرسید: - شما که همین اتاق جلویی را می‌ساختید، برای پوشش سقفش، از کجا تیر چوبی آوردید؟ مشهدی جواب داد: - خوب معلومه! از بیاتستان. حبیب‌الله پرسید: - چقدر مشقّت کشیدی تا آن‌ها را این همه راه، یکی یکی، با الاغ، از میان درّه‌ها و تپّه‌ها عبور دادید؟ مشهدی پاسخ داد: - خیلی! مشهدی حبیب الله پرسید: - چقدر منّت این‌وآن را در روستای کُرّه‌بَر کشیدی تا از جنگل‌شان دو تا سپیدار بریدند و به شما فروختند و پولش را گرفتند؟ باز مشهدی جواب داد: - خیلی! مشهدی حبیب‌الله گفت: - من هم که برای ساختن اتاق پایینی‌مان همین منّت و همین زحمتو کشیدم. خوب! چرا نمی‌آیید خودمان جنگل بکاریم؟ لااقل اگر زحمت می‌کشیم، منّت نکشیم! مشهدی پرسید: - بیاتستانی‌ها، هم آب دارند، هم زمین. ما کدامشو داریم؟ مشهدی حبیب‌الله جواب داد: - هر دوتا شو. مشهدی پرسید: - کجا؟ مشهدی حبیب‌الله جواب داد: - همین درّه‌ی آباس چایو! این‌همه آب میاد و هرز میره! ما که نمی‌تونیم از این آب برای کشاورزی استفاده کنیم، لااقل چهارتا دارودرخت بکاریم که هم از علوفه‌هایی که در کنار آن‌ها در میاد استفاده کنیم و هم چند سال دیگه تیر و پردی‌شان، نیاز خانه‌سازی‌مان را تأمین بکنه. مشهدی گفت: - اولاً دره‌ی آباس چایو مال عُمومه و همه هم که نمیان با ما جنگل‌کاری کنن. ثانیاً کف اش از بالا تا پایین سنگه و نمی‌شود درخت کاشت. مشهدی حبیب‌الله گفت: - چرا! اوّلاً من و شما که راه بیفتیم، بقیه هم میان. ثانیاً، راه درخت کاشتن در کف سنگی رودخانه را من به شما یاد می‌دهم. مشهدی پرسید: - خوب! راه افتادنشو من و شما از فردا راه می‌افتیم. حالا بگو ببینم چطوری باید درخت بکاریم؟ مشهدی حبیب‌الله توضیح داد: - یه کمی زحمت داره، ولی میشه یه کارهایی کرد. باید یک سال برویم و آب بند‌هایی در مسیر سیلاب درست کنیم. اگر بارندگی بشه و سیل بیاد، پشت آب بند‌ها را پر از ماسه و خاک می کنه. سال بعد ما در همان جا درخت می‌کاریم. با این ترتیب، هم جلو شسته شدن بیش‌تر کف روخانه را می‌گیریم و هم این که فضای بیش‌تری برای جنگل‌کاری به دست می‌آوریم. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه آباس چایو
خواندنی های سرو
داستان سرو (25) آباس چایو حبیب‌الله که هم‌زمان با مشهدی، به زیارت حرم امام رضا علیه‌السّلام مشرّ
داستان سرو (26) ادامه آباس چایو چند روز بعد، در درّه‌ی آباس چایو غلغله‌ای برپا شده بود. پیر و جوان کوسه‌لو و بازران در آباس چایو حضور داشتند. تمام کسانی که در ملک کوسه‌لو -که خرده مالکی بود- صاحب ملک بودند، آمده بودند. حبیب‌الله در حالی‌که قلم و کاغذی در دست داشت، سهم زمین هر مالک‌ را با توجه به میزان مالکیّت‌اش با طناب اندازه می‌گرفتند و تحویل می‌دادند؛ می‌نوشت، نگاهی به حنیفه انداخت و لبخندی زد و گفت: - نگفتم اگه ما راه بیفتیم، بقیه هم پشت سر ما میان! مشهدی گفت: - حتّی مهلت ندادن که ما چهارتا قلمه بکاریم، بعد بقیّه هم بیان. مشهدی حبیب‌الله گفت: - خوب! این به‌تر شد. حالا هرکس سهم زمینشو تحویل می‌گیره و ما هم تکلیفمان روشن‌تر میشه. مشهدی دنبال حرف مشهدی حبیب‌الله را گرفت و گفت: - ما الآن می‌فهمیم که کدام زمین مال ماست و روی آن هم زحمت می‌کشیم و جنگل‌کاری می‌کنیم. مشهدی حبیب‌الله گفت: - انشاءالله. مشهدی پرسید:- - نظرتان در باره‌ی کهنه‌کند چیه؟ مشهدی حبیب‌الله گفت: - اونجا هم خوبه. البتّه اونجا دو تا چشمه داره که فقط میشه چهارتا درخت بید کاشت که رهگذرها و چوپان‌ها بتونن از سایه و شاخ و برگش استفاده کنن. مشهدی با لحن امیدوارانه گفت: - درسته. پس انشاءالله بعد از این جا نوبت کهنه‌کنده؟ مشهدی حبیب‌الله با لحن محکمی گفت: - انشاءالله. مشهدی که کمی هم ذوق‌زدَه به نظر می‌رسید، گفت: - در شاه‌قلی‌کندی هم زمین‌های نی‌زاری بالاتر از یوخاری گول(استخر بالایی) فقط به درد جنگل‌ کاری می خوره. مشهدی حبیب‌الله گفت: - همینطوره. مشهدی با لحن محکم‌تر گفت: - پس اونجارو هم؟ مشهدی حبیب‌الله سری تکان داد و گفت: - انشاءالله. مشهدی حنیفه و مشهدی حبیب‌الله پس از مشخص شدن سهم زمین‌شان از کف رودخانه‌ی آباس چایو، دست به کار شدند و سال اوّل، آب‌بند‌ها را درست کردند و سال‌های بعد هم در پشت آب‌بندهای پر از ماسه و خاکی که سیلاب آورده بود، جنگل سپیدار و بید باطراوتی به وجود آوردند. قسمت بعدی: مشورت بعد از تصمیم
خواندنی های سرو
داستان سرو (26) ادامه آباس چایو چند روز بعد، در درّه‌ی آباس چایو غلغله‌ای برپا شده بود. پیر و جوان
داستان سرو (۲۷) مشورت بعد از تصمیم مشهدی صغرا خیالش راحت بود که پسرش مشهدی، بدون اجازه‌ی او آب هم نمی‌خورد، امّا این را هم می‌دانست که روح بلند‌پرواز او گاهی چنان اوج می‌گیرد که مقاومت در برابر آن ممکن است به از دست دادن کامل خود او منجر شود. با این حساب وقتی پسرش با او به مشورت می‌نشست خیلی با احتیاط حرف می‌زد. او سعی می‌کرد ابتدا مزه‌ی دهان پسرش‌ را بفهمد، بعد نظر خودش را به زبان بیاورد. مدّتی بود که مشهدی وقتی کنار مادرش می‌نشست، صحبت‌های عجیب و غریبی می‌کرد. از گرفتاری و بدبختی مردم سخن به میان می‌آورد، از سختی راهِ بردن گندم و جو به روستاهای دوردست برای آرد کردن حرف می‌زد، سختی‌ها و مشکلاتی را که دفعه‌ی پیش هنگام بردن بارهای گندم به "آق‌داش" برای آرد کردن برایش پیش آمده بود، تعریف می‌کرد. مشهدی صغرا به تجربه دریافته بود که هنگامی که مشهدی در حین صحبت کردن به فکر فرو می‌رود و دوردست‌ها را نگاه می‌کند یعنی به نوعی تصمیمی را که گرفته است به زبان می‌آورد. این بار هم صحبت‌های مشهدی همین ویژگی‌ را داشت. بنا براین مشهدی صغرا حتم داشت که او با این صحبت‌ها در حقیقت ذهن مادرش را برای پذیرش تصمیم‌اش آماده می‌ساخت. در یکی از همین روزها، مادر و پسر روی گلیمی که گل‌نسا به دستور مادرشوهر در گوشه‌ی سکّو، زیر درخت سیب پهن کرده بود، نشسته بودند و منتظر بودند که گل‌نسا، صفای نشستن در هوای خنک بعد از ظهر بهاری را با یک قوری چایی که روی آتش اجاق درست می‌کرد تکمیل کند. مشهدی صغرا دست و چشم‌هایش را با چرخاندن دوک پشم‌ریسی مشغول کرده بود ولی حواس‌اش به مشهدی بود که ببیند چه حرف تازه‌ای برای گفتن دارد. باز هم مشهدی شروع کرد همان حرف‌های نا آشنا را زدن. این بار، مشهدی صغرا، دوک را که در میان زمین و آسمان درحال چرخیدن بود، با دست راست گرفت و به زمین گذاشت و رو به مشهدی کرد و در حالی‌که سعی می‌کرد لبخند غرورآمیز‌ی را زیر لب‌هایش پنهان کند، پرسید: - بگو ببینم حرف حسابت چی‌یه؟ باز چه تصمیمی گرفته‌ای که می‌خواهی منو هم راضی و با خودت هم‌راه کنی؟ مشهدی با لحنی مصمم و در عین حال ملتمسانه جواب داد: - مادرجان! راستشو میخای بدونی میخام یک آسیاب آتشی برای دِهِ‌مان بیاورم! مردمو از این بدبختی و از این راه‌های دور و دراز نجات بدهم. مشهدی صغرا که کاملاً شوکه شده بود، با نگرانی پرسید: - چطوری؟ با چه کسی؟ تو یه آدم تک و تنها، اگه کارگر و برزگر کمکت نکنن از پس ملک و املاک خودت هم برنمی‌آیی! چطوری میخای آسیاب هم بیاری؟ هیچ میدونی چقدر درد سر و مشکلات داره؟ مشهدی مکثی کرد و گفت: - آره مادر، میدونم. ولی بالاخره یکی باید این بدبختی‌ها رو خاتمه بده، مگه نه؟ مشهدی صغرا که سعی می‌کرد با درهم کشیدن اخم‌هایش خود را ناراضی نشان بدهد گفت: - توی این دو تا ده فقط تو یکی باید بدبختی‌های مردم را چاره کنی؟ اون پسرعموهات، مشهدی حبیب‌الله، فلانی و فلانی! چرا اونا این کارو نمی‌کنن؟ لابد نشسته‌اند زیر پات که این یه ذرّه ملک و املاک را هم از دست تو دربیارن؟ مشهدی با صبوری جواب داد: - نه، مادرجان! این جوری نیست! کسی زیر پای من ننشسته! کسی هم نمیخاد ملک و املاک منو از دستم در بیاره. خودم تصمیم گرفته‌ام این کار را بکنم. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه‌ی همین بخش
خواندنی های سرو
داستان سرو (۲۷) مشورت بعد از تصمیم مشهدی صغرا خیالش راحت بود که پسرش مشهدی، بدون اجازه‌ی او آب
داستان سرو(۲۸) ادامه‌ی مشورت بعد از تصمیم گل‌نسا که عادت نداشت زانو به زانوی مادرشوهر بنشیند و چای بنوشد، دو استکان چای خوش‌رنگ ریخت و در یک سینی بین مشهدی صغرا و مشهدی گذاشت و برای این‌که در بحث و جدل آن‌ها مشارکت نکند، به دنبال کارهای دیگرش رفت. مشهدی صغرا ساکت شد و دستش را دراز کرد و یک استکان چای را با بشقابش برداشت و جلوی خودش روی گلیم گذاشت و نصف استکان را در بشقاب ریخت تا پس از سرد شدن بنوشد. مشهدی هم سینی را جلوی خودش کشید و به همین ترتیب چای را در بشقاب ریخت و در سکوتی عمیق منتظر سرد شدن چای نشست. مشهدی صغرا که کاملاً نگران به نظر می‌رسید، پرسید: - پولش چی؟ چقدر میشه؟ از کجا میخای بیاری؟ مشهدی پاسخ داد: - پولش هم کم نیست. ولی میشه درست کرد. فکراشو کردم. مشهدی صغرا با چهره‌ای مصمم گفت: - ملک و املاک که نمیخای بفروشی! مشهدی هم‌چنان با صبوری و اطمینان توضیح داد: - چرا! ملک کرّه‌بَر و جنگل مقصودآباد را میخام بفروشم. مقداری که پول نقد داریم، ملک کرّه‌بر را هم که بفروشیم، تقریباً پولش جور میشه. اگه کم‌وکسری هم داشت یه چند‌تایی گوسفند می‌فروشیم. مشهدی صغرا که نگرانی‌اش بیشتر می‌شد، رویش را با حالت قهر به طرف دیگر گرداند و زمزمه کرد: - همیشه نگران این بودم که زیر پای بچه‌ام بنشینند و این ملک‌واملاک و چهارتا بز و میش را که با هزار مکافات درستش کرده‌ایم، ازدستش در بیارند. الآن همین داره میشه! پس از مدّتی سکوت، مشهدی که نگرانی مادرش را درک می‌کرد، توضیح داد: - شما نگران ملک‌واملاک نباشید. ما اگر آسیاب را بیاریم و نصب کنیم، طولی نمی‌کشه که از حق آسیابی که از گندم و جو مردم برمی‌داریم همه را جبران می‌کنیم. مشهدی صغرا زیر لب زمزمه کرد: - من که میدونم، هر چه هم که من بگم، تو حرف خودتو می‌زنی و کار خودتو انجام میدی. پس هر کار که میخای، انجام بده. مشهدی که خیال‌اش از طرف مادر راحت شده بود دیگر عجله‌ای برای ترک جلسه نداشت. او هم‌چنان کنار مادر نشست و مثل همیشه به گپ و گفت‌و‌گو ادامه داد و مادر و پسر چای نوشیدند و در باره آسیاب آتشی صحبت کردند. مشهدی صغرا در باره‌ی آسیاب می‌پرسید و مشهدی هم با توضیحات کافی جواب او را می‌داد. ادامه دارد ... قسمت بعدی: پژواک
بایسته‌ها و شایسته‌های شعر (1) مروری بر صناعات شعر (1) مراعات النظیر (تناسب) اگر شاعر مجموعه‌ای از کلمات را که با هم نوعی تناسب و ارتباط دارند، در شعرش بیاورد می گوییم از آرایه‌ی مراعات النظیر استفاده کرده است. مثلاً اگر کلمات نمره، کلاس، آسمان، دانشجو و آسفالت در یک بیت آورده شود، کاملاً مشهود است که بین نمره، کلاس و دانشجو ارتباط برقرار است که در اصطلاح به آن مراعا النظیر می‌گوییم. چند مثال: گر چه گاهی شهابی مشق های شب آسمان را زود خط می‌زد و محو می شد (قیصر امین پور) آرایه ی مراعات النظیر بین 1 - شهاب، آسمان و شب 2- مشق و خط برقرار است. ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد (حافظ) بین ارغوان، سمن، نرگس، و شقایق آرایه‌ی مراعات نظیر برقرار است. ادامه دارد....
خواندنی های سرو
داستان سرو(۲۸) ادامه‌ی مشورت بعد از تصمیم گل‌نسا که عادت نداشت زانو به زانوی مادرشوهر بنشیند و
داستان سرو (۲۹) پژواک ماشین باری با احتیاط بیش از حد راننده، در سربالایی‌ها و سرازیری‌های راه باریک دَهله تا بازران، در حرکت بود. اگرچه مردهای جوان روستاهای کوسه‌لو و بازران، در طول هفته‌ی گذشته، بعضی با گرفتن دست‌مزد و بعضی به عنوان کمک به مشهدی، با بیل و کلنگ به جان راه افتاده و بعضی از بلندی‌ها را کنده و چاله‌ها را پر کرده بودند ولی تبدیل راه مال‌رو شش، هفت کیلومتری به راه ماشین‌رو کاری نبود که به این سادگی‌ها امکان پذیر باشد. راننده مجبور بود برای عبور از بعضی از دره‌های کوچک تا یک ساعت هم وقت صرف کند و با تأمل و احتیاط زیاد، وجب به وجب کامیون را عبور دهد. چند نفری هم بیل و کلنگ به دست، در کنار کامیون حرکت می‌کردند و هر جا که لازم می‌شد، دست به کار می‌شدند و راه را برای عبور آن هموار می‌کردند. سرانجام، نزدیک غروب، کامیون با بار موتور بِلاک‌اِستون و دستگاه آسیاب و لوازم جانبی آن به فضای بازی در حاشیه‌ی روستای بازران، که مشهدی برای نصب آن‌ها تهیّه کرده بود، وارد شد. با توقف کامیون، گرداگرد آن را بزرگ و کوچک، پیر و جوان محاصره کردند. بعضی‌ها مانند کودکان که تا آن موقع ماشین به این بزرگی، یا اصلا ماشین ندیده بودند، می‌ترسیدند و در پشت سر بزرگ‌ترها پنهان می‌شدند و با صدای گاز آن یا به طرف ده فرار می‌کردند و یا دل‌شان هورّی می‌ریخت. همه، مات و مبهوت مانده بودند که مشهدی چگونه می‌خواست بار به آن سنگینی‌ را از کامیون پیاده کند. مشهدی رو به راننده کرد و گفت: - شما امشب را مهمان ما هستید. الآن هوا تاریک می‌شود و ما هم چراغ وامکانات نداریم که شبانه بتوانیم این تشکیلات‌ را از کامیون پیاده کنیم. پس شما را هم‌راه یک نفر می‌فرستم به خانه‌ی خودمان و تشریف ببرید استراحت کنید، ما هم سعی می‌کنیم تا فردا صبح، وسیله‌ی پیاده کردن موتور و آسیاب را فراهم کنیم. راننده، در کامیون را بست و به هم‌راه ابوالفضل، یکی از اهالی کوسه‌لو به منزل مشهدی در کوسه‌لو رفتند. صبح روز بعد، پس از طلوع آفتاب، وقتی راننده برگشت، همه چیز آماده‌ی پیاده کردن بار بود. مشهدی دستور داده بود، شبانه، در نور چراغ فانوس، گودال شیب داری به ارتفاع کفِ اتاق بار کامیون، کنده بودند و تعدادی تخته و تیر چوبی هم فراهم کرده بود که با اهرم کردن تیرهای چوبی، موتور و آسیاب را روی تخته‌ها هُل داده و از کامیون پیاده کنند. راننده که از سرعت عمل و ابتکار مشهدی راضی به نظر می‌رسید، پشت فرمان نشست و کامیون را با دنده عقب به داخل گودی هدایت کرد و با راهنمایی مشهدی و کمک جوانان روستاهای کوسه‌لو و بازران، بار کامیون به پایین آورده شد. چند روزی بود که در محل احداث آسیاب، جنب‌وجوشی بود. افراد مسن کوسه‌لو که به خود نمی‌دیدند فاصله‌ی یک‌ونیم کیلومتری کوسه‌لو تا بازران‌ را رفته و از نزدیک تماشا کنند، صبح تا غروب روی قَیَه(تخته سنگ)، بالای تپّه‌ی پایین‌دست ده، می‌نشستند و ضمن گپ و گفت‌وگو با هم، از کسانی که از بازران می‌آمدند خبر پیش‌رفت کار آسیاب را می‌گرفتند و برای این‌که از دیگران عقب نیفتند، تفسیر‌های خودشان را هم به خبر اضافه کرده و اوقات فراغت‌شان را پر می‌کردند. هنگام چاشت یکی از روزها بود که صدای جدیدی در فضای تپه ماهور‌ها، دره‌ها و کوچه‌ها و اعماق خانه های روستاهای کوسه‌لو و بازران و حتی چند روستای پیرامون آن‌ها، پیچید که زن و مرد و کوچک و بزرگ را از داخل خانه‌ها به پشت بام‌ها کشاند. "تَق..تَق...تَ تَ تَ تَق..تَق..تَق......" تا کنون کسی صدایی به این بلندی نشنیده بود. بعضی از زن ها و کودکان می ترسیدند و به داخل خانه ها پناه می بردند. بعضی هایشان به پشت بام ها رفته و در حالی که چشم هایشان را به طرف آسیاب می دوختند، به صدای آن نیز گوش می دادند. پسرها و مردهای جوان هر دو روستا، شتابان به طرف آسیاب می دویدند. آسیاب در فضای باز بدون سقف و دیوار راه افتاده بود و دود اِگزوز عمودی‌اش با هر صدای تَقِ آن به طور متناوب به طرف آسمان پرتاب می‌شد و خیال مردها را راحت می کرد که از زحمت بردن بار جو و گندم به دوردست ها نجات یافته بودند. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه‌ی پژواک
خواندنی های سرو
داستان سرو (۲۹) پژواک ماشین باری با احتیاط بیش از حد راننده، در سربالایی‌ها و سرازیری‌های را
داستان سرو (۳۰) ادامه‌ی پژواک وقتی مشهدی در نور چراغ زنبوری، که در دست یکی از هم‌راهان او بود، از در حیاط وارد شد، مشهدی صغرا به استقبال‌اش آمد و به او و هم‌راهان‌اش خسته نباشید گفت. عبدالله، یکی از هم‌راهان که در این چندروزه حسابی زحمت کشیده و کمک کرده بود، به عنوان خبری خوش گفت: - مشهدی صغراخاله! الحمدلله، آسیاب راه افتاد! مشهدی صغرا جواب داد: - خدا را شکر. دست شما هم درد نکند. نقی، یکی دیگر از هم‌راهان، ادامه داد: - دست مشهدی درد نکند که ما را از بردن گندم‌مان به پاوان یا دخان، برای آرد کردن، نجات داد. حالا دیگر ما پیش دخانی‌ها و پاوانی‌ها سرمان را بالا می‌گیریم و افتخار می‌کنیم که خودمان آسیاب داریم. محتاج آن‌ها نیستیم که نوبت به ما بدهند یا ندهند. مشهدی صغرا، غرور و پشیمانی از مخالفت اولیه را در هم آمیخت و در حالی‌که سعی می‌کرد به روی خود نیاورد، با لحنی رضایت آمیز گفت: - دست ایشان درد نکند! دست شما هم درد نکند که در این مدّت کمک کردید! نقی در حالی‌که لب‌خند می‌زد، ادامه داد: - اِن‌شاءالله که صدای آسیاب به گوش کندوی کشمش، قاووت و باسلوق هم رسیده! مشهدی صغرا هم لبخند زنان پاسخ داد: - بله که رسیده! کشمش و قاووت و باسلوق که قابلی ندارد. چه کسی بخورد که به‌تر از شما باشد! فعلاً بفرمایید بالا، شام رشته پلو با روغن حیوانی را میل کنید. کشمش و قاووت و باسلوق هم به موقع خدمت‌تان می‌رسند. نقی، با لحن تشکرآمیزی ادامه داد: - از گلین‌باجی هم از طرف همه تشکر کنید که در این چند روز، در پذیرایی این‌همه آدمی که در راه‌اندازی آسیاب کمک می‌کردند، چیزی کم نگذاشت. عبدالله رشته‌ی کلام را در دست گرفت و ادامه داد: - واقعاً همه‌ی پذیرایی‌هایش به موقع و کامل بود. دستش درد نکند! ادامه دارد ... قسمت بعدی: در کوره راه امید
خواندنی های سرو
داستان سرو (۳۰) ادامه‌ی پژواک وقتی مشهدی در نور چراغ زنبوری، که در دست یکی از هم‌راهان او بود، ا
داستان سرو (31) در کوره راه امید - دو دوتا میشه چند تا؟ عظیم چند لحظه‌ای فکر کرده و در ذهن خود گفت: دو، ضرب در دو، می شود چهار . بعد، با صدای غریبانه‌ای گفت: چهار تا. - کَسر چیه؟ - نمیدونم. - ذوذنقه چیه؟ عظیم سَرش را پائین انداخت. محمد خان، معلّم روستای مقصود آباد در حالی که ابروهایش را درهم می کشید ادامه داد: - میگَم که! این بچّه نمی‌تونه در مدرسه درس بخونه. سواد داره. امّا سواد مکتبی! به درد مدرسه نمی‌خوره! اگر هم بخواد درس بخونه باید از کلاس اوّل شروع کنه که اون هم سنّش بالاست. این حرف‌های محمد خان بار سنگین مسئولیّتی را از روی دوش میزبان‌ها، یعنی، پسر عموهای مشهدی صغرا و برادرِ زن داداشش بر می‌داشت. اگر محمد خان تأیید می‌کرد که عظیم می‌تواند در کلاس چهارم، پنجم، یا ششم ابتدايی درس بخواند، آن وقت مشهدی انتظار داشت که یکی از قوم و خویش‌ها تنها پسر او را نزد خود شان نگه داشته و به مدرسه بفرستد. چند روز پیش میرزا نصیر، مشهدی را به مکتب‌خانه خواست و پس از حال و چاق و مقدّمه‌چینی، همراه با لبخند ملیح خاص خودش، گفت: - من خودم جامع‌المقدّمات را نزد مرحوم میرزا معصوم‌علی خوانده‌ام، البتّه نه همه‌ی آن را بلکه بخش‌هایی از آن را. بعد اشاره‌ کرد به عظیم و محبعلی و ادامه: - در این مدّتی‌که در خدمت این دو نفر بودم، همه‌ی آموخته‌های خودم را به این دو نفر درس داده‌ام. دیگر کتاب‌‌ها را هم که نزد میرزا ابراهیم محمدی ازناوی، میرزا ابراهیم رحمانی بازرانی و میرزا یحیی غلامی بازرانی خوانده‌اند. الان دیگر چیزی نمانده که این‌ها در مکتب‌خانه یاد بگیرند. بنابراین ادامه‌ی مکتب آمدنشان سودی به حالشان ندارد. این‌ها را ببرید و فکر دیگری برایشان بکنید. با شنیدن این کلمات، غرور و نگرانی در چهره‌ی مشهدی درهم‌ آمیخت. از این‌که از زبان کسی مثل میرزا نصیر، به قول خودشان باسوادترین ملّای منطقه، می‌شنید که پسرش آن‌قدر باسواد شده که او هم چیزی جدید برای درس دادن به پسرش نداشت، احساس غرور می‌کرد. از طرفی هم می‌دانست که این سطح از علم و دانش برای آینده‌اش کفایت نمی‌کند. بنابراین مانده بود که باید چکار می‌کرد. نخستین راه حلّی که به‌نظر مشهدی مي‌رسيد این بود که عظیم را به مقصود آباد برده و به مدرسه بفرستد. بهمین منظور هم روز پیش، کت و شلوار و پالتو بلند خود را پوشیده و کلاه لبه دارش را بر ‌سر گذاشت و به گلنساء خانم دستور داد که عظیم را هم آماده کند. هرچه مادرش، مشهدی صغرا، و گلنساء اصرار و التماس کردند که منصرف شود فایده‌ای نداشت. پدر و پسر، با پای پیاده، از کوره راه مال رو آباس چایو به راه افتادند. پدر پیشاپیش با گام‌های بلند، در پستی بلندی‌ها، پیش می‌رفت و پسر هم از پشت‌سر گاهی راه می رفت و عقب می‌ماند، گاهی می‌دوید تا خود را به پدر برساند. آن‌ها، پس از پیمودن راه پر فراز و نشیب و سنگلاخی کوهستانی چهار پنج ساعته، هنگام غروب، خودشان را به مقصود آباد رساندند. روستاي مقصود آباد، یعنی روستای قوم و خویش مادری مشهدی، نزدیک ترین جايی بود که مدرسه ابتدايی داشت. این قوم و خویش‌ها مشهدی را خیلی دوست داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. هر زمان که مشهدی برای دید و بازدید به آن‌جا می‌رفت، آن‌ها در شب نشینی دورِ او جمع می‌شدند، بعد، یکی یکی به شام و نهار دعوت می‌کردند. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه‌ی در کوره راه امید
خواندنی های سرو
داستان سرو (31) در کوره راه امید - دو دوتا میشه چند تا؟ عظیم چند لحظه‌ای فکر کرده و در ذهن خود
داستان سرو (32) ادامه در کوره راه امید این بار هم طبق معمول، آن‌ها همین کار را کرده بودند منتها وقتی همگی در بالا خانه‌ی مشهدی محمد‌آقا بیک، جمع شده بودند، مشهدی مطرح کرده بود که عظیم نیاز به مدرسه رفتن دارد و در این رابطه از آنان یاری خواسته بود. میزبان نیز محمد خان را که اهل همان روستا و معلّم آن‌جا بود دعوت کرده بود که در مجلس حضور پیدا کرده و در این رابطه اظهار نظر کند و با نظر منفی محمد‌خان، موضوع ماندن و درس خواندن عظیم در مقصودآباد، هم عملاً منتفی شده ‌بود. چند روزی از بازگشت از مقصود آباد گذشته بود که مشهدی به عظیم گفت لباس‌هايش را پوشیده و آماده سفر شود. گل نساء و صغرا خانم که به کارهای غیر عادی مشهدی عادت کرده بودند و می‌دانستند که مقاومت در برابر تصمیم‌های او بی‌فایده است، فقط عجز و لابه می‌کردند. مشهدی که از سفر به روستاي مقصودآباد نتیجه نگرفته بود این بار تصمیمی بسیار مهمتر، یعنی سفر به دور دست‌ها را گرفته بود. درست مثل چند روز پیش، او با قامتی بلند، با کُت و شلوار و پالتو و کلاه لبه‌داری از جنس ماهوت، در کوره راه گام برمی داشت و عظیم، پسر بچّة سیزده چهارده ساله نیز به‌دنبال او گاه آرام گام بر می داشت و گاهی هم با دویدن، فاصله ایجاد شده را جبران می‌کرد. آن‌ها ابتدا از روستای چُپُقلو گذشته و دوسه کیلومتر بعد از آن در قاشقا گَدیک، گردنه‌ی بین چپقلو و دخان، وارد جاده‌ی خاكي همدان-ساوه شده و همچنان پیاده، مسیر جاده را می پیمودند. پس از عبور از قاشقا گَدیک، ساعتی بعد، از روستای کنار جاده، یعنی دُخان نیزگذشتند. یک کیلومتر بعد از دُخان در سمت چپ جاده، کوره‌ راه روستايی را درپیش گرفتند که به روستای چاهبار منتهی می‌شد. کَم کَم هدف مشهدی خودش را نشان می داد. او عظیم را می برد که با خواهرش کبرا خانم که در روستای چاهبار شوهر کرده بود دیدار و با او هم خدا حافظی کند. نزدیک‌های غروب در حالی که مشهدی و عظیم در حال استراحت و گَپ و گفتگو با قوم و خویش‌های جدید بودند، مسافری دیگر نیز از راه رسيد. اکبر آقا، همسال و همبازی عظیم، فِرز و قِبراق پس از دو سه بار کوبیدن دَقُّ الباب دروازه، روی گُلمیخ و گفتن یا "اللّه، صاحبخانه!" وارد حیاط شد. مشهدی که ازدیدن او تعجّب کرده بود ابتدا تصوّرر کرد که شاید اکبر آقا هم آمده تا با آن‌ها به تهران برود. ولی او مأموریّتی دیگر داشت. اکبرآقا، پس از کمی استراحت و نفس تازه کردن، سرِ صحبت را باز کرد: - گلین باجی منو فرستاد و گفت که بِگَم عظیم را نبرید تهران! بچّشو اَزَش جدا نکنید! امّا گوش مشهدی که به این حرف‌ها بدهکار نبود. او بدون این‌که چیزی به زبان بیاورد، با نگاه و درهم کشیدن چهره‌اش پاسخ پیغام را داد. اکبرآقا هم شب‌ را در چاهبار ماند و صبح روز بعد، باز هم تک و تنها به کوسه‌لو برگشت. با فرارسیدن شب، آسمان چاهبار را خداوند با ستاره‌های زیبا و پر نور آراسته بود. کبرا خانم، پدر شوهرش حاجی حسن، مادر شوهرش آلما خانم، و شوهرش شاهعلی، دور مهمان‌ها نشسته بودند. چراغ توری هم که آ‌‌‌ن‌ شب به احترام مهمان‌ها از طاقچه پايین آمده و روپوشش را به دور انداخته بود، علاوه بر روشن نمودن این محفل، از شیشه‌ی پنجره و دَرز های در و پنجره در برابر ستاره‌ها عرض اندام می‌کرد. مشهدی از علم، تحصیل، آینده عظیم و بقیّة بچّه‌های دهات، و عقب ماندگی آن‌ها به خاطر دسترسی نداشتن به مدرسه سخن می گفت. انگار نگرانی تمام پدر‌ها و مادرهای بچّه‌های روستايی سهم وی شده بود. حاضرین هم که شاید تا حالا به این موضوع به‌طور جدّی فکر نکرده بودند سری تکان می‌دادند و گاهی هم با عباراتي کوتاه آن را تأیید می‌کردند. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه‌ی در کوره راه امید
خواندنی های سرو
داستان سرو (32) ادامه در کوره راه امید این بار هم طبق معمول، آن‌ها همین کار را کرده بودند منتها و
داستان سرو (33) در کوره راه امید چند روز بعد مشهدی، مشهدی قدرت، و به دنبال آن‌ها عظیم از دَرِ کوچک چوبی حیاط، داخل دالان ورودی شده و در انتهای دالان، از دو سه پلّه پايین رفتند و وارد صحن حیاط شدند. پس از عبور از صحن نسبتاً بزرگ، دوباره از چند پلّه بالا رفته و وارد زیر طاق ایوان خانه‌اي قدیمی شدند که از دو طرف به ساختمان چسبیده و از یک طرف نیز با یک ستون، به طرف حیاط، سایه بانی را درست کرده بود. در دفتر آموزشگاه که درش به زير طاقي باز می‌شد کسی نبود. آن‌ها از دری كه به سالن باز مي‌شد وارد شدند. اطاق های طبقه همکف نیز خالی بودند. از طبقه اوّل سر و صدايی به گوش می‌رسید. از پلّه‌ها بالا رفتند. در یکی از اطاق‌ها صدای درس دادن معلّمی به گوش می‌رسید. پس از دو سه بار تق زدن به در، آن را باز کرده و هر سه نفر، پشت سر هم وارد کلاس شدند. معلّم و دانش آموزان که برای امتحانات تجدیدی خرداد‌ماه کار می‌کردند با ورود ناگهانی سه نفر به کلاس شوکه شده بودند. مشهدی با لحن کدخدا منشانه و کلمات فارسی با لحن ترکی و جمله‌های نامنظّم، در حالی که نیم نگاهی به عظیم انداخته بود و بادست به او اشاره می‌کرد، به معلّم گفت: - ما می خواهیم این بچّه درس بخونه. چکار باید بکنیم؟ معلّم با قدّ کشیده و اندامی لاغرو لباسی شیک، درس دادن را متوقّف کرد و با لحنی مؤدّبانه گفت: - بسیار خوب. شما تشریف ببرید دفتر. اونجا آقای هاشمی و اینا هستند راهنمايی تان می کنند. اگر هم نبودند، ‌بفرمایید در دفتر بنشینید. من خودم بعد از کلاس می‌آیم و راهنمايی‌تان می‌کنم. هرسه نفر برگشتند و از پلّه‌ها پایین رفته و وارد دفتر شدند. این بار آقای هاشمی را دیدند که با چشمانی آبی و نافذ، قدّی کوتاه و اندامی لاغر، سرِ پا، پشت میز ایستاده بود. موضوع را با او در میان گذاشتند. وقتی گفتند که عظیم سه سال در مکتب درس خوانده، آقای هاشمی استقبال گرمی کرده و توضیح دادند: - الأن وقت امتحانات خردادماه بچّه‌هاست. شما ایشان را ثبت‌نام کنید. ده بیست روز دیگر کلاس‌های تابستانی شروع می‌شود. ایشان در طول تابستان در کلاس‌ها شرکت مي‌كنند و در شهریور ماه برای امتحانات متفرقه کلاس ششم ابتدايی ثبت نامش می کنیم و می‌روند و امتحان می‌دهند. انشاءالله که قبول خواهند شد و از اوّل پائیز هم در کلاس اوّلِ سیکل اوّل دبیرستان ثبت نام کرده و ادامه‌ی تحصیل می‌دهند. پلّه های آموزشگاه خیابانی آغاز راهی بود که هیچ‌کس از آینده‌ی آن خبری نداشت. آیا کسی که در مکتب‌خانه فقط قرآن و کتاب‌های دینی خوانده بود می‌توانست از عهده‌ی دروس ریاضی، علوم، تاریخ، جغرافیا، و اجتماعی برآيد؟ پسر بچّه‌ی سیزده چارده ساله‌ای که در روستای سی و پنج خانواری بزرگ شده بود، آیا می‌توانست در شهر بزرگی مانند تهران خود را اداره کند؟ کجا باید برای امتحان ثبت نام می‌کرد؟ کجا باید می‌رفت و امتحان می داد؟ راه را چگونه باید یاد می‌گرفت؟ چاه را چگونه باید تشخيص مي‌داد؟ مشکل فارسی صحبت کردن را چگونه باید حلّ می‌کرد؟ روز بعد که عظیم به آموزشگاه مراجعه کرد، آقای هاشمی به او گفت: - فعلاً همین طور برو بشین سر کلاس. مهم نیست که درس یاد بگیری یا نه. با کلاس و این جور چیز ها آشنا بشید بهتره. با گفتن این جملات، آقای هاشمی عظیم را فرستاد سر کلاس. روز دوّم سوّم، عسکری، یکی از دانش آموزان، سر صحبت را با عظیم باز کرد: - چرا الأن اومدید سر کلاس؟ کلاس‌های قبلی را کجا خوندید؟ وقتی عسکری فهمید که عظیم اصلاً مدرسه نرفته پرسید: - پس چه جوری می‌خواهید درس بخونید؟ باید ریاضیات بلد باشید! علوم بلد باشید! بگو ببینم، مربّع چیه؟ عظیم شروع کرد به مِن مِن کردن. عسکری پرسید: - مستطیل چیه؟ ذوذنقه چیه؟ مثلّث چیه؟ عظیم چیزی نگفت. عسکری در حالی که شانه‌هایش را بالا می انداخت ادامه داد: - پس برو کَشکِتو بِساب! ما که این همه اینارو خوندیم، من خرداد ماه تجدید شدم و الأن هم مطمئن نیستم قبول بِشَم. شما که دیگه هیچی! ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه‌ی در کوره راه امید
خواندنی های سرو
داستان سرو (33) در کوره راه امید چند روز بعد مشهدی، مشهدی قدرت، و به دنبال آن‌ها عظیم از دَرِ کوچک
