.
توی کتاب واژهنامه حزنهای ناشناخته
درباره معنی کلمه مِرنیس اینطور نوشته است.
مرنیس یعنی انزوای آرامشبخش رانندگی در اواخر شب؛ شناورشدن در خلا در آوایی دگرجهانی، چشمانی که گوهرهای قرمزرنگی را در تاریکی شب رد میگیرند. نوربالای اتومبیل که همچون فانوس دریایی پسوپیش میشود. برگرفته از کلمهی مجارستانی مِر، کجا؟ در کدام جهت؟
#مِر
@chiiiiimeh
.
.
آقاجان
من امروز داشتم مادریکردنم را دودوتا چهارتا میکردم. کفهی مادر نچسببودن و گیربدهام سنگینتر از آن یکی کفه است. خیلی از این اخلاقهای کوفتی بکننکن دارم. بیحوصلهام و زود از کوره درمیروم، گاهی قابلتحملترم. هرچه فکرکردم توی آن یکی کفه چیز بهدردبخوری برای بچهها نداشتم جز یک چیز. تمام هجده سالی که مادری کردم، تنها از پس یک کار برآمدم.
من مِهر شما را مثل قطراتی که از محفظه کوچک سِرُم پایین میریزند، با همان ریتم تند و بیوقفه، ریزریز بهشان نوشاندم. گفتم که شما طبیب هستید، گفتم که اکسیرجاودانگی توی آستین شماست. گفتم که تاریکی و روشنی را شما مرزبندی میکنید. پسرم با چندتا از دوستهای صاحبذوقش، دورهمی مناسبتی آتش کردهاند.
اسمش را چون شما دوست دارید گذاشتهاند خانه مادری، همنام مادرتان. روزهای شادی شما کوچههای شهر را ریسه میزنند و روزهایی که شما رخت عزا به تن میکنید، مشغول سیاهکوبزدن میشوند. از همین دهه هشتادیهایی هستند که روی نبض دست راستشان دستنبد چرم با اسم شما میبندند. دختر بزرگم خیلی خوب بلد است زیارت عاشورا بخواند.
حاء اسمتان را از ته دل و غلیظ تلفظ میکند. آنقدر قشنگ بهتان سلام میدهد که درجا یک دسته کبوترحرمی توی دلم پر میکشند. تهتغاری امروز صدبار برایتان سرود خواند و دامنش را توی هوا چرخاند. همین چند دقیقه قبل بهم گفت آرزو دارد شما را ببیند. آقاجانم حالا که خودشیرینی کردم، اجازه میدهید توی آن یکی کفهمادریکردنم اسم شما را بگذارم؟! من هر چه فکر میکنم چیز بیشتری ندارم بهشان بدهم.
#حاء
@chiiiiimeh
.
4_6012322128358018277.mp3
14.44M
.
🌨
از موجها بجویید آن راز جاودان را
@chiiiiimeh
.
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-📌
اما خبر خوبی که گفته بودیم😍
میخوایم باهم دیگه یه چالش جذاب داشته باشیم
و خب برای قدرانی جایزهای هم در نظر گرفته شده که به قید قرعه به چندتا از شرکت کنندههای عزیز تعلق میگیره :)
📷 یک عکس یا هرچندتا که خودتون دوست دارید از جشن و محافلی که توی این دو روز شرکت کردید داخل صفحهی اینستاگرام یا کانالهای ایتایی که دارید نشر بدید و در حد چند جمله کوتاه درموردش بنویسید🙂
📍 اگه داخل فضای اینستاگرام عکس گذاشتین صفحهی محفل رو تگ کنید؛
- mahfel_mag
📍و اگه داخل کانال ایتا نشر دادید
آیدی کانال محفل رو زیر پستتون بذارید؛
- mahfelmag
#چالش
🗞️@mahfelmag
هدایت شده از /زعتر/
کوچ کردن همیشه برایم سخت بوده و تا مدتها خُلقم را تنگ کرده. این را وقتی فهمیدم که نوزده ساله بودم و بعد از بازدیدِ خانهٔ جدیدمان، از میدان آرژانتین تا خودِ هفتتیر را یکسره با صورت خیس دوییدم. بیسروصدا. بدونِ توضیح.
اتاقِ مستقل و سبزرنگِ جدید، نظرم را عوض نکرد. خانهٔ خودمان را میخواستم. با همان اتاقِ اشتراکی با خواهرم. که یک سمتش همیشهٔ خدا روی هوا بود و سمت دیگرش که از قضا سهم من بود، باعث افتخارِ مادرم.
داشتم میگفتم.
با ورود به ایتا و نقلمکانِ کارگاههایم با هنرجوها، دوستانم یک به یک کانالی دستوپا کردند برای روایتگریهایشان.
من هم همانموقع دستبهکار شدم. هرچند وقت یکبار کلمات را هم ردیف میکردم برای خودم. برای خودی که هیچ مخاطبی نداشت و دلخوش بود به خانهای که برمیگردد. خانهای که با خیلیها از همانجا مأنوس شده بودم. امید کمرنگی ته قلبم بود و نمیگذاشت خانه جدید را عمومی کنم. میدانستم کار از کجا آب میخورد. با خودم همدلی کردم. به خودم زمان دادم. تمام این چهار پنج ماهی که گذشت.
مثل همهٔ کوچ کردنهای دیگر، حالا به همین خانهٔ جدید، انس گرفتهام. حالا دیگر میتوانم کنار دست خودم، همراهانی را ببینم که من را میخوانند. بدون قضاوت.
@zaatar
چیمه🌙
کوچ کردن همیشه برایم سخت بوده و تا مدتها خُلقم را تنگ کرده. این را وقتی فهمیدم که نوزده ساله بودم و
.
زعتر کانال روایتگری زهراعطارزاده است.
ما توی مناسبات رسمی همکاریم؛ اما درواقع زهرا عهدهدار تاباندن روشنی سمت من است. وقتهایی که براثر فشار کاری غیرقابل تحمل میشوم، صدای پرمهرش با همان دو جمله همیشگی توی سرم لانه میکند.
#آروم_باش_فاطمه
#باهم_درستش_میکنیم
.
.
شکوه ادبیات به این است که دوستانی پیدا میکنم که ممکن است هرگز آنها را شخصا نبینم. نویسندهای که آثارش را دوست دارم و یکی از دوستانم است. کتابی که برایم عزیز است و آن را جزو دوستانم میدانم.
#شکوه_ادبیات
#احمد_اخوت
.
.
حالا بعد از یک ماه توی خانه تنها شدهام و این یعنی عیش مُدام تا ظهر که بچهها و همسرم برگردند. اینجور وقتها شبیه آدمِ مُسکری میدوم سمت لپتاپ برای نوشتن. قبل از هرکاری رفتم توی کانال موسیقی سحرمحمدی. چای دمکردم و تصنیف دلِ تنگ را که در برلین اجرا کرده با صدای بلند پخش کردم. با نوشتن درباره سوالی که چند روز پیش دوستی توی حلقه کتاب پرسیده بود، شروع کردم.
دوستان کسی بوده هیچ استعدادی در زمینه نویسندگی نداشته باشه و در کلاسا پیشرفت کرده باشه؟ تا همین چند ترم پیش سفتوسخت در جواب چنین سوالی، میگفتم نویسندگی پشتکار است و دیگر هیچ. حالا اما بعد از همراهی بیشتر از صد هنرجو دچار فراروی شدهام و میخواهم علیه قالب مصنوع چیزی بگویم. چیزهایی که در ذهنم هستند را برای قابل فهمکردن روی کاغذ میآورم.
تجربههای ذهنی که از ذهن خارج میشوند وجوه مختلفی پیدا میکنند و تازه خودشان را عرضه میکنند. جستارگونه عرضهکردن ذهنیات روش مطلوب من است، بی هیچ قیدوبندی. مسئله را میگذارم توی حبابی معلق و مثل پرترهای از دور بهش خیره میشوم. دور و نزدیک میشوم تا تمام ابعادش را نمایان کند. حالا همین استعدادداشتن یا نداشتن مسئله من شده است.
یک چیزی هست که میخواهم اسمش را بگذارم هوش تنظیمی. یک نوع زیرکی در فهم و چینش درست کلمات که اگر حظی از آن نبرده باشیم تلاشها آنطور که باید به ثمر نمینشینند. به کمک آموزشها میشود بهتر نوشت اما فقط تا یکجای مشخصی. بیرحمانه به نظر میرسد اما واقعیت این است که تا آن نیمچه استعداد به کمکمان نیاید از متمایزشدن در خوشآهنگی نوشتههایمان خبری نیست.
#خوش_آهنگی
.
.
🎬Poetry(شاعری)
امان از وقتی که کلمهها گم میشوند.
فیلم دوستداشتنی و پر احساسی بود
اما حیف که ریتم کندی داشت.
#پیشنهاد_فیلم
.
.
همیشه سعی میکردم، تا جایی که بتونم صدام برای دیگران الهام بخش باشه، گرم و پر از انرژی و شادی. امروز ولی هنرجوم گفت چقدر صداتون خسته است. من خیلی قبلش ادا درآورده بودم و صدامو جوری کرده بودم که لهبودنم رو نشون نده. یه جوری ویس گرفته بودم که من چقدر خوشبختم همه چی آرومه. حالا نمیدونم چی شده. یعنی قبلا میتونستم بهتر ادادربیارم یا اینکه هیچوقت به اندازه این روزا دربو داغون نبودم؟!
#صدا
.
چیمه🌙
. 🎬A Hidden Life #پیشنهاد_فیلم @chiiiiimeh .
.
هیچوقت دلم نخواسته توی فیلمها، بوسهای یا آغوشی را ببینم. حس خوبی به این مدل شاتهای تصویری ندارم. یکبار که با دوستم فیلمی دیدم، بعد از تمامشدن فیلم بهم گفت من که هیچی نفهمیدم بسکه جلو زدی باید برم خونه یکبار دیگه ببینمش. امروز اما اولین باری بود که دوست داشتم بوسههای فیلم زندگی پنهان را ببیینم. آن هم نه یکبار چندین و چندبار.
فیلم را عقب میزدم و باز از نو به آغوشها و بوسههای مطهرشان خیره میشدم. پیمانِ باشکوه دونفرهای بود شبیه معاشقه داستایفسکی با آنا در نامههایش که میگفت میبوسمت، هر لحظه میبوسمت، نامهات را میبوسم. تا دیدار نزدیک در آغوشت میگیرم.
شبیه وقتی که همسرم را بعد از یک سفر طولانی و پرمخاطره توی فرودگاه میبینم و بیتوجه به آدمها که درباره یک روحانی و همسرش چه خواهند گفت بغلش میکنم. یا زمانی که بچهای به دنیا آوردهام و پیشانیام را توی بیمارستان جلوی پرستارها و خانوادههایمان میبوسد. بوسههایی که بساط بوالهوسی و ابتذال را پهن نمیکنند. زن و مردی لحظات طاقتفرسایی را در تنهایی از سرگذرانده و بیش از اندازه دلتنگ شدهاند.
آمدم این را بگویم که فیلم زندگی پنهان با روح و روان آدم بازی میکند و جایی ته قلب را میخراشد. داستان فیلم آنقدر قدرت دارد که هم حماسی باشد، هم احساسی، هم روحانی و فلسفی. علیالحساب فیلم را ببینید و حواستان به بوسهها باشد، مخصوصا بوسهای که در سکانسهای پایانی به سرانجام نمیرسد و آغوشی که از هم میپاشد.
#بوسه
@chiiiiimeh
.
.
دارند توی گروههای کتابخوانی لیستهای بلندبالایی از آنچه در سال ۱۴۰۱ خواندهاند، منتشر میکنند. من هم دلم میخواهد بنویسم چه خواندم و چقدر؛ اما یادم میآید روزی به ده کتاب الکترونیک و فیزیکی نوکزدهام. ضرب و جمع در روز و ماه و سال از حوصلهام خارج است.
دلم میخواهد فقط از دو تغییر بزرگ امسال در انتخاب کتابهایم بنویسم. امسال هم به کتابهای فلسفی روی آوردم هم با مثنوی بیشتر از باقی متون کهن دمخور شدم. فلسفه انسداد ذهنیام را برطرف کرد و یادم داد بیشتر تامل کنم.
مثنوی طبع هنریام را تعدیل کرد و در مقام ناصح امینی بود برایم. دیشب در آخرین جلسه مثنویخوانی سال ۱۴۰۱ رسیده بودیم به ابیاتی از زبان شیر و نخجیران. نخجیران آدمهای بیارادهای بودند که قدمی برای خواستههایشان برنمیداشتند و تنها توکل پیشه میکنند. شیر اما نمایندهای از آدمهای همیشه در مسیر و متوکل است.
آنهایی که آنقدر تلاش میکنند تا بالاخره معرفت به دل و دیدههایشان رخنه میکند. میمانند و رنج میکشند تا بالاخره به حرکتشان برکت بدهند. برای امسال و سالهای بعدتر از صمیم قلب از خداوند خواستم کاهلی نکنم و از نخجیریبودن دوری کنم. نمیدانم مستحق آن پاداشها و اشارتهای شیرصفتان خواهم بود یا نه؛ اما فکرکردن بهش هم برایم نصفالعیش است.
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهاش اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو، كارت دهد🌱
#اشارت
@chiiiiimeh
.
.
زهرا یاد گرفته شال سرش بکنه.(همیشه روسری میبست) هیچی دیگه صبح تا حالا جلوی آیینه است. هی اینورش یه سوزن میزنه اون طرفش رو صاف میکنه.
#آخ_مادرجان
.
.
حاجیجون، دمدماى سال تحویل رسیدیم کنارت. من و بچهها از ذوق دیدنت ضربان قلبمون دوبلهسوبله میزد. خُب حق بده بهمون اولین بارمون بود. وایسادیم توی صف آدمایی که دُچارت شدن. سبزه و تخممرغ رنگی برات آوردیم. رفیقفابم فاطمه مظهری هم اومده بود ببینتت. همدیگرو بغلم کردیم و از اینکه کنارتیم چشامون خیسِخالی شد. بعد از سالتحویل شربت زعفرانِ تگری بهمون تعارف کردی. تو که اینقدر گشادهدستی، میشه خودت بهار رو هُل بدی سمتمون؟!
#کرمان
@chiiiiimeh
.
همین حالا کتاب نه آبی نه خاکی را تمام کردم. هدیه ماراتنکتابم بود از طرف حوراسادات. برایم با اسنپ فرستاد و قسمت بود توی سفر بخوانمش. کتاب دفترچهخاطرات پسرجوانی بود که روزنوشتهایش در جبهه را مینوشت. از همان اولین صفحات با کتاب خوگرفتم و تا انتها شیفتهی فرم و محتوای کتاب شدم. چقدر به موقع خواندمش. از دل برآمده بود و بر دل نشست. قلبم را از غبار و جرم این چندوقت پاک کرد. یک تکه از کتاب را برایتان میگذارم اینجا به یادگار.
حسین را که از خط برگشته، دیدم و بوسیدم. مراقب بودم دست روی زخم ترکشش نگذارم.
گفتم: حال زخمت چطوره؟
گفت: جای این پنجه گربه رو میگی؟
@chiiiiimeh
.