شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
سلام ایام به کام❤️ #چالش_چهارم 😍👇 خانم های گل از ترفندا و دلبری کردناتون واسه همسرتون وقتی درخواست
#چالش_چهارم ❤️😍
سلام درموردچکارکنیدشوهراتون گوش به حرفتون بدن ،، خواهرای گلم هروقت حموم میریدغسل اویس قرنی مستحب هست وبرای محبت بین زن وشوهراعالیه امتحان کنید انشاا...نتیجه اش راهم میبینید التماس دعا دارم ازهمگی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
همسر من کلا اینجوریه که هر کاری دلش بخواد انجام میده و هر کاری دلش نخواد انجام نمیده دلبری و کارای منم اکثرا بی تاثیره منم عادت کردم چیزی که میخوام بهش میگم بخره یا پولشو بده من بخرم اگه دلش خواست که انجام میده اگه نه که هیچ😔
انیس مامان دنیا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
من خودم بهش میگم فانتزی داشتم همیییششه😍...مثلا میگم که همیشه دوست داشتم شوهرم این کارو واااسم بکنه☺️😍...همیشه فانتزیم بود که مثلا با هم فلان مسافرت بریم.بریم هتل فلانجوریو و اینا😁اونم عادی بگم مثلا بهانه میاره و با میگه نمیشه و اینا ولی وقتی میگم فانتزی داشتم اینا میگه باشه 😁من با همین ترفند خیلی رسم و رسومات که به ضرر خانواده خودم بود رو هم حذف کردم😄😄
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
من اگه درخواسنی از همسرم داشته باشم وقتی که سرحاله یه ذره خودمو لوس میکنم و بهش میگم
یا براش پیامک میفرستم و میون حرفام کلی قربون صدقش میرم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام 🙂❤️
من وقتی چیزی از همسرم بخوام و قبول نکنه مظلوم بهش زل میزنم و گردنمو کج میکنم ایشون هم میزنه زیر خنده و میگه شبیه گربه شرک شدی 😂 و دیگه بهم نه نمیگه قبول میکنه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
من برا همسر جان پیامک های عاشقانه زیا مینویسم
و به خودمم میرسم با همون لباسهای که دارم تمیز خونه را هم مرتب تمیز
وقتی همسر جانم میرسند واقعا خوشحال از تک تک رفتاراش حس میکنم
به خواسته بامنطق جواب میدن
متن پیام هام این شکلی هست
سلام خدمت مقام معظم دلبری
عزیزم لحظه شماری میکنم برای ورودت به منزل دوست دارم
برامن واقعا تاثیر داشت به دوستانم هم
پیشنهاد دادم گفتند بعد از 3الی 4دفعه
جواب داد
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هشتم سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره... داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چش
#قسمت_نهم
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..!
وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست،
سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام.
هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود،
غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه...
قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن!
هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش...
پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم.
تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی..
میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟
میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری.
مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش.
نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود..
کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش،
به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم،
رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...!
با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن،
گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟
گفت به تو چه!
و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد
جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط...
@azsargozashteha💚
#پاسخ_اعضا ❤️
درهمچین مواقعی استخاره بهترین راه حل هست...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام به خانمه که گفته بودن
باحسین آقاآشناشدن ووابسته شده حسبن آقا ووضع والی خوبی نداره واون خواستگارش وضعش خوبه وحرفه خوبی درموردش نمیزنن
بگید خودش اون خواستگارپولداره امتحان کنه
باکمک یه رفیقی دوستی اگه پای خاستگاره سرید پس بله ایشون اینکارس
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟؟؟
روی سخنم با دختر خانم های عزیز است : چرا خارج از چارچوب خانواده با پسر غریبه دوست می شید که در نهایت اینطور تو مخمصه بیفتین ؟
چرا خودتون را به چه کنم چه کنم می اندازید ؟
آیا این روابط نادرست ارزش بازی با زندگی و آینده تون را داره ؟
خداییش چی به دست می آورید جز عذاب و دلهره و سردر گمی ؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درباره اون فاطمه خانوم 18 ساله
عزیزم بنظرم اگ علاقه ای ب اون حسین اقا نداری خب رابطتو قطع کن اون بیچاره ب قول خودت دوستت داره هرچی بیشتر رابطت طول بکشه اون ضربه میخوره اگ حس میکنی میتونی بش علاقه مند شی باهاش بمون طفلک گناه داره🤕 اون دوستت داره ولی تو توی ی نگا از یکی دیگ خوشت اومده بنظرم این خیانت محسوب میشه دلت پیش یکی دیگس با اون حسین بهم بزن🙂برای خاستگارتم عجله نکن تا میتونی تحقیق کن از ادمای مطمئن دربارش سوال کن ایشالله به نتیجه دل خواهت برسی❤️🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب فاطمه ی ۱۸ ساله باید بگم واقعا نتیجه ی رابطه ی خارج از چهارچوب همینه... سردرگمی و گیجی...
اگه با اون پسر دوست نشده بودی الان صد در صد شرایط بهتری داشتی و تنها به خواستگارت که خانوادت هم در جریان رابطتون هستن فکر میکردی😐
در مورد راه حل احتمال اینکه اون حسین آقا دروغ بگه خیلی زیاده... بلاخره خواستگارتون یه جور رقیب براش محسوب میشه... ازش بپرسید: منو مطمئن کن که خواستگارم آدم بدیه... بگو برام مدرک بیار... شما در مورد خواستگارت تحقیق کردی و با چشم و گوش خودت چیزی ندیدی و نشنیدی حالا به حرفای روی هوای اون آقا اهمیت میدی؟
بعدشم خواستگارت رو هم عقل تایید میکنه هم دلت... دیگه چرا میخوای نقد و ول کنی و نسیه رو بگیری؟ از کجا معلوم حسین اقا دو سال دیگه دلشو به یکی دیگه نباخت و ولت نکرد... یادت باشه تو هر شرایطی اولویت خودتی.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#داستان_زندگی ❤️
#ارسالی_اعضا
#بخش_اول
ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود و منم از دانشگاهم که از خونه خیلی دور بود ، داشتم برمیگشتم و به اتفاق اون روز فکر میکردم .
اون روز یکی از پسرای ترم بالایی دانشگاه که متوجه شده بودم چند روزیه هی حواسش به منه ، باهام صحبت کرد و گفت میخوام بیام خواستگاریت .
بدم نیومده بود ولی خوشم هم نیومده بود .
اسمش آرین بود و ترم 3 هوا فضا بود .
منم ترم 1 همین رشته .
اولش فکر کردم بخاطر وضع مالیمون دنبالمه .
از بچگی بخاطر همین موضوع ، همه بهم میگفتن بچه ننه و سوسول و ...
تا اینکه یکی از بچه های کلاس میگفت ، آرین خانواده ی خیلی پولداری داره و از همه نظر تامینه .
یکم خیالم راحت شد از اینکه قصدی نداره و ...
بالاخره بعد دوساعت راه رفتن و فکر کردن ، رسیدم خونه و از شدت خستگی همون دم در افتادم .
مامانم دیدم و بعد کمک بهم ، شروع کرد غر زدن که چرا پیاده میام که اینجوری بشم .
منم چیزی نگفتم و نشستم .
تک دختر بودم و یک برادر بزرگتر داشتم که 27 سالش بود .
شب سر شام که همه بودن ، موضوع آرین رو گفتم .
بابام و مامانم گفتن بیان و داداشم شروع کرد به غر زدن که این دختر هنوز بچش و ...
فرداش تو دانشگاه دوباره اومد و منم کلافه بهش گفتم شب جمعه بیان .
شب جمعه رسید و اومدن خواستگاری .
باباش معلوم بود که آدم مهربونیه ، مامانش هم ادای آدمای مهربون رو درمی آورد و برادرش هم مثل برادر خودم مهربون بود .
خواستگاری برگذار شد و ما هم گفتیم که جواب میدیم و رفتن .
بابام و داداشم حسابی تحقیق کردن و گفتن پسر خوبیه .
گفتیم بله و نامزد کردیم .
قرار شد یک ماه بعد نامزدی ، عقد و عروسی باهم برگذار بشه .
منم دیگه کل روزمو با آرین بودم .
از همون هفته اول نامزدی ، کلافگی های آرین و مدام حرص خوردناش بعد از یک زنگ و پیام از یک فرد ناشناس شروع شد .
همش در حال چت کردن بود ، مدام میگفت حال و حوصله ندارم و همش تلفنی حرف میزد و مشغول بود .
تا اینکه از شدت این رفتاراش ، یک روز عصبی شدم و باهاش دعوام شد . داد میزد و میگفت انقدر دخالت نکن .
منم با گریه از پیشش رفتم و برگشتم خونه و همه چیز رو به بابام اینا گفتم .
از همون رفتار های مشکوکش تا دعوای اونروزش .
بابام و داداشم هم عصبی رفتن خونشون و یه حسابی با آرین برخورد کردن .
فرداش با باباش اومد معضرت خواهی و منم بخشیدم .
رفتاراش انقدر مشکوش شده بود که خانواده هامون هم بهش شک کرده بودن .
یک هفته مونده بود به عروسی و من نگران کارای آرین بودم .
خلاصه شب عروسی رسید و عروسی داخل خونه خودمون بود ، چون بزرگ بود و خوب . قبل عقد یهو آرین گم شد .
با همون لباس و وضع رفتم طبقه بالا ، داخل اتاقم ، که دیدم آرین دراز کشیده روی تخت و دستش روی پیشونیشه .
رفتم پیشش و گفتم چی شده که یه نگاه بهم کرد و با چیزی به بهم گفت ، مرگ رو برای یک لحظه جلوی چشمام دیدم .
گفت دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم .
حلقشو از جیبش درآورد و گذاشت روی تخت و رفت .
آرین رفت و منو خورد کرد و تبدیلم کرد به یه خرابه .
داداشم و بابام و مامانم اومدن بالا و از دیدن حلقه روی تخت و نامه ی روی میز آرایشم که از طرف آرین بود ، همه چیز رو فهمیدن و خلاصه اونشب همه چی نابود شد و همه رفتن با هزارتا حرف پشت سر من .
وقتی اومدم پایین و سفره عقد وسط خونه رو دیدم ، با سرعت رفتم سمت سفره و نشستم و همه چیز داخل سفره رو با عصبانیت ریختم و شکستم و سفره عقدم رو نابود کردم .
داداشم اومد دستامو گرفت و بغلم کرد .
سرم رو گذاشتم رو شونش و گریه کردم و همون لحظه از حال رفتم .
#ادامه_دارد
@azsargozashteha
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ #ارسالی_اعضا #بخش_اول ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود و منم از دانشگاهم که از خونه
#بخش_اخر
از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم .
وقتی به هوش اومدم ، تو اتاقم بودم و بهم سرم وصل بود . گیج بودم و بعد چند دقیقه همه چیز یادم اومد و دوباره بغض کردم .
بغضم از روی رفتن آرین نبود ، از روی اعتمادی که بهش کردم بود .
بابام و داداشم رفتن درخونشون ولی خالی کرده بودن و رفته بودن .
عصبانیت خانوادم از آرین و خانوادش جوری بود که مطمئن بودم اگه آرینو ببینن ، خون به پا میشه .
از یک ماه بعد اون اتفاق ناخود آگاه تنفر و بی اهمیت بودن عجیبی نسبت به آرین رو توی وجودم حس کردم و با کمک خانوادم این حس رو تقویت کنم تا آرینو برای همیشه از ذهنم پاک کنم و همین طور هم شد .
