eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
451 دنبال‌کننده
589 عکس
162 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
دختره فهمیده دوست ندارم از جلوی رد بشم... بلندگوی مترو که گفت ایستگاه دانشگاه بهم نیشخند زد... من دیگه بقیه صداش رو نشنیدم..... _ نفست بند اومد باز؟ _ اهوم خدایی یه جاهایی، یه روزایی، سخت نفس‌گیر می‌شن. مثل خیابون آزادی یا آیزنهاور اون وقتا تو روز تاسوعای آخرِ قبلِ انقلاب که با مادر و خواهر یه ساله‌م رفته بودیم راهپیمایی و جلوی نیروهای گارد و شهربانی همه فقط راه می‌رفتیم و هیچ کس هیچ شعاری نمی‌داد. من هنوز هم نمی‌دونم اون روز جلوی دانشگاه آریامهر چه اتفاقی داشت می‌افتاد ولی اضطراب اون روزها برای یه دختر بچه ۸ ساله اون‌قدر نفس‌گیر بود که هنوز بعد بیشتر از ۴۰ سال وقتی از جلوی دانشگاه صنعتی رد می‌شه نفسش بند بیاد. هرچند هیچ وقت ترسشو رو نکرده مبادا شجاعتش زیر سوال بره. اضطراب اون روز با یه الله اکَهَ‌ی (الله اکبر) خواهر کوچکه تبدیل شد به شکوه فریادهای جمعیتی که انگار منتظر یه تلنگر بودن و نیروهای شهربانی که هیچ کاری نتونستن بکنن؛ نیروهایی که تا کمی پیش، لوله اسلحه‌شون مردم رو نشونه گرفته بود، حالا اسلحه‌ها رو روی دوش گذاشته بودن. اما مادرم حتی میون اون جمعیت پر اقتدار، خواهر کوچیکه رو پیچید لای آغوشش مبادا .... زبونم لال .... ی روزایی هم همین حس رو داشت. وقتی برادرام جبهه بودن و تلفن خونه زنگ می‌خورد و دلهره می‌گرفت‌مون که داداشان؟ یا خدای ناکرده خبرشون! یا حسی شبیه روزای حمله صدام به شهرا. با هر آژیر قرمز باید اول چراغا رو خاموش می‌کردی‌ حتی چراغ کوچک اِف‌اِف یا نور شمع. بعد سریع می‌رفتی و پناه می‌گرفتی‌ و تا لحظه‌ای که صدای وحشتناک انفجار بلند می‌شد و تو سر بلند می‌کردی و می‌دیدی دردی تو وجودت پیچیده ولی زخمی برنداشتی و می‌فهمیدی ی جایی از این شهر یه هموطن رفت رو هوا ولی تو هنوز سالمی. من هنوز طعمِ تلخِ فرارِ به پناهگاه تو اون تاریکی رو زیر زبونم دارم. و حتی طعمِ گسِ عبور از جلوی دانشگاه شریف رو هنوز حس می‌کنم. هرچند همه‌ی اون روزا گذشت و ایران‌ِ ما خیلی قوی‌تر و محکم‌تر شد. حالا دختره‌ی دهه ۸۰ی می‌پرسه یعنی همه‌ی زندگیِ نسلِ شما اینقدر ترسناک بوده؟ بهش میگم: نه اینقدا. اتفاقا بیشتر شکوه و عظمت و شیرینی اون روزا تو خاطرم پررنگه. اونروزها ما بچه‌ها هم سهمی تو مقاومت جلوی دشمن داشتیم حتی به اندازه‌ی یه الله اکبر جلوی نیروهای شاه یا پناه بردن به پناهگاه. به اندازه خاموش کردن یه شمع برای این‌که هواپیماهای بعثی، مناطق مسکونی رو تشخیص ندن و بمباران نکنن. بعضی وقتا هم از پناه دادن به همسایه‌هایی که زیرزمین نداشتن احساس می‌کردیم کار بزرگی داریم می‌کنیم. دخترک اشک تو چشماش جمع شده و می‌گه: اهوم چه جالب! درست مثل پارسال همین روزها. آبجی که می‌رفت دانشگاه، مامان بی‌تاب می‌شد. تا قبلش خیلی خوشحال بود که دانشگاه قبول شده ولی پارسال می‌گفت من نمی‌دونم دانشگاهه یا میدون جنگ؟ بعدشم می‌گفت صد رحمت به میدون جنگ. تو جنگ دشمن، روبروته نه یه هموطنِ فریب خورده. ولی آبجی می‌گفت مامان جان! حیف‌ِ میدون جنگ نیست؟ شما بگو چاله میدون؟! من واقعا نمی‌دونستم با کیا همکلاسم. تو روت وا میستن به بهانه زن و زندگی و آزادی، بخصوص اگه حجاب داشته باشی، تمام آزادگی و زندگی‌ یه زن رو نابود می‌کنن. دیشب داشت عکس شهدای پارسال رو ریسه میکرد میگفت: من که هنوز اضطراب پارسال رو دارم اما می‌دونی چی آرومم می‌کنه؟ این‌که می‌دونم با ها و ها هم‌عصرم‌. این‌که احساس مسوولیت و و‌.... رو درک کردم. اصلا حس زیستن کنار پهلوونایی که خوردن ولی نزدن، بد و بیراه شنیدن ولی به آقاشون کمتر از گل نگفتن، حس غیرتی که به ناموس و وطن و انقلاب داشتن خیلی غرورانگیزه. وطن گاهی، پر از التهاب و اضطراب میشه و فرقی نمی‌کنه قم باشه یا سیستان، سبزوار باشه یا تهران، یا حتی ، منتها حس می‌کنم این گوشه کنار، مادری دلش می‌خواد پسرش‌و تو آغوشش بپیچه مبادا فردا تو بیمارستان ملافه سفیدی که خون تازه ازش بیرون زده دور پسرش پیچیده باشن. مبادا پیکر پاره فرزندش رو تو گودال قتلگاه ببینه. ولی رسید اون روزهای پر التهابِ مبادا رسید... اون روزای مبادای مادرانِ شهدا... حتی بیش از ۸۰ بار اون لحظه‌های مبادا رسید... روزهایی که ها انقلاب رو ارزون نفروختن‌. روزایی که ها و ها سربلند زمین خوردن تا سرزمین، کمر خم نکنه. و باز می‌گه حس شما شاید شبیه حس باشه، وقتِ دلتنگی برای خانواده‌ش یا حس مادرِ دلتنگی برای پسری که خیلی دوستش داشته. هرچند درد و زخم اون همه نامردی خوب نشده و اصلا فکر نکنم خوب بشه ولی نسلای بعد خواهند فهمید چه جوونایی، ایرانِ ما رو با هوشیاری و فداکاری مثل یه فرمانده‌ی بزرگ از پیچ تاریخی عبور دادن و تا نزدیکی قله‌ها رسوندن. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع عفاف وحجاب یادم هست که چقدر در دستانت روی رودخانه سر خورده بودم و بالا پایین پریده بودم و سر این‌که چقدر بیشتر از دفعه قبل عرض رودخانه را طی کنم با خودت کل انداخته بودی. یادم هست زیر پایت گیر کرده بودم و زده بودمت زمین و تو آرام مرا برداشتی و گوشه‌ای گذاشتی زیر پای دیگری نروم. یادم هست با دوستانت چقدر ما را روی هم می چیدید و بعد با یک توپ می‌افتادید به جان‌مان. ما عادت داشتیم بازیچه دست بچه‌ها باشیم. پرت‌مان کنند و حتی بزنندمان به شیشه همسایه و قطار و ... حتی عادت که نه ولی یادمان هست روزگارانی را که به سر و صورت عزیزی خورده باشیم، هرچند از به خاطر آوردنش درد می‌کشیم ولی هیچ‌گاه تاریخ، آن تلخ‌ترین ساعات عالم هستی را فراموش نکرده و نخواهد کرد. آرزو به دل مانده‌ایم که خیرمان برسد ولی باز این روزها بهانه دست‌شان آمده ما را به سر و صورت کسی بزنند و دل ما را آب کنند. پوریا! از هیات که بیرون آمدی، جای این‌که خیلی راحت به سمت خانه بروی، به سمت ما آمدی. اطراف‌مان پر بود از آتش و فریاد. از جاهلیت و عصبیت. پر بود از کوفیانی‌ که این بار خیابان پیروزی میدان‌ جنگ‌شان شده‌بود. فرقی نمی‌کرد تو روبروی آن‌ها ایستاده باشی یا رهگذر باشی، کیف شان کوک می‌شد از انداختن ترس و وحشت به دل اطرافیان. درست در آن لحظه‌ها که به سمت ما می‌آمدی، یکی از گوشه کنار وجود انسانی‌ات به تو نهیب می‌زد، برو خانه. نزدیک این‌ها نشو. دخترانت به انتظارت نشسته‌اند. راه کج کن، هنوز دیر نشده است. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم به بهانه سالگرد شهادت شهید شهید مدافع عفاف و حجاب اما در آن لحظه‌ها هر چه چهره‌ات را نگاه می‌کردم تردیدی در آن نمی‌دیدم. باز هم دلم به شور افتاد. یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدی و به انتهای خیابان داشتی می‌آمدی و به گمانم به سمت آتش می‌رفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم می‌خواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم. واقعا این بار اولی بود که دلم می‌خواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم‌. آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دست‌شان جای گرفته بودم. گمانم چشمانت ما را می‌دید ولی عقلت ترجیح می‌داد ما را نادیده بگیرد. برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقب‌نشینی تو. ما آن آخرها ایستاده‌بودیم دستِ آن‌هایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آن‌ها که عقل‌شان را سپرده‌بودند به من‌وتو و من‌و‌تو قمه و چاقو دست‌شان داده‌بود. من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود که یکباره با قمه به شکمت زدند. باور کن دلم می‌خواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دست‌کم قمه را از دستش بیندازم. اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آن‌چنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمی‌شد بخوریم. خون بود که جلوی چشم‌شان را گرفته بود و خون بود که از شکمت می‌ریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همین‌ها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمی‌دانم چرا به‌شان سنگدل می‌گویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید. دست‌ها بالا می‌رفتند و فرود می‌آمدند و من در گوشه‌ی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را می‌دیدم که تکرار می‌شود. دلهره عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که دارد نوبت به ما می‌رسد. درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصله‌ی سه متری‌مان، ۱۴۰۰ سال طول کشید. نعره‌های دخترکان با ناله‌های تو در هم آمیخته بود و من صدای گریه‌های رقیه و سکینه را در این میان از خانه‌ی تو می‌شنیدم. باران بود که بر سرت می‌بارید. باران سنگ‌های نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیام‌بری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود. تمام وجودم را عقب می‌کشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیق‌تر نکنم. غافل از این‌که پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.‌ بی‌جان و بی‌رمق افتاده‌ام گوشه‌ای و تلاش دارم نفس‌های آخرم را با نفس‌های آخرِ تو با هم بکشیم. این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد می‌آید. چشمانم را می بندم. باور نمی‌کنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریه‌هایم را می‌سوزاند. نفس کم آورده‌ام. دوستانت تمام تلاش‌شان را می‌کنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمه‌جانت را به آتش بکشند. صدای آژیر آمبولانس به گوش می‌رسد و تا می‌آید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، می‌بینم که آمبولانس به آتش کشیده‌شد. اصلا برای همین موقع‌هاست که گفته‌اند: "دل سنگ هم آب می‌شود" از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس می‌کنم زیر چرخ یک ماشین دارم له می‌شوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را. پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته‌ باشی‌. چقدر این بی‌خبری نفس را تنگ می‌کند و حتی من‌ِ سنگ را هم آب می‌کند. من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم می‌‌گذرد نگاه می‌کنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر می‌شود. و گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا دخترکانی که با نعره‌های "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد می‌زدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟! من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشه‌ای از همین خیابان پیروزی در نزدیکی‌های خانه‌ات نشسته‌ام. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به قلم: یک یک یک ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیم‌قد، بچه بودیم و فقط می‌دیدیم و می‌شنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برای‌مان عمویِ خوبی بود که هوای‌مان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکرده‌بود. تا وقتی آقایم مریض بود و می‌افتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرج‌مان بود. مادرم نذر می‌کرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم می‌رفت. جانبازِ چند درصد بود نمی‌دانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود. آدمی که مختل شده بود از جنگ. حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش می‌آمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یک‌هو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند. آن وقت‌ها عمویم بود، وقتی هیچ‌کس نبود. آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی می‌کردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شده‌بود. برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقت‌ها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم. ازآن وقت کم‌کم عمویم برای‌مان خوراکی نیاورد، کم‌کم لُپِ برادرم را نکشید. کم‌کم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کم‌کم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کم‌کم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر. بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجی‌شان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم. حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه می‌افکند. یک چیزی به عمویم گفته می‌شد، عمویم پُر می‌شد. سر پدرم خالی می‌کرد. پدرم مریض می‌شد. عصبی می‌شد. تمامِ آن وقت‌ها اگر کسی از ما، چیزی می‌گفتیم مادرم می‌گفت: "بزغاله از بز پیش نمی‌خزه." حالا این جمله‌اش چه معنی می‌داد، آن وقت‌ها ما از لحن مادرم می‌فهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگ‌تر هست، کوچک‌تر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمی‌گفتیم. ناراحت اما، چرا می‌شدیم. ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمی‌آمد که بد شود. عمویم مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانه‌ی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش می‌آمد ها. زنش مردم‌دار بود، نه که بوده‌باشد، این‌طور می‌نمود. من یادم می‌آید که کنار ماشین نیسان چطور خفت‌ام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی." چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفته‌ام. اما گریه کردم. حالا ما اگر از عموی‌مان گله کنیم مادرم می‌گوید بی‌انصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده. راستش ما نمک‌خورِ نمک‌نشناس نیستیم. تمام این حرف‌ها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش می‌رسد. و روزی یکی بوده‌اند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خورده‌اند. بعدها انگلیسی آمد و نان‌ها را از هم جدا کرد. بعدترهایش کشور ما ، جنگ شد. یک‌هو کشور مریض شد و از پا افتاد. یک‌هو انتحاری شد، یک‌هو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند. باید به یک‌جا پناه می‌بردند، یکی که نان و آب مشترک خورده‌باشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک هم‌زبان، یکی که آداب و فرهنگ‌شان بهت بخورد. یکی که به‌خاطر این پناه‌آوردن، دین و آیینت را نگیرد. مردم ، پناه آوردند به . مهاجران آمدند . خرجی‌خور از خاک شدند. ، روزِ بد مردم باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که آمدیم. به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشته‌باشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطن‌هامان برگردیم. اما راستش را بخواهید هنوز خوب نشده، راست‌ترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمده‌ایم ، حالا به اشتیاق مانده‌ایم." آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچک‌ترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیده‌ایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانی‌ام یاد گرفته‌ام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آن‌هایم و از خوبی‌شان هرچه بگویم کم است. ما پای روضه‌های همین ملت بزرگ شده‌ایم. ما در زندگی کرده‌ایم و صبح‌ها توی مدرسه سرود این کشور را خوانده‌ایم. ما هرصبح گفته‌ایم: "پاینده باد ." درست بعداز هرسرود. ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم. ما با ایرانی‌ها عقد اخوت خوانده‌ایم. ما توی کوچه‌های این سرزمین خاطره‌های خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم. 🖋نرگس نوری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
دیشب میان شادی بی حدم برای فلسطین به یاد پدرم اشک ریختم. برای او که کودکی ما را با قصه‌ی بنی اسرائیل و لجاجتشان پیوند داده بود، برای او که بذر ِ نفرت به رژیم غاصب را در دل ما کاشت، برای او که رویای آزادی سرزمین زیتون‌ها را در ذهن ما پروراند ، برای او که راهپیمایی روز قدس را فریضه می‌دانست و با شور و شوق ما را با خود همراه می‌ کرد،حتی وقتی سرطان توانش را بریده بود با سختی خود را به میدان فلسطین رساند و معتقد بود این قدم ها و شعارها در روز حساب به کارمان می‌آید. اکنون در روزهایی که رژیم غاصب صهیونیستی بیش از همیشه خار و ذلیل شده من به یاد تمام کسانی هستم که آرزوی دیدن فلسطین آزاد را داشتند و من از امشب به جای لالایی و قصه‌های مرسوم، از مردان و زنانی برای فرزندانم خواهم گفت که با مشت خالی در برابر ظلم ایستادگی کردند، از این پس قصه‌ی آزادگانی را برایشان خواهم خواند که رویای آزادی فلسطین را به واقعیت نزدیک کردند، قصه‌ی سپاه قدس که رشادتشان مرز و کشور نداشت ،قصه‌ی شهادت سرداری را خواهم گفت که پروازش آغاز فتوحات بزرگ بود . من از امشب برایشان قصه هایی می‌خوانم تا ان‌شاءالله بیدارشان کند و درآینده خواب از سر استکبار جهانی بربایند🌱 و امیدوارم روزی فرزندانم به یاد پدرم و همه ی سربازان بی ادعای خمینی در مسجدالاقصی نماز بخوانند🌱❤️ 🖊زهرا حیدری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
جستار الاقصی! . :_شروع باید جوندار و غافلگیر کننده باشه! سر کلاس آن لاین بودیم و استاد با آب و تاب از روایت نویسی و جستار میگفت‌. یکدفعه یکی دو نفر از بچه‌های مشهد توی صفحه چت، از زلزله گفتند و پس لرزه‌هایش گفتند که مرکزش هرات بوده و ظاهرا خسارات زیادی هم داشته. نگرانشان شدیم. استاد اجازه داد بروند و خواست ادامه بدهد که یک نفر توی گروه نوشت: _خدایا زدند! حماس اسرائیل رو زد! یکدفعه جان گرفتیم. اینبار حرف از زلزله ای بود که مرکزش درست در آرمانی‌ترین نقطه زمین بود و حالا تمام جهان را لرزانده بود. هیجان زده فیلتر شکن را وصل کردم و سری به اینستاگرام زدم.‌ تصاویر و ریلزها پشت سر هم میگذشتند. تصاویر یک عمر کودک‌کشی اسرائیلی ها و محاصره غزه و بیت المقدس، تصاویر مقاومت، تشییع شهدای پرچم پیچیده‌ فلسطینی که سرشان از کفن بیرون بود، تصویر سنگ در دست بچه‌هایی که حالا سلاح و موشک داشتند. تصاویر فرار بزدلانه شهرک نشینانی که دیروز برای بمباران و اشغال فلسطین دست میزدند و امروز لا‌به لای زباله‌ها میلولیدند یا فرار میکردند؛ درست مثل کسانی که هیچ تعلق و عرقی به این خاک ندارند. _جستار باید خرده روایت داشته باشه! تصاویر موشک‌ها را دیدم و یاد نوشته ای افتادم که آنروز میان گلهای سرخ، روی سنگ مزار شهید تهرانی مقدم خوانده بودم. روی قبرم بنویسید: اینجا مدفن کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند! تصویر شهدای مدافع حرم را دیدم و شهید قدس را که از لا به لای ابر و دود و رد موشک‌ها به تلاویو و ... لبخند میزد. تصویر نقاشی فتح خیبر روح الامین را دیدم؛ استوری ختم جوشن صغیر را و اشک‌های شوق را. _اعزه! جستار باید خود افشاگری و تحول داشته باشه. دست روی گونه‌هایم کشیدم. کِی خیس شده بودند؟