#تلنگر
#درست_رفتار_کنیم 📚
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ.
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻮﻋﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ.
ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺧﻮﺑﯽ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪ.
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻧﺮﻭ. ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، بترس ...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ میدونستم که معلوم نبود بتونیم سال بعد بریم. انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود. وق
#ادامه_درد_دل ❤️
خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محله نسبتا بهتری بود.
چند روز بعد از عروسیمون قرار شد چندروزی با همسرم بریم ماه عسل.
مادرشوهرم گفت دخترام هم با شما میان چون چند وقته ماهم جایی نرفتیم، و در کمال تعجب همسرم هیچ مخالفتی نکرد و یکیشون باهامون اومد.
تو خانواده همسرم و اون زمان بعضی خانواده ها وقتی عروس میاوردن انگار یه کارگر تمام وقت گرفته بودم، کل کارهای خونشون، مهمانداری و غذا و… به عهده عروس بود و من هم مستثنا نبودم،
مخصوصا که با وجود مخالفت مادرشوهرم ازدواج کرده بودم و اینکه خیلی خودشون رو بالاتر از ما میدیدن و مدام به من به چشم یه آدمی نگاه میکرد که جای دختر خواهرشو گرفته بودم.
و از صبح تا شب با وجود دوتا خواهرشوهر کل کارهای خونه رو باید من انجام میدادم،
تا اعتراض میکردم مادرشوهرم میگفت اون دوتا درس دارن نمیتونن کارهای خونه رو بکنن از درساشون عقب میمونن
و اینکه حق نداشتم هر وقت دلم میخواست خونه مادرم برم.
بعضی موقعا که از مادرشوهرم اجازه میخواستم میگفت خدا رحم کرده همچین خانواده ای هم نداری.. نه جهازی نه طلایی سر عقد و… درسته که حقیقت رو میگفت و من به جز یک دست رختخواب هیچی با خودم نیاورده بودم
ولی این تقصیر من نبود. خیلی بین مادرم و مادرشوهرم اختلاف افتاد، بیشتر هم به خاطر دخالتهای بیجای خاله همسرم بود
و مدام با هم دعوایی بودن، هرچند وقت که همسرم مرخصی میومد بیشتر وقتشو با خانوادش میگذروند و ما بیشتر موقع ها به خاطر دخالت های خانوادش قهر بودیم و شاید هر دو سه بار که میومد یکبار با هم بیرونی پارکی میرفتیم
اونم باید حتما یکی از خواهراش باهامون میومد.
هرچقدر به همسرم اصرار میکردم چرا منو با خودت نمیبری قبول نمیکردن با اینکه بیشتر همکاراش خانوادشون روبرده بودن و اونجا خونه سازمانی میدادن.
بعد از چند ماهی که از عروسیمون گذشته بود مادرشوهرم منو برد دکتر که چرا حامله نشدم، دکتر گفت چون سنش کمه تا بیست سالگی وقت داره واسه حاملگی.
بعد از اون حامله شدم و دخترم صحیح و سالم تو سن چهارده سالگی به دنیا اومد و سال بعدش دوباره حامله شدم و تا شونزده سالگی من مادر دوتا دختر شده بودم.
خانواده شوهرم خیلی دوست داشتن پسر به دنیا بیارم چون میگفتن پسرمون یکیه، خدا بهش چندتا پسر بده.
خاله شوهرم و مادرشوهرم خیلی سرکوفت میزدن که دخترزایی و… بعد از زایمان دومم حالم از نظر روحی و جسمی خیلی بد بود.
خیلی ضعیف شده بودم. هرشب باید گریه میکردم تا آروم بشم، به قدری حالم بد بود که آرزو میکردم دختر دومم یا خودم از دنیا بریم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
4_452715601975052384.mp3
1.22M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۷🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محل
#ادامه_درد_دل ❤️
احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم مدام میگفت چرا انقد زود بچه دار شدیم، تو این سن دو تا بچه و از این حرفا. و دریغ از کوچیکترین مهر و محبتی.. که الان میفهمم احتمالا افسردگی بعد از زایمان بوده که چندین ماه طول کشید تا خودم دوباره خوب شدم.
نگهداری از دوتا بچه بدون همسرم، مریض شدنشون، واکسناشون و…
و این همه کارای خونه و مهمانداریشون و زخم زبوناشون و… برام غیر قابل تحمل شده بود. به طوری که چند بار تصمیم قطعی به خودکشی گرفتم.. حتی چند بار بالای پشت بوم رفتم تا خودمو پرت کنم ولی هیچوقت جرئت عمل کردنشو پیدا نکردم.
تو اون خونه هیچ وقتی واسه استراحت و تفریح نبود. همش کارهای تکراری و از روی اجبار که هر روز اجبارا تکرار میشد. کل اتاقا حال و پذیرایی و تراس و حیاط و راه پله ها باید هر روز جارو میشدن، با جارو دستی چون جارو برقی نداشتن. حموم که میرفتم هر لباس نشسته ای که داخل حموم مونده بود باید با دست میشستم. ناهار باید آماده میشد تا اهل خونه خونه بیان بخورن و باز من بشورم. صبح ها اغلب با دخترام تنها بودم. مادرشوهرم هر روز صبح یا برای خرید بازار میرفت یا صبح ها خونه خواهرش که دیوار به دیوارمون بودن میرفت و خواهرشوهرام مدرسه. بعضی موقع ها که تا ظهر کارام تموم نمیشد مینشستم و زار زار گریه میکردم با خودم میگفتم این سری که همسرم بیان با تمام وجودم التماسش میکنم که ما رو هم با خودش ببره ولی میومد و من دوباره التماس و گریه و اون دوباره انکار که همینجا جاتون خوبه و…
بالاخره بعد از چهار سال همسرم تصمیم گرفت مارو ببره. اون روزی که خبر داد وسایلا رو جمع کن میام دنبالتون بریم تحمل نمیکردم همسرم از راه برسه، دوست داشتم بال دربیارم و با بچه هام بپریم و خودمون بریم.
واقعا خسته بودم چهارسال با دوتا بچه روی سفره ی یکی دیگه بشینی. با اینکه همسرم کل حقوقشو به مادرش میداد و ما هیچ پس اندازی نکرده بودیم ولی من هیچوقت نتونستم احساس راحتی کنم چون علنا بین من و دختراش تو غذا خوردن و کارای خونه خیلی فرق میذاشت. بعد از غذا خوردن همیشه من باید ظرفا رو میشستم، چه مریض بودم چه بی حال و… چه شبهایی بود که چون حوصله ظرف شستن نداشتم، چه وقتهایی که ضعف داشتم از گرسنگی چون یا زمان شیردهی بودم یا حاملگی، شام نخورده میخوابیدم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی.
#قسمت_شصتو_یک
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد:
آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم.
وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید...
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود.
کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟..
خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید.
یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار..
رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم..
خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه.
من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم.
شما هم اگه خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو...
به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟..
یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت...
بی توجه داد زدم: شقایق...
همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید.
با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!..
اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف.
خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید.
خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد.
با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره.
تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش...
یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره.
نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد.
@azsargozashteha💚
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟!
حال همه خوب است . من اما نگرانم ...
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر ؛
مثل خوره افتاده به جانم ، که بمانم ...
چیزی که میان من و تو نیست غریبی است ..
صد بار تو را دیده ام ای غم ؛ به گمانم !
" انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... "
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا ؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران
انقدر که تا دیدن او زنده بمانم !!!
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم م
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️
به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیشماری که خداوند بهم داد هنوز تلخیش لحظه به لحظه تو خاطرمه.
بالاخره با همسرم و دوتا دخترم به شهر محل کارش رفتیم و بعد از ۱۷ سال زندگی پرآشوب زندگی نسبتا راحتی رو تجربه کردم. هر چند اوایلش که رفتیم تلوزیون و یخچال و خیلی چیزا نداشتیم و کم کم تهیه کردیم ولی واقعا راضی بودم. اولین رای ریاست جمهوری رو سال بعد که رقابت بین خاتمی و ناطق نوری بود دادم. بعضی شبها خواب میدیدم که تو دانشگاه هستم و دوستام تو ردیف اول کلاس رو نیمکت نشستن ولی من آخر کلاس روی زمین نشستم و دارم واسه دخترام لباس میبافم. من هیچ تصویری از دانشگاه نداشتم ولی اون موقع دانشگاه کلاساشو در سریال در پناه تو دیده بودم و هر وقت از این مدل خوابا میدیدم ناخودآگاه تا چند روزی تو خودم بودم که یه زمانی چقد آرزوی دانشگاه رفتن داشتم ولی حتی کلاس دوم راهنماییمو نتونستم تموم کنم. بالاخره سه سال بعد همسرم منتقل شد به شهر خودمون و با وجود مخالفت های سرسختانه من دوباره برگشتیم پیش خانواده همسرم، فقط با این شرط که آشپزیم حداقل جدا باشه و یک اتاق واسه وسایلامون دادن و یک اتاق نمناک و انباری بیرون داشتن که به عنوان آشپزخونه ازش استفاده کردم و یک طرفش گازمو گذاشته بودم، یکطرف پر بود از موش و مارمولک و حشرات. بالاخره بعد از دو سه سال کمی پول جور کردیم و یه خونه رهن کردیم. دخترام هم مدرسه میرفتن که با اصرارهای زیاد من شوهرم اجازه دادن درسمو بخونم ولی به صورت کاملا غیرحضوری. من مجبور شدم حتی بعضی از کتابا رو از سوم و چهارم ابتدایی شروع کنم چون بیشتر مطالب تو این هشت نه سال یادم رفته بود. ولی هر فامیلی که بچه همکلاس من داشت باهاش هماهنگ میکردم هفته ای یکی دو مرتبه خونشون میرفتم و مطالبی که نمیفهمیدم رو ازشون میپرسیدم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#تلنگر
🌹❤️ داستان زیبای مرد کور
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
@azsargozashteha💚
4_452715601975052390.mp3
1.21M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۸🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️ به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیش
#ادامه_درد_دل ❤️
#قسمت_پایانی ✅
با وام و پس انداز، شریکی با خانواده همسرم یک طبقه رو پیلوت که پیلوتش مسکونی بود گرفتیم چون همسرم میگفت تک پسرم نمیتونم از پدر و مادرم جدا باشم. گفتم چون دو تا طبقه مجزا از هم داریم نباید مشکلی بینمون پیش بیاد. بعد از چند سال با بهترین معدل دیپلممو گرفتم. بعدش دختر سومم به دنیا اومد و بلافاصله پسرم رو حامله شدم و حسابی سرم شلوغ شد ولی چون در کنار خانواده همسرم بودم و اخلاق مادرشوهرم خیلی فرق کرده بود و پی به اشتباهات خودش برده بود خیلی کمک حالم شد. مخصوصا که دختر خواهرش هم نازا از کار دراومد و خداروشکر میکرد که اون عروسش نشده و با تمام وجود به من و نوه هاش عشق میورزید. منم سعی کردم از گذشته هیچ کینه ای تو دلم نگه ندارم و از وجودش کنارم استفاده کنم چون کسی دلسوزتر از اون واسه بچه هام پیدا نمیکردم. واسه همین دانشگاه ثبت نام کردم. هر چند وقفه ای چند ساله واسه به دنیا اومدن بچه سوم و چهارمم افتاد ولی دانشگاه ثبت نام کردم و رشته حقوق قبول شدم. مخصوصا اینکه مادرشوهرمم کنار بچه هام بودن با خیال راحت کلاسا رو شرکت میکردم. اولین روزی که دانشگاه کلاس داشتم چشمامو بستم و اون شبایی که خواب دانشگاه رو میدیدم تصور کردم که بالاخره تونسته بودم خوابمو به واقعیت تبدیل کنم.
۶ ترمه با معدل ۱۷ لیسانسمو گرفتم. سال بعدش واسه فوق لیسانس حقوق خصوصی آزمون دادم و قبول شدم و سال بعدش تصمیم گرفتم واسه آزمون وکالت بخونم که بعد از دوسال قبول شدم و الان یه وکیل موفق هستم و خداروشکر همسرم وقتی علاقمو به درس خوندن دید، بعد از دیپلم هیچ مخالفتی نکرد حتی مشوق اصلیم هم بود و خودش میگفت چون اول زندگیمون اونم سنش کم بوده و تک پسر بوده خیلی وابستگی شدید به خانوادش مخصوصا به مادرش داشته و بخاطر اینکه از مسئولیت زندگی میترسیده ما رو اول با خودش نبرده و میگه اگه باعث شده اوایل زندگیم که میتونست قشنگترین سالهای عمرم باشه انقد سخت بهم گذشته بخاطر بی تجربه بودن و سن کمش بوده که سعی در جبرانش کرده و منم با تمام وجودم عاشقشم که این سالها مثل کوه کنارم بوده، و همینطور سپاسگذار مادرشوهر عزیزم که خیلی از موفقیت هایی که منو بچه هام داریم واسه دعا و کمکی بوده که ایشون در حقم کردن. و همیشه میگفت تو بهترین عروسی هستی که خدا میتونست بهم بده. متاسفانه چند سال پیش همراه پدرشوهرم در تصادف فوت شدن. الان که دارم این متن رو مینویسم آماده میشم آزمون دکتری رو که اسفندماه قراره برگزار بشه شرکت کنم. دو تا دختر بزرگم در خارج از کشور یکیشون کانادا یکیشون اروپا بورسیه شدن و دکتری میخونن. یه سفر اروپا هم همراه همسرم رفتیم. دوتا بچه دیگم تیزهوشان میخونن. و صاحب سه طبقه تو یکی از بهترین محله های شهرمون هستیم. خواهر و برادرام هم تحصیل کرده و شاغل هستن. چند سال بعد از ازدواجم پدرم همراه عموم و زیر نظر عموم تو همون محله خودمون یه مغازه پوشاک زدن که وضعشون بهتر از قبل شد. خداروشکر که با کمک خدا با سرنوشتی که در انتظار من و بچه هام بود جنگیدم و عوضش کردم. هر چند خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت. دوست داشتم برای اولین بار داستانمو بگم تا شاید خانمهایی که در موقعیت چند سال پیش من قرار دارن هیچوقت امید به خدا و آینده ای بهتر رو از دست ندن. موفق باشین.
@azsargozashteha💚
#پایان
دیگر بهار در سبد روزگار نیست
دیگر«قرار نیست» نه! دیگر قرار نیست
شادم که زود می گذرد شادی ام ولی
غم می خورم که هیچ غمی ماندگار نیست
از یاد رفت غرش شیران بی قرار
آهوی چشم های تو در بیشه زار نیست
بگذار در غبار فراموشمان کنند!
این سینه را تحمل سنگ مزار نیست
اقرار عشق راه به انکار می برد
این کفر جز عبادت پروردگار نیست
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قی
#قسمت_شصت_دو
چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد.
یوسف زنگ بزن داداشام بیان زنگ بزن داداشات بیان حق این مرتیکه رو بزارن کف دستش .
صدای جیغ شقایق اومد: اگه درو باز نکنید یه بلایی سر خودم میارممممم
یوسف مثل کسی بود که گرانبهاترین چیز زندگیش رو از دست داده
حقیقتا اون لحظه دلم براش سوخت ولی واسه نگین نه .
پیه همه چی رو به تنم مالیده بودم ،اصلا واسم مهم نبود هر کسی میخاس بیاد بیاد.
وقتی شقایق دوسم داشت برام کافی بود ،
خاستم برم داخل خونه که یوسف پرید جلوم و هولم داد و داد زد گمشو از خونه ی من بیرون ،شهرام بدو گوشیو بیار زنگ بزنم پلیس بیاد ببرتش .
نمیخاستم اول کاری کارم به کلانتری و اینا برسه ،رو به یوسف گفتم لازم نیست اینکارا رو بکنی
چرا نمیزارید ما دو نفر باهم ازدواج کنیم ؟
شقایق دختر عاقل و بزرگیه که میتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره ،
من میرم ولی دست از شقایق نمیکشم
بین ما کار یه سره شده شما هم بهتره کوتاه بیایید .
نگین با جیغ به طرفم حمله کرد و گفت مرتیکه میدم داداشام یه جوری نابودت کنن حالیت شه با کیی درافتادی.
عموهاش مگه مردن که اینطوری با تو عروسی کنه ؟
پوزخندی زدم و درحالی که داشتم میرفتم بیرون گفتم برمیگردم،یه تار مو از سرش کم بشه با من طرفید
@azsargozashteha💚
#تلنگر
کسی که بهش میگی تنبل ممکنه افسردگی و مشکلات روانی داشته باشه که تو خبر نداری.
اون آدمی که فکر می کنی ضعیفه نمیدونی چه مشکلات بزرگی رو پشت سر گذاشته.
اون آدمی که بهش میگی منفیبین ممکن مبتلا به اختلال اضطراب باشه.
بعضیها میخندند در حالی که از درون دارن داغون میشن.
بعضیها نشون میدن که اعتماد به نفس بالایی دارند اما اضطراب رو مدام تجربه میکنند.
بعضیها هم خیلی سعی میکنند فعال باشند اما افسردگی دارن.
پس با بقیه مهربون باش چون زندگی به اندازه کافی سخت هست، هر کسی در درونش جنگهای پنهانی داره.
به جای برچسب زدن و قضاوت کردن سعی کن دنیای درونی آدمها رو ببینی بهشون گوش بدی و حمایتشون کنی...
✍ پریسا زمانیان
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم.
من کسی بودم که تمام فکر و ذکرم از خودگذشتگی بود.
چه اون موقع که بچه بودم همش به این فکر میکردم که به کی کدوم حرفو بزنم و با کی چطور برخورد کنم تا ناراحت نشن، چه بعد از ازدواج که زندگیمو به پای همسرم ریختم.
در این حد که فوق لیسانس بخاطر معدل بالا دانشگاه خودم منو بدون کنکور قبول کرد ولی من نرفتم تا فشار مالی روی همسرم وارد نشه.
ما ۹ سال پیش مهاجرت کردیم همسرم میخواست ادامه تحصیل بده و توی اروپا دکترا بخونه.
زندگیم و خونه و خانوادم و کارم و درامدم رو گذاشتم و باهاش اومدم اینجا.
خیلی سختی کشیدیم. اوایلش با حقوق دانشجویی توی کشور غریب از صفر شروع کردیم.
من هم اجازه کار نداشتم چون ویزام وابسته به ویزای همسرم بود. رشته تحصیلی من مترجمی بود که توی اروپا به هیچ دردی نمیخورد و اگه میخواستم اونجا درس بخونم باید از لیسانس شروع میکردم و پولش رو نداشتیم.
چهار سال توی خونه نشستم و همسرم رو ساپورت میکردم تا درس بخونه و به جایی برسه.
فارغ التحصیل شد، کار پیدا کرد، استاد دانشگاه شد و منم باردار شدم.
چون دیگه دستمون به دهنمون میرسید و سن من هم داشت میرفت بالا نمیخواستم حسرت بچه رو بخورم در آینده.
بعد از اینکه بچه به دنیا اومد یه روز سر صحبت با همسرم باز شد و بهش گفتم من خیلی برای زندگیمون و برای تو فداکاری کردم که خداروشکر راضی ام وقتی میبینم تو به جایی رسیدی و یه دختر دسته گل داریم کیف میکنم.
در جواب من برگشت گفت فداکاری؟ چه فداکاری ای؟ اگه تا حالا به جایی نرسیدی از تنبلی خودته.
یعنی واقعا احساس کردم ۱۰ سال زندگی مشترکم بیهوده بوده.
خودمو باختم سر این حرف و له شدم. با خودم گفتم بدبخت چه کردی؟ برای کی کردی؟ عشق چیه؟ فداکاری چیه؟ فقط عمرتو هدر دادی…
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم. من کسی بودم که تمام فکر و ذک
#ادامه_تجربه
بخش پایانی 🌹
دیگه پاشدم، به خودم اومدم، تکون خوردم و گفتم میخوام درس بخونم و به جایی برسم.
افتادم دنبالش و چون از بچگی عاشق پرستاری بودم رفتم دانشگاه و با سختی درس خوندم.
خودت میدونی با بچه خیلی سخته، توی کشور غریب هیچکس رو نمیشناسی، کمکی نداری، ولی عزمم و جزم کردم.
برای درس خوندن هم وام گرفتم. اینجا وام میدن برای دانشجوها که بتونن درس بخونن و ۶ ماه بعد از فارغ التحصیلی باید شروع کنن برای پرداخت قسط ها…
خلاصه فارغ التحصیل شدم و کار پیدا کردم و توی کارم موفق هستم.
تازه هم وارد بخش آی سی یو میشم از دو هفته بعد.
ولی دیگه احساس حقارت نمیکنم، کاسه چه کنم چه کنم دستم نمیگیرم.
افسرده نیستم. خودم برای خودم هستم. نمیگم همسرم و گذاشتم کنار، هنوزم باهمیم و پولایی که درمیاریم همه یه کاسه است و همدیگه رو هم دوس داریم ولی اعتماد به نفس پیدا کردم.
وقتی بخوام برای مادرم چیزی بخرم نیازی به حساب کتاب کردن ندارم، نیازی ندارم با همسرم مشورت کنم، میرم و با خیال راحت میخرم.
خلاصه که خانم خودم شدم. فقط و فقط اون حرف همسرم منو به خودم آورد و فهمیدم که فداکاری بیخود هیچی به ارزشهات اضافه نمیکنه که هیچ، توی چشم بقیه خوار و خفیف هم دیده میشی.
یادمه یبار شوهرعمه همسرم بهم گفت زندگی اونجا خوبه؟
گفتم شکرخدا بد نیست.
گفت آخه برای کسی که همش تو خونه است چه فرقی داره ایران باشه یا اروپا…
یعنی میخواستم بزنم تو دهنش. ولی الان به خودم افتخار میکنم و اجازه نمیدم کسی بهم از این حرفها بزنه.
یاد گرفتم دخترمو طوری بزرگ کنم که به خودش و شخصیتش بها بده و اعتماد به نفس داشته باشه.
الان یک ساله به ایران برگشتیم و اینجا هم حسابی موفق هستم خداروشکر، و همسر و دختر و زندگیمم به شدت دوست دارم
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت_دو چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زن
#قسمت_شصتو_سه
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن.
رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم.
فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه.
حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا.
تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟..
گفتم: مامان جان شارژش تموم شده بود زده بودم شارژ..
با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟
پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا.
یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟..
عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن.
با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم...
مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟..
پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود..
با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم...
@azsargozashteha💚
4_452715601975052391.mp3
1.23M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۹🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درخواست_راهنمایی_اعضا ❤️ #سوال 👇👇
#سوال
#درخواست_راهنمایی ❤️
سلام امیدوارم پیام منو لابه لای پیامها ببینید. ۳ ساله ازدواج کردم. سر کار میرفتم چون کرجیم و باید تهران بیام کارت بزنم پنج و نیم صبح از خونه میام بیرون تا بتونم به موقع به سرکار برسم. همسرمم خط تهران کرج آزاد مسافر میبره. هر دو با هم از خونه میزنیم بیرون، به من میگه تو با مترو برو من مسافر سوار کنم، میگم خب من دو خط مترو باید عوض کنم مگه چقدر تفاوت قیمتش میشه، منو فقط خط کرج تهران سوار کن بقیشو با اتوبوس میرم. میگه هنوز انقدر پولدار نشدیم که یه مسافر بخاطر تو کمتر بزنم.
الان اجازه ندارن ۴ تا مسافر سوار کنن و فقط دو تا عقب و یکی جلو اجازه دارن سوار کنن به خاطر کرونا ولی حاضر نیست منو ببره. وسط خطیم تا برسم تهران باید سرپا وایسم، اونوقت انتظار داره تمام پولمو بریزم تو خونه و چون از اول این کارو کردم الان نمیتونم پولمو جدا کنم. یه روز برگشتنی
با تاکسی برگشتم، غوغایی راه انداخت که چرا پول دور میریزی. گفتم پول خودمه مگه از تو گرفتم. میگه یبار دیگه پول من پول تو کنی یک ریال تو این خونه خرج نمیکنم تا بفهمی زندگی مشترک این حرفا رو نداره.
باور کنید اگر بخوام دو کیلو میوه بخرم باید زنگ بزنم بگم میوه بخرم؟.. چون بین راه گاهی وانتی وایمیسه میگه نه خودم میخرم. یه هفته باید منتظر بمونم تا قیمت مد نظر اینو یه وانتی داشته باشه. هیچجوره کوتاه نمیاد و به شدت خسیسه و تمام پول ها به حساب خودشه پول منم مستقیم میره برای وام خونه ماهی یک و نیم و یه تومنش هم که میمونه میگه سهم خودته توی خرج. الان ۲۰۰ تومن حقوقمو اضافه کردن بهش نگفتم، همش استرس دارم بفهمه تهمت دزدی هم بهم بزنه. خسته شدم از این زندگی.. اعصاب جر و بحث هم ندارم. کارم سنگینه به اندازه کافی سرکار استرس دارم. لطفا یه راهی جلوی پام بذارید که حداقل برای اضافه کارم نخوام حساب پس بدم. بگید چجوری رفتار کنم باهاش🙏😔
آیدی ارسال پرسش و پاسخ 👇👇🌹
راهنمایی ها کوتاه و مختصر باشد🙏❤️
@habibam1399
#توجه :این ایدی فقط برای دریافت پرسش و پاسخ اعضاست ،انتقاد پیشنهاد و طرح سایر مطالب در این اکانت انجام نشه لطفا 🙏❤️
منتظر راهنمایی شما هستیم برای این دوست عزیزمون
تعدادی از نبایدهای واضح زندگی!
1. نباید عدم موجودی خریدار رو با صدای بلند اعلام کنیم.
2. نباید وقتی بلد نیستیم بچه تربیت کنیم بچهدار بشیم.
3. نباید معلولیت جسمی افراد رو بهونه شکرگزاری خودمون کنیم.
4. نباید بهخاطر چشم و همچشمی، شوهرمون رو به خاک سیاه بنشونیم.
5. نباید به گوشی کسی سرک بکشیم.
6. نباید جملات کسانی که لکنت زبان دارند رو تکمیل کنیم.
7. نباید وقتی چراغ راهنمایی سبز میشه بوق بزنیم.
8. نباید از مطلقهها بپرسیم چرا جدا شدی؟ یا چرا ازدواج نمیکنی؟
9. نباید از دیگران در مورد میزان درآمد و حقوقشون سوال بپرسیم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگی
#قسمت_شصتو_چهار
و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیفشو مشخص کنن.
رفتم جلوی در همون طور که حدس زده بودم ماشیناشون جلوی در پارک بود. می خواستم برم تو دل شیر می دونستم ممکنه هر بلایی سرم بیاد ولی دلم خوش بود تا لحظه ای که شقایق پشیمون نشه هر کار از دستم بربیاد واسه عشقمون می کنم.
در زدم و عقب ایستادم. یکی جواب داد: کیه؟..
گفتم: فرزادم، با آقا یوسف کار دارم..
چند دقیقه دیگه حس کردم صدای جر و بحث از تو حیاط میاد.
نباید می ترسیدم وگرنه مساوی می شد با باختنم.
خوب می دونستم با ازدواج شقایق، نگین حسابی عذاب میکشه، واسه دیدن عذابش هر چیزی رو تحمل می کردم.
همون لحظه یکی از برادرای یاسمن درو با عصبانیت باز کرد و گفت: به به.. آقا فرزاد داماد دیروز دشمن امروز...
محکم یقه ام رو گرفت که یوسف از داخل داد زد: بیارش تو حیاط بیرون نمی خوام کسی جمع بشه.. داد زدم: دستتون به من بخوره ازتون شکایت میکنم.
هر قانونی می خواید بیارید وقتی ما دونفر با هم بودیم پس باید ازدواج کنیم. واسه چی تلاش میکنید؟..
یکی خوابوند تو دهنم که منم یقه اش رو گرفتم و جفت مشتش رو محکم تر زدم تو دهنش.
داد زدم: شقایق!.. چه بلایی سرش آوردید حرومزاده ها؟..
نگین از رو ایوون جیغ زد: اونم به وقتش تقاصشو پس میده. زنده نمیذارمش.
میدمش به یه پیرمرد از کار افتاده ولی نمیذارم زن تو بشه. نمیذارم انقد بلبل زبونی کنه...
یدفعه همشون افتادن به جونم هر چی دفاع می کردم تعدادشون بیشتر بود کتکم می زدن.
انقد زدن که دیگه نایی نداشتم. بی شرفا بیشتر تو صورتم می زدن.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیف
#قسمت_شصت_پنج
وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم کردن.
حس گرمی خون رو همه جای صورت و بدنم داشتم.
تمام بدنم کوفته بود انگار شکسته بود. نایی واسه ناله کردن نداشتم.
حس کردم وقتی داشتن منو از خونه میاوردن بیرون یکی از داخل خونه جیغ زد: شقایق...!
با ماشین خودم بردن انداختنم یه جایی بیرون از شهر. شب بود و تاریک.
بیابون پر از سگای ولگرد بود و ممکن بود با شنیدن بوی خون بیان طرفم.
همون جا تو ماشین ولم کردن انقد حالم بد بود و ضعف داشتم که کم کم از حال رفتم و نفهمیدم دیگه چی شد...
وقتی چشمم رو باز کردم فهمیدم توی بیمارستانم.
هنوزم تن و بدنم درد داشت ولی خوب اتفاقای شب گذشته یادم میومد...
چندتا سرفه کردم و خوب به اطرافم نگاه کردم. دستم تو گچ بود.
چه بلایی سرم آورده بودن؟ پرستار اومد داخل اتاق با دیدنم گفت: به هوش اومدی؟..
نگاهی به سرمم انداخت که پرسیدم: کی منو آورده اینجا؟ چه اتفاقی افتاده؟..
بی حوصله جواب داد: نمی دونم.
خودت نمی دونی چه بلایی سرت اومده؟..
می دونستم چه بلایی اومده ولی تا جایی که یادم میاد منو بردن گذاشتن وسط بیابون بیرون شهر.
رو به پرستار گفتم: کسی نیومده دنبالم؟..
جوابم رو نداد و رفت بیرون.
چند لحظه بعد مأمور اومد داخل اتاق. با دیدنش ناخودآگاه استرس گرفتم.
سرباز و مامور اومدن جلو و گفتن: سلام آقا گزارش دادن به ما که ماشین زباله پیداتون کرده و کمک کرده تا بیارنتون بیمارستان.
چه اتفاقی واستون افتاده؟...
تمام ماجرا رو بدون کم و کاست توضیح دادم براشون.
باید ازشون شکایت می کردم چون قانونا بعد از این کار باید با هم ازدواج می کردیم.
زیاد از قانون سر در نمیاوردم و فقط چیزایی که اتفاق افتاده بود رو گفتم.
زنگ زدن به برادرم تا بیاد و بیفته دنبال کارام.
حالم یکم بهتر شده بود از تخت اومدم پایین و دیگه می خواستم برم دستشویی. تو راهرو با دیدن یوسف و نگین و خواهرش، اخمام رفت تو هم.
اینا اینجا چیکار میکردن؟ با سرگیجه ی بدی که داشتم رفتم طرفشون.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درخواست_راهنمایی_اعضا ❤️ #سوال 👇👇
#پاسخ_اعضا 💜
سلام ب نظر من این خانمه خیلی خودشو تحقیر کرده تو زندگیش و زنی که خیلی کوتاه بیاد تو زندگی ارزش خودشو از دست میده و اگه بخاد ب همین منوال پیش بره سختیهای خیلی بیشتری در انتظارشه
باید ب خودت ب شخصیتت ارزش بزاری تا همسرت هم بهت ارزش بزاره
زنی که ارزش ی مسافرو پیشه شوهرش نداره فاتحش خوندست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد پیام این خانم باید بگم شما باید برای خودتون ارزش قایل بشین وبدون اینکه لطمه ای به زندگیتون بزنین ولی برای خودتون یک پس اندازی داشته باشین شما کار میکنین پا به پای همسرتون وایشون درک متقابلی نسبت به شما ندارنحتی در این حد که شما رو تا یک مسیر مناسبی برسونن پس تا بیشتر از این داغونتر نشدین حتی شده تلفنی راهکارهای مناسب این زندگی رو از مشاور ها یاد بگیرین چون اگه اینجوری ادامه بدین زندگیتون اینده اصلا خوبی نخواهد داشت
ما هم باید به فکر زندگیمون باشیم هم خودمون واین مشکل قابل حله استرس نداشته باش وپس انداز کن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ببینید خودتون یه چیزی رو عادت میدید بعد میگید خسیسه یا تهمت میزنه
همینه ، وقتی از اول رفتید سرکار وهمه پولتونو دادید اون اقا هم پررو شده و روی پول شما هم حساب میکن ، اشتباه میکنید
یکماه تمام هر روز که میاد خونه بشینید وپحساب و کتاب کنید که چقدر درمیاره وچقدر خرج ماشین میکنه
اینجوری میدونه که نمیتونه لایی بکشه ، از کجا میدونید که اون واسه خودش پس انداز نمی کنه
برای کار هم به نظر من بهش بگید دیگه توانایی کار کردن ندارید وبگید مثلا تا شش ماه دیگه بیشتر کار نمیکنید
اگر در ماه اضافه کاری هم میمونید پولشو برای خودتون بردارید
حداقل ماهی ۲۰ درصد حقوقتون رو خرج خودتون کنید ، گرچه همه اون پول برای خودتونه
و البته وقتی میرید سرکار خسته میشید و توانایی تون در منزل و زندگیتون کمتر میشه
پیشنهاد من اینه که کلا سرکار نرید
منم مردم ، به همسرم هم گفتم که نیازی به کارکردنشون ندارم
و کلا اعتقادی به کار کردن خانوما ندارم ، کار برای مرده ، خانوما باید خانومی کنن ، و اینکه هر خانومی که کار میکنه عملا یک فرصت شغلی رو از اقایی که باید خرج خونه بده میگیره
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عزیزم اینجوری که شما میگید این مرد فقط داره از شما سواستفاده میکنه از کجا معلوم بعد از یه مدت دیگه که خوب پول جمع کرد یه زن دیگه نگیره و شما رو ول کنه اینجوری هم که من میبینم خیلی بهش وابسته هستید پس داره سو استفاده میکنه یا محکم جلوش بایستید و ازش بخواهید اونم توی خرج خونه شریک باشه یا قیدشو برای همیشه بزنید شما خودتون میتونید خودتونو تامین کنید پس مشکلی ندارید که یه فرد وابسته باشید خیلیها آرزو میکنن جای شما بودن و میتونستن خودشون خرج خودشونو در بیارن تا راحت از شر شوهرای بی انصافشون خلاص بشن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام عزیزم خسته نباشی خانم خوب و فعال مردا هرجور از اول عادت کنن رویه شون همون میشه توزندگی سعی کن تا ثبات کامل توزندگیت نداشته باشی بچه دار نشو بعد یه وقتایی مرد اگر حسابگر باشه تو زندگی الان موفق تره ولی بهش بگو بااین اوضاع کرونایی اگه من بامترو برم وکرونا بگیرم ده برابر باید خرج کنیم
زن باید توخونه باشه وظیفه مرده که بیرون کار کنه ولی خوب حالا فرق میکنه اگه مردتو اهل ولخرجی برا خودش نیس باهاش کنار بیا به نفعته
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام برای پست توی کانال مراجه کردم
بنظرم اگه اهل دین واسلامه به نهج البلاغه مراجعه کنه بخل ضرر های زیادی داره در حالی که باید توجه داشت که خدا روزی رسانه
@azsargozashteha💚