من دیگه بعد از یک ماه گریه و غصه و اشک و آه به زندگی برگشته بودم .
خواستگار زیاد داشتم ولی دیگه نمیخواستم به کسی اعتماد کنم .
آرین از دانشگاه رفته بود و از اون شب 8 ماه میگذشت .
با کمک همکار پدرم تونستم درکنار هوا و فضا ، زبان هم بخونم .
توی دانشکده زبان با یه پسری به اسم محمد هادی آشنا شدم .
پسر خوبی بود و ترم آخر زبان بود .
چیزایی که از خانوادش میدونستم این بود که وضع خوبی دارن و یه برادر داره و یه خواهر و پدر و مادرش .
رفته رفته برخورد ها و صحبت های ما بیشتر میشد و محمد هادی توی درس هام کمکم میکرد .
یه روز که از دانشگاه برگشته بودم ، با کمال تعجب دیدم بابام و داداشم هم خونه هستن .
همون روز بهم گفتن که مادر محمد هادی اومده و مامانم حرف زده که بیان خواستگاری من .
نگران بودم که نکنه ماجرای آرین پیش و بیاد و از طرفی محمد هادی رو خوب میشناختم و خیالم ازش جمع بود .
اومدن خواستگاری و بعد تحقیق و ... و پافشاری خانوادش جواب مثبت دادیم .
محمد هادی خیلی مهربون بود و آدم باهاش آرامش داشت .
پدر و مادر و برادرش ، خوبی رو در حقم تموم کرده بودن و مثل پدر و مادر و برادر خودم بودن ولی خواهرش ( نگین ) ، فقط دنبال دعوا و شر بود و میخواست منو با حرفاش عصبی کنه و منم جوابشو بدم تا برام داستان بسازه ولی من حتی نگاش هم نمیکردم .
خلاصه گذشت و ما عقد کردیم و رفتیم سر زندگیمون .
محمد هادی ماجرای آرین رو میدونست ، یعنی خودم گفتم بهش ، خانوادم همش میگفتن نگو نگو ، اون گذشته ی تو بوده و بیخیال شو و ...
ولی نمیخواستم زندگیم رو دروغ ساخته بشه ، پس همه چیز رو همون روزی که فهمیدم اومدن خواستگاری گفتم .
اونم به خانوادش گفت و اونا بجز نگین ، همه گفتن عیب نداره و ...
بماند که چقدر سر خرید عقد و عروسی و بقیه چیزا ، نگین اذیتمون کرد .
سر عقد انقدر زشت و تلبکارانه رفتار کرد که نزاشتن موقع عقد حضور داشته باشه و از اتاق بیرونش کردن .
بیچاره محمد هادی هم همش برای رفتارای نگین معضرت خواهی میکرد و خلاصه اونشب خانوادشو از خجالت آب کرد و آدم بود که همش در گوش هم از رفتاراش حرف میزدن .
ولی با تمام اینا و جدا از رفتارای نگین ، اونشب آبرومندانه و عالی برگذار شد .
رفتیم سر زندگیمون و چهار ماه میگذشت که محمد هادی یه روز ناراحت اومد خونه و گفت ، یه چیزی باید بهت بگم که به خدا خودمم همین امروز متوجهش شدم .
دل تو دلم نبود که گفت ، از شیش ماه قبل از آشنایی من با آرین ، آرین با نگین ، دوست بودن و سر یه دعوا باهم قهر میکنن و آرین هم برای درآوردن لج نگین ، اومده خواستگاری من و بعدش هم نگین که فکر کرده بوده همه چیز دروغه ، هیچی نگفته بوده ، تا اینکه قبل عروسی زنگ میزنه و میگه ببخشید و برگرد و آرین هم شب عروسی اون کارو میکنه .
اگه دروغ نگم ، خیلی ناراحت شدم . نه از اینکه آرین دروغ گفته بود . بلکه از این که بازیچه شده بودم .
محمد هادی عصبی بود و ناراحت و نگران نگاهم میکرد .
گفت میری ؟
گفتم نه . من تا تهش هستم . اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم و ...
اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم .
دو ماه بعد نگین با آرین ازدواج کرد .
از روزی که نگین ازدواج کرد ، حتی همون شب اول عروسیشون ، دعواهاش با آرین شروع شد و نگین هرروز خونه مادرش اینا بود .
دقیقا هفده روز بعد ازدواجش با آرین ، اومد خونه ما و شروع کرد به گریه و گلایه از اینکه ، آرین همش میگه هانیه ( من ) خیلی از تو بهتر بود و بیچاره من که اونو ول کردم و تورو گرفتم .
نمیخواستم محمد هادی چیزی از حرفای نگین بفهمه پس سریع بحث رو عوض کردم و نگین هم زود رفت .
تا روزها فکرم فقط و فقط به آرین و کاراش بود که چرا اینکارارو کرده .
خلاصه ، یک سالی گذشت که فهمیدیم نگین از آرین جدا شده و دلیل طلاقش کتک های آرین و خیانتش به نگین بوده .
باورم نمیشد . یه جورایی تو شک بودم و بدجور تعجب کرده بودم از این موضوع .
همش با خودم میگفتم مگه آرین منو فقط برای نگین ول نکرد ؟
مگه همو دوست نداشتند ؟ پس چرا جدا شدن ؟
من و محمد هادی و خانوادش از این موضوع تو شک و تعجب بودیم .
گذشت و نگین رفت آلمان .
محمد هادی بعداز گرفتن فوق لیسانسش توی دانشگاه مشغول تدریس شد و من هم درسم رو ادامه دادم .