داستان سرو (34) ادامه در کوره راه امید مشهدی که خیالش از ثبت نام مدرسه‌ی عظیم راحت شده بود به‌فکر افتاد که کار‌ی هم برای او پیدا کند تا هم حرفه‌ای یاد بگیرد و هم دز این ولایت غریب پنج شش تومَنی گیرش بیايد که محتاج این و آن نَشود. آقای شریفی، پیر مرد خیآطی که سر چهار راه ، مغازه کوچک خیّاطی داشت آمده بود مغازه مشهدی قدرت برای خریدن ماست. مشهدی قدرت با او صحبت کرد که عظیم را به شاگردی قبول کند. صبح روز بعد مشهدی با معرّفی مشهدی قدرت، عظیم را به مغازه آقای شریفی بُرد و به او سپُرد که به عظیم خیّاطی یاد بدهد. با این ترتیب، زندگی عظیم در تهران چرخه‌ی مشخّصی پیدا می‌کرد. صبح ساعت شش مغازه خیّاطی آقای شریفی، ظُهر یک ساعت نهار در منزل مشهدی قدرت با دستپُخت عمّه مریم که آرزو می کرد خوبی های برادرش را جبران کند، دوباره مغازه خیّاطی، ساعت پنج و شش هم دویدن به سمت آموزشگاه خیابانی، ساعت نُه شب بازگشت به خانه دايی، بعد صرف شام و نشستن در گوشه‌ای و نگاهی به کتاب‌ها انداختن و تکالیف درسی را انجام دادن. گاه گاهی لازم بود که کمکی هم به عمّه خانم بشود، از شستن تشت‌های خالی ماست مغازه، که گاهی به بیست، بیست و پنج تا می رسید گرفته تا خرید نان، میوه، سبزی و این جور چیز ها. عمّه مریم و همسرش مشهدی قدرت هم سنگ تمام می گذاشتند. آقای شریفی تا مدّتی به دلیل این که عظیم کاری بلد نیست یک ريال هم دستمزد نمی‌داد. دراین مدّت هر وقت که عظیم نیاز به پول داشت به عمّه مریم اشاره می‌کرد و او هم بلا درنگ می رفت سراغ کَشو مغازه و با اهداء یکی دوتا سکّه پنج ریالی، نیاز را برطرف می‌کرد. مخصوصاً هرروز هنگام رفتن به آموزشگاه، یک سکّه 5 ریالی سهمیّه داشت که می گرفت و در زنگ تفریح به مغازه باقر آقا در نبش خيابان رفته و با خوردن یک کیک و یک نوشابه، انرژی لازم را برای زنگ بعدی بدست مي‌آورد. باقر آقا هم به مشتری دائمی‌اش ارزش قايل بود و همیشه یک نوشابه در جایَخی یخچالش خُنَک می‌کرد تا با خُنَک کردن دل این مشتری ثابت، اورا برای خودش نگه دارد. امتحانات شهریور ماه فرا رسید. آقای هاشمی برای این که دانش آموزانش را ازدست ندهد، خودش شخصاً ثبت نام برای امتحانات متفرقه را انجام می داد. فقط کافی بود برای گرفتن کارت، بچّه ها خودشان به ادارة ناحیة 10 مراجعه می‌کردند. امتحانات برگزار شد، وقتی نتیجه‌ی امتحانات شهریور ماه اعلام شد، طبل شادی به صدا در آمد. عظیم در کلاس ششم ابتدايی قبول شده بود. طِفلَک، عسکری! با این که فقط دو سه تا تجدیدی داشت امّا نتوانسته بود نمره بیارورد و قبول شود! با اين ترتيب شهريورماه 1346 به نقطه عطفي در تاريخ تحولات فرهنگی و اجتماعی اهالي منطقه‌ی پيشخور به ويژه كوسه‌لو و بازران تبدیل می‌شد. کارنامه‌ی ششم ابتدايی عظیم، اوّلین کارنامه‌ی تحصیلات جدید اهالی کوسه‌لو، بازران و روستاهای منطقه پیشخور بود که صادر شده بود. ادامه دارد ... قسمت بعدی: در جست و جوی آب
داستان: علمدار آناسو (1) آناسو اُتوروب قیزینین باشونو تاروردو، اُدا آناسونا یوخوسونو دِئیِردی: - آناجان! یوخودا گُردوم بیر باغون ایچیندَه‌یَم که بهشت‌تکین‌دی، بیر یاندان زلال سویونان دُلو آخار چایلار، بیر یاندان یاشول یارپاخلو گؤللؤ میوَه‌لی آغاجلار، بیر یاندا گوزَل سَسلی اوخویان بولبوللا. من اُتورموشدوم اُ باغدا تاماشا اِئلیردیم، باخوردوم گویَه، گوی دُلویودو ایششیخ‌لی ایششیخ‌لی اُلدوزلارونان، آیونان. بیر هاچاننا گُردوم آی گویدَن آرالاندو گَلدی دوشدو منیم اَتَگیمه، اَتَگیمدَه اِئله ایششیخ‌لَندی که ایششیقی دؤنیانو دوتدو. من بیر آز قُرخدوم، قِئیِتدیم باخدوم اَتَگیمین ایچینه، گُردوم اوچ دَنَه‌دَه چوخ ایششیخ‌لی اُلدوز اَتَگیمدَه وار. بوچاننا گُردوم بیر سَس گلدی. مَن هَرنَه باخدوم هیچ‌کیمی گُرمَه‌دیم. سَسلَه‌نَن سَسلَندنی: "یا فاطمه سَنه موشدولوخ اُلسون خانوملوقویا، اؤزؤی نورلو اُلماقا، بیر ایششیخ‌لی آیا، اوچ ایششیخ‌لی اولدوزا که آتالارو تارو رسولوندان سورا یِئر اوزونون کیشی‌لرینین آقاسودو! بیلگینَن‌کی بو موشدولوخلار خبردَه گَلیب!" آناجان بو یوخومون تعبیری نَمَه‌دی؟ ثَمامَه، فاطمه‌نین آناسو، قیزینی چِئکدی قوجاقونا، بو اؤزؤندَن اُپدؤ، اُ اؤزؤندَن اُپدؤ، دِئدی: -گوزَل قیزیم! سَنئی یوخوی دؤزدؤ، چوخ چِئکمَز که سَن بیر آقایونان توی اِئلَرئَی که هامو اُنون اَمر و فرمانوندا اولار. تارو سیزه‌ دُرد اوغلان وِئرَر که بیریسی ایششیخ‌لی آی تکی اؤچؤده ایششیخ‌لی اولدوزلار‌تکی اُلاللا. فاطمه اُزونو بیر آز اَزدیردی، سُروشدو: - آنا جان! بیر یول مَنه تَریفلَه‌دئی که من اُلاندان قاباخ آتام‌نا بیر یوخو گؤرمؤشدؤ، اُلار اُ یوخونو بیرده تریفلی‌یَی؟ ثَمامَه دِئدی: - یاخچو! بالاجان! نِئیَه اولماز! بَس تایار قولاق آسگینَن: ادامه دارد ... قسمت بعدی: بو داستانون اؤجؤ
خواندنی های سرو
داستان سرو (34) ادامه در کوره راه امید مشهدی که خیالش از ثبت نام مدرسه‌ی عظیم راحت شده بود به‌فکر
داستان سرو (35) در جست‌وجوی آب ماشین لاک‌پشت‌مانندی در سینه‌کش قانشار گدوک(تپه‌ی رو برو) با سرعت به گردنه نزدیک می‌شد و به دنبال خود توده‌ی وسیعی از گرد و خاک را به دست باد می‌سپرد تا روی بوته‌های خاری بپراکند که در پیرامون راه، با نگاه خود تازه وارد را بدرقه می‌کردند. زن و مرد و کوچک و بزرگ روستاهای کوسه‌لو و بازران سعی می‌کردند خود را به جایی بلند رسانده و صحنه را تماشا کنند. بعضی‌ها در پشت بام خانه‌ها، بعضی‌ها در سینه‌کش تپه‌های اطراف و بعضی‌ها هم طبق معمول، خود را به روی قَیَه(تخته سنگ) حاشیه‌ی جنوبی کوسه‌لو رسانده و تماشاگر صحنه شده بودند. برای آن‌ها چیزی که جالب بود ماشین لاک‌پشتی، یا به قول خودشان؛ "توسباقا ماشون" به آن کوچکی بود که می توانست با آن سرعت به پیش بتازد. بسیاری از اهالی نمی‌دانستند که این ماشین برای چه کاری به روستای‌شان آمده است. مشهدی عمو که مهمانش را تازه بدرقه کرده بود، آرام، آرام با گام‌های بلند، از سینه‌کش تپه بالا آمد و به چند نفری که در روی قَیَه نشسته بودند نزدیک شد و پس از دادن سلامی با صدای بلند که عادت همیشگی‌اش بود، در کنار مشهدی حبیب‌الله نشست. بقیّه‌ی کسانی که روی قَیَه نشسته بودند و اطراف را تماشا می‌کردند به سمت او برگشتند و منتظر کسب خبر دقیق ماندند. مشهدی حبیب‌الله در حالی که با مهارت خاص خودش، قوطی توتون را با دو انگشت کوچک دست‌ها نگه داشته و با انگشت‌های اشاره و بزرگ مشغول پیچیدن سیگار بود، زبانش را به حاشیه‌ی کاغذ سیگار کشید و با رطوبت آب دهان، آن را چسب‌ناک و پیچیدن سیگارش را کامل کرد و سپس کمی جابه‌جا شد و پرسید: - چه نتیجه‌ای گرفتید؟ مشهدی پاسخ داد: - یکی دو جا را تأیید کرد که اگر بتوانیم بکَنیم، افزایش آب خواهیم داشت. مشهدی حبیب‌الله پرسید: - کجاها را نشان داد؟ مشهدی پاسخ داد: - یکی چشمه‌های یال دالو(پشت تپه) بود که گفت اگر از پایین تا بالا را بتوانیم بکنیم، آب‌ها یک جا جمع می شوند و احتمالاً افزایش هم خواهند داشت. مشهدی حبیب‌الله که عجله داشت که همه اطلاعات را یک‌جا بگیرد پرسید: - دیگر کجا را پیشنهاد داد؟ مشهدی گفت: - حیدر بولاغی(چشمه‌ی حیدر) را هم دید و گفت که اگر بتوانیم بکَنیم آبش افزایش خواهد یافت. ادامه دارد ... قسمت بعدی: در جست‌وجوی آب
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان: علمدار آناسو (۲) بیر گون آتای، حَزام، کلاب قبیله‌سی کیشی‌لری‌اینَن گِئدمیشدی سَفَره. گِئجه بیر منزیلده یوخودا گُرَر که اُتوروب بیر چمچمال چیمَن‌ده، اُیاندان بویاندان اِوجونا پارپار‌چِئکَن مروارید تُکؤلؤرؤ. مرواریدلَر اِئلَه گُزَلدیلَه که اولارون گُزَللیگ‌ئیندَن آتایون آغزو آچوق قالوب. بوندایودو که گُرَر بیر نفر بیر اوجا یِئردَن گلیری اُنا سارو. کیشی آتایا چاتاندا سلام وِئرَر.آتای سلامونون جوابونو وِئرَر. کیشی باخار آتایون اِوجونا، بیر مروارید گُرسَه‌دَر، دِئیَر: - بو گوهری نِچچِیَه وِئریرئَی؟ آتای دِئیَر: - من که بونون قیمتینی بیلمیرم، سَن دِء گُروم نِچچییَه آلورای؟ کیشی‌دَه دِئیَر: مَندَه بیلمیرَم بونون قیمتینی، آما بو بیر هدیه‌دی که پادشاهلارون بیریسی یوللایوب. کیشی دِئیَر: - من بیر زادو ضمانت اِئلیرَم که ارزشی دِرهم و دینارونان سایاگَلمَز. آتای دِئیَر: اُ نَمَه‌دی؟ کیشی دِئیَر: ضمانت اِئلیرَم که اُنون هَممَشه‌لیگجَه بُیؤگلؤگؤ و آقالوقو اُلار. اُندا بُیؤگلؤگ و خیر اُلار. آتای دِئیَر: سن بونو ضامن اُلورای؟ کیشی دِئیَر: بلی اُلورام. آتای دِئیَر: -بس بِئلَه‌دَه سَن بو ایشدَه اُرتاچو اُل. کیشی دِئیَر: -اُنو مَنَه وِئریبله مَن‌ده سَنه وِئریرَم. آتای یوخودان اُیانار، یوخوسونو رفیقلَرینه دِئیَر. اُلاردان ایستَر که یوخوسونو تعبیراِئلِیَه‌لَه. اولارون بیریسی دِئیَر: -تارو سَنَه بیر قیز وِئرَر که بیر بُیوگ شخص اینَن توی اِئلَر و سَنه باشو اوجالوخ و بُیؤگلؤگ گَتیرَر. آتای سَفردَن قِئیِدَندَه سَن منیم قارنوم دایودوی. چوخ چِئکمه‌دی که دونیویا گَلدئی. آتای سنی گُرَنده دِئدی یوخوم گَلدی یِئرینه، چوخ شاد اولدو, آدویو قویدو فاطمه. آنایویان قیز ایسسی ایسسی دانوشوردولا که بوچاننا فاطمه‌نین آتاسو، حَزام گَلدی ایچَه‌ری. حزامین دُرد گونودو که قوناقو وارودو. او زاماندا عرب‌لَردَه رسمی‌دی قوناخ گَلَندَه، اوچ گؤنه‌جَه سُروشمازدولا قوناخدان که نَمِئیَه گلیب. اوچ گون قوقللوق اِئلییَندَن سورا، دُردؤمجؤ گون قوناخدان سُروشاردولا: -قوناخ هایندان گَلیب هایانا گِئدَنئّی؟ ادامه دارد قسمت بعدی: بو داستانون اوجو
خواندنی های سرو
داستان سرو (35)
داستان سرو (36) در جست‌وجوی آب (۲) مشهدی حبیب‌الله پرسید: - شما این مهندس را از کجا پیدا کردید آوردید؟ مشهدی پاسخ داد: - ایشان مهندس آب‌شناس هستند که از طریق استانداری معرّفی شده بودند. مشهدی حبیب‌الله پرسید: - پول هم گرفت؟ مشهدی در حالی‌که ابروهایش را بالا می‌کشید گفت: - حسابی! مشهدی حبیب‌الله با تردید پرسید: - حالا از چه کسی می‌خواهی پولی را که داده‌ای جمع کنی؟ مردم که قبول نمی‌کنند. مشهدی چشمهایش را به دور دست‌ها دوخت و چیزی نگفت. روز بعد مشهدی و چند نفر از بزرگان و ریش‌سفید‌های کوسه‌لو و بازران در بالاخانه‌ی مشهدی حبیب‌الله جمع شده بودند و در رابطه با بازدید مهندس آب از چشمه‌های پیرامون روستای کوسه‌لو و اقدامی که باید انجام می‌شد، صحبت می‌کردند. هر کسی نظر خاص خودش را داشت. بعضی‌ها اعتقاد داشتند که این کار مربوط به روستای کوسه‌لو است و ربطی به روستای بازران ندارد. بعضی‌ها می‌گفتند که چون آب در کشاورزی استفاده می‌شود و مزارع هم بین دو روستا مشترک است پس باید هر دو روستا مشارکت داشته باشند. نتیجه‌ی مذاکره این شد که تمام اهالی کوسه‌لو همکاری کنند و از بازران هم کسانی که در دشت کوسه‌لو صاحب ملک هستند باید مشارکت داشته باشند. چند روز بعد، مشهدی تازه از همدان برگشته بود. مشهدی حبیب‌الله از در حیاط پایینی وارد صحن حیاط شد و به جای گفتن "یا الله" با صدای بلند صدا زد: - مشدی عمو! آمده‌ای؟ مشهدی بدون این که رفیق صمیمی‌اش را ببیند، از داخل اتاق جواب داد: - بفرمایید! مشدی حبیب‌الله در حالی‌که روبه روی مشهدی می‌نشست، پرسید: - چیزی گیرتان آمد؟ مشهدی پاسخ داد: - بله! به اندازه مصرفمان خریدم آوردم! مشهدی حبیب‌الله پرسید: - گیر مأمورها که نیفتادید؟! مشهدی پاسخ داد: - نه، الحمدلله. اگر افتاده بودم که باید تشریف می آوردید به ملاقاتی. همه را داخل جعبه‌ی میوه مخفی کرده بودم! مشهدی حبیب‌الله با لحنی تأکید‌آمیز پرسید: - جایی گذاشته‌ای که کسی دسترسی نداشته باشد؟ مشهدی جواب داد: - بله! گذاشته‌ام در اتاق پایینی و درش را هم قفل کرده‌ام. مشهدی حبیب‌الله پرسید: - کسی را سراغ دارید که با دینامیت کار کرده باشد و بتواند این‌ها را کار بگذارد؟ مشهدی اندکی به فکر فرو رفت و در حالی که با سر به سمت مشرق اشاره می‌کرد، گفت: - می گویند که نصیر دخانی، در جاده سازی کار کرده و در آتش‌باری تخصص دارد. مشهدی حبیب‌الله با شنیدن اسم آتش‌باری، نتوانست نگرانی خود را پنهان کند، و صدایش را آهسته‌تر کرد و گفت: - پس باید خودت بروی به سراغش. کار کسی دیگر نیست. مشهدی سرش را به نشانه‌ی قبول تکان داد و گفت: - چشم. خودم با موتور میرَم و می‌آرَمِش. ادامه دارد ... قسمت بعدی: ادامه این قسمت
خواندنی های سرو
داستان: علمدار آناسو (۲) بیر گون آتای، حَزام، کلاب قبیله‌سی کیشی‌لری‌اینَن گِئدمیشدی سَفَره. گِئجه
داستان: علمدار آناسو (3) علی علیه‌السّلامون قارداشو، عقیل دُرد گؤنؤدؤ که حَزامَه قوناقودو. حَزام بیلَه‌سینَه داوار اُلدؤرمؤشدؤ، خدمت اِئلَه‌میشدی. ثَمامَه اَریندَن سُروشدو: -الآن دُرد گوندو عقیل قوناقوموزدو. بیلَه‌سیندَن سُروشماموشای نَمِیَه گَلیب؟ حزام باشونو آششاقو یوخارو تَرپَددی، دِئدی: - نِئیَه! سُروشموشام. ثَمامَه بیر آزدا کنجکاو اُلدو باشونو گَتیردی قاباقا، سُروشدو: -خوب، خوب، نَمَه جوابو وِئردی؟ حزام دِئدی: - گلیب اِئلچی‌لیگه. گَلیب فاطمه‌نی قارداشو علی‌یَه ایستیری. ثَمَامه اؤرَه‌گینده چوخ سُوُندو ، سُروشدو: - بس بیزی هاردان گَلیب تاپوبلا؟ حزام دِئدی: - بوسُزو من عقیل‌دَن سُروشدوم. عقیل گؤلدؤ. دِئدی: "عربلَر ایچینده من نَسَب بیلَه‌نَم. منیم هرگؤن ایشیم بودو که گِئدیب اوتوررام مدینه‌دَه تارو رسولونون مسجیدینده، هم ناماز قیللَم، همی‌دَه عربلَر یِغیلَللَه منیم دِورؤمَه، نَسَب‌لَرینی مَندن سُروشاللا. نِچچه گؤن بوندان قاباخ، قارداشوم علی (ع) تشریف گَتیردی منیم یانوما، بویوردو: - قارداش! سَن که نَسَب بیلَن‌اَی بیر یاخچو نَسَب‌لی خانوم تاپ منیم اؤچؤن که گِئدیم آلوم. ایستیرَم بیر خانوم آلام که اُندان اولان اوغلانلار اؤرَگ‌لی، وفالو، قاللاج، اَدَبلی، تارو پیغمبرینی تانویان، اهلبیتی چوخ ایستی‌یَن اوغلانلار اولالا. دالوسو وار .... بونون دالوسو: بو داستانون اوجو
خواندنی های سرو
داستان سرو (36)
داستان سرو (۳۷) ادامه در جست‌وجوی آب (۳) دو،سه روز پس از این گفت‌وگو بود که نصیر دخانی، قلم فولادی را با دو دست، محکم روی تخته‌سنگ کنار چشمه‌ی یال دالو، عمودی نگه می‌داشت و مردهای جوان کوسه‌لو هم به نوبت، با احتیاط ولی باقدرت تمام با پتکی سنگین، به انتهای قلم می‌کوبیدند. با تکرار این کار در طول یک روز کامل، قلم فولادی چند سانتی‌متر در سینه‌ی سخت صخره فرو می‌رفت و حفره عمودی ایجاد می کرد. پس از چند روز و با تعویض چتد قلم فولادی از کوتاه به بلند توانسته بودند سوراخی پنجاه،شصت سانتی ایجاد کنند. حالا نوبت قرار دادن فتیله در داخل چاشنی و هدایت چاشنی و دنباله‌ی فتیله به داخل لوله‌ی دینامیت و کار گذاشتن آن در عمق حفره‌ی درون تخته‌سنگ رسیده بود. نصیر دخانی با آن‌که مریض‌احوال بود، ولی به سختی کار می‌کرد. او با مهارت تمام و به آرامی، لوله ی دینامیت را که دنباله‌ای از فتیله ی یک‌ونیم متری داشت، به داخل حفره‌ی استوانه‌ای در دل سنگ فرو برد و سپس فضای خالی بالای دینامیت را با احتیاط تمام با گِل رُس وَرزداده‌شده پر کرد. همه چیز برای انجام انفجار آماده شده بود. نقی که صدای رسایی داشت، مامور شد که به بالای تپه‌ی کنار خرمنجا رفته و با صدای بلند اعلام کند که همه‌ی اهالی بروند به داخل خانه‌های‌شان و کسی بیرون نماند. نصیر به همه‌ی کسانی که در محل انفجار بودند دستور داد که به جز یکی، دو نفر، بقیّه بروند جایی که سرپوشیده باشد. بعد سیگاری آتش زد و با آتش سیگار، انتهای فتیله‌ی انفجاری را مشتعل ساخت و به هم‌راه افراد باقی‌مانده دویدند و در داخل دالان ورودی یوخاری حَیَط پناه گرفتند. دقایقی بعد، انفجار مهیبی رخ داد و سنگ‌های منفجر شده چندده متر به هوا پرتاب شده و روی کوچه‌ها، پشت بام‌ها و خانه‌های کوسه‌لو فروریختند. چند روز بود که این صحنه تکرار می‌شد. هر بار، اهالی پس از شنیدن صدای مهیب، به محل انفجار می‌دویدند و به آب گل‌آلودی که از زیر تکه‌سنگ‌ها خارج می‌شد، نگاه می‌کردند که ببینند آیا بیشتر شده یا خیر. روزها می‌گذشت و نتیجه‌ی دلگرم کننده‌ای به دست نمی‌آمد. اهالی از چشمه‌ی یال دالو مأیوس شدند و به سراغ حیدر بلاغی رفتند. چند انفجار هم در آن جا انجام دادند. ذخیره‌ی دینامیت به پایان رسید امّا رود بزرگی که انتظارش را می‌کشیدند از زیر سنگ‌ها ظاهر نشد و با ناامیدی آزاردهنده، وسایل را جمع کردند و به خانه‌های خود رفتند. ادامه دارد ... قسمت بعدی: خواب مادر
اسرای کربلا (۱) قوجا کیشی‌نین توبه اِئلَه‌مَه‌گی و شهید اُلماقو اُننا که اسیرلَری جامع مسجدین یانوننا ساخلاموشدولا، بیر قوجا کیشی گَلدی اَسیرلرین یانونا، دِئدی: " شکر اُلسون تارویا که سیزئی اُلدوردو، شهرلری سیزئی کیشی‌لَریئیزین فتنه‌سیننَن قورتاردو، امیرالمؤمنین یزیدی سیزئَه مُسللط اِئلَه‌دی." امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " ای شیخ! قرآن اُخوموشای؟" قوجا کیشی دِئدی: "بله! اُخوموشام." حضرت بُیوردو: " بو آیه‌نی اُخوموشای؟ " دِئگینَن من رسالَتیمه گُرَه، اَقربام دوستلوقوننان ساوای، سیزدَن هِئچ زاد، اَل مُزدو ایستَه‌میرَم" قوجا کیشی دِئدی: "بله! اُخوموشام." امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " بیز اِئلَه اُ اَقربایوخ. دِء گُروم بو آیَه‌نی‌دَه اُخوموشای؟ "پیغمبر اَقرباسونون حققینی وِئرین" قوجا کیشی دِئدی: "بله! اُخوموشام." امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " بیز اِئلَه اُ اقربایوخ. دِء گُروم بو آیَه‌نی دَه اُخوموشای؟ "بیلین هر نَمَه غنیمت اَلَه گَتیردیئیز اُنون بِئش‌دَن بیری، تارونون، پیغمبرین، پیغمبرین اَقرباسونون، یُخسوللارون و یولدا قالانلارونکی‌دی" قوجا کیشی دِئدی: "بله! اُخوموشام." امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " بیز اِئلَه اُ اَقربایوخ. دِء گُروم بو آیَه‌نی‌دَه اُخوموشای؟ "تارو ایستیری پیس‌لیگی سیز اهل‌بیت‌دَن ایراق اِئلَه‌یِب، سیزئی تَر تَمیز اِئلییَه" قوجا کیشی دِئدی: "بله! اُخوموشام." امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " بیز اِئلَه اُ اهلبیت‌ئیگ که تَر تَمیز اُلماق آیه‌سی اُلارا گُرَه گَلیب." قوجا کیشی بو فرمایش‌لَری امام زین‌العابدین‌نَن اِئشیدَن‌نَن سورا سَسی‌نی کَسدی. دانوشدوقوننان پِشمان اُلدو. بیر دَمنَن سورا دِئدی: "سَنئی آند وِئریرَم تارویا ، دِء گُروم سیز پیغمبر اَقرباسویویوز؟" امام زین‌العابدین بُیوردو: " تارویا آند اُلسون، بیز اِئلَه اُلاروخ، بوننا هِئچ شک یوخ. آند اُلسون جددیم تارونون رسولونون حققینه اِئلَه بوجوردو که دُروب!" قوجا کیشی آغلادو، عَممامه‌سینی باشوننان گُتوردو چیرپدی یِئرَه، دِئدی: " بارالها! مَن اُزومو آل محمد دشمَن‌لَریننَن، جِنّ اُلا یا اِنس، ایراخ چِئکیب سَنَه سارو گَلیرَم. " قوجا یِنگیشدَن قِئیِتدی امام زین‌العابدین علیه‌السّلاما سارو، عرض اِئلَه‌دی: " منیم توبَم قبول اُلاننو؟" امام زین‌العابدین علیه‌السّلام بُیوردو: " بله! اَیَه توبه اِئلَه‌سَی تارو توبه‌یی قبول اِئلَر. اُننا سَن بیزیمنَن‌ئَی." قوجا دِئدی: " من توبه اِئلیرَم. پِشمانام!" قوجا کیشی‌نین خبری یِئتیشدی یزیدَه. اُ ملعون فرمان وِئردی قوجانو شهادته یِئتیردیلَه.
خواندنی های سرو
داستان سرو (۳۷)
داستان سرو (38) خواب مادر (1) مشهدی صغرا به آرامی، هر دو دست خود را از زیر سر نوه‌هایش، عظیم و فاطمه که در دو ‌طرفش در کِئشَه‌ی بالای دور کرسی خوابیده بودند، بیرون کشید و در حالی‌که ذکر "لاحول و لاقوّت‌ الّا باالله‌العلیّ ‌العظیم" را می‌خواند، پیکر نسبتاً تنومندش را از زیر لحاف کرسی بیرون کشید و بلند شد و نشست. پس از نشستن، در تاریکی شب، دست‌های راست و چپ‌اش را به دو طرف کشید تا مطمئن شود که لحاف از روی بچّه‌ها کنار نرفته باشد. بعد شروع کرد به تکرار ذکر استغفار. مشهدی هم که در کِئشَه‌ی کناری سمت راست خوابیده بود، با صدای ذکر مادر چشم‌هایش را باز کرد و بلند شد و نشست. مشهدی صغرا که در هوای نیمه‌تاریک خانه‌ی زمستانی می‌توانست سایه‌ی پیکر مشهدی را ببیند پرسید: - مشهدی! بیدار شدی؟ مشهدی جواب داد: - بله، مادر! چیزی شده؟ چرا بلند شدی؟ بعد در حالی‌که هر دوی آن‌ها چشم‌های‌شان را ابتدا به طرف پاجا‌ی یعنی سوراخ وسط سقف سیاه خانه، که به سبب سالیان سال دود تنور، قیرگون شده بود و سپس به طرف پنجره‌ی کوچک روی دیوار به طرف حیاط چرخاندند، مشهدی ادامه داد: - هنوز که از صبح خبری نیست. هوا تاریکِ تاریک است. مشهدی صغرا جواب داد: - آره! هنوز هیچ روشنایی از درز کنار سنگِ درِ پاجا، یا پنجره به داخل نمی‌افتد. مشهدی پرسید: - مادر! خوابی چیزی دیدی که این وقت شب بیدار شدی؟ مشهدی صغرا گفت: - بله پسرم! خواب دیدم. خدا به خیر بگذراند. بلند شو فتیله‌ی چراغ لامپا را کمی بالا بکش بعد بیا بنشین تا برایت تعریف کنم. مشهدی، پاور چین، پاورچین به طرف تاقچه رفت و فتیله‌ی چراغ‌ را فقط تا اندازه‌ای بالا کشید که بتواند چهره‌ی مادرش را در میان تاریکی شب ببیند و از طرفی هم نور بالای چراغ سبب نشود که عزیز که در کِشه‌ی پایین و گل‌نسا و کبرا که در کِشه‌ی کناری چپ خوابیده بودند بیدار شوند. بعد آمد و در سر جای خود نشست و پرسید: - چه خوابی دیدی که این همه نگران از خواب بیدار شدی؟ مشهدی صغرا گفت: - خدا به خیر کند! خواب دیدم که همین جوری که این جا خوابیده بودیم، خوابیده‌ام و بچّه‌ها هم در دو طرف در کنارم خوابیده‌اند و سه دسته نان لواش، در آسمان آتش گرفته‌اند و می سوزند و شعله می‌کشند و به طرف زمین می‌آیند. آن قدر پایین می‌آیند که به فاصله‌ی یک متری بالای سرم می‌رسند و سپس گُر می‌کشند و دوباره به سمت آسمان می‌روند. من به خودم می‌گفتم که این آتش به خاطر این دو تا بچّه که در کنار من خوابیده‌اند مرا نمی‌سوزاند وگرنه مرا هم می‌سوزاند. ادامه دارد ..... قسمت بعدی: ادامه‌ی خواب مادر
خواندنی های سرو
داستان: علمدار آناسو (3) علی علیه‌السّلامون قارداشو، عقیل دُرد گؤنؤدؤ که حَزامَه قوناقودو. حَزام بی
داستان: علمدار آناسو (4) مندَه باخدوم عربلَر ایچیندَه بیر بِئلَنچی قبیله، سیز بنی کلاب قبیله‌سی‌اییِز. سیز همی بیزیم اُز ریشه‌میزدَن‌اییِز همی سیزئی کیشیلَرئیِز شجاعت‌د‌‌َه، قاللاجلوخدا، ادب و ادبیات دا، سُز دانوشماقدا، قوناخ یولا سالماقدا، تارو پیغمبرینی تانوماقدا، اهلبیتی چوخ ایستَه‌مَگدَه هامودان باشدولا. من سیزئی قیزئییِز فاطمه‌نین بویوگ نَنَه‌لَرینی اون‌بیر پوشتاجه تانورام. هاموسو، بیری بیریندَن اَدَبلی، شخصیتلی، بیلَن، سوادلو خانوموموشلا. بودو که قارداشوم علی منی گوندَه‌ریب فاطمه‌نین ایلچی‌لیگینه." ثمامه سُروشدو: - سیز نَمَه جوابو ویردیئیِز؟ حزام دِئدی: - من دِئدیم "بیزه بویوگ افتخاردو که قیزیمیز مؤمن‌لَر امیری علی خدمتیندَه اولا، آما بیری بودو که بیزیم قیزیمیز عشایر ایچیندَه چُلدَه بُیویوب، شاید شَهَر اُتوردوروندان باش چوخادمویا، بیری‌ده بودو که گَرَگ من قیزیمدَن، خانومومدان سُروشام گُرَم اولار نَمَه دِئیِللَه". ایندی دِئیین گُروم سیز نَمَه دِئیِرییِز؟ ثمامه بیر گؤلؤمسؤندؤ، قیزینین یوخوسونو بیلَه‌سینه تریفله‌دی. دالوجا دِئدی: - من قیزیمی اهلبیت محببتی‌ئینَن بُیؤدمؤشَم. فاطمه بیر کامیل قیزدی. گِئد عقیلَه دِئگینَن بیزَه‌دَه بویوگ افتخاردو که قیزیمیز بو دودمانون گَلینی اولا. حَزام فاطمه‌دَن وکالت آلدو, قِئیِددی عقیل یانونا، عقیل، قارداشو علی طرفیندَن وکیل اُلدو، حزام فاطمه طرفیندَن، مهر السسُنَّه کَبین‌ئینَن عقدی اُخودولا. تَززَه گلینی ایستیردیله آپارالا حضرت علی علیه‌السّلامون اِئوینه، اُم‌البَنین دِئدی اگر فاطمه زهرانون (س) بویوک قیزی، زینب (س) اجازه وِئرسَه من گِئدَه‌رَم بو اِئوَه، اَیَه اجازه وِئرمَه‌سَه گِئدمَم، زینب گَلدی اُ خانومون پِئشوازونا، اُم‌البَنین گِئچدی علی علیه‌السّلامون اِئوینه. اِئوَه گیرَندَه گُردو ایککی آقازاده‌لَر نُخوشدولا، یاتوبلا، گِئددی اولارون باشلارو اؤسته، اُتوردو یانلاروندا، باشلادو حاللارونو سُروشوب بیلَه‌لَرینه یِتیشمَه‌گی. بوندایودو که او ایککی آقازاده گُردولَه که آنالارونون محبت قوسو بو فاطمه‌دَن گَلیری. دالوسو وار.... بونون دالوسو: بو داستانون اوجو
کربلا اسیرلری (2) شام‌لو کیشینین‌ حضرت سکینه نی کنیزلیگه ایسته مه گی بیر نفر شام کیشی‌لَریننَن باخدو امام حسین علیه‌السّلامون قیزی، سکینَیَه یزیده دِئدی: " ای مؤمن‌لَرین امیری! بو کنیزی مَنَه باغوشلا!" فاطمه عممَه‌سینه دِئدی: "عممَه‌ جان! یتیم‌لیگیم آزدو که کنیزچیلیگ‌دَه اِئلییَم!" زینب سلام‌الله علیها بیلَه‌سینی اُوُددو، بُیوردو: " قُرخما! بو ایش باش توتان دَئگیل!" شام‌لو کیشی دِئدی: " مَیَه بو قیز کیم‌نی؟" یزید دِئدی: " بو، حسین قیزی، فاطمه‌دی. اُ بیریسی‌دَه زینب، علی‌بن ابیطالب قیزی‌دی. عیبی یوخ باغوشلارام. " شام‌لو کیشی دِئدی: " ای یزید! تارو سَنه لعنت اِئلَه‌سین! تارو رسولونون عترتینی قَتلَه‌ یِئتیریب، اُشاخلارونو اسیر اِئلیرئَی! بِئلَه بیلدیم بولار روم اسیرلری‌دیلَه!" یزید دِئدی: " تارویا آند اُلسون سنی‌دَه اُلارا قوشارام!" فرمان وِئردی اُنوننا بوینونو وُردولا. اُننان سورا فرمان وِئردی، خطبه اُخویان چیخَه منبرَه، امام حسین علیه‌السّلام و آتاسو علی‌بن ابوطالب علیه‌السّلاما یامان دِئیَه. خطبه اُخویان، یزید فرمانویونان چیخدی منبردَه حضرت امیر‌المؤمنین علی‌ علیه‌السّلام و حضرت امام حسین علیه‌السلاما یامان دِئمَگدَه و معاویه و یزید‌دَن تَریف‌لَه‌مَگدَه هر نَه باشوروردو دانوشدو. امام سجّاد علیه‌السّلام اُجا سَس‌ئینَن سَسلَن‌نی: " وای اُلسون سَنَه ای خطبه اُخویان! یارادان خشنودلوقونو ساتدوی یارانموش خشنودلوقونو آلدوی! سَنئی یِئرئی قیامتدَه دُلودو اُتونان." سِنان خَفاجی اُغلو، امیرالمؤمنین علیه‌السّلامون وصفیننَه یازوب : "سیز گون و گونارتانون چاقو چخیب منبرلریمیزدَه اُنا یامان دِئیِریئیز" " اُنون قیلیجی‌ئینَن منبرلَر سیزئی اَلیئیزَه دوشوب" یزید اُگون قول وِئردی اُچ حاجت امام زین‌العابدین علیه‌السّلامنان یِئرینه یِئتیرَه. فرمان وِئردی اسیرلَری بیر یِئردَه منزل وِئردیلَه که نه سُوُخدان اَماننایودولا نه ایسسی‌دَن. بِئلَه اُلدو که اُ مدّتی که اُردایودولا اُزلرینین دَریسی‌ قابوخ سالدو تُکولدو. اُ مُدّتی که شامنایودولا ایش‌لَری بیر باش امام حسین علیه‌السَّلامون شهید اُلماقونا آغلاماقودو.
هدایت شده از عظیم سرودلیر
Sakinanin Air Istamag Mixdown 1.mp3
5.91M
سکینه سلام‌الله علیهانو کنیزلیگه ایستَه‌مَگ
داستان سرو (39) خواب مادر (2) پس از تعریف خواب، مادر و پسر، هردو به فکر فرو رفتند. برای مدّتی در اتاق نیمه‌تاریک، سکوتی مطلق حاکم شد. زبان‌شان از فرط نگرانی، بند آمده بود و فکرشان هم به جایی نمی‌رسید. بالأخره مشهدی سکوت را شکست و پرسید: - شما چه تعبیری از این خواب می‌کنید؟ مشهدی صغرا گفت: - من که می‌گویم می‌خواهد قحطی بیاید. سه دسته، نشانه‌ی سه سال است و سوختن دسته‌های نان لواش هم نشانه‌ی خشک‌سالی است. پس تعبیرش این است که از حالا تا سه سال، بارندگی قطع می‌شود و در نتیجه، نان کم‌یاب می‌شود. مادر و پسر، تا اذان صبح نخوابیدند و نشستند و با هم صحبت کردند. با صدای قوقولو...قوقول خروس، یکی پس از دیگری برخاستند و برای گرفتن وضو به کنار چشمه‌ی بیرون از در حیاط رفتند. از آن روز به بعد، وقتی آفتاب طلوع می‌کرد، می‌شد تفاوت را در اشعه‌ی آن مشاهده کرد. هوای سرد زمستان در برابر گرمای تابش خورشید سر تعظیم فرود آورده بود. انگار نه انگار که زمستان بود. روزهای زمستان، یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌گذشتند. از برف که خبری نبود هیچ، مردم مجبور می‌شدند از فرط گرما لباس‌های تابستانی بپوشند و با اندکی کار و تلاش، در چلّه‌ی زمستان عرق هم بریزند. با رسیدن فصل بهار، تَلوَنده ‌ هم روی اخم‌آلود خود را نشان می‌داد. آرد کندو‌ها به آخر می‌رسید. مادرها از یک طرف برای آوردن آخرین قرص نان موجود در ناندان‌های‌شان ، دست‌های‌شان می‌لرزید و از طرفی هم با مشاهده‌ی شکم‌های گرسنه و صورت زرد دل‌بند‌های‌شان اضطراب و نگرانی وجودشان را فرا می‌گرفت و می‌خواستند جواب دولوم خواستن‌ بچه‌های‌شان را بدهند. با مشاهده‌ی چشمه‌های کم آب و هوای خشک و بی وَشَند ، هیچ مردی جرأت نمی‌کرد هم‌سرش را به در خانه‌ی هم‌سایه‌ی دارا بفرستد و تقاضای آرد یا گندم قرضی کند و وعده‌ی بازپس‌دادن در سر خرمن را بدهد. بعضی از خانواده‌ها که پسر یا مرد جوان در خانه داشتند، آن‌ها را برای کارگری به تهران یا شهریار می‌فرستادند تا با دست‌مزدهای‌شان آرد یا گندم بخرند و خانواده‌های‌شان‌ را از گرسنگی نجات بدهند. توضیح: 1- تّلوّنده = روزهای آخر بهار که معمولاً آذوقه‌ی ذخیره شده از سال قبل خانواده‌های روستایی به اتمام می‌رسید و هنوز محصولات سال جدید هم به دست نیامده بود تلونده گفته می‌شد. 2- دولوم= ساندویج نان لواش با خورش یا بدون خورش 3- ناندان = کندوی کوچک برای ذخیره و نگهداری نان ۴-کندو= مخازن ساخته شده از گل رس برای نگهداری آرد، گندم و جو 4- وَشَند= بارش برف و باران ادامه دارد.... قسمت بعدی: ادامه‌ی خواب مادر
خواندنی های سرو
داستان: علمدار آناسو (4) مندَه باخدوم عربلَر ایچیندَه بیر بِئلَنچی قبیله، سیز بنی کلاب قبیله‌سی‌ایی
داستان: علمدار آناسو (5) فاطمه‌نین، بیر یاندان آیونان اولدوزلار یوخوسو یادونا دؤشؤردؤ، بیر یاندان‌دا ایستَه‌میردی اُنو فاطمه چاقوراندا، فاطمه زهرا (س) اوشاخلارونون، آنالارو یادلارونا دؤشؤب غوصصا یِئیَه‌لَه، آقا امیرالمؤمنین‌دَن ایسته‌دی که آدونو اُم‌البَنین چاغورالا. علی علیه‌السّلام‌دا قبول اِئلَه‌دی. اوندان سورا بیلَه‌سینی اُم‌البَنین چاغوروردولا. فاطمه‌نین اوّل‌کی اوغلو، ابالفضل علیه‌السّلام نِچچه وختیدی دؤنیؤیا گلمیشدی. بیر گون آناسو اُم‌البَنین گلدی گُردو حضرت علی علیه‌السّلام بالا اوغلانو آلوب قوجاقونا، قوللارونو چِئکیب یوخارو بیر یاندان اُپؤرؤ، بیر یاندان آغلورو. سُروشدو: -آقاجان! بس نِئیَه همی اُپؤرَی همی آغلورای؟ آقا بُیوردو: سَن بیلمیرئَی که! بو قوللار بیر گؤن قارداشو حسین یولوندا کَسیلَه‌جَگ! اُندان سورا باشلادو کربلا داستانونو، خانومونا دِئمَه‌گی. دالوجا او مقامی که عباس تارو یانوندا تاپاجاق بیلَه‌سینَه دِئدی، بیوردو که تارو بهشت‌دَه ایککی قول یِئرینَه ایککی قَنَت بیلَه‌سینَه عنایت اِئلَر. اُم‌البَنین، بیر یاندان ائِشیددی که اوغلو حسین علیه‌السّلاما کُمَک اِئلَه‌ییب، قُشونونون علمدارو اولاجاق خوشحال اولدو، بیر یاندان اِئشیتدی بالاسونون قوللارو کَسیلَه‌جَگ غوصصا جانونو آلدو، باشلادو آغلاماقو. اُم‌البَنین‌ئین، عباس‌دان ساوای اؤچ اوغلودا اولدو، عبدالله، جعفر و عثمان. هاموسو کربلادا شهید اولدولا و اُم‌البَنین اُلدو دؤرد شهیدین آناسو. اُندا که امام حسین علیه‌السّلاما مدینه‌ده آراسا تنگ اولدو ایسته‌دی مدینه‌دن چیخیب مککیَه یا آیرو یانا تشریف آپارا، امّ البنین اوغلانلارونو قوشدو او حضرتین یانونا، تاپشوردو بیله‌لرینه بالام حسینه گُز اولون! اؤرَگ اُلون! اُنون فرمانوندان چیخمَه‌یِین!"" دالوسو وار... بونون دالوسو: بو داستانون اوجو