eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. اول تصور می‌کنی داستان ترسناک است اسم، طراحی جلد و حتی بخش های اولیه داستان همه گواه این مدعا هستند اما کمی بعد متوجه می‌شوی با یک داستان از دل تاریخ درگیری که نویسنده دیروز را به امروز گره زده است کتاب اسمش، طراحی جلدش و حتی تقدیمیه‌اش که نویسنده اینطور نوشته : به یاد دختران قوچانی و یادگاری برای دخترانم سارا و مینا، تماما دخترانه است اما من کتاب را به پسران، پدرها، مردها و دولت‌مردها پیشنهاد می‌کنم.به آن‌هایی که تربیت را در کتک زدن، تحقیر کردن و توهین کردن می‌پندارند و بین جنسیت فرزندانشان فرق می‌گذارند به آن‌ها که زن را حقیر می‌پندارند و ضعیفه خطابش می‌کنند. ممکن است بخش‌های اولیه کتاب برایتان گنگ باشد اما ادامه دهید به خودتان بگویید فلانی که من باشم اتفاقا گفته بود پس طبیعی است و بعدا مفهومش را متوجه می‌شوم و شک نکنید نه تنها متوجه خواهید شد که تا ساعت‌ها و حتی روزها به داستان این کتاب و شخصیت‌هایش فکر خواهید کرد. در پشت جلد کتاب می خوانیم: وقتی زهره آنچه را که می‌دید برای ديگران شرح داد، هیچ‌کس حرفش را باور نکرد زهره این حرف را اولین بار به نزدیک‌ترین دوستش مینا گفت و بالاخره خبر در تمام شهرک پیچید. زهره می‌گفت دختری را می‌شناسد که موهای خاکستری دارد، دست‌هایش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهم‌تر صد سال پیش مرده است!
. یک ترجمه افتضاح از یک رمان شاهکار را دستش گرفته بود و داشت به همراهش می‌گفت:«خیلی وقته دلم می‌خواد اینو بخونم.ببین قیمتشم چقدر مناسبه» من داشتم او را موقع خوانش آن کتاب تصور می‌کردم که احتمالا با خودش خواهد گفت «چقدر مزخرف بود هیچی نفهمیدم» بدون لحظه‌ای درنگ گفتم «خیلی کتاب خوبیه ولی نه با این ترجمه» و لبخند زدم. پرسید:«شما خوندینش؟!» خیلی صریح و ساده گفتم «نه ولی میشناسم» این بار نیشم بیشتر از یک لبخند باز شد و گذشتم اما او نگذشت سیل سوالاتش شروع شد کم کم احساس کردم دورم را آدم‌های مختلف گرفته‌اند او اما ول کن نبود مثل یک دانشجوی نکته سنج هر چه می‌گفتم یادداشت می‌کرد پرسید «چطوری نخونده میدونی خوبه؟! » گفتم: «فکر کنم همزیستی‌ام با کتاب‌ها باعث شده به قول در مسیر اسب شناسی باشم» چشم های گرد شده‌اش وادارم کرد خودم توضیح دهم که در کتاب آداب کتاب‌خواری با داستان پادشاهی مواجه می‌شویم که در پی پیدا کردن بهترین اسب است شخصی برای اینکار انتخاب می‌شود و یک اسب ضعیف را با خودش نزد پادشاه می‌آورد اما خلاف تصور همه بهترین اسب از کار در می‌آید و نویسنده این داستان را به کتاب‌شناس‌ها مرتبط کرده‌است زد سر شانه‌ام و گفت: «خوشحالم باهات آشنا شدم اسب شناس» و باهم خندیدیم. شاید شما تصور کنید کتابِ کتاب دوست‌هاست مثلا آن‌ها که مثل من ترازوی سنجششان کتاب است پول‌هایشان را برای کتاب جمع می‌کنند و در راهش خرج می‌کنند آنها که تا اسم کتاب می‌آید دست و دلشان می‌لرزد و تمام قول و قرارهایشان را فراموش می‌کنند آن‌ها که احتمالا تا ابد کتاب نخوانده دارند و یکی از ترس‌هایشان این است که کتاب‌های مورد علاقه‌شان را نخوانده