#پایان
@azsargozashteha💚
#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش
سلام من از سالی که دیپلمم رو گرفتم یه احساسهای عجیبی سراغ اومده تا جایی که نتونستم درسمو ادامه بدم و دانشگاه برم یعنی درس رو میخوندم ولی انقد دلم هزار جا بود که سر در نمیاوردم چی دارم میخونم یاد نمیگرفتم تا چه برسه به این که بخوام امتحان بدم
بعداز کلی دربدری که کشیدم منو بردن پیش یه دکتر روانشناس واون تشخیص داد که من اسکیزوفرنی گرفتم
وتاالان که ۳۶سالمه همچنان اون احساس ها منو آزار میدن البته بعضی وقتا که من خودمو گول میزنمو سرخودمو با یه چیزی گرم میکنم کمتر میشن ولی خیلی وقتا انقد زیادن که اصلا اجازه لذت بردن از هر سرگرمی رو از من میگیرن
من مثلا داروی ارام بخش مصرف میکنم که آرامش پیدا کنم ولی همین دارو میشه بلای جون من
چون احساس من اینه که همه با خوردن این دارو از من فاصله میگیرن یعنی احساس بیگانگی دارن از من
واونو تو سر من میزنن
وخلاصه با تغییر کردن من دیگران هم رفتارشون تغییر کرده نسبت به من وهر کسی هم که برای بار اول میفهمه که من این بیماری رو دارم رفتار
ش با من تغییر میکنه و انگار که دیگه منو سر ادم حساب نمیکنه
بعضی وقتا احساس میکنم دیگه راه نجاتی ندارم وتا آخر عمر باید تنها باشم چون کسی تا حالا حاضر نشده با من ازدواج کنه واین فکرو که میکنم خیلی بیشتر عذاب میکشم
الان مسئله ای که هست نمیدونم چرا افکار مزاحم انقد منو آزار میدهو از کجا سراغ من اومده وچرا من قبلا اینجوری نبودم واصلا آیا قبلا هم اینجوری بودم ولی متوجه نبودم یا بعدا تشدید شده
هیچ کدوم از اعضای خانواده من مثل من نیستن ونه حتی دوستی دارم که مثل من این بیماری رو داشته باشه تا بتونم ازش مشورت بگیرم
به نظر شما که مشاور هستید چاره کار من تو چیه
من دقیقا مثل اون پرندهای هستم که اول باهاشون کندن بعدم بهش میخندن که چرا نمیتونه پرواز کنه
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🌹🙏
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نهم عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترک
#قسمت_دهم
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟
چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...!
هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست
یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ...
یجوری که انگار عادیه،
بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون
شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟!
اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون..
حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب...
دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم..
داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا...
اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...!
صبح که پا شدم خبری از حمید نبود.
سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن..
هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی...
حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!!
اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم.
غروب بود و صدای کل میومد،
توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم
عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟
سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب..
چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..!
پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن،
حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..!
چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم.
دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..!
دست از پا درازتر برگشتم....
@azsargozashteha💚
ای قلب من، بارانیات کردند و رفتند
کنج قفس، زندانیات کردند و رفتند
در سایههای شب، تورا تنها نوشتند
سرشار سرگردانیات، کردند و رفتند
احساس پاکت را، همه تکفیر کردند
محکومِ بیایمانیات، کردند و رفتند
هرشب تورا دعوت، به بزم تازه کردند
در بزمشان، قربانی ات کردند و رفتند
زخمی که رستم، از شَغاد قصهاش خورد
مبنای این ویرانیات، کردند و رفتند
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عزیزم میشه از دوستان تو گروه بپرسید برای کسی که سال هاست درگیر قارچ و عفونت زنان هست چی خوبه که خوب بشه بخدا دیگه خسته شدم و برای کسی که زودی سردی میکنه و تند تند باید بره دسشویی معذرت میخوام البته چه راهکاری دوستان دارن ممنونم اینو تو کانال بزارید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام . یه سوالی داشتم میشه لطفا بذارید
میخواستم بدونم از دوستان کسی دیده یا تجربه داره بهم بگه که با اقای دارای تالاسمی اینتر مدیا ازدواج کردن درسته یا خیر ؟ (خانم سالم هست) ایا امکان بچه ی ناقص هست ؟
پیشاپیش ممنون از کانال خوبتون و پاسخگویی عزیزان
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️ #پرسش سلام من از سالی که دیپلمم رو گرفتم یه احساسهای عجیبی سراغ اومده تا جایی که ن
#پاسخ_اعضا ❤️
درباره ی اون خانمی که گفته بودن با یه آقای تالاسمی میخوان ازدواج کنند
ما خودمون یکی از دوستامون تالاسمی شدید داشتن قرص خون طب اسلامی ۴۰بسته گرفتن درسی یکسال استفاده کردن خوب شدن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر در جواب خانمی که می خواستن با آقایی که دارای بیماری تالاسمی هستن ازدواج کنن من در حد اطلاعاتی که دارم می گم ولی حتما خودتون جای دکتر برین سوال کنین اگه فرزند دختر داشته باشین ناقل خواهد بود چون بیماری رو به صورت نهفته در خودش داره ولی پسر سالمه ولی بازم شما حتما از یک دکتر متخصص سوال کنین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در رابطه با اون خانمی که اسکیزوفرنی دارن باید بگم خواهر من هم این مشکلو داره تقریبا ۲۵ سال! و شدید تر از شما هستند. شما باید به یه دکتر متبحر و متخصص اعصاب و روان مراجعه کنید به شما دارو میده تا بتونید کمی آرامش داشته باشید متاسفانه این بیماری درمان خاصی نداره و باید باهاش کنار بیاید و البته از لطف خدا هم غافل نشید و از خدا بخواید شما رو شفا بده و اینکه سعی کنید هیچ وقت بیکار نباشید و خودتون رو سرگرم کنید و تنها هم نباشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوستان در رابطه با اون دوست عزیز که گفتند فکرای بیهوده دارند اول توکل به خدا کنید و کتاب زیاد بخوانید ورزش کنید اگه اهل دعا ونماز هم هستید دعاها یی که زود خسته نشید رو بخونید در مورد ازدواج هم اصلا غصه نخورید خیلی ادمها ازدواج کردند .و پشیمان هستند نه راه پیش دارند نه راه پس
یه کاری هم بکنید که هم تو اجتماع باشید وهم به خودتون متکی باشید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در جواب اون پسری که میگن بیماری اسکیزوفرنی دارن.
