#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
:
#قسمت27
.
..پیش آنها که بودیم بچه ها،احسان و آسیه؛مهدی و مصطفی از سر و کولش بالا میرفتند و او بازیشان میداد، یک عکس با این بچه ها ازش گرفتم، آسیه بغلش بود و سه تا پسر ها دور وبرش، این آخرین عکسی بود که از مهدی انداختم...
.
قبل از هر عملیات بچه های لشکر یک سر میرفتند پیش امام، قم زیارت میکردند و بر میگشتند؛
مهدی برایم سوغاتی،کتاب و سوهان که خیلی دوست داشتم می آورد،گاهی مشهد هم میرفتند، آخرین بار از مشهد برایم روسری و جانماز آورد...
روسری ژرژت قهوه ای که گل سنبلی گوشه اش گل دوزی کرده بودند و جانماز سبز که یک جیب کوچک جامهری داشت ،برای بچه های لشکر و مادر و عمه ام که پسرش شهید شده بود، از همان جانمازها آورده بود،گذاشته بودشان لای چفیه اش و گره زده بود، روسری را باز کردم و زود سرم انداختم و قربان صدقه اش رفتم هر چند بهانه ای برای اینکار نمیخواستم، همیشه راحت حرف دلم را میگفتم، اما مهدی زیاد اهل ابراز محبت نبود،
میگفتم:"یه بار هم تو بگو دوستم داری"
میگفت:"من با رفتارم نشون میدم...حتما که نباید به زبان بگم"
.
#ادامه_دارد...
#شهیدمهدیباکری #اخلاص #بیادعا #فرماندهباکری
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
تو انعکاس روشن خورشید در رودخانههای سرخ حماسهای...
دلت، دریا مینوشت و نگاهت، طوفان میسرود... برخاستی آن هنگام که نفسهای سرما، پنجرهها را سیاه کرده بود و شهر، میرفت که در اضطراب ثانیههای تجاوز، کمر خم کند برخاستی و با قدمهای استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد...
برای بالهای زخمیمان دعا کن...
#بزرگمردان_کوچک_دفاع_مقدس
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
5c6332e1a43a5b679a9b72ad_3337744192492292941.mp3
5.28M
⭕ ( #زمینه شهدایی )
✔ شهید گمنام، خوش نام تویی، گمنام منم
✔ کسی لب زد بر جان تویی، ناکام منم
🎤 #محمودکریمی
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
🚨 #خبر_فوری
🌷کشف و شناسایی پیکر مطهر #امیر_سرلشکر_شهید_حسین_ادیبان پس از ۳۸ سال
💠 سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین اعلام کرد:
🔹درجریان تفحص اخیر در ارتفاعات ۱۱۵۰ بازی دراز، پیکر مطهر #امیر_سرلشکر_شهید_حسین_ادیبان از فرماندهان گمنام و غیور ارتش قهرمان ،پس از ۳۸سال کشف و شناسایی گردید.
🔸به منظور تکریم مقام این شهید والامقام ،مراسم وداع با این شهید عزیزبا حضور فرماندهان ، همرزمان و مردم عزیز تهران روز شنبه مورخ ۲۹ تیر از ساعت ۱۶ در معراج شهدای تهران برگزار می گردد.
🔹بر اساس برنامه ریزی به عمل آمده مراسم استقبال از #سرلشگر_شهید_حسین_ادیبان روز یکشنبه توسط ارتش جمهوری اسلامی در محل پادگان لشکرک برگزار خواهد شد.
🔸پیکر مطهر شهید روز دوشنبه به استان کرمانشاه اعزام خواهد شد تا چشم انتظاری ۳۸ ساله خانواده شهید پایان یابد.
🔹برابر هماهنگی های بعمل آمده، به حول و قوه الهی پیکر مطهر #شهید_حسین_ادیبان همزمان با ایام سالگرد عملیات پیروزمندانه مرصاد ،روز پنج شنبه مورخ ۳ مرداد در استان کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده خواهد شد.
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت29
...وقتی میرفت، تا سه چهار روز شارژ بودم، یاد حرف ها و کارهاش می افتادم، لباس هاش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید، وظیفهی خودش میدانست، مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با #زبان_روزه اینکار را بکنم،لباسهاش نو نبود، وقتی میشستم، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛
گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت...
بعد دلتنگی ها شروع میشد، بد اخلاق میشدم، گریه میکردم، حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم.
خانهمان و ستاد توی یک خیابان بودند، شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند، اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته، ده روز از هم دور نگه میداشت.
پشت پنجره می نشستم و وانت های سپاه را که رد میشدند، نگاه میکردم
میگفت: بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن، شاید غریبه باشه، شبِ و خطر داره"
اما من گوش نمیدادم، می خواستم خودم در را رویش باز کنم.
سرش را گذاشت روی سینهی مهدی و تا جایی که توانست زار زد، آنقدر که پیراهنش خیس شد
مهدی دست برد زیر چانهی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود، بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من، #ایندنیامثلشیشه ست، از دستت بیوفته، میشکنه، نباید دل بسته ش شد...
اما مهدی برای او دنیا نبود، نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛
مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد
گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش و مصیبت های خواهرش،زینب" ...
#ادامه_ دارد....
#شهیدمهدیباکری #دنیامثل شیشهست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد #مصیبتاهلبیت #دلتنگی #مردانبیادعا #اخلاص #مردعمل
@bakeri_channel
🌴سردار عاشورایی خیبر شهید بایرامعلی ورمزیاری فرمانده گردان علی اکبر لشگر 31 عاشورا و نبرد پل طلائیه (قسمت اول) 🌹
ظهر جمعه بود ، دومين روز عمليات خيبر. حوالي پل طلاييه صحنههايی سرخ از ايثار و رشادت مردان عاشورايي را در ذهن خود ثبت ميکرد.
شب قبل به دستور آقا مهدي باکری وارد منطقه شده بوديم ؛ دو گردان از لشکر عاشورا و دو گردان هم از لشکر نجف اشرف. تا رسيدن نيروهاي لشکر 27 حضرت رسول بايد با دشمن ميجنگيديم . مأموريت ما موفقيت آميز بود و توانسته بوديم به عمق مواضع دشمن نفوذ کنيم و در اطراف پل طلاييه موضع بگيريم . ساعت حوالي چهار بامداد روز شنبه ، به فکر افتاديم که با روشن شدن هوا ، دشمن دست به پاتک خواهد زد، بايد چارهای انديشيد.
نتيجه صحبتهاي فرماندهان اين شد؛ نيروهاي لشکر نجف و گردان امام حسين (ع) لشکر عاشورا با عمليات غافلگيرانه پل طلاييه را تصرف کنند. يک گروهان از گردان علياکبر هم با آنها برود و دو گروهان هم جاده منتهي به پل طلاييه را حفظ کنند. من جزو نيروهايی بودم که در کنار ورمزياری مانديم تا جاده را حفظ کنيم و مانع محاصره بقيه نيروها شويم.
راوی:
ابوالفضل هادی از آزادگان خیبری گردان حضرت علی اکبر
🌹🌴#سردار_عاشورایی_خیبر_شهید_بایرامعلی_ورمزیاری فرمانده گردان علی اکبر لشگر 31 عاشورا و نبرد پل طلائیه (قسمت دوم) 🌴🌹
.
.
. ... زمین مسطح بود.
شروع کرديم به کندن جان پناه براي خودمان ، تحرکات زرهی دشمن را ميديديم و سنگرهای ما هم آسيبپذير بود. با اين حال درگيریهای پراکندهای با دشمن داشتيم.
وقت نماز صبح شده بود. نماز را خوانديم و پس از نماز بود که صدای #محمد_باقر_مشهدی_عبادی #فرمانده_گردان_امام_حسين (ع) از ميان خشخش گوشي بيسيم پيچيد: #برادر_ورمزیاری! ما پل را تصرف کرديم. جاي مناسبی است براي پدافند.
بهتره با نيروهات بيايی اينجا. تا هوا روشن نشده و دشمن پاتک نزده بيايين... #ورمزیاری نيروها را حرکت داد.
در حين حرکت متوجه شديم که جلوتر از ما دو گروه زرهی در دو طرف جاده با همديگر درگير هستند. يکديگر را محکم ميکوبيدند. مات و مبهوت نگاه میکرديم به صحنه درگیری.
دو تن از بچه ها را فرستادند برای کسب اطلاعات.
بچه ها سريع برگشتند.
گفتند هر دو طرف ، نیروی دشمن هستند.
به خيال اين که طرف مقابل دشمن است بر سر همديگر آتش ميريزند. اين وضعيت برای ما خوشحال کننده بود که سرشان به خودشان گرم است ؛ ولی گذشتن از ميان اين حجم آتش ممکن نبود ، عبور از جاده يعنی بردن دو گروهان به کام مرگ! ...
.
.
#راوی .
.
#ابوالفضل_هادی_از_آزادگان_خیبری_گردان_حضرت_علی_اکبر_لشگر_31_عاشورا
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
ای شـهـــید .
نام تو در #شلمچہ .
با حضرت مادر گره خورده... .
اصلاً تا مےگویند #شـهادت در شلمچہ، .
منتظریم بشنویم:
.
#پـهلو .
#ســیـنہ .
#سوختن .
#گمــــنامـے...
.
شب بخیر
.
#سردار_شهید_علی_اکبر_سودی
.
.
#تولد_:_خوی
.
.
#شهادت_:_شلمچه
🌹_____________________🌹
💠تلگرام_سروش_ایتا👇
@bakeri_channel
💠اینیستاگرام👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
👈ما را به دوستان خود معرفی کنید👉
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
.
#قسمت30
.
...تا اسم #امام_حسین(ع) می آمد، شانه هاش می لرزید، اما من برای مهدی بی تابی میکردم، برای خودم هم گریه میکردم، برای روزی که او دیگر نیست.....
روز به روز علاقه ام به مهدی بیشتر میشد، ما که از قبل هم را نمی شناختیم، هر روزی که میگذشت، توی زندگی علاقه مان شکل میگرفت
میگفتم: مهدی،اصلا راضی نیستم به خاطر من از کارِت بزنی و بیایی...
اما دلم را چکار میکردم؟ میری از ستاد بیرون ،به من خبر بده، از این بالا، از پشت پنجره چند دقیقه نگاهت کنم میخندید...و چَشم میگفت...
دستِ خودم نبود، همه چیز بهانه بود برای اینکه گریه کنم، حتی گاهی زل میزدم به متکاش و فکر میکردم روزی میرسد که دیگر مهدی سرش را روی این متکا نگذارد😔،صدای اذان می پیچید، انگار همهی غم های عالم روی دلم می نشست؛
آنقدر آشفته بودم که بارها خواب دیدم #مهدی_شهید شده و من بچه به بغل، تنها وسطِ بیابان رها شده ام و گریه میکنم، شاید اگر ما یک زندگی عادی داشتیم، مثل زندگی های دیگر ،برای هم عادی میشدیم، اما همهی زندگی ما در بحران گذشت و انتظار
مهدی صبوری میکرد، اگر اوقات تلخی هم بود، از جانب من بود؛ آن هم از روی دل تنگی، میدانستم نمی تواند بیشتر از این وقت بگذارد برای من،دوست داشتم چند روز با هم برویم#مشهد
گفت: خاک بر سر من اگه یک لحظهی زندگیم برای خودم باشه"😔
..همهی فکر و ذکرش این بود که چه کاری بهتر است،مفید تر است،آن کار را بکند....
.
#ادامهدارد...
.
#شهیدمهدیباکری #یااباعبداللهشفاعت #شهیدراهحسین #وجدانکاری #ایرهروانکویشهادتسفربخیر
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
💠دانشمند شهید داریوش رضایی نژاد
دانشجوی دکترای مهندسی برق دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی
#تولد : ۱۳۵۵ آبدانان(ایلام)
#شهادت : یکم مرداد ۱۳۹۰
🇮🇷شادی روحشون صلوات🇮🇷
@bakeri_channel
هدایت شده از سردار شهید حاج احمد کاظمی
روسفید درگاه الهی ۶۰ ساله شد🌷
۲ مرداد ولادت سردار شهید حاج احمد کاظمی مبارک🌹
✅ کانال اختصاصی شهید احمد کاظمی👇
@shahidkazemi_1384
سرداران شهید باکری
روسفید درگاه الهی ۶۰ ساله شد🌷 ۲ مرداد ولادت سردار شهید حاج احمد کاظمی مبارک🌹 ✅ کانال اختصاصی شهید
سالروز زمینی شدنت مبارک حاج احمد❤️
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت31
.
چند روز قبل از #عملیات_بدر مهدی آمد،تعجب کردم،چه عجب که آمده، معمولا از چند وقت قبل از عملیات و چند روز بعد از آن پیداش نمیشد، برای خودم سالاد درست کرده بودم، پا شدم غذا درست کنم، نگذاشت،همان سالاد را با هم خوردیم.
میخواست حمام کند،آب گرم کن خاموش بود،عجله داشت،توی کتری، روی گاز آب گرم کردم،سرش را شست،وضو گرفت و نمازش را خواند،راست می ایستاد،سرش را کمی به جلو خم میکرد و نماز میخواند، دوست داشتم بایستم پشت سرش و نماز خواندنش را تماشا کنم،شمرده و با مکث میخواند، موقع خداحافظی من را بوسید و با خنده گفت:" زن جون ،خداحافظ"
#امایک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد این بارآخری است که میبینمش..😔
#مهدی پایین عکس حمید و دوستان شهیدش که به دیوار زده بود،روی کاغذ اسم هاشان را هم اریبی نوشته بود
بعد؛چند تا نقطه چین و اسم خودش، #مهدی_باکری،دلش خون شد
مهدی هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزد،از شهادت خودش برای صفیه هیچ وقت نمی گفت،میدانست او ناراحت میشود،اما انگار این روزها دلش کنده شده بود،جای دیگری بود...
وقتی من به کار خودم سرگرم میشدم،روبه روی این عکس ها می نشست،زانوهاش را بغل میگرفت و خیره میشد به آنها و با خودش زمزمه میکرد،تا من می رفتم بیرون، #اشکش سراریز میشد ؛اما جلوی من خودش را نگه میداشت ،میدانست من تحمل این حرف ها و کارها را ندارم...😔
صبح بیست و پنجم اسفند،دوستم دعوتم کرد خانه شان،چند نفر دیگر از بچه ها هم آمده بودند،احساس میکردم سرحال نیستند،اما کسی چیزی نگفت،من زیاد پاپی نشدم؛
#مادرشهیدباقری هم آمده بود،ساعت دوازده نصفه شب،فاطمه زنگ زد،
گفت:"مریم،خواهر مهدی؛اینجاست،داشتیم با هم حرف می زدیم،یاد تو افتادیم،گفتیم یه زنگ بزنیم حالت رو بپرسیم"دلم شور افتاد...،
پرسیدم:"چیزی شده؟"
گفت:"نه بابا،همینجوری یادت کردیم"
حالا همه به هم تلفنی خبر داده بودند و میدانستند #مهدی_شهید شده..احوال مهدی را پرسید،صبح زنگ زده بودم به ستاد کسی که گوشی را برداشت نتوانست حرف بزند،گفت:"گوشی دستتون"
یکی دیگر جوابم را داد و گفت:" #آقامهدی خوب هستند و عملیات تموم شده،رفته اند منطقه رو تحویل بِدَن و برگردند"
خیالم راحت بود همین روزها سر و کله اش پیدا میشود،کسی جرئت نمیکرد چیزی به من بگوید،این کار را گذاشته بودند به عهدهی #مادر شهیدباقری که او آدم جا افتاده ای است،بلد است چطور بگوید،بنده ی خدا او هم نتوانسته بود....
.
#ادامه_دارد....
.
#شهیدمهدیباکری #شهادت #عملیاتبدر #وصالیاران #رهروران کویشهادت
.
❤️همیشه دوستت دارم ای شهید❤️
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت32
فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت: دایی آقا مهدی زنگ زد، گفت آماده باش میآد دنبالت قرار نبود بیاید، #دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛ تا رسیدم، زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار، کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم: من زنگ زدم خونه ی دایی ،او که تهران است، پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭همان جا فهمیدم چه شده، برگشتم توی اتاق؛ نمیدانستم باید چکار کنم، گیج بودم،باورم نمیشد، هر چه عکس از مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق، مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم ،انگار ذهنم خالی شده بود، تا اینکه همه آمدند ،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم، تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این ....مهدی دیگر کاری نداشت ،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس..
نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢
فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکهی راه را با مهدی بروم، دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و گلهایش را بیشتر،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین. آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانهی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و #آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم....
#ادامه_دارد
#شهیدمهدیباکری #جاویدالاثر#شهادت#شهید#سفربخیررفیقجان❤️
@bakeri_channel
شهادت یک پاسدار در درگیری مرزی/ چند عضو یکی از گروهکهای ضدانقلاب به هلاکت رسیدند
روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهداء:
صبح امروز پاسداران مرزدار سپاه بیتالمقدس کردستان در منطقه هوار ژونین دلهمرز در شهرستان سروآباد با یک تیم از عناصر گروهکهای ضدانقلاب برخورد کردند و با آنها درگیر شدند.
در این درگیری تعدادی از نیروهای ضدانقلاب به هلاکت رسیدند و مجروح شدند و مقادیر زیادی سلاح و مهمات آنها به دست نیروهای سپاه منهدم شد.
در این درگیری، «سیدهادی اجاق» از نیروهای سپاه کردستان زخمی شد و در حین انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
چند نفر از اعضای تیم ضدانقلاب از منطقه گریختند که نیروهای سپاه در تعقیب آنها هستند.