eitaa logo
برش‌ ها
384 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
348 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺روایتی از نوجوانی که با لبخند به استقبال شهادت می رفت! 🌱من امروز شهید میشم! 🍁برش یک، دو و سه را مطالعه بفرمایید. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
💠برش اول: 🔹روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران». ▫️گفتم: آخیش! زودتر برو خیال من رو راحت کن. آخه مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم می رفتی. 🔅بعدش اومد من رو یه خورده مشت و مال داد و دوباره آن هم بلحن کاملا جدی گفت: «داداش جون! با اجازه ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می کنم» ▫️با تعجب گفتم: «خوبه! ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می کنم تا بری تهرون» ▪️خندید و گفت: «نه داداش! اون جایی که من میرم با اون جای منظور تو خیلی فرق داره» 🌱یه خورده که حالم خوب شد، دوربین را درآوردم که ازش عکس بگیرم. هر چه کردم اجازه نداد. گفت:«دیگه واسه عکس گرفتن دیر شده، بعدا می تونی ازم عکس بگیری» 🔻ادامه در مطلب بعد👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه از مطلب قبل👆 💠برش دوم: 🔹کف سنگر دراز کشیده بودیم. مدتی که گذشت از اینکه نگذاشته بود ازش عکس بگیرم اظهار ناراحتی کردم. یه دفعه پرید صورتم را بوسید و گفت: «ناراحت نشو! من امروز بعداز ظهر می خوام برم»...با شادی خاصی دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «من امروز شهید میشم». 🔸فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌ دیگر ناز می‌کردیم که گفت: «حمید جون! دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که می‌گم خوب گوش کن». ▪️ پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟ ▫️ گفت: «آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه». بعد شروع کرد به تعریف خوابی که دیده بود که یک ساعت از خاطر هر دوتامون رفته بود، اما قرار بود شهدا بیان به استقبالش. 🌦سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «به‌خدا قسم! مطمئنم در زمان جون‌ دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد، به ‌خدا من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم.» 🌱با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: «آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه». 🌀فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن می‌بینیم آقاحمید!» 🔻ادامه در مطلب بعد👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه از مطلب قبل👆 💠برش سوم: 🔹ساعت از ۴ گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: «زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم». هر چه اصرار کردم که دیره و نمیشه زیر بار نرفت. ▪️تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. بهش گفتم: «مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا». رفت و با یه بیل دسته بلند اومد. ▫️گفتم: این که نمیشه برو یه دسته کوتاهش رو بگیر بیار. مصطفی چهار زانو جلوی سنگر نشسته بود و با خودش داشت میخندید اون هم در حد قهقه. ▪️به شوخی گفتم: «چته کچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار». ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟ ▫️با همان خنده‌ی زیبا گفت: «چقدر تو عجله داری؟ … اصلاً می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن می‌بینی!». ▪️دوباره پرسیدم: «مگه چی شده؟» ▫️گفت: «عجله نکن، می‌بینی!» 🌱بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. می‌خواستم داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبیدم… ⚡️کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود. زبانش باز نمی‌شد. یک‌ دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو . لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. 💢با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت. سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمین افتاد … 📚کتاب ، نویسنده و راوی: حمید داود آبادی؛ ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: ۱۳ام-تابستان ۱۳۹۵؛ صفحات ۲۰۴، ۲۰۷-۲۰۹، ۲۲۳، و ۲۲۵-۲۲۷. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🌷 برای هیا، کودک فلسطینی که قبل از شهادت وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود + تصویر وصیتنامه این کودک شهید 🔹خوب می‌داند شهادت تازه آغاز حیات است آخر نامه الیه راجعون را می‌نویسد سالهای بعد پیروزی معلم روی تخته نام او را در میان بهترین‌ها می‌نویسد 📹 لحظاتی از شعرخوانی خانم طیبه عباسی در دیدار جمعی از شاعران و اهالی فرهنگ و ادب با رهبر انقلاب در شب میلاد امام حسن مجتبی علیه‌السلام 💻 Farsi.Khamenei.ir
🔺کنار تخته سنگ! 🔹شهید غلام رضا صانعی پور ، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. 🌀به سنگی را نشان داده بود و گفته بود:«من در کنار این سنگ به شهادت می رسم». 🍁صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا به شهادت رسیده بود. کنار همان تخته سنگ؛ در حال تلاوت قرآن. ▫️راوی: حمید شفیعی 📚 ؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ داستان عجیب شهادت 🎙روایتگری سحرگاهی سردار یکتا ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اعلام خبر شهادت پاسدار شهید بهروز واحدی به محضر خانواده گرانقدر او ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺باغیرت! 🔹محمدتقی خیلی با بود. همراه خواهرانم رفته بودیم خانه اش. خانه هم مقداری گرم شده بود. 🔸بهش گفتم : پنجره را باز کن تا یه مقدار هوای تازه داخل اتاق بیاید. 🌦با خنده اش فهماندم که این کار را نمی کند. چون اتاق شان طوری بود که می شد از بیرون داخل خانه را دید. ▪️خیلی کیف کردم. بلند شدم بوسیدمش. 💢گفتم: قربانت بروم داداش با غیرت خودم. ما حجاب مان را رعایت می کنیم. تو بلند شو و پنجره را باز کن. ▫️راوی: نرگس سالخورده؛ خواهر شهید 📚؛ مجموعه خاطرات شهید محمدتقی سالخورده، نوشته: مصیب معصومیان. ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: اول-1398. صفحه 98. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
📷 تصویری از پیکر مطهر شهید القدس «بهروز واحدی» در معراج شهدای تهران