به نظر من روانپزشکی اصلا خوب نیست دارو که میدن ادمو بدتر میکنه همین دارو ها خیلی بد هستن ادمو وابسته میکنه مریضتر میشه.
نمیدونم شاید طب سنتی یا روانشناس یا از لحاظ داشتن حالت معنوی بشه درمان کرد🤷♂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون آقایی که اسکیزوفرنی داشتن باید بگم یکی ازفامیلای نزدیک ما اسکیزوفرنی داشت ولی کارایشون خیلی سخت بود طوری که باید دارو میخورد تا بخوابه وگرنه میترسیدن که نکنه با کسی دعواکنه و بزنتش چیزهایی میگفت که اصلا تو فکر هیچ کس جانمیشد به خانمش شک داشت انقد خانمش رو اذیت میکرد که خانوادش دیگه تا حد مرگ رسیده بودن ولی اینطور که شما میگین فکرکنم الحمدلله مال شما خیلی شدید نیست چون ایشون اصلا قبول نمیکردن که مریضن تا دارو بخورن الان فوت شدن البته نه به خاطر مریضی بلکه ۱۵سال بعدش فوت شدن(خدا تمام اموات روبیامرزه)
شماهم به نظر من داروهاتونو قطع نکنین انشالله که به زودی خوب بشین شما جوونین خدا خودش کمکتون کنه🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در پاسخ به فردی که اسکیزوفرنی دارن، پیشنهاد می کنم نزد متخصص متافیزیک اسلامی بروند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
خانمی که اسکیزوفرنی دارید
قرآن و نماز و ایمان به خدا از هر مشاوره ای بهتره و اثر گذارتر مثلا میتونید توی گوشیتون خوندن سوره ها مختلف قرآن رو با قاری های مختلف گوش کنید و آروم بگیرین سعی کنید قرآن رو از سوره های کم حفظ کتید که باعث تقویت و تثبیت حافظه میشه، نماز بخونید نمازهای مستحبی خیلی ها از این نعمت خدا خبر ندارند و نمیدونن که نماز و قرآن چقدر میتونه براشون آرامش فکری و روحی و روانی بیاره
اگر این کارهارو انجام بدید بی شک حال دل و فکرتون خیلی خوب میشه
امیدوارم مشکلتون حل بشه💐
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
در مورد خانم ۳۶ساله ای که بیماری اسکیزوفرنی دارن.
اگرچه این بیماری یک بیماری اعصاب و روانی است و درمانش کمی سخت به نظر می رسه اما هیج چیز خارج از اراده ی خدا نیست.
یکی از اقوام ما تقریبا یه بیماری روانی داشت یعنی تواجتماع نمیرفت و منزوی شده بود،ولی بعد یه نفرباهاش صحبت کرده بود،اونم نمازشو مرتب میخوند،قرآن میخوند،بعضی ازکارهای هنری و سرگرمی انجام میداد،با خواهرش یا دوستش پارک میرفت،یا توی خیابون اصلی نزدیک خونشون پیاده روی میکرد،و واقعا هم خوب شد و الان توی اجتماع میره، دوسه سال بعداز خوب شدنش که مردم میدونستن خوب شده،یه خواستگار براش اومد و ازدواج کرد و الان یه بچه کوچیک هم داره.
توهم عزیزم تا جایی که میتونی اتفاقات گذشته رو فراموش کن و به خودت تلقین کن که میتونی دوباره مثل قبل بشی وتو اجتماع بری.
نمازتو مرتب بخون، از خدا بخواه کمکت کنه تا خوب بشی.
سعی کن بعضی وقتا بری پیاده روی البته مواقعی که بیرون کمی شلوغ باشه تا کمتر توفکر بری (البته با ماسک😃)
بعضی وقتا برای خرید بازار برو تا روحیت عوض بشه حتی اگه شده برای یه چیز کوچیک که لازم داری یا برای خرید چندکیلو میوه.
وقتی اطرافیان ببینن که تو اجتماع میگردی و بعضی از کارا رو خودت انجام میدی، مطمئنا رفتارشون باهات عوض میشه و تورو یه آدم حسابی و مستقل میدونن،
امیدوارم خوب بشی عزیزم. ☺️
#حرف_دل_اعضا❤️
سلام دوستان و ادمین گل
من زن زشتی ام
زشتی ای که اگه بخوام عمل کنک باید عمل فک کنم بره عقب عمل بینی کنم کوچیک شه که نمیشه چون خیلی کوفته اس باید عمل پلک کنم چون پفی و افتاده اس پوستمم تیره و بدرنگه البته دو رنگه و زشته
واسه همین سعی کردم روی اعتماد به نفسم کار کنم چون ظاهرم یه ۵۰۰ میلیونی خرج داشت تازه اگه دکترا بهمم نزنن😅
بنابراین خیلی رو اعتماد به نفسم کارکردم موهامو بلند کردم سالم نگه داشتم روی هیکلم کار کردم و ریا نشه سیکس پک دارم😆با اینکه ۱ شکم زایمان کردم
شوهرم ولی زشتیمو به روم میزنه درسته جلوش کم نمیارم
مثلا هر وقت غیر مستقیم میگه تو دماغت گنده اس بوهارو بهتر میفهمی، میگم دماغ گنده امتیازه که هیچکی نداره یا رنگ پوستمو میگه چرا دو رنگه میگم خدا خواسته خاص باشه اصلا جلوش کم نمیارم
ولی قلبم تیکه پارس همه زشتیمو به روم میزنن عمه ام علنا گفت خداروشکر روشا شکل تو نشد
من در جوابش گفتم اره چون من به خاندان پدریم کشیدم😁
ولی باور کنین اگه به زشتی من بودین این حرفا کم کم عذابتون میداد
خواهر من شبیه منه رفته داده عمل کردن بازم زشته یعنی ما ازوناییم که با اسید هم اصلاح نمیشیم😄
حالا نیومدم دلداریم بدین بگین که خداروشکر سلامتی یا بچه سالم داری یا اعتماد به نفست خوبه جلوی بقیه کم نمیاری
فقط اومدم بگم بخدا ما زشتا حق انتخاب نداشتیم اگه داشتیم هممون از خدا میخواستیم مارو شبیه تیلور سوییفت کنه
خب ما زشت افریده شدیم مثل این گوجه های کج و کوله وسط انبوهی گوجه گرد و زیبا
یا بادمجونای خم اونا چه گناهی کردن اون بامجوناهم به خوشمزگی بامجونای صافن فقط زشتن
من انقدر زشتم که کل بارداریم التماس خدا میکردم بچم به من نره خداروشکر کپی مادرشوهرمه
مادرشوهرم چشم رنگی و سفیده با بینی قلمی
یعنی خطر از سرم گذشت😁😁😁
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دهم عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشم
#قسمت_یازدهم
تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود،
عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟
حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم..
گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد..
سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم،
انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم،
برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین...
ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم..
توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه..
حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..!
یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست.
به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم.
عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم..
خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم.
شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود.
سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام عزیزم میشه از دوستان تو گروه بپرسید برای کسی که سال هاست درگیر قارچ و عفونت زن
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام خسته نباشید
برا عفونت زنان وقارچ از شیافت ماریانا استفاده کنید خیلی خوبه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در مورد اون خانمی که گفتن سردی رحم و مثانه دارن و عفونت و تکرر ادرار
عزیزم حتما به طب سنتی و درمان سوجوک تراپی مراجعه کنید جواب میگیرید .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در پاسخ اون خانمی که عفونت زنان دارن .عزیزم بهتر شما وقتی میرید دستشویی محلول جوش شیرین واب ولرم درست کنید وبا سرنگ خودتون رو شستشو بدین عالیه. وبعد دم کرده پونه برای عفونت خوبه بخورین. منم مثل شما بودم عفونت دست بردار نبود همه کارهای بهداشتی رو انجام میدادم ولی بازم مریض بودم تا اینکه شستشو جوش شیرین رو انجام دادم .وقتی حموم هم میرید میتوانید محلول رو درست کنید و داخل لگن بشینید .البته اگر دختر نیستین این کارو بکنید .برای دختر خانوم ها ممنون .انشاالله خوب میشید😘
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اون خانمی که عفونت دارن یک تشت تمیز آب نمک طبیعی(نمک دریا یا سنگ)درست کنن.البته شوریش مثل آب برنج باشه😁،توش بنشینند یک ساعت و چند روز این کار رو تکرار کنند و یک آفتابه هم آب با جوش شیرین مخلوط کنند و در تولت بگذارند و پس از شستشو با آب،کمی از آب آفتابه استفاده کنن و به هیچ وجه از دستمال کاغذی و توالت و...برای خشک کردن استفاده نکنن که بیشتر عفونت میاره...میتونن از یک پارچه ی سفید نخی تمیز که بتونن پس از هر بار استفاده توی آفتاب خشکش کنند...انشاالله خبر خوب شدنتون رو با استفاده از این روشها بگین.اینها همه تجربه شده هست و ما کلا زنان قبیله مون از همین روشها استفاده میکنیم و الحمدلله عفونت نمیکنیم😊😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب اون خانمی که گفتن مدام عفونت و قارچ دارند باید بگم طبعشون بلغم که دائمی سردیشچن میشه.بلغم یعنی سرد و تر...این عزیز باید از غذا ها و خوراکی های طبع گرم و خشک استفاده کنند تا طبعشون متعادل بشه.بیشتر عفونت ها از سردی وتری بدن ایجاد میشه.در مورد طبایع چهارگانه از منظر طب اسلامی و سنتی مطالعه داشته باشید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام عزیزم میخواستم در جواب خانمی که گفتن عفونت رحم دارن بگم که عنبر نسارا عالیه ....شما میتونین هر روز یه عنبرنسارا رو دود کنید بعد بزارین داخل یه شیشه ولبه شیشه رو نزدیک دهانه رحم ببرین تا دود به رحم تون برسه این کارو رو هرروز تکرار کنین اگه هم حوصله داشته باشین روزی دوبار انجام بدین عالیه😉❤❤❤
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام.
خدمت فردی که عفونت زنانگی دارن.
گیاه پنیرک خوبه. (طرز استفادهشو تو نت جستجو کنید.) عسل و سیر هم همینطور.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
در مورد اون خانمی که عفونت دارن هر روز عنبر نسا رو رو آتیش بزارم بعد بیندازن تو شیشه و موضع را دود بدهند .و عسل هم خوبه
وبرای تکرر ادرار عرق نعنا با نبات میل کنند .
این خانم کلا طبع سردی دارن که این اتفاقا براش می افته خوبه حتما به طب سنتی خوب رجوع کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درموردخانمی که عفونت دارن،ازشیاف عسل استفاده کنن به این صورت که هفت تاسرنگ راازعسل پرکنندوشبهاقبل خواب استفاده اگه خوب نشدن دوباره تکرار کنند،خانمهای زیادی میشناسم که جواب گرفتن🙏🏼🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
دختر من هم همین مشکل رو داشت
طب اسلامی گفتن که شبا موقع خواب با چند قطره روغن زیتون و روغن سیاه دانه پهلوهاشو جرب کنم و ماساژ بدم و در آخر با پارچه ی نخی ببندم
من اینکارو گردم الان خداروشکر خوب شده
شبا هم موقع خواب مایعات نخوره
وسط غذا مایعات نخوره و بعد از یک ساعت مایعات مصرف کنه خییلی بهتره
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در پاسخ به سوال خانمی که برای قارچ و عفونت درمان میخواستن
حتما حتما از نوره زرنیخ دار(نوره اسلامی) استفاده کن هم برای عفونت و قارچ خوبه هم یه شیمی درمانی طبیعی هست
عسل طبیعی واژینال اگه متاهل هستید
یه تخم مرغ محلی بشکونید رو یه کیسه تمیز بذارید نیم ساعت روش بشینید به نحوی که بدونید به رحم نفوذ میکنه
سرکه سیب طبیعی و نمک دریا تو یه تشت اب ولرم بریزید و نیم ساعت توش بشینید
شیاف گیاهی ماریانا هم خیلی خوبه البته باید از جای مطمئن تهیه کنید که یه کانال محصولات اسلامی تو ایتا هست سرچ کنید محصولات سلامت مسجدی از اونجا سفارش بدید نوره هم دارن
تند تند دفع دارید دیابت ندارید؟! اگه نه این از سردی رحم هست اگه لکه بینی هم دارید خیلی رحمتون سرده! سعی کنید هر شب دورانی با روغنهای گرم بویژه سیاهدانه ماساژ بدید، هر صبح ۲۱عددسیاهدانه و یک قاشق عسل ناشتا بخورید
کلا غذاهای گرم رو بیشتر کنید و سردیجات مخصوصا شبا استفاده نکنید...
ان شاءالله بحق این ماه همه مریضا شفا بگیرن
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام ادمین محترم طاعات وعباداتتون مقبول ، لطفامشکل من روبزاریدداخل کانال تا اعضا راه حلی پیشنهاد بدن که حل بشه پدرم ۷۵ سالشه و۷ سال پیش به بیماری سرطان مثانه مبتلاشدوشکرخدابیماریش به اعضای دیگه سرایت نکرده بود برای همین دکترامجبورشدن مثانه رودربیارن ، بعدازبیماریش به علت یه سری مسائل درمان روانی براش انجام نشدو ازنظرروحی بسیارزودرنج و کم توقع شده و مادرم هم به علت بیماریهایی مثل آرتروزوپوکی و رماتیسم و ناراحتی کلیوی و... که درگیرشه بارضایت پدرم وتمام اعضای خانوادم مجبورشدبه همراه خواهرم ازشهرمون (یه شهرستان دراستان کرمان)به شهرکرمان سفرکنه ومدتی اونجازندگی کنه تادسترسی بهتری به امکانات پزشکی داشته باشه بعدازاین مدت پدرم تحت تاثیراطرافیان و همسایه ها و آدمهای فضولی که سرشون به جای اینکه روی گردنشون باشه توی زندگی بقیه هست پشیمون شد وسرناسازگاری گذاشت که چرارفته و من رو تنهاگذاشته و فلان همسایه گفته این چه زنی هست که پیره مردی رو تنها گذاشته واگه اتفاقی برام بیفته وبمیرم کسی نمیفهمه ، درصورتی که مرتب خواهرم و برادرم که درهمون شهرزندگی میکنن بهش سرمیزنن و تنهانیست ، واین درحالی هست که مادرم زیاداصرارمیکنه که پدرم بیادکنارشون ولی پدرم به شدت به محیط اونجاو آدمهای اونجا وابسته هست و قبول نمیکنه ، این بُعدفاصله باعث یه سری اختلافات بینشون شده به حدی که دیگه همدیگه روباورندارن ، مشکل من الان اینا نیست مشکل ازاینجاآغازشده که پدرم چندشبه خواب خواهر۶ ساله ام روکه ۴۸ سال پیش دراثربیماری مالاریا فوت شده رو میبینه و با دامادمون به محل اقامت ۵۰ سال قبل پدربزرگ مادریم میره (زمان این اتفاق مادرم منزل پدرشون بودن) تا قبرخواهرم رو ازنزدیک ببینن ( یه روستای نزدیک خونمون) اونجا چون قبرستان قدیمی بوده و مزارخواهرم رو پیدانمیکنن و از یه پیره مرد محلی میپرسن و اون یه روایت جدید از مرگ خواهرم تعریف میکنه و میگه که بچه شما داخل جوی آب افتاده و خفه شده و همین شده آغاز یه مشکل به حدی که پدرم فقط گریه میکنه و میگه چرا این همه مدت به من دروغ گفتن ، اما مادرم چون اهل پنهانکاری و دروغ نیست قسم میخوره و میگه بچه فقط تب میکرده و هیچی نمیخورده وقتی بردیمش دکتر بخاطربی تابی نمی گذاشته بهش واکسن مالاریا بزنن و دکتربهش قرص میده وازونجایی که قرص خیلی قوی بوده و بچه این مدت بخاطرتب و ضعف بیحال بوده همین باعث مرگش شده ، الان من واقعا نمیدونم چکارکنم پدرم به شدت به شایعه ها و آدمای ازخدانشناس و مریض که حرفی روبدون صحت سنجی پخش میکنن توجه میکنه و ناراحته و حرف هیچ کسی رو باورنمیکنه 😔 وازطرفی مادرم هم اهل پنهانکاری و دروغ نیست و میگه که شایعه افتادن بچم درآب رو یکی از آشناهامون درست کرده بوده ، فقط من نمی دونم اون پیره مرد چرا توی این سن وقتی چیزی رو به عینه ندیده این حرف رو زده و چطوری پدرم رو قانع کنم که باورکنه این اتفاق و فوت خواهرم تعمدی نبوده 😔 و حرف مادرم رو باورکنه و بعدازگذشت ۴۸ سال از این ماجرا دنبال مقصر نباشه لطفا اعضا اگه راه حلی دارن پیشنهادبدن ، ممنون ازوقتی که گذاشتین ، روزخوش
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
سلام بابای من خیلی متعصب بود
این تعصبش هم فقط برای دختراش بود
یه روز نمیدونم از کجا یه خواستگار پیدا شد گفت آسمون بیاد زمین باید زن این بشی وگرنه تو باغچه چالت میکنم
گریه ها و زاری هامم اثری نداشت به زور منو فرستاد خونه شوهر
همسرم ده سال ازم بزرگتر بود کله اش جا به جا موهاش ریخته بود با اینکه بیست و هفت سالش نمیشد چون از بچگی خودش کار کرده بود و زحمت کشیده بود قیافش مثل مردای چهل ساله بود
من ازش بدم میومد
کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری دوست شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن
هیچ وقت موقعیت جور نشد باهم بیرون بریم ارتباطمون بیشتر اینجوری بود
یکبار گفت عکس بی حجابت و بده منم خر و خام شدم یه عکس براش فرستادم
بعد اون کم کم تهدیداش شروع شد
هزار بار خواستم تسلیمش بشم باز نتونستم تمام عشق و علاقم از بین رفته بود
شوهرمم فهمیده بود یه مشکلی دارم ولی ما اصلا نمیتونستیم باهم حرف بزنیم
یک شب پسره نامرد گفت یا فردا در خونت و باز میکنی یا شب میام زنگ خونت و میزنم به شوهرت میگم
نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم دست خودت نجاتم بده
شب اومد در خونه زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکس بود انداخت دم در رفت
میدونست اگه شوهرم خونه باشه همیشه اون درو باز میکنه
شوهرم رفت و پاکت به دست اومد تو بدون حرف دست کرد تو پاکت اول عکسمو دراورد یکی یکی نامه ها رو خوند
منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم نگاش میکردم
همه رو خوند لباس پوشیید رفت بیرون
صداشم خیلی خونسرد بود
میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم دو سه ساعت بعد...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_یازدهم تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخ
#قسمت_دوازدهم
این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست..
به اوستا قالی گفت و یه دار قالی گوشه اتاق برام زد،
دخترا اون زمان همه بلد بودن قالی ببافن، منم سرمو به اینکار گرم کردم و بدم نبود.
تیکه های عشرت دیگه برام عادی شده بود،
توی آینه اتاقم موهایی که از ته چیده شده بودن و حالا خیلی بلندتر شده بودن رو برانداز میکردم، با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که کی دوباره همونقدر بلند میشن..
توری روی پشتی رو برداشتم و با گیره لباسی چسبوندم روی سرم، توی آینه نگاه کردم و تصور کردم که عروسی برام گرفتن، مثل عروسی نریمان مثل بقیه دوستام...
بعد دیدم اینجور نشدنیه، به چشمام سرمه کشیدم، توی رویاهام غرق بودم و مثل دیوونه ها از این طرف به اون طرف برای خودم میرقصیدم..
یدفعه با صدای در از جام پریدم و توری رو از روی سرم کندم،
برگشتم پشتم رو نگاه کردم سعید بود.. یهو خندید و گفت تو نزده میرقصی، چته نازی؟
دهنش بوی الکل میداد، دوییدم سمت روسریمو سرم کردم گفتم لطفا برو بیرون از اتاقم
ولی بیشتر و بیشتر نزدیکم میشد، عقب عقب رفتم و اون بیشتر نزدیک میشد...
گفت نازی خیلی ماه شدی هااا ولی دیوونه ای..
ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی...
دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..!
دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش...
آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون...
اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم...
اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم.
با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود...
از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم..
به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود..
چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم....
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
دوستان من سه ماهه که عقد کردم من از همون اوایل عقد اعتماد به نفسمو از دست دادم
دلیل هم این بود که فکر میکردم شوهرم از همه لحاظ از من سرتره مامانم همیشه از رفتارهای ازش تعریف میکرد و اینکه خودمم فکر میکردم از من خوشگل تره
جدا از اینا همسرم شب اولی که پیش هم بودیم بهم گفت که خیلی لاغری البته همون شب معذرت خواهی کرد ولی من تا نصف شب بیدار بودم و گریه کردم بدون اینکه بفهمه
و از اون به بعد هم فهمیدم زبونش خیلی نیش داره اذیتم می کنه و با حالت تمسخر حرف میزنم و بعدش دوباره میاد دلجویی میکنه اصلا یه طوری شده وقتی بهم ابراز علاقه میکنه فکر میکنم دروغ میگه بهم در حالی که صد در صد مطمئنم این طوری نیست چکار کنم
جدا از اینا من اصلا بلد نیستم شروع کننده ی یک موضوع جذاب بین خودمون باشم احساس میکنم هنوز هیچی نشده از هم دوریم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر. ممنون میشم مشکل منم بزارید...
ما دیشب متوجه شدیم که خواهر کوچیکم شپش گرفته😐😔. و خب خیلی سخته .
موهاش هم خیلی بلند نیست تا بالای گردنه و خیلی خیلی هم روی این موضوع حساس بود، ولی خب...
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که اینجا بگم.حالا ممنون میشم اگر خانم ها یه راه حل مطمئن سراغ دارن بگن که از شر این خلاص بشیم.
ممنون🌸
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا به هر دو سوال پاسخ بدید🙏🌹
@azsargozashteha💚