یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هفتم
- اسارت در دست مسلمان مؤمن اصلاً شبیه وضعیتی نیست که الان هفت هزار نفر از هموطنان ما در زندانهای شما دارند. دین ما سفارش کرده با اسیرهامون با محبت و رأفت برخورد کنیم.
با اینکه معنی برخی از کلمات ابوجهاد را درست نمیدانستم اما سعی میکردم منظورش را به زبان عبری برگردانم تا بقیه متوجه شوند. اولش همه ساکت بودند ببینند آیا چیزی از سرنوشت آنها خواهد گفت یا نه. بالاخره قرار است چه بلایی سر ما بیاید؟
- با اینکه ارتش شما در حال کشتار همشهریان بیگناه ماست؛ ولی ما هرگز نمیخواهیم انتقام خون اونها رو از شما بگیریم. شما میهمان ما خواهید بود تا روزی که دولت اشغالگر شما راضی بشه اسرای ما رو به خونههاشون برگردونه.
فرمانده شمرده و بدون اضطراب به حرفزدن ادامه میداد.
- به هیچعنوان دلمون نمیخواست شما از خونه و زندگیتون آواره بشید ولی چه کنیم که دولت شما فقط زبان زور رو میفهمه. ما میدونیم که دولت شما الان عصبانیه و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بخشی از خشم و عصبانیتش رو بر سر مردم ما خالی میکنه؛ ولی چارهای نبود. ما هر راه و هر کاری به ذهنمون رسیده بود امتحان کردیم. دیدیم تا قوی نشیم و نتونیم از حق خودمون دفاع کنیم اسرائیل دست از سرمون برنخواهد داشت.
وقتی گفت تا روز آزادی اسرا نخواهند گذاشت کوچکترین آسیبی به ما برسد، حتی به بهای جان خودشان، باز هم تأثیری در آرامش همراهان ما نداشت. زنها اول آهسته و بعد تند و با جیغ و فریاد چیزهایی میگفتند و اعتراض میکردند. چندتایی از مردها با عصبانیت از جا بلند شدند و اعتراض کردند. حتی یکی دو نفر از مردها با اینکه دستهایشان بسته بود اما خواستند حمله کنند سمت فرمانده که یکی از جنگاوران روبسته یک رگبار تیر خالی کرد به سمت پنجره کوچکی که در سقف بود. تفنگش را میشناختم AK-103 بود، از آن جدیدها. دست خیلی از جنگاورانِ روبسته یکی از اینها بود. صدای بلند شلیک تیر با شدت بیشتری پیچید توی اتاق. شیشهها شکست و ریخت روی سر و کولمان. بدجور ترسیدیم. زنها گوشهایشان را گرفتند و پشت مردها قایم شدند. بچهها زدند زیر گریه. چندتایی از مردها بلند شدند و مردهای معترض را عقب کشیدند و توپیدند به آنها که چرا بیخود و بیجهت باعث عصبانیت جنگاورها میشوند.
وقتی صبح از تونل درآمدیم و وارد غزه شدیم، قبل از اینکه چشمهایمان را ببندند چیز عجیبی دیدم؛ چند نفر پشت وانت ایستاده بودند و تیربار Negev دستشان بود. یکبار عمو شموئیل اجازه داد که در خانهشان این اسلحه را دست بگیرم و ادای شلیک دربیاورم؛ یک اسلحه تقریباً سنگین، خوشدست و فوقالعاده. عمو با افتخار گفت که ساخت صنایع دفاعی اسرائیل است. باورم نمیشد که افتاده باشد دست فلسطینیها. مگر چنین چیزی امکان داشت؟
همانی که تیر هوایی شلیک کرده بود گفت: «ساکت! درسته که ابوجهاد گفت شما مهمان مایید ولی هنوزم اسیرید. از الان به بعد حرف، حرف ماست. هیچ اعتراضی هم نباشه!»
فریاد زد: «زنها و مردها از هم جدا میشن! باید ببریمتون یه جای امن.»
بعد گفت پسرهای زیر سیزده سال میتوانند پیش مادرها باشند ولی بقیه بروند قاطی مردها. چند نفری خواستند غر بزنند که خیلی طول نکشید، چون آژیر حمله هوایی به صدا درآمده بود. بلند و وحشتناک.
- زود زود!... تا زیر بمباران هواپیماهای خودتون کشته نشدید از اینجا برید بیرون... اول زنها!
کارن با ترس و نگرانی دستهای من را چنگ زد: «نمیذارم تو رو ازم جدا کنند پسرم!»
ژنرال شموییل که تا الان آرام و بیصدا نشسته بود کنار دیوار و حرفی نزده بود، از جا بلند شد. دستم را از دست کارن جدا کرد و گفت: «نگران نباش دخترم. من مراقبشم. فعلاً زور و قدرت دست ایناست؛ ولی خیلی طول نمیکشه. قسم میخورم.»
یکی از جنگاورها آمد و بازوی کارن را گرفت. وقتی حرف زد متوجه شدیم زن است اما صورتش را مثل مردهای دیگر پوشانده. لاغرتر از بقیه بود. چطور تا الان متوجه زن بودن او نشده بودم؟
- عجله کن خانم!... الان بمباران میشه.
کارن داشت از دهانه در بیرون میرفت که صدای غرش ممتد و ترسناک موشکها به گوش رسید.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هشتم
خواستم بدوم دنبال کارن. باید یکبار دیگر باهاش خداحافظی می کردم. معلوم نبود این جنگ کی تمام شود و بعد از آن کدام یک از ما زنده میمانیم... .
نمیدانم اول کدام یک اتفاق افتاد؟ صدای انفجار آمد یا زمین شروع کرد به لرزیدن؟ حس کردم این ترس و وحشت بود که همه را از جا پراند. همان وقت در اتاق هم باز شد و ابوجهاد برگشت به اتاق. اشاره می کرد بقیه برگردند داخل.
- برگردید برگردید... اینجا امنتره.
بعد از او بود که کارن و بقیه زنها و بچهها برگشتند داخل. همه کنار دیوارها و هرجایی که احساس میکردیم امنتر است خم شدیم روی زمین. چندتایی از زنها به عبری دعا میخواندند. صدای انفجارها انگار قطع نمیشد. ابوجهاد از اتاق رفت بیرون و در بسته شد.
آن چند دقیقه به اندازه چند سال گذشت؛ اما بالاخره تمام شد. نفسی کشیدیم و نشستیم سرجاهامان. کارن گفت: «فکر کنم بمبارانها خیلی نزدیک بود.»
نگاهش به ژنرال بود. انگار منتظر بود او تأیید کند. ژنرال چیزی نگفت. انگار که چیزی نشنیده باشد. یکی از زنها گفت: «خدا رو شکر...تموم شد.»
بعد یکی از مردها غرغر کرد: «خاک بر سر نتانیاهو... .»
و بعد یکی دیگر از مردها که اخمهاش را درهم کشیده بود اعتراض کرد: »اینها ما رو دزدیدهاند آوردهاند اینجا... چه ربطی به نتانیاهو دارد؟«
- برای اینکه بیعرضه است.
- حرف مفته.
- اگه اون بیخاصیت نبود ماها الان تو خونههامون بودیم، نه اینجا توی این ناکجاآباد و بین یه مشت تروریست.
- خب جنگه.
یکی از زنها که موهایش درهم و آشفته بود فرزند دو، سه سالهاش را گذاشت زمین و نیمخیز شد طرف مردها.
- تو اسمت چیه؟ هان؟
- من آرونم.
- از کی داری طرفداری میکنی؟ از کسی که عرضه نداشت از مردمش مراقبت کنه؟... ما مالیات میدیم به نتانیاهو برای اینکه یهو از خواب بلند شیم ببینیم یه تعداد تروریست در خونهمون رو از جا درآوردهاند.
بعدش نوبت کارن بود که اخمهایش را درهم بکشد: «این بود سرزمین موعودی که بهمون وعده داده بودند؟ میگفتند اینجا امنیت داریم، میگفتند این سرزمین دیگه مال خودمونه.»
- میگفتند از اینجا آینده قوم یهود رو میسازیم.
کارن تأکید کرد: «به نظرم ما اینجا هیچ آیندهای نداریم.»
آرون هیجانزده از جا بلند شد. از هیجان قرمز شده بود: «اشتباه میکنید دوستان... ما نباید ناامید بشویم. اصلاً دشمن ما همین رو میخواد. اینکه ناامید شیم و از این سرزمین بریم.»
کارن گفت: «خب بریم... وقتی قراره اینجا نه امنیت داشته باشیم نه آرامش، برای چه باید بمونیم؟»
آرون گفت: «برای اینکه اینجا سرزمین ماست... باید بمونیم و حفظش کنیم.»
کارن گفت: «خب پس اگه سرزمین ماست اینا چی میگن؟ اینها اینجا چکار میکنند؟»
- میریزیمشون بیرون.
- پس معطل چی هستید؟ مگه اینهمه سال تلاش نکردید این مردم رو بریزید بیرون؟ خب پس چی شد؟ نتیجهاش این شد که الان دارن خودمون رو می ریزن بیرون.
- غلط میکنن. سربازای ما شب نشده همهشون رو از سوراخهاشون میکشن بیرون و مثل سگ میکشن. تا الان به اینا رحم میکردیم برای همین روشون زیاد شده؛ ولی دیگه رحم بیرحم! همهشون رو میریزیم توی دریا. مثل یه پلاستیک زباله که بریزی توی آب.
یکی از همان زنها که معترض شده بود اینبار با لحنی آرامتر گفت: «ولی ما دیگه تو این خراب شده نمیمونیم... به محض اینکه از این ویرونه نجات پیدا کنیم برمیگردیم کشور خودمون. این ویرونه هم ارزونی همین پاپتیها.»
ابوجهاد دوباره آمد و در اتاق را باز کرد و گفت: «تا فضا آرومه بلند شید بریم.»
باز هم اول زنها بلند شدند و رفتند بیرون. ابو جهاد گفت: «شما مردها صبر کنید تا نیروهای ما زنها رو برسونن به یه مکان امن و بعد برگردند سراغ شما.»
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
معرفی کتاب تولد در لسآنجلس
کتاب تولد در لسآنجلس نوشته بهزاد دانشگر خاطرات محمد عرب است که توسط انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بیراهه به راه درست میرسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیمها در یک شب زندگی فرد را تغییر میدهند.
درباره کتاب تولد در لسآنجلس
داستان محمد عرب داستان کسی است که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشیهایش راهی ریو دوژانیروی برزیل میشود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند.
اما درست در همین لحظات حضور در برزیل و در سروصدای یکی از گروه های موسیقی، جرقهای ذهن محمد را تکان میدهد و تا به امروز مسیر زندگیاش را عوض میکند.
#تولد_در_لس_آنجلس
#بهزاد_دانشگر
@daneshgarbehzad
بخشی از کتاب تولد در لسآنجلس
از زیر قرآن که رد شدم دوباره جلوی در ایستادم و گفتم: «فریبا قرآن را بده همراهم باشد.» فریبا با تعجب نگاهم کرد؛ اما با این حال قرآن را داد دستم و من هم گذاشتم توی کولهام. با خودم فکر کردم دخترهٔ خرافاتی خجالت هم نمیکشد. آمده اینجا، در آمریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل آمریکاییها میخورد، میگردد و میرقصد؛ اما، هنوز دست از این خرافات برنداشته. انگار یک کتاب هم میتواند آدم را از بلا حفظ کند. بگذار سر فرصت چند صفحهاش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتیاش را پیدا کنم تا وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم: «دخترهٔ کمعقل! اینجا دیگر دست از این عقاید خرافاتیات بردار. اگر قرار بود با این چیزها زندگی کنیم پس چرا آمدیم اینجا؟ میماندیم همان ایران و مثل بقیه زندگیمان را میکردیم.»
حالا این قرآنی که میگویند مال مادربزرگم بوده و توی این چند سال حتی یک بار هم باز نشده و فقط گاهی در سفرهٔ هفتسین سروکلهاش پیدا میشد، توی دستم بود. فکر کردم: «چرا که نه؟ کِی بهتر از حالا؟ وقت که دارم، دنبال کتاب هم که میگشتم، پس چند صفحهاش را میخوانم تا ببینم اصلاً حرف حساب قرآن چیست.»
صفحهٔ اول را باز کردم. دیدم به زبان عربی است. بلد نبودم؛ اما زیر عربیها کلمات ریزی به فارسی بود که با کمی دقت میشد خواند: «به نام خداوند بخشایندهٔ مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبههای نیست و راهنمای پرهیزکاران است...»۷ برای همین خط، چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: «اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد. کتابی که هیچ شکوتردیدی در آن نیست. پس کار من معلوم شد. میگردم و چندجا را که تناقض یا شکوتردید دارد، پیدا میکنم و دستش را رو میکنم. این حرفها به درد همان عرب هزاروچهارصدسال پیش میخورد که علم نداشت و نمیدانست دلیل خیلی از اتفاقها چیست. بعد آمد و یک چیز تخیلی درست کرد تا دلیل جهلش را به آن نسبت بدهد؛ نامش را هم دین گذاشت. امروز وقتی علم و دانش هست، دیگر دین کجا بود؟ این مال عربهایی است که نظم نداشته و نمیدانستند تمیزی چیست؛ عربی که حرفی برای جامعهٔ مدرن امروز بشر ندارد.»
#تولد_در_لس_آنجلس
#بهزاد_دانشگر
@daneshgarbehzad
اعضای محترم کانال
با سلام
هر نظر، پیشنهاد یا انتقادی نسبت به مطالب کانال دارید میتوانید با ادمین کانال به ID:
@ofoqe1402
مطرح فرمایید.
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_نهم
آرامش اما خیلی طول نکشید. چند دقیقهای بعد از رفتن زنها دوباره آژیر حمله هوایی پخش شد. هواپیماهای ما داشت میآمد غزه را بمباران کند؛ نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت. مسخرهتر از این نمیشد که زیر بمبهای ارتش خودمان کشته شویم. کمی بعد دوباره انفجاری مهیب و باز یکی دیگر. زمین زیر پاهامان مدام میلرزید. یکی از آنها جایی کنار گوشمان منفجر شد.
نمیدانم اول زمین لرزید یا صدای انفجار پردههای گوشمان را لرزاند؟ همینقدر میدانم که موجی از ترس و وحشت ما جاماندهها را در آن اتاق از جا پراند. بیاختیار فریاد میزدیم. فقط ژنرال بود که تا حدی آرام به نظر میرسید. صورتم را گرفت بین دستهایش: «نترس! من پیشتم.»
کمی آرام شدم. جیغ و داد مردم از توی کوچه و خیابان هم به گوش میرسید. یکی از جنگاورها از کنار در فریاد زد: «زود باشید، تند تند بیایید! میبریمتون یه جای امن.»
همه دویدند سمت در. ژنرال گفت: «عجله نکن موشه! اینطوری خطرناکتره.»
بعد از مردها ما هم از اتاقی که تا چند دقیقه قبل زندانمان بود دویدیم بیرون. چندتایی جنگاور بین راه ایستاده بودند و با دست مسیر را نشان میدادند و به عربی و عبری فریاد میزدند: «برید ته باغ، زودتر!»
یکی از آن جلو فریاد زد: «ابوسهیل ببرشون خیابان پشتی... تونل کنار بیمارستان!»
ما توی شهری بودیم که هزاران تونل داشت و برای جابهجایی نیازی به ماشین و موتور نبود و میشد به دور از شلوغی جمعیت و ترافیک، از این سمت شهر وارد تونل شوی و از آن سمت بیرون بیایی؛ یک هزارتوی عجیب و غریب.
موشکها مثل گرگهای زخمی و عصبانی زوزه میکشیدند و یک جایی از شهر را منفجر میکردند. صدای یکی از انفجارها آنقدر زیاد بود که بیاختیار خوابیدیم روی زمینی که داشت میلرزید هنوز. موقع درازکشیدن سنگی از زیر پایم در رفت و با صورت خوردم زمین. دردم گرفت و سعی کردم به روی خودم نیاورم. ژنرال را میدیدم که جلوتر از من چسبیده به زمین. چیزی نگذشت که همهجا ساکت شد و آدمها دست از کار کشیدند. زمان متوقف شد و موشکهایی که در آسمان رد سفید به جا گذاشته بودند، ثابت ماندند. به وضوح حس کردم چیزی گرم، خیلی گرم که دود سیاهی ازش بلند میشد به آرامی از کنارم رد شد و آمد به جایی در بالای رانم چسبید، داغ شد، داغ داغ و بعد سوخت. این درد دیگر قابل تحمل نبود! از ته دل فریاد کشیدم. ژنرال چرخید سمتم. خواست برگردد عقب که یکی از جنگاوران نزدیکش نگذاشت: «شما برو ما بهش رسیدگی میکنیم.»
بدترین اتفاق زندگیام افتاده بود، حتی بدتر از زمانی که اسحاق کلهخر توی مدرسه هلم داد و سرم خورد به لبهی تیز پنجره و شکست. با اینکه پنج سال پیش بود، اما هنوز آن درد و خونی که از سرم میرفت یادم نرفته. ژنرال با تمام وجودش غرید: «من عموشم لعنتی! باید پیشش بمونم.»
یکی از جنگاورها بازوی ژنرال را گرفت و دنبال خودش کشید و برد. دو نفر هم آمدند سراغ من. پایم بدجوری میسوخت و دستم را خونی کرده بود، حتی حس کردم الان است که بوی سوختن گوشتم همهجا را پر کند. آنقدر لبم را گاز گرفتم که خون افتاد. یکی از آنها با چاقو شلوارم را پاره کرد و با چفیه پایم را بست. دادم رفت هوا. رو به دوستش گفت: «یه ترکش کوچیکه... چندان هم عمیق نیست؛ ولی باید ضد عفونی بشه.»
با عصبانیت گفتم: «کجای این ترکش کوچیکه!»
خندید و چاقویش را گذاشت توی جیبش. دو تایی زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. همه دولا دولا میرفتند و تقریباً همهی جنگاورها ایستاده حرکت میکردند. مگر جنگ کار هر روز اینهاست؟ تا بلند شدم، پایم تیر کشید و دادم را درآورد.
برانکارد میخوای؟
خوشحال شدم و با سر گفتم بله. هر دو خندیدند.
برانکارد کجا بود الان؟
اولی که کمی چاقتر هم بود زانو زد جلو من. طوری که بتوانم خودم را بیندازم روی کولش: «اینم برانکارد.»
خودم را انداختم پشتش و دستمهایم را قلاب کردم دور شانههایش. جنگاور تپل از جا بلند شد و من کمرش را چسبیدم.
جواد! هر وقت خسته شدی بذارش زمین تا من بیارم.
دردم زیاد میشد و بعد یکجور بیحسی میآمد سراغم. تا فکر میکردم بهتر شدهام درد امانم را میبرید. وارد خیابان که شدیم، دیدم چقدر این صحنه آشناست. حس کردم زخم من مربوط به هفتم اکتبر 2023 نیست، بلکه سالها پیش زخمی شدهام و یک نفر کولم کرده و دارد میدود. تصویری که انگار قبلاً در خواب دیده بودم، مبهم و کوتاه.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
معرفی کتاب #موکب_آمستردام
اثر #بهزاد_دانشگر
کتاب #موکب_آمستردام عشق زائران اروپایی به امامحسین (ع) را به تصویر کشیده است. اندیشهٔ نگارش کتاب زمانی به ذهن #بهزاد_دانشگر رسید که داشت کتاب «#پادشاهان_پیاده» را مینوشت. او آنزمان به گروهی برخورد که از اروپا برای زیارت امام حسین (ع) آمده بودند و با اندکی پرسوجو فهمید که این گروه همین چند روزه تشکیل نشده و گروهی است برای تبلیغ دین اسلام و معرفی رسالت امام حسین (ع) در شهرهای اروپایی.
نویسنده در «موکب آمستردام» با خردهروایتهایی هر چند کوتاه، از عشق و ارادت افرادی میگوید که در پیادهروی اربعین حضور داشتهاند.
این کتاب که ۱۳۶ صفحه دارد، یک اثر مناسب برای مطالعه در ایام #اربعین_اباعبدالله (ع) است که از زاویهی جدیدی به پدیدهی اربعین نگاه میکند. این کتاب توانسته است با زمان کمی که برای مطالعه آن صرف میکنید، شما را به تعمق در موضوع اربعین و نگاهی متفاوت به آن ترغیب کند و شما پس از مطالعه آن پشیمان نخواهید شد.
این کتاب توسط انتشارات "#عهد_مانا" به چاپ رسیده است، یک انتشارات موفق، جوانپسند و نوآور در زمینه فرهنگ، ادبیات و تاریخ که تا کنون کتابهای موفق و برجستهای را منتشر کرده است.
بخشهایی از کتاب موکب آمستردام
«سال قبل و هنگامی که در حال شنیدن روایتهای پادشاهان پیاده بودیم به گروهی برخوردیم که از اروپا آمده بودند. گروهی شامل هزار زائر زن و مرد با ملیتهای مختلف که با سختیها و مشکلات اما در عینحال شیرین، خودشان را رسانده بودند به اجتماع زائران اربعین. در فرصت کوتاهی که داشتیم چند روایت کوتاه از بعضی مسافران این گروه شنیدیم و روایت کردیم؛ اما بهمرور فهمیدیم نسبت این گروه با اربعین فقط در همین چند روز خلاصه نشده و از اساس، مبنای تشکیل این گروه تلاش برای تبلیغ و معرفی زیارت اربعین است و خدمترسانی به مردم مشتاقی که به خاطر حضور در کشورهای اروپایی، با سختیهایی دوچندان مواجهند برای سفر به کربلا.
این شد که نیت کردیم کتاب امسال را فقط اختصاص دهیم به روایت مردان، زنان و مسئولان این گروه و شنیدن روایت فعالیتشان در دل بعضی از شهرهای اسلامستیز اروپایی؛ اما ازآنجاکه ارادهٔ الهی بالاتر و برتر از تمامی ارادههاست، امسال سفر این گروه با چالشهایی دهچندان مواجه شده بود و همین مسئله باعث شد برای گفتگو با اعضای گروه، با سختیهای زیادی مواجه شویم و نتوانیم آنگونه که بایدوشاید فعالیت اعضای جهادگرش را روایت کنیم و ناچار شدیم به همین روایتهای کوتاه بسنده کنیم.
درعوض برکت زیارت امسالمان شد اُنس و همنشینی با گروه دیگری از مردم فرهیخته و مظلوم جهان تشیّع که سالها در کنار ما زیستهاند و ما هیچگاه آنگونه که بایدوشاید برای شناخت آنها و حمایتشان اقدام نکردهایم. مردم مظلومی که از سر ناچاری به سرزمین امن ما پناه آورده بودند تا دمی را در آرامش و امنیت و در کنار برادران دینیشان زندگی کنند؛ ولی ما آنچنان بر آنان سخت گرفتیم که بسیاریشان مجبور شدند به کشورهایی پناهنده شوند که شاید گاهی اوقات دشمن مشترک هر دویمان بودند.
برخوردهایی که انگار زمان و مکان نداشت و حتی در کشور دیگری که همهمان میهمان بودیم و در ایام اربعین که همهٔ دوستداران اهلبیت پیامبر علیهم السلام با هم مهرباناند هم ادامه داشت؛ و چه صحنههای تلخی شاهد بودیم در همین رخداد باشکوه اربعین از برخوردهای غیردوستانهٔ هموطنانمان با این برادران ایمانیمان. در روزهایی که همهٔ ما شاهد میزبانی بیدریغ مردم عراق از تمامی شیعیان بودیم و از آنها تعریف میکنیم، یکی از موکبهای ایرانی، اعضای این گروه را باوجود خستگی زیاد و اینکه همهشان خانم بودند، نیمهشب از موکب بیرون کرد؛ به بهانهٔ اینکه گروه دیگری دارند از ایران میآیند و تا یکیدو ساعت دیگر میرسند و ما برایشان جا گرفتهایم؛ و چه بغضی کرد یکی از اعضای گروه که از هموطن ما شنیده بود اگر ایرانی بودند مشکلی نبود ولی افغانستانی راه ندهید.»
#موکب_آمستردام
#بهزاد_دانشگر
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
چرا رمان خیابان الزهرا س؟
سلام عزیزان من. این روزها یک سوال از من زیاد پرسیده می شود. چی شد که به فکر افتادی رمان آنلاین یا برخط بنویسی؟
از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد. من اساساً چندان اهل فضای مجازی نبودم. این را خیلی از دوستانم هم می دانند. اما یک ماه پیش طوفان الاقصی به یکباره همه برگهای تاریخ را به هم ریخت و من هم از این طوفان بی نصیب نماندم. مثل بسیاری از شما. اولش حسی از شور بود و حماسه که به مرور حسی از حزن و اندوه هم به آن آمیخته شد. من هم مثل بسیاری از شما دلم می خواست یک کاری بکنم. یک کاری که بگویم این هم سهم من، این هم بضاعت من. و جواب بسیاری از روزها هیچ بود. من این روزها تنها کاری که نصفه و نیمه بلدم ردیف کردن کلمات است. اینکه گاهی از ردیف شدن کلمه ها داستان بیرون می آید و گاهی ناداستان. حالا مانده بودم کلمات من این روزها به چه درد مجاهدان فلسطینی می خورد.
از طرف دیگر می دانستم و می دانیم دنیای امروز دنیای روایت است. این روایتها هستند که جنگها را بوجود میآورند یا جنگها را مغلوبه می کنند. اساسا گروهی نژادپرست با روایتی که من هم نمی دانم چه میزان از آن واقعی است و چه میزانش دروغ، توانسته مظلومیتی دروغین برای خودش دست و پا کند و در پناه همین روایت است که به خودش اجازه میدهد روزی صدها زن و کودک بیگناه را قتلعام کند.
و دیگر اینکه می دانستم من اگر داستانی هم بنویسم تا بیاید چاپ شود شاید یکی دو سال طول بکشد. دلم تاب نمیآورد تا یکی دوسال دیگر صبر کنم. من باید الان، همین روزها که دلهامان گره خورده به اخبار و تصاویر، کاری میکردم. این شد که به فکر افتادم در همان روزهایی که رمانم را مینویسم آن را منتشر کنم.
در ابتدا نگاهم به نوجوانها بود؛ نسلی که خبر و گزارش به دردشان نمیخورد اما ذهنشان پر از سوال است. بعد دیدم بزرگترها هم خیابان الزهرا را میخوانند و این شوقم را برای نوشتن بیشتر کرد.
حالا اما روی سخنم با شماست: این سهم من بود از یک عملیات فرهنگی. این عملیات اما اینجا تمام نمیشود. شما هم می توانید در این عملیات سهمی داشته باشید. اینکه تلاش کنید خوانندگان بیشتری به خیابان الزهرا دعوت شوند. تلاش کنید خیابان الزهرا بیشتر دیده شود. تلاش کنیم خیابان الزهرا بشود پاتوق بخشی از کسانی که دلشان گره خورده به آینده این منطقه. کسانی که دلشان می خواهد آنها هم سهمی داشته باشند در حمایت از مظلوم، در مقابله با ظلم؛ با یک تلاش ساده و با ارسال یک قسمت از این داستان به گروهها و کانالهایی که در آنها حضور دارید.
یا علی.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
سلام
با عرض معذرت بابت تاخیر در ارائه رمان خیابان الزهرا س، توجه شما را به ادامه داستان جلب میکنم:
یا محسن
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_دهم
به بیمارستان که نزدیکتر شدیم دیگر آژیر آمبولانسها قطع نمیشد. ترافیک شده بود و کسی نمیتوانست جلوتر برود. بوق و آژیر... آژیر و بوق. در ماشینها باز میشد و آدمهای زخمی پیاده میشدند تا هرچه سریعتر بدوند سمت بیمارستان یا مجروحی را از صندلی عقب بیرون بکشند و بگذارند روی برانکارد. یکی از ماشینها که سپرش شکسته بود و روی زمین کشیده میشد، جلو ما ترمز کرد و رانندهاش بیرون پرید و بلندبلند کمک خواست. چند نفر از مردها رفتند تا با هم جوان قدبلندی را که سر و صورت و تیشرتش خونی بود سر دست بلند کنند و تا اورژانس ببرند. برانکاردها دست به دست از حیاط بیمارستان میآمد بین ماشینها میچرخید و مجروحان را سوار میکرد و به داخل میبرد. آرزو میکردم کاش همه اینها بازی بود و من دکمهای میزدم تا همهچیز ثابت شود. بعد با کمی از امتیازهایی که جمع کرده بودم یک مخزن خون میخریدم، پایم را با آن خوب میکردم؛ بعد میدویدم مادرم را نجات میدادم. به هر طریقی شده راهمان را از هزارتوی تونلهای غزه پیدا میکردیم و خودمان را میرساندیم به خانه. اجازه نمیدادم مادرم از جایش تکان بخورد و شروع میکردم به درستکردن خوشمزهترین عصرانه دنیا. بعد کلید را میزدم. جواد و دوستش به خودشان میآمدند میدیدند من نیستم. چه کیفی میداد!
دوست جواد پشت سر یکی از پرستارها دوید: «خانم برانکارد دارید؟ ما هم مجروح داریم.»
خانم پرستار سرش را با سربند سفیدی بسته بود. برگشت به لباس و اسلحه جواد و دوستش نگاه کرد و آمد سر وقت من: «اینکه حالش از همه ما بهتره.»
خواستم اعتراض کنم که پرستار گفت: «با پای خودش بیاد. برانکارد مال مجروحهای بدحاله.»
دو تایی زیربغلم را گرفتند تا بتوانم بدون اینکه به پاهایم فشار بیاید از پلهها بروم بالا. حالا دیگر سوزشم بیشتر شده بود و تمام رانم داشت از درد ذُق ذُق میزد. حال من بهتر از بقیه است؟ چی فکر کرده بود خانم پرستار! از شدت درد دستهای جواد و دوستش را فشار میدادم. بالاخره رسیدیم به اورژانس، تختها همه پر بود و یکی از پرستارها نشاندم روی یک صندلی. زخم پایم را معاینه کرد و برای جواد توضیح داد که زخمم جدی نیست اما حتماً مراقبت میخواهد. پایم را بیحس کردند و دکتر جوانی که سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند آمد ترکش را از پایم درآورد و گذاشت کف دستم. چندان بزرگ نبود. یک تکه آهن پدرم را درآورده بود! دکتر تند تند عینکش را میداد عقب، گفت: «این هم یادگاری اسرائیلیها.»
دکتر رفت سراغ مجروح بعدی. پرستار زنی آمد پایم را بخیه کرد، آنقدر سریع و با مهارت که احساس کردم پارگی شلوارم را دارد میدوزد. گفتند جا ندارند برای بستری و باید منتظر بمانیم. جواد گفت: «حالا یه ساعت میمونیم شاید تختی چیزی خالی شد.»
آن یک ساعت شد دو ساعت و هیچ تختی خالی نشد. نشسته بودم جلو در اورژانس و پاهایم را دراز کرده بودم و چشمم به بیمارهایی بود که با ناله و داد و بیداد اینطرف و آنطرف میرفتند. هرازگاهی صدای جیغ زنها یا فریاد مردها نشان میداد یک نفر از دنیا رفته.
بالاخره پرستار دیگری آمد و خبر داد یک تخت خالی شده. جواد و دوستش دوباره کمکم کردند تا بروم طرف اتاق ته راهرو. پرستار تخت زیر پنجره را نشان داد و رفت. روی تخت چیزی بود که رویش ملافه کشیده بودند. جواد دوید دنبال پرستار: «این تخت که پره هنوز... .»
پرستار دو تا نیروی خدماتی فرستاد که آمدند ملافهی مچالهشده را برداشتند، بدن برهنه یک بچه معلوم شد. زن و مرد جوانی آمدند توی اتاق، گریه میکردند و زیرلب چیزهایی میگفتند و دور و بر بچه میگشتند، فکر کنم پدر و مادرش بودند. خدماتیها خواستند یک ملافه دیگر روی تخت پهن کنند اما پرستار نگذاشت: «این که خیلی کثیف نشده، ملافه تمیز کم داریم.»
جواد و دوستش کمک کردند دراز کشیدم روی تخت. نمیدانستم از خالی شدن تخت باید خوشحال باشم یا ناراحت. تختی که تا همین چند لحظه پیش بدن نیمه جان یک نوزاد رویش بود و حالا دیگر نبود. از او فقط همان لکه خونی باقی مانده بود که جایی نزدیک دستهایم ملافه را قرمز کرده بود.
ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
برای سفارش کتاب و هر گونه پیشنهاد یا انتقاد مربوط به کانال #کوچه_هشتم به ادمین کانال مراجعه فرمایید:
🆔 @ofoqe1402
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا میتوانید استفاده کنید:
#قسمت_یکم
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
@daneshgarbehzad
یا کریم
#خیابان_الزهرا
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_یازدهم
بیمارستان اصلاً جای خوبی برای درد کشیدن نیست؛ مخصوصاً اگر اطرافت پر باشد از بیمارهای عرب و تو مدام یادت بیفتد تا همین یکی، دو روز پیش در خانه خودت بودی و رؤیاهایت را دنبال میکردی؛ یک اتاق مستقل و شیک با عکسهایی از بازیهای رایانهای و رونالدو روی دیوارها و حتی سقف. دلم میخواست وقتی روی تختم ولو میشوم و زل میزنم به سقف باز هم تصویر کریس را ببینم. خودم را که بین آنهمه فلسطینی دیدم بیشتر از قبل یاد رونالدو افتادم، چون که هر از گاهی به شکلی نشان داده بود که دلش با فلسطینیهاست؛ چیزی که باعث شده با دوستانم در مدرسه دعوایم شود.
پارسال بود فکر کنم که عکسی از رونالدو دیدم که داشت پیرهنش را به کودک فلسطینی هدیه میداد. رونالدو میخندید و چشمهاش برق میزد، چشمهای پسربچه غمگین بود و لبهاش میخندید فقط. پسر توی عکس شبیه من بود و وقتی این مسأله را فهمیدم خیلی ذوق کردم. بردم عکس را نشان کارن دادم که ابرو بالا انداخت: «نخیر! تو قشنگتری.»
تبلتم را بردم مدرسه تا عکس را به بچههای کلاس نشان بدهم.آریل از دیدن عکس عصبانی شد: «برای چی این عکس رو آوردی مدرسه؟... این عربا حیوونند! هرکسی هم از اونا حمایت کنه هم حیوونه.»
بعد تبلتم را گرفت کوبید به دیوار راهرو و شکست. زدم زیر گریه و حمله کردم سمتش. هم تبلتم را شکسته بود و هم داشت به بهترین بازیکن دنیا توهین میکرد. خیلی زور بهم داشت. چشمهایم را بستم و حس کردم قدرتم چندبرابر شده، بعد با مشت کوبیدم توی شکمش و بازویش را گاز گرفتم. بچهها سعی کردند ما را از هم جدا کنند نتوانستند، خانم ناظم آمد آنها را کنار زد و دستمان را گرفت و برد دفترش.
آن پسر توی عکس چه گناهی دارد؟ چرا باید حیوان باشد؟ دست بچههاست مگر کجا دنیا بیایند؟ ما متولد میشویم و یک زندگی معصوم و بیگناه را شروع میکنیم. این بزرگترها هستند که هی اشتباه میکنند و ما باید تاوان آن را بدهیم. خانم ناظم پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید. قهوه صبحانهاش را داد به ما و سعی کرد آراممان کند. آریل بازویش را مالید و با نفرت نگاهم کرد: «بابام میگه هیچوقت دلت برای دشمن نسوزه.»
- موشه که دشمن تو نیست، هست؟
- خانم! داره دروغ میگه.
آریل ولکن نبود: «بابام میگه دوستِ دشمن ما، دشمن ماست.»
ناظم از بالای عینک با کنجکاوی زل زد بهم: «مگه موشه با دشمن ما دوسته؟»
- رونالدو نوکر فلسطینیاست، پیرهن امضا میکنه براشون، باهاشون عکس میگیره، با نماینده ما دست نمیده... موشه هم عشق رونالدوئه.
خواستم بپرم بهش که ناظم گفت: «من مطمئنم فوتبال رونالدو رو دوست داره نه باورهای سیاسی اون رو. درسته موشه؟»
آریل گفت: «خانم! کدوم عاقلی مسی رو میذاره میره سمت رونالدو؟»
بعد پرید بالا و به مسخره ادای شادی بعد از گل رونالدو را درآورد و دستش یکهو درد گرفت و سر و صورتش کج و کوله شد. آی دلم خنک شد! خانم ناظم کلی با ما حرف زد و آخرش قول داد خسارت تبلتم را از پدر آریل بگیرد و مرا هم مجبور کرد آن قلدر بیخاصیت را بغل کنم و عذر بخواهم و فردا برایش یک دسته گل بخرم بیاورم مدرسه.
آن روز دبیر تاریخ که از ماجرای دعوای من و آریل خبردار شده بود، درباره اسرائیل حرف زد. اینکه اینجا از اولِ اولش مال ما بوده، مال خود یهودیها؛ بعداً عربها آمدهاند و در «سرزمین موعود» ما ساکن شدهاند. در طول سالها نژاد یهود در کشورهای دنیا پراکنده بوده و حالا دیگر وقتش شده بود که به سرزمین آباء و اجدادیشان برگردند. عجیب این است که مهمانهای ناخوانده، ادعای مالکیت دارند، قلدری میکنند و حاضر نیستند سرزمینمان را به خودمان برگردانند!
از پشت میز بلند شد: «حالا وظیفه ما چیه بچهها؟»
آریل خواست چیزی بگوید که دبیر با مهربانی دست گذاشت روی شانههای او و گفت: «وظیفه تکتک ماست که با زور هم که شده وطنمون رو پس بگیریم. مردم جهان سالهایی که ما تو این کشور و اون کشور آواره بودیم کجا بودند؟»
بعد بغض کرد: «سالهایی که نازیها ما رو مینداختن تو کورههای آدمسوزی کجا بودند؟»
همه ناراحت شدیم. دبیر تاریخ با من چشم در چشم شد و گفت: «وقتی کسی از واقعیت و تاریخ چیزی ندونه، معلومه که میره از عربا حمایت میکنه!»
بعد مشتهایش را گره کرد: «هیچ آدم عاقلی برای به دست آوردن خونهش از بقیه اجازه نمیگیره!»
یاد آن حرفها باعث شد از مهمانهای ناخواندهای که توی اتاقم در بیمارستان بودند بدم بیاید!
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad