eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 قتل‌عام مردم عادی به دست منافقین در بیمارستان اسلام‌آباد/ عملیات مرصاد چگونه طراحی شد؟ 👉 https://tn.ai/2061411
به فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت: دایی آقا مهدی زنگ زد، گفت آماده باش میآد دنبالت قرار نبود بیاید، مثل سیر و سرکه می جوشید ،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛ تا رسیدم، زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟" گفت:"رفته سر کار، کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم: من زنگ زدم خونه ی دایی ،او که تهران است، پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه😭همان جا فهمیدم چه شده، برگشتم توی اتاق؛ نمیدانستم باید چکار کنم، گیج بودم،باورم نمیشد، هر چه عکس از مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق، مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم ،انگار ذهنم خالی شده بود، تا اینکه همه آمدند ،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم، تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این ....مهدی دیگر کاری نداشت ،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس.. نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته😞،این را هم ازم پنهان میکردند.😢 فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکه‌ی راه را با مهدی بروم، دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و گلهایش را بیشتر،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین. آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانه‌ی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم.... #شهادت‌#سفربخیررفیق‌جان❤️ @bakeri_channel
شهادت یک پاسدار در درگیری مرزی/ چند عضو یکی از گروهک‌های ضدانقلاب به هلاکت رسیدند روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهداء: صبح امروز پاسداران مرزدار سپاه بیت‌المقدس کردستان در منطقه هوار ژونین دله‌مرز در شهرستان سروآباد با یک تیم از عناصر گروهک‌های ضدانقلاب برخورد کردند و با آنها درگیر شدند. در این درگیری تعدادی از نیروهای ضدانقلاب به هلاکت رسیدند و مجروح شدند و مقادیر زیادی سلاح و مهمات آنها به دست نیروهای سپاه منهدم شد. در این درگیری، «سیدهادی اجاق» از نیروهای سپاه کردستان زخمی شد و در حین انتقال به بیمارستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. چند نفر از اعضای تیم ضدانقلاب از منطقه گریختند که نیروهای سپاه در تعقیب آنها هستند.
امام خمینی(ره):
شهید_مهدی_باکری به : . . . 🌷بعد از مهدی،خوابش را دیدم،توی خواب ازش پرسیدم:"مهدی تو چه طوری شهید شدی؟"هنوز کسی بهم نگفته بود،با دستش پیشانی و شکمش را نشان داد و گفت:"یه تیر اینجا خورد و یکی اینجا"بعد شنیدم که اول تیر به پیشانیش خورده😭،بعد توی قایق که میگذارند بیاورند این ور مجنون،یک خمپاره میخورد وسطه قایق،همیشه با خودم میگویم شاید اینکه مهدی برنگشت،خیلی هم بد نیست،هر چند هیچ جایی را ندارم که بروم،دوساعت بنشینم و باهاش حرف بزنم و خالی بشوم،اما حتما این هم لطف خدا است که مهدی را با همان صورت خندان آرام توی ذهنم داشته باشم ،نمی دانم اگر می آمد،با چه چیزی باید روبه رو میشدم.... بالای کتاب نگاهش افتاد به عکس و شروع کرد به حرف زدن با او و اشکش تند تند ریخت،ساعت را که دید،فهمید دو ساعت است با مهدی حرف میزند و گریه میکند ،اشک هاش را پاک کرد و به گفت:"فردا امتحان دارم،باید این همه درس بخونم_کتاب را نشانش داد_وقت برای گریه کردن زیاده،الان تو برو تا بعد"و پشت به مهدی که فکر میکرد حتما نگاهش میکند و دعایی که براش خوانده بهش فوت میکند،درسش را خواند)) روز های خوبی بود،هر چند سخت،اما بهتر از این بود که بنشینم،زانوی غم بغل بگیریم و هیچ کاری ازمان بر نیاید،گاهی آنقدر کار داشتم که حتی ماه میگذشت و نمیرسیدم بروم زیارت حضرت معصومه،از دور سلام میدادم و میگفتم:"عمه جان،ببخشید،حتما لیاقت ندارم،اما می آم به زودی". می پوشیدم،با آدمهای دیگر زیاد رفت و آمد نداشتم،سرم به کار خودم بود،بچه های لشکر برایم یک ماشین تهیه کردند و با آن میرفتم دانشگاه و بر میگشتم،بعد از تمام شدن درسم،یک سال توی یکی از دبیرستانها ی تهران ناظم بودم،اما تنها کردن در تهران خیلی سخت بود، قم... *دوازده سال تنها زندگی کردم،نمی توانستم کسی را جایگزین مهدی کنم،سن و سالی نداشتم،بیست و چهار سالم بود که مهدی شهید شد،بچه هم نداشتم،تنها چیزی که من را روی پا نگه میداشت،درس بود،همه فکر میکردند اگر ما ازدواج کنیم،بی وفایی کرده ایم،نامردی است،این حرف و حدیث ها روی من هم تاثیر میگذاشت،آن سالها هیچ کس دید خوبی به ازدواج مجدد نداشت،به خاطر همین،خواستگارهام را رد میکردم،اما جُدای از سختیش؛میدانستم از نظر شرعی تنها زندگی کردن کار درستی نیست،سر دوراهی بودم،بعد از دوازده سال،بالاخره راضی شدم به ازدواج؛آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده ی راه مهدی است..... .راست میگویند که آدم ها در لحظه عشق و مرگ تنها هستند،راست میگویند کسی که عشق را چشید،مرگ را تجربه کرده،یادش نمی آمد کجا خوانده بود که"عاشق را حساب با عشق است،با معشوق چکار،مقصود او عشق است" شهید ❤️شادی روحشون صلوات❤️ @bakeri_channel
شهیـد . . . چشم #تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت امتداد دارد و تا قیامت ، دوام ... 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#تصویرکمتردیده شده ازشهیدمهدی باکری: . عکس مربوط به حدود یک هفته یا 10 روز بعد عملیات خیبر: . شهیدمهدی باکری علاقه خاصی بچه های تخریب داشت به خصوص اکیپ انفجارات، و گفتند گروه تخریب نور چشمان من هستند... . ( #راوی وفرستنده عکس: آقای کریم قره داغی از اکیپ انفجارات لشگر 31 عاشورا، از سمت راست نفر اول) @bakeri_channel
اے ساربان آهسته ران، ڪــآرام جانم مےرود وآن دل ڪه با خود داشتم، با دلستانم مےرود... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
چندروزی بود چندنفراز قرارگاه و جهت شناسایی وارد داخل خاک عراق شده بودیم موقعی که برمی گشتیم خیلی گرسنه بودیم چیزی هم نمانده بود بخوریم درمسیر راه به یک برخوردیم دوستان همه شروع کردند به خوردن تمشکها چند تا خورد رفت جلو تر منتظر ما شد دید ما نمیاییم گفت بیایید برادرا بگذارید هم بماند شاید راه به اینجا افتاد برای اوهم بماند. این یعنی روح بزرگ اقامهدی و او کجاها رامی دید .!! ( : سردارمحمد اسدی) .... .... ♡شادی روحشون صلوات♡ @bakeri_channel
#به‌_مناسبت‌_روز_ازدواج: . #خاطره_ازدواج_شهید_مهدی_باکری ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین . خواهرش بهش گفته بود : آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.... 😊 گفته بود: اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !😊 ۰ #همسرآقامهدی: دیروقت بود و مغازه‌ها داشتند می‌بستند، به اولین مغازه که وارد شدیم، فقط به قیمت‌ها نگاه می‌کردم نه به مدل آنها، یک حلقه 800 تومانی انتخاب کردم، در راه برگشت به منزل آقا مهدی گفت راستی آن روز ما با هم راجع به #مهریه صحبت نکردیم، نظرتان چیست؟ گفتم هر چه شما بگویید، گفت با *یک جلد کلام‌الله مجید و یک کلت کمری *نظرتان چیست؟ گفتم خیلی عالی است، نظر من هم همین بود، وقتی پدرم فهمید گفت بعداً ناراحت و یا پشیمان نشوی، گفتم نه.... . #سردارجاویدالاثرشهیدآقامهدی‌باکری #ازدواج‌آسمانی #مهریه‌ #ازدواج‌آسان #شهدا #آقامهدی #باکری #بی‌ادعا‌ #مهمان‌خدا #آقامهدی‌چنین‌بود.... #آیاماهم‌عمل‌میکنیم؟؟؟!! . ♡شادی روح شهدا صلوات♡ @bakeri_channel
یـادِ تو . . می وزد ولـے . . بی خبرم ز جـای تو ... . . جانشین فرمانده لشگر۳۱ عاشورا . . شهادت: عملیات‌خیبر/ جزیره‌مجنون ٦۲ . . #شهید_حمید_باکری . . #جـاویدالاثـــــر 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31 👈ما را به دوستان خود معرفی کنید👉
با کلامش لشگری جان می گرفت . درس عشق و مشق عرفان می گرفت . گو که دریایی میان سینه داشت . با شهادت الفتی دیرینه داشت . در میان دجله مهدی بود و عشق . او ره صد ساله را پیمود و عشق . . #آقا_مهدی_باکری . #فرمانده_عاشورایی . #لشگر_عاشورا . #تبلور_غیرت_آذربایجان . 🌹_____________________🌹 . . 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 . . @bakeri_channel . . 💠اینیستاگرام👇 . . @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه ترین پرواز را در اوج نقشی کردی بر پلاک عاشقی ، نامت بهار شد در سجاده ای بر روی خاک 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31 👈ما را به دوستان خود معرفی کنید👉
#سوریه #زینبیه به یادفرمانده شهیدمهدی باکری @bakeri_channel
: 🌴 💮اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم... 🍂 اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از از من پرسید، می‌خوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن را نوشت و به دیوار چسباند و کرد آن را بخوانم. خودش هم به خیلی اهمیت می‌داد. می‌گفت همه انسان در دست خداست. 🍂 🍂 آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!! 🍂 ⚘برای اینکه ماهم فراموش نکنیم و بخونیم @bakeri_channel
... بسم رب الشهدا بزم سکوت و حزن نیستانم آرزوست اروند و هور و فکه و بستانم آرزوست قلبم گرفت در تن این شهر پر گناه حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست
💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠 💠 نام : نام پدر :   تولد : 14 آذر 1329 محل تولد : قزوین راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : 1348 اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : 1349 بازگشت به ایران : 1351 ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: 4 شهریور 1354 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : 7/5/1360 معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : 9/9/1362 افتخار به درجه سرتیپی : 8/2/1366 تاریخ شهادت : 15 مرداد 1366 محل دفن : گلزار شهدای قزوین طول مدت حیات : 37 سال نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.  شهید بابایی در 14 آذر سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.  او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟ ادامه👇👇👇👇 @bakeri_channel 💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠
💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠 💠 گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد. شهید بابایی در بیانات مقام معظم :  این شهید عزیزمان انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود .  @bakeri_channel 💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠
براستی چقدر به پای با قهرمانان وطن ماندیم؟... نگاه به انتخاب ماست.....
بسم رب الشهدا و الصدیقین را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن ☁️ براستی چقدر به پای با قهرمانان وطن ماندیم؟... نگاه به انتخاب ماست..... 🌷 از هشت سالگی روزه اش را كامل می گرفت، او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مأموریتهایش را طوری تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. 🌷شهید عباس بابایی🌷 🌸 درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری، رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی من هم منتظر ماندم مانع پرواز نشوم. در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. ۱۵ مرداد۶۶ ... @bakeri_channel