08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
✍ داستان کوتاه پارمیدا
🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است
🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ،
🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ،
🍉 از حجاب و نماز خواندنش ،
🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند .
🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت
🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد
🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد
🍉 که امسال چهار ساله شده بود .
🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ،
🍉 شیدا بود .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت .
🍉 هر جا پارمیدا می رفت ،
🍉 شیدا هم دنبالش می دوید .
🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ،
🍉 شیدا هم تقلید می نمود .
🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ،
🍉 اول وقت می خواند .
🍉 وقتی صدای اذان را می شنید
🍉 درس و کارش را رها می کرد
🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید
🍉 چادر سفیدش را نیز ،
🍉 روی سرش می گذاشت .
🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ،
🍉 در جشن تکلیفش ،
🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد .
🍉 و مشغول خوندن نماز می شد .
🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ،
🍉 که در حال نماز بود ؛
🍉 چادر مادرش را می پوشید
🍉 کنار خواهرش می ایستاد
🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ،
🍉 خودش نیز انجام می داد .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 گاهی مُهر خواهرش را ،
🍉 بر می داشت و فرار می کرد .
🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد .
🍉 و به پدرش شکایت می کرد .
🍉 پدر پارمیدا ،
🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ،
🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت :
🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم
🌟 انشالله از این بعد ،
🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی
🌟 اول به خواهرت مهر بده
🌟 تا مهر تو رو برنداره
🌟 بعد یک مهر اضافی هم ،
🌟 در جیب خودت مخفی کن .
🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت
🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی
🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه
🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر
🌟 تا شیدا اونو برنداره .
🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد
🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت
🍉 و اگر بر می داشت ،
🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ،
🍉 که در جیبش مخفی کرده بود
🍉 در می آورد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پارمیدا
#نماز #حجاب #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه بلال
🌟 بلال حبشی ،
🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛
🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم
🌟 و اذان گوی ایشان بود .
🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ،
🌟 او را مورد شكنجههای سخت ،
🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ،
🌟 قرار می دادند ؛
🌟 و از او می خواستند
🌟 كه دست از خداپرستی ،
🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد .
🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ،
🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ...
🌟 اَحَد يعنی اینکه من ،
🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم
🌟 و از بت پرستی شما بيزارم .
🌟 مشرکان فكر می كردند ؛
🌟 كه با شكنجههای زيادتر ،
🌟 او دست از ايمان خود بر می دارد .
🌟 ولی بلال ،
🌟 با نفسهای ضعيف خود ،
🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ،
🌟 خدا را عبادت می کرد .
🌟 و بنی اميه را نااميد كرد .
🌟 و بعدها که آزاد شد
🌟 از بهترین یاران پیامبر شد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بلال_حبشی #الگو #توکل #توکل_بر_خدا #صبر
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ،
🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت
🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد .
🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ،
🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد .
🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت .
🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ،
🇮🇷 خواست به او بفهماند ،
🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن .
🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود .
🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید .
🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد .
🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت :
🔮 تو کی هستی ؟!
🔮 اینجا چکار می کنی؟!
🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟!
🇮🇷 فرامرز به عربی گفت :
🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم
🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم
🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد
🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد
🇮🇷 سپس گفت :
🐈 من یه آقایی دیدم
🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت .
🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند .
🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم
🐈 به خاطر همین ؛
🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم
🐈 که این مسئله رو بهش بگم .
🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم .
🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید
🐈 این شما و اینم امانتی ها .
🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید .
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟!
🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت :
🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ،
🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان گفت :
🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آره بابا ، حافظهی ما گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان با تعجب گفت :
🔮 ما گربه ها ؟!
🔮 مگه تو گربه ای ؟!
🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت :
🐈 نه منظورم این بود
🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه
🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت
🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ،
🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت .
🇮🇷 و به فرامرز گفت :
🔮 همین جا بمون تا من بیام .
🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ،
🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد .
🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند .
🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ،
🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند .
🇮🇷 و منتظر شدند
🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید .
🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد
🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ،
🇮🇷 در کنار او نشسته بود .
🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت .
🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود .
🇮🇷 هوا تاریک شد .
🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد .
🇮🇷 در اتاقک را باز کرد .
🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید .
🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته
🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته
🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند
🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ،
🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند .
🇮🇷 پس از تحقیقات ،
🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است .
🇮🇷 او را به زندان انداختند
🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ،
🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ،
🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند .
🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند
🇮🇷 ملوان نیز ،
🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت .
🇮🇷 ماموران ،
🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند .
🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند .
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 و از خواب پرید .
🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد
🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید .
🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد .
🇮🇷 همان ملوان بود .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ،
🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه عزیز برادر
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ،
🦋 علاقه خاصی داشت .
🦋 علاقه و انس او به امام حسین ،
🦋 خیلی شدید بود ؛
🦋 ایشان وقتی کودک بودند
🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ،
🦋 به گریه می افتاد
🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش
🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد .
🦋 وقتی که بزرگ شد
🦋 همیشه همراه برادرش بود
🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت .
🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ،
🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ،
🦋 خیلی عزیز بود .
🦋 این دو امام بزرگوار ،
🦋 به حضرت زینب ،
🦋 خیلی احترام می گذاشتند .
🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد
🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند
🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود
🦋 تا ناراحت و نگران نشود .
🦋 هر وقت حضرت زینب ،
🦋 برای دیدن امام حسین می رفت
🦋 امام حسین علیه السلام ،
🦋 از جایش بلند می شد
🦋 و او را جای خودش می نشاند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه #عزیز_برادر
✍ داستان کوتاه خیاطی
🦢 مریم پیش مامانش آمد
🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که
🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد .
🦢 او حالا با این مقنعه ،
🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود
🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند
🦢 مریم خیلی خوشحال بود
🦢 که مادرش به او مقنعه داد
🦢 چون الآن بهتر می تواند
🦢 حجابش را حفظ کند .
🦢 نسیرین دختر همسایه ،
🦢 به مریم گفت :
🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه
🌟 خوش به حالت
🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه
🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ،
🌟 خیاطی یاد بگیرم
🌟 و همه چی برای خودم بدوزم
🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار
🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم
🦢 مریم گفت :
🌸 بیا پیش مامانم بشین
🌸 تا خیاطی یاد بگیری
🦢 نسرین گفت :
🌟 راست میگی ؟!
🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟!
🦢 مریم گفت :
🌸 آره خب اجازه میده
🌸 مامانم خیلی مهربونه
🦢 نسرین و مریم ،
🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ،
🦢 می نشستند
🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند .
🦢 یک روز کبرا خانم ،
🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود
🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ،
🦢 به چادر عروس نگاه می کردند .
🦢 نسرین با هیجان گفت :
🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟
🦢 مریم گفت :
🌸 ببین چه برقی می زنه
🌸 مثل ستاره ها می درخشه
🦢 نسرین گفت :
🌟 خیلی دوست دارم
🌟 زودتر عروس خانوم بشم
🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم
🦢 مریم گفت :
🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم
🌸 و با حجاب باشیم
🌸 من خیلی حضرت زینب رو ،
🌸 دوست دارم .
🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن
🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #داستان_کوتاه
#خیاطی #حجاب
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا
☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ،
☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام
☀️ و یارانش شهید شدند
☀️ زنان و کودکانی که ،
☀️ همراه امام حسین بودند
☀️ به اسیری گرفته شدند .
☀️ حضرت زینب نیز ،
☀️ لحظه ای آرام ننشست .
☀️ همه تلاش خود را کرد
☀️ تا مسؤولیت هایی که ،
☀️ بر دوشش بود را ،
☀️ به خوبی انجام دهد .
☀️ حضرت زینب ،
☀️ در طول اسارت ،
☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود .
☀️ هنگامی که زنان و کودکان ،
☀️ نیاز به کمک داشتند
☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود
☀️ امام سجاد علیه السلام ،
☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود
☀️ و نیاز به مراقبت داشت
☀️ حضرت زینب ،
☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ،
☀️ نگهداری و پرستاری می کردند
☀️ و به کسانی که شهید داده بودند
☀️ دلداری می دادند
☀️ و آنها را آرام می کردند .
☀️ به خاطر همین ،
☀️ روز تولد حضرت زینب را ،
☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_زینب #روز_پرستار #داستان_کوتاه #پرستار_کربلا
📗 داستان کوتاه ارزش انسان
☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا
☂ در کشور دانمارک ،
☂ دور هم جمع شده بودند
☂ و در موضوع " ارزش انسان " ،
☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند .
☂ هر کدام از آنها ،
☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند
☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید
☂ ایشان گفتند :
🌹 اگر می خواهید بدانید
🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد
🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد
🌹 به چه چیزی عشق می ورزد .
🌹 کسی که عشقش ،
🌹 یک آپارتمان دو طبقه است
🌹 در واقع ارزش او ،
🌹 به مقدار همان آپارتمان است .
🌹 کسی که عشقش ماشین است
🌹 ارزشش به همان میزان است .
🌹 اما کسی که عشقش ،
🌹 خدای متعال است .
🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود
☂ علامه جعفری ،
☂ این را گفت و پایین آمد .
☂ جامعه شناسان ،
☂ به احترام ایشان ،
☂ چند دقیقه ایستادند
☂ و برای ایشان کف زدند .
☂ همه از جواب علامه جعفری ،
☂ خوششان آمده بود .
☂ وقتی تشویق آنها تمام شد
☂ علامه دوباره بلند شد و گفت :
🌹 عزیزان من !
🌹 این کلامی که گفتم از من نبود .
🌹 بلکه از شخصی
🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است
🌹 آن حضرت ،
🌹 در نهج البلاغه می فرمایند :
📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ
📖 ارزش هر انسانی ،
📖 به اندازهی چیزی است
📖 که دوست می دارد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ارزش_انسان #داستان_کوتاه
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
کی دوست داره به فلسطین بره
تا به بچه های غزه کمک کنه ؟
هر کی دوست داره بره
در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇
🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/
و یا نام و نام خانوادگی تونو
به شماره زیر بفرستید
🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲
#حریفت_منم
تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن
لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه
🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص