eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۲۲🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052552.mp3
1.32M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۲۲🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ #ارسالی_اعضا #بخش_اول ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود و منم از دانشگاهم که از خونه
از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم . وقتی به هوش اومدم ، تو اتاقم بودم و بهم سرم وصل بود . گیج بودم و بعد چند دقیقه همه چیز یادم اومد و دوباره بغض کردم . بغضم از روی رفتن آرین نبود ، از روی اعتمادی که بهش کردم بود . بابام و داداشم رفتن درخونشون ولی خالی کرده بودن و رفته بودن . عصبانیت خانوادم از آرین و خانوادش جوری بود که مطمئن بودم اگه آرینو ببینن ، خون به پا میشه . از یک ماه بعد اون اتفاق ناخود آگاه تنفر و بی اهمیت بودن عجیبی نسبت به آرین رو توی وجودم حس کردم و با کمک خانوادم این حس رو تقویت کنم تا آرینو برای همیشه از ذهنم پاک کنم و همین طور هم شد . من دیگه بعد از یک ماه گریه و غصه و اشک و آه به زندگی برگشته بودم . خواستگار زیاد داشتم ولی دیگه نمی‌خواستم به کسی اعتماد کنم . آرین از دانشگاه رفته بود و از اون شب 8 ماه می‌گذشت . با کمک همکار پدرم تونستم درکنار هوا و فضا ، زبان هم بخونم . توی دانشکده زبان با یه پسری به اسم محمد هادی آشنا شدم . پسر خوبی بود و ترم آخر زبان بود . چیزایی که از خانوادش میدونستم این بود که وضع خوبی دارن و یه برادر داره و یه خواهر و پدر و مادرش . رفته رفته برخورد ها و صحبت های ما بیشتر میشد و محمد هادی توی درس هام کمکم میکرد . یه روز که از دانشگاه برگشته بودم ، با کمال تعجب دیدم بابام و داداشم هم خونه هستن . همون روز بهم گفتن که مادر محمد هادی اومده و مامانم حرف زده که بیان خواستگاری من . نگران بودم که نکنه ماجرای آرین پیش و بیاد و از طرفی محمد هادی رو خوب میشناختم و خیالم ازش جمع بود . اومدن خواستگاری و بعد تحقیق و ... و پافشاری خانوادش جواب مثبت دادیم . محمد هادی خیلی مهربون بود و آدم باهاش آرامش داشت . پدر و مادر و برادرش ، خوبی رو در حقم تموم کرده بودن و مثل پدر و مادر و برادر خودم بودن ولی خواهرش ( نگین ) ، فقط دنبال دعوا و شر بود و می‌خواست منو با حرفاش عصبی کنه و منم جوابشو بدم تا برام داستان بسازه ولی من حتی نگاش هم نمی‌کردم . خلاصه گذشت و ما عقد کردیم و رفتیم سر زندگیمون . محمد هادی ماجرای آرین رو میدونست ، یعنی خودم گفتم بهش ، خانوادم همش میگفتن نگو نگو ، اون گذشته ی تو بوده و بیخیال شو و ... ولی نمی‌خواستم زندگیم رو دروغ ساخته بشه ، پس همه چیز رو همون روزی که فهمیدم اومدن خواستگاری گفتم . اونم به خانوادش گفت و اونا بجز نگین ، همه گفتن عیب نداره و ... بماند که چقدر سر خرید عقد و عروسی و بقیه چیزا ، نگین اذیتمون کرد . سر عقد انقدر زشت و تلبکارانه رفتار کرد که نزاشتن موقع عقد حضور داشته باشه و از اتاق بیرونش کردن . بیچاره محمد هادی هم همش برای رفتارای نگین معضرت خواهی میکرد و خلاصه اونشب خانوادشو از خجالت آب کرد و آدم بود که همش در گوش هم از رفتاراش حرف میزدن . ولی با تمام اینا و جدا از رفتارای نگین ، اونشب آبرومندانه و عالی برگذار شد . رفتیم سر زندگیمون و چهار ماه می‌گذشت که محمد هادی یه روز ناراحت اومد خونه و گفت ، یه چیزی باید بهت بگم که به خدا خودمم همین امروز متوجهش شدم . دل تو دلم نبود که گفت ، از شیش ماه قبل از آشنایی من با آرین ، آرین با نگین ، دوست بودن و سر یه دعوا باهم قهر میکنن و آرین هم برای درآوردن لج نگین ، اومده خواستگاری من و بعدش هم نگین که فکر کرده بوده همه چیز دروغه ، هیچی نگفته بوده ، تا اینکه قبل عروسی زنگ میزنه و میگه ببخشید و برگرد و آرین هم شب عروسی اون کارو می‌کنه . اگه دروغ نگم ، خیلی ناراحت شدم . نه از اینکه آرین دروغ گفته بود . بلکه از این که بازیچه شده بودم . محمد هادی عصبی بود و ناراحت و نگران نگاهم میکرد . گفت میری ؟ گفتم نه . من تا تهش هستم . اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم و ... اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم . دو ماه بعد نگین با آرین ازدواج کرد . از روزی که نگین ازدواج کرد ، حتی همون شب اول عروسیشون ، دعواهاش با آرین شروع شد و نگین هرروز خونه مادرش اینا بود . دقیقا هفده روز بعد ازدواجش با آرین ، اومد خونه ما و شروع کرد به گریه و گلایه از اینکه ، آرین همش میگه هانیه ( من ) خیلی از تو بهتر بود و بیچاره من که اونو ول کردم و تورو گرفتم . نمی‌خواستم محمد هادی چیزی از حرفای نگین بفهمه پس سریع بحث رو عوض کردم و نگین هم زود رفت . تا روزها فکرم فقط و فقط به آرین و کاراش بود که چرا اینکارارو کرده . خلاصه ، یک سالی گذشت که فهمیدیم نگین از آرین جدا شده و دلیل طلاقش کتک های آرین و خیانتش به نگین بوده . باورم نمیشد . یه جورایی تو شک بودم و بدجور تعجب کرده بودم از این موضوع . همش با خودم میگفتم مگه آرین منو فقط برای نگین ول نکرد ؟ مگه همو دوست نداشتند ؟ پس چرا جدا شدن ؟
من و محمد هادی و خانوادش از این موضوع تو شک و تعجب بودیم . گذشت و نگین رفت آلمان . محمد هادی بعداز گرفتن فوق لیسانسش توی دانشگاه مشغول تدریس شد و من هم درسم رو ادامه دادم . @azsargozashteha💚
❤️ سلام من از سالی که دیپلمم رو گرفتم یه احساسهای عجیبی سراغ اومده تا جایی که نتونستم درسمو ادامه بدم و دانشگاه برم یعنی درس رو میخوندم ولی انقد دلم هزار جا بود که سر در نمیاوردم چی دارم میخونم یاد نمیگرفتم تا چه برسه به این که بخوام امتحان بدم بعداز کلی دربدری که کشیدم منو بردن پیش یه دکتر روانشناس واون تشخیص داد که من اسکیزوفرنی گرفتم وتاالان که ۳۶سالمه همچنان اون احساس ها منو آزار میدن البته بعضی وقتا که من خودمو گول میزنمو سرخودمو با یه چیزی گرم میکنم کمتر میشن ولی خیلی وقتا انقد زیادن که اصلا اجازه لذت بردن از هر سرگرمی رو از من میگیرن من مثلا داروی ارام بخش مصرف میکنم که آرامش پیدا کنم ولی همین دارو میشه بلای جون من چون احساس من اینه که همه با خوردن این دارو از من فاصله میگیرن یعنی احساس بیگانگی دارن از من واونو تو سر من میزنن وخلاصه با تغییر کردن من دیگران هم رفتارشون تغییر کرده نسبت به من وهر کسی هم که برای بار اول میفهمه که من این بیماری رو دارم رفتار ش با من تغییر میکنه و انگار که دیگه منو سر ادم حساب نمیکنه بعضی وقتا احساس میکنم دیگه راه نجاتی ندارم وتا آخر عمر باید تنها باشم چون کسی تا حالا حاضر نشده با من ازدواج کنه واین فکرو که میکنم خیلی بیشتر عذاب میکشم الان مسئله ای که هست نمیدونم چرا افکار مزاحم انقد منو آزار میدهو از کجا سراغ من اومده وچرا من قبلا اینجوری نبودم واصلا آیا قبلا هم اینجوری بودم ولی متوجه نبودم یا بعدا تشدید شده هیچ کدوم از اعضای خانواده من مثل من نیستن ونه حتی دوستی دارم که مثل من این بیماری رو داشته باشه تا بتونم ازش مشورت بگیرم به نظر شما که مشاور هستید چاره کار من تو چیه من دقیقا مثل اون پرنده‌ای هستم که اول باهاشون کندن بعدم بهش میخندن که چرا نمیتونه پرواز کنه ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🌹🙏 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نهم عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترک
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...! هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ... یجوری که انگار عادیه، بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟! اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون.. حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب... دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه... یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم.. داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا... اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...! صبح که پا شدم خبری از حمید نبود. سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن.. هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی... حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!! اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم. غروب بود و صدای کل میومد، توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟ سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب.. چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..! پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن، حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..! چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم. دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..! دست از پا درازتر برگشتم.... @azsargozashteha💚
ای قلب من، بارانی‌ات کردند و رفتند کنج قفس، زندانی‌ات کردند و رفتند در سایه‌های شب، تورا تنها نوشتند سرشار سرگردانی‌ات، کردند و رفتند احساس پاکت را، همه تکفیر کردند محکومِ بی‌ایمانی‌ات، کردند و رفتند هرشب تورا دعوت، به بزم تازه کردند در بزمشان، قربانی ات کردند و رفتند زخمی که رستم، از شَغاد قصه‌اش خورد مبنای این ویرانی‌ات، کردند و رفتند ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚 @azsargozashteha💚
❤️ سلام عزیزم میشه از دوستان تو گروه بپرسید برای کسی که سال هاست درگیر قارچ و عفونت زنان هست چی خوبه که خوب بشه بخدا دیگه خسته شدم و برای کسی که زودی سردی میکنه و تند تند باید بره دسشویی معذرت میخوام البته چه راهکاری دوستان دارن ممنونم اینو تو کانال بزارید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام . یه سوالی داشتم میشه لطفا بذارید میخواستم بدونم از دوستان کسی دیده یا تجربه داره بهم بگه که با اقای دارای تالاسمی اینتر مدیا ازدواج کردن درسته یا خیر ؟ (خانم سالم هست) ایا امکان بچه ی ناقص هست ؟ پیشاپیش ممنون از کانال خوبتون و پاسخگویی عزیزان ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ #پرسش سلام من از سالی که دیپلمم رو گرفتم یه احساسهای عجیبی سراغ اومده تا جایی که ن
❤️ درباره ی اون خانمی که گفته بودن با یه آقای تالاسمی می‌خوان ازدواج کنند ما خودمون یکی از دوستامون تالاسمی شدید داشتن قرص خون طب اسلامی ۴۰بسته گرفتن درسی یکسال استفاده کردن خوب شدن ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام وقت بخیر در جواب خانمی که می خواستن با آقایی که دارای بیماری تالاسمی هستن ازدواج کنن من در حد اطلاعاتی که دارم می گم ولی حتما خودتون جای دکتر برین سوال کنین اگه فرزند دختر داشته باشین ناقل خواهد بود چون بیماری رو به صورت نهفته در خودش داره ولی پسر سالمه ولی بازم شما حتما از یک دکتر متخصص سوال کنین ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در رابطه با اون خانمی که