از این دنیا وداع کنند. بله کتاب مال این‌افراد است اما اگر شما هم اطرافتان یک نفر دیوانه‌ی کتاب دارید کتاب را بخوانید بلکه او را درک کنید. برای من که خیلی اوقات کسی را ندارم تا برایش کتاب بخوانم یا با او از ذوقی که کمتر کسی درکش می کند حرف بزنم این کتاب یک غنیمت بزرگ بود غنیمتی که هر چند دقیقه لبخند بزنم و بگویم : «دقیقا! وای خدا این منم» خوشحالم که تو رو پیدا کردم معصومه جان وگرنه برای کدوم دیوونه‌ای وسط خیابون پای پیاده کتاب می‌خوندم و باهم ذوق می‌کردیم. ممنونم بابت همراهی همیشگیت همسرم شما سرکار خانم ملاپور و جناب آقای زارعی که کتابدارهای بی‌نظیری هستید و باعث شدید فرصت جمع شدن اعضای کتاب‌خوان در کتابخانه استاد احمد آرام فراهم بشه متشکرم عکس جلد :استاد در کتابخانه شخصی‌اش
. یک کوهنورد ماهر که طبیعت را خانه دومش می‌نامد آخر هفته را تصمیم می‌گیرد به جای وقت گذراندن با خانواده به کوه برود او دچار سانحه می شود و تخته سنگی که روی دستش افتاده او را گرفتار می کند. فیلم به شما پیام‌های زیادی منتقل می کنه پیام هایی که میتونه زندگی هر کدوم از ما رو تغییر بده این فیلم بر اساس واقعیت ساخته شده است طبق معمول هم اگر تمایل داشتید میتونیم راجع بهش گفتگو کنیم
. در بغداد تاجری زندگی می‌کرد.او نوکرش را برای خریدِ نیازهای روزانه به بازار فرستاد.پس‌از مدت کوتاهی نوکر با رنگی پریده و لرزان برگشت و گفت:«ارباب، همین الان که در بازار بودم زنی در وسط جمعیت به من تنه زد، وقتی سرم را برگرداندم دیدم مرگ است که به من تنه زده است.او به من خیره شد و اشاره‌ای تهدیدآمیز کرد؛حالا، شما اسبتان را به من قرض بدهید تا از این شهر بروم و از سرنوشتی که در انتظارم است بگریزم.می‌روم سامره تا مرگ پیدایم نکند.» تاجر اسبش را به او داد، نوکر سوار اسب شد، مهمیزهایش را در پهلوی اسب فرو کرد و اسب چهارنعل تاخت در این وقت تاجر راهی بازار شد و مرا دید که در وسط جمعیت ایستاده‌ام.به نزد من آمد و گفت:«چرا امروز صبح که نوکر مرا دیدی اشاره‌ای تهدیدآمیز به او کردی؟» من گفتم: «من اشاره‌ای تهدیدآمیز به کسی نکردم فقط با تعجب به او نگاه کردم، علتش هم آن بود که از دیدن او در بغداد تعجب کردم؛ چون امشب با او در سامره قرار دارم.» قطعه‌ی زیبای «.» نوشته‌ی .از جلد اول وقتش که شد. آن موقع که سرم افتاد روی شانه‌ام و دیگر همه چیز تمام شد.آن موقع که فقط من بودم و اعمالم. دلم یک چیز می‌خواهد اینکه با همه‌ی بدی‌ام اسمم را در لیست گریه‌کنان شما نوشته باشند آقای امام حسین (ع) اون لحظه که همه می‌رن تو می‌مونی برام حسین آقام داریم با حسین حسین پیر می‌شویم خوشحال از این جوانی از دست رفته‌ایم آلوده‌تر زِ من بر دَرَت نبود ولی آقاتری از اینکه برانی مرا حسین (ع) خدایا من بنده‌ی خوبی برات نبودم اما بنده‌ی امیدواری بودم. میشه تو هم به این بنده‌ی بدت امیدوار باشی؟ بازم بی‌هوا ازم عکس بگیر آقا سید احسان . یه روز میاد که دیگه من نیستم ولی عکسام هست @seyed_ehsan_marjani 📸محرم سال ۱۳۹۱
. کاش می‌تونستم برای یه مدت از همه چی مرخصی بگیرم یه مدته که روحم آلارم میده ظرفیت پر است .
. دوستی‌مان کمی از سطح سلام و علیک فراتر رفته بود.در صفحه‌ی چند صد هزار نفره‌اش استوری گذاشته بود «ولی هر گفتگویی باید دو طرفه باشه ما هیچ‌وقت حرف‌ شیطان و گوش نکردیم،همه کتاب‌ها رو خدا نوشته بود» این حرف را بارها به عناوین مختلفی شنیده بودم.پیام دادم:«فلانی جان حداقل جمله رو کامل می‌نوشتی منبع رو هم ذکر می‌کردی.کاملش اینه "از شیطان پوزش می‌طلبیم نباید فراموش کنیم که ما فقط؛یک طرف داستان را شنیده‌ایم،چرا که تمام کتاب‌ها را خدا نوشته است" منتصب به ساموئل باتلر نویسنده انگلیسی.در مورد باتلر هم خواستی میتونیم باهم حرف بزنیم.» چند تا استیکر ماچ و گل و قلب فرستاد و نوشت:«تو دیگه کی هستی.دمت گرم.حتما دلم می‌خواد بیشتر ازش بدونم» چند استیکر همراه تشکراتم فرستادم.یک خط آمدم پایین‌تر و نوشتم :«میگم فلانی جان خوش به سعادتت از قراری تو همه حرفای خدا رو کامل شنیدی که حالا دنبال شنیدن حرفای شیطانی.ما که هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم» دیگر جواب نداد. فردا پیام فرستاد.شماره‌ام را گرفت.چند دقیقه بعد صدایش از پشت تلفن به گوشم می‌خورد:«راستش حرفت تکونم داد از خودم پرسیدم واقعا چرا تا حالا حرفای خدا رو نشنیدم؟ شاید به خاطر بعضی بنده‌هاشه،خیلی رو اعصابم راه می‌رن.حالا اما دلم می‌خواد بشنوم فقط نمی‌دونم از کجا شروع کنم.» دلم می‌خواست ذره‌ی نوری می‌شدم از امواج گذر می‌کردم و در آن طرف خطوط بغلش می‌کردم.می‌فهمیدم چه می‌گفت چه کسی زخم خورده‌ی این آدم‌ها نبود؟صدایم را مثل گوینده‌های رادیو تغییر دادم:«روایت انسان،روایتی بدون سانسور از هویت تاریخی انسان» خندید:«تو دیونه‌ای به خدا» خندیدم:«من به این لطیفی کجام شبیه دیونه است اما انکار نمی‌کنم که به دیوانه‌ها شبیهم و خب دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید» بعدا توضیح دادم که دیونه نام گیاهی گوشتخوار است. سردرگم بودم.سوالات زیادی مغزم را احاطه کرده بود و جوابی برایش نداشتم.بین درست و غلط،حق و باطل مانده بودم.خوب می‌دانستم هرکس در زندگی یک عاشورا دارد و بالاخره سر یک دوراهی قرار خواهد گرفت آن‌گاه باید انتخاب کند.تاریخ نشان داده است انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است.روایت انسان کمک‌حالم شد دستم را گرفت.باهم جور شدیم طوری که به خیلی از افراد معرفی‌اش کردم. تصمیم گرفتم به بهانه‌ی نزدیک شدن به ثبت نام دوره‌ی روایت انسان شما را هم دعوت کنم تا به اهالی روایت انسان بپیوندید «یک مربی یا یک انسان مؤمن نسبت‌به هدایت هیچ‌کس نباید سریع ناامید شود حتی اگر آن شخص فرعون باشد» ثبت‌نام @mabna.school https://eitaa.com/mabnaschoole ویدیو از @janekalam_official