eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پنجم 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 💎 همه دختران با پتوهایشان ، 💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند 💎 و دست و پا و دهانش را بستند 💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند . 💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد 💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند 💎 متوجه سر و صدای آنها شدند 💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند : 🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟! 💎 او هم رفت 💎 اما چیز مشکوکی ندید 💎 چهارتا از دختران را دید 💎 که در حال بازی بودند 💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند 💎 نگهبان دومی می خواست برگردد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 که هیچ قفلی روی در نیست 💎 شیدا و رجا ، 💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند 💎 ناگهان بیرون آمدند 💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند 💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد 💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند 💎 و خودشان یکی یکی ، 💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند 💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند . 💎 به دستور مرضیه ، 💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند 💎 و دست و پایشان را بستند . 💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند 💎 اما درب بیرونی قفل بود 💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند 💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند . 💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند . 💎 هیچ خانه و جاده ای نبود 💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند 💎 ناگهان ماشینی را دیدند 💎 که به طرف آنها می آمد 💎 مرضیه به رجا گفت : 🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو 🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا 🌟 تا خودم بهت میگم . 💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت 💎 و از پشت دختران ، 💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت ششم 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 💎 مرضیه نگران شد . 💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ، 💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده 💎 یا برای کمک به دختران آمده 💎 و یا شاید 💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد . 💎 به خاطر همین ، 💎 آرام به دختران گفت : 🌟 بچه ها ! همه آرام باشید 🌟 و از هیچی نترسید . 🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ، 🌟 همدست باشن 🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم 🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم 🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم 🌟 خیالتون راحت باشه 💎 ماشین ایستاد 💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد . 💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند : 👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟! 🔸 با کی اومدین ؟! 🔸 ماشین تون کجاست ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟! 🌟 دانشگاه شهید چمران ... 🌟 من از دانشجویان اونجا هستم 🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ، 🌟 مارو دزدیده بودن 🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟! 🔸 کیا ؟! چطوری ؟! 💎 یکی از دختران گفت : 🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ، 🔰 با وعده شادی و خوشبختی ، 🔰 اول مارو معتاد کردن 🔰 بعد مارو زندانی کردن 🔰 می گفتن ، قراره مارو ، 🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفتم 💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت : 🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن 💎 سپس به دخترا گفت : 🔸 اون خونه ای که ، 🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ، 🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟! 🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟! 💎 ناگهان مرضیه گفت : 🌟 آره می دونیم کجاست 🌟 ولی تا پلیس نیاد ، 🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم 🌟 ما باید بریم سمت جاده 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید 🔸 من کنارتون هستم 🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته 💎 شیدا گفت : 🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده 🌀 مارو برسونین خونه هامون 💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد 💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد 💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت : 🔸 شما هیچ جا نمیرین 🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه 🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم . 💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند 💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند 💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت : 🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون 💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند . 💎 شیدا ، دختران را آرام کرد 💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت : 🌟 شما مثلا فرهنگی هستی 🌟 استاد دانشگاهی 🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی 🌟 حالا چی شده که دارید 🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟ 💎 استاد آزاد به مرضیه گفت : 🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا 💎 استاد آزاد ، 💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد 💎 مرضیه ترسید و ایستاد . 💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ، 💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند . 💎 رجا ، که به دستور مرضیه ، 💎 در بوته ها مخفی شده بود 💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده 💎 و به طرف جاده رفت 💎 سپس ماشین گرفت 💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد 💎 و گزارش دزدیدن دختران را ، 💎 به آنها داد . 💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد 💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد 💎 و از تمامی گشت ها خواست 💎 تا به آدرس مورد نظر بروند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران ⛰ در یکی از سال ها ، ⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ، ⛰ حضرت موسی علیه السلام ⛰ چند بار نماز استسقاء خواند ⛰ و طلب باران نمود ، ⛰ اما خبری از باران نشد . ⛰ خداوند به او وحی کرد : 🕋 من بخاطر آنکه 🕋 یک نفر در میان شماست 🕋 که سخن چینی و غیبت می کند 🕋 به خاطر همین 🕋 دعای شما را مستجاب نمی‌کنم . ⛰ حضرت موسی فرمود : 🍃 خدایا آن شخص کیست ؟ ⛰ خداوند عزوجل فرمود : 🕋 ای موسی ! 🕋 من ، شما را از غیبت نهی می‌ کنم 🕋 حال خودم نمامی کنم ؟! 🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ، 🕋 تا دعایشان مستجاب شود . ⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند ⛰ و خداوند باران رحمت را ⛰ بر آن‌ها نازل کرد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مرد افراطی 🏝 در زمان های دور ، 🏝 مردی بر جمعتی گذشت . 🏝 یکی از آن جمعیت گفت : ☂ من با این مرد دشمنم . 🏝 دوستانش گفتند : ☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !! ☀️ و ما به او خبر می‌ دهیم ، 🏝 و به وی خبر دادند . 🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید 🏝 و سخن او را بازگفت . 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ، 🏝 مرد غیبت کننده را خواست 🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید 🏝 مرد غیبت کننده گفت : ☂ آری ، چنین گفتم . 🏝 رسول خدا فرمود : 🕌 چرا با او دشمنی می‌کنی ؟ ☂ گفت : من همسایه اویم ☂ و از حال او آگاهم ، ☂ به خدا قسم ندیدم ☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! ☀️ از وی بپرس آیا دیده است ☀️ که من نماز واجب را ، ☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟ ☀️ یا بد وضو بسازم ؟! ☀️ و یا رکوع و سجودم را ، ☀️ درست انجام ندهم ؟ 🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید . 🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت : ☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ، ☂ که هر نیکوکار و بدکاری ، ☂ در آن روزه می‌گیرد ، ☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید ☀️ آیا دیده است که من ، ☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم ☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟! 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید 🏝 و او گفت : نه ، باز گفت : ☂ به خدا هیچ گاه ندیدم ☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد ☂ و ندیدم که چیزی از مال خود ☂ انفاق کند ☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ، ☂ آن را اداء می‌کنند ! 🏝 مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید ☀️ آیا دیده است که چیزی ، ☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم ☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟! ☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه 🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه 🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود : 🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هشتم 💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ، 💎 بعد از نجات دانش آموزان ، 💎 مشغول صحبت کردن بودند 💎 که ناگهان ، 💎 خبر دزدیدن دختران جوان ، 💎 از بی سیم پلیس ، 💎 به گوش شیعه فاطمه رسید . 💎 و او را ناراحت کرد . 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 ان‌شاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🌷 ادامه دارد ... 🌷نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان 🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت 🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی 🌟 به بخارا حمله کند . 🌟 اما هر بار شکست می خورد 🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند . 🌟 به فکر چاره ای افتاد 🌟 و تصمیم بر این شد 🌟 که از درون حکومت ، 🌟 بخارا را نابود کند . 🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت : 📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد 📜 در امان است ! 🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ، 🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان 🌟 همچنان مقاومت کردند 🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او 🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند . 🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت 🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند : 📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید 📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید 📜 از آنِ شما باشد 📜 و فرمانروایی شهر را نیز ، 📜 به شما خواهم داد . 🌟 خائنان پذیرفتند 🌟 و به همشهریان خود حمله کردند 🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ، 🌟 شعله‌ور شد و در نهایت ، 🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان 🌟 پیروز شدند . 🌟 چنگیزخان با لشکرش ، 🌟 وارد شهر بخارا شد‏ . 🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند 🌟 اما او دستور داد 🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند 🌟 و سپس سرشان بریده شود ! 🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان 🌟 بلند شد . ☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید ☘ ما برای شما جنگیدیم ☘ ما به شما وفاداریم 🌟 چنگیز‌ گفت : 👑 اگر اینان وفا داشتند ، 👑 به خاطر ما بیگانگان ، 👑 به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! 🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ، 🌟 با خودش گفت : 🔰 بله این است 🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان 🔰 این است 🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
عزیزانم سلام یک آقایی ، که نان آور خانواده هم بوده به خاطر بیماری ، از کار افتاده شده و نیاز فوری به ویلچر و دارو دارد لطفا هر کس به اندازه توان خودش ، به این خانواده کمک کنه 👇👇 5892101597285531 به نام حامد طرفی لطفا رسید واریزی رو ، به این آیدی بفرستید @dezfoool
رسید کمک های عزیزان را ، در کانال زیر گذاشتیم . 👇👇👇 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت نهم 💎 شیعه فاطمه ، به منطقه مورد نظر رسید 💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود 💎 که دور تا دور آن خانه ، 💎 پر از دود سیاه و آتش بود 💎 و در بالای آن ، 💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ، 💎 در حال پرواز و رقص بودند . 💎 اما غیر از شیعه فاطمه ، 💎 هیچ کسی آنها را نمی بیند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد . 💎 هر چه به زمین حیاط خانه ، 💎 نزدیکتر می شد ، 💎سیاهی ها و شیاطین ، 💎 از آن خانه دورتر می شدند . 💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد 💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد 💎 رنگ از رُخش پرید 💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد . 💎 تا کمی حالش بهتر شد 💎 با دور شدن شیعه فاطمه از آن خانه ، 💎 دوباره شیاطین نزدیک خانه شدند . 💎 شیعه فاطمه با خودش گفت : 👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه 👑 که این همه به شیاطین قدرت میده ؟! 💎 اولین ماشین پلیس ، به آن منطقه رسید . 💎 پلیس ها ، 💎 از دیدن دختر بچه چادری پوشیه پوش ، 💎 تنها کنار آن خانه ، تعجب کردند . 💎 آن هم در آن منطقه دور افتاده . 💎 یکی از پلیس ها به نام سروان رضایی ، 💎 از ماشین پیاده شد . 💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت : 🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟! 🚔 یا یکی از اون دخترای دزده شده هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا ! من اومدم اون دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ، 💎 خنده اش گرفت و دستور داد : 🚔 این دختره رو از اینجا ببرید . 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت دهم 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 شما نامحرمی 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، 👑 در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد و گفت : 🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم 🚔 دستور چیه ؟! 💎 مرکز گفت : 🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره 🚨 تا نیروهای کمکی برسن 🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه 🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته 💎 شیعه فاطمه ، به فکر عمیقی فرو رفته بود 💎 و با خود می گفت : 👑 چرا دور تا دور خونه ، غبارآلوده ؟ 👑 چی باعث شده اونجا پر از انرژی منفی بشه 👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟ 👑 چرا من نمی تونم نزدیک اون خونه بشم ؟ 💎 سروان رضایی ، 💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت : 🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟! 🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 اومدم کمک کنم تا دخترارو نجات بدین 💎 سروان رضایی ، خندید و گفت : 🚔 تو می خوای کمک کنی ؟! 🚔 آخه چطوری ؟! 🚔 تو که هنوز بچه ای 🚔 تو باید بری درس بخونی 🚔 بازی کنی 💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد 💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شده بود 💎 و با جدیت گفت : 🚔 صبر کن ببینم 🚔 تو از کجا می دونستی 🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟! 🚔 اصلا تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 پدر و مادرت کجان ؟! 💎 شیعه فاطمه ، چون نمی توانست توضیح دهد 💎 غیب شد 💎 و حافظه سروان رضایی و اطرافیانش را ، 💎 پاک کرد . 💎 سپس شیعه فاطمه ، 💎 روی ماشین پلیسی که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 سپس به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت و با او حرف زد : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمیتونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست 👑 که نمیذاره به محل نگهداری دخترا برسم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان سنجاب و خرگوش 📗 🌟 در جنگل سرسبز و پر از درخت ، 🌟 سنجاب و خرگوش ، 🌟 بهترین دوستان هم بودند . 🌟 خرگوش به خاطر سریع دویدن 🌟 همیشه در مسابقات دو میدانی 🌟 پیروز می‌شد. 🌟 سنجاب، که کمی آهسته‌تر بود، 🌟 به این سرعت حسادت می‌ کرد 🌟 و آرزو داشت مثل خرگوش ، 🌟 تند و سریع بدود . 🌟 به خاطر همین 🌟 یک روز تصمیم گرفت 🌟 با هر وسیله‌ای که می‌تواند، 🌟 سرعت خود را افزایش دهد. 🌟 او چرخ‌های کوچک درست کرد، 🌟 غذاهای پر انرژی خورد 🌟 و از بال‌های مصنوعی استفاده کرد، 🌟 اما هیچ‌یک از این وسایل نتوانستند 🌟 به او سرعت بیشتری بدهند. 🌟 در نهایت سنجاب کوچولو 🌟 خسته و نا امید شد 🌟 و در یکجا غمگین و افسرده نشست. 🌟 و با گریه آرزو کرد ؛ 🌟 تا خرگوش سرعتش را از دست دهد 🌟 کبوتر که همه چیز را از بالا دید 🌟 نزد سنجاب آمد و با مهربانی گفت : 🕊 سنجاب جان ، هر حیوان ، 🕊 ویژگی‌ های خاص خود را دارد . 🕊 یکی مثل من پرواز می کند 🕊 یکی مثل خرگوش ، سریع می دود 🕊 یکی هم مثل تو ، 🕊 پرش‌های بلند می کنی 🕊 که حتی خرگوش ، 🕊 نمی تواند اینکار را بکند . 🌟 سنجاب با شنیدن این حرفها 🌟 فهمید که هر کس ، 🌟 توانایی‌های خاص خود را دارد 🌟 و نیازی نیست 🌟 به دیگران حسادت بکند . 🌟 او با شادی پذیرفت 🌟 که ویژگی‌های خاص خود را 🌟 دوست داشته باشد 🌟 و از آنها بهره ببرد . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه نفر اول کلاس 📙 💎 روزی روزگاری ، در یک مدرسه ای ، 💎 دختری به نام سارا درس می خواند . 💎 او همیشه دوست داشت 💎 تا نفر اول کلاس شود 💎 اما یک دختر دیگر به نام نازنین 💎 همیشه نمرات عالی می‌ آورد 💎 و در درس‌ ها موفق تر از او بود . 💎 به خاطر همین ، 💎 او همیشه نفر اول کلاس می شد 💎 سارا به خاطر نمرات بالای نازنین 💎 به او حسادت می‌ کرد . 💎 یک روز ، تصمیم گرفت 💎 کاری نادرست انجام دهد . 💎 تا نازنین نتواند نمره خوبی بگیرد 💎 او دزدکی ، کیف نازنین را باز کرد 💎 و کتاب‌ امتحان فردا را برداشت . 💎 و با خودش می گفت : 🪔 اگر نازنین نتواند درس‌ بخواند ، 🪔 حتما نمره کمتری می گیرد 🪔 و من نفر اول کلاس می شوم . 💎 نازنین ، در خانه متوجه شد 💎 که کتابش نیست ‌ 💎 خیلی گریه کرد 💎 با تلفن همراه و کمک مادرش ، 💎 و سخت‌ کوشی و تلاش زیاد خودش 💎 بدون کتاب‌ درس خواند . 💎 و موفق شد 💎 نمره خوبی در امتحان بگیرد . 💎 زیرا ناامید نشد 💎 و از قبل برای امتحان آماده بود 💎 و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود . 💎 سارا متوجه شد که نازنین ، 💎 همیشه با تلاش و پشتکار فراوان 💎 به موفقیت می‌ رسد 💎 و او با رفتار نادرستش ، 💎 فقط دوستی خود را 💎 در معرض خطر قرار داده است. 💎 بلاخره متوجه شد 💎 که حسادت و دزدی ، 💎 کارهای بدی هستند 💎 و نمی‌توانند به او کمک کنند. 💎 او تصمیم گرفت پیش نازنین 💎 به اشتباهات خود اعتراف کند 💎 و از او عذرخواهی نماید . 💎 نازنین کمی ناراحت شد 💎 اما سریع او را بخشید 💎 سارا هم یاد گرفت 💎 که برای رسیدن به موفقیت 💎 باید بیشتر تلاش کند 💎 و کارهای نادرست ، 💎 موجب دردسر و نارضایتی می‌شوند 💎 از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر 💎 به درس‌هایش پرداخت 💎 و با دوستانش به خوبی رفتار کرد. 💎 او فهمید که موفقیت واقعی 💎 با تلاش و صداقت به دست می‌آید، 💎 نه با حسادت و کارهای نادرست. 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت یازدهم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی دارم باهات حرف میزنم 👑 و کسی جز تو ، نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 👑 با همون دختری که گفتم شگفت انگیزه 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 نه تلفن تو دستت می بینم نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم خودش بالای ماشین ماست 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی با تعجب به آنها نگاه می کرد 💎 سپس به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا این بچه‌ها رو با خودت آوردی اینجا ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عاقبت عروس 🌟 در مدینه ، 🌟 شهرت و احترام پیامبر اکرم 🌟 صلی الله علیه و آله بالا گرفت ، 🌟 شخصی به نام عبدالله بن اُبَی ، 🌟 که از بزرگان یهود بود 🌟 نسبت به پیامبر حسادت می ورزید 🌟 و هر روز ، حسدش بیشتر می شد 🌟 یک روز تصمیم گرفت 🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله را 🌟 به قتل برساند . 🌟 عروسی دخترش نزدیک بود . 🌟 برای ولیمه عروسی دخترش ، 🌟 پیامبر و اصحابش را دعوت نمود 🌟 ابتدا در میان خانه خود ، 🌟 چاله ای حفر کرد 🌟 و روی آن را با فرش پوشانید . 🌟 و میان آن گودال را ، 🌟 پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود . 🌟 سپس دستور داد تا غذا را ، 🌟 به زهر آلوده نمایند ، 🌟 و جماعتی از یهودان را نیز ، 🌟 در اتاقی جدا پنهان کرد . 🌟 و به آنها شمشیرهای زهرآلود داد 🌟 تا پیامبر و اصحابش را ، 🌟 بعد از آنکه در گودال افتادند 🌟 با شمشیرهای برهنه بیرون بیایند 🌟 و آنان را به قتل برسانند . 🌟 بعد با خود تصور کرد 🌟 که اگر این نقشه بر آب شد 🌟 با غذای زهرآلود ، 🌟 مسموم شوند و بمیرند . 🌟 جبرئیل از طرف خدای متعال ، 🌟 ماجرای حیله های عبدالله را ، 🌟 که از حسادت او سرچشمه گرفته 🌟 با پیامبر در میان گذاشت . 🌟 و سپس گفت : 🕋 خدایت می‌ فرماید : 🕋 خانه عبدالله بن ابی برو 🕋 و هر جا گفت بنشین ، قبول کن 🕋 و هر غذائی آورد ، تناول کنید 🕋 که من شما را از شر و کید او ، 🕋 حفظ و کفایت می‌کنم . 🌟 پیامبر و اصحابش ، 🌟 وارد منزل عبدالله شدند ، 🌟 عبدالله به آنها گفت 🌟 که در صحن خانه بنشینند 🌟 و همگی روی همان گودال نشستند 🌟 اما هیچ اتفاقی نیفتاد 🌟 عبدالله خیلی تعجب کرد . 🌟 دستور آوردن غذای مسموم را داد 🌟 پس طعام را آوردند ، 🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله ، 🌟 به علی علیه السلام فرمود : 🌟 بر این طعام دعا بخوان . 🌟 امام علی هم خواند : 🌹 بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی 🌹 بسم الله المعافی ، بسم الله الذی 🌹 لایضر مع اسمه شی ء و لاداء 🌹 فی الارض و لا فی السماء 🌹 و هو السمیع العلیم 🌟 پس همگی غذا را میل کردند 🌟 و از مجلس به سلامت بیرون آمدند 🌟 عبدالله ، خیلی تعجب کرد 🌟 و گمان کرد زهر در غذا نکردند . 🌟 با ناراحتی دستور داد 🌟 آن یهودیان شمشیر به دست ، 🌟 از زیادتی غذا میل کنند . 🌟 و همگی پس از خوردن غذا ، 🌟 از بین رفتند . 🌟 ناگهان ، دخترش که عروس بود 🌟 روی فرشی که روی گودال بود 🌟 نشست 🌟 که ناگهان در گودال فرو رفت 🌟 و صدای ناله‌اش بلند شد 🌟 تا اینکه از دنیا رفت . 🌟 عبدالله حسود و مغرور گفت : 🔥 هیچ کس نباید ، 🔥 علت فوت را اظهار کند . 🌟 چون این خبر به پیامبر رسید 🌟 از عبدالله حسود ، علت را پرسید ؟ 🌟 عبدالله گفت : 🔥 دخترم از پشت بام افتاد ، 🔥 و آن جماعت دیگر ، 🔥 به اسهال مبتلا شدند . 📚 @dastan_o_roman
💥 ویژه اهواز 🌸 دارالقرآن نورالمبین برگزار می کند 👨🏻‍🏫 کلاس ویژه دختران ۳ تا ۶ سال 📝 آموزش حروف الفبا 📚 آموزش روخوانی قرآن کریم 📖 حفظ سوره های جزء ۳۰ قرآن کریم 🎯 همراه با شعر و بازی 🧮 آموزش اعداد و مفاهیم ریاضی ✂️ دست ورزی و خلاقیت 🎨 نقاشی و کاردستی 📍 آدرس : پردیس ، خ رضوان ۳ ، پشت آتش نشانی میشه 📲 تلفن : ۰۹۰۳۰۱۳۲۱۱۶
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت دوازدهم 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 جناب سروان ! 🚨 این دختر ، دختر معلومی نیست 🚨 می‌تونه به ما کمک کنه 🚨این پسر رو هم ، 🚨 به درخواست این دختر آوردمش . 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 آخه این دو تا بچه ، 🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟! 💎 ناگهان فرامرز جلوی چشم همه گربه شد 💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید . 💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت . 💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد 💎 سپس به دنبال دختران ، خانه را جستجو کرد 💎 آنها را در یکی از اتاق‌ها پیدا کرد 💎 سپس به سراغ بقیه درها و انبارها رفت 💎 در یکی از انبارها ، 💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد 💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود 💎 در یکی از اتاق ها هم ، 💎 مواد غذایی و یخچال بود . 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، هفت نفر آدم هست 🐈 دو تا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 سپس فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا تو ، 🐈 نمی تونی نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 و خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها نمی تونن داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی نگاه کرد و گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت سیزدهم 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، باز کردنش سخته 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی آدم بدا ، به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل اتاق را باز کرد 💎 و به دختران اشاره کرد که ساکت بشوند 💎 و سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 در ضمن من پسر گربه ای هستم 🐈 میتونم تبدیل به گربه بشم 🐈 میدونم باورش سخته ولی باور کنید 🐈 و اگر دیدید من گربه شدم تعجب نکنید 🐈 حالا آرام ، به اتاق بغلی تشریف ببرید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم 💎 دخترا نیز ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 شیدا در زندان را قفل کرد 💎 و وارد اسلحه خانه شد . 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است میتونید حمله کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه زیبایی 🌟 در روز قیامت ، 🌟 زن زیبایی را برای حساب می‌ آورند 🌟 که به خاطر زیبایی‌ اش ، 🌟 در فتنه و فساد افتاده بود 🌟 او فریب زیبایی‌ اش را خورده ، 🌟 و به خاطر همین 🌟 به گناه بی‌ حجابی و بی‌ عفتی 🌟 آلوده شد . 🌟 در آن روز سخت قیامت ، 🌟 برای توجیه کارش به خدا می‌گوید : 🔥 خدایا ! تو خود مرا زیبا خلق کردی 🔥 و به سبب آن در فتنه افتادم . 🌟 فرشته ها ، 🌟 حضرت مریم سلام الله علیها را 🌟 در محضر خدا می آورند . 🌟 سپس به آن بی‌ حجاب می گویند : 🌸 آیا تو زیباتری یا مریم ؟ 🌸 ما او را در نهایت زیبایی آفریدیم ، 🌸 اما او گناه نکرد . ✍ امام صادق علیه السلام 📚 بحارالانوار ، ج ۱۲ ، ص ۲۴۱ 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه دخترک شش ساله 🌟 دختر امام حسین علیه السلام 🌟 که ۶ ساله بود 🌟 وقتی در مجلس یزید بود ، 🌟 با آستینش روی خود را گرفته بود 🌟 و اشک می‌ ریخت . 🌟 یزید پرسید : چرا گریه می‌ کنی ؟ 🌟 دخترک گفت : 🦜 چگونه گریه نکند کسی که 🦜 پوشش و نقابی برای او نیست 🦜 که صورت خود را ، 🦜 از تو و حضار مجلست بپوشاند . 📚 ترجمه نفس المهموم ، ص ۲۲۱ 📚 @dastan_o_roman 👌🏻