اسکیزوفرنی دارن باید بگم خواهر من هم این مشکلو داره تقریبا ۲۵ سال! و شدید تر از شما هستند. شما باید به یه دکتر متبحر و متخصص اعصاب و روان مراجعه کنید به شما دارو میده تا بتونید کمی آرامش داشته باشید متاسفانه این بیماری درمان خاصی نداره و باید باهاش کنار بیاید و البته از لطف خدا هم غافل نشید و از خدا بخواید شما رو شفا بده و اینکه سعی کنید هیچ وقت بیکار نباشید و خودتون رو سرگرم کنید و تنها هم نباشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام دوستان در رابطه با اون دوست عزیز که گفتند فکرای بیهوده دارند اول توکل به خدا کنید و کتاب زیاد بخوانید ورزش کنید اگه اهل دعا ونماز هم هستید دعاها یی که زود خسته نشید رو بخونید در مورد ازدواج هم اصلا غصه نخورید خیلی ادمها ازدواج کردند .و پشیمان هستند نه راه پیش دارند نه راه پس یه کاری هم بکنید که هم تو اجتماع باشید وهم به خودتون متکی باشید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در جواب اون پسری که میگن بیماری اسکیزوفرنی دارن. به نظر من روانپزشکی اصلا خوب نیست دارو که میدن ادمو بدتر میکنه همین دارو ها خیلی بد هستن ادمو وابسته میکنه مریضتر میشه. نمیدونم شاید طب سنتی یا روانشناس یا از لحاظ داشتن حالت معنوی بشه درمان کرد🤷‍♂ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد اون آقایی که اسکیزوفرنی داشتن باید بگم یکی ازفامیلای نزدیک ما اسکیزوفرنی داشت ولی کارایشون خیلی سخت بود طوری که باید دارو میخورد تا بخوابه وگرنه میترسیدن که نکنه با کسی دعواکنه و بزنتش چیزهایی میگفت که اصلا تو فکر هیچ کس جانمیشد به خانمش شک داشت انقد خانمش رو اذیت میکرد که خانوادش دیگه تا حد مرگ رسیده بودن ولی اینطور که شما میگین فکرکنم الحمدلله مال شما خیلی شدید نیست چون ایشون اصلا قبول نمیکردن که مریضن تا دارو بخورن الان فوت شدن البته نه به خاطر مریضی بلکه ۱۵سال بعدش فوت شدن(خدا تمام اموات روبیامرزه) شماهم به نظر من داروهاتونو قطع نکنین انشالله که به زودی خوب بشین شما جوونین خدا خودش کمکتون کنه🌺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در پاسخ به فردی که اسکیزوفرنی دارن، پیشنهاد می کنم نزد متخصص متافیزیک اسلامی بروند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خانمی که اسکیزوفرنی دارید قرآن و نماز و ایمان به خدا از هر مشاوره ای بهتره و اثر گذارتر مثلا میتونید توی گوشیتون خوندن سوره ها مختلف قرآن رو با قاری های مختلف گوش کنید و آروم بگیرین سعی کنید قرآن رو از سوره های کم حفظ کتید که باعث تقویت و تثبیت حافظه میشه، نماز بخونید نمازهای مستحبی خیلی ها از این نعمت خدا خبر ندارند و نمیدونن که نماز و قرآن چقدر میتونه براشون آرامش فکری و روحی و روانی بیاره اگر این کارهارو انجام بدید بی شک حال دل و فکرتون خیلی خوب میشه امیدوارم مشکلتون حل بشه💐 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در مورد خانم ۳۶ساله ای که بیماری اسکیزوفرنی دارن. اگرچه این بیماری یک بیماری اعصاب و روانی است و درمانش کمی سخت به نظر می رسه اما هیج چیز خارج از اراده ی خدا نیست. یکی از اقوام ما تقریبا یه بیماری روانی داشت یعنی تواجتماع نمیرفت و منزوی شده بود،ولی بعد یه نفرباهاش صحبت کرده بود،اونم نمازشو مرتب میخوند،قرآن میخوند،بعضی ازکارهای هنری و سرگرمی انجام میداد،با خواهرش یا دوستش پارک میرفت،یا توی خیابون اصلی نزدیک خونشون پیاده روی میکرد،و واقعا هم خوب شد و الان توی اجتماع میره، دوسه سال بعداز خوب شدنش که مردم میدونستن خوب شده،یه خواستگار براش اومد و ازدواج کرد و الان یه بچه کوچیک هم داره. توهم عزیزم تا جایی که میتونی اتفاقات گذشته رو فراموش کن و به خودت تلقین کن که میتونی دوباره مثل قبل بشی وتو اجتماع بری. نمازتو مرتب بخون، از خدا بخواه کمکت کنه تا خوب بشی. سعی کن بعضی وقتا بری پیاده روی البته مواقعی که بیرون کمی شلوغ باشه تا کمتر توفکر بری (البته با ماسک😃) بعضی وقتا برای خرید بازار برو تا روحیت عوض بشه حتی اگه شده برای یه چیز کوچیک که لازم داری یا برای خرید چندکیلو میوه. وقتی اطرافیان ببینن که تو اجتماع میگردی و بعضی از کارا رو خودت انجام میدی، مطمئنا رفتارشون باهات عوض میشه و تورو یه آدم حسابی و مستقل میدونن، امیدوارم خوب بشی عزیزم. ☺️
❤️ سلام دوستان و ادمین گل من زن زشتی ام زشتی ای که اگه بخوام عمل کنک باید عمل فک کنم بره عقب عمل بینی کنم کوچیک شه که نمیشه چون خیلی کوفته اس باید عمل پلک کنم چون پفی و افتاده اس پوستمم تیره و بدرنگه البته دو رنگه و زشته واسه همین سعی کردم روی اعتماد به نفسم کار کنم چون ظاهرم یه ۵۰۰ میلیونی خرج داشت تازه اگه دکترا بهمم نزنن😅 بنابراین خیلی رو اعتماد به نفسم کارکردم موهامو بلند کردم سالم نگه داشتم روی هیکلم کار کردم و ریا نشه سیکس پک دارم😆با اینکه ۱ شکم زایمان کردم شوهرم ولی زشتیمو به روم میزنه درسته جلوش کم نمیارم مثلا هر وقت غیر مستقیم میگه تو دماغت گنده اس بوهارو بهتر میفهمی، میگم دماغ گنده امتیازه که هیچکی نداره یا رنگ پوستمو میگه چرا دو رنگه میگم خدا خواسته خاص باشه اصلا جلوش کم نمیارم ولی قلبم تیکه پارس همه زشتیمو به روم میزنن عمه ام علنا گفت خداروشکر روشا شکل تو نشد من در جوابش گفتم اره چون من به خاندان پدریم کشیدم😁 ولی باور کنین اگه به زشتی من بودین این حرفا کم کم عذابتون میداد خواهر من شبیه منه رفته داده عمل کردن بازم زشته یعنی ما ازوناییم که با اسید هم اصلاح نمیشیم😄 حالا نیومدم دلداریم بدین بگین که خداروشکر سلامتی یا بچه سالم داری یا اعتماد به نفست خوبه جلوی بقیه کم نمیاری فقط اومدم بگم بخدا ما زشتا حق انتخاب نداشتیم اگه داشتیم هممون از خدا میخواستیم مارو شبیه تیلور سوییفت کنه خب ما زشت افریده شدیم مثل این گوجه های کج و کوله وسط انبوهی گوجه گرد و زیبا یا بادمجونای خم اونا چه گناهی کردن اون بامجوناهم به خوشمزگی بامجونای صافن فقط زشتن من انقدر زشتم که کل بارداریم التماس خدا میکردم بچم به من نره خداروشکر کپی مادرشوهرمه مادرشوهرم چشم رنگی و سفیده با بینی قلمی یعنی خطر از سرم گذشت😁😁😁 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دهم عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشم
تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟ حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم.. گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد.. سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم، انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم، برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین... ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم.. توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه.. حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..! یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست. به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم. عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم.. خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم. شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود. سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه.... @azsargozashteha💚