eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
172 عکس
54 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ترسید نگاهم، بین لباسی که وسط اتاق پهنه‌ها به این زودی نمی‌تونم جمعش کنم، با در خونه جابجا شد. تنها راه چاره‌م فقط اینه که فکر کنه سر نمازم با صدای بلند گفتم _الله اکبر... اینجوری زمان دارم تا لباس رو طوری که خراب نشه جمع کنم آهسته شروع به تا کردن دامن کردم که صداش بلند شد _ نگران نباشید سر نماز... دوباره چند ضربه به در زد و گفت _ نمازت تموم شد بیا پایین شام صدای قدم‌هاش که از پله پایین می‌رفت و شنیدم و نفس راحتی کشیدم. خدایا ببخشید که هر بار برای اینکه سر از کارم در نیارن وانمود میکنم‌که سر نمازم. لباس رو کامل جمع کردم توی کاور گذاشتم و وسایلش رو هم کنارش جا دادم و دوباره پشت رختخواب‌ها پنهانش کردم. ای کاش دنبالم نمیومد تا صبح یکسره میدوختم‌ ولی تجربه ثابت کرده وقتی مرتضی میگه بیا، نرم دوباره میاد دنبالم و میبرم. مانتو‌ و روسریم رو پوشیدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.‌ وارد خونه شدم. سفره پهن بود و همه منتظر بودن‌.‌ سلامی دادم و کنار نورا نشستم.مریم‌با دیس برنج از آشپزخونه بیرون اومد‌. مرتضی بدون مقدمه گفت _غزال حالت خوبه؟! سوالی نگاهش کردم _خوبم! مریم گفت _غزال سر این درس خوندن آخر خودش رو کور میکنه! حامد گفت _درس هاتون خیلی سخته! _نه. ولی دوست دارم کامل بلد باشم _به نظر من یه چشم پزشکی برو. با کتاب خوندن که چشم اینجوری قرمز نمیشه! کاش بحث رو عوض کنن. به برنج اشاره کردم _میرم حالا. بخورید سرد نشه حامد در حالی که برای دخترش برنج میکشید رو به مرتضی گفت _اونجایی که آدرس دادم رفتی! اخم مرتضی توی هم رفت _رفتم ولی بعدش مامان اینجوری شد نتونستم برم _کار به سختی گیر میاد! مرتضی نگاه جدیش رو به حامد داد _ننه‌م گوشه‌ی بیمارستان افتاده ول کنم برم دنبال کاری که یارو با کلی منت، که فقط به سفارش دادمادتون اینجا رات دادم وگرنه تو کجا اینجا کجا! من لیسانس دارم یارو زورش میاد نگهبانیش وایستم حامد ناراحت از لحن مرتضی گفت _لیسانست به چه دردی میخوره وقتی... _فضولیش به تو و دوست و رفیقات نیومده‌. من اگر سابقه دارم واسه دلم، پیش خدا یه کاری کردم که نتیجه‌ش رو هم میبینم.‌ یه لطفی کن دیگه برای من دنبال کار نکرد. قاشقش رو توی بشقاب رها کردو ایستاد و با غیظ از خونه بیرون رفت.‌ مریم با نگاهش، ناراحت برادرش رو بدرقه کرد و سربزیر شد. حامد هم دست از غذا خوردن برداشت و با اخم گوشه‌ای نشست. _من اگر اینجا موندم فقط به خاطر بتول خانمه وگرنه همین‌ امشب دست مهیا رو میگرفتم و با بچه هام می‌رفتم خونه‌م. نیم نگاهی بهش انداختم. _آقا حامد شمام میدونید مرتضی روی این حرف ها حساسِ گذاشتید موقع شام گفتید! ما یه خانواده‌ایم! نمیشه تو روز های سخت سر یه حرف ناراحت بشیم و تهدید کنیم‌ که پشت هم رو خالی می‌کنیم. خیره نگاهم کرد.‌‌ ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم. سینی برداشتم و بشقاب غذای مرتضی رو با کاسه‌ی ماستش توی سینی گذاشتم و سمت حیاط رفتم. توی تاریکی کنار دیوار دیدمش. _اینحا وایستادی! سینی رو جلوش روی زمین گذاشتم و کلید برق رو زدم _بیچاره آقا حامدم منظوری نداشت! فکر کرد... _غلط کرد فکر کرد مثل همیشه حق به جانب حرف میزنه _اینجوری میکنی اگر قهر کنه بره دست مهیا رو بگیره ببره خونه‌ش، بعد کی میخواد پیش خاله بمونه! _خدا بزرگه. من منت هیچ‌کس رو نمیکشم میخواد بره، هرری به سلامت کلافه نفس عمیقی کشیدم. _خیلی خب، غذات رو بخور _میخواستم بخورم همونجا میخوردم دلخور خواستم سینی رو بردارم که اجازه نداد _میخورم. تو برو لب هام رو بهم فشار دادم. تکلیفش با خودش معلوم نیست. پا کج کردم و سمت خونه رفتم میل که نداشتم با این دعوایی هم که راه انداختن دیگه اصلا دوست ندارم برگردم‌سر سفره پله ها رو بالا رفتم و مثل همیشه در رو قفل کردم و شروع به دوختن کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۲۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f     🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. با نگاه دنبال نسیم گشتم ولی انگار خبری ازش نیست. چون هر بار تا وارد حیاط میشم خودش میاد جلو. صدای پیامک گوشیم‌ بلند شد به صفحه‌ش نگاه کردم‌ پیام از امیرعلیِ. بازش کردم "غزال من ساعت چند بیام جلوی دانشگاهت؟" چه روز پر استرسی دارم! براش تایپ کردم "آخرین کلاسم‌ یازده‌و نیم تمومِ" _سلام سر بلند کردم و با بهاره چشم‌ تو چشم شدم‌. همزمان که گوشی رو توی جیب مانتوم انداختم‌ جواب سلامش رو دادم. _غزال میتونی جزوه‌ی درس استاد محبی رو بدی من کپی کنم. چادرم رو مرتب کردم _آره. الان همراهم‌نیست.‌برات میارم با هم همقدم شدیم. _بچه های دیگه هم هستنا ولی جزوه های تو خیلی تکمیله _پس فردا برات میارم.‌تو نسیم رو ندیدی! _نه. راستی پریشب بهم گفت قراره با تو یه کار شروع کنید. نسیم چه زود به همه گفته! _من اصلا مشخص نیست بتونم باهاش همکاری کنم یا نه. دلخور گفت _مگه من حسودم که ازم پنهان میکنی! _باور کن‌ راست میگم. تا حدودی با خانواده‌ی من آشنا هستی‌. با وجود اون پسرخاله به نظرت میتونم کار کنم؟ _حالا اگر شروع کردید منم میخوام باهاتون باشم. هر کدوم هر چقدر پول بزارید منم میزارم. هم از پول پیش مغازه میدم، هم سرمایه‌ی اولیه _بهاره روش حساب نکن. ولی اگر خواستیم شروع کنیم به نسیم‌میگم تو رو هم بیاره وارد کلاس شدیم. ناخواسته نگاهم سمت موسوی رفت. لبخند زد و مثل همیشه آروم‌ طوری که کسی متوجه نشه سلام کرد و معذب جوابش رو دادم و سر جام نشستم.‌ نسیم چرا نیومد! با ورود استاد امیدم رو برای اومدن نسیم از دست دادم که در با شتاب باز شد و نسیم‌نفس نفس زنون، درمونده به استاد نگاه کرد _سلام استاد. ببخشید دیر شد با سر به داخل اشاره کرد و پوشه‌ی توی دستش رو روی میز گذاشت نسیم نفس راحتی کشید و کنارم نشست. _چرا دیر کردی! _ میگم بهت نگاهمون رو به استاد دادیم و تا آخر کلاس حرف نزدیم. به ساعت نگاه کردم. هر چی به یازده نزدیک تر میشه تمرکزم رو برای یادگیری از دست میدم. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا چی میخواد بهم‌بگه! نکنه به خاطر پدرم ناراحتم کنه؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. کاش میموندی برام. هیچی از تصویرش جز اون عکس روی دیوار توی تصورم نیست. دایی که هیچ وقت ازش حرف نمیزنه ولی خاله میگه که خیلی دوستم داشته‌ و همیشه من رو روی دوشش مینشونده‌ اگر خانواده‌ش که بینشون جدایی انداختن نبودن منم الان زیر سایه‌ی پدر و مادرم بزرگ میشدم. اشک توی چشمم رو قبل از اینکه پایین بریزه پاک‌کردم. به امیرعلی بگم شاید بعد از دیدن پدر موسوی ببرم بهشت زهرا‌. با برخورد نسیم به بازوم نگاهش کردم. _کجایی بابا! کلاس تموم شد! به ساعت نگاه کردم. یازده و نیم شد و احتمالا الان امیرعلی جلوی درِ _ببخشید حواسم نبود ناراحت گفت _شرمندم غزال. دیشب خیلی دیر رسیدم بابام ازم شاکی شد. امروزم با وساطت عمه‌م گذاشت بیام دانشگاه. نمیتونم بیام کمکت کتاب رو توی کیفم گذاشتم. _تو ببخش که به خاطر من تو دردسر افتادی. لباس هم تا فردا تمومه. _بعدش یکم استراحت کن.چشمات دارن نابود میشن! _فکر کنم ضعیف شدن. وسط کار تار میبینم _حتما برو دکتر. من برم دیگه. قول دادم زود خونه باشم _برو عزیزم.دستت هم درد نکنه. از کلاس بیرون رفت. به جای خالی موسوی نگاه کردم. زودتر رفته دنبال پدرش. ایستادم. چادرم رو مرتب کردم. کیفم رو برداشتم. خدا کنه امیر علی حرف ناراحت کننده‌ای نزنه. چقدر استرس دارم‌. اصلا چرا من قبول کردم برم پدرش رو ببینم. نکنه کارم اشتباهه و دارم خودم رو بی ارزش میکنم! بیرون دانشگاه ماشین امیرعلی رو دیدم. شاید بهتر باشه زنگ بزنم به موسوی بگم نمی تونم بیام درمونده روی صندلی کنار دانشگاه نشستم. اگر نرم که تا ابد باید توی اون خونه بمونم و به ازدواج با امیر علی دلش پیش من نیست ازدواج کنم و همیشه نگاه پر از حسرت مریم رو تحمل کنم. با دیدن کفش مردونه‌ی واکس کشیده و مرتب روبروم سرم رو بالا گرفتم. امیرعلی ناراحت کنارم نشست _چته! آهی کشیدم. اگر بهش بگم شاید تو تصمیمم دخالت کنه _دلم گرفته. _مگه منتظرت نیستن!؟ با سر تایید کردم. _خب پاشو بریم.‌ درمونده ایستادم و سمت ماشین رفتیم. روی صندلی نشستم و بی حرف راه افتاد از آینه عقب رو نگاه کرد و کمی اخم کرد. نفس سنگینم‌رو بیرون دادم و تلاش کردم‌تا بغضم‌رو پس بزنم _این یارو پولداره؟ سوللی نگاهش کردم _یارو کیه؟! _همین خواستگارت لب هام رو پایین دادم _اهان.‌نمیدونم. _ماشینش چیه؟ _مگه‌ مهمه؟! _این‌ماشین شاسی بلند مشکیه مال اونه؟ به اطراف نگاه کردم. _کدوم؟ از دانشگاه داره دنبالمون میاد به عقب برگشتم و ماشینی که میگفت رو نگاه کردم _نه این‌ماشینش نیست!‌ از کجا میدونی دنبال ماست! شاید هم‌مسیریم داره راهش رو میره _صبر کن الان مشخص میشه. راهنماش رو زد و ماشین رو پارک‌کرد و اون ماشین با همون سرعت از کنارمون رد شد _با ما کار نداشت. زودتر برو انقدر استرس دارم که دوست دارن زودتر از این کابوس بیدار شم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۲۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو راه انداخت. _چرا استرس داری؟ _الهی هیچ‌کس تو موقعیت من گیر نکنه. _موقعیتت چیه مگه!؟ نیم نگاهی بهش انداختم _همین که از بی کسی مجبورم... _اولا تو بی کس و کار نیستی! کمی اخم کرد _دوما چه اجباری! مگه داری به زور زن یارو میشی؟ _میدونم شما ها رو دارم. همین‌که کنارمی یعنی کس و کار دارم ولی بعضی کارها خیلی برام سخته. جدی تر گفت _جواب سوالم رو ندادی! اجباری هست؟ کلافه نگاهش کردم _من اگر زیر بار حرف زور میرفتم الان با تو داشتم زیر یه سقف زندگی میکردم. _میگی از بی کسی ولی ما رو داری! اجباری هم که در کاری نیست. پس چته که استرس داری! آهی کشیدم و چشم‌هام پر اشک شد. _کاش پدر و مادرم زنده بودن. امیرعلی خیلی سخته، روزهایی که هر دختری باهاشون کیف میکنه و کلی براش خاطره میشه رو من باید تنها باشم جلوی کافه نگهداشت. _شرایط زندگی اینطوری شده. غزال تو کار اشتباهی نمیکنی پس انقدر نگران نباش. پیاده شو. خودش پیاده شد و در رو بست. آینه‌ی وسط ماشین رو سمت خودم چرخوندم. و نگاهی به چشم هام انداختم. وقتی خیلی کوچیک بودم و هنوز دایی اسم پسرش رو روم نذاشته بودخاله میگفت خواستگارای تو باید در خونه صف بکشن.‌با این چشم های عسلی و صورت صافت چقدر باید نازت رو بکشن. الان خاله نیست ببینه که اون نازی که میگفت کجاست.‌ خودم باید برم تا پدر خواستگارم ببینم. دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم با دیدن ماشین موسوی پاهام برای رفتن سست شد. امیرعلی نگاهم کرد _غزال پشیمون شدی برگردیم! نفس سنگینی کشیدم و چشم هام رو بستم من همیشه تو تمام لحظات سخت زندگیم خدا رو کنار خودم احساس کردم. الان هم کنارم هست و مراقبمه. خدایا هر چیزی که خیر و خوش هست رو جلوی راهم بزار چشم باز کردم _بریم داخل امیرعلی جلو رفت و من هم بدنبالش. در رو باز کرد و هر دو داخل رفتیم موسوی که کنار پدرش نشسته بود با دیدنمون لبخندی زد و ایستاد. _حاح بابا، اومدن. پدرش نگاه پر سیاستی بهم انداخت و سری به تایید تکون داد و اون هم صندلی رو عقب فرستاد و ایستاد. امیر علی جلو رفت و من که انگار کوهی روی دوشم هست هم سربزیر پشت سرش راه افتادم. امیر علی جلوتر رفت اول با پدرش و بعد با موسوی دست داد. قد موسوی از من بزرگتره ولی در برابر امیرعلی چقدر کوتاه و ریز به نظر میاد. جواب سلام من رو هم دادن. امیر علی صندلی بیرون کشید و اشاره کرد که بشینم‌ روبروی پدر موسوی نشستم و نگاهم رو به میز دادم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوست موسوی سینی روی میز گذاشت که از شدت ناراحتی و استرس نتونستم نگاه کنم چی آورده _خوبی دخترم؟ اینکه من رو دخترم خطاب کرد بغض سنگینی رو روی قلبم نشوند.سنگین گفتم _بله. ممنون _محمد از شما خیلی تعریف کرده نفسم رو به سختی بیرون دادم _آقای موسوی لطف دارن صدای دزدگیر ماشین‌ امیرعلی از سوییچ توی دستش بلند شد. رو به پدر موسوی گفت _ببخشید من الان میام _خواهش میکنم.‌برو به ماشینت سر بزن امیر علی ایستاد و با عجله سمت در رفت _ایشون رو معرفی نمیکنید؟ با نگاه امیر علی رو دنبال کردم.‌ کاش زود برگرده! در باز شد و با دیدنش نفس راحتی کشیدم و ناخواسته لبخند روی لب هام نشست و رو به پدر موسوی گفتم _پسر داییم‌ هستن. نگاه موسوی ناباورانه بین‌ من و امیرعلی جابجا شد و اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست. امیرعلی سرجاش نشست و ببخشیدی گفت. قبل از اینکه فکر بدی در رابطه با من بکنه خودم باید حرف بزنم. _ببخشید حاج آقا من‌یه حرفی رو همین الان بگم.‌با اینکه خیلی سختمه ولی باید بگم مهربون اما پر جذبه گفت _بگو دخترم _من به آقای موسوی هم گفتم اگر شرایطم خاص نبود اصلا این مدل رفتار ها رو نمی پسندیدم و هیچ وقت قبول نمیکردم که توی یک‌همچین جلسه‌ای شرکت‌کنم و همه چیز رو میسپردم به بزرگتر ها. اما تقدیر برای من اینطور رقم خورده که الان تنها باشم. بازم‌ ترجیح دادم که همراه پسرداییم‌ بیام _دخترم من‌می دونم که اینجا اومدن چقدر برات سخت بوده پس درکت میکنم‌ اما راستش منتظر بودم‌ با پسرخاله‌ت بیای که محمد تعریف ایشونم برام کرده نباید چیزی رو پنهان کنم. _اگر اون چیزی که بوده رو تعریف میکردن الان‌منتظرشون نبودید موسوی گفت _خانم مجد من به حاج بابا گفتم‌که آقا مرتضی خیلی حساس هستن موسوی پدر نفس سنگینی کشید و رو به امیرعلی گفت _اجازه هست من چند کلامی با دختر عمه‌ی شما تنها صحبت کنم؟ امیر علی نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت _من به درخواست غزال همراهش اومدم و الان‌اینجام.‌‌غزال دختر مستقلی هست و خودش برای خودش تصمیم‌میگیره.‌الان‌هم‌اگر خودش راضی به این صحبت باشه من بیرون منتظرش میمونم موسوی پدر خندید و به پسرش اشاره کرد _چرا بیرون! روی یه میز و صندلی دیگه بشنید با هم‌اختلاط کنید تا حرف من با عروسم تموم بشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌47 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوست موسوی سینی روی میز گذاشت ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیر علی نگاهم کرد که با سر تایید کردم و موسوی که کنار اخم و دلخوریش، استرس رو هم از تنهایی من و پدرش میشه از نگاهش فهمید، ایستاد و همراه امیر علی به چند تا میز اون طرف تر رفتن. _خدای نکرده من قصد بی ادبی و بی احترامی بهت ندارم. فقط میخوام از زبون خودت بشنوم.‌ماشالله هم زیبایی و چیزی کم نداری، هم محجوبی و حجابت مورد پسند خانواده‌ی ماست.‌ محمد انقدر در رابطه باهات با من گنگ‌حرف زد که خواستم ببینمت.‌ تو همون‌نگاه اول به دیدن این چادر با اصالت روی سرت که چقدر قشنگ جمعش‌کردی، جواب بیشتر سوال‌هام رو گرفتم.‌ محمد به من گفته شما اسمت غزال مجد هست. بیست و دوسالته و تنها البته زیر سایه‌ی دایی و خاله‌ت زندگی میکنی. الان‌فقط میخوام‌از پدر و مادرت بدونم _من که به آقای موسوی گفتم! _به منم بگو باباجان نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _پدر و‌مادر من با وجود مخالفت های خانواده‌ی پدریم با هم ازدواج میکنن. بعد از بدنیا اومدن من اختلاف هاشون شروع میشه. وقتی که سه ساله بودم پدرم با فشار زیاد خانواده ش مادرم رو رها میکنه. مادرم یه مدت بعدش فوت میکنه و بعدش خبر فوت پدرم رو برای دایی و خاله‌م میارن.‌ من از اون موقع با خانواده‌ی خاله‌م زندگی میکنم و داییم قیمیتم رو به عهده میگیره. تمام اینها رو بدون‌کم‌و کاست برای آقای موسوی هم تعریف کردم نفس سنگینی کشید. _خدا هر دوشون رو بیامرزه. دخترم اگر من گفتم بیا ببینمت چون محمد گفت شرایط خونتون مساعد نیست که ما بیایم. ماشاءالله انقدر خانوم و با وجنات هستی که آدم تو نگاه اول متوجه میشه.مبادی آداب هم هستی و در عین حال که رک و راست حرفت رو میرنی ادب هم رعایت میکنی. و این خیلی خوبه. ما خانواده‌ی مذهبی هستیم. نوع پوشش، حجاب، رفتار عروس یا دادمادم برام خیلی مهمه. اینکه اونجایی که باید باشن، باشن. چون من با انتخاب عروس یا داماد دارم نوه هام رو میسپرم دستشون. دلم‌نمیخواد پدر یا مادر بی اعتقادی بالای سر نوه هام باشن.‌ شاید بگی خوادخواه و از خود راضی ام ولی این چیزا دغدغه‌ی منِ برام مهمه _اختیار دارید. من اینجوری فکر نمیکنم.‌فقط از اول شرایط من رو بدونید.‌به آقای موسوی هم گفتم که یکم طول میکشه تا شرایط خانواده‌م رو جور کنم که تشریف بیارید خونمون لبخند پر از آرامش و مهربونی زد. _درکت میکنم باباجان.‌ ما صبر میکنیم تا هر وقت که خودت بگی _یه چیز دیگه هم هست که فگر میکنم آقای موسوی بهتون نگفته باشن _چی بابا جان! _دایی من از طرف خودش به حرف هایی برای ازدواج من و پسرداییم زده که نه من راضی ام نه پسرش. ابروهاش بالا رفت _همین آقایی که الان باهاش اومدی! با سر تایید کردم لبخندی زد و نیم نگاهی به پسرش انداخت _گفتم چرا اخم های این شازده‌ی ما رفت تو هم. ازت ممنونم که صادقانه همه چیز رو گفتی اینم یکی دیگه از صفت های خوبت که تو درست بودن انتخابت توسط محمد مصمم‌ترم کرد نگاهش رو به پسرش داد که هنوز به خاطر همراهی امیرعلی با من اخم هاش توی هم بود. _محمد بابا حرف ما تموم شد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۳۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌48 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیر علی نگاهم کرد که با سر تای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هر دو ایستادن و سمتمون اومدن. دیگه موندن من و امیرعلی اینجا جایز نیست. من هم ایستادم _با اجازتون ما دیگه بریم موسوی پدر خواست حرفی بزنه که پسرش گفت _حاح بابا اگر اجازه بدید من با خانم مجد یه چند کلام کوتاه حرف بزنم پدرش با لبخند رو امیرعلی گفت _از نظر شما ایرادی نداره؟ امیرعلی گفت _اگر خود غزال بخواد مشکلی نیست. نگاهش رو به من داد.میدونم موسوی چی میخواد بگه اما چاره‌ای جز قبول کردن ندارم ایستادم و موسوی دلخور به میزی که تا الان‌‌ با امیرعلی کنارش نشسته بودن اشاره کرد نشستم و به میز خیره موندم _لازم بود با پسرداییتون بیاید؟ _هیچ کس دیگه‌ای رو نداشتم‌ تنها هم نمیتونستم بیام کمی تن صداش رو پایین تر آورد و لحنش رو دلخورتر کرد _خانم مجد من اصلا انتظار نداشتم امروز شما با... حرفش رو قطع کردم و درمونده گفتم _انتظار داشتید با مرتضی بیام؟! کمی سکوت کردم _رفتارش رو ندیدید! _دیدم ولی به نظرم... _پسر داییم‌تنها کسیه که هم میتونم بهش اعتماد کنم هم برام‌ رازداری میکنه رنگ نگاهش دلخور تر شد ولی ترجیح داد ادامه نده _پس بار آخری باشه که اینجوری باهاش جایی میرید از اینکه هنوز هیچی معلوم نیست و داره برام تعین و تکلیف میکنه خنده‌م گرفت. _بریم محمد؟ هر دو سر بلند کردیم و به پدرش نگاه کردیم و فوری ایستادیم _بله حاج بابا. حرفمون تموم شد _ان شالله این بار آخری باشه که تنهایی حرف میزنید تا همه‌چیز رسمی بشه. یه وقت خدای نکرده شیطان نیفته وسط فکر کنید میتونید هر دقیقه با هم حرف بزنید _نه حاج بابا خیالتون راحت قدمی از میز فاصله گرفتم _خیلی از دیدنتون خوشحال شدم‌ به اجازتون ما دیگه بریم _خواهش میکنم دخترم خداحافظی گفتیم و با امیر علی بیرون رفتیم و امیرعلی در ماشین رو باز کرد و خواستم بشبنم که نگاهم به همون ماشین شاسی بلند مشکی افتاد که تو مسیر دنبالمون بود‌ پس امیر علی درست میگفت. این ماشین دنبال ما بود! دلم‌نمیخواد دعوا درست بشه. حالا که امیرعلی متوجهش نشده بهش نمیگم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیرعلی حرکت‌کرد و برای آخرین بار پنهانی نیم نگاهی به ماشین انداختم تا راننده‌ش رو ببینم ولی شیشه‌های دودیش این اجازه رو بهم نداد. _به نظر خانواده‌‌ی خوبی میان! نفس سنگینی کشیدم و نگاه از جستجو کشیدم _آره _اگر بابا اصرار به ازدواج من و تو نداشت تو نگاه اول قبولشون می‌کرد. جوابی ندادم _غزال چه جوری به بابا بگیم که بی خیال شه؟ کلافه از این بحث تکراری نگاهم رو به جهت مخالف امیرعلی دادم _نمیدونم.‌ _خیلی با خودم فکر کردم. باید تو یه مهمونی که همه هستن هم من بگم‌ هم تو، که مخالفیم _حتما دایی هم با روی خوش میگه چه خوب کاش زودتر میگفتید. خنده ی صدا داری کرد. _تیر و ترکش عصبانیت بابام فقط به من میخوره تو نگران نباش نیم نگاهی بهش انداختم _منم بی نصیب نمی مونم‌. یادت رفته! سکوت کرد _ امیرعلی خیلی دلم گرفته میخوام برم بهشت زهرا. نگه دار پیاده میشم. _خودم میبرمت. _میترسم مریم بفهمه دلخور بشه.‌تنها برم بهتره _مریم هم بیخودی حساس شده. سکوت کردم و امیرعلی مسیر رو عوض کرد. _تنها شدید چی بهت گفت؟ سوالی نگاهش کردم _کی؟! _پدر خواستگارت _آهان. هیچی‌ از پدر و مادرم پرسید _چی گفتی بهش؟ آهی کشیدم _راستش‌ رو _بعد ها تو سرت‌نزنن!؟ بغض بدی توی گلوم‌گیر کرد _مهم نیست. دلم‌نمیخواد شروعمون با دروغ باشه.‌من همینم که هستم نمیخوام برن کنجکاو گفت _یعنی گفتی بابات معتاد شد افتاد تو جوب... با نگاه دلخور اما چپ‌چپم حرفش رو نصفه رها کرد _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم نگاهم رو به روبرو دادم و ناراحت گفتم _گفتم فوت کرده. دیگه چه جوری مردنش به کسی ربطی نداره _غزال ببخشید به خدا منظوری نداشتم بدون اینکه از ناراحتیم کم‌ کنم گفتم _خیلی خب حالا حواست رو بده به رانندگیت نکشیمون تچی کرد و به مسیر ادامه داد. بالاخره رسیدیم و ماشین رو پارک‌کرد.‌ پیاده شدم‌ و سمت مزار مامان رفتم _من میرم آب بیارم با سر تایید کردم و به مسیرم ادامه دادم.‌صدای خنده‌ی پسر بچه‌ای نگاهم رو سمت خودش کشوند. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌50 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیرعلی حرکت‌کرد و برای آخرین ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرش پشت دوچرخه‌ش رو گرفته بود با ذوق میگفت _دیدی گفتم بدون کمکی هم میتونی! پسر بچه که انگار چه کار بزرگی کرده هیجان زده گفت _پس حالا کلا ولم کن‌ بزار برم _هنوز زوده باباجان بزار یکم‌ دیگه بری، بعد سر مزار مامان نشستم. _سلام‌‌ مامان دستی به سنگ درب و داغونش کشیدم.‌ _یکم از پول سنگ قبرت رو مجبور شدم‌به خاطر خاله بدم به مرتضی. با این کاری که تازه گرفتم تا پس فردا پولش رو جور میکنم صدای گریه‌ی پسر بچه‌‌ای که تا چند لحظه پیش میخندید باعث شد تا نگاهش کنم. روی زمین افتاده بود چرخ دوچرخه جدا شده بود و پدرش سمتش میدوید. _چی شد بابا! با گریه گفت _دوچرخه‌م شکست شروع به وارسی بدن بچه‌ش کرد _فدای سرت عزیزم.‌خودت خوبی. جاییت زخم نشد؟ _نه. دوچرخه‌م خراب شد پسرش رو بغل کرد و به خودش فشار داد _فدای سرت.‌همین الان میریم یکی دیگه برات میخرم. پسربچه اشکش رو با آستینش پاک‌ کرد _پس این چی! طوری که انگار خیلی بی اهمیتِ گفت _اینم میندازیم دور آهی کشیدم و رفتنشون رو تا ماشین مدل بالاشون با نگاه دنبال کردم. یکی مثل اینا اصلا براشون مهم نیست. یکی مثل آقا دانیال بیچاره دنبال وامِ بتونه برای پسرش یه دوچرخه بخره. صدای گوشی همراهم باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.‌گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی مرتضی ته دلم خالی شد. حتما برگشته خونه و به خاطر تاخیرم داره زنگ میزنه. _بطری گیر نمیاوردم گوشیم ساکت شد و نگاهم رو به امیرعلی که شیشه‌ی یکبار مصرف نوشابه دستش بود، دادم _دیر کردم؟ مضطرب گفتم _نه به صورتم خیره موند! _چیزی شده؟‌! به گوشی اشاره کردم _مرتضی زنگ زد.‌ دوباره برم خونه یه شری درست میکنه بطری آب رو کنارم گذاشت _الان خودم زنگ میزنم بهش میگم با منی _مریم بشنوه قهر میکنه! _دیگه چاره چیه! گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شماره‌ای گرفت و قدم زنان ازم فاصله گرفت _سلام مرتضی دوررشد و دیگه صدای ناواضحی ازش میشنوم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌51 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرش پشت دوچرخه‌ش رو گرفته بود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه از امیرعلی برداشتم و دستم سمت بطری آبی که آورده بود، رفت که چشمم به دوچرخه‌‌ افتاد.‌ یکی از خدماتی های نظافت بهشت زهرا دوچرخه رو توی فرغونی که هولش میداد گذاشته بود و با خودش میبرد با اینکه من هیچکارم ولی عذاب وجدان امیرحسین و نداشتن دوچرخه‌ش سراغم اومد. بطری رو برداشتم آبش رو روی سنگ ریختم. _بهش گفتم از دانشگاه آوردمت بهشت زهرا نیم نگاهی به امیرعلی انداختم _هیچی نگفت؟ _نه، گفت بهت بگم‌زود برگردی کلافه بطری خالی رو کناری گذاشتم _اگر روزی هزار بار بهش بگم به تو ربطی نداره باز تو هر کارم دخالت میکنه _مرتضی تو رو مثل مریم میدونه شاکی نگاهش کردم _خب بیخود میکنه! صدای گوشی همراهم بلند شد‌ _بفرما! انقدر رو داره که دوباره زنگ زد _بده من جواب بدم گوشی رو بیرون آوردم امیر علی خم شد تا ازم‌بگیره ؛ شماره‌ی فتحی دلشوره به دلم انداخت. الان چی به امیرعلی بگم دستش وسط راه ایستاد _فتحی کیه؟ نباید خودم رو ببازم. بدون اینکه جوابش رو بدم تماس رو وصل کردم. _الو... _سلام غزال خانم.‌خوبید؟ قلبم‌ انقدر تند میتپه که نفسم به شماره افتاد، چقدر سخته الان عادی رفتار کردن _سلام‌‌ممنون. چیزی شده؟ _نه، فقط یه کار جدید دارم گفتم بیاید ببرید.‌ مشتری اون لباس هم دستمزد رو داده گفته زودتر بهت بدیم که کارش رو قشنگ در بیاری چشم هام بین اون همه استرس از اینکه امیرعلی بفهمه من کار میکنم، از خوشحالی گشاد شد. اگر پول رو بگیرم فردا بعد از ظهر با نسیم و برادرش میرم سنگ رو سفارش میدم. _الو... غزال خانم میای؟ _بله حتما میام. فکر کنم یه ساعت دیگه اونجا باشم. _پس فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و لحن امیرعلی عوض شد _فتحی کیه غزال! باید حرف رو عوض کنم _بشین‌کارت دارم روبروم نشست و طلبکار نگاهم کرد.‌انگار یه چند تا به توچه هم باید به امیرعلی بگم! _یه خواهش ازت داشتم _چی؟! _من رفتم بیمارستان دیدم مرتضی لنگ دو میلیونِ. _خب؟ _داشتم، بهش دادم ولی گفتم از تو گرفتم. حالا اگر بهت گفت حواست باشه 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از چشم هاش رو ریز کرد _بعد تو این همه پول رو از کجا آوردی که میگی من دادم؟! اومدم درستش کنم زدم بدتر خرابش کردم! خدایا کی من رو از دست این جماعت فضول نجات میدی. یا باید صبح تا شب به همه توضیح بدم یا فقط دعوا کنم نگاهم رو ازش گرفتم‌و توی ذهنم دنبال حرفی گشتم که بتونم قانعش کنم که اینبار عصبی و ناباور پرسید _غزال با توام! میگم از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم _اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم _یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره! داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته مثل خورش با لحن تندی گفتم _مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟ چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت _چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه! عصبی از حرف هاش بهش توپیدم _چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار _کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی! ‌ _کار میارم خونه. با تعجب نگاهم کرد. کمی سکوت کرد و عصبانیتش یک دفعه خوابید _کارش چیه؟ از اینکه دستم پیشش رو شد گریه‌م گرفت _یه مزون لباس عروس. کارهای دست تزئیناتش رو میارم خونه میدوزم با شنیدن این حرف پشیمون از فکرهای بدی که توی همین چند ثانیه در رابطه باهام کرده لحنش عوض شد _حالا چرا گریه میکنی! _چون نمیخواستم کسی بفهمه! دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _خیالت راحت من به هیچ کس نمیگم.‌ ببخشید تند رفتم _نبخشم چیکار کنم؟ اشک زیر چشمم پاک کردم از تو خیالم راحته که با خودم بردمت مراسم خواستگاریم. کار کردنم رو کلا دوست نداشتم کسی بفهمه. _الان این یارو زنگ زد چیکار داشت؟ _گفت بیا یه کار دیگه ببر پول قبلی رو هم بگیر _میخوای با هم بریم؟ نیم نگاهی بهش انداختم‌اینجوری خیلی بهتره‌ هم فتحی رو میبینه هم از هر سو تفاهمی بیرون میاد _باشه بریم. فقط برگردم مرتضی اعصاب خوردی راه میندازه _میخوای به بابام بگم باهاش حرف بزنه ایستادم و خاک چادرم رو تکوندم _نه مرتضی کار خودش رو میکنه. اینجوری فقط یه بحث اضافه میشه. پاشو زود بریم‌که به موقع برسیم خونه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌53 💫کنار تو بودن زیباست💫 لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم و هنوز از بهشت زهرا بیرون نرفته بودین که امیرعلی گفت _غزال یه وقت پول خواستی به من بگی بهت میدم. نفس سنگینی کشیدم.‌ و لبخند زدم _دستت درد نکنه.‌ دارم کار میکنم که از کسی پول نگیرم دلخور گفت _تو دختر عمه‌‌ی منی منم پسر دایی تو.‌ کسی کیه! _نه منظورم این نبود.‌میخوام رو پاهای خودم بایستم‌‌. صدای گوشی همراهم بلند شد. به صفحه‌ش نگاه کردم. با دیدن اسم بنگاه آقا داوود حسابی به وجد اومدم آخ که اگر خونه فروش بره... جلوی امیرعلی حرف نزنم بهتره. گوشی رو از پهلو ساکت کردم. _کیه! خب جواب بده _زیاد دوست ندارم با گوشی حرف بزنم.‌ الان میرسیم دیگه. _این یارو فتحی نبود؟ نیم‌ نگاه چپی بهش انداختم و به روبرو نگاه کردم _آدرسش کجاست؟ آدرس رو بهش دادم و اخم هام رو توی هم کردم که خیلی ازم سوال نپرسه. روبروی مزون فتحی پارک‌کرد. سر خم کرد از پشت شیشه‌ی ماشین نگاهی به بیرون انداخت. با تردید پرسید _منم بیام _آره. چرا نیای! دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم. امیر‌علی هم قفل ماشین رو زد و دنبالم اومد. خوشبختانه مثل اکثر مواقع خود فتحی نیست.‌ لباس جدید رو همراه پاکتی که پول دستمزد لباس داخل بود رو گرفتم و سمت خونه راه افتادیم.‌ نزدیک خونه گفتم _نمیخوام کسی بفهمه.‌ الانم که مرتضی خونه‌ست. لباس رو میدم‌به همسایه بعداً ازش میگیرم‌‌. اگر مرتضی جلوی در بود لباس رو بعد رفتن من میدی به همسایه‌مون من ازش بگیرم؟ _باشه. فقط به کاری ازت میخوام خم شد و داشبورد رو باز کرد و جعبه‌ی کادو پیچ شده ای بیرون آورد و سمتم گرفت و خجالت زده گفت _امروز تولد مریمِ.‌ اینک یه جور که کسی نفهمه بهش بده.‌ تولدشم از طرف من تبریک‌بگو ناخواسته لبخندم دندون نما شد _خوش به حال مریم که تولدش رو یادته آهسته و‌محجوب خندید و به کوچه اشاره کرد _دم‌‌ در نیست. زود برو بده برگرد بریم‌خونه که مرتضی ببینه با من بودی ناراحتی نکنه ماشین‌ رو‌ نگهداشت.‌ هدیه‌ی تولد مریم‌ رو توی کیفم انداختم پیاده شدم.‌ کار فتحی رو برداشتم و با عجله سمت خونه‌ی زری خانم رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پشت در ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چند لحظه‌ی بعد صدای گرفته‌ی زری خانم رو شنیدم _کیه؟ آهسته گفتم _منم‌ زری خانم در رو باز ‌کرد و با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک‌کرد. ناراحت از اینکه باز با چشم‌های پر اشک‌ دیدمش سلامی گفتم و غمگین جوابم رو داد _شرمنده‌م زری خانم. ببخشید مزاحمتون شدم _خواهش میکنم‌ چی شده؟ لباس رو سمتش گرفتم _این رو میگیرید من یه ربع دیگه طناب بندازم بکشم بالا؟ لباس رو از دستم گرفت _اره فقط زود بیا که زینب بلا سر امانت مردم نیاره. راستی حال خاله‌ت چطوره؟ _ممنون. هنوز که بیمارستانه با تعجب گفت _نه! یک‌ساعت پیش آوردنش خونه. خوشحال از اینکه زود مرخص شد لبخند زدم _من بیرون بودم خبر نداشتم.‌زری خانم شرمنده اگر خاله‌م اومده باشه یه ساعت دیگه طناب میندازم. آب بینیش رو بالا کشید _ایراد نداره. غزال میگم از این کار ها میتونی برای منم بیاری؟ با حسرت گفت _شاید بتونم یه دوچرخه برای بچه‌م بخرم. تو کوچه مسخره‌ش کردن که آبجیت خُله خودتم هیچی نداری. اینم گیر داده که دوچرخه بخرید.‌دیروز از بس گفت باباش بچه‌م‌رو کتک زد ولی هنوز داره میگه دوچرخه دلم برای بچه‌م‌کبابه _پول دوچرخه مگه چقدر میشه؟ _اون مدلی که امیرحسین میخواد، دیگه ارزون‌تر از دومیلیون نیست. _کار که هست ولی نمیدونم بتونی بزنی یا نه! یه کار آسون که بهم بده میام یادت میدم اگر تونستی بعدش برات میارم خوشحال گفت _خدا خیرت بده.‌ با صدای بوق ماشین امیرعلی به پشت سرم نگاه کردم _من برم‌زری خانم. کاری نداری؟ _برو به سلامت‌ فقط یادت نره! _باشه فعلا خداحافظ با عجله سر کوچه برگشتم و همزمان امیرعلی از ماشین پیاده شد. _بیا دیگه! _حرفمون طولانی شد ببخشید سمت خونه رفتیم که درباز شد و مرتضی بیرون اومد. نگاهی به هر دومون انداخت و نفس سنگینی کشید و کنایه وار گفت _چه عجب، دل کندید از قبرستون! حق به جانب و دلخور گفتم _پیش مادرم بودم! صدای مریم بلند شد _مرتضی یه لحظه وایسا در رو باز کرد و با دیدن من کنار امیرعلی وارفته نگاهش بین هر دومون جابجا شد. مرتضی بهش تشر زد _چته ! اینجوری داد میزنی کل کوچه صدات رو شنید! ناراحت و غصه دار گفت _مامان میگه برگرد نمی‌خواد بری پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نیم نگاه دلخوری به امیرعلی انداخت و داخل برگشت مرتضی با سر به داخل اشاره کرد _تشریف ببرید داخل نفس سنگینی به خاطر ناراحتی مریم و پرو بازی مرتضی کشیدم و رو به امیرعلی گفتم _دستت درد نکنه.‌زحمت کشیدی. امیرعلی هم به خاطر نگاه مریم حسابی تو هم رفت. لبخند کمرنگی زد _خواهش میکنم. برو به سلامت خداحافظی گفتم و از کنار مرتضی رد شدم _تو نمیای داخل؟ _نه. به عمه سلام برسون میرم با مامان و بابام میام. کفشم رو درآوردم و سمت خونه رفتم. صدای مرتضی رو از پشت سر شنیدم _غزال وایستا ببینم! اهمیتی بهش ندادم و وارد خونه شدم. با دیدن خاله که گوشه‌ی خونه با رنگ و روی پریده توی رختخوابش خوابیده بود. خوشحال به خاطر اینکه خونه‌ست و ناراحت از حالش جلو رفتم. _سلام خاله جونم.‌ بی حال لبخند زد _سلام عزیز دلم دو زانو کنارش نشستم و بغلش کردم _چقدر دلم براتون تنگ شده بود. خدا رو شکر که برگشتید. مرتضی عصبی گفت _مگه من با تو نیستم عین یابو سرت رو میندازی پایین‌میری! لب هام‌رو بهم فشار دادم و خواستم از آغوش خاله بیرون بیام که دستش رو دور کمرم سفت کرد و کنار گوشم گفت _به خاطر من هیچی نگو بزار شر بخوابه کلافه نفسم رو بیرون‌دادم _چشم دست هاش رو شل کرد _الهی دورت بگردم نگاهم رو به مرتضی که دست به کمر طبلکار وسط خونه ایستاده بود دادم _کاری داری الان بگو طلبکار تر از قبل گفت _کی به تو اجازه داده با این راه بیفتی بری این ور و اون ور؟ مریم‌با چشم های اشکی لیوان آبی رو با قرص جلوی مادرش گذاشت و سمت اتاق خواب رفت. _آقا مرتضی دلیلش به تو ربطی نداره تهاجمی قدمی سمتم برداشت _تو مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست! برای اینکه هم مراعات خاله کنم هم جلوی پیش روی مرتضی که ازش احساس خطر کردم رو بگیرم‌ کمی کوتاه اومدم و لحنم رو عوض کردم _جلوی در دانشگاه اومد دنبالم. منم به خاطر دایی سوار شدم. یکم دلم تنگ بود گفتم بریم بهش زهرا. زود هم برگشتیم با حرص گفت _الان زودته! خاله پنهانی دستم رو گرفت و ملتمس کمی فشار داد. _خیلی خب ببخشید دیگه نمیرم حسابی از این‌کوتاه اومدنم دور برداشت گفت _بار آخرته ها! دفعه‌ی دیگه‌ من میدونم با تو سرم رو پایین انداختم که بره پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۴۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
خاله هاي شوهرم بعد عقد منو کشوندن تو اتاق و با خواهر شوهرام شروع کردن جیغ جيغ کردن که چرا مامانت سر زیر لفظی حرف زده و به ما تیکه انداخته حق نداشته چیزی بگه خاله های شوهرم ب مامانم فحش دادن اما من اصلا تو شخصیتم ندیدم که جواب فحش هاشون رو بدم در واقع ترسیدم اونا چند نفر بودن و من ی نفر تنها میترسیدم چیزی بگم و اونوقت بگیرن کتکم بزنن https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت آشپزخونه رفت و شروع به غر زدن کرد _شورش رو درآورده. یه روز تنها میره یه روز با این ادلنگ میره یه روز پرو پرو بلند میشه میره... تلاش کردم حواسم رو به جای دیگه بدم که صداش رو نشونم تا کفری نشم و جوابش رو بدم. اگر قلب خاله بیمار نبود الان‌ میشستمش و جوری پهنش میکرد رو بند که تا روزی که زنده‌ست خفه‌شه. خاله لیوان رو برداشت و با قرصش خورد و کمی آب روی چونه‌ش ریخت. زیپ کیفم رو کشیدم که دستمالی بهش بدم، نگاهم به پاکت پولی که زن فتحی بهم داد افتاد و صدای زری خانم توی گوشم پیچید "دلم برای بچه‌م‌کبابه پول دوچرخه مگه چقدر میشه؟ اون مدلی که امیرحسین میخواد، دیگه ارزون‌تر از دومیلیون نیست." دقیقا اندازه‌ی پولی که من گرفتم. نگاه پر حسرتم پر از اشک شد و دستمال رو برداشتم و چونه‌ی خاله رو خشک کردم دستش رو روی دستم گذاشت و ناباور گفت _گریه میکنی! با التماس و کمی عصبی رو به مرتضی که هنوز داشت غر میزد گفت _مرتضی بس کن دیگه! بچه رو گریه انداختی مرتضی شاکی بیرون اومد _گریه! این همیشه منو میخوره نگاهش رو بهم داد _حالا چی شده که مظلوم بازی رو پیش گرفتی؟ عصبی از خونه بیرون رفت.خاله نفس راحتی کشید و تن صداش رو بالا برد _مریم... زنگ برن مهدیه بگو نرگس رو بیاره. با صدای گرفته گفت _الان زنگ میزنم _این دختر هم معلوم نیست چشه! نگاهش رو به من داد _الهی خیر ببینی که جوابش رو ندادی. مرتضی برات مثل برادره ازش به دل نگیر حرف های خسته کننده‌ی تکراری ‌. برم‌پیش مریم هم هدیه‌ی امیرعلی رو بهش بدم هم خیالش رو راحت کنم.‌کیفم رو برداشتم. _خاله من برم‌پیش مریم ببینم چشه _آره دردت به جونم برو ایستادم و سمت اتاق رفتم. در زدم و فوری بازش کردم و داخل رفتم. نیم‌ نگاهی بهم انداخت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و دلخور گفت _چیکار داری؟ کنارش نشستم _تو باز بیخودی ناراحت شدی! با شتاب سرش رو بلند کرد _بیخودی غزال! تو که میدونی امیرعلی حواسش پیش منِ چرا هی خودت رو میچسبونی بهش؟! از لحنش خوشم نیومد ولی بهش حق دادم. به دیوار تکیه دادم و ناراحت گفتم _یه حرفی بهت میزنم قول بده به کسی نگی. من میخوام ازدواج کنم ناباور گفت _غزال... _نه با امیرعلی! با یکی از هم دانشگاهی هام پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بلند شو دیگه! یه ربعه میگم‌پاشو فقط میگی باشه روی تخت تکونی خوردم و چشمم رو به سختی باز کردم _علی به خدا الان زوده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم کتش رو از روی رخت آویز برداشت و تنش کرد _وقتی بهت میگم دل از حرف زدن بکن، بیا بخواب، گوش نمیکنی همین میشه! روز اولی نباید دیر برسی کلافه سرجام نشستم _پنج صبح داری بیدارم میکنی! الان کی دانشگاه هست آخه! توی آینه نگاهی به خودش انداخت _کم غر بزن. باید سرحال باشی. سمت در رفت _میرم نون بگیرم. پاشو چایی بزار به سختی از تخت پایین اومدم.‌ کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. دایی میگفت علی رو از روز اول دانشگاه میشناسی من باور نکردم. روی مبل نشستم و دوباره به ساعت نگاه کردم. تا علی از نونوایی بیاد بیست دقیقه طول میکشه. میتونم بازم بخوابم. همونجا روی مبل دراز کشیدم و چشمم رو بستم. پشت پلک هام انقدر گرم هست که فوری خوابم ببره. _عه! تو که باز خوابیدی! متعجب چشمم رو باز کردم. علی با نون توی دستش نگاهم می‌کرد _رفتی نون خریدی آوردی! نون رو روی میز گذاشت _نه. مامان گرفته بود. _وای این وقت صبحی چه جوری رفته بیرون! _پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن وضو بگیر نمازت رو بخون ساعت هفت باید اول تو رو بزارم دانشگاه بعد خودم برم سرکار. کلافه نفسم رو بیرون دادم.‌همه‌ش تقصیر زهره‌ست هفته‌ای یکبار که شوهرش شب کاره، میاد اینجا و من رو پایین نگه میداره. کاش دیشب حرف علی رو گوش می‌کردم و زود می‌خوابیدم صبحانه‌مون رو خوردیم و حاضر شدم چادرم رو برداشتم و هر دو بیرون رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای رضا و مهشید نداشته باشیم آهسته پله ها رو پایین رفتیم. پایین پله ها صدای خاله از آشپزخونه بلند شد _علی جان، مادر صبر کنید علی سرش رو داخل آشپزخونه برد _دیره مامان! خاله با سینی که قرآن توش بود بیرون اومد _سلام خاله‌ صبح بخیر لبخند مهربونی بهم زد _سلام الهی دورت بگردم.‌ سینی رو بالا گرفت _بسم الله بگو روز اولی از زیر قرآن رد شو نگاهی به لبخند علی انداختم و هیجان زده از زیر قرآن رد شدم و بعد از سومین بار قرآن رو بوسیدم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت _سرخود! _بشینم که دایی برام تصمیم بگیره! اینجوری هم از دست مرتضی راحت میشم هم تو و امیر علی راحت میشید لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست _راست‌میگی!؟ با سر تایید کردم و غمگین ادامه دادم _امروز رفتم پدرش رو دیدم. چون‌تنها نمیتونستم برم با امیرعلی رفتم سمتم چرخید _خب چی شد؟ خدا رو شکر باور کرد و از اون حال دراومد از داخل کیفم هدیه‌ش رو بیرون آوردم و سمتش گرفت _اینو امیرعلی داد گفت بدم بهت بگم تولدت مبارک لبخند روی صورتش به قدری پهنش شد که دندون هاش معلوم شد.‌هدیه گرفت و ذوق زده گفت _فکر کردم یادش رفته! دستم رو تکیه‌ی زمین کردم بایستم که ناراحت گفت _غزال شرمنده‌م ولی یه کاری باهات دارم به چشم هاش نگاه کردم _جانم!؟ سرش رو پایین انداخت _تو رو خدا ببخشید ولی نمیدونم باید به کی بگم. _چی شده؟ _مامان تازه از بیمارستان اومده دکتر گفته باید میوه و سبزیجات بخوره که وزرنش هم بیاد پایین.‌ ما هم هیچی تو خونه نداریم. مرتضی هم به هزار زحمت پول بیمارستان رو جور کرده.‌ تو داری بری یکم‌میوه بخری؟ _آره دارم‌.‌مرتضی خودش گفت به زحمت پول جور کرده! _نه. بیچاره‌ گفت از یکی قرض گرفته سری به تایید تکون دادم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم _یه زنگ بزن‌به امیرعلی اون قیافه‌رو ازت دید ناراحت شد. منم الان‌ میرم‌ یکم خرید میکنم برمیگردم خوشحال و هیجان زده گوشی رو گرفت.‌ از اتاق بیرون اومدم. خاله خوابیده و صدای خر‌خرش بالا رفته.‌ تو آینه‌ چادرم رو مرتب کردم و بیرون رفتم بعد از خرید با مشماهایی که دستم بود سمت خونه برگشتم. نزدیک خونه نگاهی به خونه‌ی زری خانم انداختم.‌ آقا دانیال از سر کار اومده ولی داخل نرفته! جلوی در روی زمین نشسته و غمگین با پاهاش سنگی که جلوش افتاده بود رو به بازی گرفته. ظرف غذاش رو هم‌ توی مشما کنارش گذاشته. بیچاره حتما نتونسته پول جور کنه و روی رفتن به خونه رو از دست امیرحسین نداره. آهی کشیدم و جلوی در خونه ایستادم‌. خواستم کلید رو از کیف در بیارم که دستم به پاکت پول خورد.‌ دو تومن توی کیف منِ و آقا دانیال شرمنده‌ی همین‌مقدار پولِ برای دوچرخه‌ی پسرش. بی اختیار اشک روی صورتم ریخت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _پول داری خاله جان! لبخند از روی لب های علی محو شد و با تعجب به مادرش نگاه کرد. به زور جلوی خنده‌م روگرفتم _دارم خاله _تعارف نکنیا! مثل گذشته‌ پول خواستی به خودم بگو علی معترض و آروم گفت _مامان خودم بهش میدم دیگه! _میدونم مادر! من از زهره هم می‌پرسم. برید خدا پشت و پناهتون. علی کمی دلخور گفت _میلاد رو کی می‌بره! _سرویس گرفتم براش. خداحافظی کردیم و هر دو بیرون رفتیم. پشت فرمون نشست و سرزنش وار گفت _تو از بی پولی به مامان حرفی زدی؟ الان دوباره همه چی رو وصل میکنه به من! _نه. مگه ما بی پولیم؟! شونه ای بالا انداخت و لب هاش رو پایین داد _پس چرا اینجوری گفت! _دیشب به زهره هم می‌گفت. ناراحت نشو _ناراحت شدم.‌ همه‌ی تلاشم اینه که کسی فکر نکنه از پس زندگیم برنمیام. _سخت نگیر علی! مادرانه یه حرفی زد. _تو یه وقت نگیری‌ها! _باشه .‌خیالت راحت.‌ من جز از خودت از کسی پول نمی‌خوام. انقدر حرف خاله بهش برخورد که دیگه حرف نزد و مدام تو فکر بود. ماشین رو جلوی دانشگاه نگه‌داشت _رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگ‌میزنی. یکی از ابروهاش رو بالا داد _دیگه؟ _با همکلاسی‌ هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.‌ _آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرم‌میشه دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم کمی از پشت فرمون سمت شیشه‌ خم شد و گفت _رویا دیگه سفارش نکنم لبخند زدم‌ _گفتم‌ که چشم جناب سروان.‌ چقدر میگی! آهسته خندید _چون میشناسمت.‌کم سرخود بازی در نمیاری. یکی از ابروهام‌رو بالا دادم و چشمکی زدم _اون سرخود بازیا هم برای اینه که یه وقت احساس نکنم رباتم. با صدای بلند خندید _اول و آخر کنایه‌ت رو هم میزنی! برو به سلامت خندیدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌58 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مامان ببخشید. انگار این‌ دو تومن برای سنگ‌قبرت طلسم شده.‌ مصمم مسیرم رو سمت خونه‌ی زری خانم کج کرد. آقا دانیال هنوز همونجا نشسته. با دیدنم فوری خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد. سلام کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد _سللم. الان زری رو صدا میکنم _نه. با شما کار دارم متعجب ابروهاش بالا رفت _با من! پاکت رو با حسرت از کیفم بیرون آوردم. _ آقا دانیال شرمنده من از پنجره صداتون رو شنیدم‌. ببخشید که جسارت میکنم پاکت رو سمتش گرفتم _این رو بگیرید برای امیرحسین دوچرخه بخرید نگاهش بین من و پاکت جابجا شد _خیلی ممنون ولی نیازی نیست.‌ از مسجد درخواست وام کردم _اتفاقا منم این پول رو از کسی گرفتم. شما مثل قسط وام‌، بیست ماهه باید برگردونید انقدر تحت فشار هست که دیگه تعارف نکنه. _چرا این لطف رو در حق من میکنید؟ پاکت رو جلوتر گرفتم _بچه طاقتش کمه. نفس سنگینی کشید و پاکت رو ازم گرفت _خیلی ممنون.‌من از سر برج قسطش رو میدم من که کارم عقب افتاد دیگه این ماه و اون ماه نداره _از ماه دیگه باید بدید.‌ لبخند کمرنگی کنار شرمندگیش روی صورتش نشست _خیلی ممنون _خواهش میکنم.‌ با اجازتون مسیرم رو کج کردم و سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم و قبل از اینکه داخل برم بازوم توسط کسی گرفته شد و به داخل خونه هولم داد. از ترس و برای اینکه روی زمین نیفتم مشما ها ازدستم رها شدن و میوه‌ها روی زمین ریختن برگشتم‌ وبا دیدن مرتضی خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و به دیوار چسبوندم _توی کوچه چه غلطی میکردی؟ ترسیده با صدای لرزون گفتم _ولن کن مرتضی دستم درد گرفت بازوم رو رها کرد و با غیظ گفت _غزال حرف نزنی من میدونم با تو از حالتی که آوردم داخل گریه‌م گرفت _مرتضی خیلی بیشعوری دستش بالا رفت و از ترس هر دو دستم رو به دفاع جلوی صورتم گرفتم و فوری گفتم _میگم چرا دیونه بازی در میاری؟! بی منطق گوشه‌ی چاردرم رو گرفت و کشید _چی میگفتی به دانیال! دلم‌ نمیخواست کسی بفهمه ولی الان‌اگر راستش رو نگم یه کاری دستم میده _زری خانم گفت پول لازم دارن از یکی قرض گرفتم دادم بهش که قسطی پس بده حرفم رو باور کرد و اما کم نیاورد _اصلا کی به تو اجازه داد بیخودی راه بیفتی بری بیرون اشکم رو پاک کردم و به میوه های پخش و پلای وسط اشاره کردم _بیخودی نبود. رفتم‌برای خاله میوه بخرم. تازه متوجه میوه ها شد و با اخم بهشون نگاه کرد. از کنارش رد شدم و با گریه شروع به جمع کردن میوه ها از روی زمین کردم‌ تچی کرد، خم شد مشمایی برداشت و شروع به کمک‌کرد. سیبی برداشت و سمت مشمایی که دستم بود گرفت _بیا اینم بنداز تیز نگاهش کردم ایستادم و با حرص مشما رو از دستش کشیدم و سمت خونه رفتم. خاله خوابه و مریم نیست. گوشیم‌رو که روی اپن گذاشته برداشتم و مشما ها رو روی زمین‌گذاشتم‌و از خونه بیرون رفتم. هنوز به راه پله نرسیده بودم که مرتضی گفت _ببخشید از دستت ناراحت بودم با امیرعلی رفته بودی بیرون از کوره در رفتم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _برو بابا با عجله پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. فوری در قفل کردم و دستم رو روی بازوم‌ گذاشتم و شروع به گریه کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا فرصت درس خوندن ندارم. لباس رو بیرون آوردم. پهنش کردم و شروع به دوختن کردم. چند ساعتی میشه که چشم از کار برنداشتم. با صدای گوشی سوزن رو توی کاسه‌ی ملیله ها گذاشتم. گوشی رو برداشتم. کش و قوسی به بدنم دادم هر کس دیگه‌ای جز نسیم بود جواب نمیدادم. تماس رو وصل کردم _سلام خوشحال گفت _سلام. زن فتحی گفت باهات تسویه کرده به سعید گفتم فردا بعد دانشگاه بیاد بریم سنگ سفارش بدیم. روی زمین دراز کشیدم تا شاید درد گردنم آروم بگیره. _نه ولش کن حالا یه فرصت دیگه! متعجب پرسید _وا! حالت خوبه غزال. بیا بگیریم دیگه! پولت دوباره خرج میشه‌ها آهی کشیدم. _حالا پس فردا میبینمت میگم بهت ناامیدگفت _باشه. لباس کارش به کجا رسیده _دارم میدوزم دعا کن تموم شه _باشه. کاری نداری _ممنون‌که زنگ‌زدی تماس رو قطع کردم و خواستم سوزن رو بردارم که یاد آقا داوود افتاد. فوری شماره‌ی بنگاه رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش رو شنیدم _بله _سلام‌آقا داوود _عه‌! شمایید. چرا جواب ندادید؟ _ببخشید جایی بودم نتونستم _مشتری اومده بود. گفتم بیاد خونه رو ببینه. _اون‌ موقع نبودم.‌ _الانم اونا رفتن.‌حالا گفتن پس فردا میان.‌ چه ساعتی هستی _پس فردا بعد از ظهر هماهنگ کنید. بودنش که حتما خونه‌م ولی باید یا زمانی بیاید که پسرخاله‌م نباشه‌ _غزال خانم دردسر درست نشه برای ما! _دردسری هم باشه برای خودمه. من پس فردا منتظر تماستون هستم‌ خدانگهدار تماس رو قطع کردم‌ شروع به دوختن کردم. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد.‌ از ده هم گذشته و هیچ کس برای شام نیومد دنبالم. نیمرویی درست کردم و خوردم و دوباره سر لباس نشستم کار بالا تنه بالاخره تموم شد.‌ جلوی دامن رو نسیم دوخت پشتش هم زیاد پر کار نیست. یه ساعت دیگه کارش تموم میشه.سر و گردنم رو عقب فرستادم قولنج گردنم رو شکستم. دستم سمت سوزن رفت که صدای مرتضی باعث هول بشم و کل ملیله ها روی فرش بریزه. _غزال... با حرص به در نگاه کردم. زهرمارو غزال.‌ چی میخوای از جون من! فوری لباس رو جمع کردم صداش نزدیک تر شد. لباس رو پنهان کردم و دیگه فرصت جمع کردن ملیله ها رو ندارم. کیف و کتابم رو روشون گذاشتم _غزال... با حرص عصبی و کشدار گفتم _چیه! روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم. ناراحت از لحن جواب دادنم بهم خیره موند. _بله! چیه هی غزال، غزال قابلمه‌ی کوچیک توی دستش رو سمتم گرفت _چرا شام نیومدی پایین؟ _چون صدام نکردید! ابروهاش بالا رفت. _مریم گفت گفتی مزاحمت نشیم که درس بخونی! من کی گفتم! _بگیر اینو. دایی‌نا اینجا بودن‌ زن دایی کوفته درست کرده بود برای شام. سهم تو رو گذاشتن کنار پس مریم برای این مثل هر شب نیومد دنبالم! نفس سنگینی کشیدم و قابلمه رو ازش گرفتم _دستت درد نکنه. _برای چشمت از یکی وقت گرفتم اگر اجازه بدم تو یه کارم دخالت کنه دیگه نمی‌تونم حریفش بشم. _برو کنسلش کن. من فعلا وقت ندارم. بعد امتحان های ترم خودم میرم داخل اومدم و در رو بستم. هنوز جای دستش روی بازوم درد میکنه بعد برای من ادای آدم‌های مهربون رو در میاره مریم هم دیگه شورش رو درآورده. نه من میخوام نه امیرعلی. بعد از هر راهی استفاده میکنه که من نباشم.‌ هر چند که خودمم دوست نداشتم پایین برم ولی کارش خیلی زشته پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 278 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط دانشگاه شدم. چقدر خوشحالم‌که بالاخره بعد از یک سال استراحت اجباری به آرزوم رسیدم.‌ لبخند روی لب هام نشست. البته آرزوی کوچیکم. آرزوی بزرگم علی بود که الان کنارش خوشبخت‌ترینم. _رویا! خودتی؟ صدای آشنا باعث شد تا سرم‌رو کمی به عقب بچرخونم. شقایق! وجدی که تو چشم‌های شقایق بود تو چشم‌های منم‌ نشست و بدون معطلی بغلش کردم و هیجان زده گفتم _هر احتمالی می‌دادم جز دیدن تو! فاصله گرفتیم و با محبت و دلتنگ همدیگرو نگاه کردیم و دوباره تو آغوش هم رفتیم. دستم‌ رو گرفت‌. _چطور اجازه دادن بیای؟ نگاهم رو توی صورتش چرخوندم. _سلام یادمون رفت با صدای بلند خندید و باعث شد هر کی دور و برمون بود بهمون‌ نگاه کنه. کمی معذب گفتم _بریم یه گوشه حرف بزنیم همقدم شدیم و گوشه‌ای ایستادیم. _چه خبرا؟ _سلامتی. _در عحبم چطور اجازه دادن بیای؟ _دیگه بعد ازدواجمون مثل قبل محدود نیستم. جایی بخوام‌ برم‌ میزاره چشم‌هاش برق زد _زن‌پسرخاله‌ت شدی؟‌ لبخندم‌پهن تر شد و با سر تایید کردم. _از یکی شنیده بودم الان که خودتم گفتی واقعا خوشحال شدم. لبخندش کمرنگ شد _من ترم‌ سه هستم. رویا دعا کن بتونم تا آخر بخونم.‌‌ _ان شالله میتونی.‌ حرف زدن با شقایق بعد از این‌همه مدت حسابی به وجدم آورد.‌ تو زمان کمی که داشتیم از همه جا حرف زدیم و تا حدودی متوجه شدم‌مشکل بزرگی داره که شاید نتونه ادامه‌ تحصیل بده.‌ به لطف تلاش های علی، از کنجکاویم کم شده و زیاد از شقایق در رابطه با مشکلش نپرسیدم. روز اول تقریبا هیچ استادی درس نداد و کلاس بیشتر به معرفی و کلی گویی از درس گذشت.‌ جلوی در دانشگاه گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره‌ی علی رو بگیرم که صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به خیابون بدم. علی هیچ وقت برام بوق نمیزنه. این بوق زدن فقط کار دایی میتونه باشه. با دیدن ماشینش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای اذان گوشیم بیدار شدم. به سختی سر جام نشستم. کمر و گردنم دیگه داره میشکنه. انگار نه انگار کلی استراحت کردم. ایستادم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. لباس فتحی رو توی کاور گذاشتم و زیپش رو بستم. یاد لباسی که دست زری خانم دادم افتادم‌ اصلا کلا یادم رفت ازش بگیرم از پنجره نگاهم رو به پنجره دادم برق حیاطشون روشنه شاید برای نماز بیدار شده باشه و تو حیاط باشه ایستادم روسری رو روی سرم انداختم و از پنجره نگاه کردم با دیدن امیرحسین، که گوشه حیاط دستمالی برداشته بود با ذوق روی دوچرخش می‌کشید انقدر خوشحال شدم که اشک شوق توی چشم‌هام جمع شد. خدا کنه همه آرزوها شبیه آرزوی امیرحسین باشه و زود برآورده بشه با دیدن زری خانوم که خواب آلود دمپایی هاش رو میپوشید آهسته گفتم _ زری خانوم... فوری نگاهش رو به بالا داد _جانم _سلام صبح بخیر.‌شرمنده مزاحم شدم ببخشید اون امانتی رو میدی طناب بندازم ببرم بالا. اصلاً کلاً یادم رفته بود. _سلام. آره یه چند لحظه صبر کن گذاشتمش سر کمد که زینب دست نزنه طناب رو پایین انداختم و امیرحسین طوری ایستاد که من دوچرخش رو ببینم. _ مبارک باشه گل پسر لبخندی زد و با افتخار گفت _ممنون خاله. زری خانم بیرون اومد لباس رو با مشما به طنابم بست و بالا کشیدم. _مبارک دوچرخه لبخند پر از رضایتی زد _ممنون.‌ دانیال یه وام گرفته با شرایط خیلی راحت‌ نه ضامن خواسته نه تو نوبت گذاشته‌ بدون سود و با اقساط طولانی. انقدر که این بچه گریه کرد خدا رحمش اومد. پس به زری خانم نگفته من دادم. _خدا رو شکر. انقدر که بچه دلش پاکه. بابت لباس بازم معذرت میخوام _خواهش میکنم.‌ یادت نره به منم یاد بدی _حواسم هست. با اجازتون خداحافظی گفتم و پنجره رو بستم. لباسم رو پوشیدم. خدا کنه مرتضی زودتر کار پیدا کنه. اینکه همه‌ش خونه‌ست مزاحم رفت و آمدهام میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم کاور سنگین لباس عروس رو برداشتم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم کفشم رو پوشیدم و آهسته بی‌صدا اما تند وارد کوچه شدم نفس راحتی کشیدم کاش زنگ می‌زدم امیرعلی بیاد دنبالم و تا جلوی یه مغازه فتحی ببرم. دیشب خیلی از دست مریم ناراحت شدم باید کاری کنم‌که دست از این رفتارهاش برداره.‌ بارها بهش گفتم که تمایلی به امیرعلی ندارم و امیرعلی رو هم تو رو دوست داره این رفتار مریم برام قابل بخشش نیست لباس رو تحویل فتحی دادم و بعد از تعریف و تمجید فراونش با عجله خودم رو به دانشگاه رسوندم.‌ آخرین‌ کلاسم تموم شد و با نسیم سمت ماشینش میرفتیم. _وای چقدر مغزم پره غزال.‌ درسا خیلی سنگین بود _خوب بود که! _نه، کجا خوب بود؟! ایستاد و دستم رو گرفت _راستی کی بریم‌سنگ‌ سفارش بدیم برای مادرت؟ آهی کشیدم و دستش رو کمی کشیدم و دوباره راه افتادیم _پولش رو مجبور شدم بدم جای دیگه. _ای وای! کجا؟ _اونم واجب بود. حالا یه مدت دیگه دوباره جمع میکنم. _حیف شد! دوباره آه کشیدم و چهره‌ی خوشحال امیرحسین جلوی چشمم اومد.‌ _نه حیف نشد.‌ منم تا یه مسیر میبری؟ ناراحت با سر تایید کرد و در ماشین رو باز کرد. دستم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای موسوی رو شنیدم _خانم مجد... سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _سلام قدمی سمتم برداشت _سلام از منِ.‌ سرش رو پایین انداخت _میتونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ نیم‌نگاهی به نسیم که با نیش باز نگاهمون میکرد انداختم و منم سرم رو پایین انداختم _اقای موسوی واجبِ؟ _بله. اگر لطف کنید بیاید ممنون میشم نفس سنگینی کشیدم و رو به نسیم گفتم _عزیزم‌شما برو من خودم‌میرم _باشه. در رابطه با کارمون هم فکرهات رو بکن‌. فردا بریم مغازه رو ببینیم خداحافظی گفت و سوار ماشین شد. نگاهم رو به موسوی دادم. به مسیر روبرو اشاره کرد با فاصله کنار هم، همقدم شدیم. _اگر ازتون بخوام بریم‌ کافه ناراحت میشید؟ _ناراحت نمیشم ولی اصلا نیاز نیست. همینجا حرفتون رو بزنید کلافه به اطراف نگاه کرد. _اینجا که نمیشه. حالا که کافه نمیاید یا بریم تو ماشینم یا بریم پارک به پارک‌اشاره کردم _بریم‌پارک ولی خیلی زود تمونش کنید‌ من اگر دیر برسم‌ برام دردسر میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش شدم _سلام ماشین رو راه انداخت _سلام بر دانشجوی کوچک لبخندم دندون نما شد _خوبی دایی! _عشق دایی بخنده من بد هم‌ باشم خوب می‌شم صدای خنده‌م بالا رفت. _سحر خوبه؟ _اونم خوبه. به علی گفتم فردا شب شام بیاید خونه‌ی ما گفت اول باید از رویا بپرسم. بالاخره این شوهرت آدم‌شد. _عه! دایی تو رو خدا شروع نکن. با دست گونه م رو محکم کشید _ازش دفاع نکن اون خودش صد متر زبون داره با دست گونه‌م رو ماساژ دادم. _الان قرمز میشه! _فردا شب میاید یا نه؟ _من که کار ندارم ولی حرف اول و آخر رو علی میزنه. بهش میگم شب بهت زنگ بزنه از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد _حالا ببینا! می‌خوام دعوتشون‌ کنم شام، اون‌میگه از این بپرس این‌میگه از اون. دکتر مهندسین مگه انقدر کلاس میزارید! کمی صدای خنده‌م بالا رفت و با لحن خاصی گفتم _شب متعاقباً اعلام‌می‌شود. _حالا متعاقباً رو حالیت می‌کنم. صبر کن ببین مثل همیشه کنار دایی نمی‌شه نخندید. انقدر با شوخی هاش که نمی‌شه فهمید جدی یا نه سربسرم‌می‌زاره که کم‌ می‌ارم. ماشین رو جلوی در خونه پارک‌کرد. _به آبجی سلام‌برسون. علی هم گفت بهت بگم‌تا سه خونه‌ست. با ابرو به کوچه اشاره کرد _دست اون میلاد رو هم بگیر ببر خونه سر ظهره _چشم. به سحر سلام برسون _شب هم زنگ بزن‌ بگو میای یا نه _فقط ماییم یا خاله‌اینا هم هستن؟ _نه فقط تو با علی.‌آبجی رو بگم‌بعدش رضا زنگ‌می‌زنه میگه من که جیک و جیک‌می‌کنم برات نیام. بعدشم نوبت میو میو کردن زهره ست. خندیدم‌و دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم _دستت درد نکنه دایی _نمی‌کنه. خداحافظ لبخندی بهش زدم و ماشینش رو تا انتهای کوچه با نگاه دنبال کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966