eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.2هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️#نسیم_هدایت ❣ #قسمت_پنجم ✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه
❤️ 💌 ✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما کردم همه دارن نگاهم میکنن الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن... ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد.... یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم.... فرداش در هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن... درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور نگام میکنن بعدا گفتن کارت بود.... 😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم پروردگارا این تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام... خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه و داشتیم ، والله داشتم به اینکه : 💫 ☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در بندازی و باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین.... 😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم... 😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب و رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین.... شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت... رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی.... ☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم..... زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه بود.... و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله... منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با و مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از میترکه.... منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد.... ✍🏼 .... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از او
‍❤️ 💌 ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که باشم در و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره... خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب بود... هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز رسید عروسی من با آقا مصطفی.... 😍 خیلی داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود... یکی از ماموستای شهر رو کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای ما کرد و همه جمع آمین گفتن... ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم بود کلام الله.... 😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد... 😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن... بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم میشم..... توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭 یه دفعه صدای از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم روشن نکنید... 😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه... 😒اومد سوار شد دیگه نتونستم کنم اتقد بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود.... وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن و کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده... همه رفتن و به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت عصر رو به بخونیم..... ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نوزدهم ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت
‍❤️ ✍🏼فرداش رفتم ولی از دستش بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم 🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش کردم ☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی گرفتم و ناراحت بودم توی خونه هم همش فکرم مشغول بود شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم... خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟ 😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم... دیگه اوج و توی بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است 😍خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش شدم خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود خدا رو شکر الله یک و خوب نصیبم کرده دیگه نزدیک بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز بودیم... خیلی بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله دو هفته قبل از آقا گفت که بریم باهم رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و..... @Ba_khodabash1 ✍🏼 ... ان شاءالله شــرمندع فرامـوش کردع بودم این قسمتو🙈🙏
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_هجدهم ✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍🏼 ... ان شاءالله @Ba_khodabash1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول ش
‍ ❤️ 💌 ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم بخورم مصطفی گفت بریم اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما.... تا بعد از ظهر هم کردم بازم نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من... دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون و میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله... ⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل... همون جا پیشونی قشنگش رو من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره... فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟ 😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم میکرد و هم خونه اونها برای اومدن بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود.... 😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه موبایل جدید خریده بود که میگرفت انقدر از عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم میکرد... 😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به نگاه میکردم... 🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟ گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی بود... خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من من هم داشت کم کم میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین شون بود برادرم هم کرد و الحمدلله آرومی سپری میکردیم 🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی... 😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته جرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟ با همسرت شده ؟ گفت نه گفتم خوب بگو رفت پیش برادر شوهر و برگشت گفت خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو .. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_ام ✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بل