‌ انگار یک گره قدیمی بقچه پیچ شده با ناباوری، از کودکی توی قلبمان رشد کرده و حالا بعد سالها، بعد ۸۰ سال بغض و درد و دعا و مبارزه، باز شده بود. نمیدانم چند ساله بودم که یک کیسه سنگ برایشان جمع کرده بودم یا در چند سالکی شکل یک غده سرطانی را توی کتابخانه مدرسه جستجو میکردم یا چند سالگی بچه هایمان بود که زیر آبشار شلنگ های ظهر تابستان، میان جمعیت روزه‌دار، سطل های آب دست گرفته بودند روی پرچم منحوسش را لگد میکردند‌ و آب میریختند؟. ما، نسل به نسل پای آرمانمان مانده بودیم هرچند که باور نمیکردیم این طوفان، اینقدر ناگهانی بوزد و آن بچه های دوان دوان با سنگ های توی دستشان، که همه یا برادر شهید بودند، یا فرزند شهید یا...، اینقدر زود بزرگ شوند و وسط میدان بیایند. نمیدانستیم قرار است جای خالی سلیمانی ها همدانی ها و تهرانی مقدم‌ها و حاج احمدها، اینهمه روی قلبمان سنگینی کند‌. :_ برای جستار، فکت علمی مهمه ها! شاهنامه میگوید: «کَنگ دژ هوخت» اسم فارسی بیت‌المقدس است. همانجایی که سردمدار عدالتخواهان در شاهنامه، فریدون، ضحاک را به چنگ می‌آورد‌. به خشکی رسیدند سر کینه جوی به بیت‌المقدس نهادند روی که بر پهلوانی زبان راندند همی کنگ دژهودجش خواندند بتازی کنون خانهٔ پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان تقویم را نگاهی انداختم. ۲۱ مهر،‌ سالروز پیروزی فریدون و کاوه است. یک جایی خوانده بودم که روز عاشورای سال ۶۰، به تاریخ شمسی، میشود ۲۱ مهر! استاد گفته بود: پایان بندی باید غاففلگیرکننده باشه. دیدم، این جمعه، ۲۱ مهرماه است! همین. اللهم عجل لولیک الفرج . 🖊فاطمه شایان پویا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
/ بخش اول "جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر بود و می‌رفت که به جبهه بپیوندد. اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کرده‌باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "این‌ها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند." با خود حساب کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟" مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آن‌ها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده‌است. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شده‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟" جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داده بود افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بوده‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز می‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پَدَرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارش‌گر الجزیره بود از و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌های گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!" 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم هر خشت که برمی‌داشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل می‌کرد که این‌قدر کشورش را ویرانه کرده‌بودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار مانده‌ها برسد. مدام با خود زمزمه می‌کرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس، بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت می‌گرفت. کسی در دور دست‌تر، صدا به اذان بلند کرد. آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره. هنوز در تشهد نماز آخر بود که ناله‌ای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!" و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک می‌ریخت و نادعلی می‌خواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در بود و داشت دنبال پیکر نیمه‌جان مروارید می‌گشت. هرچه بیشتر آوار بر می‌داشت ناامیدتر می‌شد. تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خان‌یونس" می‌دید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک می‌کند. صدای گریه دختربچه‌ای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه افتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظارِ کمک یوسف نفس می‌کشید. زوزه سگ‌ها بیشتر می‌شد و هراس یوسف نیز. تمام شب، خشت به خشت برمی‌داشت و خیال می‌کرد اینجا "حی‌الشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد. آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگ‌های یوسف به حرکت در می‌آورد که دستی بر شانه‌اش نشست. "چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازه‌نفس کمک کنند. سگ‌های زنده‌یاب همراه‌شان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور." یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگی‌ام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟! و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد. یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس." پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان می‌کرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچاره‌های زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد می‌شود و این‌ها بی‌سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری. فکر مردم غزه‌ای؟!" یوسف در حالی که چشمش به سمت خانه‌شان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
کاش در جشن آزادی قدس بودی آقای سمیر سامی قنطار! لحظه‌ای که ناخودآگاه پلک‌هایت را از شدت نور بستی، آنی که یقین کردی بعد از سی سال، اسارتت به پایان رسید، همان لحظه پایان حکومت طاغوت بود. نه! آن لحظه شاید نه. کمی قبل‌تر، عصری که قاضی دادگاه در اسرائیل با اطمینان و قدرت حکمت را قرائت کرد و تو، همان زندانی بی‌پناهی که هیچ‌گاه برای قاضی برنخاستی رو به او پرسیدی: «آیا شما برای اجرای حکم در مورد من در سرزمین‌های اشغالی فلسطین باقی می‌مانید؟» و خود بلندتر جلوی هزاران چشم‌ باز اما کور پاسخ دادی: «نه! اسرائیل عمری نخواهد داشت تا مرا تا ابد در زندان نگه دارد.» شاید لحظه‌ی پایان یافتن حکومت طاغوت به خیلی قبل‌تر برمی‌گردد. به روزی که امام‌خمینی دست گذاشت روی تمام آخرین جمعه‌های ماه رمضان. «روز قدس» مسئله‌ی فلسطین را از موضوعی عربی و محلی به موضوعی اسلامی و بین‌المللی تبدیل کرد. این یعنی فشاری مداوم بر اسرائیل و آمریکا. یا شاید قبل‌تر... *سمیر سامی قنطار: یکی از مبارزان‌ سرسخت که دادگاه اسرائیل او را به ۵۴۷ سال و شش ماه حبس محکوم کرده بود. وی توسط اسرای شیعه با نهج‌البلاغه آشنا و به دین اسلام گروید. شرح سال‌ها اسارت او در کتاب «حقیقت سمیر» آمده است. 🖊زهرا قمی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
چند خط در گوشی درباره حال این روزهای جمله فعلیه ماضی بعید بعید: ابراهیم در حبرون نزدیکی به خاک سپرده شد و موسی قدم به طور سینا گذاشت و در آن‌جا اقامت کرد و عیسی از مادری پاک مریم مقدس در سرزمین به‌ دنیا آمد و محمد (ص)... جمله اسمیه می‌شود: در وصف آخرین پیامبر الهی... محمد (ص) خاتم الانبیا شد. پیامبر به سوی نماز خواند و اولین قبله‌گاه مسلمانان شد. محمد (ص) شبی از شب‌ها از مسجدالحرام به سمت و بعد به سمت آسمان عروج کرد تا جایی که هیچ انسانی آن را درک نکرده‌بود و هیچ فرشته‌ای حتی جبرئیل پا بدان جا نگذاشته بود. «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَ‌یٰ بِعَبْدِهِ لَیلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَ‌امِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذِی بَارَ‌کْنَا حَوْلَهُ لِنُرِ‌یهُ مِنْ آیاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ‌»؛ منزّه است آن خدایی‌ که بنده‌اش را شبانگاهی از مسجد الحرام به سوی  که پیرامون آن را برکت داده‌ایم، سیر داد تا از نشانه‌های خود به او بنمایانیم که او همان شنوای بیناست.(اسراء، آیه ۱) خداوند همه پیامبرانش را از روی قاعده لطف و قاعده عدل بر زمینیان فرستاد. همه انبیا بشارت آخرین منجی را به پیروانشان دادند تا زمان، زمان محمد (ص) شود. محمد (ص) پیامبر شد، پیامبری که دینی همانند موسی و عیسی آورد به معنای اتم و اکمل و دین آنان را کامل کرد، شایسته مردم آخرالزمان. ، مکانی برای همه ادیان، به ویژه دین خاتم، اسلام. جمله پرسشی: نمی‌دانم صهیونیست، از کجا زاده شد؟ دست ناپاک کدام قدرت او را پرورش داد؟ چگونه این نطفه ناپاک شد بلای جان مسلمانان و همه جهانیان؟ اما پیر جماران گفت: مسلمانان می‌توانند او را از بین ببرند. فرمود: اگر هر مسلمان یک سطل آب بریزد چیزی به نام اسرائیل باقی نمی‌ماند. جمعه آخر ماه رمضان را «روز قدس» نامید و همه مسلمانان او را ارج نهادند. سنت حسنه‌ای که تاکنون و ان‌شاءالله تا زمان ظهور پابرجا خواهد ماند. بالاخره خواهیم خواند: «قدس را خدا آزاد کرد» جمله استمراری: امام خامنه‌ای فرمودند: اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید. مسأله مسأله اول بین‌المللی اسلام است. (سخنرانی در جمع بسیجیان سال ۱۳۷۹). ایشان دستور کار می‌دهد: بزرگ‌ترین وظیفه ملت و دولت‌ها و همه ملت‌های اسلامی، حمایت از مبارزات علیه اسرائیل است. او را غده سرطانی نامیدند که از طریق همین مبارزات این غده، ریشه کن خواهد‌شد. (پیام به مناسبت‌ اولین سالگرد امام (ره)). جمله زمان حال می‌شود: به حرمت دین مبین اسلام که برای صلح و آرامش و اعتلای همه ابناء بشر آمده‌ است، به حرمت تلاش مردان و زنان پیکارو مبارزه و رهبران دینی مسلمانان، به حرمت زمان‌هایی که برای عزت و آبروی اسلام صرف شد، به حرمت مکان‌هایی که خدا آنان را مبارک کرد، به حرمت خون انسان‌های شریفی از هر نژاد و هر قبیله و از هر کشوری که مظلومانه ریخته‌ شد، خواه این خون، خون‌ از ایران باشد یا خون از عراق یا خون جهاد و از لبنان، به حرمت همه خوبی‌ها در دستان فرزندان ابراهیم خواهد بود. جمله آینده بسیار نزدیک: إن‌شاءالله روزی در نماز خواهیم خواند و خواب‌های زیبای‌مان را در روز زیبای پیروزی بر جنود شیطان تعبیر خواهیم کرد. در آخر... جمله خبری می‌شود: آزاد خواهد شد. 🖋فاطمه میری‌طایفه‌فرد 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به قلم: یک یک یک یک خرابی‌ها دیر آباد می‌شوند. باز خوب است که می‌شود سنگ روی سنگ بگذازی و ملات بریزی و سقف بسازی بشود خانه. اما خانواده را که از اول نمی‌شود ساخت. می‌شود به نوزادت بگویی زنده شو! یا پدرت را بخوانی آن وقت که مفقود شده و هیچ خبری ازش نیست! می‌شود از نو زنی آبستن شود و همان بچه را بزاید و به همان قد و قامت برساند؟ نمی‌شود که... حتی اگر زن توی این اوضاع داغان گیریم که زنده باشد باز هم ممکن نیست. خانه اگر مخروبه شود آباد کردنش سخت می‌شود سخت. تا حدی غیر ممکن. یک روزی توی ایام محرم بود. با فرشته رفته‌بودیم هیئت خانگی‌شان. زنی پرسوز گریه می‌کرد. همه چیز گنگ بود تا وقتی که فهمیدیم جوان از دست داده. آرام که شد می گفت زمانه آنقدر خراب شده که مردم به حق و روزی خودت هم تنگ نظرند. آدم‌ها بخیلی می‌کنند به زحمت و تلاش خودت، به آن‌چه خودت به دست آورده‌ای یا اصلا از قبل مال تو بوده. اگر همه چیز در دنیا سند زدنی بود مال مردم خودش بود و هم دخلی نداشت که آب را قطع کند و برق را. دخلی نداشت که خانه‌ی آدم‌ها را خراب کند. خانه‌هایی که اهل و عیالش خانه‌ای دیگر برگزینند و سقف‌شان بشود لحد. اگر دنیا هم سندزدنی بود را نمی‌توانست تسخیر کند. امروز دنیا به دو قسمت شده. خبرها تمام دو نیم شده‌اند. هر دو از خسارت بر باد رفتن جان آدم‌ها می‌گویند، هرکدام به نوعی. هرات را زلزله آوار کرده و سقف خانه‌ها لحدِ اهل و عیال شده. را اسراعیلی ها. زلزله حکم خداست و به آدم‌ها دخلی ندارد. آدم‌ها فقط حالا می‌توانند شال عزا سر کنند و مرده‌ها را به خانه ابدی‌شان بسپارند. آدم‌های زنده حالا تنها وظیفه‌شان کمک است. حالا وقت تنگ است. آن‌ها که زنده مانده‌اند باید حین گریه و عزاداری جسد بیرون بیاورند از خاک. باید نقصانِ نسل‌شان را روی دست‌های‌شان ارباً اربا ببینند. حالا اگر دیگر مردم به یاری بروند مَرد اند، اینجاست که دلاوری و مردانگی زنده می‌شود. را اگر زمین و خانه ها خیانت کرده‌باشد و زیر پای‌شان را خالی، را اسرائیلی ها. من نمی‌دانم بی‌شرمی تاکجا! چطور می‌شود بمب بیندازی توی خانه‌هاشان و بخواهی نسل اندر نسل را سَقَط کنی! آن هم کجا؟ درست توی خانه خودشان. امروز که روز را روز نمی‌شناسد و شب را شبش، آدم‌ها به مال یکدیگر بخیل شده‌اند. به خاک بخیلی می‌کند و می‌خواهد از کف‌شان در بیاورد. از آن طرف کرور کرور معادن را به تاراج می‌برند. من این دو سرزمین را در حالتی می‌بینم که روزی ققنوس‌وار برخیزند. این آوارگی‌هروله‌ها تمام شود و بقیه نسل بفهمند امنیت را، بفهمند آبادی را و سقف خانه ها. باید برای ظهور آماده شد. توی این قسمت از تاریخ باید جان بکنی تا نام و آبادی کشورت بماند و بقیه‌اش را بسپاری به صاحبِ تمام سندهای دنیا. تا آن وقت باید تلاش کنی تا نسل اسلام را سَقَط نکنند. باید بجنگی... این رزمایشِ قبل از ظهور است. به پاخیز! 🖋نرگس سادات نوری از 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
٠ از بالای تپه ها می‌شد همه جا را دید. نسیمی می‌آمد و می‌شد به درختان کاج تاب بست و ساعت ها اطراف را به تماشا نشست. این چهارمین بعد از ظهری بود که آنائل و دوست پسرش دست به دست هم با کوله پشتی پر از نوشیدنی و ساندویچ‌های مک‌دونالد و تنقلات، قدم‌زنان به روی تپه می‌آمدند. چهار روز پی در پی باران می بارید، باران موشک! موشک ها دسته‌دسته می‌باریدند، پشت‌ سر هم و سریع فرود می‌آمدند و جایی را شخم می زدند. آن دو، هر نوری را که از سمت راست می‌آمد، تا لحظه فرود آمدنش در سمت چپ دنبال می‌کردند، گویی آسمان شهاب باران باشد، رد شهاب‌ها را می‌گرفتند و آرزو می‌کردند. در همان چهار روزی که آنائل و دوست پسرش بر فراز تپه‌ها مست می‌کردند ۵۳۰ کودک سلاخی شدند... پی نوشت: واقعی بر اساس گزارش خبرنگار گاردین از یک دختر اسرائیلی شهرک نشین در جولای ۲۰۱۴ 🖊نیک صفات 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم چطور؟! برای‌تان عجیب است که چرا اخیرا اغلب خانم‌ها موبایل دست‌شان می‌گیرند، اشک های‌شان جاری می‌شود؟! اشک ما از ضعف نیست، از عکس نوشته‌های احساسی روان‌شناسانه غربی با پس‌زمینه تیره نیستـــ... اشک‌های ما برای سرازیر می‌شود! ماهایی که روزی به‌خاطر لطافت ریحانه بودن‌مان، موقع واکسن زدن فرزندان‌مان طاقت دیدن‌شان بر روی تخت و گریه‌های‌شان را نداشتیم؛ این روزها... این روزها نوزادان و کودکان غزه را غرق در خون بر روی تخت‌ها و زمین‌های پر از خون هزاران شهید می‌بینیم! اما همین لطافت زنانه پایداری‌ای در ما ایجاد کرده‌است که درعین اشک ریختن، مردان غیور و مبارز فی سبیل الله را پرورش دهیم! این صبر و ایستادگی وجود ما بانوان مسلمان، حتی در طول تاریخ کوهی استوار برای به میدان رفتن مردان‌مان بوده‌است و خواهد بود! مردم غزه! ما بانوان مسلمان برای شما اشک می‌ریزیم؛ اما تمام قوای تشکلی‌مان را پای کار می‌آوریم تا مظلومیت شما را در رسانه‌های جهانی فریاد زنیم! اما ما تمام قوای اندیشه‌ای مان را به کار می‌گیریم تا اذهان زنان جهان غرب را متوجه مسوولیت خویش نسبت به این ظلم بزرگ بکنیم! اما ما تمام قوای مادرانه‌مان را به کار می‌بندیم برای پرورش پسران و مردان غیوری چون مردان شما که با سنگ تا گلوله ضد زره، از وطن و ناموس خویش دفاع کردند! مادران فلسطینی! مقلوبه‌های‌تان دارد تحقق پیدا می‌کند و خون‌های فرزندان‌تان شکوفه‌های پیروزی و نصرت خدا را مژده می‌دهند! مبارک باشد بر شما پیروزی حقیقی‌تان در پیشگاه الهی! 🖋بشرا دیانی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آغازی دوباره چشم‌هایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه می‌کرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شده‌است. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خسته‌ی بعد از زایمان، محو چشمان تیله‌ای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ... مادری، حس قشنگی است... مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچه‌دار نمی‌شدند. دکترها می‌گفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواج‌شان بچه‌دار نشده‌بودند. وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانه‌ای ذوق بچه را می‌کرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم می‌گذاشت، چشمانش را می‌بست و کیف عالم را می‌کرد. مادری حس خیلی قشنگی است... دخترک، تند تند شیر می‌خورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدل‌ها که همش آدم نگران می‌شود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین می‌شد و آرام می‌خوابید... مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا می‌کرد... واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است... تمام نوزادی دخترک همین‌طور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شده‌بود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت... صدای مهیبی بلند شد.‌ چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید.‌ سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید... محمد فریاد می‌زد... مریم صدا را می‌شنید و نمی‌شنید... محمد از لا به لای خرابه‌ها، پتوی صورتی نبیله را دید... همه جا آوار بود فریاد زد... مریم انگار اینجاست.... چند نفر دویدند کمک... وسیله ای نبود.... آوار را به سختی کنار می‌زدند... محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریع‌تر کنار زد... راه نفس کشیدن مریم را باز کرد.... مریم به زحمت چشم باز کرد... محمد لبخند زد. یاد نبیله افتاد.... از پای افتاد... مردم به کمک آمدند... بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند... محمد نبیله را بغل کرد. فریاد زد.... امدادگر را صدا کرد.... امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد. بچه را بغل کرد و دوید... دوید تا بیمارستان... مریم دوید... محمد دوید... چند جوان محل، پی شان... نبیله هنوز لبخند به لب دارد... پیچیده در پارچه‌ای سفید... بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانه‌ی بیمارستانی که جا ندارد... لبخند می‌زند به صورت مادرش... در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی ... 🖋سیده هاله حیدری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
امشب در آسمان غزه چه خبر است؟ یعنی چند هزار ملائک پایین آمده اند تا هزار شهید را بالا ببرند؟ گروهی برای بردن شیرخواران در حالیکه لالایی می خوانند و آنها را بشارت می دهند به هم بازی شدن با یک طفل شش ماهه. گروهی برای بردن خردسالان در حالیکه دنبالشان می کنند و می خندانندشان و می گویند دختر سه ساله ای منتظرتان است. گروهی برای بردن کودکان در حالیکه به سوالات بی شمارشان جواب می دهند و بقیه ش را به عبدلله می سپارند. گروهی برای بردن نوجوانان در حالیکه قربان قد و بالایشان می روند و قول گعده های بهشتی با مدیریت یک نوجوان سیزده ساله را به آنها می دهند. گروهی برای بردن جوانان درحالیکه از مقاومت شان تعریف می کنند و از رذل بودن دشمن شان عصبانی اند. تحلیل روایت های مشابه را علی اکبر قرار است برایشان انجام دهد. گروهی برای بردن زنان آمده اند در حالیکه قول خوب بودن حال بچه ها و وابستگانشان را به آنها می دهند و می گویند بانویی که شما را درک می کند و خودش شهیده و مادر شهید است منتظرتان است. و گروهی برای بردن مردها آمده اند و می گویند مهم نیست در زمان حیات تان نمی شناختیدش. مهم این است که مثل او عزت تان را به زندگی با ذلت نفروختید. ببینیدش در لحظه عاشقش می شوید. مگر می شود دوست نداشت سیدالشهدا را‌؟ و گروهی مسئول پخش موسیقی معراجند. با هر روحی که بالا می رود یک بار می خوانند: بای ذنب قتلت؟ قیامتی است امشب آسمان غزه. قیامتی که زمین بازی را عوض خواهد کرد. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://ble.ir/dimzan 🖊فائضه غفار حدادی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
به‌نام‌او نامعادله اصلا با معادله جور در نمی‌آید، طول و عرض جغرافیایی غزه و همت بلند مردمانش. این‌جاست که دو دو تا چهارتا نیست برکتی دارد به عمق مردمان غیور غزه. مردمانی که در مقابل همه بی‌تفاوتی‌های دنیا، نجیبانه ایستادند. هفتادو پنج سال اسارت وطن کم نیست عمر یک انسان است، اما فلسطین به عمق تاریخ و هویتش ایستاده به عمق اریحا قدیمی‌ترین شهر جهان، فلسطین ایستاده‌است به عشق عبادت‌گاه همه انبیا الهی. فلسطین پرچم دار هویت الهی است که خدا نسل در نسل در گوش پیامبرانش خوانده تا نوبت خاتم پیامبران برسد. آن‌وقت از کنار دیوار براق او را تا قاب قوسین او ادنی ببرد؛ تا بگوید: إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلام‏. ...و قدس این قلب تپنده در دل هر مسلمان، همان مسجد دوری است که قرار است به دست فرزندان اسماعیل، نزدیک شود و خودش را مهیای حضور آخرین منجی بشریت کند. طوفان دیگری در راه است از ابتلا آدم ابوالبشر به امتحان انسانیت و هویت الهی. از میزان درک آدمیت به توان مظلومیت. مظلومیت مردمی که بنا ندارند مظلوم بمانند. مردمی که به جای همه جهان با این غده سرطانی می‌جنگند؛ به جای من، شما، ما. ما که این ور عالم نگران دودوتا های خودمان هستیم تا نکند خط و خال برداریم، تا دو‌دوتای‌مان چهارتا شود. غزه پایش را از جغرافیایی تحمیلی خود بیرون می‌کشد و هرچه دارد می‌دهد تا بشر از فتنه صهیون در امان بماند. راستی این مساحت چقدر تاب مصیبت دارد؟ ...و بهشت وعده حق است برای دل‌های صبوری که امری مقدس بر ورای همه خواسته‌هایشان قد علم می‌کند و هل من مبارز می‌طلبد. ... و بیت‌المقدس همان سرزمین موعودی‌ست که ان‌شاءالله در آن نماز می‌خوانیم و صدای دعای همه انبیای الهی را از زیر قبه الصخره می‌شنویم. أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ؟ 🖋فاطمه میری‌طایفه‌فرد @del_gooye 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
"بازمانده" توی حیاط بیمارستان پناه گرفته بودیم. همه خوشحال بودن و می‌گفتن " آخ جون اینجا دیگه خطر نداره". گشنه م بود، آخه شام نخورده بودم. دختر عموهام دفتر و مداد رنگی داشتن. یکیشون بستنی کشید. به مامانم گفتم" منم بستنی می‌خوام". مامانم گفت" یکم بخواب بعد..." من خواب بودم. یک دفعه یه چیزی گُرمبی ترکید... وقتی از خواب پریدم دختر عموهام کباب شده بودن. من دیگه هیچی نمیخوام عمو! فقط به مامانم بگید بیاد بغلم کنه.... 🇵🇸 ❤️‍🩹 😔 🖊حمیده عاشورنیا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نمیدانستم «بدیش اموت» یعنی چه! فیلم گریه ی پسر بچه ی فلسطینی را دیدم که هم سن و سال پسر خودم بود، در اتاق راه می رفت و گریه می کرد و نالان تکرار می کرد «بدیش اموت» او نمیخواست بمیرد! 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فکر میکردم غم‌انگیزتر از اینکه برادر شهادتین را در گوش خواهرش زمزمه کند چه میتواند باشد؟ چند لحظه بعد جوابم را یافتم. جسد سوخته برادر در کنار خواهر بی جانش. 🖊سیده مریم گلچمن 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
از روز شنبه ‌که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده! همان روز معلم از فلسطین برایشان گفته بود خوشحـال بود با افـتخـار از ایـنکه جـنگیده اند و اسـرائیلی هـای اشغالگر را کشته اند حرف زد. با چشمانی که برق می‌زد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت. من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ... پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد. نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت. دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی می گشت. لگوهایش را پیدا کرد. رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا می‌کرد. آبی سفید قرمز و سبز با عجله روی هم چید و کنار گذاشت. دوباره دست به کـار شد با دست های کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت. آمـد کنارم با همان چیـزی کـه با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود. گفت مامان می دونی این چیه؟ نه مامان نمی دونم! پرچم فلسطینه دیگه! نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم. اینم موشک فلسطینی هاست ... نابودشون میکنن... با این موشک‌ها .... اسرائیلی ها رو نابود میکنن... حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو! حالا نوبت من بود. جمله به جمله با بغضی که راه گلویم را بسته بود. غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ... این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم... گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت... https://ble.ir/elalhossein 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند. من فکر می‌کنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد. در منطقه ما تقریبا من بی‌نظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم. شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم. استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوباره‌ای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت. از سال‌های ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربان‌تر از قبلی به دادم می‌رسید و من، دوباره به زندگی ادامه می‌دادم. در این سال‌ها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی می‌کشیدم. فکرش را بکنید وسط باغ‌های زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست. چه‌ها ‌که در حافظه‌ام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش. از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی می‌بینی که با خوشی‌های هم‌وطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم. فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادی‌ها را دیدم تا درست وقتی که به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچ‌کس پایین نرفت. همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشی‌هایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" می‌گویند. و صد البته من هم در این سال‌ها دیده‌ام که چقدر این مرگ‌ها زیباست. من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینه‌ای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشی‌شان، خوشی من. درست ۲۹ ساله بودم که به دنیا آمد😖 و فلسطینی‌ها را بی‌خانمان کرد. نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه. همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم. هرچه بود، خیلی‌ها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچه‌هایش می‌ماند. اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد. نفسم دیگر بالا نیامد. ۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر. فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگ‌تر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند. بچه‌ها و زن‌هایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظه‌ی سیاه همگی تکه تکه شدند. من و این بچه‌ها سال‌ها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم. حتی جنازه‌ی ما هم خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر می‌آورد: "فداک یا فلسطین" منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" می‌گویم. من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!! چرا باید در برابرش سر خم کنم؟! من پیروز این میدان خواهم ماند. این وعده خداست. باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد. آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید. به من هم تبریک بگویید. بر ویرانه‌های من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگِ صورتی که مهره‌های رنگارنگ و یک سگ و گربه و موش، که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها، راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. گاهی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم و منتظر شیشه یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: "اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر." من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یا منتقم هر شب همین موقع‌ها فیلترشکن را باز می‌کردم تا واتس‌آپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینه‌ام را رها می‌کردم. بعد می‌رفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و .... تا به آخرین نفر در فهرست شماره‌هایم برسم و ببینم زنده‌اند یا نه، برخط شده‌اند یا نه، آنقدر بدنم منقبض می‌ماند که درد تمام وجودم را می‌گرفت‌. ‌خیلی خصوصی با مریم حرف نمی‌زدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرف‌هایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟ گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج می‌دهد ولی مریم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومت‌مان را نخواهیم شکست. این شب‌ها مریم بود که مرا دلداری می‌داد. از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بی‌پایان. مریم زیر سخت‌ترین آتش و موشک‌باران و من در بی‌خبری از او و بقیه دوستانم، حس می‌کنم سلول‌های تنم دارد منفجر می‌شود. نمی‌دانم مردم دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه می‌خواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریم‌‌های و خانواده‌هاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع می‌کنند. برای اهالی دعای جوشن بخوانیم و بسپاریم‌شان به آن مقتدری که لایغلب است. برای اهالی ختم "نادعلی" سر بگیریم. برای اهالی امشب نخوابیم.. یک امشب را با اهالی بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد. یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab