☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۱
💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت :
👑 من باید برم
💎 فرامرز گفت :
🐈 مگه چی شده ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 از پشت بی سیم ،
👑 گزارش آدم ربایی شنیدم
👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره
👑 باید برم کمکشون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 اجازه بده منم بیام
🐈 من می تونم کمکت کنم
💎 یکی از پلیس ها ،
💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت :
🚔 خانم کوچولو !
🚔 جون چندتا دختر در خطره
🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 می دونم ؛
👑 من جلوتر از شما میرم اونجا
👑 آدرسو هم بلدم
👑 فقط بی زحمت ،
👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید .
💎 شیعه فاطمه دوید
💎 ناگهان از چادر سیاهش ،
💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد .
💎 شیعه فاطمه پرواز کرد
💎 و به همان آدرسی که ،
💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت .
💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ،
💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند
💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ،
💎 برای او دست تکان دادند
💎 و از او تشکر کردند .
💎 پلیسی که کنار فرامرز بود
💎 به او گفت :
🚔 این دختره کیه ؟!
🚔 آدمه یا جادوگره ؟!
🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟!
🚔 اصلا از کجا فهمید
🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟!
🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 جوابای شمارو نمی دونم
🐈 ولی اینو می دونم
🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه
🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم
🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم
🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۲
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به منطقه مورد نظر رسید
💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود
💎 دور تا دور آن خانه ،
💎 پر از دود سیاه و آتش بود
💎 و در بالای آن ،
💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ،
💎 در حال پرواز و رقص بودند .
💎 اما غیر از شیعه فاطمه ،
💎 هیچ کسی نمی تواند
💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد .
💎 هر چه به زمین حیاط خانه ،
💎 نزدیکتر می شد ،
💎سیاهی ها و شیاطین ،
💎 از آن خانه دورتر می شدند .
💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد
💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد
💎 رنگ از رُخش پرید
💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد .
💎 تا کمی حالش بهتر شود
💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد
💎 شیاطین و سیاهی دوباره ،
💎 به آن خانه نزدیک می شدند .
💎 شیعه فاطمه با خودش گفت :
👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه
👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ،
👑 قدرت میده ؟!
💎 اولین ماشین پلیس ،
💎 به آن منطقه رسید .
💎 پلیس ها ،
💎 از دیدن یک دختر بچه
💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ،
💎 تنها کنار آن خانه ،
💎 در آن منطقه دور افتاده .
💎 تعجب کردند .
💎 یکی از پلیس ها
💎 به نام سروان رضایی ،
💎 از ماشین پیاده شد .
💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت :
🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 خونه تون همین وراست ؟
🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟!
🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی
🚔 که دزدیده شدن ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا !
👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ،
💎 خنده اش گرفت و دستور داد :
💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
🎞 فیلم سینمایی دختر شیطان
📼 ژانر : وحشت ، تخیلی ، کمدی
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/kartoon_film/2092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این داستان : #گونه_راست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #شهدا #امام_زمان
#یکی_بود_یکی_نبود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این داستان : #ایوب_نبی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #حضرت_ایوب
#یکی_بود_یکی_نبود
#شکر_نعمت #پیامبران
✍ داستان کوتاه دعای مادر ﷽
☘ روزی جوانی را دیدم
☘ که در کمال ادب ،
☘ سمت حرم اباعبدالله آمد
☘ و سلام داد .
☘ ناگهان جواب سلام امام حسین
☘ به آن جوان را شنیدم .
☘ از جوان پرسیدم :
💎 چه کرده ای که به این مقام رسیدی
💎 درحالیکه من پانزده سال است
💎 امام جماعت کربلا هستم
💎 و جواب سلامم را نمی شنوم ؟!
☘ جوان پاسخ داد :
🌟 پدر و مادر پیری داشتم
🌟 که توانایی آمدن به زیارت نداشتند ؛
🌟 قرار بر این شد ، هر شب جمعه ،
🌟 یکی از آنها را روی پشتم سوار کرده
🌟 و به زیارت ببرم .
🌟 یک شب ، که خیلی خسته بودم
🌟 تشنه و گرسنه و بی حال بودم
🌟 نوبت پدرم بود ،
🌟 خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را
🌟 به رویشان نیاوردم
🌟 پدرم را سوار بر پشتم کردم
🌟 به زیارت امام حسین علیه السلام
🌟 بردم و برگرداندم .
🌟 وقتی به خانه رسیدم ،
🌟 دیدم مادرم گریه می کند ؛
🌟 گفتم : مادر چرا گریه می کنی ؟
☘ گفت : پسرم !
☘ می دانم که امشب نوبت من نیست
☘ و تو هم بسیار خسته ای .
☘ اما می ترسم
☘ که تا هفته بعد زنده نباشم
☘ تا به زیارت اباعبدالله بروم .
☘ آیا ممکن است
☘ امشب مرا هم به زیارت ببری ؟
💎 هر طور بود
💎 مادرم را بر پشتم سوار کردم
💎 و به زیارت رفتیم .
💎 تمام مدت مادرم گریه می کرد
💎 و دعایم می نمود .
💎 وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد :
☘ ان شاء الله هر بار ،
☘ به امام حسین علیه السلام ،
☘ سلام بدهی ، خود حضرت ،
☘ سلامت را پاسخ بدهند .
💎 و این شد که من هر بار ،
💎 به زیارت اباعبدالله علیه السلام ،
💎 بیایم و سلام دهم ،
💎 از داخل مضجع شریف ،
💎 صدای جواب سلام حضرت را ،
💎 میشنوم .
💎 و این به خاطر دعای مادر است .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دعای_مادر
#دعا #احترام_به_والدین
📚 داستان کوتاه آخرین سفر
🌸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله ،
🌸 در آخرین سفر خود به خانه خدا ،
🌸 در محلی به نام غدیر خم ،
🌸 از مردمی که همراه ایشان بودند ،
🌸 خواستند
🌸 تا از شتران و اسب ها پیاده شوند
🌸 و در گودال خم جمع شوند .
🌸 «غدیر» در زبان عربی ،
🌸 به معنی گودال است .
🌸 و «خم» نام آن محل بود .
🌸 که در آن روزگار ،
🌸 چشمهای روان ،
🌸 و درختانی کهنسال داشت .
🌸 همه با هم زمزمه می کردند
🌸 که حتماً پیامبر اکرم ،
🌸 خبر و حرف مهمی دارد
🌸 که در این مکان و هوای گرم ،
🌸 فرمان داده جمع شویم !
🌸 سپس حضرت محمد ،
🌸 دست علی را گرفتند
🌸 و از مردم پرسیدند :
🕋 ای مردم آیا من را قبول دارید؟
🌸 همه گفتند :
🔸 بله یا رسول الله ،
🔸 شما محمد امین هستید
🔸 شما پیامبر ما هستید
🌸 سپس دست حضرت علی را ،
🌸 بالا گرفتند و فرمودند :
🕋 هرکس من مولای او هستم ،
🕋 از این به بعد ، علی مولای اوست…
🌸 مردم نیز ،
🌸 پس از شنیدن سخنان پیامبر ،
🌸 مردم جانشینی ایشان را قبول کردند
🌸 و به حضرت علی علیه السلام ،
🌸 تبریک گفتند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #آخرین_سفر
#عید_غدیر #امام_علی
📚 داستان کوتاه عذاب واقع
💎 بعد از آنکه پیامبر ،
💎 امام على عليه السلام را ،
💎 در روز غدير خم ،
💎 به خلافت و امامت منصوب نمود
💎 و فرمود :
🕋 مَن کُنتُ مولاه فهذا علی مولاه
🕋 هر كه من مولاى اويم
🕋 پس على مولاى اوست .
💎 ناگهان ، شخصی به نام نعمان
💎 با صورتی غمگین و حیران ،
💎 بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله
💎 وارد شد و گفت :
🔥 ما را امر نمودى
🔥 كه بر توحيد و يكتايى خدا ،
🔥 شهادت بدهیم
🔥 و بگویيم لا اله الّا اللَّه
🔥 و اين كه تو پيامبرى
🔥 ما هم اطاعت كرديم ؛
🔥 سپس به ما ،
🔥 جهاد و حج و روزه و نماز و زكات را
🔥 فرمان دادی ، ما نیز پذيرفتيم ؛
🔥 اکنون هم اين جوان ( علی ) را ،
🔥 به خلافت و وصايت خود ،
🔥 تعیین نمودى و گفتى :
🔥 من كنت مولاه فعلّى مولاه ؛
🔥 آیا اين كار از ناحيه تو است ؟!
🔥 يا از طرف خداست ؟!
💎 پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ،
💎 فرمودند :
🕋 قسم به خدايى كه
🕋 جز او خدايى نيست ،
🕋 اين كار از طرف خدا و امر اوست .
💎 پس نعمان بن حرث ،
💎 پشت بر پیامبر كرد و گفت :
🔥 بار خدايا !
🔥 اگر اين كار حق و از طرف تو است
🔥 پس سنگی از آسمان بر ما ببار
💎 سپس خداوند ،
💎 سنگى بر سر او زد و او را كشت
💎 و این آیه بر پیامبر نازل شد :
📖 سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ
📖 لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ
📖 تقاضاكننده اى تقاضاى عذاب كرد
📖 كه واقع شد .
📖 اين عذاب مخصوص كافران است
📖 و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند
📙 سوره مبارکه معارج ، آیات ۱ و ۲
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #عذاب_واقع
#عید_غدیر #امام_علی
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۳
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 شما نامحرمی
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ،
👑 در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد :
🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم
🚔 دستور چیه ؟!
💎 مرکز گفت :
🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره
🚨 تا نیروهای کمکی برسن
🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه
🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود
💎 و با خود می گفت :
👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟
👑 چی باعث شده
👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه
👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟
👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟!
💎 سروان رضایی ،
💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت :
🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟!
🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 اومدم دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، خندید و گفت :
🚔 آخه چطوری ؟!
🚔 تو که هنوز بچه ای
🚔 تو باید بری درس بخونی
🚔 بازی کنی
💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد
💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد
💎 سپس با جدیت گفت :
🚔 صبر کن ببینم
🚔 تو از کجا می دونستی
🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟!
🚔 اصلا تو کی هستی ؟!
🚔 اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۴
💎 شیعه فاطمه ،
💎 چون نمی توانست
💎 ماجرای خودش را توضیح دهد
💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود
💎 ناگهان غیب شد
💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد .
💎 سپس روی ماشین پلیس ،
💎 که فرامرز در آن بود ،
💎 ظاهر شد .
💎 و به صورت ذهنی ،
💎 با فرامرز ارتباط گرفت :
👑 آقا فرامرز !
👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم
👑 یه مشکلی هست که نمیذاره
👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم
💎 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟!
🐈 تو کی هستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 منم شیعه فاطمه
💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟!
🐈 چطور صدات هست
🐈 ولی خودت نیستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 من بالای ماشین شما هستم
👑 ولی به صورت ذهنی ،
👑 دارم با شما حرف میزنم
👑 و کسی جز شما ،
👑 نمیتونه صدای منو بشنوه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ولی این چطور ممکنه ؟!
💎 پلیس ها ،
💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند
💎 سروان نعمتی به او گفت :
🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 با همون دختری که
🐈 شگفت انگیزه
🐈 و جون بچه هارو نجات داد
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه
🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟!
🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست
🚔 نه بیسیمی
💎 فرامرز گفت :
🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده
🐈 و الان هم بالای ماشین ماست
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۵
💎 یکی از پلیسها ،
💎 سرش را از ماشین بیرون آورد
💎 و شیعه فاطمه را ،
💎 در آنجا دید و گفت :
🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟!
🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه
💎 سپس به فرامرز گفت :
👑 حالا چه کار کنیم ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 اینو بسپار به عهده من
🐈 من می دونم چطوری برم داخل
🐈 که کسی نفهمه
💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 از ماشین پیاده شدند .
💎 سروان رضایی نیز با تعجب ،
💎 به آنها نگاه می کرد
💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت :
🚔 این دختر کوچولو ،
🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟!
🚔 چرا بچهها رو با خودت آوردی ؟!
🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟!
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 جناب سروان !
🚨 این دختر ، معمولی نیست
🚨 میتونه به ما کمک کنه
🚨این پسر و هم ،
🚨 به درخواست این دختر آوردم .
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 آخه این دو تا بچه ،
🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟!
💎 ناگهان فرامرز ،
💎 جلوی چشم همه گربه شد
💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید .
💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت .
💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد
💎 سپس به دنبال دختران ،
💎 خانه را جستجو کرد
💎 آنها در یکی از اتاق ها ،
💎 زندانی شده بودند .
💎 سپس
💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت
💎 در یکی از انبارها ،
💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد
💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود
💎 در یکی از اتاق ها هم ،
💎 مواد غذایی و یخچال بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
خیلی از عزیزان ،
پیگیر نظر ما در مورد کاندیداها شدند
خدارو شکر همه کاندیداها خوبند
و صلاحیت شان محرز شده
بنده اگر بخواهم به کسی رای دهم
به سوابق و برنامه های گذشته اش
نگاه می کنم نه وعده های امروزش .
به نظر بنده از بین این ۶ نفر عزیز ،
سه نفر کارنامه خیلی خوبی دارند :
اول : آقای جلیلی
دوم : آقای قالیباف
سوم : آقای زاکانی
با احترام به دیگر نماینده ها ،
بنده از این سه عزیز حمایت می کنم .
و از همه خواهران و برادرانم ،
خواهش می کنم
که هنگام تبلیغات و حمایت ها ،
کسی رو تخریب نکنند
غیبت و بدگویی کسی رو نکنند
دنبال حزب بازی و باند بازی نباشند
و در آخر ،
برای رضای خدای یزدان ، آبادی ایران ،
و کوری چشم دشمنان ، رای دهند .
✍ حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت هشتم
🎼 گابی دیگه مسواک می زنه
🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است
🐄 که خیلی شیرینی و شکلات
🐄 دوست دارد .
🐄 در جشن مدرسه ،
🐄 حسابی کیک و شکلات خورد .
🐄 اما دندان هایش …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی #مسواک
#گابی_دیگه_مسواک_می_زنه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۶
💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد
💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد
💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت :
🚔 تو چطور گربه شدی ؟!
🚔 تو کی هستی ؟
💎 فرامرز گفت :
🐈 مهم نیست من کی هستم
🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ،
🐈 جون دخترا رو نجات بدیم
🐈 توی اون خونه ،
🐈 هفت نفر آدم هست
🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا
🐈 دخترای دزدیده شده ،
🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن
🐈 آدم بدا ، مسلح اند
🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند .
💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ،
💎 و آرام به او گفت :
🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ،
🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟!
🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است
🐈 مادرم میگه
🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه
🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن
🐈 داخل اون خونه بشن
🐈 اون خونه میشه
🐈 محل رفت و آمد شیاطین .
💎 سروان رضائی گفت :
🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره
🚔 چطوری بریم داخل
🚔 که دخترا آسیب نبینند
💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت :
🐈 منم نظرمو بدم ؟!
🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۷
💎 فرامرز گفت :
🐈 من می تونم دخترا رو ،
🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ،
🐈 بیارم بیرون
🐈 و در اتاق اسلحه خونه ،
🐈 مخفی شون کنم .
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 خوب این کار ،
🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه
🐈 میشه از داخل قفلش کرد
🐈 وقتی هم قفل بشه ،
🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه
🐈 می تونم به دخترا بگم ،
🐈 تا پایان عملیات پلیس ،
🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان
🐈 اینطوری ،
🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه
🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ،
🐈 به سلاح ها قطع میشه
🐈 هم شما با راحتی و آرامش ،
🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ،
🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین
💎 سروان رضایی کمی فکر کرد
💎 و سپس
💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید
💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد
💎 با سیم و انبردست کوچک ،
💎 قفل زندان دختران را باز نمود
💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند
💎 سپس گفت :
🐈 من اومدم نجاتتون بدم
💎 آرام وارد اتاق شد
💎 و با صدای آهسته گفت :
🐈 آرام باشید
🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن
🐈 آهسته به اتاق بغلی برید
🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید
🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید
🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان
🖤 امام باقر علیه السلام را
🖤 به شما و خانواده محترمتان
🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱
🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ،
🌟 مردی غریبه ،
🌟 که از راه دوری آمده بود
🌟 به مکانی رسید
🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد
🌟 تا بتواند جایی را ،
🌟 برای استراحت پیدا کند .
🌟 چشمش به مسجدی افتاد
🌟 را در آن مکان بود
🌟 از شتر خود پیاده شد
🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد .
🌟 وارد مسجد شد و در را بست .
🌟 مسجد بسیار خلوت بود
🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد
🌟 به نماز ایستاده بودند .
🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست
🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ،
🌟 در مسجد حاکم بود .
🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ،
🌟 در فضای مسجد پخش شده بود .
🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش
🌟 و رایحه دلنشین را ،
🌟 به خوبی حس می کرد .
🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ،
🌟 صدای بق بقوی کبوتران می آمد .
🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد
🌟 بعد از پایان نمازش ،
🌟 نگاهی به اطراف انداخت .
🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید
🌟 که به همراه پدر خود ،
🌟 مشغول نماز خواندن بود .
🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ،
🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد .
🌟 با خودش فکر کرد
🌟 احتمالاً این پدر و کودک ،
🌟 بعد از او وارد مسجد شدند
🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ،
🌟 آن ها را ندیده بود .
🌟 در همین فکرها بود
🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد
🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود
🌟 آن مرد ،
🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت
🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ،
🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد
🌟 از همین مرد می آمد .
🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد
🌟 بویی مانند عطر سیب !
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲
🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ،
🌟 آهسته و زیر لب ،
🌟 مشغول دعا کردن بود .
🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ،
🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت :
🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم
🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم
🕋 ای خدای بزرگ !
🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
🌟 مرد خوش چهره ،
🌟 از جای خود بلند شد
🌟 می خواست از مسجد بیرون برود
🌟 اما قبل از اینکه برود ،
🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد
🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ،
🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد .
🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد
🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود
🌟 و با لبخند گفت :
💎 ای برادر ! نگو خدایا
💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
💎 بلکه بگو خداوندا !
💎 ما را از مردمان بد بی نیاز فرما
💎 زیرا مومن ،
💎 هیچگاه از برادر مومن خود ،
💎 بی نیاز نمی شود .
🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد
🌟 و از مسجد خارج شد .
🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ،
🌟 او را تماشا می کرد
🌟 و زیر لب می گفت :
🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود
🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت
🌹 نمی دانم او کیست
🌹 اما هر کسی که هست ،
🌹 حتماً دانشمند است
🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند
🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند
🌟 مرد غریبه ،
🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید :
🌹 ببخشید آقا !
🌹 این مردی که از مسجد خارج شد
🌹 چه کسی بود ؟
🌟 آن فرد جواب داد :
☘ چطور این شخص را نشناخته ای
☘ او امام ما شیعیان است ،
☘ امام محمد باقر
🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت :
🌹 راست میگویی ؟
🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم .
🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ،
🌟 ستودنی و قابل احترام است .
🌟 امام محمد باقر علیه السلام ،
🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ،
🌟 در هنگام دعا شدند ،
🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ،
🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند .
🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد
🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد
🌟 انسان های بزرگ و دانا ،
🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ،
🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند
🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ،
🌟 امامان بزرگوار را ،
🌟 الگوی خود قرار دهیم .
🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ،
🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم
🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه هشام پلید
🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما
🌴 امام باقر علیه السلام است
🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است
🌴 پدر امام باقر علیه السلام ،
🌴 امام سجاد علیه السلام هستند
🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت
🌴 مادر امام باقر ،
🌴 یکی از دختران امام حسن بود ،
🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ،
🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ،
🌴 بی نظیر بود .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 در سن چهارسالگی ،
🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ،
🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد
🌴 به امامت مسلمانان رسید .
🌴 ایشان مثل بقیه امامان ،
🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود
🌴 این امام مهربان ،
🌴 در تمام مدت امامت خود ،
🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را
🌴 به شیعیان بیاموزد .
🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ،
🌴 یتیم نواز بودند
🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند
🌴 در زمان ایشان ،
🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ،
🌴 بر مردم حکومت می کردند ،
🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند
🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند
🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ،
🌴 هشام بن عبد الملک بود .
🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد
🌴 چون مردم او را مثل امام باقر
🌴 دوست نداشتند
🌴 و از این که می دید
🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را
🌴 از امام باقر می پرسند
🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند
🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود .
🌴 این موضوع ،
🌴 آتش خشم و حسادت را ،
🌴 در دل او برافروخته بود .
🌴 و همیشه با خود فکر می کرد :
🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند
🔥 و سوالات خود را از او می پرسند
🔥 قطعا او را ،
🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند
🔥 پس این احتمال وجود دارد
🔥 که روزی من را ،
🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند
🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند
🔥 بنابراین باید برای این موضوع ،
🔥 به فکر راه حلی باشم
🔥 باید امام باقر را بکشم
🔥 اما اگر مردم بفهمند
🔥 که من او را کشتم
🔥 حتما از من متنفر می شوند
🔥 و کینه مرا به دل می گیرند .
🔥 پس باید یکی را مامور کنم
🔥 تا او را بکشد .
🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن
🌴 به ذهنش آمد
🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را
🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند
🌴 ابراهیم بن ولید ،
🌴 یکی از دشمنان سرسخت ،
🌴 برای اهل بیت پیامبر بود .
🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ،
🌴 به یکی از افرادی که ،
🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد
🌴 تا به وسیله آن ،
🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند
🌴 در نهایت این انسان های جاهل ،
🌴 کار خود را کردند
🌴 و امام مهربان ما را ،
🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه
🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ،
🌴 به شهادت رساندند .
🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام
🌴 در قبرستان بقیع ،
🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ،
🌴 دفن شده است .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #هشام_پلید
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۸
💎 دختران ، آرام و بی صدا ،
💎 به اسلحه خانه رفتند
💎 دختری به نام شیدا نیز ،
💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون
💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را
💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد .
💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود
💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت
💎 و گفت :
🐈 آقا همه چی آماده است
🐈 می توانید عملیات رو کنید
🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم
🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد
💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند
💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ،
💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد
💎 ناگهان
💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد
💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد
💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت
💎 انسان شد و گفت :
🐈 آقا یک فکر دیگه دارم
🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم
🐈 فعلا حمله نکنید
🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم
🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم
🚔 فقط مراقب خودت باش
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۹
💎 فرامرز ،
💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد
💎 دوباره انسان شد
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت
💎 آرام آنها را باز کرد
💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد
💎 شیشه ها را ،
💎 به صورت دو مردی که ،
💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت
💎 و خودش نیز گربه شد
💎 آنها می خواستند
💎 به اسلحه شان دست بزنند
💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند .
💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید
💎 آنها آماده حمله شدند
💎 فرامرز ، به سرعت ،
💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید
💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد
💎 و با ضربه ای در گردنش ،
💎 آن را نیز بیهوش نمود
💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ،
💎 برداشت و باز کرد
💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت
💎 و آنها را نیز بیهوش نمود .
💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت
💎 سپس انسان شد
💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت
💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت
💎 و گفت :
🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید
💎 سپس داد زد :
🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست
🐈 میتونید داخل بشین
💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند
💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 چطور این کارو کردی
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 بابا دمت گرم ،
🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ما کاری نکردیم
🐈 اینا همش لطف خدا بوده
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان کوتاه دوری از بهشت
🌟 حضرت آدم علیه السلام ،
🌟 چهل روز از دوری بهشت گریه کرد.
🌟 بعد از چهل روز جبرئیل نازل شد
🌟 و به وی گفت : چرا گریه میکنی ؟
🌟 حضرت آدم جواب داد :
💎 چرا گريه نكنم ؟!
💎 در حالی كه از جوار خداوند
💎 به اين دنيا فرود آمده ام ؟
🌟 جبرئیل گفت :
👑 به درگاه خدا توبه كن
👑 و به سوی او بازگرد .
💎 حضرت آدم پرسید : چگونه؟
👑 جبرئیل جواب داد : آدم برخیز .
🌟 سپس حضرت آدم را ،
🌟 در روز هشتم ذیالحجه به منی برد
🌟 و شب را در آنجا ماند .
🌟 وقتی ظهر روز عرفه رسید،
🌟 به حضرت آدم دستور داد
🌟 تا غسل کند.
🌟 حضرت آدم چنین کرد
🌟 و بعد از نماز عصر ،
🌟 جبرئیل دعایی را به او آموزش داد.
🌟 حضرت آدم نیز آن را خواند :
🕋 خدایا پاک و منزهی تو
🕋 و تو را شکر میکنم .
🕋 هیچ خدایی جز تو نیست .
🕋 من عمل بدی انجام دادم .
🕋 و به خودم ظلم کردم.
🕋 و به گناهم اعتراف میکنم.
🕋 پس مرا ببخش
🕋 که همانا تو بخشنده و مهربانی ...
🌟 تا غروب روز عرفه ،
🌟 حضرت آدم در عرفات ماند
🌟 و سپس راهی مشعر شد.
🌟 صبح عید قربان در مشعر ،
🌟 خداوند کلماتی را به وی آموزش داد
🌟 و به برکت این کلمات ،
🌟 خدا توبه حضرت آدم را پذیرفت .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دوری_از_بهشت
#حضرت_آدم #توبه
رای ما جلیلی است ، شما چطور ؟!