‌❤️ 💌 ✍🏼خیلی مهربون مادرش رو بغل میکرد و دستاش رو میبوسید شوهرم گفت در بین تمام فرزندانم از همه بهتره... اون موقع هم که بچه بود میدونست که من به تنهایی برام سخته هزینه خونه رو جور کنم(مصطفی هم در کودکی پدرش رو ازدست داد)وقتی میدید سختی میکشم هرچی بهش میدادم بره خرج کنه جمعش میکرد و در زمان مبادا بهم برمیگردوند همیشه سرش رو میگذاشت روی من تا خوابش میبرد... تنها کسی که دفتر مشقش خیلی دیر تموم میشد مصطفی بود، چون هیچ خطی رو جا نمیزاشت حتی گاهی اوقات در گوشه های دفترش مینوشت کمی که بزرگتر شد رفت سرکار و توی خرج خونه بهم میکرد. 😔مادر شوهرم نمیدونست مصطفی فردا از پیشمون میره برای همیشه خود به خود اینا رو میگفت حتی بیچاره گریه اش هم گرفت، منم بزور میتونستم خودم رو نگه دارم منکه همیشه توی حرف این و اون میپریدم و همش میخندیدم، اون فقط ساکت بودم، رو آماده کردم و نشست تا افطاری کند 😞نمیخواستم به عسلیش کنم چون گریه ام میگرفت، به خودم گفتم من باید باشم اما چه طوری بدنی که نداشته باشه است و درجا نمیمیره؟ ✍🏼گفت پاشو بریم خونه پدرت تا خداحافظی کنم برای آخرین بار ببینمشون خیلی رو دوست داشت خیلی زیاد... مادرم هم همینطور مصطفی رو دوست داشت بعضی وقتها برادرهام به مصطفی میکردن و میگفتن مادرم مصطفی رو بیشتر از ما دوست داره با وجود اینکه پسرش نیست و دامادشه، خودم رو آماده کردم و رفتیم من کلید خونه پدرم رو داشتم، خونه نبودن، گفتم لامپها رو روشن نکن همینطوری خوبه هر دو نشستیم روبه روی هم بود اما میتونستم ببینمش همینکه صورت آلودش رو دیدم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا تونستم کردم... 📞مصطفی تلفن رو برداشت و به گوشی برادرم زنگ زد و گفتن الان برمیگردیم، مادرم چون مصطفی رو خیلی دوست داشت زودی برگشتن رفته بودن خونه برادر کوچیکم الحمدلله همه داشتن سرو سامان میگرفتن خواهرم هم یک ماهی میشد که کرده بود... 😢وقتی اومدن تو دیدن لامپها خاموشه و من چشمام پف کرده شدن فکر کردن با هم کردیم هر چند مادرم میدونست که مصطفی اهل دعوا نیست و همش به من میگفت چی شده؟ بازم مصطفی رو کردی؟هیچی نمیگفتم...مصطفی گفت نه بخدا خودش کمی آخه میخوام بازم برم سفر کاری اون هم ناراحته...مادرم گفت اینهمه گریه واسه اینه 😔مصطفی به پدر و مادرم همش میکرد و زود به زود میگفت تو روخدا کنید من خیلی اذیتتون کردم، مادرم میگفت مصطفی جان آخه تو چیکار کردی عزیزم بخدا انقدر دوست دارم شاید بگم از پسرانم بیشتر پدرمم میگفت بخدا خیلی گلی مصطفی جان... من حوصله نداشتم گفتم بریم دیگه دیره من حتی چادرم رو هم روی سرم برنداشته بودم محدثه میومد و میرفت چون مادرم رو خیلی دوست داشت نمیخواست برگرده، رفتیم پایین پله ها مصطفی گفت بازم ازتون میخوام مادرم هم و با گفت حلالی بابا...خداحافظی کردم و محدثه رو بغل کردم، مصطفی ماشین نیاورده بود وایسادیم واسه که یکی از مصطفی مارو دید و وایساد همسرش هم توی ماشین بود وقتی سوار شدیم محدثه خوابش برد دوستش هم همش باهاش حرف میزد در آخر گفت آقا مصطفی بیایید یه شب بیایید خونمون خوشحال میشیم... مصطفی هم گفت اگر وقت شد میاییم همسرش هم با من حرف میزد منم به خاطر اینکه تابلو نباشم منم حرف میزدم، گفت بیایید خونمون... 😭توی دلم گفتم نه دیگه من هستم و نه مصطفی کجا بیاییم ولی گفتم چشم ان شاءالله توی یه فرصت خوب میاییم، پیاده شدیم، مصطفی گفت میخوام دستت رو محکم بگیرم تو دستم محدثه بیدار شد و با پای خودش راه افتاد وقتی دستم رو گرفت منم بهش دادم انگار واقعا نمیتونستم راه برم من داشتم قدم به قدم به و نزدیک میشدم و این من رو ذره ذره آب میکرد😭 رسیدیم خونه گفت میخوام خودم محدثه رو بخوابونم گفتم باشه محدثه رو بغل کرد و براش خوند... دختری دارم شاه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به هر کسونش نمیدم به کسی میدم باشه پیرهن تنش پاره باشه بخواب لالا بخواب دخترم ماه من لالا عزیزم پدر میره اما دلش اینجاست 😔لالا چشمام پر از غصه است چقد سخته ازت جدا میشم 😭خدایا رو تو نگهدار منکه میرم خودت مواظبش باش... 💓هر چی توی دلش بود رو میگفت محدثه چون پدرش کمی آهنگ داشت گریه اش گرفت اما خوابید 😭منم رفتم وسایلش رو آماده کنم ساکش رو برداشتم دو دست لباس براش گذاشتم، کمی و آلبالو درست کرده بودم میدونستم خیلی دوست داره و گذاشتم تو ساکش کمی هم خریده بود 90 درصدش رو گذاشتم ساکش والله با بستن ساکش وجودم میلرزید و انگار . ✍🏼 ...
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فر
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم. 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده ب
❤️ 💌 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود اومدن که رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت یه دفعه تلفن زنگ خورد 📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه 😞همینکه من حرف زدم قطع کردن ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم 😔امامن حرف مادرم رو نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی بود اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو... 😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟ گفت که هیچ کس از بر نگشته و مصطفی* شده* 😭نمیدونم چی شد زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم 😭 😔💔با شدن مصطفی من هم مردم، دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و میکردم برام آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم.. 😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک خیلی ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان داریم،حالم خیلی بد شد 😔رفتم توی ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم شدم من یک رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود 😔گفت نیست تو از دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم 😔مصطفی قبل از یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن میکردن که این دیوانه شده 😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه فروشی رسیدم یاد مصطفی شدم که وقتی شدم شیرینی پخش کنید 😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر اونم رفت گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه 😞به خودم اومدم که من رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید 😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی مصطفی رو با 72تا را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی 😭😔این ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم 💔قلبم پاره شده بود تکه های برای هیچ کس نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن 😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از و و تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم. ✍🏼 ..ان شاءا
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