eitaa logo
کوچه هشتم
360 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از کتاب تولد در لس‌آنجلس از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم: «فریبا قرآن را بده همراهم باشد.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کوله‌ام. با خودم فکر کردم دخترهٔ خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکایی‌ها می‌خورد، می‌گردد و می‌رقصد؛ اما، هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم می‌تواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحه‌اش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتی‌اش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم: «دخترهٔ کم‌عقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتی‌ات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ می‌ماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگی‌مان را می‌کردیم.» حالا این قرآنی که می‌گویند مال مادربزرگم بوده و توی این چند سال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفرهٔ هفت‌سین سروکله‌اش پیدا می‌شد، توی دستم بود. فکر کردم: «چرا که نه؟ کِی بهتر از حالا؟ وقت که دارم، دنبال کتاب هم که می‌گشتم، پس چند صفحه‌اش را می‌خوانم تا ببینم اصلاً حرف حساب قرآن چیست.» صفحهٔ اول را باز کردم. دیدم به زبان عربی است. بلد نبودم؛ اما زیر عربی‌ها کلمات ریزی به فارسی بود که با کمی دقت می‌شد خواند: «به نام خداوند بخشایندهٔ مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه‌ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است...»۷ برای همین خط، چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: «اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد. کتابی که هیچ شک‌وتردیدی در آن نیست. پس کار من معلوم شد. می‌گردم و چندجا را که تناقض یا شک‌وتردید دارد، پیدا می‌کنم و دستش را رو می‌کنم.‌ این حرف‌ها به درد همان عرب هزاروچهارصدسال پیش می‌خورد که علم نداشت و نمی‌دانست دلیل خیلی از اتفاق‌ها چیست. بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟‌ این مال عرب‌هایی است که نظم نداشته و نمی‌دانستند تمیزی چیست؛ عربی که حرفی برای جامعهٔ مدرن امروز بشر ندارد.» @daneshgarbehzad
اعضای محترم کانال با سلام هر نظر، پیشنهاد یا انتقادی نسبت به مطالب کانال دارید می‌توانید با ادمین کانال به ID: @ofoqe1402 مطرح فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س آرامش اما خیلی طول نکشید. چند دقیقه‌ای بعد از رفتن زن‌ها دوباره آژیر حمله هوایی پخش شد. هواپیماهای ما داشت می‌آمد غزه را بمباران کند؛ نمی‌دانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت. مسخره‌تر از این نمی‌شد که زیر بمب‌های ارتش خودمان کشته شویم. کمی بعد دوباره انفجاری مهیب و باز یکی دیگر. زمین زیر پاهامان مدام می‌لرزید. یکی از آن‌ها جایی کنار گوش‌مان منفجر شد. نمی‌دانم اول زمین لرزید یا صدای انفجار پرده‌های گوش‌مان را لرزاند؟ همین‌قدر می‌دانم که موجی از ترس و وحشت ما جامانده‌ها را در آن اتاق از جا پراند. بی‌اختیار فریاد می‌زدیم. فقط ژنرال بود که تا حدی آرام به نظر می‌رسید. صورتم را گرفت بین دست‌هایش: «نترس! من پیشتم.» کمی آرام شدم. جیغ و داد مردم از توی کوچه و خیابان هم به گوش می‌رسید. یکی از جنگاورها از کنار در فریاد زد: «زود باشید، تند تند بیایید! می‌بریم‌تون یه جای امن.» همه دویدند سمت در. ژنرال گفت: «عجله نکن موشه! این‌طوری خطرناک‌تره.» بعد از مردها ما هم از اتاقی که تا چند دقیقه قبل زندان‌مان بود دویدیم بیرون. چندتایی جنگاور بین راه ایستاده بودند و با دست مسیر را نشان می‌دادند و به عربی و عبری فریاد می‌زدند: «برید ته باغ، زودتر!» یکی از آن جلو فریاد زد: «ابوسهیل ببرشون خیابان پشتی... تونل کنار بیمارستان!» ما توی شهری بودیم که هزاران تونل داشت و برای جابه‌جایی نیازی به ماشین و موتور نبود و می‌شد به دور از شلوغی جمعیت و ترافیک، از این سمت شهر وارد تونل شوی و از آن سمت بیرون بیایی؛ یک هزارتوی عجیب و غریب. موشک‌ها مثل گرگ‌های زخمی و عصبانی زوزه می‌کشیدند و یک جایی از شهر را منفجر می‌کردند. صدای یکی از انفجارها آن‌قدر زیاد بود که بی‌اختیار خوابیدیم روی زمینی که داشت می‌لرزید هنوز. موقع درازکشیدن سنگی از زیر پایم در رفت و با صورت خوردم زمین. دردم گرفت و سعی کردم به روی خودم نیاورم. ژنرال را می‌دیدم که جلوتر از من چسبیده به زمین. چیزی نگذشت که همه‌جا ساکت شد و آدم‌ها دست از کار کشیدند. زمان متوقف شد و موشک‌هایی که در آسمان رد سفید به جا گذاشته بودند، ثابت ماندند. به وضوح حس کردم چیزی گرم، خیلی گرم که دود سیاهی ازش بلند می‌شد به آرامی از کنارم رد شد و آمد به جایی در بالای رانم چسبید، داغ شد، داغ داغ و بعد سوخت. این درد دیگر قابل تحمل نبود! از ته دل فریاد کشیدم. ژنرال چرخید سمتم. خواست برگردد عقب که یکی از جنگاوران نزدیکش نگذاشت: «شما برو ما بهش رسیدگی می‌کنیم.» بدترین اتفاق زندگی‌ام افتاده بود، حتی بدتر از زمانی که اسحاق کله‌خر توی مدرسه هلم داد و سرم خورد به لبه‌ی تیز پنجره و شکست. با این‌که پنج سال پیش بود، اما هنوز آن درد و خونی که از سرم می‌رفت یادم نرفته. ژنرال با تمام وجودش غرید: «من عموشم لعنتی! باید پیشش بمونم.» یکی از جنگاورها بازوی ژنرال را گرفت و دنبال خودش کشید و برد. دو نفر هم آمدند سراغ من. پایم بدجوری می‌سوخت و دستم را خونی کرده بود، حتی حس کردم الان است که بوی سوختن گوشتم همه‌جا را پر کند. آن‌قدر لبم را گاز گرفتم که خون افتاد. یکی از آن‌ها با چاقو شلوارم را پاره کرد و با چفیه پایم را بست. دادم رفت هوا. رو به دوستش گفت: «یه ترکش کوچیکه... چندان هم عمیق نیست؛ ولی باید ضد عفونی بشه.» با عصبانیت گفتم: «کجای این ترکش کوچیکه!» خندید و چاقویش را گذاشت توی جیبش. دو تایی زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. همه دولا دولا می‌رفتند و تقریباً همه‌ی جنگاورها ایستاده حرکت می‌کردند. مگر جنگ کار هر روز این‌هاست؟ تا بلند شدم، پایم تیر کشید و دادم را درآورد. برانکارد می‌خوای؟ خوشحال شدم و با سر گفتم بله. هر دو خندیدند. برانکارد کجا بود الان؟ اولی که کمی چاق‌تر هم بود زانو زد جلو من. طوری که بتوانم خودم را بیندازم روی کولش: «اینم برانکارد.» خودم را انداختم پشتش و دستم‌هایم را قلاب کردم دور شانه‌هایش. جنگاور تپل از جا بلند شد و من کمرش را چسبیدم. جواد! هر وقت خسته شدی بذارش زمین تا من بیارم. دردم زیاد می‌شد و بعد یک‌جور بی‌حسی می‌آمد سراغم. تا فکر می‌کردم بهتر شده‌ام درد امانم را می‌برید. وارد خیابان که شدیم، دیدم چقدر این صحنه آشناست. حس کردم زخم من مربوط به هفتم اکتبر 2023 نیست، بلکه سال‌ها پیش زخمی شده‌ام و یک نفر کولم کرده و دارد می‌دود. تصویری که انگار قبلاً در خواب دیده بودم، مبهم و کوتاه. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی کتاب اثر کتاب عشق زائران اروپایی به امام‌حسین (ع) را به تصویر کشیده است. اندیشهٔ نگارش کتاب زمانی به ذهن رسید که داشت کتاب «» را می‌نوشت. او آن‌زمان به گروهی برخورد که از اروپا برای زیارت امام حسین (ع) آمده بودند و با اندکی پرس‌وجو فهمید که این گروه همین چند روزه تشکیل نشده و گروهی است برای تبلیغ دین اسلام و معرفی رسالت امام حسین (ع) در شهرهای اروپایی. نویسنده در «موکب آمستردام» با خرده‌روایت‌هایی هر چند کوتاه، از عشق و ارادت افرادی می‌گوید که در پیاده‌روی اربعین حضور داشته‌اند. این کتاب که ۱۳۶ صفحه دارد، یک اثر مناسب برای مطالعه در ایام (ع) است که از زاویه‌ی جدیدی به پدیده‌ی اربعین نگاه می‌کند. این کتاب توانسته است با زمان کمی که برای مطالعه آن صرف می‌کنید، شما را به تعمق در موضوع اربعین و نگاهی متفاوت به آن ترغیب کند و شما پس از مطالعه آن پشیمان نخواهید شد. این کتاب توسط انتشارات "" به چاپ رسیده است، یک انتشارات موفق، جوان‌پسند و نوآور در زمینه فرهنگ، ادبیات و تاریخ که تا کنون کتاب‌های موفق و برجسته‌ای را منتشر کرده است. بخش‌هایی از کتاب موکب آمستردام «سال قبل و هنگامی که در حال شنیدن روایت‌های پادشاهان پیاده بودیم به گروهی برخوردیم که از اروپا آمده بودند. گروهی شامل هزار زائر زن و مرد با ملیت‌های مختلف که با سختی‌ها و مشکلات اما در عین‌حال شیرین، خودشان را رسانده بودند به اجتماع زائران اربعین. در فرصت کوتاهی که داشتیم چند روایت کوتاه از بعضی مسافران این گروه شنیدیم و روایت کردیم؛ اما به‌مرور فهمیدیم نسبت این گروه با اربعین فقط در همین چند روز خلاصه نشده و از اساس، مبنای تشکیل این گروه تلاش برای تبلیغ و معرفی زیارت اربعین است و خدمت‌رسانی به مردم مشتاقی که به خاطر حضور در کشورهای اروپایی، با سختی‌هایی دوچندان مواجهند برای سفر به کربلا. این شد که نیت کردیم کتاب امسال را فقط اختصاص دهیم به روایت مردان، زنان و مسئولان این گروه و شنیدن روایت فعالیتشان در دل بعضی از شهرهای اسلام‌ستیز اروپایی؛ اما ازآنجاکه ارادهٔ الهی بالاتر و برتر از تمامی اراده‌هاست، امسال سفر این گروه با چالش‌هایی ده‌چندان مواجه شده بود و همین مسئله باعث شد برای گفتگو با اعضای گروه، با سختی‌های زیادی مواجه شویم و نتوانیم آن‌گونه که بایدوشاید فعالیت اعضای جهادگرش را روایت کنیم و ناچار شدیم به همین روایت‌های کوتاه بسنده کنیم. درعوض برکت زیارت امسالمان شد اُنس و هم‌نشینی با گروه دیگری از مردم فرهیخته و مظلوم جهان تشیّع که سال‌ها در کنار ما زیسته‌اند و ما هیچ‌گاه آن‌گونه که بایدوشاید برای شناخت آن‌ها و حمایتشان اقدام نکرده‌ایم. مردم مظلومی که از سر ناچاری به سرزمین امن ما پناه آورده بودند تا دمی را در آرامش و امنیت و در کنار برادران دینی‌شان زندگی کنند؛ ولی ما آن‌چنان بر آنان سخت گرفتیم که بسیاری‌شان مجبور شدند به کشورهایی پناهنده شوند که شاید گاهی اوقات دشمن مشترک هر دویمان بودند. برخوردهایی که انگار زمان و مکان نداشت و حتی در کشور دیگری که همه‌مان میهمان بودیم و در ایام اربعین که همهٔ دوستداران اهل‌بیت پیامبر علیهم السلام با هم مهربان‌اند هم ادامه داشت؛ و چه صحنه‌های تلخی شاهد بودیم در همین رخداد باشکوه اربعین از برخوردهای غیردوستانهٔ هم‌وطنانمان با این برادران ایمانی‌مان. در روزهایی که همهٔ ما شاهد میزبانی بی‌دریغ مردم عراق از تمامی شیعیان بودیم و از آن‌ها تعریف می‌کنیم، یکی از موکب‌های ایرانی، اعضای این گروه را باوجود خستگی زیاد و اینکه همه‌شان خانم بودند، نیمه‌شب از موکب بیرون کرد؛ به بهانهٔ اینکه گروه دیگری دارند از ایران می‌آیند و تا یکی‌دو ساعت دیگر می‌رسند و ما برایشان جا گرفته‌ایم؛ و چه بغضی کرد یکی از اعضای گروه که از هم‌وطن ما شنیده بود اگر ایرانی بودند مشکلی نبود ولی افغانستانی راه ندهید.» @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س چرا رمان خیابان الزهرا س؟ سلام عزیزان من. این روزها یک سوال از من زیاد پرسیده می شود. چی شد که به فکر افتادی رمان آنلاین یا برخط بنویسی؟ از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد. من اساساً چندان اهل فضای مجازی نبودم. این را خیلی از دوستانم هم می دانند. اما یک ماه پیش طوفان الاقصی به یکباره همه برگهای تاریخ را به هم ریخت و من هم از این طوفان بی نصیب نماندم. مثل بسیاری از شما. اولش حسی از شور بود و حماسه که به مرور حسی از حزن و اندوه هم به آن آمیخته شد. من هم مثل بسیاری از شما دلم می خواست یک کاری بکنم. یک کاری که بگویم این هم سهم من، این هم بضاعت من. و جواب بسیاری از روزها هیچ بود. من این روزها تنها کاری که نصفه و نیمه بلدم ردیف کردن کلمات است. اینکه گاهی از ردیف شدن کلمه ها داستان بیرون می آید و گاهی ناداستان. حالا مانده بودم کلمات من این روزها به چه درد مجاهدان فلسطینی می خورد. از طرف دیگر می دانستم و می دانیم دنیای امروز دنیای روایت است. این روایتها هستند که جنگ‌ها را بوجود می‌آورند یا جنگها را مغلوبه می کنند. اساسا گروهی نژادپرست با روایتی که من هم نمی دانم چه میزان از آن واقعی است و چه میزانش دروغ، توانسته مظلومیتی دروغین برای خودش دست و پا کند و در پناه همین روایت است که به خودش اجازه می‌دهد روزی صدها زن و کودک بی‌گناه را قتل‌عام کند. و دیگر اینکه می دانستم من اگر داستانی هم بنویسم تا بیاید چاپ شود شاید یکی دو سال طول بکشد. دلم تاب نمی‌آورد تا یکی دوسال دیگر صبر کنم. من باید الان، همین روزها که دلهامان گره خورده به اخبار و تصاویر، کاری می‌کردم. این شد که به فکر افتادم در همان روزهایی که رمانم را می‌نویسم آن را منتشر کنم. در ابتدا نگاهم به نوجوان‌ها بود؛ نسلی که خبر و گزارش به دردشان نمی‌خورد اما ذهن‌شان پر از سوال است. بعد دیدم بزرگترها هم خیابان الزهرا را می‌خوانند و این شوقم را برای نوشتن بیشتر کرد. حالا اما روی سخنم با شماست: این سهم من بود از یک عملیات فرهنگی. این عملیات اما اینجا تمام نمی‌شود. شما هم می توانید در این عملیات سهمی داشته باشید. اینکه تلاش کنید خوانندگان بیشتری به خیابان الزهرا دعوت شوند. تلاش کنید خیابان الزهرا بیشتر دیده شود. تلاش کنیم خیابان الزهرا بشود پاتوق بخشی از کسانی که دل‌شان گره خورده به آینده این منطقه. کسانی که دل‌شان می خواهد آنها هم سهمی داشته باشند در حمایت از مظلوم، در مقابله با ظلم؛ با یک تلاش ساده و با ارسال یک قسمت از این داستان به گروه‌ها و کانال‌هایی که در آنها حضور دارید. یا علی. @daneshgarbehzad
سلام با عرض معذرت بابت تاخیر در ارائه رمان خیابان الزهرا س، توجه شما را به ادامه داستان جلب می‌کنم:
یا محسن س به بیمارستان که نزدیک‌تر شدیم دیگر آژیر آمبولانس‌ها قطع نمی‌شد. ترافیک شده بود و کسی نمی‌توانست جلوتر برود. بوق و آژیر... آژیر و بوق. در ماشین‌ها باز می‌شد و آدم‌های زخمی پیاده می‌شدند تا هرچه سریع‌تر بدوند سمت بیمارستان یا مجروحی را از صندلی عقب بیرون بکشند و بگذارند روی برانکارد. یکی از ماشین‌ها که سپرش شکسته بود و روی زمین کشیده می‌شد، جلو ما ترمز کرد و راننده‌اش بیرون پرید و بلندبلند کمک خواست. چند نفر از مردها رفتند تا با هم جوان قدبلندی را که سر و صورت و تی‌شرتش خونی بود سر دست بلند کنند و تا اورژانس ببرند. برانکاردها دست به دست از حیاط بیمارستان می‌آمد بین ماشین‌ها می‌چرخید و مجروحان را سوار می‌کرد و به داخل می‌برد. آرزو می‌کردم کاش همه این‌ها بازی بود و من دکمه‌ای می‌زدم تا همه‌چیز ثابت شود. بعد با کمی از امتیازهایی که جمع کرده بودم یک مخزن خون می‌خریدم، پایم را با آن خوب می‌کردم؛ بعد می‌دویدم مادرم را نجات می‌دادم. به هر طریقی شده راهمان را از هزارتوی تونل‌های غزه پیدا می‌کردیم و خودمان را می‌رساندیم به خانه. اجازه نمی‌دادم مادرم از جایش تکان بخورد و شروع می‌کردم به درست‌کردن خوشمزه‌ترین عصرانه دنیا. بعد کلید را می‌زدم. جواد و دوستش به خودشان می‌آمدند می‌دیدند من نیستم. چه کیفی می‌داد! دوست جواد پشت سر یکی از پرستارها دوید: «خانم برانکارد دارید؟ ما هم مجروح داریم.» خانم پرستار سرش را با سربند سفیدی بسته بود. برگشت به لباس و اسلحه جواد و دوستش نگاه کرد و آمد سر وقت من: «این‌که حالش از همه ما بهتره.» خواستم اعتراض کنم که پرستار گفت: «با پای خودش بیاد. برانکارد مال مجروح‌های بدحاله.» دو تایی زیربغلم را گرفتند تا بتوانم بدون اینکه به پاهایم فشار بیاید از پله‌ها بروم بالا. حالا دیگر سوزشم بیشتر شده بود و تمام رانم داشت از درد ذُق ذُق می‌زد. حال من بهتر از بقیه است؟ چی فکر کرده بود خانم پرستار! از شدت درد دست‌های جواد و دوستش را فشار می‌دادم. بالاخره رسیدیم به اورژانس، تخت‌ها همه پر بود و یکی از پرستارها نشاندم روی یک صندلی. زخم پایم را معاینه کرد و برای جواد توضیح داد که زخمم جدی نیست اما حتماً مراقبت می‌خواهد. پایم را بی‌حس کردند و دکتر جوانی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند آمد ترکش را از پایم درآورد و گذاشت کف دستم. چندان بزرگ نبود. یک تکه آهن پدرم را درآورده بود! دکتر تند تند عینکش را می‌داد عقب، گفت: «این هم یادگاری اسرائیلی‌ها.» دکتر رفت سراغ مجروح بعدی. پرستار زنی آمد پایم را بخیه کرد، آن‌قدر سریع و با مهارت که احساس کردم پارگی شلوارم را دارد می‌دوزد. گفتند جا ندارند برای بستری و باید منتظر بمانیم. جواد گفت: «حالا یه ساعت می‌مونیم شاید تختی چیزی خالی شد.» آن یک ساعت شد دو ساعت و هیچ تختی خالی نشد. نشسته بودم جلو در اورژانس و پاهایم را دراز کرده بودم و چشمم به بیمارهایی بود که با ناله و داد و بیداد این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. هرازگاهی صدای جیغ زن‌ها یا فریاد مردها نشان می‌داد یک نفر از دنیا رفته. بالاخره پرستار دیگری آمد و خبر داد یک تخت خالی شده. جواد و دوستش دوباره کمکم کردند تا بروم طرف اتاق ته راهرو. پرستار تخت زیر پنجره را نشان داد و رفت. روی تخت چیزی بود که رویش ملافه کشیده بودند. جواد دوید دنبال پرستار: «این تخت که پره هنوز... .» پرستار دو تا نیروی خدماتی فرستاد که آمدند ملافه‌ی مچاله‌شده را برداشتند، بدن برهنه یک بچه معلوم شد. زن و مرد جوانی آمدند توی اتاق، گریه می‌کردند و زیرلب چیزهایی می‌گفتند و دور و بر بچه می‌گشتند، فکر کنم پدر و مادرش بودند. خدماتی‌ها خواستند یک ملافه دیگر روی تخت پهن کنند اما پرستار نگذاشت: «این که خیلی کثیف نشده، ملافه تمیز کم داریم.» جواد و دوستش کمک کردند دراز کشیدم روی تخت. نمی‌دانستم از خالی شدن تخت باید خوشحال باشم یا ناراحت. تختی که تا همین چند لحظه پیش بدن نیمه جان یک نوزاد رویش بود و حالا دیگر نبود. از او فقط همان لکه خونی باقی مانده بود که جایی نزدیک دست‌هایم ملافه را قرمز کرده بود. ادامه دارد... @daneshgarbehzad
برای سفارش کتاب و هر گونه پیشنهاد یا انتقاد مربوط به کانال به ادمین کانال مراجعه فرمایید: 🆔 @ofoqe1402
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا کریم بیمارستان اصلاً جای خوبی برای درد کشیدن نیست؛ مخصوصاً اگر اطرافت پر باشد از بیمارهای عرب و تو مدام یادت بیفتد تا همین یکی، دو روز پیش در خانه خودت بودی و رؤیاهایت را دنبال می‌کردی؛ یک اتاق مستقل و شیک با عکس‌هایی از بازی‌های رایانه‌ای و رونالدو روی دیوارها و حتی سقف. دلم می‌خواست وقتی روی تختم ولو می‌شوم و زل می‌زنم به سقف باز هم تصویر کریس را ببینم. خودم را که بین آن‌همه فلسطینی دیدم بیشتر از قبل یاد رونالدو افتادم، چون که هر از گاهی به شکلی نشان داده بود که دلش با فلسطینی‌هاست؛ چیزی که باعث شده با دوستانم در مدرسه دعوایم شود. پارسال بود فکر کنم که عکسی از رونالدو دیدم که داشت پیرهنش را به کودک فلسطینی هدیه می‌داد. رونالدو می‌خندید و چشم‌هاش برق می‌زد، چشم‌های پسربچه غمگین بود و لب‌هاش می‌خندید فقط. پسر توی عکس شبیه من بود و وقتی این مسأله را فهمیدم خیلی ذوق کردم. بردم عکس را نشان کارن دادم که ابرو بالا انداخت: «نخیر! تو قشنگ‌تری.» تبلتم را بردم مدرسه تا عکس را به بچه‌های کلاس نشان بدهم.آریل از دیدن عکس عصبانی شد: «برای چی این عکس رو آوردی مدرسه؟... این عربا حیوونند! هرکسی هم از اونا حمایت کنه هم حیوونه.» بعد تبلتم را گرفت کوبید به دیوار راهرو و شکست. زدم زیر گریه و حمله کردم سمتش. هم تبلتم را شکسته بود و هم داشت به بهترین بازیکن دنیا توهین می‌کرد. خیلی زور بهم داشت. چشم‌هایم را بستم و حس کردم قدرتم چندبرابر شده، بعد با مشت کوبیدم توی شکمش و بازویش را گاز گرفتم. بچه‌ها سعی کردند ما را از هم جدا کنند نتوانستند، خانم ناظم آمد آن‌ها را کنار زد و دست‌مان را گرفت و برد دفترش. آن پسر توی عکس چه گناهی دارد؟ چرا باید حیوان باشد؟ دست بچه‌هاست مگر کجا دنیا بیایند؟ ما متولد می‌شویم و یک زندگی معصوم و بی‌گناه را شروع می‌کنیم. این بزرگ‌ترها هستند که هی اشتباه می‌کنند و ما باید تاوان آن را بدهیم. خانم ناظم پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید. قهوه صبحانه‌اش را داد به ما و سعی کرد آرام‌مان کند. آریل بازویش را مالید و با نفرت نگاهم کرد: «بابام میگه هیچ‌وقت دلت برای دشمن نسوزه.» - موشه که دشمن تو نیست، هست؟ - خانم! داره دروغ میگه. آریل ول‌کن نبود: «بابام می‌گه دوستِ دشمن ما، دشمن ماست.» ناظم از بالای عینک با کنجکاوی زل زد بهم: «مگه موشه با دشمن ما دوسته؟» - رونالدو نوکر فلسطینیاست، پیرهن امضا می‌کنه براشون، باهاشون عکس می‌گیره، با نماینده ما دست نمیده... موشه هم عشق رونالدوئه. خواستم بپرم بهش که ناظم گفت: «من مطمئنم فوتبال رونالدو رو دوست داره نه باورهای سیاسی اون رو. درسته موشه؟» آریل گفت: «خانم! کدوم عاقلی مسی رو می‌ذاره میره سمت رونالدو؟» بعد پرید بالا و به مسخره ادای شادی بعد از گل رونالدو را درآورد و دستش یکهو درد گرفت و سر و صورتش کج و کوله شد. آی دلم خنک شد! خانم ناظم کلی با ما حرف زد و آخرش قول داد خسارت تبلتم را از پدر آریل بگیرد و مرا هم مجبور کرد آن قلدر بی‌خاصیت را بغل کنم و عذر بخواهم و فردا برایش یک دسته گل بخرم بیاورم مدرسه. آن روز دبیر تاریخ که از ماجرای دعوای من و آریل خبردار شده بود، درباره اسرائیل حرف زد. این‌که این‌جا از اولِ اولش مال ما بوده، مال خود یهودی‌ها؛ بعداً عرب‌ها آمده‌اند و در «سرزمین موعود» ما ساکن شده‌اند. در طول سال‌ها نژاد یهود در کشورهای دنیا پراکنده بوده و حالا دیگر وقتش شده بود که به سرزمین آباء و اجدادی‌شان برگردند. عجیب این است که مهمان‌های ناخوانده، ادعای مالکیت دارند، قلدری می‌کنند و حاضر نیستند سرزمین‌مان را به خودمان برگردانند! از پشت میز بلند شد: «حالا وظیفه ما چیه بچه‌ها؟» آریل خواست چیزی بگوید که دبیر با مهربانی دست گذاشت روی شانه‌های او و گفت: «وظیفه تک‌تک ماست که با زور هم که شده وطن‌مون رو پس بگیریم. مردم جهان سال‌هایی که ما تو این کشور و اون کشور آواره بودیم کجا بودند؟» بعد بغض کرد:‌ «سال‌هایی که نازی‌ها ما رو مینداختن تو کوره‌های آدم‌سوزی کجا بودند؟» همه ناراحت شدیم. دبیر تاریخ با من چشم در چشم شد و گفت: «وقتی کسی از واقعیت و تاریخ چیزی ندونه، معلومه که میره از عربا حمایت می‌کنه!» بعد مشت‌هایش را گره کرد: «هیچ آدم عاقلی برای به دست آوردن خونه‌ش از بقیه اجازه نمی‌گیره!» یاد آن حرف‌ها باعث شد از مهمان‌های ناخوانده‌ای که توی اتاقم در بیمارستان بودند بدم بیاید! ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
سلام شب بخیر بعضی از اعضای محترم کانال می‌پرسند چرا قسمتهای داستان به طور منظم بارگذاری نمی‌شود. ضمن عذرخواهی، خدمتتان عرض می‌کنم که عزیزان، توجه داشته باشید که این رمان شاید برای اولین بار در ایران به صورت روزانه نوشته و منتشر می‌شود و طبیعی است با کارهای فراوانی که استاد دارند، گاهی وقفه‌ای در آماده‌سازی آن رخ دهد. قسمت دوازدهم ان‌شاءالله چهارشنبه تقدیم خواهد شد.
سلام صبح بخیر یکی از دوستان با سلیقه این عکس را برایم فرستاده است. شما هم ببینید. جالبه!
موشه و کارن! 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و اما ادامه داستان خیابان الزهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا محبوب س ولی با این‌همه باز من عاشق رونالدو بودم؛ حتی بعد از قهرمانی آرژانتین که مدرسه‌ را پر کردند از عکس لیونل مسی، صبر کردم تا فردا شود. بعد پوستری از رونالدو را لول کردم بردم مدرسه و دور از چشم بقیه چسباندم به در اتاقی که وسایل ورزشی را آن تو نگه می‌دارند. ساعت بعد دیدم پوستر را زده‌اند به در یکی از دستشویی‌ها. هر کس می‌خواست برود دستشویی، اول با خودکار یا ماژیک شکلک مسخره‌ای می‌کشید روی پوستر و فحشی هم به رونالدو و عرب‌ها می‌نوشت و می‌رفت داخل. من آن روز تا عصر پایم را توی دستشویی نگذاشتم. خوابیدن در آن اتاق کوچک بیمارستان غزه حتی از روز بعد از فینال جام جهانی هم برایم سخت‌تر بود؛ چون پسربچه‌ای فلسطینی خوابیده بود روی تخت کناری‌ام که پیراهن تیم فوتبال النصر عربستان تنش بود. پای چپش از بالا تا پایین توی آتل بود اما انگار نه انگار، داشت توی گوشی‌اش فوتبال تماشا می‌کرد. صدای گزارشگر آن‌قدری بود که بفهمم یکی از بازی‌های تیم النصر است و رونالدو هم توی زمین است. دلم لک زده بود برای دیدن آن دریبل‌های جادویی، شوت‌های سرکش و شادی بعد از گل. حالا آن‌جا و کنار یکی از این عرب‌هایی که دشمن ما بود، دیدن فوتبال رونالدو اصلاً کار جالبی نبود. ولی مگر می‌شد از خیر فوتبال گذشت؟ - زنده‌اس؟‌ پسر ریزتر از من بود. سر چرخاند طرفم و با لبخند گفت: «الان که اینترنت قطعه!» حرف که زد دیدم سنش نباید آن‌قدری کمتر از من باشد. شانه بالا انداختم که یعنی خیلی هم مهم نیست. پسر دیگر ول‌کن نبود: «بازی هفته پیش النصره. همه بازی‌ها رو ذخیره می‌کنم. توی هفته هر کدومش رو سه، چهار بار دیگه می‌بینم.» سعی می‌کردم چشمم نیفتد سمت پسر، با این‌حال دست برنمی‌داشت: «عشق فقط رونالدو. وقتی هم که رئال مادرید و منچستر بود هم تماشاش می‌کردم. حالا که دیگه خیلی بیشتر هم دوستش دارم. نه برای این‌که آقای فوتبال دنیاست، چون قبول کرد بیاد النصر. النصر رو ولش کن. همین‌که اومده خاورمیانه، خیلی خوبه. مگه نه؟ راستی تو هم دوستش داری؟» به کسی که دشمنم بود و حتماً هم خبر نداشت دشمن خونی همدیگریم چه داشتم که بگویم؟ درباره رونالدو حرف می‌زدم؟ اصلاً اگر این بچه پرحرف می‌فهمید من اسراییلی‌ام باز هم این‌طور با من گرم می‌گرفت؟ یا حمله می‌کرد و دخلم را می‌آورد؟ به پاهایش که نگاه کردم، خیالم راحت شد. اگر به جنگ بود که من از او سرتر بودم؛ پایم سالم‌تر بود و جثه‌ام هم بزرگ‌تر. به‌راحتی می‌توانستم حسابش را برسم؛ ولی او فقط یک بچه بود، مثل من. بالاخره نگاهش کردم. صورتش سبزه بود و موهایش کوتاه، مدل رونالدو. راستی چرا کارن نمی‌گذاشت موهایم را رونالدویی بزنم؟ از این‌جا که خلاص شدم حتماً این کار را خواهم کرد. پسر آهسته نفس می‌کشید و با هیجان گزارشگر چشم‌هایش گرد می‌شد و بعد که توپ می‌رفت بیرون، آه می‌کشید. با خودم گفتم حالا که او خبر ندارد اسراییلی‌ام، من هم که دلم لک‌زده بدون این‌که متهم شوم با یکی مثل خودم درباره رونالدو حرف بزنم، چه موقعیتی بهتر از این؟ از فکر کردن به زخم پا و اسارت که بهتر بود. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم «اوهوم.» یعنی من هم مثل توأم. پسر ویدئوِ بازی را نگه داشت و با ذوق گفت: «می‌دونستم... همین‌که اومدی توی اتاق، گفتم این یه رونالدویی واقعیه.» خواست بلند شود بنشیند که پاهایش اجازه نداد. گفت «آخ.» بعد درد یادش رفت و گفت: «آدما دو دسته‌ان: یا رونالدویی یا طرفدار مسی. رونالدویی‌ها قوی، جنگنده و سرحال... طرفدارای مسی هم شل و ول و فرصت‌طلب. موقع راه رفتن نگاه کن هر کسی سربالا و محکم راه میره اگه خودش هم ندونه رونالدویی‌ئه... اونی هم که بی‌حال راه میره یقین بدون طرفدار مسی‌ئه.» نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. پسر هم برگشت سراغ گوشی‌اش. همین؟ چقدر زود حرف‌هامان درباره رونالدو تمام شد. برای این‌که سر حرف را دوباره باز کنم گفتم: «به نظرم بهترین بازیکن تاریخ فوتباله.» پسر سرش را بلند کرد و گفت: «موافقم.» بعد که دید حواسم به گوشی او و صدای گزارشگر است، گفت: «می‌خوای تو هم ببینی؟» - چطوری؟ به سختی خودش را کنار کشید تا برای یک‌نفر دیگر هم جا باز شود: «این‌طوری.» مانده بودم بروم یا نروم؟ دیشب که بعد از غرهای کارن رفتم بخوابم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قرار است چند ساعت بعد با یک پسر سبزه فلسطینی فوتبال تماشا کنم؛ دوست و دشمن کنار هم، روی یک تخت، در بیمارستانی در غزه. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا لطیف س نمی‌دانم چه مرگم شده بود؛ باید می‌رفتم یا می‌نشستم سر جایم؟ خودم را کشاندم کنار تخت و پاهایم را با احتیاط آویزان کردم. نگاه کردم به پسر عربی که چشم‌هاش هنوز با هیجان منتظرم بود. بی‌خیال بابا! چه کسی می‌فهمد با یک فلسطینی دمخور شده‌ام؟ من که یکی، دو روز بیشتر اینجا نیستم و فردا پایم بهتر می‌شود و سربازهای ما حمله می‌کنند به غزه و آزاد می‌شوم، دست کارن را می‌گیرم و برمی‌گردیم خانه. تازه اگر خودم چیزی نگویم هیچ‌کس از این ماجرا خبردار نخواهد شد که با یک فلسطینی نشسته‌ام به تماشای بازی رونالدو. شاید حتی برای او هم گرفتاری درست شود که با منِ اسرائیلی گرم گرفته. کسی چه می‌داند! پایم را گذاشتم زمین که درد شدیدی تا مغز استخوانم تیر کشید و دادم را درآورد. جواد که چند ساعتی بود خبری ازش نبود، دوید توی اتاق: «چی شد؟ کجا می‌خوای بری؟» پسر عرب به جای من گفت: «می‌خواد بیاد کنار من فوتبال ببینیم.» جواد خواست کمکم کند، دستش را پس زدم. نباید جلو آن پسربچه عرب که کوچک‌تر از من بود ضعف نشان می‌دادم. - خودم می‌تونم. دو قدم بیشتر فاصله نبود تا تخت پسر. سنگینی‌ام را انداختم رو پای سالمم و لی‌لی‌کنان خودم را رساندم به او. از تخت کشیدم بالا و جفت او دراز کشیدم. پسر عرب دستش را دراز کرد: «من خالدم.» دست دادم: «من هم موشه هستم.» چشم‌هایش را ریز کرد: «چرا مثل اسرائیلی‌ها حرف می‌زنی؟ موشه نه، موسی!» وای چه گندی زدم! چرا حواسم نبود که «موسی» معادل عربی «موشه» است! یک اسم در دو زبان عربی و عبری. بعد به این فکر کردم که اگر خالد یا بقیه آدم‌های زخمی این‌جا یا آن‌هایی که کسی از خانواده‌شان کشته شده، بفهمند من اسرائیلی‌ام چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برای یک لحظه خشکم زد و عرق به پشتم نشست. بعد یاد حرف‌های ابوجهاد افتادم که می‌گفت به قیمت جان خودشان از ما محافظت خواهند کرد. دو نفر را هم فرستادند تا هم حواس‌شان باشد که فرار نکنم و هم نگذارند کسی آسیبی بهم بزند. نفسی کشیدم و دل دادم به بازی فوتبال. رونالدو استارت زد سمت دروازه حریف و گزارشگر هیجان‌زده شد، خالد چشم برگرداند سمت گوشی‌اش؛ من اما دوباره هوایی شدم. اگر حمله‌ای در کار نبود، الان نشسته بودم جلو تلویزیون خانه‌مان و روی دسته ایکس باکس تندتند انگشت می‌چرخاندم؛ فیفا 2022. حالا این من بودم که رونالدو را هر جای زمین که دلم می‌خواست می‌بردم و هر مدل گلی که دوست داشتم می‌زد. حالا چی؟ در این وضعیت فوتبال چکار می‌تواند برای ما، من و خالد بکند؟ سرگرم‌مان کند که حواس‌مان از جنگ پرت شود؟ به قول دبیر ورزش‌مان فوتبال یکی از بهترین وسیله‌هایی است که می‌شود در آن حرف‌هایی زد که کل دنیا بشنود. رونالدو این را می‌دانست که رفته بود طرف عرب‌ها؟ خالد طوری محو بازی شده بود که انگار دارد فینال جام جهانی را شخصاً در ورزشگاه می‌بیند. هربار که توپ به رونالدو می‌رسید ناخوداگاه نیم‌خیز می‌شد یا پایش را به تخت می‌کوبید و بعد از درد فریاد می‌کشید. آن‌قدری که حواسم به خالد بود توجهی به بازی نداشتم. بازی که زنده نبود و خالد هم که بار اولش نبود که می‌دید آن را! پسر عجیبی به نظر می‌رسید. آخرهای بازی بود که تیم دکتر و پرستارها وارد اتاق شدند. یکی از همراهان دکتر تذکر داد بروم روی تخت خودم. دکتر اول پای خالد را معاینه کرد. - کی مجروح شدی؟ خالد توضیح داد در اولین بمباران امروز زخمی شده. واقعاً؟ یعنی چند ساعت پیش ترکش موشک‌های ما او را به این روز انداخته؟ دکتر برای پرستارها توضیح داد احتمال آسیب‌دیدگی استخوان زیاد است، اما فعلاً تا ورم پا نخوابد نمی‌شود ببریمش اتاق عمل. یعنی چند روز دیگر باید صبر کنیم. دکتر که حرف می‌زد خالد فقط لبخند می‌زد. دکتر ریش پروفسوری داشت و موهای وسط سرش ریخته بود، آمد کنار تخت من. جواد توی گوشش چیزی گفت که دکتر گوش می‌داد و سر تکان می‌داد. چشم‌های دکتر از پشت شیشه‌های عینک هم معلوم بود. چه رنگی بود؟ میشی؟ سیاه؟ قهوه‌ای؟ حرف‌های جواد که تمام شد، دکتر برگشت مرا با کنجکاوی خاصی نگاه کرد. مگر تا به حال یک نوجوان اسرائیلی اسیر را از نزدیک ندیده بود؟ ادامه دارد ... @daneshgarbehzad