eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
768 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پرستاری بالای سرش بود تا من رو دید به سمتم اومد _ چرا از جات بلند شدی؟بچه‌ت حالش بهتره، هینی کشید _چرا سرمتو خودت کشیدی لابد رگتو پاره کردی ببین آستینت خونی شده ... صبر کن زخمت رو چسب بزنم. هیچی برام مهم نبود فقط دلم می‌خواست از سلامت پوریا مطمئن بشم . وقتی دست به سرو صورتش کشیدم و نفس های منظمش رو دیدم خیالم راحت شد کنارش روی تخت نشستم. پرستار با چسب و پنبه پیشم اومد تازه متوجه خیسی آستینم شدم. خون روی دستم رو پاک کرد و چسب رو روی زخم گذاشت. _ چرا بچه رو اینقدر دیر رسوندیش اینجا؟ دکتر گفت اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسوندیش تشنج شدید می‌شد و مغزش آسیب جدی می‌دید ممکن بود حتی از دست بدیش. اشکام رو پاک کردم _ فقط خدا می‌دونه دیشب چی کشیدم. هزینه ی درمانمون چقدر میشه؟ _ باید بری پذیرش. می‌خوای صبر کن من میرم برات می‌پرسم. دفترچه همراهت هست؟ بیمه نیستیم کمی نگاهم کرد و رفت. وقتی برگشت پولهای داخل کیفم رو می‌شمردم که گفت دکتری که بالا سر بچه‌ت بود نیمساعت پیش شیفتش تموم شده و رفته. سفارش کرده هزینه‌ی درمانت رو ازت نگیریم ظاهرا خودش پرداخت کرده. از حرفی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم ببین از کجا به کجا رسیدم... نمی‌دونم اشکی که از چشمام سرازیر شد بخاطر حرفی بود که شنیدم و اشک شوقه یا از روی ناچاری و شرم تنها حرفی که به زبونم میومد _ خدا خیرش بده . پرستار با لبخند نگاهم کرد _ مادرش یک ماه پیش فوت شده. گفته براش یه فاتحه بخونی. با گریه گفتم خدا مادر همچین آدمی رو همنشین حضرت زهرا توی بهترین جای بهشت کنه. _ یساعت دیگه صبر کن اگه شرایط بچه نوسان نداشت می‌تونی ببریش. داروهاشم دکتر تهیه کرده اوناهاش. روی میز بغل تخت گذاشتم. دستورش رو روش نوشتند به‌موقع بهش بده و بیشتر مراقبش باش. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اون روز به بعد پوریای کوچولوی من زود به زود مریض می‌شد، با کوچکترین سرماخوردگی تب‌های شدید می‌کرد و طول می‌کشید تا کاملا خوب بشه... وهربار که بخاطر وضعیت بد بیماریش مجبور می‌شدم پیش دکتر ببرم چند ماه پیش نرگس یه خیر برام پیدا کرده بود تا بتونم مخارج ترک اعتیاد نیما رو تامین کنم، اما نیما زیر بار ترک نرفت بیچاره داداش خیلی تلاش کرد نیما رو بعد از آزادی راصی کنه که به سمنان بیاد اما اون قبول نکرد منم پام رو کردم تو یه کفش و گفتم میتونم نیمارو سربه راه کنم داداشمم این خونه رو با هزار بدبختی برامون پیدا کرده بود و من مجبور بودم با همه ی بی کسیم تنهاتر از گذشته توی این شهر غریب دور از خوانواده‌م با یه بچه‌ی مریض روزگارم رو بگذرونم. یاد مشاورم و حرفاش افتادم، در دل برای چندمین بار نفرینش کردم _خدا لعنتش کنه . اون با حرفای مسخره‌ش باعث شد نور امید به دلم بتابه و فکر کنم میتونم نیما رو درست کنم... البته مامان و نریمان هم همین نظر رو داشتند اما استاد مسلمی اونقدر با صلابت پای حرفش بود که فکر می‌کردم حرفاش قراره توی زندگیم معجزه کنه. این روزگار از همون اول هم با من سر ناسازگاری داشت... با صدای زنگ گوشیم از خاطرات ماههای اخیر بیرون اومدم مامان بود کمی باهاش صحبت کردم و مثل همیشه با دروغ از حال خوب خودم و پوریا براش گفتم، تلفن رو که قطع کردم تازه یاد نرگس افتادم بنده خدا در همه حال کمک حالم بود اونوقت من به همین راحتی دست به سرش کرده بودم... دستی به صورت پوریا کشیدم خدارو شکر تبش پایین اومده... می‌دونستم مرد یخی من فعلا به خونه برنمی‌گرده، پس با خیال راحت داروهای پوریا رو داخل مشما چیدم پتوش رو هم دورش پیچیدم و بغلش کردم تا به خونه‌ی نرگس برم نرگس مثل یه فرشته ی مهربون همیشه مراقبم بود. از خواهرام بهم نزدیکتر و مهربونتر بود. خدا خیرش بده اگه اون و مهربونیاش نبود طی همین چند ماه خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با تعارفش وارد خونه‌ش شدم، حین نشستن با شرمندگی به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم _راستی نرگس جان امروز کارم داشتی؟ یبار صبح زنگ زدی و پیام دادی بهم، یبارم که دم در صدام کردی شرمنده‌ت شدم،آخه امروز پوریا دوباره مریض شده بود خونه خواب بود رفتم براش دارو گرفتم، برای همین عجله داشتم تا زودتر داروهاش رو بدم. پتوی کوچکی که برای پوریا آورده بود رو روش کشید و مرتب کرد و کمی هم مثل یه خاله‌ی مهربون قربون صدقه‌ رفت _خداروشکر که الان بهتره... می‌خواستم باهات صحبت کنم خوشبختانه بحثش هم پیش اومد ببین نهال جان تو خانوم دل پاک و با ایمانی هستی.. از این تعریفش خنده‌م گرفت. خنده‌م رو که دید پرسید _حرف نابجایی می‌زنم؟ من فکر می‌کنم سختی‌ها و مشکلاتِ زندگیت تورو از عقایدت دور کرده وگرنه دلت از من‌ و اطرافیان من پاکتره و بیشتر از امثال من نور ایمان توش موج می‌زنه. خونه‌ای که توش نماز خونده بشه خدا خیر و برکت مادی و معنویش رو به زندگی صاحبش سرازیر می‌کنه ببین... با توجه به شناختی که برادرت و همسرش دارم و این مدتی که تونستم خودت رو بشناسم و چیزایی که ازت شنیدم و همه‌ی چالشها و اتفاقات زندگیت فقط یه برداشت می‌تونم داشته باشم. خدا یه چیزی در تو دیده که مدام در حال امتحان کردنت بوده. البته امتحان رو بعضی وقتا ما جواب هاش رو بلدیم اما نمی‌دونیم که چطور باید جواب بدیم. درست مثل تو شاید جواب همه‌ش رو بلد بودی اما نحوه ی پاسخگویی و حل کردنشون رو نمی‌دونستی . حسینه‌ی سر چهار راه، روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت دو تا چهار از یه خانم مشاور مذهبی که هم تحصیلات دانشگاهی داره هم حوزوی دعوت کرده قبلا هم ایشون همونجا کلاس داشتند.... خودمم رفتم،کلاس پربار و آموزنده‌ی خوبی داره. یاد مشاورم و استاد نسرین افتادم، با اکراه سر بالا دادم قبلا هم برات گفتم یکی از همین استادهایی که می‌گی به تورم خورده که زندگیم الان رو هواست. وقتی نیما از زندان آزاد شد هنوز مردد بودم که می‌تونم باهاش زندگی کنم یا نه و همین مشاور و استادم با امیدهای واهی و آموزشهای مسخره‌ش من رو بیخودی امیدوار کرد که می‌تونم نیما رو تغییر بدم اما خودت که الان وضعیت زندگیم رو می‌بینی ... من نمی‌دونم مشاور قبلیت دقیقا چه دستوراتی بهت داده اما چند تا موردش رو که بهم گفته بودی اتفاقا دستورات خوبی بود منتها تو چون بلد نیستی فکر می‌کنی کارای سختیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۱۰۱۱ به قلم (ز_ک) من به آموزشهای این استاد ایمان دارم. خودم بدیهای شوهرت رو دیدم اما رفتارهای اشتباه تورو هم می‌بینم...اگه طبق دستورات این خانم مشاور پیش بری اطمینان دارم تا یکسال دیگه زندگیت کلی تغییر کرده من از ایشون و مسئول فرهنگی حسینیه خواهش کردم بخاطر اشخاصی مثل تو که شاغل هستید ساعات شروع جلسه رو بندازند عصر مثلا ساعت چهار تا شش که بتونید شرکت کنید. دوست دارم روی من رو زمین نزنی و چند جلسه رو باهم بریم . اول با شیوه ی آموزشی ایشون آشنا شو بعد هم یه جلسه برای مشاوره ازشون وقت میگیریم برات. سهم و لیاقت تو از زندگی خوشبختیه عزیزم. من می‌خوام کمکت کنم زندگیت رو از اول بنا کنی و یه تنه بسازی... بدون که می‌تونی... باشه ای گفتم اما توی دلم گفتم دلت خوشه... نیما و زندگی من با هیچ چیزی درست نمیشه. اما بخاطر مهربونیش دلم نیومد ناامیدش کنم سر چرخوندم و خونه‌‌ش رو که همیشه یه حس و حال خاصی برام داشت رو از نظر گذروندم اونجا یه آرامش ناب داشت. این آرامش انگار از همه‌ی نقاط خونه‌شون ساطع می‌شد. خونه‌شون گرمیِ دل‌انگیزی داره. نرگس آخرش نگفتی راز آرامش خونه‌تون چیه؟ خونه‌تون حس و حالی شبیه مسجد و امامزاده‌ها داره... ادم احساس امنیت و نزدیکی به خدا میکنه مثل همیشه خندید و گفت اوووو تو هم که همیشه اغراق میکنی، چه خبره بابا کی میره این همه راهو.. نه به خدا راست می‌گم. این حس آرامش ناب رو هیچ‌وقت تو خونه‌ی پدرشوهرم و اطرافیانش دریافت نکردم... بهت گفتم که چقدر ثروتمند بود... آهی کشیدم... چرا راه دور برم، خونه‌ی خودم و نیما، با اونهمه زرق و برق و تجملات و امکانات رفاهی هیچوقت این احساس رو توش نداشتم... اونزمان فکر می‌کردم به خاطر دوری از خونواده‌مه... اما می‌دونی چیه؟ من فکر می‌کنم به‌ خاطر اینه که تو و شوهرت تو این خونه نماز و قران می‌خونید، با مهربونی باهم رفتار می‌کنید. بددهنی نمی‌کنید کارهای خداپسندانه می‌کنید با اینکه خودتونم دستتون خالیه اما بازم دست به خیر دارید. همینکه دغدغه ی تو و شوهرت همیشه رفع مشکلات دیگرانه یعنی آدمای خوبی هستید همینا باعث میشه که فرشته ها زیاد به خونه‌تون سر بزنند . این احساس رو منزل پدریم و خواهرو برادرم و همه‌ی اقوام پدرومادرمم داشتم‌. چون آدمای با ایمانی بودند. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۱۰۱۱ به قلم
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باورت می‌شه مدتهاست که من دیگه نماز نمی‌خونم؟ چون هرجای خونه که می‌خوام به نماز بایستم همش فکر می‌کنم اون قسمت خونه نجسه.... همینا دلم رو بد میکنه و نمی‌تونم نمازم رو بخونم حس می‌کنم بی احترامی به خدا میشه. _وای نهال... یعنی تو واقعا نماز نمی‌خونی؟ من که باور نمیکنم. اوایل دیده بودم می‌خونی الان چرا ترک کردی آخه؟ من که فکر می‌کنم چون رابطه‌ت با شوهرت خوب نیست و اونم نمی‌تونه آرامش و آسایش‌تون رو تامین کنه از خونه‌ی خودتون دلزده شدی برای همین اینجا برات مامن آرامشه. بعد هم مگه شرایط نماز خوندن ما به دل خودمونه ؟ شما توی خونه‌ی خودت چاره‌ی دیگه ای نداری هرجای خونه هم که نجس باشه چون نماز واجبه اون قسمتی که مطمین نیستی نجس باشه رو انتخاب کن. یه پارچه تمیز بنداز کف زمین روش نمازتو بخون . البته باید برات حکم این مساله تو بپرسم .فعلا این کارو بکن تا بعد. دیگه نشنوم نمازتو نخونیا. نماز یکی از واجباته. در هیچ شرایطی نباید ترک بشه. مشکلاتی که تو توی زندگیت داری همگی امتحان الهی هستند. خدا همه ی بندگانش رو امتحان میکنه. مهم اینه که بلاخره یروز تموم میشن.بشرطی که بتونی بخاطر رضای خدا با اون مشکل کنار بیای و تحملش کنی وقتی روی شیطون رو کم کنی خودش جل و پلاسشو جمع میکنه میره اونوقته که خیر و برکت از درودیوار زندگیت سرازیر میشه. نذار موقعی که زندگی اون روی خوشش رو بهت نشون داداز اینکه موقع سختی پشت بخدا کردی و دستوراتشو سبک شمردی شرمنده بشی. اتفاقا همین نماز خوندن هات توی اون شرایط و زندگی و توکل کردن ها و صبر کردن ها بخاطر خداست که مشکلات رو دونه دونه حل می‌کنه. خیلی وقته میخواستم یسری دستورالعمل که از استادمون یاد گرفتم بهت بگم اما شرایطش پیش نمیومد. حالا که بحثش شد اگه دوست داری بهت میگم و اجراش کن بهت اطمینان میدم که بعد از مدتی نتیجه ی دلخواهت رو حتما میبینی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خونه که برگشتم اول تلویزیون رو روشن کردم قرآنِ قبل از اذان تلاوت می‌شد. پوریا رو سرگرم بازی با آجرهای خونه‌سازیش کردم. نگاهی به خونه‌ی محقر و کوچک و وسایل کمش انداختم... نیما حق داره ازین خونه متنفر باشه. از قصر به یه دخمه اومده بود، اما با پولی که داداش برامون فراهم کرده بود جایی بهتر از اینجا پیدا نمی‌شد همسر نرگس دوست قدیمی داداشه ایشونم کلی باهامون راه اومد... نهال از کجا به کجا رسیدی؟ به جهنم پول و رفاه نداری لااقل آرامش داشته باش. وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید ناخودآگاه به یاد حرفهای نرگس افتادم. لعنتی بر شیطون فرستادم و بلند شدم از توی کمد چادر نماز و جانمازم رو برداشتم یه ملافه‌ی رنگی تمیز هم آوردم و نگاهی به خونه انداختم . نرگس راست میگفت درسته نیما اهل پاکی و طهارت نیست اما بالاخره یه گوشه‌ی تمیز که پیدا می‌شه. نگاهم به دوتا گلدون گل طبیعی گوشه ی پذیرایی که درست کنار پنجره بود افتاد اونجا دنج‌ترین جای خونه و طبیعتا پاک‌ترین جا بود گلدون هارو برداشتم و روی کانتر آشپزخونه قرار دادم. ملافه‌ی رنگی و بعد جانمازم رو جای قبلی گلدونها پهن کردم، وضو گرفتم و چادر نمازم رو سرم انداختم تا خواستم شروع کنم همه‌ی آدمایی که نقش مهمی تو همه ی بدبختی‌هام داشتند یکی یکی به خاطرم اومد. نمازم رو که تموم کردم چیز خاصی ازش نفهمیدم ولی بقول نرگس باید کینه و عقده‌ها رو از خودم دور کنم فقط بخاطر آرامش خودم. حس آرامشی که بخاطر وضو و نمازم حاصل شده رو نباید با افکار مسموم از بین ببرم. من باید شیطون رو از خودم ناامید کنم تا دست از سرم برداره. بعد از نماز با حال حوشی که به سراغم اومده به سراغ پختن غذا رفتم. غذا که حاضر شد، نق نق های پوریا هم شروع شده. کمی از غذارو براش سرد کردم و بهش دادم خورد. و حالا رسیده بودم به بهترین قسمت از روزمرگی‌هام . بالش رو روی پام گذاشتم و پوریارو خوابوندم. بمیرم برات مامانی... خداروشکر تو داروهات مسکن و خواب آور هم داری وگرنه با این وضعیت خِس خِس سینه چطوری می‌خواستی درد سینه‌ت رو تحمل کنی؟ لالایی خوندن رو شروع کردم _گنجشگ لالا،،،سنجاب لالا ،،، اومد دوباره مهتاب لالا دوباره توی ذهنم د نبال مقصر همه‌ی بدبختی‌هام می‌گشتم. یاد حرف نرگس افتادم. من باید شیطون رو نا امید کنم. چطور باید به خدا توکل کنم؟ من بلد نبودم خیلی وقت بود فراموش کرده بودم البته از اول هم بلد نبودم. من فقط بلد بودم از مشکلات فرار کنم بنظرم خیلی وقته خدا ازم رو برگردونده ... درست از وقتی به دنیا اومدم. انگار زندگیم با فقر عجین شده فقط دوسال از عمرم در مکنت و دارایی به سر بردم. حالا هم که شوهرم علاوه‌ بر ففیر شدن معتاد و بی‌غیرت هم شده. کاش پدر نیما اموالش رو از راه حروم و کلاهبرداری بدست نیاورده بود اونوقت من و نیما هنوز در همون زندگی اعیونی بودیم. نه این زندگی کوفتی. آه دوباره شیطون ... من بارها دیدم زنداداش زینبم، مامانم، و نسرین در بدترین شرایط زندگی و حای در نداری هیچوقت احساس آرامششون رو از دست ندادند. اونا در همه حال خوشبخت بودند. من باید فکر اینکه بی‌پولی بدبختی میاره رو از ذهنم دور کنم. باید شیطون رو نا امید کنم تا دست از سرم برداره توکل بر خدا، صبر، تحمل اینجوری نمی‌شه... من نیاز به معلم دارم بازم نرگس راست میگه... من راه حل هارو نمی‌دونم باید معلم و استاد داشته باشم دوباره خوندم _ گنجشک لالا سنجاب لالا اینبار خوندم و مثل همیشه خودمو با غرق شدن تو کودکی هام سبک کردم. فقط کودکی هام رو دوست داشتم . از وقتی نوجوون شدم خوشبختی کم‌کم برای من رنگ باخت . 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ای کاش هیچوقت با نیما ازدواج نکرده بودم. از اون دوسال لعنتی فقط چند ماه اول خیلی خوب بود بعد از اون کلی از هم فاصله گرفته بودیم اون مدام خودش رو با شرکا و همکاراش مشغول می‌کرد منم با دوتا دوستام... درسته همیشه جلوی چشمان بقیه شبیه لیلی و مجنون رفتار می‌کردیم و همه حسرت رفاقت و صمیمیت بینمون می‌شدند اما رسما اگه کسی در جریان روابطمون در خونه بود می‌تونست بفهمه ما طلاق عاطفی از هم گرفتیم و هیچ احساس دوست داشتنی بینمون نیست. نمی‌دونم چرا با همه‌ی بی‌محلی‌ها و بدرفتاری‌ها و تحقیرها هنوز دوستش داشتم. حتی وقتی به زندان افتاد و سه سال و نیم ازش دور بودم هنوز کمی دوستش داشتم اما الان همه‌ تلاشم اینه که ازش دور بشم . حس انزجار و تنفر هرلحظه در وجودم بیشتر از قبل میشه... خوب که دقت می‌کنم می‌بینم ذات واقعی نیما از وقتی هویدا و آشکار شد که همه‌ی داراییش رو از دست داد. وگرنه قبل از به زندان رفتنش هم بددهن بود و موقع عصبانیت فحاشی می‌کرد لجباز بود و با رفتارش قصد تحقیر من و همه‌ی اطرافیانش رو داشت تکبر و بزرگ‌بینی همه‌ی وجودش رو احاطه کرده بود و از کوچکترین رفتار و برخوردش هم می‌شد اینارو فهمید و حالا هم که اعتیاد و بی‌پولی به اخلاقهای بد گذشته‌ش اضافه شده. یاد حرفای مشاورم افتادم... بهم می‌گفت در هر شرایطی احترام نیما رو حفظ کنم چقدر ازین حرفهای کلیشه‌ای که بوی مردسالاری می‌ده متنفرم یکی نیست بگه اگه راست می‌گین یبارم به مردا بگین ما زنها رو آدم حساب کنند و احترام بذارن. با صدای باز و بسته شدن در خونه فهمیدم نیما برگشته متعجب به ساعت نگاه کردم ناپرهیزی کرده، چطوره که این وقت شب خونه‌ست؟ ای کاشمی‌تونستم دلیل زود برگشتنش رو بپرسم برای اینکه دوباره عصبیش نکنم سریع ایستادم و به طرف آسپزخونه رفتم غذا رو آماده و سفره‌ رو پهن کردم یک ربع طول کشید تا از سرویس درب و داغون خونه خارج بشه اما سر سفره نیومد و بی توجه به من و سفره‌ی غذا سر جای همیشگیش نشست و با گوشی مشغول شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از دور بهش خیره بودم... تمام وجودم نیمارو می‌طلبه. هنوزم دوستش دارم از صمیم قلب مثل روز اولی که عاشقش شدم نیاز دارم به محبتش به نگاهش به توجهش. جلو رفتم و کنارش نشستم _نیما میشه یکم باهم حرف بزنیم؟ کمی به سکوت گذشت می‌دونم که نمی‌خواد جوابم رو بده پس ادامه دادم _چرا این طوری شدی تو؟ نیما من دوبار خونوادم رو به خاطر تو کمار گذاشتم. یبار وقتی پولدار بودی و فکر می‌کردم عشق تو برام کافیه و جای خالی همه رو برام پر می‌کنی اما... زیر لب زمزمه کردم که نکردی سر بلند کردم بی توجه به من با گوشی مشغول چت کردن بود _یبار دیگه‌م باز بخاطر عشقی که بهت داشتم و دارم وبه خاطر پسرمون حتی با اینکه ریالی پول نداشتی، دوباره خونوادم رو به خاطرت رها کردم تا با تو باشم این بهت ثابت نمی‌کنه که من همه جوره عاشقتم؟ پس چرا هربار تو دعواهات می‌گی من عاشق پول و موقعیتت بودم که زنت شدم؟ _شِر و ور نگو... گمشو بابا... سرمم درد می‌کنه اصلا حوصله‌تو ندارم و پشت بهم کرد و دوباره مشغول گوشی شد کمی نیم‌خیز شدم تا بتونم صفحگوشی رو ببینم... خدای من به همین راحتی داشت بهم خیانت می‌کرد حرفایی که برای هم تایپ می‌کردند باعث شد از خود بیخود بشم و بهش حمله کنم موهاش رو چنگ زدم و جیغ می‌کشیدم _کصافط... تو داری بهم خیانت می‌کنی؟ بعد میگی من عاشق مال و منال و داراییت بودم؟ تا وقتی پول داشتی مادرت تحقیرم کرد و تو فقط تماشا کردی حالا هم که با یه حرکت مثل شیر رخمی طوری به عقب پرتم کرد و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم که احساس کردم کمرم از وسط دو تیکه شد قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم بهم حمله کرد و بعد از کتک مفصلی که بهم زد از خونه بیرونم کرد لباس مناسبی هم تنم نبود ... اما نیما بی‌غیرت تر از اینه که بخواد به لباس تنم دقت کنه. همونجا ایستادم و با صدای آروم اشک ریختم کمی بعد صدای پای کسی رو توی راه پله شنیدم با خیال ابنکه نکنه همسر نرگس باشه که می خواد به پشت بوم بره ترسیده خودم رو به در خونه رسوندم تا دستم رو بالا آوردم تا ضربه‌ای بهش بزنم با دیدن نرگس در پاگرد پایینی نفس آسوده‌ای کشیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای نرگس تویی؟ ترسیدم ، فکر کردم شوهرته... با صدای خیلی آروم لب زد _دوباره دوباره دعواتون شد؟ _تا آروم بشه بیا بریم خونه‌ی ما سر بالا دادم _نه‌ ممنون... بچه‌م خوابه، بیدار شه بالاسرش نباشم با بابای وحشیش تنها باشه می‌ترسه. _شمرم باشه واسه بچه‌ش پدره گریه‌م شدت گرفت _اتفاقا برای پوریا بیشتر حکم شمر رو داره اصلا انگار مهر پدری نداره _دستش رو پشت کمرم گذاشت بیا عزیزم بریم پایین دم در چادرمو میدم بنداز رو سرت _نه بابا کجا بیام؟ شوهرتم خونه‌ست _اتفاقا داشت می‌رفت مسجد امشب مراسم داره و تازه متوجه رنگ چادر سرش شدم _لابد خودتم می‌خواستی بری ، تو برو ... نمیام _اشکال نداره... آخه فردام مراسم هست فردا میرم بیا پایین تعارف نکن. _پس من می‌مونم هروقت شوهرت رفت بهم بگو بیام. _باشه‌ای گفت و فرز پایین رفت کمتر از پنج دقیقه بعد با صدای خداحافظ گفتن و بسته شدن در ساختمون فهمیدم که شوهرش رفت _نهال عزیزم بیا ... با اینکه صداش کم بود اما ترسیدم نیما بشنوه پس با وجود کمر درد شدیدم پله‌ها رو دوتا یکی کردم و خودم رو به در خونه‌شون رسوندم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شد؟ چرا هول کردی؟ _گفتم الان نیما صداتو می‌شنوه میاد بیرون داد و بیداد راه میندازه و مثل اون دفعه یه حرفی بهت می‌زنه اونوقت من شرمنده‌ت می‌شم _دشمنات شرمنده عزیزم... هزار بار گفتم بی‌خیال بابا... همیشه که نباید پاسخگوی اشتباهات دیگرون باشی _چی شد دوباره دعواتون شد؟ دست روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم _قلبم شکست نرگس... اومدم دو کلام حرف حساب باهاش بزنم با بی محلی پشت بهم کرد از پشت سر ... نتونستم حرفم رو ادامه بدم و هق‌هق گریه‌م بلند شد _ولش کن فعلا بیا بشین _نه ممنون همینجا سرپا می‌مونم یوقت بفهمه دم در خونه‌مون نیستم داد و هوار می‌کنه. اینجا باشم بهتره صداشو میشنوم و زودتر میرم بالا نرگس داشت با یه خانم چت می‌کرد حرفاشون خیلی مزخرف و خصوصی بود قبلا هم می‌فهمیدم داره خیانت می‌کنه اما اونقدر خودم رو تو زندگی سرگرم کرده بودم که گاهی از فکر و خیال و غصه آزاد می‌شدم اما الان چی؟ صبح تا شب شب تا صبح توی اون دخمه گیر کردم _نه خونواده‌ای نه زندگیی.... _راستی تو چرا امروز خونه بودی؟ نرفتی سرکار؟ _بخاطر پوریا... دوسه روزه بیماریش عود کرده باید مراقبش می‌بودم _خوب کاری کردی بچه مهم‌تره... _آخه کارمم مهمه... درمان پوریا هزینه‌ داره و پول نیاز دار. شوهر بیغیرتم که اهل کار کردن نیست، لااقل دلم به همین چندرغاز حقوقم خوشه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_1018 به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این مدت که زنتم جز دوران نامزدی و اوایل عروسی چندبار ازین حرفای قشنگ به من نزدی الانم که بدبختیات مال منه اونوقت محبت و حرفای قلبیت مال دیگرون؟ نرگس کلافه فقط نگاهم کرد _معلومه از دستم عصبیه ولی داره مراعات حالم رو می‌کنه خوشحالم که نصیحتم نمی‌کنه از خونه‌ش خارج شدم و خودم رو به جلوی خونه‌م رسوندم آروم به در زدم کمی که گذشت دوباره خیلی آروم کوبیدم ... باز هم خبری ازش نشد و اینبار با حالتی عصبی محکم و طولانی‌تر در رو کوبیدم سایه‌ش رو که پشت در دیدم کمی ترس برم داشت اما اونقدر ازش دل شکسته و عصبانیم که پیه همه چی رو به تنم زدم در رو با عصبانیت باز کرد _با تنفر و انزجار نگاهم کرد _کی می‌ری گم شی از شرت خلاص شم؟ _آخه بدبخت، اگه من برم گم شم که خودت از گشنگی و بدبختی می‌میری، پوزخندی زد و فحشی زیر لب نثارم کرد _چرا به بابام فحش می‌دی اگه مردی به خودم فحش بده با دندونهای کلید شده غرید _کاری نکن خونتو بریزم هم این بچه یتیم بشه هم داغت به دل بعضیا بمونه با ترس از کنارش رد شده و به داخل خونه رفتم مثل بید به خودم می‌لرزیدم اما تلاش می‌کردم خودم رو محکم نشون بدم به طرفش برگشتم تا چیزی بگم اما با سیلی محکمش حرف تو دهنم ماسید اشک به چشمام نشست با تنفر نگاهش کردم _ازت متنفرم... میرم پشت سرمم نگاه نمی‌کنم _برو به جهنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لحنش از درون آتیشم زد... من تشنه‌ی محبتش بودم و اون محبتش رو خرج غیر می‌کرد زمانی می‌تونست بهم بگه برو به جهنم که خودش مثل گذشته یه آدم مستقل باشه‌... اونزمان اگه زنا و دخترا بهش چسبیده بودند چون پولدار بود نه حالا که حتی خرج لباس تنش هم از من بود، حتی هزینه‌ی مکالمه و پیامکش با پولای من بود چه برسه به بسته‌های اینترنتی که صرف چت کردن با اون زنای خونه خراب کن می‌کرد... بنابراین اینبار با اینکه می‌دونستم تبعات حرفم چیه اما حتی حاضر بودم زیر دست و پا و کتک زدنش جون بدم اما حرفمو بزنم خصوصا که حالا که وارد حموم شد و می‌تونستم حرفمو کامل بهش بزنم پس صدام رو طوری که مطمئن بشم بهش می‌رسه بالاتر بردم _بدبخت دوره‌ی تو تموم شد، یه وقتی برای خودت بروبیایی داشتی، الان تو دیگه هیچی نیستی، حتی اون ننه جونتم تنهات گذاشت و مابقی پولای باباتو حق این بچه‌رو بالا کشید و رفت از صدای من پوریا بیدار شده بود و سرجاش گریه می‌کرد اما اونقدر آتیش دلم زیاد بود که باید حرفنو می‌زدم پس ادامه دادم _عملا مرد این خونه الان منم، پس بیخود می‌کنی برام ادای مردارو و لات بازی در میاری که یهو در باز شد و با صورت کفی شده و نصفه شیو شده بهم حمله کرد و چنان کتکم زد که تا دوساعت بعدش حتی وقتی پوریا تلاش می‌کرد بغلم کنه از درد به خودم پی‌چیدم... نامرد چنان می‌زد که انگار قاتل باباش رو می‌زنه نفرت از کلام و عملش فوران می‌زنه... مگه می‌شه با این آدم دیگه زندگی کرد... به دلم نهیب زدم، خاک برسرت ، تا حرف رفتن بهت می‌زنم تو چرا هُری می‌ریزی؟ این سگ هار و وحشی چیش خواستنیه که تو هنوز می‌پرستیش؟ خاک برسرت، تو نهالی، همونی که روزی هزار بار تن پدرو مادر و خواهرا و برادرات رو می‌لرزوندی که فقط بتونی بهشون بفهمونی حرف حرف توئه... اونوقت اینجا با اینهمه حقارت همین که تصمیم به رفتن می‌گیرم تو خودت رو به در و دیوار سینه می‌‌کوبی؟ خودت تنفر رو تو چشماش دیدی، در لحن کلامش موج انزجار رو دیدی، نشنیدی چی گفت؟ برای چندمین بار به روت آورد که این بچه رو به فرزندی قبول نداره درسته، قبول دارم اخلاقش همینه، وقتی بخواد کسی رو از اعماق وجود بسوزونه و خاکستر کنه این حرفارو می‌زنه ، ولی می‌زنه. این جندمین باره بازبون بی‌زبونی بهت برچسب هرزگی زده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) 💜ادامه داستان نهال✍️✍️✍️: یاد حرفش افتادم که وقتی شیک و مرتب از خونه بیرون می‌رفت _تو محکومی به خدمت کردن به من... چه اونزمان زار و زندگی داشتم و چه حالا که ندارم... شرایط من همینه، با لحن حرص دراری گفت فعلا که باید مخارجمو تامین کنی، خودم دارم به کارایی می‌کنم اگه کارم بگیره مثل قبل می‌تونم روزانه صد تا مثل تو و همه‌ی کس و کارات رو بخرم و بفروشم با این شرایط اگه موندگاری که هیچ، اگر نه که هرموقع برگشتم اثری ازت اینجا نبینم وگرنه خودت و این بچه‌ای که معلوم نیست در نبود من از کجا پیداش شده رو زنده نمی‌ذارم... حالا بعدا برای رفتنت هم یه فکری می‌کنم بیخیال این حرفا هم بشی، فحشهایی که به بابام داد رو چی می‌گی؟ این بیچاره چه گناهی کرده روزی هزار بار تنش توی گور بلرزه؟ اونارم نشنیده بگیری، بیکاری و سربار بودنش چی؟ تو نیمارو میخواستی که بهش تکیه کنی اون غیرت نداره با حرفایی که الانم زد یعنی دوباره دنبال خلاف سنگینه که دلش قرصه دوباره می‌تونه پولدار بشه. داداشم گفت هروقت دوباره دیدی می‌خواد اذیتت کنه یه زنگ‌ بهم بزن خودم میام دنبالت و کارای طلاقتم طوری انجام می‌دم که آب تو دلت تکون نخوره اما می‌دونم نیما بفهمه قصد قهر و طلاق و جدایی دارم اونقدر لجباز هست که برای زمین زدن من و داداشم حاضره بره اعتیاد به مواد و الکلش رو ترک کنه یه خونه درست درمون دست و پا کنه تا بتونه به دادگاه ثابت کنه مرد زندگیه و حضانت این بچه رو بتونه ازم بگیره. اون خیلی زرنگتر از این حرفاست دلم لرزید هم برای بچه‌م هم برای خودم برای تنهایی بعد از نیما _خاک برسرت دل بیچاره و بدبخت که از همون اول به غلط لرزیدی، برای یه آدم عوضی لرزیدی و منو بیچاره کردی _هم من دیگه جون کتک خوردناش رو ندارم و هم این بچه طاقت دیدن این صحنه ‌هارو نداره... از خودت دیگه هیچی نمی‌گم که بیشتر از خودم داری اذیت می‌شی، دل دیوونه‌ی من از این همه بی‌توجهی تکرار کردم _ازت متنفرم نیما، متنفرم، متنفرم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۱ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کاش از همون اول قبول نمی‌کردم دوباره باهاس زیر یه سقف زندگی کنم. همش تقصیر مامان و نریمان شد از نسرین توقعی ندارم اون تجربه‌ی زندگی مشترک رو نداره شاید به اشتباه یه راهنمایی غلط بهم کنه اما مامان و برادرم چی؟ اونا که با نیما از اولم مخالف بودند پس چرا وقتی فهمیدند هنوز دلم باهاشه و عاشقشم بهم گفتند تو می‌تونی با رفتار و اخلاق درستت اون رو هم تغییر بدی؟ نیما هم مثل هر مرد دیگه‌ای بهیچ عنوان قابل تغییر نیست یه زن به مردی می‌تونه احترام بذاره که اون مرد قابل احترام باشه زن‌هایی که من در اطرافم دیده بودم همگی مثل مامان و عمه و نیلوفر و زینب به شوهراشون عشق می‌ورزیدند و حرمت قائل بودند چون اونام آدمایی بودند که از اول در خانواده‌ای فهیم با سطح شعور بالا بزرگ شدند. مثل نریمان، آقا کاوه، آقا جواد اصلا چرا راه دور برم؟ بابام... دلم برای خودم سوخت زینب یا نیلوفر هرچقدر هم که می‌خواستند بد باشن بخاطر خوبی‌های شوهراشون هم نمی‌تونستند بد باشن اما من بدبخت گیر یه آدم از خود راضی و متکبر و پرمدعا افتادم که هم اهل فحاشیه و هم کتک زدن نه کار می‌کنه و نه حرمت سرش می‌شه چطوری بهش احترام بذارم آخه؟ همینجوریشم منو آدم حساب نمی‌کنه، فقط کافیه کمی بهش عزت بدم دوباره خودش رو گم می‌کنه و فکر می‌کنه چه خبره عمرا تا وقتی نیما در چنین شرایطیه بهش احترام بذارم. هم دلم برای خونواده‌ی بیچاره‌م می‌سوزه که نیما رو آدم حساب می‌کردند و فکر می کردند می‌تونه آدم بشه و هم ازشون عصبانیم که من و این بچه رو توی مخمصه انداختند... الان نیما فهمیده جونم به جون پوریا بنده، طبق گفته‌های خودش اگه برم و برای طلاق اقدام کنم می‌دونم که می‌خواد توسط بچه‌م اذیتم می‌کنه. اون استاد به اصطلاح روانشناس نسرین هم یه جور دیگه گند زد به زندگیم... حیف که نمی‌خوام کسی از خونواده‌م بفهمه چه زندگی نکبت‌باری دارم وگرنه تاحالا صدبار به نسرین زنگ زده بودم و بهش گفته بودم با معرفی استادش چه گندی به زندگیم زده من بدبخت فکر می‌کردم می‌تونه کمکم کنه که وقتی روز آژادی نیما به تهران اومدم و ازش شنیدم که بهیچ عنوان نمی‌خواد به شهرمون بیاد همینجا موندم و به داداشم گفتم به مامانم بگو نگرانم نباشه، سعی میکنم هرروز با مشاورم در تماس باشم و زندگیم رو از نو بسازم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و چقدر اون بیچاره‌ هم مثل بقیه خوش خیال بود که با تغییر من و نصیحتای مشاورم نیما درست میشه. لابد الان همه‌شون می‌گن اخلاقای گند نهال درست شده نیما‌ هم یه شوهر عالی برای اونه و زندگی شیرین در جریانه... اون شبی که نریمان اینجا رو برامون اجاره کرد به شوهر نرگس سپرد که اگر برای من و نیما مشکلی پیش اومد بهش خبر بده، حالا خوبه از همون اول با نرگس رفیق شدم و وقتی فهمیدم داداش این کارو از شوهرش خواسته ازش خواهش کردم تا فعلا هیچ اخباری از خونه‌ی من به گوش خونواده‌م نرسونه... نیما هم انگار یه بوهایی برده که وقتی می‌دونه ایشون خونه‌ست رفتار نامعقول یا خلاف عرفی نمی‌کنه. دعواهاش با من رو هم همیشه میذاره برا وقتی که شوهر نرگس خونه نیست نمیدونم به جز دیشب وقت دیگه‌ای هم بوده که صدای دعواهامون رو شنیده باشه یا نه؟ دمشون گرم که به حرفم گوش دادند ولی دیگه دارم کم میارم... صبح که از خواب بیدار شدم یاد حرف دیشب نرگس افتادم گفت امروز نیمه شعبانه... یعنی ولادت امام زمانه؟ دوسالی که توی اون خونه‌ی اعیونی زن نیما و عروس بهادری‌ها بودم هیچی از نیمه شعبان نفهمیدم. اصلا نفهمیدم کی رسید و کی تموم شد... الانم که تازه فهمیدم و تازه یاد دیروز و پریروز و چند روز پیش افتادم توی همین کوچه‌ی و خیلی کوچه‌های دیگه وقتی داشتند آذین می.بستند اونقدر فکرم مشغول بدبختی‌هام بود حتی یه سوال هم به ذهنم خطور نکرد که چه خبره. چقدر با دنیای بیرونم غریبه شدم نمی‌دونم با نرگس برم جشن ولادت یا نه... هم دوست دارم برم و هم نه... چون لباس مناسب ندارم دلم نمی‌خواد با این مانتوی داغون برم جایی که می‌دونم ممکنه یه عده خانم محجبه‌ی مرتب هم باشن. محجبه‌ها درسته به مارک و جنس لباس اهمیت چندانی نمی‌دن اما به تمیزی و مرتب بودن خیلی اهمیت می‌دن. و این مانتوی من یه گوشه‌ش سوخته. اون یکی مانتوها‌مم به درد جشن امروز نمی‌خوره کاش یه چادر مشکی داشتم و روش می‌پوشیدم یاد خواهرام افتادم اگه این حرف رو پیش اونا بزنم ازم خیلی دلخور می‌شن و حرف همیشگی نسرین "چادر برای پوشوندن عیب و ایراد و نقطه ضعف لباسهای تنت نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بلکه برای پوشوندن زیباییها و نقاط قوت بدنته که اونا رو از آسیب نگاههای هرزه حفظ کنه" البته چادر مشکی هم ندارم. فکری به ذهنم خطور کرد مانتو و شالم رو شستم و روی بخازی خشک کردم. شلواری که به تازگی خریده بودم کمی برام گشاده و توی تنم ایستایی نافرمی داره کاش چادر داشتم و با پوشیدن اون دیگه به فکر لباسهای تنم نبودم. نیما که از دیشب از خونه خارج شده هنوز برنگشته، قلبم به درد اومد، معلوم نیست الان کدوم گوریه و در آغوش کدوم هرزه. ذهنم رو خیلی فوری از افکار پریشونی که بهش هجوم میاورد رها کردم، نگاهم روی پوریا ثابت موند این بچه هم که می‌دونم فعلا بیدار نمی‌شه پس مانتو و شالم رو روی میخی که به منظور خشک کردن لباسها بالای بخاری نصب کرده بودم آویزون کردم از کار خودم خنده‌م گرفت نه به اون همه ادا و اطوار برای با کلاس بودن و نه به این همه شلختگی و بی‌برنامگی. تقصیر من چیه که لباسشویی خشک‌کن ندارم اگه مامانم و خواهرام الان اینجا بودند بهم می‌گفتند اینا دلیل شلختگی یه خانم نمیشه... مگه لباسهای تنت رو فقط زمانی که جای خاصی می‌خوای بری باید بشوری؟ لباسهات همیشه باید شسته شده و تمیز و مرتب باشن که مثل امروز یهویی تصمیم به شستنشون نگرفته باشی که مجبور شی بالای بخاری میخ بکوبی. البته پایین مانتوم رو سرکار وقتی یبار خیلی سردم بود و خودم رو به بخاری چسبونده بودم سوزوندم. گوشیم رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم می‌دونستم همیشه بعد از نماز صبح بیدار می‌مونه بعد از دوتا بوق جواب داد _ سلام خوبی... _سلام نرگس جان شوهرت خونه‌ست یا رفته سرکار؟امروز تعطیل رسمیه نهال جان. ولی رفته مسجد برای مراسم امروز کمک کنه _ای وای راست می‌گیا... ولی من بیچاره تعطیل نیستم _ای جانم... میخوای پوریا رو امروز با خودت نبر ، بیارش پیش من داروهاشم بیار حواسم بهش هست، تو هم با خیال راحت برو سرکار ، تا زودتر کارتو تحویلی بدی بتونی یکی دوساعت زودتر به خونه برگردی. روز عیده بریم مجلس اهل بیت یه عیدی مشتی بگیریم برگردیم خونه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لحن حرف زدنش باعث شد بغض کنم. _عیدی... اونم مثل خونواده‌م همیشه خودش رو محتاج و متکی به اهل بیت می‌دونست برخلاف من که معتقد بودم آدما با تلاش و زحمت و تدبیر خودشونه که می‌تونن موفقیت بدست بیارن اما اینبار حرفی که از زبون نرگس شنیدم دیگه برام مسخره نبود حتی باعث شد یهو تپش قلبم شدت بگیره حس عجیب غریبی سراغم اومد. نگاهم رو به بالا دادم _یعنی اهل بیت به منم عیدی می‌دن؟ منی که یه عمر رحمت خدارو ندیدم زحمت بابامو ندیدم ولی دوسال لقمه‌ی حروم بهادری‌ها رو با لذت به دندون کشیدم و به‌به گفتم؟ من به خدا و حتی به همه ثابت کردم آدم نمک نشناس و قدرنشناسی هستم یعنی ممکنه دوباره خدا بهم لطف کنه ؟ یا نظر لطف اهل بیت دوباره بهم میفته؟ به خودم نهیب زدم سلامتی بچه‌ت رو مدیون کی هستی پس؟ با صدای نرگس به خودم اومدم _پس میاریش دیگه؟ _آره... میارمش... با خودتم کار دارم... مانتوی نم‌دارم رو برداشتم، باشه پس تا شوهرت خونه نیست یه سر میام پیشت کارت دارم خیلی وقت نداشتم و باید خیلی زود حاضر می‌شدم تا دیر سرکار نرسم بعد از سلام و احوالپرسی با نرگس مانتو رو نشونش دادم _نرگس جان من مانتوی مناسب برای اومدن به مجلس امروز ندارم مانتوی نویی که تازه خریده بودم مشکیه، شالمم چون رنگش خیلی تیره‌ست می‌ترسم سخنران مراسم بگه چرا مشکی پوشیدی. _به حرف اون که نیست عزیز دلم... در کل بهتره در جشن اهل بیت شاد بود و روشن پوشید. اتفاقا چندبار می‌خواستم بهت بگم این مانتو رو چرا درستش نمی‌کنی... عیب نداره بدش به من برات درستش می‌کنم تو هم دیگه برو دیرت نشه، تا وقتی برگردی هم این خشک شده و هم و درستش کردم . تشکر کرده و دوباره به خونه برگشتم. لباس پوشیده و حاضر و آماده پوریا و وسایلش رو برداشتم آشپزخونه رو یه بار دیگه از نظر گذروندم غذای ظهر هم آماده‌ست تا اگه نیما برگشت دوباره به جونم غرغر نکنه که چرا نهار نداشتیم. تنها اخلاقی که با قبلش فرقی نکرده همین شکم پرستیشه. پوریا رو فورا به نرگس تحویل دادم و خیلی زود به سرکارم رسیدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای اولین باره که اینقدر دلم می‌خواد به جشن میلاد امام زمان برم... نمی‌دونم چرا برای اولین بار یه ذوق خاصی دارم. ساعت نه مامان طبق معمول همیشه بهم زنگ زد و کمی باهم صحبت کردیم. بهم گفت که دیشب با بقیه برای جشن نیمه شعبان به مسجد رفته و خیلی برای آرامش زندگیم دعا کرده، شاید حال خوب امروزم رو مدیون دعای دیشب مامانم. نمیدونم شاید... اونقدر امروز سرحالم که فرز و بانشاط کارهام رو به سرعت انجام می‌دادم... اما متعجب بودند که ساعت دو، تمام کارهای امروزم رو تحویل دادم. قبل از ساعت دو و نیم به خونه رسیدم. اول به سراغ نرگس رفتم پشت در خونه صدای خنده‌ و بازی شوهر نرگس با پوریا میومد معلوم بود گرگم به هوا بازی می‌کنند بین جیغ و خنده‌‌های پسر قشنگم، صدای نرگس رو می‌شنیدم که یبار پوریا رو تشویق می‌کنه و یه بارم شوهرش رو... در خونه‌شون رو که زدم نرگس با روی باز در رو برام باز کرد _سلام ... چه زود اومدی _سلام... آره کارمو زود تموم کردم کی باید بریم؟ صبر کن مانتوت رو برات بیارم ببرش بالا تا تو حاضر شی منم حاضر میشم _پس قربون دستت، پوریارم ببار ببرم حاضرش کنم _باشه... خوابش گرفته بود عمو مهدیش اومد باهم بازی کردند خوابش پرید لبخندی از سر شوق زدم _اتفاقا صداتون تا کوچه هم میومد _پوریا خاله بیا مامانت اومده... با دیدن پسر نازنینم خستگی از تنم بیرون رفت _قربون قد و بالات برم مامان جان بیا بغلم _بیا عزیزم این از مانتوت، اینم وسایل این وروجک، داروهاشم سروقت بهش دادم _یه دنیا ممنونتم هم بابت پوریا و هم این مانتو... چکارش کردی؟ اون قسمتی که سوخته بود رو بریدم قد مانتو رو کوتاه کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چرا عقل خودم نرسیده بود؟ ممنونم پس برم حاضر شم _وقت زیاده،نهارتم بخور بعد بیا... نهار پوریارو دادم سیره. _دستت درد نکنه _ساعت س و ربع بیا که بریم نیما هنوز به خونه برنگشته بود... خورشتی که از صبح روی گاز گذاشتم حسابی جا افتاده و اگه کمی دیدترمی‌رسیدم می‌سوخت... کمی برنج و خورشت برای خودم کشیدم و خوردم لباسهای پوریارو عوض کردم و سراغ مانتوی خودم رفتم چقدر تمیز و مرتب دوخته، انگار تازه خریدمش و نو نو شده... قسمت سوخته‌ی پایینش باعث شده بود کهنه و شلخته به نظر برسه وقتی پوشیدمش با تعجب به قدش نگاه کردم، حسابی کوتاه شده برام جالب بود که نرگس با اون پوشش و حجاب، مانتوم رو اینقدر کوتاه کرده فقط به خاطر اینکه مرتب و شیک بشه. با اینکه قبلا خیلی عاشق مانتوی به این کوتاهی بودم اما برای رفتن به مولودی و جشن ولادت اصلا مناسب نیست کاش روم می‌شد یکی از چادر مشکی‌های نرگس رو ازش قرض بگیرم... کیفم رو برداشتم و پوریا رو بغل کردم نرگس جلوی راه پله منتظرم بود از همون بالا صداش کردم _نرگس جان چقدر تو باسلیقه‌ای دستت درد نکنه مانتوم عالی شده اما خیلی کوتاهه، منم چادر مشکی ندارم که روش بپوشم دستش رو بالا آورد _خودم می‌دونستم مانتوت خیلی کوتاه می‌شه برای همین این چادر‌م که کمی برامم کوتاهتره رو برات آوردم خوشحال پله‌هارو پایین رفتم _راست می‌گیا، شیک و مرتبم نهایت یه چادر روش می‌پوشم که کمتر به چشم بیام. پوریارو ازم گرفت و چادر رو به دستم داد کش چادر رو روی سرم مرتب کردم _چقدر سبکه این چادرت... _آره این یکی رو مامانم از مکه برام خریده بود، هدیه می‌دمش به خودت _قربون دستت وقتی به محل جشن رسیدیم و وارد منزل دوست نرگس شدیم خونه‌ی کوچکی که بیشتر از سی نفر مهمون توش جا نمی‌شد... با دیدن ما برامون جا باز کردند و با محبت بهمون تعارف کردند که کنارشون بنشینیم... به تبعیت از نرگس چادرم رو در اوردم و تا کرده داخل کیفم جا دادم کنار هم نشستیم پوریا توی بغلم خوابش برد و به لطف داروهای خواب‌آورش اونقدر خوابش سنگین بود که سروصدا هم مخل آرامش و خوابش نشد. مراسم خیلی خوب و مفرحی بود خانم سخنران به زیبایی سخنرانی کرد و کلی برای حاجات دل میزبان و میهمانان دعا کرد اواسط مولودی خوانی حال و احوال شاد اما معنوی خاصی به همه دست داده بود یهو مداح گفت همه دستهای دعا رو رو به بالا بگیرید می‌خوایم به مناسبت سالروز ولادت حضرت مهدی یه چشم روشنی به حضرت نرجس خاتون هدیه کنیم، همه با هم دعای سلامتی امام زمان رو زمزمه کردند همه‌ی دستها بالا رفته بود و با چشمهای پر اشک و صدای بلند دعا می‌خوندند 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونمبه خاطر جو مراسم بود یا منم داشتم منقلب می‌شدم که دستهام رو آروم آروم بالاتر می‌بردم و با صدای رساتر و از اعماق وجود دعای سلامتی امام زمان رو زمزمه می‌کردم دعا که تموم شد خانم سخنران با مهربونی گفت _عزیزان دلم اومدیم جشن میلاد دردونه‌ی مادر سادات... هر نیت و حاجتی دارید حتما از سویدای دلتون حضرت زهرا و نرجس خاتون رو صدا بزنید ان‌شاالله امروز یه عیدی خوب ازشون بگیرید. اون لحظه هزار تا حاجت تو دلم بود اما اولین چیزی که از خدا خواستم این بود که نیما روابطش باهام خوب بشه و سرکار بره و مثل یه مرد واقعی من و پوریارو عضو مهم زندگیش بدونه، زندگیم سروسامون پیدا کنه و ازین همه سختی نجات پیدا کنم. حواسم از بقیه‌ی صحبتهای سخنران پرت شده بود و تو ذهنم دنبال آرزوهام می‌گشتم. سلامتی برای پوریا و سلامت جسم و روح نیما. برای خودمم خواستم. اینکه یه خونه‌ و ماشین در خور و شایسته داشته باشیم. اینکه نیما دست از خیانت برداره و باهام مهربون بشه. اعتیاد و مشروب خوردن و دوستای جدید نابابش رو کنار بذاره از خدا خواستم نیما راه پدرش رو ادامه نده و دنبال شغل و روزی حلال باشه. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام سخنرانی به نیمه رسیده بود. نوبت به مداح که رسید همه با شور و هیجان کف می‌زدند و مولودی رو گوش می‌دادند و گاهی یه قسمتهایی از مولودی رو هم‌خوانی می‌کردند... تک‌تک سلولهای وجودم لبریز از شادی وصف ناپذیری شده بود. بعد از پایان مراسم نرگس بهم اشاره کرد تا هرچه زودتر به کلاس همسرداری حسینیه بریم دوست نداشتم از اون خونه خارج بشم حس آرامش و امنیت اونجا از خونه‌ی نرگسم بیشتر بود یه حس و حال معنوی قشنگی در درونم در حال جوشیدن بود. بین راه پوریا رو ازم گرفت _بده من بچه‌رو... تو چادرت رو نگه دار... کشش برات گشاده رسیدیم حسینیه بگو گره بزنم تا اندازه‌ت بشه _ممنون نرگس جان ، تو این جشن خیلی بهم خوش گذشت... ازین به بعد اگه بازم جایی مولودی دعوت داشتی به منم بگو _حتما عزیزم. به حسینیه که رسیدیم با اکراه و به قصد خوشحال کردن نرگس وارد شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حدودا پنجاه خانم با سنهای مختلف حصور داشتند ابتدای کلاس با چند مولودی کوتاه به مناسبت ولادت امام زمان گذشت نیم‌ساعت هم اختصاص دادند به بیان تجربه‌های شیرین خانمهایی که قبلا در این کلاس شرکت کرده بودند. یکی از خانم‌ها گفت خواهر شوهرم دوازده سال پیش ازدواج کرد و چون بچه‌دار نمی‌شد همسرش خیلی باهاش سرناسازگاری داشت، حتی چندبار هم اقدام به تجدید فراش کرد اما هربار به دلایلی که ما بی‌اطلاعیم ازدواجشون منتفی می‌شد. خواهرشوهرم طی این سالها تبدیل شده بود به یه فرد عصبی و بیمار و افسرده همسرش هم مرد بداخلاق و بددهنی بود که دست بزن داشت و حتی یه بار مادرشوهرمم کتک زد که پای همسر من و بقیه برادراش میون دعوا کشیده شد... پارسال که من در این کلاسها شرکت می‌کردم مطالب رو به خواهرشوهرم انتقال می‌دادم، گویا ایشون از همون زمان همه‌ی سیاستهای همسرداری استاد رو به کار می‌گرفت ولی به من چیزی نگفته بود... مدتی بود که روابط شوهرش با خونواده‌ی همسرم بهتر شده بود تا اینکه یکماه پیش وقتی به خواهرشوهرم گفتم استاد کلاس جدیدی رو دوباره میخوان تشکیل بدن خیلی دعام کرد و گفت از اولین روزی که مباحث کلاس و اموزشهای استادتون رو بهم گفتی همه رو به کار بستم و الان دوماهه به نتیجه رسیدم، گفت همسرم که اصلا راضی نمی‌شد از پرورشگاه بچه قبول کنیم حالا راضی به انجام این کار شده... ازوقتی سیاستهارو به کار بردم تغییرات بزرگی در رفتار همسرم ایجاد شده محبت و توجهش بهم جلب شده و جز من کسی رو نمی‌بینه... گاهی دستام رو تو دستش می‌گیره و بوسه می‌زنه و بابت رفتار دوازده سال گذشته‌ ازم عذرخواهی می‌کنه مبهوت از حرفهای خانمی که تجربه‌ی خواهر شوهرش رو تعریف می‌کرد نگاهی به خانمهایی که تحسینش می‌کردند انداختم. چند نفر دیگه هم از تجربیات خودشون گفتند طوری که همه‌ی حضار اشتیاق بیشتری برای تشکیل کلاس و شرکت در جلسات پیدا کردند. من هم وسوسه شدم و در کلاس اسمم رو نوشتم. از اینکه کلاس رایگان بود خوشحال شدم و در دل بانیان و خیرانی که شرایط برگزاری کلاس رو فراهم کرده بودند دعا کردم استاد در نیم ساعت باقیمانده صحبتهای زیبا و شیرینی از زیباییهای روابط اهل بیت با همسرانشون تعریف کرد. در نهایت گفت امروز متوسل شید به مادر سادات از ایشون بخواین براتون دعا کنه تا بهترین بنده برای خدا وبهترین همسر برای همسرانتون و بهترین مادر برای فرزندانتون باشید... حضرت زهرا بهترین الگو و راهنما جهت رسیدن به هدفی که پیش رو دارید هستند با تاسی به رفتارهای ایشون هیچوقت راه رو گم نمی‌کنید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفای قشنگ و لحن پرجاذبه‌ش باعث شده بود همه‌ی خانمهای حاضر در جلسه سرشار از امید و انگیزه قول بدن که تا پایان دوره‌ی آموزش همه‌ی راهکارها و سیاستهایی که یاد میگیرن رو در زندگی زناشویی به کار ببرن. من هم دست کمی از حضار نداشتم. در راه بارگشت به خونه موضوع صحبت من و نرگس هم حرفهای استاد بود به خونه که رسیدیم باز هم بابت درست کردن مانتو و چادری که بهم هدیه داده بود ازش تشکر کردم قبل از اینکه در خونه‌مون رو باز کنم در دل خدا رو صدا زدم بعد هم حضرت زهرا رو قسم دادم _خدایا، به حق حضرت فاطمه که مادر همه ی امامان محسوب می‌شن کمکم کن زندگی خوب و آروم و پرنشاطی برای خودم و این بچه رقم بزنم... پوریا که حسابی خسته و کلافه بود نِق‌نِق کردن رو شروع کرد _باشه مامان دورت بگرده... الان می‌ریم خونه وارد خونه که شدم صدای نیما به گوشم خورد که با کسی حرف می‌زد. گوشه‌ی خونه دراز کشیده و هنوز متوجه اومدن من نشده بود مدام قربون صدقه می‌رفت و معلوم بود داره التماس یکی می‌کنه که اونو ببخشه... از لحن کلامش چندشم شد. لرزش عجیبی به دست و پام و وجودم افتاد... نمی‌دونم از حرص و عصبانیت بود یا فشارم افتاد. تابحال حتی یه بار هم اینطوری قربون صدقه‌ی پسرش نرفته اونوقت معلوم نیست الان برای کی داره خودشو می‌کشه. با پاهای لرزون جلوتر رفتم و تازه متوجه ما شد. اما خودش رو نباخت. انگشت اشاره‌ش رو به نشونه‌ی سکوت روی بینیش گذاشت و همین حرکتش باعث عصبانیتم شد. به نفس نفس افتادم، _خدا لعنتت کنه نیما... باز با کدوم عوضی داری حرف می‌زنی؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که پا شد و با یه لگد به پام باعث شد بچه به بغل روی زمین بیفتم برای اینکه از پوریا محافظت کنم تا از بغلم نیفته دست دیگرم رو قبل از افتادنم روی زمین قرار دادم اما نتونستم وزنم رو تحمل کنم که دست چپم زیرم موند صدای شکستش رو به وضوح شنیدم از درد جیغم بلند شد . پوریا هم که ترسیده بود با جیغ و گریه محکم از گردنم چسبیده بود و برای همین نمیتونستم از روی دستم بلند بشم. با ضربه‌ی محکمی که به پام خورد جیغ دوباره‌ای از عمق وجود کشیدم _پاشو تن لشتو جمع کن نکبت... اشک جلوی دیدم رو تار کرده بود درد هرلحظه بیشتر می‌شد نفسم به شماره افتاده بود و تنها چیزی که بین حرفهای نیما فهمیدم این بود که بخاطر من مجبور شده تماس رو قطع کنه انگار هنوز نفهمیده بود که دستم شکسته و تمام وزن خودم و بچه روی دستمه. نتونستم چشمم رو باز نگه دارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۳۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بین نفس‌زدنها بی‌جون بهش فهموندم بچه‌رو از بغلم برداره وقتی پوریا رو برمی‌داشت محکمتر از قبل از گردنم چسبید و همین باعث عصبانیت بیشتر نیما شد چنان بچه رو کشید که نزدیک بود گردنمم بشکنه. با هزار بدبختی از روی دستم بلند شدم درد امونم رو بریده بود و تازه نیما فهمیده بود چه غلطی کرده و شایدم بخاطر جیغهایی که از درد می‌کشیدم می‌ترسید صدام پایین بره و یوقت صاحبخونه به سراغمون بیاد که جلو اومد و با لحنی که دیگه تنفر توش موج نمی‌زد اما محبتی هم در بر نداشت صدام کرد _نهال... چی شده؟ چرا اینقدر بی‌تابی؟ همین مقدار توجهش باعث شد بی‌پناهتر از قبل اشک بریزم _دستم... فکر کنم شکسته _اونقدر بیحال بودم که نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم... با لحن طلبکار صداش رو بالا برد _بفرما حالا ناقصم شدی... خب غلطی‌کنی بی‌موقع فک می‌زنی و صدات رو برای من بالا می‌بری خوبه اشاره کردم لالمونی بگیری اونوقت جیغ و هوار راه میندازی؟ پاشو ببرمت دکتر ببینم چه گندی زدی دلم می‌خواست دیگه چشم باز نکنم و به خواب ابدی برم... خسته بودم از این زندگی... یاد حال خوبی که از صبح و دقیقا تا همین چند دقیقه‌ی پیش که پشت در خونه‌مون برسم افتادم... همه‌ی امید و انگیزه‌ای که در جشن نیمه‌ی شعبان و کلاس آموزش همسرداری به وجودم تزریق شده بود به یکباره از دلم پرکشید و رفت من بدبخت تر از اونی بودم که امام زمان یا حضرت فاطمه یا مادر امام زمان به دلم نگاه کنه... حقیرتر از اونی هستم که عنایتی به زندگیم بشه... نیما پست از از اونیه که با چند تا کلاس رفتن آدم بشه. اشتباه کردم خودم رو امیدوار کردم که می‌تونم نیما رو تغییر بدم... اون محاله تغییر کنه‌... این زندگی محاله دیگه درست بشه. اگه بخاطر مخارج و هزینه‌هام نبود یک دقیقه هم اینجا نمی‌موندم و برمی‌گشتم سمنان پیش خونواده‌م. خیلی اشتباه کردم که به این زندگی برگشتم. با هزار بدبختی یه ماشین گرفت و من رو به اورژانس بیمارستان رسوند _کاش پوریا رو پیش نرگس‌اینا میذاشتی بچه‌ گناه داره با خودت اینور اونور می‌کشی _من گناه دارم که دوساعته یا تورو دارم خِرکِش می‌کنم یا اینو دلم به حال خودم و بچه‌م سوخت‌... حتی یه غریبه هم اگه حال و روز ما دوتا رو می‌دید بخاطر وضعیتی که توش دست و پا می‌زدیم جیگرش کباب می‌شد ... اونوقت این به اصطلاح مردِ همراهمون اینطوری درموردمون حرف میزد... انگار نه انگار خودش زده ناقصم کرده... ۱ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۳۱ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در راه بازگشت به خونه تا تونست غر زد حتی یکبار هم بروی خودش نیاورد که باعث آسیب و اینهمه درد کشیدنم شده... هر دقیقه صداش بالاتر می‌رفت و بابت اتلاف وقت در اون ترافیک لعنتی و خستگی و هزینه‌ی گچ گرفتن دستم یه حرفی بارم می‌کرد بقدری بخاطر حرفاش پیش راننده خجالت کشیدم که کم مونده بود آب بشم _بسه دیگه... چقدر گریه می‌کنی؟ گوشم کر شد... از اینهمه ونگ زدن خسته نشدی بچه؟ _نیما جان بچه‌ست،خسته شده خوابش میاد، می‌خواد تو بغل من باشه، منم که به طرفم برگشت و قبل از اینکه بهم اجازه بده حرفم تموم شه پوریا رو که حسابی خواب آلود بود و بخاطر بی‌خوابی و خستگی یا گریه می‌کرد و یا نِق می‌زد رو از لابلای دو تا صندلی به عقب هدایت کرد دست راستم رو جلو بردم حتی صبر نکرد تکون بخورم... خیلی فرز جلو پریدم و بچه رو بین هوا وقتی رهاش کرد گرفتم اگه دیرتر جنبیده بودم بچه کف ماشین میفتاد از اینهمه بیرحمی و سنگدلیش نسبت به تنها پسرش دلم به لرزه افتاد. فیروز لااقل برای بچه‌هاش مهربون بود. اما نیما برای بچه‌شم سنگدله. بخاطر تکون بدی که خوردم کمی درد در دست چپم که گچ گرفته بودم پیچید. اما چاره‌ای جز تحمل نداشتم. یاد اولین باری افتادم که بچه سقط کرده بودم اون موقع هم نیما اهل رعایت احوال بیمار نبود اما چون خودش و برادرش موجب مرگ بچه‌ی تو شکمم شده بودند باهام مهربون بود. اما نه... خوب که دقت می‌کنم اون زمان کمی مهر و عاطفه سرش می‌شد. پس نمی‌تونم بهش برچسب سنگدلی بزنم شایدم استاد راست می‌گفت و بخاطر رفتارهای اقتدارشکنانه‌ی منِ همسره که شوهرم اینقدر بی‌رحم و نامرد شده‌... اشک جمع شده پشت پلک و بغضی که به اندازه‌ی یه توپ تنیس در گلوم خودنمایی می‌کرد با نهیبی که به خودم زدم پس زده شد _مقصر خودم بودم... از وقتی وارد زندگی نیما شدم با اونهمه لجبازی و قدرت‌نماییش گاهی احساس غرور می‌کردم و به داشتن چنین مردی که همه‌ی اطرافیان ازش حساب می‌بردند به وجودش می‌بالیدم و گاهی از اونهمه دستور دادن و امری حرف زدنهای با خودم عصبی و کفری می‌شدم که برای کم شدن روی زیادش بیشتر اوامرش رو اطاعت نمی‌کردم. یادم نمیاد حتی یه بار لفظ چشم رو از من شنیده باشه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۳۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یادآوری رفتارهای حسابی رو مخ نیما حالم رو بدتر کرد اشک دوباره به چشمام نشست و تخم ناامیدی رو به سرتاسر وجودم پاشید درسته، اشتباه فکر می‌کردم، نیما با همه مردا فرق داره البته همه‌ی حرفهای استاد رو مبنی بر اینکه مردا قدرت‌نمایی کردنو دوست دارن رو قبول دارم اما اینکه با چشم گفتن و اقتدار دادن ما زنها تبدیل میشن به مردی مهربون و پر از احساس، اصلا نمی‌تونم بپذیرم... لااقل در مورد نیما اینطوری نیست. نیما یه نامرد عقده‌ای و روانیه... زمانی که به پشتوانه‌ی ثروت و حمایت پدرش در حال فرمانروایی کردن بود و با اینکه عده‌ی زیادی ازش فرمان می‌بردند با من گاهی با خشونت رفتار می‌کرد و حرف می‌زد الان که دیگه کاملا کرک و پرش ریخته و قطعا همه‌ی حس قدرتنمایی کردنهاش رو برای من به نمایش می‌ذاره ادامه‌ی زندگی با نیما محکوم به بیچارگی و اهانت شنیدن و دیدنه... این زندگی محکوم به بدبختی و حقارت کشیدنه. محاله نیما تغییر کنه اون همه‌ی عقده‌های این چهارسالی که همه‌ی دارایی خودش و پدرش رو از دست داده و رسوای عالم شدند ، اعدام پدرش و بی اعتبار شدن خودش رو سر من بدبخت خالی می‌کنه... مگه جز من کسی مونده که بتونه بهش ریاست کنه؟ یاد خانمایی افتادم که از تجربیات یکساله‌شون برامون تعریف می‌کردند... شوهر اونها نهایت یه آدم بی‌عرضه‌ی اهل خیانت و معتاد و دائم‌الخمر و بیکار و بیعار بود که دست بزن هم داشت و اهل فحاشی کردن بود... شوهر من که علاوه بر همه‌ی اینها ادعایی داره که فلان و بهمان بودمش گوش فلک رو کر کرده... اون شب با همه‌ی بدیهاش تموم شد و ساعت ۱۰ که نیما از خونه بیرون زد یه زنگ به نرگس زدم _سلام نرگس جان می‌تونی یه لحظه بیای پیشم؟ نمی‌تونم تو بیا... نمی‌دونم چرا حتی وقتی نیما هم خونه نیست نرگس از اومدن به خونه‌م طفره می‌ره. وارد خونه که شد با دیدن دست گچ گرفته‌م جلو اومد _چی شده؟ _دیشب نیما هولم داد خوردم زمین دستمم شکست _پاشو پاشو بریم پایین... پوریا رو خودم بغل می‌کنم میام 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